۱
بدون توضیح واضح است که دیدن ناگهانی زن سابقش، بعد از آن مدت آقای توجه را در وضعیت خاصی قرار میداد. خودش را نباخت. سعی کرد نبازد. و ثمرهٔ تلاشش جواب سلام موقر و کوتاهی بود که تحویل زن داد. اگر میخواست رد گم کند و خودش را به آن راه بزند که زن را ندیده، میشد همان باختن. پس خیلی خونسرد جواب سلامش را داد. طبق معمول بعد از سلام این تکه کلام میآید که چه خبر یا چه خبرا؟ قلاده را دست به دست کرد، سگش را به طرف خودش کشید و بی تفاوت گفت خبری نیست، سلامت باشید. سگ پشمالوی زن را نگاه کرد و پرسید شما چه خبر؟ گرچه این جوابها اغلب اوقات به سوالِ چه خبر داده میشود، اما آقای توجه چندان هم بیمقصود نپرسید که شما چه خبر. کما اینکه تصور میکرد، چه خبرِ زن نیز بیمنظور نبوده. زن به کنار پیادهرو آمد، روی پا نشست. سگ بزرگ و پشمالویش را نوازش کرد و پاسخ داد که بی خبرم، خوش هستید؟ آقای توجه ممنون را مقطع و محکم گفت. زن از کنار سگش بلند شد. پرسید: شما هم سگ خریدید؟ چه تصادف جالبی. من الان سه سال است که با سگم زندگی میکنم. شما چند وقت است؟
– از همان وقت که جدا شدیم.
قدم زدند و طول پیادهرو را طی کردند. سگ آقای توجه هر چند قدم که راه میآمد به طرف سگ زن جست میزد و خودش را به آن میمالید. زن و آقای توجه مجبور به توقف میشدند. به محض توقف، سگِ زن دَمر میشد و پاهاش را در هوا تکان میداد. سگ آقای توجه به طرفش میرفت و لیسش میزد. زن قلاده را تکان میداد و سگش را صدا میزد: پاشو قشنگ.
آقای توجه اما راه میافتاد و سگش را مجبور میکرد همراهش بیاید. بعد از پیچ و تابهایی که توی خیابان خوردند و پیچ و تابها و تعارفاتی که توی حرفهاشان دادند زن خیلی صریح پرسید که قصد ازدواج مجدد ندارید؟ به پارک ملت رسیده بودند. آقای توجه مکث کرد. به خودش آمد و دید ناخواسته به پارک کشیده شده. زن گفت پارک جای خوبی است، سگها برای خودشان بازی میکنند. آقای توجه تسلیم شد. از کنار مجسمهها عبور کردند. زن اسمشان را میخواند و به آقای توجه نشان میداد. خواندن اسامی حک شده و قطعه شعرهای احتمالی زیر اسامی، تمامِ مطالعات ادبیِ خارج از کتب درسی، در طول عمر زن، محسوب میشد. عادت ماهیانهاش بود تا سری به پارک ملت بزند و مروری به اندوختههایش بکند. آقای توجه، وانمود میکرد که توجه دارد و انگار بار اولی است که اسم آن شخصیتها را میشنود، ابروهایش را بالا برد و اوهوم کرد. روی نیمکت نشستند. زن چهرهٔ بشاش و سرحالی پیدا کرده بود. گفت: نیمکت خوبی انتخاب کردم؟ آقای توجه باز اوهوم کرد. زن گفت: خُب نگفتی! چی باید میگفتم؟ قبلاّها بهتر بودی، فراموشکار شدی؟ نمیدانم، شاید. پرسیدم قصد ازدواج مجدد نداری؟ آهان حالا یادم آمد. چطور مگر کسی را سراغ داری؟ نه، همینطوری پرسیدم، میخواستم ببینم برنامهات برای آیندهٔ زندگیات چیست، الان چهار سال میشود که ما جدا شدیم. آقای توجه با روحی آزرده جواب داد: بعد از آنهمه مصیبت حماقت بزرگی است که دوباره ازدواج کنم. و زن بلافاصله عنوان کرد که او هم همین عقیده را دارد و به همین علت ازدواج نکرده. با آنکه دیگر زن آقای توجه به حساب نمیآمد با آنکه چهار سال از جدایی آنها گذشته بود، خشمگین شد. مردمکان چشمش همچون تهدیدی دلخراش، به اطراف چرخید. حالت چشمهایش برگشت. ساکت شد. ساکت شده بودند. با هم که زندگی میکردند، همین نگاهها، مقدمات جدال دو نفره بود. آقای توجه که به خانه میرسید باید مطابق میل زن رفتار میکرد. اما معضل همینجا بود. میل زن فرّار بود و نامشخص. مدام موضعش عوض میشد، گیج کننده بود. آقای توجه هشیار بود که زنش را عصبانی نکند. اما به هر حال همیشه مسئلهای پیش میآمد که او را منفجر کند. زن با عصبانیت به بازی سگها زل زده بود و آقای توجه به نگاههای عصبی او. آرایشش تغییر زیادی نکرد بود. دماغش کمی افتاده بود اما هنوز قیافهاش بد نبود. گر چه اگر زیباترین مانکن اروپا هم لقب میگرفت با آن رفتار خطرناکش دیگر برای آقای توجه قابل قبول نبود. تصور نمیکرد مصیبتبار خواندن زندگی چهار سال پیش، زن را اینقدر عصبانی کند. یاد آوری آن زندگی نیز برایش مصیبت بود. یکی از آن دعواها جلوی چشمش مجسم شد. تمام تنش از ترس لرزید. کم مانده بود که زنش را خفه کند. اما با وسوسه کشتن او مقابله کرده بود و با لباس زیر دویده بود توی سرویس پله. همسایهها آمده بودند بیرون و داشتند پچ پچ میکردند. خسته بود. پای تلویزیون در حال دیدن برنامهٔ نود خوابش برده بود. فقط توانسته بود تلویزیون را خاموش کند. اما حواسش به خلال دندان نبود. خوابیده بود و خلال دندان از لای انگشتانش افتاده بود روی فرش. صبح از خانه بیرون رفته بودند. و شب، توی رخت خواب بود که زن شروع کرد. آقای توجه از روی تخت بلند شد و آمد توی هال. نشست روی کاناپه. زن دنبالش آمده. خلال دندان نکتهای بود بر شکست کامل. ساعت از دو گذشته بود. به شماتتهای زنش گوش کرد و جیک نزد. تمامی نداشت. مثل وقتی که رادیو، جلسههای علنی مجلس را زنده پخش میکند. او رادیو شده بود. اما نه با پرخاش تخلیه نشد. به تلافی بی نزاکتی آقای توجه و انداختن خلال دندان، به آشپزخانه رفت، کیسهٔ برنج را آورد و روی او خالی کرد. سه قالب پنیر و ۱۶ عدد تخم مرغ را توی سرش کوبید. آقای توجه دستی به صورت کشید و چشمهاش را پاک کرد. از جایش بلند نشد. جیغهای ناخودآگاه در ستیزههای زن مخلوط شد. آقای توجه تصور کرد اگر جربزهای نشان دهد، زنش تمام میکند، پس چند دادِ یواش کشید. و اینجا بود که زن مشتهایش را گره کرد، دستهاش را بالا برد و چنان جیغی زد که برق از سه فاز آقای توجه پرید. امتداد این جیغ حدود یک مترو نیم و زمانش حدود ده ثانیه بود. جیغ ممتد زن تا وقتی که دستهاش جمع شدند و خودش خم شد و نشست و مشتهاش را روی زانو کوفت، کش آمد. آقای توجه تا میخواست خودش را بعد از آن جیغ جمع و جور کند متوجه شد که زنش به آشپزخانه رفته، هندوانه را آورده و محکم توی سر او ترکانده است. اما نه تمام نکرد. تکههای هندوانه را برداشت و به سر و صورت آقای توجه مالید. دیگر جیغ نمیزند، فقط هندوانه میمالید. آقای توجه هندوانه مالی زنش را حمل بر آشتی کرد. سعی کرد آرامش کند، شروع به ناز و نوازش کرد. اما زن بیشتر گُر گرفت. باز به آشپزخانه رفت و اینبار با سیخ مخصوص کباب برگشت. چند بار محکم روی بازو و دستهای در حال دفاع آقای توجه نواخت. آقای توجه بلند شد تا به اتاق خواب فرار کند. اما زن مهلت نداد و محکم به پشتش کوفت. خیلی درد داشت. از کوره در رفت. دو دستی خرخره زنش را چسبید. بلندش کرد توی هوا. رسماً داشت خفه میشد. رهایش کرد و دوید توی سرویس پله. زن نیمهجان کف هال پهن شده بود. باد از پنجرهها حملهور شد و در با صدای یک بمب دستساز بههم خورد. همه همسایهها، حتی بچههاشان، ریخته بودند بیرون. آقای توجه را که دیدند، دهانشان باز ماند. به خودش نگاهی انداخت. شلوارک و عرقگیر رکابیاش غرق در کثافت بود. برگشت. در زد بلکه زنش در را باز کند. همسایهها سریع سرویس پله را خالی کردند. همانجا روی پادری نشست و خواهش کرد، التماس کرد. اما خبری نشد. تاسف خورد که اگر در پنج سال زندگی مشترکش به جای روزنامه خواندن، یک بچه درست کرده بود، به این درد میخورد که الان در را برایش باز کند.
سگها روی چمن غلتان بودند و بازی میکردند. زن هنوز غرق در تماشا بود و محل سگ هم به آقای توجه نمیگذاشت. یک آن از زیر نگاه آقای توجه سُر خورد و بلند شد. آینهای از کیف درآورد و خودش را نگاه کرد. گفت: دیگه باید برم داره دیرم میشه. اما دلم برا سگم میسوزه، نمیخوام بازیش را خراب کنم.
– اسم قشنگی براش انتخاب کردی. اسم سگ منم کوچولوئه.
– اسم خوبیه. قشنگ همه زندگی من شده. خیلی بهش وابستم. اصلاً نمیتونم ناراحتیشو تحمل کنم. هر چی بخواد براش فراهم میکنم. همین الان هزارتا کار دارم اما فقط برای خوشحالی سگم مجبور شدم صبر کنم.
– بله متوجهام.
– اما خب خیلی دیرم شده. باید برم کم کم.
– باشه. منم باید برم. جمعه خوبی بود.
– بد نبود. برای قشنگ که خیلی مفید بود.
و زن قشنگ را صدا کرد. قشنگ به طرفش دوید. کوچولو هم دنبال قشنگ دوید و آمد. خودش را به آقای توجه مالید. قلادهها را گردن سگها انداختند. از هم جدا شدند. کوچولو به سختی حرکت میکرد اما با اجبار قلاده روی زمین کشیده میشد. زن، اما، قشنگ را بغل کرد. نوازش کرد و با خودش برد.
۲
سگم سگش را حامله کرده بود. به من چه ربطی داشت. هر روز میآمد منزل، اصول عقایدش مبنی بر حمایت از حقوق حیوانات را سر هم میکرد. نمیخواست سگش دست تنها بماند و چهار توله سگ را بزرگ کند. میخواست خانوادهٔ سگش کامل باشد. شکیل باشد. یک خانواده بی کم و کاست. سگش چهار قلو زائیده بود. حتی اگر به عقایدش معتقد میشدم، از کجا معلوم بود باردار شدن سگش، کار سگ من بوده. گر چه نسبت خونی تولهها با سگ من هیچ اهمیتی برایم نداشت. اما بهانهٔ خوبی بود تا از خواستهاش شانه خالی کنم. هر سگی میتوانست با او جفت گیری کند. عکس تولهها را برایم آورد. میگفت تماشایشان کن، تماشایشان کن، تمامشان شبیه سگ تواند. شبیه که بودند اما نمیخواستم قبول کنم. آخر توقع داشت که سگم را به او بفروشم. امکان نداشت. اگر سگ او تمام زندگی او بود، کوچولوی من هم تمام زندگی من بود. حتی اگر سگم برایم اهمیتی نمیداشت، باز هم اولویت خاصی پیدا میکرد. مایل نبودم تن به خودخواهی او بدهم و به خواستهاش عمل کنم. هیچوقت به جز علایق خودش به چیزی اهمیت نمیداد. وقتش بود که این چیزها را بفهمد. مرتب شرایط معامله را بهتر میکرد. نرخ را بالا میبرد. ریش سفیدهای فامیل و همسایه را واسطه میکرد تا سگم را به او بفروشم. دوستان مشترکمان را انداخت وسط. امکان نداشت قبول کنم. در نهایت تا آنجا پیش رفت که پیشنهاد رجوع دوباره به زندگی مشترک داد. شرایطش عالی بود. مهریه نمیخواست. اما من برای خودم مهریه طلب کردم. قبول کرد، ماشینش را برایم سند زد. اجبار در مخارج منزل را قبول نکردم. پذیرفت. پذیرفت، درآمدی را که از محل اداره دارد در خانه خرج کند. دلباختهٔ سگش بود و باید هزینهاش را پرداخت میکرد. با شروع مجدد زندگی اخلاقش به کلی تغییر کرده بود. عاشق سگش بود و برای یک زندگی مسالمتآمیز خودش را اصلاح کرده بود. توجهاش به سگها بی نظیر بود. دیوانه وار سگها را تر و خشک میکرد. دیدنی بود. عشق ورزیدنش به تولهها را عاشقانه دوست داشتم. یکی از تولهها چلاق بود و شکمو، اسمش را گذاشته بود دزد دریایی. غذای او را قبل از غذای خودمان آماده میکرد. مشکلی نداشتم. خودم غذایمان را آماده میکردم تا با سگهایش خوش باشد. شب به شب دزد دریایی را حمام میبرد و به رخت خواب میآورد. دزد دریای از پشت پشمهای سفیدش چشمهای سیاهش را به من میانداخت و چشمک میزد. چیزی نبود. حالا که آنها آرامش را به زندگی ما هبه کرده بودند، میبایست احترام خاصی برایشان قائل میشدم. هر روز به پارک میبردیمشان. اهالی پارک از نظاره سگها لذت میبردند. بچهها دور ما حلقه میزدند و شادمانی میکردند. تولههای زیبا، زندگیمان را زیبا کرده بودند. مشارکتمان در امور سگها شگفتانگیز شده بود. غذایشان را با هم میدادیم، با هم به حمام میرفتیم، هشت نفری. اتاقشان را با هم نظافت میکردیم. دو روز یکبار. مدفوعشان را میریختیم توی کیسه و با زبالهها میآوردم پائین. کیسه زباله در یک دست و مدفوع و دیگر آت آشغالهای مربوط به سگها در دست دیگر. از پلهها که پائین میرفتم، مدیر آپاتمان داشت بالا میآمد. جدی بود و سر سنگین. گفت داشتم میآمدم خدمت شما. گفتم در خدمتم بفرمایید برویم بالا. گفت نه حالا که همینجا دیدمتان عرضم را بگویم و بروم… تذکر همسایهها را به من ابلاغ کرد.
ما قبول کردیم تا در مصارفِ مشاع، سگها را محاسبه کنند. اما این کافی نبود. سرو صدای تولهها و چرندیات بهداشتی راه حلی نداشت. تهدید کرده بودند که شکایت میکنیم. یا باید خانه را به یک خانه ویلایی تبدیل میکردیم، یا باید منتظر مامورهای بهداشت میشدیم که بیایند و سگها را ببرند. فقط یک هفته وقت داشتیم. نمیشد. فرصت کمی بود. هر روز منتظر بودیم تا بیایند و سگها را ببرند. دلهره و اضطراب در تمام رفتارهای زنم بروز کرده بود. همه چیز را جا میگذاشت. وقتی صبح با هم از پلهها پائین میآمدیم که برویم بیرون، زنم سه بار برای برداشتن چیزهایی که فراموش کرده بود بر میگشت بالا.
روزی که از سر کار آمدیم و دیدیم سگها توی اتاقشان نیستند شاخ درآوردیم. آخر مگر مامورها کلید داشتند. سریع رفتم سراغ مدیر آپارتمان که بازنشستهٔ نیروی دریایی بود. اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که تا آنجا که او خبر دارد همسایهها هنوز شکایت نکردهاند. ضمن آنکه اگر شکایت کنند مامورها با هماهنگی صاحبخانه وارد میشوند. و بعد از اینکه مرا آرام کرد گفت از من نشنیده بگیرید: خانه یکی از همسایهها را چند وقت پیش دزد زد. با آنکه پول نقد زیادی در منزل بوده، تنها اسباب بازی و عروسکهای بچهشان را برده. تمام وسایل طفل معصوم را غارت کردند. کشوی میز آرایش پر از طلا و جواهر، اما دست نخورده. فقط هر چه عروسک در منزل بوده را جمع کرده…
تولهای که زنم عاشقش بود و برایش گریه میکرد، همان توله چلاق که اسمش را گذاشته بود دزد دریایی؛ فراق آن سگ زنم را مجدداً دیوانه کرد. متوقع بود که من باید علم غیب میداشتم و آن روز دزد دریایی را توی ماشین پنهان میکردم تا مامورها نبرند. عربده را آغاز کرد. هر چه گفتم مدیر آپارتمان اینطور گفته. باور نکرد. مبارز میطلبید. پرسید کدام همسایه؟ گفتم آن همسایه دوست نداشته سرقت از خانهاش رسانهای شود. روی لفظ رسانهای شدن حساس شد و پیچید به هم. فکر کرد قصد دست انداختنش را دارم و ناراحت سگها نیستم. خواهش کردم خودش را کنترل کند. توضیح دادم که آن همسایه از مدیر آپارتمان خواسته تا به کسی چیزی نگویند. حتی گفت که بچه آن خانواده شدیدن افسرده شده و از خوراک افتاده. تحت نظر روانپزشک کودکان است… هر منطقی برای زنم حکم توجیه پیدا کرده بود. پرسید بچهشان دختر بوده؟ خیلی آرام گفتم که آقای مدیر بحث جنسی نکرد. آشفته شد که چرا در این گیر و دار مسخره بازیام گرفته. مگر من گفتم بحث جنسی کن؟ همهاش به فکر چیزهای منحرفی. جیغ و داد کرد که من فقط دنبال توجیه خودم هستم، و چون ریشه توجیه را در دروغ میدید، تمام آن برنامهها را از چشم من میدانست و همه حرفهایم را پَشم. گیر داد که تو معتاد پست رذلی. چشم دیدن سگها را نداشتی. دروغگو. دزد. معتاد. معتادها هیچوقت حرف راست نمیزنند. تو دروغ میگویی پس معتادی. و چون معتادی دروغ میگویی و با مامورها تبانی کردی. و سگها را فروختی. سگ فروش. نمیدانم اینهمه اطلاعات را درباره من از کجا به دست آورده بود. تو لاتی چون عرق میخوری و چون لاتی با مامورها تبانی کردی، فقط لاتها هستند که با مامورها کنار میآیند. تو به فکر ماشین بودی نه زندگی با سگها و چون به فکر ماشین بودی به سگها خیانت کردی و رفتی با مامورها تبانی کردی. تو کلاشی، کلاهبرداری و چون کلاهبرداری با مامورها تبانی کردی…
۳
هوس کردم راحتش کنم. با وول خوردن من یا صدای به هم خوردن بالهای یک پشه از خواب میپرید. روی تخت کنارش نشستم و نگاهش کردم. خوابش سبک بود. تکانی خورد و گفت چته نصفه شب، زده به سرت، بگیر بخواب. به پهلو شد و پشت کرد. باید به محض بیدار شدن دهانش را میچسبیدم. دست روی شانهاش گذاشتم و برش گردادنم. چشمش را باز نکرد. گردنش را نوازش کردم. با چسبیدن به دهان که نمیتوانستم خفهاش کنم. بهترین راه این بود که ضرب الاجل خِرخرهاش را فشار دهم. پنجههایم را دور گردنش حلقه کردم. یک چشمش باز شد و نگاهم کرد. نگاهش کردم، چشمش سگ داشت، سگی که هار بود. حرفی نزد. حرفی نزدم. فشار دادم. با تمام توانم انگشتان شستم را تا ته توی گودی گلویش فرو کردم. خودم را انداختم رویش. برای هر دوی ما بهتر بود. او راحتتر جان میداد و من زودتر به مقصود میرسیدم. فرصت ندادم کوچکترین عکسالعملی نشان بدهد و جیغ جیغ کند. خوشگل خفهاش کردم. چشمهاش قُلید بیرون و همانطور به عمق چشمم خیره بود تا جان داد. دیگر آرام گرفت. پیشانیاش را بوسیدم و همانجا روی تخت رهایش کردم. سوئیچ را برداشتم و آمدم سمت بندرعباس. بندرعباس آخر خط است. کسی جلوتر برود در آبهای آزاد سقوط میکند. شنیده بودم هر کس به آخر خط میرسد، عزم بندر عباس میکند. سالها پیش آنجا زندگی میکردم، نمیدانم آنوقتها واقعاً به آخر خط رسیده بودم یا نه، ولی در حال حاضر که انگار واقعاً به آخر خط رسیده باشم. آنوقتها، صدفهای ساحل بندر، تازه آغاز خط بود برای من. آشتی با ساحل، با صدفهای داغ، آشنایی من با حیات بود. نمودی از طبیعتی که برای اولین بار دیده میشد یا نه برای اولین بار میدیدم. روان میشدم و روی ماسههای جوشان قدم میزدم. صدفها همه جا بودند. مثل آن بود که با هم قدم میزدیم. برای خودم عجیب بود که به این صدف نگاری عادت کرده بودم و روزها را در گرمای بندر میگذراندم. به طبیعتِ نباتی وصل شده بودم. حالا قصد دارم یک بار، فقط یک بار دیگر بروم کنار ساحل گرم آنجا و کمی بنشینم، صدفها را نگاه کنم. یکی از آن صدفها هم کافی است. بنشینم و موجها بیایند پایم را خنک کنند. شک ندارم آنجا باید نسیم سردی بیاید. جادهٔ سیرجان که شدیداً طوفانی است، سیل در گردنهها فوران میزند. پس هوای بندر هم نباید شرجی و گرم باشد، فروردینِ آنجا عدن است و هوای دوست (داشتنی) میوزد. گر چه امکان دارد به مقصد نرسم، متوقفم کنند و حبس شوم. اما میشود به این نهر آبی که از آسمان جاری است، امید بست و تا بندر تخت گاز رفت. ابرها دوش آب را روی شیشه ماشین باز کردهاند. و چه رقصی میکنند برف پاک کنها و فوج قطرات. پلیسها هم در این باران سخت، جای دنجی پیدا میکنند و لم میدهند. قبل از اینکه بازداشتم کنند باید یک بار دیگر صدفهای ساحل بندرعباس را ببینم. ماشینی توی جاده نیست. حتی ماشینهای سنگین. یادداشتم را بنویسم دوباره راه میافتم. جریان خروشان آب مرا و جاده را با خودش نبرد، به بندرعباس خواهم رسید.
۳ تیر ۱۳۹۰ | ۱۴:۴۴
بدون تردید داستانی خواندنی بود.
خسته نباشید.
فقط ایکاش دلیلی قانع کننده برای تغییر زاویه دید از دانای کل به اول شخص وجود داشت.
(یعنی اگر وجود داشت بعنوان یک مخاطب کشفش نکردم)
فصل سوم و پایان داستان هم طولانیتر از حد انتظار شده.
موفق باشید.
۳ تیر ۱۳۹۰ | ۱۶:۰۵
داستان قشنگی بود و آدم نمی داند باید این موارد را طنز تلخ بداند یا هجو زیبا؟!
کمی تا قسمتی من را یاد فیلم بعد از خواندن بسوزان(Burn after reading) انداخت.
۴ تیر ۱۳۹۰ | ۱۳:۲۸
داستان خوبی بود
اما جهات زیادی شبیه قصه شده بود.مثلا (نتیجه گیری) که خود نویسنده خیلی واظح نتیجه گیری کرده بود ویا قضاوتهای زیاد نویسنده به خصوص از زاویه دید دانای ل
موضوع داستان خوب بود اما به شرطی که نویسنده مخاطب را آدم هواس پرتی تصور نکرده بود.
۴ تیر ۱۳۹۰ | ۲۲:۲۶
به منتقد:
خاصیت زاویه دید دانای کل قضاوت افکار شخصیتهاست.
و همانطور که شخصیت داستان میتواند با زاویه دید من حرفها و فکرهایش را بگوید با زاویه دید دانای کل هم میتوان فکرهای او را خواند.
پس این مطلب ارتباطی ندارد با قضاوتی که مخل داستان است.
۵ تیر ۱۳۹۰ | ۱۹:۰۷
با سلام به آقا مهدی
بدون شک دانای کل قضاوت می کند .اما داستان وقتی زیبا تر می شود که قضاوت کمتر باشد.یعنی با کنش قضاوت را مخاطب درک کند.
منظور من از قضاوت تهنا خواندن افکار نبود. بلکه زیاده (در آنچه که نویسنده می خواهد بگوید) در داستان اتفاق افتاده بود.
نویسنده جایی برای کشف نذاشته وهرچه را که می خواسته بگوید با تکرارو زیاد رو بودن داستان نشان داده
۵ تیر ۱۳۹۰ | ۱۹:۴۱
با سلام خدمت منتقد عزیز
به نظرم داستان دارای موقعیت پیچیده ای نیست و شخصیت هایش هم آن قدر تو در تو و هزار چهره نیستند که آن وقت هنر نویسنده این باشد که مخاطب را به «کشف» مجهولات داستان دعوت کند.
این داستان، با نگاهی توصیفی(هنوز هم نمی دانم بگویم طنز یا هجو) روابط شهرنشین های امروزی و طبقه متوسطی که هویت پیشین خود را از دست داده و مظاهر زندگیش تغییر کرده را مطرح می کند. وقتی موقعیت یا شخصیت چندان پیچیده نیست، اساسا چه رازی باقی می ماند که مخاطب بخواهد کشفش کند.
اتفاقا به نظرم نویسنده با مخاطبش صادق بوده و حرف واضح خودش را با ساختاری بی پیرایه بیان کرده و بی جهت داستان را گرفتار فرم آرایی نکرده است.
۱۸ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۳:۱۴
سلام به قول یه دوست وبلاگ نویس قسمت ۲ داستان محض بود نه؟!
کشش داستان عالی بود جوری که تو این وضعیت که مخ ادم تو این ماه درست کار نمی کنه حسابی منو دنبال خودش کشید
یا علی
۱۷ شهریور ۱۳۹۰ | ۲۲:۴۸
سلام. خوشحالم که کارتان را خواندم و خاطره آن روزهای دور برایم تداعی شد. بندرعباس وجلسه های داستانش.نوع نگاهتان به داستان به نظرم تغییر کرده و اما نثر آشناست.پایدار باشید.
۱۹ مهر ۱۳۹۰ | ۱۳:۵۸
سلام . نویسنده کاملا خودخواهانه فقط قضاوت میکرد و زن آقای توجه انگار سوم شخصه.
و از احساس و عواطف و افکار زنش چیزی نگفت و فقط کارهای آقای توجه رو توجیه کرد و دفاع کرد و همه تقصیرها انگار با زنش بود. بهر حال قضاوتش خیلی یکطرفانه بود. در حالی که نویسنده می بایست قضاوت را به خواننده ها می سپرد. خودش خودخواهانه و یکطرفه قضاوت کرد و تنها به قاضی رفت.