فیروزه

 
 

در چند قدمی

نگاهی به کاغذ توی دستش و سپس نگاهی به شمارهٔ بالای در انداخت. وقتی از درست بودن شماره مطمئن شد چند لحظه‌ای روبه‌روی در چوبی کهنه ایستاد و به درخت بزرگ و سرسبزی که همان‌جا ایستاده بود، تکیه داد. دو لنگه در با قفل بزرگ رنگ و رو رفته‌ای به هم رسیده بودند. پس از کمی مکث کلید را از جیبش درآورد. خیسی عرق دستش را با لباسش گرفت و کلید را توی قفل چرخاند. در با فشار و با صدای ناله‌ای باز شد. در که باز شد هجوم بوی نم و خاک، بینی‌اش را سوزاند. همان دم در ایستاد. از همان‌جا نگاه گذرایی به سه قبر خالی که به او خیره شده بودند انداخت. دو قبر چسبیده به هم بود و یک قبر کمی آن طرف‌تر کنار دیوار، تنها افتاده بود. حدس زد باید آن دو، قبر پدر و مادرش و این یکی قبر خودش باشد. از این که می‌دید قبرخودش گوشه‌ای تنها افتاده، دلش گرفت. اما سایهٔ درخت کهنسال روبه‌روی مقبره که با باز شدن در مستقیم روی قبر گوشه دیوار می‌افتاد دلش را کمی آرام کرد. اولین باری بود که به خود جرأت داده و پا به آرامگاه ابدی‌اش گذاشته بود. وقتی وارد قبرستان شده بود و دو ردیف درختان بلند و سرسبزی را که در وسط قبرستان جاده سبزی درست کرده بودند دید و نسیم ملایم بهاری که از لابه‌لای شاخه‌های سبزشان عبور می‌کرد به صورتش خورد جنگ درونش را به فراموشی سپرد و با قدم‌هایی محکم به سمت مقبره آمده بود. اما حالا که مقبره را یافته و بوی خاک و رد مرگ را در قبرهای خالی پیشِ رویش می‌دید جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. اما این همه راه آمده بود برای همین. باید جلو می‌رفت. نفس صداداری کشید و مشتش را به هم فشرد و با قدم‌هایی محکم به قبرِ گوشه دیوار نزدیک شد. با پا کمی روپوش قبر را کنار زد. این‌طور نمی‌شد. خم شد و روپوش قبر را برداشت و کنار گذاشت و لبه قبر ایستاد. وقتی گودی قبر را دید که انتظار بدن سرد او را می‌کشید، دلش فرو ریخت. زیر پایش خالی شد. قبر تنگ بود و نمی‌توانست سرش را آزادانه به این طرف و آن طرف تکان دهد. پایش که به دیواره قبر خورد کمی خاک روی پاهایش ریخت. از این پایین سقف مقبره زیادی بلند به نظر می‌رسید. احساس ضعف و ناتوانی حسی بود که گودی قبر نثارش کرده بود. ادامه…