قطعهٔ پنجاه و هشت، ردیف چهارده شد خانهٔ دائمی بهاره. زنم. قبل از جلسهٔ ادارهکل به حیدری زنگ زدم توی بهشت زهرا قبر پیدا کند. بعد از جلسه زنگ زد که آماده است. همانوقتی که از پلههای ادارهکل میآمدم پایین. گوشی را با صورت روی کتفم نگه داشتم و با عجله نوشتم. به شمارهٔ قبر نرسیده رواننویس سر خورد از دستم. سه تا پله پایینتر از من ایستاد. خم نشدم برش دارم. آدم بیکار که بخواهد رواننویس برداشتن من را از روی زمین نگاه کند زیاد بود آنجا.
رواننویس هدیهٔ همان اداره بود. به پاس دو سال مدیریت بیاشکالم در منطقهٔ چهار. حیدری گفته بود هفتاد هشتاد تومانی میارزد. ماند روی پلههای همان اداره. گفتم گور پدرشان.
تا عصر جنازهٔ بهاره را با شش تا امضا از بیمارستان تحویل گرفتم. یکی برای سردخانه دوتا برای بخش مالی بیمارستان. سه تا برای اتاق عمل و مراقبتهای ویژه و کوفت و زهرمار. از همان کاغذسیاه کردنهای ادارهٔ خودمان. با این فرق که در ازای امضا گرفتن به جای اعتبار و امتیاز جنازه تحویلت میدهند.
بهاره وقت رفتن به اتاق عمل خندید. من ساکت بودم. دکترش گفته بود احتمال زنده بیرون آمدنش پنجاه درصد است. من نخواستم عمل شود. بهاره خواست. گفت اینطور زنده بودن عذاب است برایش. اگر این را نمیگفت من هیچوقت نمیفهمیدم نُه ماه درحال عذاب کشیدن بوده. شوهر بیفکری نبودم. او عوارض تومور مغزیاش را مخفی کرده بود. روی تخت مراقبتهای ویژه خوابیده بود که گفت فقط دو تا خواهش از من دارد و اولیاش رضایت دادنم برای عمل است. اولین خواستهاش بود توی چهارده سال باهم بودنمان.
پرسیدم «چرا زودتر نگفتی مریضی؟». لبهایش جمعتر شد و دومین خواستهاش را گفت. اینکه شب اول قبر بالای سرش نماز بخوانم. پنجاه درصد امیدم به ماندنش شد صفر. مطمئن شدم زنده نمیماند. آن لحظه دقیقا داشتم به گوشهٔ چشمش نگاه میکردم که خیس بود. هیچوقت نشد دستم را ببرم گوشهٔ چشمش و خیسیها را لمس کنم. یک چیزی دستم را نگه میداشت همیشه. نگفتم دلم تنگ میشود برای نگاه و گوشهٔ چشم خیسش. با اینکه میدانستم خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنم تنگ میشود. عادت کرده بود به حرف نزدنهایم. به جملههای کوتاه و بیاضافاتم. بعضی وقتها به شوخی صدایم میزد: «آدمآهنی». بدون هیچ تفاوتی توی چهرهام نگاهش میکردم تا جوری قربان صدقهٔ نگاهم برود که یادم برود چقدر برایش «آدمآهنی» هستم. فقط یکبار ازکوتاهی جملههایم با او حرف زدم. نه از چرا کوتاه بودنشان. گفتم معلمهای دبستان همیشه آرزو به دلشان میمانْد بیشتر از پنج خط انشا بنویسم.
اول به حیدری و بعد به مادرم زنگ زدم تا همه را خبر کنند برای خاکسپاری. بهاره قبل از عمل با فامیلهای نزدیک و آشناهای قدیمیاش تلفنی حرف زده بود. به حساب خودش برای حلالیت طلبی. گفتم اینکار له کردن شخصیت است. گفتم آدم نباید خودش را بیدلیل پیش دیگران کوچک کند. گفت «ایدهٔ قشنگیست به شرطی که هیچ چیزِ بزرگتر از خودت را به رسمیت نشناسی»
حرفش را به خودم گرفتم. که انگار هیچ موجودی را بزرگتر از خودم قبول ندارم. گفتم «لابد خدا را به رسمیت میشناسم که توی این مملکت مدیر شدهام. نه؟»
منتظر جوابش به «نه؟» گفتنم نبودم اما گوشهایم یا شاید چیزی توی دلم دوست داشت بهاره کافر نبودنم را تایید کند. ساکت ماند. خندید و گوشیِ تلفن به دست شمارهٔ بعدی را گرفت برای حلالیت طلبیدن.
مادر بهاره بیشتر از همه گریه کرد. کنار من حیدری ایستاده بود و کنار حیدری چند نفری از معاونها و کارمندها. از وقتی که جراح کم آوردنش پیش تومور بهاره را اعلام کرد و تسلیت گفت تا آن موقع فقط یکبار همراه با سوزش چشمها، نفسکشیدن سخت شد برایم. نمیدانم به گوشهٔ چشم بهاره فکر کرده بودم یا به نگاهش. یا شاید به حجمی خیالی از او که پشت به من نشسته بود روی برآمدگی خاکی قبرش. عینک مشکی را گذاشتم روی چشمهام که اگر اشکی آمد دیده نشود. اشکی نیامد. دستی از پشت نشست روی کتفم. صدای پدر بود که «بلند گریه کردن حالت را خوب میکند». جواب دادم «حالم خوب است». حالم خوب نبود. گریهٔ بلندی هم نبود برای خوب شدنش.
پسری که زرد پوشیده بود داشت زمین را چاله میکرد با ناخنهایش. تنم مور مور شد. اگر صاحب عزا نبودم و صد جفت چشم زاغ سیاهم را چوب نمیزد گوشش را میپیچاندم که برود پی کارش. هشتسالم که بود لیوان گلی مادربزرگ را کوبیدم به دیوار تا با دیدنش فکر نکنم کسی گودی تویش را با ناخن تراشیده. تا مورمور نشود تنم. بهاره وقتی خاطرهٔ هشت سالگیام را از زبان مادربزرگ شنید ناخنهایش را کوتاه کرد تا وقت خواب کشیده نشود به گچ دیوار و تن فلزی تخت.
پیرمرد توی گودی قبر فرقی با جوانیهای فیدلکاسترو نداشت. داد زد: «یکی از محرمها». بدم نمیآمد آخرینبار صورت بهاره را ببینم. یا شاید گوشهٔ چشمهایش را لمس کنم. چشم بیکار که بخواهد مصبیتزدگیام را تماشا کند زیاد بود. نرفتم. تن بهاره با دستهای برادرش رفت توی قبر. بهارهٔ پیچیده شده توی پارچهٔ سفید آشنا بود برایم. عادت داشت چادر نمازش را پیچ و تاب بدهد دور گردنش.
هر بار که پای تلویزیون یا امضاهای جامانده از صبح بودم و سفیدی پر چادرش رد میشد از روی رواننویس یا دستم، خودم را مشغولتر میکردم به کار. که بحثی از نماز خواندن و نخواندن نشود. که من نگویم نماز یک عادت است و او از فرق انتخاب آگاهانه با عادت حرف نزند. که بعد مجبور نشوم مخلوطی از حرفهای فروید و خودم را به خوردش بدهم. اینکه در بهترین حالتِ آگاهی باز ناخودآگاه اثرش را میگذارد و انتخاب بیمعنی میشود. بعد از اولین و آخرین گفتوگویمان دربارهٔ نماز و انتخاب، بعد از حرف فروید، چشمهایش ریز شد و با شیطنت گفت «پس میشه بگی من توی ناخودآگاه جنابعالی چهکار میکردم که انتخاب شدم به همسریات؟» آخر حرفش صدایم زد «آقای بیانتخاب» و خندید.
یک حساب ساده بود که انتخاب کردن کسی به همسری یعنی تعلق خاطر داشتن. تعلق خاطر داشتن یعنی محتاج بودن به کسی غیر از خود و این برایم مثل فرو کردن سوزن توی عصب یک دندان کرم خورده بود. از روی درماندگی گفتم «تو انتخاب مادرم بودی نه من». او هم فهمید جوابم از روی بیجوابیست. صحبت مسخره را با لحن مسخرهتری تمام کرد و خدا را شکر کرد که فروید و مادر من با هم روبرو نشدهاند و فاتحهٔ مکتب روانکاوی خوانده نشده!
نمیشد به بهاره امتیاز داد. برای همین هیچوقت نگفتم ناخنهای او تنها ناخنهایی هستند که تنم را مور مور نمیکند. امتیاز ندادن بعضیوقتها یک قانون است. مثلاً برای ارباب رجوعهایی که اگر یک امتیاز بگیرند دوتا طبلکار میشوند و سوار امتیازدهنده میشوند و میشوند موریانهٔ اعصاب.
تاریکی که همه را فرستاد خانه، هیچکس نبود امتیاز دادنم را ببیند. حتی بهاره. که خواستم خواستهٔ دومش را عملی کنم و کنارقبرش نماز بخوانم.
خاک روی قبر خیس بود. دلیلش این نبود که تن بهاره جوانه بزند و سر از خاک در بیاورد. دلم میخواست این فکر مسخره یک قانون علمی غیرمسخره باشد. نبود. فقط یک قانون برای مردهها هست. مردهها مردهاند. رو به قبلهای که فیدلکاستروی جوان نشان داده بود ایستادم. الله اکبری را که باید اول همهٔ نمازها گفت، گفتم و بیصدا زل زدم به روبهرو. فکر کردم اسم این نماز چیست که دارم توی این گرگ و میش میخوانم. بلند توی دلم گفتم «دو رکعت نماز بهاره».
پسر زردپوش زمینسوراخ کن ایستاد روبرویم. همه رفتهبودند پی کارشان جز او. حمد را تمام کردم. با آستینهای بالازده و ناخنهایی که احتمالاً زیرشان پر بود از گل و خاک داشت نگاهم میکرد. با جن اشتباهم گرفته بود انگار. سه تا آیهٔ سورهٔ اخلاص برایم شد مثل سه پلهٔ آخر سکوی شیرجه. با پدر و عمویم زیاد میرفتیم استخر. عمو دستم را میگرفت و میرفتیم پیش آدمهایی که میخواستند شیرجه بروند توی عمق شش متری. به سه پلهٔ آخر که میرسیدیم پشیمان میشدم. نمیگذاشت برگردم. میگفت این پلهها یک طرفهاند. فقط برای بالا رفتن ساختهشدهاند. میگفت خفه شدن توی آب و مردن شرف دارد به اینکه بخواهی جلوی این همه چشم راه آمده را برگردی. خودش اول میپرید توی آب و من خیره به ارتفاع این پا و آن پا میشدم. پشتم را هیچوقت نگاه نکردم تا کسی ترسم را نبیند. چشمهام را میبستم و میپریدم. چشمهام را بستم و رفتم رکوع. تنم مور مور شد. انگار مجسمهای باشم و پسر زرد با چشمهایش ناخنک بزند به تن سنگی زمختم. دوباره که ایستادم نبود. من بودم و بهاره زیر یک خروار خاک.
وقتی فهمیدیم چمدان سوغاتیهای سفر کیش جامانده، بهاره گفت برگردیم. گفتم محال است برگردم به خاطر یک مشت چیز مزخرف. گفت «میدانی همان مزخرفها چقدر دیگران را خوشحال میکند؟». گفتم «بین خودم و غیرخودم ترجیح میدهم خودم را دوست داشته باشم» گفت «تو خودت را هم دوست نداری». گذاشتم به حساب کلافگیاش از جاماندن سوغاتیها.
پیشانیام که نشست روی خاک، یادم رفت ذکر سجده را. خاک نزدیک چشمهام قطره قطره خیس شد. گفتم «دوستت دارم». به بهاره که زیر خاک بود. یا شاید به بزرگترِ روبهروی سجدهام که به رسمیت شناخته شده بود.
بهاره زل زده بود به خودش توی شیشهٔ تاکسی فرودگاه. گفت «تا زمانی که نشکسته باشی نمیتوانی دوست داشتن را تجربه کنی» گوشهٔ چشمش خیس بود آنموقع.
با گوشهٔ چشم خیسم پای پسر زرد را کنار صورتم دیدم. گفت «دیروز رواننویستان را روی زمین جا گذاشته بودید» و رفت. نتوانستم سرم را بردارم از سجده و ببینم کجا. چسبیده بودم به زمین یا شاید شده بودم شبیه لیوان گلی مادربزرگ توی هشت سالگیام.
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۰۴:۰۳
جناب شریفی
داستانتان برایم بسیار جذاب بود. توصیفهای دقیق و تصویرسازیها که با چاشنی پردازش شخصیتها آراسته شدهاند، ترکیب خوش خوانی را فراهم ساخته اند. پیروز باشید.
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۰:۳۰
زیبا، پرمغز و تاثیرگزار بود.
ممنون آقای شریفی.
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۵:۴۸
تصویرش کردم …. نوع نگارش واداشتم که تصویرش کنم!
چه تصویر تلخی بود!
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۶:۰۰
معرکه بود.
فقط بگم دلم میخواست این داستان را من مینوشتم!
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۸:۱۰
همه داستان خوب و روان بود جز اینجا که قرار است لحظه تحول یا شکستن باشد:
یا شاید به بزرگترِ روبهروی سجدهام که به رسمیت شناخته شده بود.
این جمله هنوز جمله شخصیت داستان نیست. زود بود برایش. با اینکه با پاراگراف بعد قرار بود درست شود. شاید مثلا لازم بود پاراگراف بعد را قبل از این می اوردید. اما یک کمی غیرمستقیم تر.
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۸:۱۳
در هر صورت آخرش شتابزده تموم شد. من ذهنم رفت به این سمت که همچین آدمی و همچین شرایطی و همچین تحولی اصلا ممکنه؟
۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۹:۱۳
:)
۸ تیر ۱۳۹۰ | ۱۳:۱۴
خوب بود. لذت بردم.
در تصویر سازی و توصیف معرکه بود.
۸ تیر ۱۳۹۰ | ۱۷:۱۶
توصیف ها و فضا سازی عالی و ملموس بود
آن قدر که دلت بخواهد با همه ی ناخون هات تن پسرک مغرور را جوری خراش دهی که . . .
۸ تیر ۱۳۹۰ | ۱۷:۵۶
تصویر پردازی داستان خوب بود.ونشان داد که نویسنده از قلم توانایی بر خوردار است.
اما
زیادی خوب بودن بهاره معلوم نبود. مثلا بیماریش را پنهان می کند. درمورد نماز نخواندن شوهرش اعتراضی ندارد. کاملا مطیع است در طول ۱۴سال اولین بار است از شوهر در خواست میکند.و…
در مقابل شوهرش نماز نمی خواند.خود بزرگ بین است.به کسی امتیازنمی دهد. آدم اهنی است.بین خود ودیگران خودش را انتخاب میکند
درگیری شخصیت سیاه وسفید در اینجا به چیزی جز خوبی بیش از حد سفید ختم نمی شود
من فکر می کنم اگر مرگ بهاره زود لو نرفته بود کشش بیشتری در داستان با قی می ماند.چون بعد از مرگ بهاره (به نوعی اطلاعات داستانی تمام شده )تنها شاهد خاطراتی بودیم که از بهاره گفته میشد. که در واقع این خاطرات بیشتر به همان چهره سفید بهاره کمک میکرد تاخود داستان.
۸ تیر ۱۳۹۰ | ۲۲:۲۹
من با منتقد به شدت موافقم.
یعنی حیف داستان به این زیبایی بود که بخواد با این جزییات نه چندان پیچیده از دلچسبی بیافته !
پیشنهاد می کنم نویسنده تا اون جایی که امکانش هست یه ادیتی بکنه تا داستان توی اوج دست نیافتنی به نظر بیاد!
در هر صورت استفاده کردیم. ممنون.
۹ تیر ۱۳۹۰ | ۱۲:۳۵
به غیرمنتظره:
دقیقا درست میفرمایید. این جمله قبل از شکل گیری شخصیت گفته شده. ممنون.
به «منقد» و «هادی»:
خوب متوجه ایرادی که فرمودید نشدم. اینکه تقابل سفیدی و سیاهی را مورد نقد قرار دادهاید یا اینکه سفید بودن بهاره خیلی توی چشم نیست (یعنی باید خیلی سفیدتر میشد)
چیزی که مد نظر خودم بود این بود که بهاره پیامبر دیده نشود. یک همسر معمولی با باورهای مربوط به خودش که سعی میکند برای مرد کنارش همسری کند. تنها با خواستهی دومش بعد از مرگش میخواهد کمکی به شوهرش کرده باشد. نه بیشتر.
با این حساب نباید بهاره زیاده از چیزی که داستان لازم دارد سفید دیده شود.
پس اگر زیادتر از این سفید دیده شده و خواننده با فکر کردن به او قدیسهای دست نیافتنی و فرازمینی را به ذهن خطور میدهد نشان از ضعف این قلم نسبت به پردازش آنچیزیست که میخواسته نشان بدهد (و اگر نقد شما هم همین است) کاملا پذیرفته و به جا میدانمش.
ممنون از نگاه دقیق و تیزبینانهتان.
۹ تیر ۱۳۹۰ | ۱۸:۰۴
سلام
اولا جمله هات انقدر عاطفی و زیباست که آدم دلش میخواد داستانت تموم نشه … کاملا اون حس غم رو به ادم منتقل میکنه
در مورد بحث تخصصی اش تا اونجا که من میدونم انگیزه ی روایتت تحول یک شخصه با مرگ یک عزیز ، عزیزی که کمتر حرف میزده وبیشتر عمل میکرده ، نشون میداده توصیف نمی کرده …
که اینا رو خیلی خوب نشون دادی
برعکس اونایی که نوشتن زود متحول شده ، من فکر میکنم بهاره کار ِ خودش رو قبلا کرده بوده فقط این تحول منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه . مرگ بهاره و خواسته اش از او برای خوندن نماز و اینکه نشون داده انتخاب ، انتخاب خودش بوده نه بهاره ، و اینکه به چیز هایی که حرفشون رو میزده معتقد نیست ، با مرگ بهاره این جرقه زده میشه درست بعد رکوع منفجر میشه و در جایی که به سجده میره و اشک به چشماش میاد و میگه دوستت دارم اوج تحول شخص رو نشون میده …به اون درکی که مد نظر بهاره بود میرسه ، ادم اهنی ئی که ،اقرار به عشقش میکنه …
من خیلی خوشم اومد … انقدر که واقعا حس کردم چنین شخصیتی بوده و تصویر سازی ات انقدر قشنگ بود که کاملا آدم میتونه همزاد پنداری بکنه و خودش رو جای طرف بزاره
دستت درد نکنه … خسته نباشی …منتظر کار های قشنگ بعدی ات هستم .
۱۰ تیر ۱۳۹۰ | ۱۳:۰۳
۱) به نظرم بهاره یک زن ایده آل است. وارد کردن یک زن ایده آل به عنوان یکی از شخصیت های داستان چه ایرادی دارد؟ حتما که نباید زن های پررویی که در سریال ها می بینیم را در داستان بگنجانیم!
۲) قطعا شوهرش هم به تمام معنا سیاه نیست و همین قدر که همسرش را دوست دارد و نگاهی صرفا ابزار انگار به او ندارد، نشان می دهد که در خودخواهی و تکبر محض به سر نمی برد.
۳) با دانستن مرگ بهاره، کشش داستان از بین نمی رود؛ از این جا به بعد چیزی که خواننده را مشتاق ادامه داستان می کند، تاثیری است که رفتار و وصایای بهاره بر زندگی آیندۀ شوهرش خواهد داشت و به نظرم نویسنده این تاثیر پس از مرگ را به شکلی باورپذیر ارائه کرده است.
۱۱ تیر ۱۳۹۰ | ۱۷:۳۲
خسته نباشی
داستان خوبی بود و قدم مبارک و هوشمندانهای برای نزدیک شدن به یک داستان دینی خوب
و لکن هنوز حرفهایی هست که حیف بود از آن گذر کنیم:
۱- مهدی جان زبان داستان به شدت مصنوعی و نامتناسب با متن است؛ به عبارتی مقهور توانائیت در زبان شدی. به جای یک زبان و لحن ساده و سرراست که متناسب با داستانت هست زدی تو کار بازی های زبانی مخل. قال شهسواری: مواظب باش مقهور توانائیتون نشید!
۲- برای بیان محتوایی داستان و ایدئولوژی که نباید دست به هرکاری زد؛ به عبارت واضحتر فروید و دم و دستگاهش تو داستانت بینهایت گلدرشت و ناموزون بود.
۳- اینم عوض گزارش!
۱۱ تیر ۱۳۹۰ | ۲۱:۱۱
سلام
مثل همیشه قشنگ و عالی!
تو نوشته هات با کلمات زیاد بازی نمی کنی ایا؟ یه سبک خاص که نمی دونم شما اهل ادب چی بهش می گید،البته توی این داستان کمتر بود این بازی با کلمات،شاید هم قشنگی نوشته هات بخاطر همین باشه ولی یکبار ساده نویسی و روان نویسی رو هم امتحان کن
۱۱ تیر ۱۳۹۰ | ۲۲:۱۲
سیداحمد ممنون از اینکه این لطف رو میکنی و نظرت رو توی دلت نگه نمیداری!
ـ سعی کردم به چرایی این شیوهی زبانی و به تعبیری نوع روایت این راوی توی خود داستان اشاره کنم. یعنی کافی نبوده؟
ـ اون قسمت فروید و دم و دستگاهش خیلی تاثیری در محتوا نداشت به نظر خودم. احساس کردم شخصیتم دوست داره ازشون حرف بزنه.
ـ هر گلی بوی خودشو داره البته!
۱۳ تیر ۱۳۹۰ | ۰۶:۳۲
دوباره سلام
خیلی خوشحال شدم از این که دیدم دوستان از این صفحه داستان همین طوری رد نشدند و نظراتشان را مطرح کردهاند. چه خوب میشد اگر همه داستانهای فیروزه این طوری به نقد کشیده میشد. از همه منتقدین و … تشکر میکنم.
۱۳ تیر ۱۳۹۰ | ۰۹:۴۴
سلام مهدی جون
نمی دونم دیگه نظرات این داستان رو می خونی یا نه اما بد نیست از ایه آدم آماتور بی سواد هنر نفهم خشک هم یه ذره نقد بشنوی ؟ هست؟ اگر هست نخون.
۱. ِآیا اصلا شخصیت داستان متحول شده ؟ یعنی آیا می خواستی متحول بشه ؟ پایان داستان این است که نماز شخصیت داستان، زنش است . یعنی خیلی دوست ش دارد از آن دوست داشتن های غیر رمانتیک، مثل دوست داشتن اکثر مردها! و این از اول داستان هم پیداست.
۲. اگر قرار است شخصیت داستان متحول شود یا به قول دوستمون منفجر بشود، آیا کمی درام بیشتر نیاز نیست ؟ یعنی بعضی جاها باید دلش خیلی بسوزد اصلا آتش بگیرد تا بعدا منفجر شود. وقتی بدون آتش منفجر می شود می گویند تحول سریع بوده .
۳ این را خیلی دوست م آمد: «… و خدا را شکر کرد که فروید و مادر من با هم روبرو نشدهاند و فاتحهٔ مکتب روانکاوی خوانده نشده!»
۱۴ تیر ۱۳۹۰ | ۰۹:۵۴
سلام علیآقا!
خیلی خوشحالم که میبینم حرف میزنی. (خوندن این نقدها از ته دل برام خوشحال کنندهست)
مرسوم و جالب نیست کسی دربارهی مقصودش از خلق یک اثر حرف بزند و بخواهد دفاع کند. دومی را فاکتور میگیرم و اصلا در مقام کسی که میخواهد دفاع کند نمیایستم. فقط به مقصودم (چیزی که باعث شد این داستان نوشته بشه) اشاره میکنم. قضاوت اینکه این اتفاق عملی شده یا نه با شماست قطعا:
۱ـ «نماز غرور آدم را میخشکاند»
۲ـ کسی که یک عمر توی غرور غوطه ور بوده، یک بهانهی بزرگ (مثل رفتن بهارهای که با تمام وجود میخواستهاش) لازم دارد برای به خود آمدنش.
۳ـ این شخص به یک معنا تحول دارد (شکسته شدن غرورش) و به یک معنا قرار نیست تحول داشته باشد (یک شبه از کفر به ایمان برسد)
باز هم ممنون از خوندن و نوشتنت.
۱۷ تیر ۱۳۹۰ | ۰۱:۴۳
راستش من هم ای مطلب را خواندم و خواستم چیزی اینجا بنویسم یکی این که موضوع جالبی را انتخاب کردی یعنی زن و شوهری که تا دم مرگ کنار هم میایستند چیزی که این روزها کمیاب است مرد که تا تو قبر هم میرود بلدی که چطور سر شوخی را باز کنی و شامه خوبی داری برای پیدا کردن موضوع داستان یک چیز دیگر هم حوصله ایست که برای قصه گفتن داری … اما راستش از این گیر دادن به زبان فارسی کمی تعجب کردم ظاهرا مد شده کلا زبان یک زور عجیبی دارد و به این راحتی کله پا نمیشود زبان حریف میطلبد مخصوصا برای اینکه او را زمین بزند باید خیلی مواظب بود به نظر من
۲۶ تیر ۱۳۹۰ | ۱۲:۵۹
سلام جدا لذت بردم شروع جالب بود شخصیت مرد قصه نو بود
و برای زلالی زن گریه ام گرفت…
یا علی
۲۷ تیر ۱۳۹۰ | ۱۱:۳۸
خوش م آمد از «از مقصود نگفتن» ت