فیروزه

 
 

نهفته و پایان‌ناپذیر

بهترین رمان‌ها برای من هیچ گاه تمام نمی‌شوند. ماجرا با صفحه آخر کاملا به پایان نمی‌رسد. ما همواره با وقایع زندگی شخصیت‌ها درد می‌کشیم، آرزو می‌کنیم و متعجب می‌شویم. بیشترین چیزی که به من کمک کرده این گونه باشم، فیلم است. من با «شکوه علف‌زار» الیا کازان زندگی کرده‌ام. در آخرین سکانس فیلم وقتی که باد و دینی پس از سال‌ها به هم می‌رسند، هر کدام سرنوشت دیگری پیدا کرده‌اند و آن چه از دست رفته دیگر ممکن نیست میان آن‌ها برقرار شود. این وضع به طور دل‌شکنانه‌ای ظریف است و به من یاد می‌دهد در کارهایم از حالت‌ها و انتخاب‌های اخلاقی نهفته و پایان‌ناپذیر استفاده کنم. ادامه…


 

در ماشین

در میان خیابان‌های شلوغ و پرترافیک می‌راندم و ساختمان‌های درخشان و پیاده‌روهایی را که پر بود از دست‌فروش و خرده‌فروش، پشت سر می‌گذاشتم. خانم سوئینی را که دیدم، برایش بوق زدم و فریاد زدم: «بپر بالا!»

او درحالی‌که داشت سوار ماشین می‌شد، گفت: «انگار که شهر جنی شده امروز.»

«کیپ تا کیپ جمع شدن! یه صدتایی می شن!» ادامه…


 

فیلمی برای شنیدن

نگاهی به فیلم «مالیخولیا» ساختهٔ لارس فان تریر

می‌توان جنبش آنارشیستی دگما ۹۵ را پروژه‌ای ناکام دانست؛ می‌توان لارس فان تریر را فیلمساز متظاهری نامید و به بدفهمی از ماهیت سینما متهمش کرد؛ می‌توان آثارش را بلاتکلیف میان سبک‌ها و ژانرهای گونا‌گون سینمایی و الگوهای متفاوت زیبایی‌شناسی تلقی کرد؛ می‌توان تجربه‌گرایی مفرطش را بازی‌های فرمال بی‌جهت و متفاوت‌نمایی صرف دانست؛ می‌توان فیلم‌هایش را دوست نداشت و نگاهش را نپسندید اما بدون شک نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. کارگردانی که در انتهای سومین دههٔ دوران فیلمسازی‌اش، فیلم‌های دیوانه‌وار می‌سازد و در مسیر این‌گونه فیلم‌سازیِ نامتعارف به پختگی و اصالتی رسیده که هم‌قطاران و هواداران خاص خود را یافته است. برای او سینما فقط سرپوشی تصنعی بر اندیشه‌های ویران‌کننده‌اش است و به ‌همین دلیل نگاه انتقادی به فیلم‌هایش بر اساس حتی آوانگاردترین مبانی نقد و تحلیل آثار سینمایی سال‌هاست کارکرد خود را از دست داده است. فان تریر سال‌هاست بی‌توجه به تمجیدها و تقدیرهای جشنواره‌ها یا ناسزاهای منتقدان، فقط به دریافت‌های آنی ذهن فلسفه‌زده‌اش از جهان متعهد بوده و شاید به‌همین سبب است که درون‌مایهٔ آثارش از هجو مناسبات انسانی و اجتماعی در آثار اولیه‌اش به شکستن نخستین مرزهای روابط و طبع بشری در فیلم‌های متأخرش رسیده است. برای مثال دو فیلم «شکستن امواج» و «دجال» را با هم مقایسه کنید تا ببینید نگاه سانتی‌مانتال و نیهیلیستیک فیلم‌ساز به عشق چگونه رفته‌رفته و بر اثر گذر زمان جای خود را به دیدگاهی سراسر سادیستی و نفرت‌آلود داده است. آخرین اثر فان تریر نیز از این قاعده مستثنی نیست. «مالیخولیا» انعکاس افسردگی‌ها و بحران‌های روحی سال‌های اخیر فیلمساز است که این‌ بار فضایی آخرالزمانی را بستر ظهور درونیات بشر معاصر قرارداده است. ادامه…


 

چشمانش

ایستاده بود و مستقیم خیره شده بود به چشمانش. راننده‌ی تاکسی را مجبور کرده بود دنده عقب بگیرد و برگردد. و راننده با آن ادا و اصولی که لئو درآورده بود، منظورش را فهمیده و برگشته بود به عقب. شیشه را پایین داده و نگاهش کرده بود. بعد پیاده شده و مدتی طولانی ایستاده بود و خیره شده بود به چشمانش. به آن چشمانی که حتی با تکان‌های دهان بزرگِ مشغول جویدنش هم، هیچ تغییری در حالت‌شان ایجاد نمی‌شد. و فکر کرده بود که چقدر بی‌شعور است باب، که برای یک امضای کذایی پای قرارداد تجاری‌شان، خودنویسی را با آن قیمت گراف -فقط به این بهانه که قسمتی از عاج ماموتی یخ‌زده در سیبری را در تن خود دارد- خریده است. و از باب بی‌شعورتر آن‌هایی که با باقی‌مانده‌ی ماموت‌های یخ‌زده در سیبری چنین کاری را کرده‌اند؛ صد البته که این را هم فقط از ذهنش گذرانده بود. لئو که برگشته بود توی تاکسی، راننده دیگر معطل نکرده و پایش را فشار داده بود روی پدال گاز و ماشین از جا کنده شده و رفته بود. و نگاه لئو بود که مانده بود در چشمان آن فیل کنار جاده.

وقت برگشتن هم که نشسته بود در صندلی جمبوجت اختصاصی‌شان، و آن مهمان‌دار مکش‌مرگ‌مای هواپیما برایش بالشتی آورده بود تا لم دهد و لبخندی زده بود، تا زده باشد و لئو هم لبخندی تحویلش داده بود. باز به این فکر کرده بود که آن فیل کنار جاده چقدر می‌تواند حال الان او را، خوب بفهمد. حال یک ماموت یخ‌زده در نیویورک را. ادامه…


 

من نمی‌خواهم که بگویم…

«عبدالرضا کاهانی» فیلمساز بدی نیست، می‌توان گفت که فیلمسازی را به اندازهٔ دیگر هم‌نسلانش بلد است، بلد است داستانش را درست تعریف کند، می‌تواند شخصیت‌هایش را درست از آب و گل دربیاورد، بازیگرانش را به درستی انتخاب می‌کند و می‌تواند آن‌ها را در نقش‌های نامتعارف به بازی بگیرد (هر چند من بازی‌های مهتاب کرامتی را در فیلم‌هایش را چندان نمی‌پسندم). حسن بزرگش، که او را از دیگر هم‌نسلانش متمایز می‌کند، این است که بیشتر به روایت طبقات فرودست جامعه می‌پردازد و فلاکت و بدبختی آنان را به تصویر می‌کشد. فیلم تازه‌اش «اسب حیوان نجیبی است» هم چندان فیلم بدی نیست، اما نمی‌دانم چرا نگاهش این همه تلخ و تیره است؟ بله، می‌دانم که روایت کردن زندگی طبقات فرودست به ناگزیر با تلخی همراه است، اما فکر می‌کنم نگاه کاهانی زیادی تلخ است. من نمی‌خواهم که بگویم همهٔ فیلمسازان ما باید فیلم‌هایی با پاپان خوش بسازند یا در روایت زندگی طبقات فرودست نگاه توریستی مجیدی‌وار را برگزینند، اما فکر می‌کنم می‌شود زندگی طبقات فرودست جامعه را روایت کرد و این‌قدر هم تلخ نبود. ادامه…


 

تصادف

وقتی به گذشته زندگی خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که در این هشتاد سال چگونه همواره در معرض تصادف بوده‌ام. گذشته از سه تصادف رانندگی، همهٔ آن‌ها ختم به خیر شده است. تنها کتابی که نوشته‌ام به خاطر فرصتی بود که برای خدمات انسان‌دوستانه در پاکستان نصیبم شد و با احساسات عمیق من نسبت به نظام قبایلی هماهنگ بود. این علاقه در سال‌های تحصیل در مدرسه جوانه زد و با گذشت سال‌ها شدیدتر و قوی‌تر شد. من هیچ گاه تصمیم نگرفتم که نویسنده باشم. من با این علاقه، با یک احساس شروع کردم و به اولین کتابم رسیدم -که سی سال بعد چاپ شد- تا مخاطب پیدا کنم. این که این تلاش سرانجامی مانند «درد بیهودهٔ عشق» [اولین کمدی شکسپیر] پیدا نکرد جدیدترین و شاید بهترین تصادفی است که در زندگی من اتفاق افتاده است. ادامه…


 

عصر سه‌شنبه

سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.

آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید. ادامه…


 

در چند قدمی

نگاهی به کاغذ توی دستش و سپس نگاهی به شمارهٔ بالای در انداخت. وقتی از درست بودن شماره مطمئن شد چند لحظه‌ای روبه‌روی در چوبی کهنه ایستاد و به درخت بزرگ و سرسبزی که همان‌جا ایستاده بود، تکیه داد. دو لنگه در با قفل بزرگ رنگ و رو رفته‌ای به هم رسیده بودند. پس از کمی مکث کلید را از جیبش درآورد. خیسی عرق دستش را با لباسش گرفت و کلید را توی قفل چرخاند. در با فشار و با صدای ناله‌ای باز شد. در که باز شد هجوم بوی نم و خاک، بینی‌اش را سوزاند. همان دم در ایستاد. از همان‌جا نگاه گذرایی به سه قبر خالی که به او خیره شده بودند انداخت. دو قبر چسبیده به هم بود و یک قبر کمی آن طرف‌تر کنار دیوار، تنها افتاده بود. حدس زد باید آن دو، قبر پدر و مادرش و این یکی قبر خودش باشد. از این که می‌دید قبرخودش گوشه‌ای تنها افتاده، دلش گرفت. اما سایهٔ درخت کهنسال روبه‌روی مقبره که با باز شدن در مستقیم روی قبر گوشه دیوار می‌افتاد دلش را کمی آرام کرد. اولین باری بود که به خود جرأت داده و پا به آرامگاه ابدی‌اش گذاشته بود. وقتی وارد قبرستان شده بود و دو ردیف درختان بلند و سرسبزی را که در وسط قبرستان جاده سبزی درست کرده بودند دید و نسیم ملایم بهاری که از لابه‌لای شاخه‌های سبزشان عبور می‌کرد به صورتش خورد جنگ درونش را به فراموشی سپرد و با قدم‌هایی محکم به سمت مقبره آمده بود. اما حالا که مقبره را یافته و بوی خاک و رد مرگ را در قبرهای خالی پیشِ رویش می‌دید جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. اما این همه راه آمده بود برای همین. باید جلو می‌رفت. نفس صداداری کشید و مشتش را به هم فشرد و با قدم‌هایی محکم به قبرِ گوشه دیوار نزدیک شد. با پا کمی روپوش قبر را کنار زد. این‌طور نمی‌شد. خم شد و روپوش قبر را برداشت و کنار گذاشت و لبه قبر ایستاد. وقتی گودی قبر را دید که انتظار بدن سرد او را می‌کشید، دلش فرو ریخت. زیر پایش خالی شد. قبر تنگ بود و نمی‌توانست سرش را آزادانه به این طرف و آن طرف تکان دهد. پایش که به دیواره قبر خورد کمی خاک روی پاهایش ریخت. از این پایین سقف مقبره زیادی بلند به نظر می‌رسید. احساس ضعف و ناتوانی حسی بود که گودی قبر نثارش کرده بود. ادامه…


 

استعارهٔ «شاوچاومین» یا آیا «سعادت آباد» دنبالهٔ «جدایی نادر از سیمین» است؟

در کتاب «از کالیگاری تا هیتلر: تاریخ روان‌شناسانهٔ سینمای آلمان» نوشته «زیگفرید کراکائر» که به تحلیل دورهٔ طلایی سینمای آلمان در فاصله بین دو جنگ جهانی می‌پردازد، چند نکتهٔ بسیار آموزنده در مورد هر سبک هنری‌ای که ممکن است در سینما باب شود ارائه می‌دهد. اولین نکتهٔ آن این است که گاه فرم هنری نه فقط به واسطهٔ خلاقیت و ذوق هنرمند، بلکه گاه به دلیل محدودیت های فنی و عدم توانایی در تأمین زیر ساخت‌های مورد نیاز برای تولید یک اثر هنری شکل می‌گیرد. دومین نکته آن است که تنها چند فیلمساز اولی را که در سبک خاصی فیلم می‌سازند می‌توان به عنوان هنرمندان اصیل این سبک به حساب آورد و بقیهٔ کسانی که از این سبک تبعیت می‌کنند در واقع با این تضمین که اثرشان حتماً در بازار اقبال پیدا می‌کند پا به این عرصه می‌گذارند و یا حداقل از این بابت خیالشان راحت است و به سراغ امکانات جدیدی که این سبک برایشان مهیا کرده است می‌روند. سومین نکته و مهم‌ترینشان از نظر من این که: فرم هنری در سینما ویژگی‌های خاص خودش را دارد. این همان نکته‌ای است که از آن به عنوان سینماییت یاد می‌کنند. (مشابه اصطلاحی مانند ادبیت) به عبارت دیگر، فرم هنری تابعی از مدیوم هنری است و نمی‌توان به دلیل وجود بعضی از مشابهت‌ها آنان را همسان فرض کرد. ادامه…


 

بدرقهٔ پاییز

۱
به بدرقهٔ پاییز دچارم
به وسوسه‌ای که
سرما
       بی من
                  چه کم دارد؟
ادامه…