از نظر من کسی که برای حرف زدن دربارهٔ چیزهایی که همه میدانند سمینار میگذارد و چهل دلار ورودی طلب میکند یک شارلاتان است. لازم نیست دلیل بیاورم. همین که او دوباره و دوباره یک حرف را تکرار میکند بهترین دلیل است. من هم آدمی نیستم که دوبار یک چیز را از کسی بخواهم. از این عتقیه بازیها خوشم نمیآید. دوست دارم توی اتاقم، آنگوشه که خیلی خوشم میآید، زیر قاب چوبی فوق لیسانسم، تکیه بدهم به متکا و صفحهٔ حوادث روزنامه را بخوانم. هرچند یک چیز راست از تویشان در نمیآید. وقتی هم مادرم صدایم میزند، تظاهرکنم که نشنیدهام و وقتی فضول دربار را میفرستد سراغم، کتابم را باز کنم تا موقع گزارش دادن، آنچه من میخواهم گزارش کند.
توی این بیستو هفت سال هر چهارسال مغزم را بابت یکچیزی خوردهاند. این چهارسال آخر هم مدام میگویند: «تو پسر به این خوشتیپی چرا زن نمیگیری!»
چندتا از دخترهای فامیل و یکیدوتا از دخترهای آپارتمان هم منتظرند OK بدهم تا مادرم برود سراغشان هرچند اینها، آنچیزی که من میخواهم نیستند. میشود تا وقت پیداکردن مورد دلخواهم آنها را در خماری بگذارم. از اینکه خواهان داشتهباشم خوشم میآید. چندبار به مادرم گفتهام هنوز قصدی ندارم اما تا اینرا میگویم یکی که دلخواه باشد پیدا میشود و هرچند خیلی دلخواه باشد اما معلوم نیست من قصد ازدواج داشته باشم.
او هم عقد یکی دیگر بود به هرحال. اما نگاهش مثل آدمهایی بود که انگار تازه کیسِ مورد نظرشان را پیدا کردهاند و دارد حسرت میخورد از اینکه چرا به یکی دیگر زود جواب داده. حتم دارم با دیدن من کلی انگشت اشارهاش را گزیده که «عجب! حیف شد»
به هرحال من از همان اول هم هرچند که او دلخواه بود، قصد نداشتم. انگار این جمله شاهکلید ماجراست که تا میگویمش دلخواه دیگری سروکلهاش پیدا میشود. برای اینیکی یک هفتهای به «باید فکر کنم» و «حالا که اصرار میکنید» و «اگه اصرار ندارید پس چرا میگید مورد خوبیه» گذشت و بعد رفتیم خانهشان. البته اسمش خواستگاری نبود. آشنایی. یک چیزی توی همین مایهها. پدرش خیلی مشتاق شده بود. از چشمهاش میشد خواند. ولی مادرش از آن فامیلپرستها بود. همانها که میگویند «داداشم. خانداداش. عمه خانم. خاله جانم» آنها که میگویند: «یا همین جلسهٔ اول عقدش کن یا شما را به خیر و ما را به سلامت» یا میگویند: «زنداییش صداش میکنه «عروسم»»
نگذاشتند دو کلمه باهم حرف بزنیم. ولی موقع رفتن، انگار توی راهپلهها ایستاده بود و از بالا نگاهم میکرد یا اصلاً از سایهاش معلوم بود خم شده تا مرا بهتر ببیند. احتمالاً همینوقتها با خودش گفته «بله را به همین میگویم. این مرد زندگیست»
ولی چه کنم که دوباره قصد نداشتم ازدواج کنم. همان بهتر که جلسه، خواستگاری نبود. همان بهتر که حرفی از ازدواج نزدند و نگفتند دختر و پسر بروند باهم صحبت کنند و ببینند هم را میخواهند یا نه. همان بهتر که دخترک بشود عروس داییاش که یک شارلاتان تمامعیار است. از آنها که چهل دلار ورودی میگیرند. ماندهام اگر از او بپرسند چرا زن آن پسرهٔ جُلُمبر پاپتی شدهای میخواهد چه بگوید؟ اینکه چون پدرش خوب انگلیسی حرف میزند؟ حتماً نمیگوید این یکلاقبا را دوست داشته. اگر اینطور باشد پس آن سایهٔ کی بود که خم شدهبود تا من را ببیند؟
حالا هم طوری نشده. من که قصد ازدواج نداشتم. هرچند دخترک لیسانسه کیسِ خوبی بود. حتم دارم حرفم را خوب میفهمید. ولی میدانم. همهاش تقصیر مادرش است. توی روزنامهٔ امروز نوشته «درصد زیادی از طلاقهایِ پیش از شروع زندگی، علل خانوادگی دارد»
مادرم میگوید: «خانوادهٔ دختر همیشه ناز داره. یه بار دیگه بگم بهشون؟»
جواب میدهم: «من آدمی نیستم که یک چیز را دوبار از کسی بخواهم»
۱۸ مهر ۱۳۹۰ | ۱۳:۱۰
آن سایه متعلق به خود راوی بود که در هر لحظه ی روایت داشت برای خودش نوشابه باز می کرد تا روی ضعف ها و غصه ها را بپوشاند. خوب بود راوی یادش می ماند که بگوید در بیست و هفت سالگی شرم می کند وقتی می کشندش می برند به خواستگاری و آشنایی دخترهای غریبه. از شارلاتان بدتر چیست؟ کسی که چهل دلار را گرفته یا نگرفته با خودش صادق نیست.