اولین روزی که پسرم «لَری» میخواست به کلاس پیش دبستانی برود، دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتیاش استفاده نکرد و به جای آن یک شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.
او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به مدرسه ابتدایی میرفت، تماشا کردم و حس کردم که دورهای از زندگی لری به پایان رسیده و او دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی که به مهدکودک میرفت نیست. شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه میرفت. حتی یادش رفت گوشهای بایستد و برای خداحافظی با من دست تکان دهد.
*
موقع ظهر، همانطور که صبح به مدرسه رفته بود، به خانه برگشت. ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به فریادی گوشخراش شد:
کسی خونه نیست؟ !
وقت خوردن ناهار با پدرش بیادبانه حرف زد، شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش میگوید نباید نام خدا را با بیحرمتی به زبان آورد.
کاملا اتفاقی پرسیدم: امروز مدرسه چهطور بود؟
گفت: خیلی خوب.
پدرش پرسید: چیزی یاد گرفتی؟
لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد: هیچی یاد نگرفتم.
پرسیدم: یعنی چی هیچی یاد نگرفتی؟ !
لری در حالی که به نان و کرهاش نگاه میکرد، گفت: معلم برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد. و با دهانی پر اضافه کرد: چون پررو و بیادب بود.
پرسیدم: مگه چی کار کرده بود؟ کی بود؟
لری کمی فکر کرد و جواب داد: چارلز. پسر بیادبی بود. معلم اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه. اون خیلی بیتربیت بود.
دوباره پرسیدم: چی کار کرده بود؟
اما لری تکانی به صندلیاش داد، یک بیسکویت برداشت و بدون این که جوابم را بدهد رفت. در حالی که هنوز پدرش داشت با او حرف میزد: هی مرد جوان! صبر کن!
*
روز بعد لری موقع ناهار، همین که نشست گفت: خب امروز باز هم چارلز پسر بدی بود. بعد با نیش باز، لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!
تعجب کردم. در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفتهای خداوند میگشتم، گفتم خدای بزرگ! رحم کن! فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد. نه؟
لری جواب داد: البته! و بعد رو به پدرش گفت: اون بالا رو ببین.
پدرش در حالی که به سمت بالا نگاه میکرد، پرسید: چی؟ !
لری گفت: خب حالا پایین رو ببین! شصت دستم رو احمق! وای شما چقدر خنگید! و دیوانهوار خندید.
بیمعطلی، برای اینکه بیشتر از این پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلمتون رو زد؟
چون معلممون میخواست اون رو مجبور کنه با مداد شمعی قرمز، رنگ کنه، اما چارلز میخواست با مداد سبز، رنگ کنه. اون هم معلم رو زد. خانم معلم هم تنبیهش کرد و گفت که هیچکس با چارلز بازی نکنه، اما همه باهاش بازی کردن.
*
روز سوم، چهارشنبه اولین هفتهای که لری پیش دبستانی میرفت، چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده بود. سر دخترک خونریزی کرده و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح، توی کلاس بنشیند.
روز پنچشنبه چارلز مجبور شده بود در زنگ قصهگویی، گوشهای بایستد. چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده و سر و صدا کرده بود.
روز جمعه هم چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود، چون گچ را به سمت تخته پرت کرده بود.
روز شنبه به شوهرم گفتم: فکر نمیکنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟ به نظر میاد تمام این شیطنتها، رفتارهای بد و بیادبانه این پسره، چارلز، تاثیر بدی روی لری میگذاره.
همسرم در حالی که سعی میکرد به من اطمینان بدهد گفت: این چیزها برای آینده لری مفیده. لازمه افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن. شاید بهتر باشه لری این جور آدمها رو الآن ببینه تا در آینده.
*
روز دوشنبه، لری با خبرهای زیاد، اما خیلی دیر به خانه برگشت. در حالی که از سربالاییِ خیابان به سمت خانه میآمد، فریاد زد: چارلز!
من با نگرانی روی پلههای جلوی در خانه منتظرش بودم. در طول مدتی که از سربالایی، پایین میآمد فریاد میزد: امروز هم چارلز پسر بدی بود!
میدونید چارلز امروز چی کار کرد؟ میخواست از دم در مدرسه دنبالم کنه. اون توی مدرسه خیلی داد زد. یه پسرهای رو از کلاس اول فرستادن که به معلممون بگه باید چارلز رو ساکت کنه. چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه. تمام بچهها هم موندند تا اون رو تماشا کنن.
پرسیدم: خب اون چی کار کرد؟
لری در حالی که از صندلی روی میز میرفت گفت: هیچی. فقط اون جا نشست. بعد با لحن بیادبانهای رو به پدرش گفت: چهطوری آق بابا؟ ! تو باید این گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!
به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه بماند و همه بچهها هم با او ماندهاند.
همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز، چه جور بچهایه؟ فامیلیش چیه؟
لری گفت: از من بزرگتره. پاککن نداره و هیچ وقت هم ژاکت نمیپوشه.
*
شب دوشنبه، اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود. ولی من با اینکه خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم، سرماخوردگی دختر کوچکم مانع رفتنم شد.
روز سهشنبه لری ناگهان گفت: معلممون یه دوستی داره که امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.
من و شوهرم همزمان با هم پرسیدم: مادر چارلز؟ !
لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه! یه مرد بود. اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم. باید به انگشتهای پامون دست میزدیم. نیگا کنین! بعد از صندلیاش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد. به انگشتان پایش دست زد و گفت: این جوری. با حالتی جدی به طرف صندلیاش برگشت و در حالی که چنگالش را برمیداشت گفت: چارلز حتی ورزش هم نکرد.
با تمام وجود گفتم: بازم خوبه که امروز فقط ورزش نکرده!
لری جواب داد: نه! چارلز با دوست معلممون خیلی بیادبی کرد. نمیگذاشت ورزش کنیم.
شوهرم گفت: باز هم پررویی و بیتربیتی!
لری ادامه داد: اون به دوست معلممون لگد زد.
پدر لری از او پرسید: فکر میکنی معلمها چه فکری برای چارلز کردهان؟
لری با بیتفاوتی شانههایش را بالا انداخت و گفت: فکر کنم از مدرسه بیرونش کنن.
روزهای چهارشنبه و پنجشنبه مثل همیشه بود. چارلز در زنگ قصهگویی فریاد زده بود، به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به گریه انداخته بود. روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده بود و بچههای دیگر هم مثل او مانده بودند.
*
هفته سومی که لری به مدرسه میرفت، موضوع کارهای بد و گستاخانه او بر همه اعضای خانواده ما تاثیر گذاشته بود. دختر کوچکم هم وقتی میخواست واگن اسباب بازیاش را به آشپزخانه بیاورد، ناگهان تبدیل به یک چارلز میشد. آن را پر از گل و لای میکرد و به آشپزخانه میآورد. حتی شوهرم هم وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند، بعد از نزدیک یک دقیقه مکث گفت: من هم مثل چارلز شدهام!
طی هفتههای سوم و چهارم، در چارلز تحولی به نظر میرسید و در روز پنجشنبه هفته سوم، لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود. معلم بهش یه سیب داد.
گفتم: چی؟ !
و همسرم با احتیاط اضافه کرد: منظورت چارلز است؟ !
لری جواب داد: چارلز مداد شمعیها رو بین بچهها پخش کرد. بعدش هم کتابها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش بوده.
با شک و تردید پرسیدم: بعدش چی شد؟
لری گفت: اون دستیارش بود، فقط همین. بیتفاوت شانههایش را بالا انداخت.
آن شب از همسرم پرسیدم: یعنی این مساله در مورد چارلز حقیقت داره؟ ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟ !
همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی. وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام میده، ممکنه بخواد توطئه کنه!
به نظر میآمد که شوهرم اشتباه میکند، چون بیشتر از یک هفته چارلز دستیار معلم بود. هر روز چیزی میداد و بین بچهها پخش میکرد یا چیزی جمع میکرد و هیچ کس هم مجبور نبود بعد از کلاس در مدرسه بماند.
فهمیدم که هفته بعد باز هم جلسه انجمن اولیا مربیان است. غروب به همسرم گفتم: میخوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم.
همسرم گفت: ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این قدر عوض شده. دوست دارم بدونم.
گفتم: خودم هم دوست دارم بدونم.
*
جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت. لری سر میز ناهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته به احترام بود، گفت: میدونید امروز چارلز چی کار کرد؟ به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی بزنه. اونم گفت و خانم معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.
پدرش بدون اینکه کمی فکر کند پرسید: چه حرفی؟
مجبورم درِ گوشتون بگم. خیلی حرف بدیه.
بعد از صندلیاش پایین آمد و آن طرف میز، پیش پدرش رفت.
شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد. چشمهای پدرش گرد شد و مودبانه پرسید: چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟
اون دو بار این حرف رو زد. چارلز بهش گفت دو بار بگه.
همسرم پرسید: خب، چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟
لری گفت: هیچی. مداد شمعیها رو پخش کرد.
صبح دوشنبه، چارلز دیگر دست از سر آن دختر کوچولو برداشته بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده بود. سه یا چهار بار. هر بار هم معلم دهانش را با صابون شسته بود و او باز هم گچ پرت کرده بود.
*
آن روز غروب، وقتی داشتم به جلسه انجمن اولیا و مربیان میرفتم، همسرم تا دم در با من آمد. گفت: بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه. دوست دارم یه نظر ببینمش.
عاجزانه گفتم: اگه بیاد جلسه!
همسرم گفت: حتما میاد. اصلا نمیفهمم، بدون مادر چارلز چهطور میخوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!
توی جلسه بیصبرانه منتظر بودم. آرام و قرار نداشتم. به هر چهره آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم. در حالی که سعی میکردم بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است. هیچکدام از آنها به نظرم زرد و رنجور نیامد. هیچ کس در جلسه بلند نشد و از روشی که پسرش در پیش گرفته بود، معذرتخواهی نکرد. هیچ کس به چارلز اشارهای هم نکرد.
بعد از تمام شدن جلسه، خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید. توی دستش یک فنجان چای و یک بشقاب کیک شکلاتی بود. من هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم. با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.
به او گفتم: من مادر لری هستم. خیلی دوست داشتم شما رو ببینم.
او گفت: ما همه لری رو دوست داریم.
خب شکی نیست که اون هم شما و مدرسه رو خیلی دوست داره. همیشه دربارهاش حرف میزنه.
معلم جواب داد: هفته اول و هفتههای بعدش، در مورد سازگاریاش با محیط یه دغدغه کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه. با چند خطای گاه و بیگاه.
تعجب کردم و گفتم: معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق میده. فکر میکنم اینبار تحت تاثیر چارلز بوده.
خانم معلم با تعجب پرسید: چارلز؟ !
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: بله.
او جواب داد: کدوم چارلز؟ ! ما هیچ بچهای به اسم چارلز توی مدرسه نداریم!
۱۰ آبان ۱۳۹۱ | ۱۱:۴۲
غافلگیر شدم.
۱۲ آبان ۱۳۹۱ | ۱۸:۴۲
تقریبا یک سالی است که به فیروزه سر نزدم، اما با خواندن داستان چارلز شروع جزابی داشتم.
۱۶ آبان ۱۳۹۱ | ۰۹:۲۵
داستان خیلی جالبی بود… و از آن جالب تر اینکه داستان به شدت مینیمال بود… باز هم از این کارها بکنید… ممنون