فیروزه

 
 

شبی در کنار و تنها

ساعت باید میانهٔ نیمه شب و اذان باشد که تو بالا مى‌آورى. انگار از به هم پیچیدن دلت تا تلخ و شور و ترش‌کامى، بیشتر از یک تهوع راه نیست و تو بى امان از دلى که مانند لباسى چرک از هر سو چنگ مى‌خورد، از تخت بلند شوى و تا راه حمام را که نزدیک‌تر از دستشویی است بروى مشت‌هایت چند بار پر مى‌شوند و از سرشان جا به جا روى سرامیک‌ها، ته خورده‌هاى ظهر تا شب رد مى‌اندازند.

تا بیایم از جا بلند شوم و در تاریکى سرد اتاق بفهمم که ظرفى نیاز دارى و همراهى تا حمام، صداى چندبارهٔ عق‌هایت مى‌آید و من خودم را وقتى جاى آن صداها مى‌گذارم فکر مى‌کنم ناى بیرون کشیدن خودم را هم از کف نم برداشتهٔ حمام نخواهم داشت. یک بار اگر بشمرم شاید بیش از هفت هشت بارى عق مى‌زنى و هر بار همهٔ بندهاى بدنت جمع مى‌شود، تکانى مى‌خورد، فشارى مى‌آورد و انگار تقلایى بکند براى آخرین جان کندن، به هم مى‌پیچد و تو بالا مى‌آورى. بارهایى که کنار دستت بوده‌ام، دیده‌ام که چه سخت چند عق اول را زده‌اى و چه مصیبت‌بار چند عق بعدی‌ات همراه مى شود با آب زرد معده.

مى‌دانم که تا روزهایمان این طور است، قرار نیست کلمه‌هایى را که امشب دارم روى کاغذ مى‌کشم، بخوانى که اگر غیر این بود دلم راضى به رنجیده خاطر کردنت نمى‌شد. این‌هایى که نوشته‌ام جز غم‌هاى ناگفتهٔ تو بیشتر نیست، تکرارش براى تو، همان تکرار زهرکامى است.

نمى‌دانم مى‌توانم پشیمان باشم از فرزندى که تو حامل شدى یا نه؟ نمى‌دانم خدا قهرش مى‌گیرد یا مى‌گذارد در این گوشه از دنیا کسى بر ندانم کاری‌اش حسرت بخورد و هر روز گوشه لب بگزد و از کنارش لعنتى بر همهٔ دنیا بفرستد که این طور یک باره تنگ مى‌شود.

ماه چهارم است و اگر چوب خط هاى پزشکت درست مى‌بود تا حالا باید خلاص مى‌شدى، دست کم از مصیبت دل پیچه‌هاى وقت ناشناست.

روى تخت که مى‌آیى مجال حال پرسى نیست که مى‌افتى و همان‌طور چشم بسته با دست بالشى را زیر پایت مى‌گذارى و به پهلو مى‌خوابى و من، همْ اتاق با صداى نفس‌هایت که حالا شمارشان سخت نیست، لحافى را رویت مرتب مى‌کنم و حس مى‌کنم وظیفهٔ پدرى من حالا کمى لمس کردن توست و دست بین موهایت بردن تا دلجویى باشد و دلدارى و این که بدانى هستم.

از یخچال باید چیزى بیاورم و قدرى در دهانت بگذارم. سر سفره با چند لقمه‌اى سیر مى‌شوى و  نتیجه‌اش مى‌شود و دل ضعفهٔ نیمه شب و این طور بالا آوردنت.

دستمالى را نمدار مى‌کنم مى‌نشینم پاى سرامیک‌هاى کثیف شده. دوست دارم خوابت برده باشد، بیدارى اما، بی آن که چشم هایت باز باشد یا حرفى بزنى. فکر مى‌کنم حالت به عابر پیاده‌اى مى‌ماند که ناگاه ماشینى او را به زمین انداخته ‌است و او با چشم‌هاى نیمه باز در خیال خودش التماس مى‌کند که کسى دستش نزند و فکر مى‌کند چه راحت مى شود خوابید؛ نمى تواند دست و پایى تکان بدهد، حس مى کند یک انگشت را هم حتى اگر بخواهد تکان دهد باید توانى از همه جاى بدن جمع کند و بیاورد تا سرانگشتى را بجنباند، همین رخوت نشسته در بدن خوش‌ترین حال هر آدمى است، همین رخوت اما آن قدر مصیبت و درد پشت سر دارد که نمى‌ارزد خارج از ذهن سراغش رفت. حال من هم حال تماشاچى‌هاى سر صحنه است که اگر احساس مسئولیت کنند فقط مى‌توانند شمارهٔ اورژانسى را بگیرند و التماس کنند که ماشین را زودتر بفرستند و بعد هم بمانند منتظر صداى آژیر و نورهاى سرگردان آمبولانس.

دستمال را زیر شیر مى‌شویم و تکهٔ باقى مانده را دستمال مى‌کنم. خوابى و من فراموش کردم لقمه‌اى برایت بگیرم. 

دوست دارم همهٔ این نه ماه را بمانم بالاى سرت که بدانى هستم و براى هر دردى دلدارى‌ات بدهم و دلت را خوش کنم به الکى‌ترین‌ها فقط براى این که روزها بگذرد. 

نشسته‌ام پایین تخت روى تکه قالیچهٔ کنار دیوار و خوابم نمى‌برد. شاید این‌ها که حالا مى نویسم، فردا نامه‌اى باشد براى نوزادى که تو به دنیا مى‌آورى. به من مى‌گویى اجیر خوابى، سرم به گرمى تخت عادت نکرده خوابم مى‌برد و به اندک صدا و تکانى نیمه شب‌ها بیدار مى‌شوم، حالا مى‌نویسم که خودم را باید با خواندن به خواب نزدیک کنم و یا نوشتم.  

توقع دارم ناراحت باشم از دستت که نیمه شب خوابم را آشفتى. شاید اگر هر کس دیگر بود و هر وقت دیگر، تحمل نمى کردم، همین چند ساعت را که فرصت استراحت دارم این طور پریشان کند. فردا قبل از بیدار شدنت باید بروم و بمانم تا هوا که رو به تاریکى کرد برگردم. دوست دارم تمام شود، به خوابیدن و بیدار شدنى همهٔ ماه‌هاى سختت تمام شود. نمى‌دانى اما بچه نیامده فقط حال تو را عوض نکرده، حالا انگار تا اداره که مى‌روم از داروخانه‌ها فقط پوشک‌هاى به ردیف درآمده‌شان را مى‌بینم و از آدم‌ها فقط مردهاى بچه به بغل را. انگار مراجعه کننده‌هاى اداره بچه‌دارتر شده‌اند که بیشتر بچه با خودشان مى‌آورند و مى‌برند، انگار همهٔ همکارانم تا چند ماه دیگر پدر مى‌‌شوند که همه جا حرف از بچه است؛ خرجش و زحمتش و شیرینى‌هایش.

هنوز ماه‌هاى بارداری‌ات به نیمه نرسیده فکر مى‌کنم چند وقت است که ندیدمت. چند هفته است که راحت خیابان‌ها را قدم نزده‌ایم. یادم نیست آخرین بارى را که حرفى از بچه نزدیم.

پیش‌تر چقدر دلت کودکى مى‌خواست تا در آغوشت باشد، چقدر دلم صدایى بچه‌گانه را در خانه مى‌خواست. همیشه و حتى پیش از آن که دکتر خبر مادر شدنت را بدهد، بچه‌ام را دختر تصور مى‌کردم با موهایى که بلندشان کردى و لباسى که پر از رنگ است و ته نواى جیغى که در صدایش نشسته. هر بار که حرف از دختر بودن یا پسر شدنش میانمان امده بود گفته بودى و گفته بودم که مهم نیست و مهم‌تر سالم بودن کسى است که قرار است بیاید. هر بار اما گوشه و کنارى مغازه‌اى دیدیم که لباس نوزاد پشت شیشه گذاشته از لباس‌هاى دخترانه‌اش نمونه خواستى و من هم هیچ وقت به چشمم رنگ‌هاى آبى و قهوه‌اى لباس‌ها خوش نیامد.

خودم را که دلدارى مى‌دهم مى‌گویم: چهار ماهش گذشته و دل خوشم به این که دیگر مثل این چهار ماه را تجربه نمى‌کنم. همین یک کودک براى همیشه‌مان بس است. تکرار این روزها که تو نیمى فرو رفته‌اى در خودت و مى‌دانم وقت‌هاى نبودم را هم‌صحبت با کودک درونت هستى، کافى است؛ روزهایى که شب دیرتر از من خوابت مى‌برد و صبح‌ها تا صلات ظهر خوابى؛ روزهایى که قدر پیش‌ترها سرحال نیستى و دیگر از آن شیطنت دخترانه‌ات خبرى نیست، انگار هنوز نیامده تو مادر شده‌اى. 

توى تخت تکانى مى‌خورى، مى‌چرخى و مى بینم که دست مى‌برى و حتماً با همان چشم‌هایى که بسته است چند بالش روی تخت را جا‌به‌جا مى‌کنى سوى دیگر مى‌گذارى زیر پایت. من که نگاه مى‌کنم، خوش‌ترین ساعات حاملگى‌ات وقت‌هایى است که خوابى، خودت اما مى‌گویى که خواب هم سخت است و من حرفت را نفهمیده لبخندى را نمى‌دانم به چه معنا مى‌زنم. 

مى‌ترسم از چیزهایى که نوشتم، کاغذم را تا مى‌کنم و مى‌گذارمش توى پاکتى که حالا پر است از جواب آزمایش و سونوگرافى و نسخه‌هایى که دکتر برایت سیاه کرده. باشد براى شب چله‌اى که حالت خوش باشد و هر سه بنشینیم پاى سفره‌اى از میوه و چاى و تخمه و شیرینى، شبى که از سرما همه جمع شده باشیم کنار هم، شبى که بتوانى بدوى و از اتاق من دوربین را بیاورى، شبى که دست بیندازم و هر دوتان را بغل کنم، بخندیم و عکسى هر سه کنار هم داشته باشیم. 

پتو را مى‌اندازم روى زمین، روى تخت جایى نیست که بشود دراز کشید، چشم‌هایم را مى بندم و مى‌گردم دنبال باقى خاطرهٔ شب چله‌ام.



comment feed یک پاسخ به ”شبی در کنار و تنها“

  1. مهدی

    باتشکر از نویسنده‌ی محترم!
    معتقدم این داستان هنوز تمام نشده. هنوز چیزی کم دارد تا داستان شدن. و صرفا می‌توان به عنوان یک روایت خواندنش. البته روایتی که حس تاریکی در آن نهفته.