باریکه نوری توی صورتم افتاده است. پاهایم را توی سینه جمع کردهام و با دستها، زانوهایم را محکم چسبیدهام. انگار زانوهای من دوتا بچه چموشند که قرار است یک دو سه بگویند و در بروند. خودم را فشرده کردهام توی کمد. لای خرت و پرتها و جعبه کفش و چتر آویزان و یک مشت لباس، خودم را به زور چپاندهام تا شاید آن حس آرامشی که گم کردهام، باز برگردد. ذهنم پر از اعداد است. پر از کلمه است. پر از اتفاقهایی که از بد حادثه، تنالیته خاکستری دارند و دم به مشکی میزنند.
این روزها یکسره با محمود دعوایم میشود. این روزها هر دو گیر دادهایم به هم. دیروز را یادم میآید که گوشی همراهم توی دستهای سامان، چرب و چیل شده و وقتی زنگ میخورد، من از لای انگشتانش، کش میروم. صدای گریهاش بلند میشود. محمود هم که به صدای بچه حساس است، تا من بیایم سلام علیکی بکنم ببینم کی زنگ زده و چی کار داشته، غرغرهایش را شروع میکند: حالا نمیشه اینطوری از دست بچه نگیریش؟!
میگویم: بله. بله. به جا آوردم. حالتون چطوره. کار اون پروژه قبلی به کجاها رسید؟
محمود میگوید: انگار وحی منزله تا تلفن خانوم زنگ میخوره، جواب بده.
میگویم: الان که اصلا یادم نمیاد. ولی حالا چشم… هر وقت اسم و شمارهاش رو پیدا کردم، باهاتون تماس میگیرم.
خداحافظی کرده و نکرده، رو میکنم به محمود: خب میگی چی کار کنم؟ جواب ندم؟
میگوید: هر کی بوده، بعدا هم میتونی بهش زنگ بزنی. این بچه که واجبتره.
دستهای چرب و چیل سامان که وقت پاک کردن اشکهایش، تمام صورتش را کثیف کرده نشانم میدهد. سامان یک ریز گریه میکند و محمود یک ریز غر میزند. تلفنم را پرت میکنم جلوی سامان و راهم را میکشم میروم طرف آشپزخانه… سند جای دیگری انگار به نام ما زنها نیست. خوشحال باشیم یا ناراحت، فرقی نمیکند. راه ما همیشه به سمت همین جا کج میشود: آشپزخانه. خودم را مشغول هم زدن خورشت قرمهسبزی میکنم و فکر میکنم آیا محمود حرف حساب زده یا نه؟ !
خب معلوم است که پرت کردن تلفن، انبوه عظیمی از انتقادهای تند و تیز را به سمت من شلیک میکند. من عصبانی ام و راه خروج از این عصبانیت دریچه کوچکی است که اغلب مجبورم بسته نگاهش بدارم.
حالا توی این تاریکی کمد، خودم را مثل گهواره تکان میدهم و سعی میکنم آرام آرام آن دریچه بسته را باز کنم پیراهن اکلیلی بلندم تا کنار گُردهام کش آمده و همراه من چپ و راست میشود و روی من اکلیل میپاشد. مثل دوشیزهای شده که به هم رقصی من آمده باشد. من اما اصلا حس رقص ندارم. حس کوبیدن یک پتک را دارم که دقیقا روی نقطه اتصال گردن به سرم فرود بیاید. همانجا یک نقطهای هست که وقت افسردگی من، درد میگیرد. تیر میکشد و تا محمود تمام وزن بالاتنهاش را روی هر دوتا شصتش نیندازد و روی آن نقطه فشار نیاورد، خوب نمیشود. اما الان وضعیت فرق میکند. اصلا دلم نمیخواهد محمود اینجا باشد. دلم میخواهد آنقدر اضافه کاریاش طول بکشد که حال من خود به خود خوب شود و از این کمد لعنتی در بیایم.
چپ و راست که میشوم، باریکه نور هم که از لای درز کمد توی صورتم تابیده شده، چپ و راست میشود. یکبار چشم راستم را میزند، یکبار چشم چپم را. از این درز باریک میتوانم هال و آشپزخانه را یکسره ببینم. میتوانم سامان را هم ببینم که هواپیمایش را بالا گرفته و از بین مبلها میدود. صدای وووووو ای که به هواپیمایش داده، دارد روی اعصابم سیم میکشد. از صبح افتاده سر لج. هرچه گفتم بیا صبحانهات را بخور، زیر بار نرفت. یک قالب کره گرفت دستش و تا میتوانست به همه جا مالید و گاز زد و خورد. از این کارش چندشم شده بود. بعدش هم که خواست دستهایش را بشوید، لباسهایش را سرتا پا خیس کرد. چندبار دور اتاق دویدم تا بگیرمش. داد زدم: سرما میخوری. بیا این لا مصب رو بپوش دیگه.
از کلمه لامصب خوشش آمده بود و داد میزد و تکرار میکرد. کفری شده بودم. محمود هم که زنگ زد، اول از همه بهش گفت: بابا! ببین این مامان لامصب همش اذیتم میکنه…
همین کافی بود که که یک فحش جدید به واژگان این فسقلی اضافه شود. لبهایم را سفت به هم فشار دادم و منتظر شدم سامان برود سر وقت بازی… اینجا که میآیم، حس آرامش عجیبی دارم. در میانه رفت و آمد باریکه نور که توی صورتم چپ و راست میشود، با خودم میگویم: آرامم. آرامم. و آنقدر این تاریکی، دلش به حالم میسوزد که کمکم میکند تا بتوانم نقاط روشن زندگی ام را، خوب خوب ببینم. اوقاتی که با محمود و سامان میخندیم، خوشیم، مسافرتیم، یا برای صرف یک وعده شام سبک، وسط چمنهای پارک نشستهایم.
سامان یواش یواش متوجه غیبت من میشود. صدایش با سردی و غرور منحصر به فردی که به پدرش رفته، همراه است: مامان! مامان!
یواش یواش به هواپیمایش اجازه فرود میدهد. میاندازدش روی مبل و توی اتاق سرک میکشد. بعد نامطمئن و ترسان عقب عقب میرود و توی آشپزخانه را دید میزند. دوباره میآید توی اتاق. تا دم در کمد هم میرسد. هی دور خودش میچرخد و مرا صدا میزند: مامان! مامان!
میرود توی هال. بغضاش میگیرد. با صدای لرزان هنوز صدایم میزند: مامان! مامان!
همانجا کف هال، چمباتمه میزند وسط فرش. گریهاش که شروع میشود وسوسه میشوم در را باز کنم اما چیزی هنوز توی وجودم هست که این تاریکی کمد را ترجیح میدهد. سعی میکنم به صدای سامان فکر نکنم تا آرامشی را که برای باقی روز لازم دارم، زودتر کسب کنم. خودم را ول میکنم و جعبههای کفش به پشتم سقلمه میزنند.
سامان به هق هق افتاده. دارد در آپارتمان را میکوبد. روی پاهایش بلند شده و میخواهد در را بازکند. مامان مامان گفتنش به یکباره همه حس شوریدگیای که مادران توی وجودشان دارند، را درونم زنده میکند. زانوهایم در میروند. درکمد را هل میدهم تا باز شود و لای مامان مامان گفتنهای سامان، داد میزنم: جانم مامان!
۲۹ آبان ۱۳۹۱ | ۲۲:۲۴
جزئی نگاری خیلی خوبی داشت و حس زنانه ای زیبا و آشنا. تشکر خانم برقعی.
۲۴ بهمن ۱۳۹۱ | ۰۰:۲۹
بسیار کار دلچسبی بود ! قبلا هم از شما خونده بودم خانم برقعی ! احسنت ! عالی بود . به خصوص این توی کمد رفتن یک زن برای کسب آرامش از تمام داستان جالب تر بود ، ایده ی تحسین برانگیزی بود ، یاد تو کمد رفتن های خودم می افتم ؛ ولی اون موقع ها بچه بودم و راحت توی کمد دیواری جا می شدم ! میرفتم روی تشک ها و توی تاریکی ش با خودم حرف می زدم …
احسنت و عالی
موفق باشید