فیروزه

 
 

دل شکسته

من می‌خواهم (کارهای) رمان‌نویس بزرگ رایت موریس (Wright Morris) را پیشنهاد کنم. رایت موریسِ اهل نبراسکا که بیشتر عمر خود را در مناطق ساحلی گذرانده، دو بار جایزه ملی کتاب را برده است و با این حال هنوز برای بسیاری از کتاب‌خوان‌ها ناآشنا است. سال گذشته صدمین سال تولد او بود. در میان رمان‌های بسیارش، سه کتاب برای من اهمیت ویژه‌ای دارد: عرصهٔ دید، جشن در لون تری، و آوازهای بی‌پرده. موریس در روایت کتاب‌هایش بازی‌های شگفت‌آوری دارد و هر بار که باز آن‌ها را می‌خوانم، مبهوت چیز‌هایی می‌مانم که از زیر بارشان دررفته است. هر سال که «آواز‌های بی‌پرده» را دوباره می‌خوانم، باز قلبم می‌شکند. راستی چرا شکستن قلبِ آدم این قدر الهام بخش است؟ نمی‌دانم ولی برای من این طور است. ادامه…


 

هنر دواندن مخاطب!

نگاهی به فیلم «پسری با دوچرخه» ساخته‌ٔ «برادران داردن»

اگر کوئن‌ها را از فهرست برادران‌ کارگردان سینما خط بزنیم برادران داردن در صدر معروف‌ترین برادران ‌کارگردان سینمایی قرار می‌گیرند. برادرانی که سینمایشان با ویژگی‌های خاص خودش موجب شد که امضای مخصوص به خودشان را در سینما داشته باشند.

«پسری‌ با دوچرخه» با درگیری بین معلم و سیسیل یازده ساله‌ (شخصیت اصلی فیلم) شروع می‌شود و با فرار کودکانهٔ او ادامه پیدا می‌کند. فراری که در همان آغاز فیلم مخاطب را مجبور به تصمیم‌گیری یا به نوعی موضع‌گیری می‌کند. این‌که یا تا انتهای فیلم پابه‌پای سیسیل بدود و یا زیربار منطق مستندوار فیلم برود و احتمالاً -‌اگر در کنار مخاطب عام نشسته باشد‌- به خوابی عمیق فرو برود. ادامه…


 

نوشت‌افزار من

مرتضی کاردر

آن‌ها که نمی‌نویسند هیچ وقت نمی‌توانند درک کنند که ابزار و لوازم نویسندگی چه ارزش و اهمیتی برای نویسنده دارد. دیده‌اید مکانیک‌هایی را که فقط با آچار شخصی خودشان می‌توانند ماشین‌ها را تعمیر کنند یا فوتبالیست‌هایی که مدت‌‌ها کفش فوتبالشان را عوض نمی‌کنند یا دروازبانانی که سال‌ها یک پیراهن به تن می‌کنند و همهٔ این‌ها آشکارا در کیفیت کارشان تأثیرگذار است. نویسندگی هم مثل هر کار دیگری ابزاری دارد و این ابزار برای خیلی از نویسنده‌ها چیزهایی بسیار شخصی است. ادامه…


 

نیمهٔ پر لیوان

– شانست چقدره؟
– سرچ کردم نوشته بود- پنجاه، پنجاه. ولی اون چیزیه که تو اینترنت نوشته.
– اون‌قدرا هم بد نیست. بهتر از چیزیه که فکر می‌کردم. پسر، تو حالت خوب می‌شه. تو جوونی. جوون‌ها همیشه با سرطان مبارزه میکنن. همهٔ آدمای معروف با سرطان مبارزه کردن. لنس آرمسترانگ هنوز هم داره با سرطان مبارزه می‌کنه. اون حالش خوبه. اون یارو تو سریال دکستر. الان حالش خوبه. پاتریک سویزی. اونم حالش خوبه ادامه…


 

مثل حوا، مثل تو

فرشته ندیده بودم ولی می‌دانم تو شبیه فرشته‌ها بودی. از آن‌ها که توی فیلم‌ها همه آدم‌های ناز و زیبا را بهشان تشبیه می‌کنند. بعد هم چند تا لغت سانتی‌مانتال کنارش می‌گذارند که بگویند دوستش دارند و این حرف‌ها. همیشه دنبالت می‌گشتم. حتی قبل از اینکه چادر رنگی مادر لای در حیاط گیر کند. از آنجا که هزار بار وصله کرده. از میان آن ‌همه آدم من را انتخاب کند و هزار فحش جور و ناجور نثارم کند. که چرا هنوز ور دلش توی اتاق پشت پذیرایی نشسته‌ام. اتاق سه در پنجی که قبلش پدر ور دل مادر می‌نشست. و قبل‌ترها مادربزرگ ور دل شوهرش که پدربزرگ من نبود. چادر جوری پاره شد که دیگر وصله و پینه و این‌ چیزها برنمی‌داشت. این‌بار فقط فحش‌های کهنه و پلاسیدهٔ مادر را می‌خواست که داغ چندساله‌اش را التیام دهد. دیگر نمی‌توانستم در داستان‌های کوتاه و رمان‌های کلاسیک دنبالت بگردم. مینی‌مال‌ها هم تاب مقاومت در برابر قامتت را نداشتند. کل تاریخ سینما هم کوچک‌تر از آن بود که طره‌ای از پیچ موهایت را نشان دهد. از همان صبح پِی‌ات گشتم. در کلاس‌های دانشگاه. توی ایستگاه‌های اتوبوس. بین بازیگرها سینما و مجریان تلویزیونی. و حتی آن‌جاهایی که می‌دانستم نیستی. نمی‌دانستم دنبال زن برای خودم باشم یا پِی عروس مادر. ولی می‌دانستم پیدایت می‌کنم. ادامه…


 

رقصیدن روی سنجاق

هیچ وقت دربارهٔ مذهب به هم چیزی نگفته بودیم، اما دربارهٔ ازدواج بارها حرف زده بودیم.

او ملکهٔ یک دنیای کهنه و قدیمی بود که اجدادش را با گیوتین در مرکز پاریس گردن زده بودند و من یک طراح مد تازه به دوران رسیده بودم که اجدادم در حول و حوش شهر کراکو تیرباران شده بودند. اما گور پدر این چیزها! مهم این بود که عاشق هم بودیم.

بطری نوشیدنی داشت به ته می‌رسید که ناگهان زنگ کلیسای نوتردام به صدا در آمد. او در پاسخ انگار چیزی شبیه «قدرت لایتناهی ایمان» گفت. ادامه…


 

لباس‌های روغنی

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد یک‌راست می‌رفت سراغ سبد لباس‌های کثیف. همه را می‌ریخت بیرون و حسابی زیرورو می‌کرد. ناامید که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد تا شب. چند ماهی کارش همین بود. از همان روزی که پدر مرد. توی این مدت کمتر او را در حالت عادی دیده بودیم. می‌گفت برای پدرتان دعا کنید. کار و کاسبی‌اش کساد است. چند وقتی است خانه نمی‌آید. مثل روزهای اول ازدواج که تازه مغازه را راه انداخته بود. هر وقت دخل خوبی نداشت خانه نمی‌آمد. همان‌جا توی مغازه می‌خوابید، کنار چاله، بین قوطی‌های روغن. به قول خودش نمی‌خواست شرمندهٔ زن و بچه‌هایش باشد. دعا کنید کاسبی‌اش دوباره درست شود و بیاید خانه. این‌جوری نفله می‌شود طفل معصوم و… بعد دوباره شروع می‌کرد به گریه کردن.

همه کلافه شده بودیم. این جوری اگر پیش می‌رفت خودش را دستی دستی هلاک می‌کرد. دور هم جمع شدیم و فکرهایمان را ریختیم روی هم. فایده‌ای نداشت. هر چه به ذهنمان خطور می‌کرد به نوعی به بن‌بست می‌رسید. دست آخر تصمیم گرفتیم وقتی مادر خوابش برد لباس بابا را از توی کمد بیرون بیاوریم و روغنی کنیم و بیندازیم توی سبد. شاید چند روزی آرام‌تر شود و از گریه‌های وقت و بی‌وقتش دست بردارد.

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد طبق معمول رفت سراغ سبد لباس‌ها. دست برد توی سبد و لباس‌ها را ریخت بیرون. وقتی پیراهن بابا را دید حسابی خوشحال شد. پیراهن را برداشت و توی بغلش گرفت.سرش را نزدیک برد و از اعماق وجودش بو کشید. یک دفعه برق از سرش پرید. لباس را جلوی صورتش گرفت. خوب که وارسی‌اش کرد داد زد. داد زد و هر چی ناسزا بود نثار بابا کرد.

همه جا خوردیم. خیلی عصبانی بود. هیچ کدام جرأت نکردیم نزدیک‌ برویم. رفت توی اتاق و چمدانش را برداشت و هرچی لباس داشت چپاند توی آن. گر گرفته بود و یک‌ریز زیر لب غر می‌زد:
با همهٔ کارهاش کنار اومدم. ولی این یکی رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. فقط مونده بود بخواد دروغ تحویلم بده. پیش خودش چی فکر کرده. فکر کرده من احمقم و فرق روغن تازه با روغن سوخته رو نمی‌فهمم؟ می‌خواد منو گول بزنه!؟ چطور به خودش اجازه داده منو احمق تصور کنه. می‌خوام که صد سال برنگرده!

همهٔ وسایلش را که جمع کرد، در چمدان را بست. چادرش را از روی جالباسی برداشت و کشید روی سرش. رو کرد به ما و گفت:
هر وقت باباتون اومد بهش بگید من رفتم. بگید دیگه هیچ وقت حاضر نیستم پامو توی این خراب شده بذارم.

از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.

به قدری شوکه شده بودیم که فراموش کرده بودیم باید بدویم و جلوی در بایستیم و نگذاریم برود. بیشتر که فکر می‌کنم اصلاً جایی را نداشت که بخواهد برود. چند روزی است از او هیچ خبری نداریم.


 

آفتاب

۱.
بود روی نیزه سرگرم تماشا آفتاب
گریه‌ها می‌کرد بر احوال صحرا آفتاب

بر زمین جایی برای نورافشانی نبود
رفت و روشن کرد شب‌های سما را آفتاب

آسمان از ضرب سیلی شد کبود و گریه کرد
دردها را کرد با نورش مداوا آفتاب
ادامه…


 

چشمان میشی

دارم خفه می‌شوم. دست‌هایم می‌لرزد. نگاهشان که می‌کنم همان حس بیست ودو سال پیش ریخته است نو ک انگشت‌هایم. دست‌هایی که هزار بار نگاه‌شان کرده‌ام و هربار دلم خواسته بگذارم‌شان روی تخت آشپزخانه و هرچه دارم بدهم به جلادی، آدم‌کشی، کسی که قطعشان کند.

قسم خورده بودم به حضرت‌عباس که پایم را توی این شهر نگذارم. کاش به جای بم اینجا زلزله آمده بود. کاش مال این خراب شده نبودم. دستم را می‌چسبانم به درخت توت سر کوچه. تا شاید لرزشش کم شود. آرام نمی‌گیرم، خودم را کولی‌وار پهن می‌کنم پای درخت. قلبم دور برداشته. همین‌طور می‌کوبد. مشتم را پر از خاک می‌کنم. مثل ساعتِ شنی، ذره‌ذره می‌ریزم‌شان روی زمین. خانه‌های کوچه را نگاه می‌کنم. غیر ازخانهٔ سیدماشاالله و ننه‌قمر بیشترشان را خراب کرده‌اند. انگار مسابقه گذاشته‌اند چه کسی زودتر سقف خانه‌اش به فلک می‌رسد. ادامه…


 

ابدیت و یک روز را خریدارم

دوره می‌گردد و واژه می‌خرد. کوچک، بزرگ، طلوع، مگس، خنده، مهتاب، واژه، غم، غروب. برای واژه‌های جدید یک سکه می‌دهد. می‌خواهد شعری برای وطنش بگوید ولی زبان مردم خود را نمی‌فهمد. سال‌ها دور از وطنش زندگی کرده و زبان بومی خود را نمی‌داند. سعی می‌کند و زبان را دوباره فرا می‌گیرد و شعری را آغاز می‌کند ولی نمی‌تواند آن را به پایان برساند. در واقع در جست‌و‌جویش به کلمهٔ مناسب نمی‌رسد. ادامه…