فیروزه

 
 

سرنوشت

آلیس کنار شوهرش روی تخت بیمارستان نشست، انگشتان سرد او را در دست گرفت و آن ها را نوازش کرد:
«حقیقت همینه جیمی! حالا دیگه می تونی بری.»

«چیزی به رفتنش نمونده»

این جمله را دکتری گفت که صدای قلب جیمی را با گوشی شنید. آلیس گرمی دست دکتر را روی شانه اش حس کرد. نمی دانست که باید چه عکس العملی نشان دهد. از روزی که شوهرش توی حمام زمین خورد، یک سره از او مراقبت می کرد. سعیش این بود که فریادها و لگدهای جیمی را به یاد نیاورد.

جیمی در حالی که چشم هایش را باز کرده بود، سعی کرد ذهنش را صاف کند و فقط به فکر آلیس باشد. آلیس در حالی که لبخندی به لب داشت، پیشانی رنگ پریده شوهرش را بوسید. از خیلی وقت پیش با خودش عهد کرده بود که هیچ دعایی نکند چرا که نمی دانست باید از خدا مرگ بخواهد یا زندگی.

کنار همسرش روی تخت بیمارستان نشسته بود، دست های سرد او را نوازش می داد و با خودش فکر می کرد که زندگی موقع مرگ به چه شکلی خواهد بود.

Wayne Scheer