فیروزه

 
 

خیمه

بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعله‌ها و دود و حالا دارم می‌سوزم. همیشه فکر می‌کردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم می‌ترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمی‌کنم هیچ خیمه‌ای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرف‌ها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موج‌های آب بالا و پایین بروم. از آب بدم می‌آید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران می‌آمد کلی کیف می‌کردم. دامنم را پهن می‌کردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد می‌وزد. خودم را جلوی باد می‌گرفتم و حسابی خنک می‌شدم. اما امروز دلم آب نمی‌خواهد. دلیلش را نمی‌دانم. امروز این دومین چیزیست که دلم می‌خواهد و دلیلش را نمی‌دانم. اولین‌اش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را می‌شنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر می‌دانستم به این زودی به خواسته‌ام می‌رسم چیز بهتری می‌خواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را می‌خواهد… ادامه…


 

ظن معتبر

خودت را می‌رسانی به سبد پیازهای توی کابینت و -‌نه مثل همیشه که وسواس داری توی انتخاب کردن‌- یکی را که خیلی خیلی بزرگ است برمی‌داری و با چاقو می‌افتی به جانش. اگر اولین قطرهٔ درشت اشک هم چندثانیه تحمل کرده‌‌ بود و دیرتر سقوط می‌کرد باز هم می‌فهمیدم بی‌صدا گریه‌ کردنت ربطی به پیاز ندارد و پیاز توجیهی‌ است ناشیانه برای اشک‌هایت. وقتی عبایم را آویزان می‌کنم و آینه را به قصد تصویر آشپزخانه و تو دید می‌زنم، بوی قرمه‌سبزی ریزترین سوراخ و سنبه‌های خانه‌مان را هم پر کرده. شاید به جز آبگوشت، دستور پخت هیچ غذای دیگری را از روزهای حجره‌داری‌ یاد نگرفته باشم اما این را می‌دانم که پیاز قرمه‌سبزی را همان اول کار تفت می‌دهند نه وقتی که بویش درآمده و رنگ عوض کرده. رنگت هم پریده. می‌دانم چرا. برای همین سلام نمی‌کنم که مجبور نباشی جواب بدهی و یک راست می‌روم توی اتاقی که تو جلوی مهمان‌ها صدایش می‌کنی «اتاق کار حاج آقا». ادامه…


 

عروسکی میان کاغذ‌های نیم‌سوخته

حوصله‌ام را سر برده. یا سؤال می‌کند، یا می‌خواهد بازی کند، یا نق‌نق می‌کند و می‌گوید: یالا مامان با من بازی کن. می‌گویم: بیا اینجا به من کمک کن. می‌گوید: این‌ هم شد بازی؟ می‌گویم: دختر خوبی باش، با هم گردش می‌ریم. می‌گوید: چرا بابا دروغ‌گوئه؟ می‌گویم: او خیلی کار داره. می‌گوید: من هم جزو کارهاش‌ام؟ می‌گویم: تو عزیز دلشی. می‌گوید: برای چی بابا برای همه کار می‌کنه؟ می‌گویم: به خاطر خدا. عروسکش را بر می‌دارد و می‌رود توی هال.

همیشه میان آن دوتا مبل بازی می‌کند. چادر مشکی مرا هم برمی‌دارد روی دست‌های مبل می‌اندازد تا سقفی میان دوتا مبل درست شود. بعد داد می‌زند: بابا از کجا می‌فهمه باید چقدر کار کنه؟ می‌گویم: خب، کارهاش را می‌نویسد. ادامه…


 

سوپ خیراتی با خرده‏‏های خدا

مرد جوان روی صندلی جلوی پراید می‏نشیند. در را آرام می‏بندد. تاکسی راه می‏افتد. راننده می‏گوید: «نبستی داداش.» جوان در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. راننده می‏گوید: «نچ» و سریع خم می‏شود روی پای جوان. در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. برمی‏گردد پشت فرمان. می‏گوید: «بهت نرسیده داداش؟ هان؟»

جوان از آینهٔ بقل، دختر صندلی عقب را نگاه می‏کند. دختر به آینهٔ توی دستش نگاه می‏کند و رژ لب صورتی به لب‏هایش می‏مالد. از آینه‏ مرد جوان را می‏بیند و به چشم‏هایش خیره می‏شود. لحظه‏ای بعد مرد موهای بلندش را با پنجه عقب می‏دهد و نگاهش را طرف راننده می‏گرداند. لبخند می‏زند. راننده نگاهش می‏کند و می‏گوید: «نچ.» گویندهٔ رادیو می‏گوید: «در دههٔ بیست تمام فکر مردان داشتن اتومبیلی شیک و همهٔ فکر زنان داشتن پالتو پوستی مجلل بود.» ادامه…


 

چاووشی

وقتی که رفتی، تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانه‌ی قدیمی، اگر خراب نشد، خیلی تحمل داشت. همهٔ آن شب‌ها بیدار‌ – خوابی کشیدم؛ همهٔ آن صبح‌ها، علی‌الطلوع بلند شدم و به یادِ تو، به باغچه آب دادم؛ به آن گل‌های محمدی و شمعدانی و حسن یوسف، و آن گل ساعتِ صورتی که مثل چشم خودت، ازش نگهداری می‌کردی. احساس می‌کردم همه جای خانه هستی؛ با صدای آهستهٔ راه رفتنت، حرف زدنت، نماز خواندنت. با عطر چارقد و چادر نماز و چایی و غذاهای محلی‌ای که می‌پختی؛ با نقش مبارک انگشتان دستت دور استکان‌ها و لیوان‌ها و ظروف آشپزخانه… نه، دیگر طاقتی برای ماندن نبود. باید می‌رفتم. مقدمات انتقالی‌ام که فراهم شد، چمدان را بستم و راه افتادم. مدرسه‌ای کوچک و روستایی دور افتاده، انتظارم را می‌کشید. رسیدم؛ و خود را در حجم سبز شالیزار و جنگل و باغ و رودخانه؛ در ترنم چشم‌ها و پرندگان و نسیم و باران، گم کردم. اما تو را نه؛ تو همچنان بودی. حالا بیشتر و پررنگ‌تر. دیگر با نگاه تو می‌دیدم؛ با صدای تو حرف می‌زدم؛ با اندیشهٔ تو فکر می‌کردم و با احساس تو، به درک پاک‌تری از دوست داشتن و مهربانی می‌رسیدم. مثل همیشه باز هم از تو یاد می‌گرفتم. باز هم معلم تو بودی و من همان شاگرد بی‌سواد تو. می‌گفتی:
– «خوش به حال تو که به بچه‌های مردم سواد یاد می‌دی…» ادامه…


 

خداحافظ

اگر دختر موهایش بلند باشد و بلوند بیشتر توی چشم می‌آید. بلندی‌اش قدیمی‌ترها را سر کیف می‌آورد و رنگش امروزی ها را. پسرهای امروزی آن‌قدر مدل و مانکن‌های هالیوودی دیده‌اند که دیگر مشکیِ تیره دلشان را زده. باید فردا یک سَری بروم توی کافی‌نت کنار گل‌فروشی و مدل‌‌های جدید لباس را سرچ کنم.

فرزانه دقیقاً از یک ماه پیش تا حالا که خوابیده روی تخت بیمارستان فکر می‌کند من بی‌سلیقه‌ام. به خاطر اولین کادوی اولین سالگرد ازدواجمان که خریدم برایش. یک ژاکت دخترانه‌ٔ کرم که توی سوز زمستان تنش کند و با سرمایی که از سوراخ سنبه‌های واحد درب وداغانمان گُر می‌گیرد و خانه را فریزر می‌کند، کمتر آب دماغش آویزان شود. ادامه…


 

مورچه‌ها چه می‌کنند وقتی صدای گلوله را می‌شنوند.

زن از اتاق بیرون رفت. پاهایش را جوری روی پله‌ها می‌کشید که به برگ‌های خشک نخورد. اما بادِ دامنش برگ‌ها را روی پله‌ها جابه‌جا می‌کرد ولی نمی‌انداختشان. به برگ‌های خشک نگاهی کرد. از پله‌ها خرامان خرامان پایین رفت. به گوش ایستاد.

زیرلب گفت: «پس گنجشک‌ها کجا هستند؟» دوباره به گوش ایستاد. دهانش را باز گذاشت و تک‌تک شاخه‌های درخت سیب را پایید. هیچ گنجشکی را ندید. تنها سیب لهیده‌ای که روی بالاترین شاخهٔ درخت بود لحظه‌ای نظرش را جلب کرد. بعد به برگی زل زد که در حال جدا شدن از شاخه بود. «هایی» کرد و بعد آهی کشید. با خود گفت «نیستند؟ پس کجا رفتند؟» گره روسری سرخش را باز کرد. ادامه…


 

محبوبه

محبوبه هفت سالش است. آن روز هم که اسباب‌کشی کردند و آمدند روبه‌روی خانهٔ ما هفت سالش بود. آن روز که از توی نجاری آقا مراد دیدمش و آن روزی که با مادرش آمده بود خانه‌مان و من آن‌قدر نگاهش کردم که مامان نگاهم کرد. آن روز که هنوز هم نمی‌دانم چرا نگاهش می‌کردم…

نگاهش می‌کردم شاید چون دندان‌هایش سفیدتر از دندان‌های آبجی نرگس بود. شاید چون موهایش مثل موهای آبجی نرگس پسرانه نبود. مثل موهای من نبود. ادامه…


 

Send to fati

سرفه امانش را بریده بود. ایستاد و به زحمت خم شد، کفش‌های واکس خورده قهوه‌ای‌اش را درآورد و جفت کنار راه گذاشت بلکه رهگذری قبولشان کند. جوراب‌های سفید که ردی از واکس قهوه‌ای بر رویشان مانده بود کَند و روی چمن انداخت؛ تنش لرزید. از سنگ‌فرش یخ‌زده و خیس، آرام جستی بر روی چمن‌های تازه و سبز زد. چمن ققلکش می‌داد. خندید، سرفه کرد و دوید به طرف بزرگ‌ترین درخت. بیست سال بود که این‌گونه ندویده بود، نفسش بند آمد، تنها بود، فقط او بود و درخت‌ها و سرفه‌هایی که امانش را بریده بودند. ماه هم بود اما پشت ابرهای بارانی. ادامه…


 

آبستن ایمان

باران تند‌تند خود را می‌زند به شیشهٔ ماشین و برف‌پاک‌کن هم تند‌تند قطره‌های باران را سر می‌دهد پایین. انگار مسابقه گذاشته‌اند. تا باران شیشه را می‌پوشاند، برف‌پاک‌کن همهٔ قطره‌ها را می‌ریزد پایین. مغرور و بی‌اعتنا. اما هنوز برف‌پاک‌کن به پایین نرسیده، دوباره شیشه پر می‌شود از دانه‌های سمج و درشت.

رادیو روشن است گویا. کسی شعر می‌خواند انگار: زمان آبستن حوادث است…

و من یادم می‌آید از چهرهٔ لاغر ورنگ پریده خاله سیما که حامله بود. یادم می‌آید از خاله سیما که شوهرش معتاد بود و در حال خماری افتاده بود به جان خاله سیما. یادم می‌آید از این که بچهٔ خاله سیما سقط شده بود. و بعد یادم می‌آید از سؤالی که دخترک دبیرستانی از من پرسید: «حاج آقا ! چرا ما اعتقاد داریم خداوند عادل است؟» ادامه…