چرا اینطور نگاه میکنید؟ نه شاخ دارم و نه گوشهای دراز! فقط از اینکه باید یک سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -شبیه گل وارفته- شدهام. اینکه دیگر چپچپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعا من هنوز آنقدر احمق نشدم که هر سال، سالمرگ خاله جان بزرگه که میرسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جناب همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن، چی بهش میگویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم میآمد. اما خوب حالا، راز اصلی ماجرا، خود همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگهٔ خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سال پیش مرد. بزرگ خاندان خانوادهٔ بیانتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گرهگشایی نشود! ادامه…
به خودت خیانت نکن
در نور آتش سحری است که تو از آن بیخبری. در نور آتش زمان از حرکت میایستد و همه چیز در تعلیق فرو میرود. هرچه در میان شعله لرزان آن بیشتر غوطهور شوی، مسحورتر خواهی شد. هرچه بگویی در میان لایههایی از جنس زمان هستی، پنهان خواهد شد. هر کاری بکنی به دست فراموشی سپرده خواهد شد. در نور آتش تو فراموش میشوی آنچنان که نبودهای و نیستی. آنچنان که میآیی و میشوی. تو در نور آتش دوباره زاده میشوی. نور آتش است که تو را دوباره مادر خواهد کرد؛ الیزابت لاوریر! ادامه…
پتو به دستان صف سینما آزادی
به بهانهٔ موفقیت «جدایی نادر از سیمین» در مراسم اسکار
موفقیتهای پیدرپی عباس کیارستمی در کن و ونیز فقط موفقیت یک فرد نبود. زمینهٔ شکلگیری گونهٔ خاصی از فیلمسازی میان فیلمسازان جوان و تجربهگرای اواخر دههٔ شصت و اوایل دههٔ هفتاد شد که یک سرش به نئورئالیستهای ایتالیایی میرسید و یک سر دیگرش به سینمای انتزاعی اروپای شرقی و سر دیگرش به شاعرانگی فیلمهای امپرسیونیستی فرانسوی. این نوشته اگرچه بنا ندارد حرفهای دیدگاه رسمی و «سینماـجشنواره»ای مسعود فراستی را راجع به این جریان سینمایی تکرار کند، اما کیست که نداند مطرح شدن نام بسیاری از سینماگران ایرانی در مجامع سینمایی بینالمللی دو دههٔ اخیر، بیش از آنکه نتیجهٔ نگاه اصیل هنری یا بداعتهای فنی آن سینماگران باشد، حاصل پیرویشان از کلیشهها و الگوهایی جوابپسداده و شناخته شده است. چنین فیلمسازانی ابایی ندارند از اینکه تمهید و تکنیک و ظرافت را قربانی ایدههای حساسیتبرانگیز و مضامین غریب فیلمهایشان کنند و چون در تقرب به آن موضوعات بهظاهر جسورانه، بهاندازهٔ پدر معنویشان، کیارستمی، از اصالت و خلوص نگاه و شهود هنرمندانه برخوردار نیستند، کیفیت فیلمهایشان بهتدریج سیری نزولی بهخود میگیرد. با تمام احترامی که برای چنین تولیدات سینماییای باید قائل بود نمیتوان این نکته را از نظر دور داشت که فیلمهای سینماگرانی مثل جعفر پناهی و بهمن قبادی و ابوالفضل جلیلی و سمیرا مخملباف و محمد شیروانی، اگرچه به موفقیتهای خیرهکنندهای در معتبرترین جشنوارههای بینالمللی دست یافتهاند و بهتعبیری جهانی شدهاند اما این جهانی شدن وضعیتی بهغایت گلخانهای و وابسته به فضا و بُرد محدود همان جشنوارهها و جدا از جریان اصلی نمایش و حضور عمومی در میان مردمان سرزمینهای دیگر بوده است و برای همین عجیب نیست که فیلمساز شناختهشدهای مثل ژانپییر ژونه که چند باری با عباس کیارستمی در یکی از هیئتهای ژوری کن همکار بوده است، اعلام کند تا بهحال هیچ فیلم ایرانیای ندیده است. کیارستمی و فرزندان معنویاش مخاطبان خودشان را از میان طبقهٔ فرهیختهٔ فرهنگی ایرانی و خارجی انتخاب کردهاند و سالهاست که صادقانه و شجاعانه دارند بهای این انتخاب را با ناآشنا بودن طبقهٔ [مؤثر] متوسط با آثارشان میپردازند. تصویرپردازیهای اغراقشده از روستاها و محلههای پایینشهر و آدمهای نامأنوس و ناهنجاریهای اجتماعی و دیگر کلیشههای شناختهشده، دیگر جذابیتی برای برگزارکنندگان و داوران جشنوارههای خارجی ندارد و میرفت همین تأثیر و حضور اندک ایران در منظومهٔ سینمای جهان نیز از دست برود اگر «جدایی نادر از سیمین» ساخته نمیشد. ادامه…
یک قاتل معمولی
نگاهی به داستان بلند «شکار کبک» نوشته «رضا زنگیآبادی»
خواندن برخی داستانها، با لذت و حسرت توأمان همراه است. حسرت کشیدن همواره پس از لذت بردن است که رخ مینماید و امیدها و ایکاشها، در بستر خاصی از امکان سربرمیآورند. از این بابت، خواندن داستان شکار کبک، توأم است با محظوظ شدن از بسیاری چیزها و حسرت کشیدن از وجود یا نبود برخی چیزها. در هر صورت، امکان وجود صفت بهتر، همیشه برای رضا زنگیآبادی در ذهن باقی میماند و او توقعی پدید میآورد که انگار، وقتی، با طلوعی بسیار درخشان همراه خواهد شد. ادامه…
مادرِ شاغلِ نویسنده
در حال حاضر، در میان پوشک و اسباببازیهای جیغجیغو و مدادشمعیهایی که زیرپایم پخششده، محاصره شدهام. این وضع زندگی یک مادرِ شاغلِ نویسنده است. چه طور میتوان در میان همهٔ اینها الهام گرفت؟ بیشتر وقت من به تأمین نیازهای فراوان، ظریف، سحرآمیز و کلافهکننده بچههایم میگذرد که هنوز به دو سال و نیم نرسیدهاند. بعد از کارهای روزانه، بعد از این که بچهها خوابیدند، و بعد از این که تنها وعده غذای درست و حسابی روزانهام را خوردم، چند نفس عمیق میکشم و به خودم میگویم «کفشهات رو بپوش». اگر بتوانم کفشها و کتم را بپوشم، آن وقت میتوانم پیاده تا سه خیابان پایینتر، به دفتری که اجاره کردهام، بروم. اگر در طول مسیر، تغییرات آب و هوا را یادداشت کنم، همینطور ماه را که تصمیم گرفته از میان شاخههایی که به آرامی بالای سرم پیچوتاب میخورند، خود را نمایان کند و الکیخوشهایی را که جلوی بار قهقههٔ مستانه سردادهاند. اگر بتوانم کلید را در قفلِ در دفترم بچرخانم و برای خودم یک فنجان چای بریزم، اگر بتوانم پشت میزم جا بگیرم، بیشترِ راه را رفتهام. بعد از آن وقتی که شروع به تایپ میکنم، صدای دلنشین کلیدها را میشنوم و میفهمم که به نوشتن یک شعر بسیار نزدیک شدهام. شاید بیشتر آن دور ریخته شود. شاید هم بخشی از آن به لطف خدا نجات پیدا کند. ادامه…
زخمی آشکار، زخمی ناگفته
دربارهٔ رمان «زخمی» نوشتهٔ «اردال اُز»
«تو» یک زندانی سیاسی هستی که کمی قبل از آمدن مأموران کتابهای ممنوعهات را سوزاندهای ولی این نتوانسته تو را نجات دهد و با این که حتی زیر شکنجههای وحشیانهای، که شکنجهگران را از دایرهٔ انسانیت بیرون میکند، چیزی که بتوانند علیه تو به کار گیرند نگفتهای، باز هم به حبس محکوم میشوی. ما از تو همین را میدانیم و بس.
«اردال اُز» در جریان کودتای ۱۲ مارس ۱۹۷۱ دستگیر شد و به زندان افتاد. شاید همین تجربهٔ او باعث شده است نوشتنش دربارهٔ زندان و شکنجه تا این اندازه زنده و تأثیرگذار باشد. اُز از چیزی مینویسد که خود با تمام وجود لمس کرده است و اگرچه ممکن است داستان او واقعی نباشد، اما آن را بهگونهای تعریف میکند که میشود تجربهٔ شخصی او در ورای آن احساس کرد. او در شرح شکنجهها و در بیان جزئیاتی که یک زندانی از بدو ورود به زندان با آن مواجه است از هیچ اشارهای فرو گذار نکرده است. ادامه…
داستان ژرژ ملییس
اجداد شعبدهباز من به اجداد غیر شعبده باز شما سلام میرسانند و میگویند اگر به خاطر ما نبود شما تا به حال حوصلهتان از زندگیهای تکراریتان سر رفته بود و حتماً کلک خود را کنده بودید و کار به اینجاها که الان نوههایتان ایستادهاند نمیرسید. هرگز. در ضمن اجداد شعبدهباز من از اجداد غیر شعبدهباز شما میخواهند که هر چه سریعتر بدهیای را که به ما داشتید، پرداخت کنید. این که نمیشود بیایید نمایش ببینید و بعد بروید. باید پولش را بدهید. شما ماجراجویان، کاشفان سرزمینهای افسانهای، شما شعبده بازانی هستید که حتی لازم نیست برای این کار از روی صندلیهایتان بلند شوید. کارهایتان را ما برایتان انجام میدهیم و تنها چیزی که لازم است همان چند سکهای است که ته جیب شما مانده. همین. ادامه…
شهریور
تلویزیون مثل سر گوزنهایی که توی فیلمهای خارجی دیده بودم از دیوار آویزان شده بود و داشت مردی را نشان میداد که پشت کلی میکروفن ایستاده بود وحرف میزد. صدای تلویزیون که قطع باشد آدم بیشتر حواسش به لبها و صورت کسانی است که حرف میزدند. گمانم این سیاستمدارها کلی تمرین میکنند که موقع صحبت کردن جز لب هایشان هیچ حرکت دیگری توی صورتشان نداشته باشند. منشی گفته بود منتظر بمانم چون آقای رییس مهمان مهمی داشتند. یک تلویزیون تنظیم شده روی یک شبکهٔ انگلیسی و کتابهای کوچک و بزرگ زبان توی کمدهای چوبی اصلیترین اجزای همهٔ آموزشگاههای زبانی بودند که تا به حال دیده بودم. تنها تفاوتشان در شهریهٔ کلاسها بود که آن هم روی حساب شهرت اساتید بالا و پایین میرفت. این یکی از معروفترینهایش بود. همان اولین روز هم که برای ثبت نام آمدم این را میدانستم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که توی یکی از همین کلاسها، قاب عکس کوچکی که توی یکی از دورترین نقطه های ذهنم آویزان شده بود زمین بیفتد و آدمهایش بیرون بیایند و دوباره جان بگیرند. ادامه…
پیری و حافظه
هر گاه رمانی را به پایان میرسانم از فقدان شخصیتهایش احساس تنهایی میکنم. همچنین خیال میکنم که تمام چیزهایی را که میدانستم مصرف کردهام و دایره واژگانم ته کشیده است. خواندن آثار نویسندگان دیگر (داستان، شعر، مقاله) کمک میکند تا زبانم را بازسازی کنم و قوه تخیلم راه بیفتد. هنوز مواجهه با کاغذ سفید یا صفحه مانیتور همواره رعبآور است، لذا من سعی میکنم پیش از آنکه چیزی را بر کاغذ بیاورم آن را در ذهنم بنویسم. این مستلزم به خاطر سپردن تکههای بلندی از متن است آنقدر که اعتماد به نفس مختصری بدهد که برای شروع کافی است. اما پیری حافظهام را فرسوده کرده است. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم که فوراً کلمات را روی هر چیزی که دم دستم باشد مینویسم؛ روی دسته چکم، در حاشیه روزنامه، حتی توی کف دستم. میدانم وقتی مجموعهای از شخصیتها مثل اشغالگرانی در ذهنم پرسه میزنند آماده نوشتنم. ادامه…
دستهای خالی ما برای آیندگان
ویژهنامهٔ سیامین جشنوارهٔ فیلم فجر
نمیدانم اگر مدیران و پوستر و تیزرسازان سیامین جشنوراهٔ فیلم فجر از کیفیت فیلمها اطلاع داشتند باز هم اینگونه در شعار اخلاق و امید و آگاهی میدمیدند یا نه. دریغ و درد آنجاست که در سیامین دورهٔ این رویداد مهمتلقی و تبلیغ شده، هیچ چیز جدیدی به سینمای ایران افزوده نمیشود و مثلاً بیست سال دیگر، دستهایمان نزد نوجوانی که میخواهد میراث فرهنگی گذشتهاش را مرور کند، خالی است. از دست نقد و تذکر و حتی تمسخر و توهین هم انگار کاری ساخته نیست. ماییم و فیلمهایی در بهترین حالت متوسطالحال، که بیش از چند روز در حافظههایمان باقی نخواهد ماند. در چنین وضعیتی بهترین کار عمل به توصیهٔ دوست عزیزم، معین ابطحی در اعلام عمومی «بلد نبودن فیلمسازی» است. این سیاهه را هم تیمّناً و تبرکاً از باب تسویهحساب با وجدان شخصی خویش با چند فیلم مینگارم. ادامه…