خواندن برخی داستانها، با لذت و حسرت توأمان همراه است. حسرت کشیدن همواره پس از لذت بردن است که رخ مینماید و امیدها و ایکاشها، در بستر خاصی از امکان سربرمیآورند. از این بابت، خواندن داستان شکار کبک، توأم است با محظوظ شدن از بسیاری چیزها و حسرت کشیدن از وجود یا نبود برخی چیزها. در هر صورت، امکان وجود صفت بهتر، همیشه برای رضا زنگیآبادی در ذهن باقی میماند و او توقعی پدید میآورد که انگار، وقتی، با طلوعی بسیار درخشان همراه خواهد شد. ادامه…
دیگر میتوانم بمیرم
نگاهی به کتاب «آقای پروست»، مصاحبهٔ ژرژ بلمون با سلست آلباره
در میانههای جلد دوم در «جستجوی زمان از دست رفته»، کتاب «آقای پروست» را ملاقات کردم. مدهوش بودم. متحیر بودم. آّشفته و سرگردان بودم و هر چیزی را که به پروست مربوط میشد، با اشتها میبلعیدم. نمیدانستم این پروست دیگر از چه قماشی است. هر چه پیشتر میرفتم، عطش بیشتری برای دانستن از پروست و در جستجو… پیدا میکردم. اما تمام کتابهای موجود، به نوعی پس از خواندن تمام هفت جلد به کار میآمدند. راهنماهایی بودند که پس از بازدید مفصل و تأملبرانگیز از هفت طبقهٔ «کلیسای زمان» پروست، به کار میآمدند. حقیقت این بود که این راهنماها، برای من، در حکم صحبت از پدیدههایی ناشناخته بودند و من هنوز، تمام هفت جلد را نخوانده بودم. جلد دوم، یعنی کتاب «در سایهٔ دوشیزگان شکوفا» بالاخره به پایان رسید و «آقای پروست»، همچنان در قفسهٔ کتابهایم جا خوش کرده بود و حرکاتم را میپایید. راستش، نتوانستم پیشتر بروم. جلد دوم را که بستم، دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به بنای نیمهکاره اما سترگ و شگرف پروست فکر کردم. درست مثل بناهای باستانی به نظر میرسید. خسته و کهنه از گذر زمان اما سرشار از رمز و راز. حقیقت آن است که خواندن کتابهای پروست کار سختی است. نه اینکه متن گیرا و نفسگیر نباشد. نه اینکه نتوان خواندش. در واقع نمیشود به راحتی از روی کلمات گذشت، جملهها را نادیده گرفت و صفحات را چشمی و سرسری خواند. برای من درست مثل خواندن «خاطرات سیلویا» پلات بود؛ سطر سطر کتاب پر بود از لحظاتی ناب و سرشار از ناگفتنیها و احساسات بکر و موقعیتهای بدیع و تفکربرانگیز. بالاخره تصمیمم را گرفتم. برخاستم و جلد سوم را از توی کتابخانه برداشتم. چند صفحهای خواندم اما ذهنم در دو جلد قبلی جا مانده بود و احساس میکردم هیچچیز نفهمیدهام. کتاب را کنار گذاشتم. «آقای پروست» با لبخندی معنیدار، انگار در سکوت همیشگیاش و از توی رختخواب مشهورش، دوباره مرا به خود میخواند؛ بالاخره مجبورم کرد و کتاب، با جلد زیبا و چاپ خوب و نفیسش و با عکس کوچکی از آقای پروست روی جلد، در دستانم بود. ادامه…
در جستوجوی کودکیِ معناباخته پای درختان برزخی
نگاهی به مجموعه داستان «باغاناری» نوشتهٔ «محمد شریفی نعمتآباد»
باغ اناری، مجموعه داستانی است که باید آن را خواند. یعنی اگر سبد خریدی متصور شویم و یا قفسهٔ کتابی، باغ اناری از جمله آثاری است که در آن، قرار خواهد گرفت. اما آیا از خواندن چنین مجموعهای لذت هم میتوان برد؟ پاسخ مثبت است. به عکس برخی آثار که اگر اهمیتشان در ادبیات معاصر نباشد، شاید هیچکس به سراغشان نرود، میتوان به سراغ باغ اناری رفت و لذت برد. باغ اناری که توسط محمد شریفی نعمتآباد و در سال ۷۱ شمسی نوشته شده، شامل ۱۱ داستان کوتاه است که اول بار توسط نشر گردون منتشر شده و نویسنده را صاحب قلم زرین جایزهٔ گردون کرده است. چاپ جدید این مجموعه، در سال ۸۹ و توسط نشر آموت انجام گرفته است. ادامه…
یک فیلم بلند
تلخترین اتفاق شاید در داستان کاپیتان والتر اسکات، وقتی رخ داد که او و همسفرانش دانستند یک ماه دیرتر از آمونسن و همکارش، به قطب جنوب رسیدهاند. حتی وقتی ناامید از یافتن قطب، فهمیدند چندروز قبلتر از قطب گذشتهاند و نتوانستهاند لذت کشف نقطهای را که قطب جنوب جغرافیایی نام گرفته بود، درک کنند، تا این حد، طعم شکست را نچشیدند. گرچه میدانستم این پایان تراژدیشان نبوده است و طعم این ناکامی را، قطار جادویی زمان، تا امروز با خود حمل کرده است. ادامه…
پارک کوچولوی تجریش
هیچ آدم عاقلی قضاوت یک بچه را قبول نمیکند. مگر اینکه آن قضاوت به کارش بیاید. یک بچهٔ پنج ساله که قبول کردنش سخت است بتواند قضاوت کند. یعنی در او شهوتی برای صحبت کردن هست که نمیتواند قضاوت را درک کند. و این اتفاق، درست شبیه حوادثی است که برای سرجوخه سیا پیش آمده است. حوادثی سطحی و در حد روایتهایی بعضاً عوامانه و گاهی، با قضاوت دیگران، خیالی. و اینکه این قضاوتها، معمولاً شیرین از آب در میآیند، مسئلهای نیست که بتوان چندان در موردش صحبتی کرد.
سرجوخه سیا، آن بالا درست مثل یک تابلوی تبلیغاتی به نظر میرسید. مثلاً سوارهای را تصور کنید که دستش را از شیشهٔ بنز اسالکای مشکیاش بیرون آورده و زبالهای را داخل سطل زباله میاندازد. نه اینهمه شیک البته. دیگر حتی خطوط اتوی لباس سرجوخه هم به خطوط مورب این ماشینهای جدید شباهتی ندارد. غیر از دوسه نفری که دستهایشان را از ماشینهایشان در میآوردند و به گرمی، برایش دست تکان میدادند، باقی، محو تابلو میشدند. یعنی محو تأثیری که بر ایشان داشت یا محو پیامی که در آن بود. شاید هم آنقدر این تابلوی تبلیغاتی با روح عوامانه و ساکت اجتماع ماشینها و راکبانش سنخیت داشت که آنها هم ساکت میگذشتند و فقط صدای لاستیکهای داغ از سایش شنیده میشد و موانع ریز و خوابیدهٔ سیمانی. ادامه…