ایستاده بود و مستقیم خیره شده بود به چشمانش. رانندهی تاکسی را مجبور کرده بود دنده عقب بگیرد و برگردد. و راننده با آن ادا و اصولی که لئو درآورده بود، منظورش را فهمیده و برگشته بود به عقب. شیشه را پایین داده و نگاهش کرده بود. بعد پیاده شده و مدتی طولانی ایستاده بود و خیره شده بود به چشمانش. به آن چشمانی که حتی با تکانهای دهان بزرگِ مشغول جویدنش هم، هیچ تغییری در حالتشان ایجاد نمیشد. و فکر کرده بود که چقدر بیشعور است باب، که برای یک امضای کذایی پای قرارداد تجاریشان، خودنویسی را با آن قیمت گراف -فقط به این بهانه که قسمتی از عاج ماموتی یخزده در سیبری را در تن خود دارد- خریده است. و از باب بیشعورتر آنهایی که با باقیماندهی ماموتهای یخزده در سیبری چنین کاری را کردهاند؛ صد البته که این را هم فقط از ذهنش گذرانده بود. لئو که برگشته بود توی تاکسی، راننده دیگر معطل نکرده و پایش را فشار داده بود روی پدال گاز و ماشین از جا کنده شده و رفته بود. و نگاه لئو بود که مانده بود در چشمان آن فیل کنار جاده.
وقت برگشتن هم که نشسته بود در صندلی جمبوجت اختصاصیشان، و آن مهماندار مکشمرگمای هواپیما برایش بالشتی آورده بود تا لم دهد و لبخندی زده بود، تا زده باشد و لئو هم لبخندی تحویلش داده بود. باز به این فکر کرده بود که آن فیل کنار جاده چقدر میتواند حال الان او را، خوب بفهمد. حال یک ماموت یخزده در نیویورک را.
Mammoth (۲۰۰۹) Written and Directed by Lukas Moodysson