تلخترین اتفاق شاید در داستان کاپیتان والتر اسکات، وقتی رخ داد که او و همسفرانش دانستند یک ماه دیرتر از آمونسن و همکارش، به قطب جنوب رسیدهاند. حتی وقتی ناامید از یافتن قطب، فهمیدند چندروز قبلتر از قطب گذشتهاند و نتوانستهاند لذت کشف نقطهای را که قطب جنوب جغرافیایی نام گرفته بود، درک کنند، تا این حد، طعم شکست را نچشیدند. گرچه میدانستم این پایان تراژدیشان نبوده است و طعم این ناکامی را، قطار جادویی زمان، تا امروز با خود حمل کرده است. ادامه…
موجهای لیزری
مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن» ادامه…
عروسک
سبد لباس های جدید را وارونه میکنم. تپهای از لباس درست میشود. پخششان میکنم روی زمین. آنقدرها هم نو نیستند. اینها را خیر سرشان بالا شهریها آوردهاند. لباسها را توی تن بچهها تصور میکنم. لباسهای دخترانه را جدا میکنم و میگذارم گوشهای دم دست. خیال میکنند آمدهاند ماشین بخرند، انگار اینجا ویترین مغازههای بالا شهر است که دنبال زرق و برق نگاهها هستند. چنان قیافه میگیرند انگار قاتل پدرشان را از پای چوبهٔ دار بخشیدهاند. یکی نیست بهشان بگوید: منت گذاتشتنتان به کیست؟ اگرخودتان بچه داشتید صد سال دیگر هم ا ینجا پیدایتان نمیشد. سایهٔ خانم رحیمی باسرعت از جلوی درانبار رد میشود. برمیگردد. میگوید کار لباسها که تمام شد چای ببرم به دفترش برای مهمانی که میخواهد به اینجا کمک کند. میگوید اگر کارهایم تمام شده میتوانم بروم خانه. ادامه…
خرگوش
باید اینجا یک جانور کوچک، مثلاً خرگوش، بگیرم و از او یک شخصیت داستانی بسازم.
شخصیتم کُرکی زیر چانه اش دارد و وقتی پشت گوشش را میمالد، گردن و نوک بینیاش میجنبد و من قلقلکم میگیرد. سرعتش فوقالعاده است و در لحظههای خطر نهایت سرعت را دارد. مکان مورد علاقهاش زیر خارهای جنگل و در مقابل دریاچه است. صبحها تنش را با نور خورشید گرم میکند و برای یک روز پر از شور و نشاط آماده میشود. سر صبح است و شبنم به برگهای خاربن چسبیده و هزاران دانهٔ بلور در نسیم میرقصند. تا آفتاب همه جا را نگیرد، شخصیت کوچک قصهام دوست دارد در آشیانهاش بماند. هر بار که موهای چانهاش بالا بیاید معلوم میشود که دارد نفسی تازه میکند تا خنک شود. این موقعها چشمهای درشتش سرشار از شادی است. ادامه…
فرصتی برای خواب و رویا
غلتی میزنم و باز صدا میآید. فکر میکنم اگر صدا واقعی بود، فهیمه هم بیدار میشد. از من سبکتر میخوابد. چشمها روی هم نیامده باز انگار در را میزنند. کسی با خودم میگوید اگر صدایی بود یکباره از خواب میپریدی، همین که الان فکر میکنی صدایی هست یا نه، یعنی خبری نیست. روی تخت سنگینتر میشوم. فهیمه آنقدر نرم روی تخت خوابیده که دلم میخواهد بیشتر نزدیکش شوم. انگار همهٔ خبرهای دنیا را پشت پلکها جا گذاشته و حالا خودش را رها کرده در دست رویایی. حتی اگر خوابش بیرویا هم باشد باز بهتر از خواب من است که سرتاسرش غلت است.
همیشه همینطور بوده، نیمهشبها از خواب که بیدار میشوم، آنقدر هوشیارم که حسابهای اداره را مطمئنتر از هر وقت دیگر میتوان انجام دهم؛ صبحها اما ساعت که زنگ میزند، التماسش میکنم برای دقیقهای بیشتر در خواب ماندن. ادامه…
آرزوی بیلی
وقتی فرماندار ایالت به بازدید پرورشگاه رفت، بچهها برای سؤال و جواب به خط شدند. فرماندار از کنار آنها رد میشد و میپرسید: «میخواهی چه کاره بشی؟» یکی از دخترها گفت:
«پرستار»
«آفرین! ما با کمبود پرستار مواجه هستیم.»
«پلیس»
ادامه…
در ستایش «داستان»
هنوز درست نمیدانیم از کی و چرا داستانهایمان این طور بیمزه و بیآب و رنگ شدند. حداقل، شمارگان و آمار فروش کتابها در سالهای اخیر این را نشان میدهد. کم نبودند مجموعه داستانها و رمانهایی که حتی برخیشان نشان افتخار جوایز سرشناس را هم دریافت کردهاند اما در مواجهه با مخاطبان شکست خوردهاند. هر قدر هم بخواهیم سرمان را بالا بگیریم و غرورمان را حفظ کنیم که مثلاً برای مخاطب فرهیخته مینویسیم، بازهم ته دلمان میدانیم که داستانمان گیرا نبوده است.
یک داستان خوب و گیرا میتواند بسیاری از نکتهها و تکنیکهایی که در کتابها و کلاسهای داستاننویسی آموزش داده میشود نداشته باشد و باز هم داستان باشد. میتواند ظاهرش متفاوت؛ به نظم باشد یا به صورت کلمات متقاطع و پراکنده و بازهم داستان باشد. میتواند تصویری بدون حتی یک کلمه باشد و باز هم داستان باشد؛ اگر از آن چیزی که هر داستانی را «داستان» میکند برخوردار باشد. فلاسفه برای این گونه چیزها اصطلاح خوبی دارند که گمان میکنم بدون آن سخت بتوانم منظورم را برسانم. پیش از آن که بیش از حد در تلاطم مطالب تئوریک داستاننویسی غرق شویم باید پاسخ این سؤال را دریابیم: ادامه…
پیش گویی
سالهاست، شاید قریب به چهل سال بشود که از کوچه حائری گذر نکردهام .میدانم او هنوز آنجاست. نمیتوانم قرص و محکم بگویم که آنجا ایستاده ولی چیزی به من حکم میکند که بگویم او هنوز منتظرست! شاید نباشد، شاید از آنجا رفته باشد، یعنی امیدوارم که رفته باشد؛ من برای نجاتش خیلی دعا کردم. سالها پیش از این، قریب به چهل سال، شاید هم بیشتر، پادوی حمام کوشک بودم. آب یخ دست مردان لخت و بخارکردهٔ سربینه میدادم، لنگ زیر پای مردان سحرخیز و خیس پهن میکردم؛ گاه بقچهٔ پیرمردان و پیر زنان را تا پشت در خانههاشان میبردم و انعامی ناچیز میگرفتم. در این میان، پیرمردی بود فاضل. من فکر میکردم اسمش فاضل است، حمامی اینگونه صدایش میزد؛ بعدها که بزرگتر شدم، شبانه درس خواندم، فهمیدم فاضل یعنی ادیب، دانشمند. صبحهای جمعه، قبل طلوع آفتاب به سفارش صاحب حمامی بقچهاش را روی سر گذاشته تا پشت در خانهاش میبردم. پیرمرد اکراه داشت که من دنبالش بروم ولی به اصرار صاحب حمامی قبول میکرد. او از پیش و من از پشت سر؛ از میان کوچههای پیچ در پیچ رد مادیه را میگرفتیم تا میرسیدیم به گذر حائری. کوچهای تنگ و باریک با دیوارهای بلند و خشتی. انتهای کوچه میرسید به مسجد شاه. در وسط کوچه حمام بزرگ و قدیمی بود که من هر وقت میرسیدم روبهروی حمام پیش خودم میگفتم چرا پیرمرد فاضل اینجا نمیرود حمام، راه به این نزدیکی، مگر حمام اینجا چه عیبی دارد؟ نرسیده به کوچه، پیرمرد عادت داشت عبای شتری رنگش را بکشد روی سرش تا سوز سرمای دم صبح به پیشانی و موهای خیسش نخورد. من اینطور حدس میزدم. عادت سرپوشانی وقتی به تابستان رسید و خنکای دم صبح دیگر برایم قابل قبول نبود که پیرمرد سر بپوشاند. کمکم به این فکر افتادم که از خجالت حمامی است که رخ میپوشاند. احتمالاً نمیخواست چشم به چشم صاحب حمامی شود. در عالم نوجوانی، این رفتار پیرمرد برایم شده بود مسئلهای که نمیتوانستم حلش کنم. تا روزی که نرسیده به گذر حائری دیدم که پیرمرد دست برد به پر عبایش تا بکشد روی سرش. طاقت نیاوردم و دلدل میکردم که بپرسم یا نه. حال دیگر به نزدیک بند رختهای حمام رسیده بودیم که در خنکای صبح باد افتاده بود به لنگهای خشک. ادامه…
پارک کوچولوی تجریش
هیچ آدم عاقلی قضاوت یک بچه را قبول نمیکند. مگر اینکه آن قضاوت به کارش بیاید. یک بچهٔ پنج ساله که قبول کردنش سخت است بتواند قضاوت کند. یعنی در او شهوتی برای صحبت کردن هست که نمیتواند قضاوت را درک کند. و این اتفاق، درست شبیه حوادثی است که برای سرجوخه سیا پیش آمده است. حوادثی سطحی و در حد روایتهایی بعضاً عوامانه و گاهی، با قضاوت دیگران، خیالی. و اینکه این قضاوتها، معمولاً شیرین از آب در میآیند، مسئلهای نیست که بتوان چندان در موردش صحبتی کرد.
سرجوخه سیا، آن بالا درست مثل یک تابلوی تبلیغاتی به نظر میرسید. مثلاً سوارهای را تصور کنید که دستش را از شیشهٔ بنز اسالکای مشکیاش بیرون آورده و زبالهای را داخل سطل زباله میاندازد. نه اینهمه شیک البته. دیگر حتی خطوط اتوی لباس سرجوخه هم به خطوط مورب این ماشینهای جدید شباهتی ندارد. غیر از دوسه نفری که دستهایشان را از ماشینهایشان در میآوردند و به گرمی، برایش دست تکان میدادند، باقی، محو تابلو میشدند. یعنی محو تأثیری که بر ایشان داشت یا محو پیامی که در آن بود. شاید هم آنقدر این تابلوی تبلیغاتی با روح عوامانه و ساکت اجتماع ماشینها و راکبانش سنخیت داشت که آنها هم ساکت میگذشتند و فقط صدای لاستیکهای داغ از سایش شنیده میشد و موانع ریز و خوابیدهٔ سیمانی. ادامه…
خانم آبیِ آبی
فکر کنم، بچه توی شکمم تکان خورد. هر قدمی که جلوتر میروم، هی با خودم تکرار میکنم، از کی ترسیدی؟ از کی؟ حدس میزنم، در عرض چهار روز، چهل بار مُردم و زنده شدم تا روز چهارم روی صندلی نشستم. پشت میز آهنی چهارگوش، با روکش امدیاف. مردی که روبهرویم نشسته، از هر لحاظ مرد متوسطی است. چه به لحاظ قیافه و قد و قامت و چه به لحاظ گفتار و رفتار. حتی از حرفهایش حس نکردم، آدم باهوش و زیرکی باشد. پاهایم را روی زمین زیر میز میکشم. کمی شیبدار است. وقتی محکم روی میز زد، دقیقاً به یاد سومین روز مدرسه افتادم که کلاس دوم رفته بودم. هنوز کتابهایم را روی نیمکت نگذاشته بودم که معلم صدایم زد. از سر میز اول تا پای تخته فاصله زیادی نبود. روپوش زرشکی کمردار پوشیده بودم. با روبان سفید و یقهٔ آهار زدهٔ بُرتلهدوزی شده. جورابهایم اما در همین سه روز چرکتاب شده بود. کفشهایم ورنی زرشکی بود با یک پاپیون سفید. تقریبا از همه بچههای کلاس لاغرتر بودم و دستم به سختی به سومین خط تخته آن هم از انتها میرسید. خانم معلم که کنارم ایستاد، حس حقارت بیشتری کردم. چاق بود با پاهای سفید و گوشتی، بدون جوراب. موهایش را که از دو طرف با شانههای مشکی پشت گوشش جمع کرده بود، مرا بیشتر به یاد خاله ملوک میانداخت که هم ازش میترسیدم و هم دوستش داشتم. اشاره کرد تا گچ را بردارم. بعد بلند گفت: بنویس ۳۲ منهای ۱۴. نوشتم. بیشتر صورتش را نگاه میکردم که سرخ و سفید بود. تعجب میکردم، چرا یکی از چشمهایش کوچکتر از چشم دیگرش است. هرچه فکر کردم، نفهمیدم چهار از دو چند میشود. برای همین سرم را پایین انداختم. خانم فردوسی پایش را با ریتم منظمی زمین میزد. یک بار بلند گفت: فکر کن و بنویس. باز فکر کردم. گچی را که توی دستم بود، آرامآرام بین انگشتهایم با سختی فشار دادم. زیر پایم پر از گرد گچ شده بود. با ریتم پاهای خانم معلم، سعی کردم از خودم بپرسم چهار از دو؛ چهار از دو. چیزی یادم نیامد. تنها چیزی که در گوشم پیچید، صدای دستهای درشت خانم فردوسی بود که روی میز آهنی خورد و ته مانده گچ از دستم افتاد. دستهایم را وسط دامن روپوشم گذاشتم و تا میتوانستم شانههایم را به سینهام نزدیک کردم. شکمم را تو کشیدم و پاهایم را تا میتوانستم بهم چسباندم. یکی از بچههای نیمکت اول، ردیف وسط دستش را گذاشت در گوش بغل دستیاش و چیزی گفت: او هم به بغل دستیاش چیزی نشان داد که به من مربوط میشد. به گمانم یقهام را شل بسته بودم. بعد فکر کردم شاید دوباره زیر بغل روپوشم پاره است. بغل دستیام بلند شد و خیلی بلند و واضح گفت: خانم اجازه؟ «زهرا خودشو خیس کرده.» ادامه…