باریکه نوری توی صورتم افتاده است. پاهایم را توی سینه جمع کردهام و با دستها، زانوهایم را محکم چسبیدهام. انگار زانوهای من دوتا بچه چموشند که قرار است یک دو سه بگویند و در بروند. خودم را فشرده کردهام توی کمد. لای خرت و پرتها و جعبه کفش و چتر آویزان و یک مشت لباس، خودم را به زور چپاندهام تا شاید آن حس آرامشی که گم کردهام، باز برگردد. ذهنم پر از اعداد است. پر از کلمه است. پر از اتفاقهایی که از بد حادثه، تنالیته خاکستری دارند و دم به مشکی میزنند.
این روزها یکسره با محمود دعوایم میشود. این روزها هر دو گیر دادهایم به هم. دیروز را یادم میآید که گوشی همراهم توی دستهای سامان، چرب و چیل شده و وقتی زنگ میخورد، من از لای انگشتانش، کش میروم. صدای گریهاش بلند میشود. محمود هم که به صدای بچه حساس است، تا من بیایم سلام علیکی بکنم ببینم کی زنگ زده و چی کار داشته، غرغرهایش را شروع میکند: حالا نمیشه اینطوری از دست بچه نگیریش؟! ادامه…