فیروزه

 
 

مثل حوا، مثل تو

فرشته ندیده بودم ولی می‌دانم تو شبیه فرشته‌ها بودی. از آن‌ها که توی فیلم‌ها همه آدم‌های ناز و زیبا را بهشان تشبیه می‌کنند. بعد هم چند تا لغت سانتی‌مانتال کنارش می‌گذارند که بگویند دوستش دارند و این حرف‌ها. همیشه دنبالت می‌گشتم. حتی قبل از اینکه چادر رنگی مادر لای در حیاط گیر کند. از آنجا که هزار بار وصله کرده. از میان آن ‌همه آدم من را انتخاب کند و هزار فحش جور و ناجور نثارم کند. که چرا هنوز ور دلش توی اتاق پشت پذیرایی نشسته‌ام. اتاق سه در پنجی که قبلش پدر ور دل مادر می‌نشست. و قبل‌ترها مادربزرگ ور دل شوهرش که پدربزرگ من نبود. چادر جوری پاره شد که دیگر وصله و پینه و این‌ چیزها برنمی‌داشت. این‌بار فقط فحش‌های کهنه و پلاسیدهٔ مادر را می‌خواست که داغ چندساله‌اش را التیام دهد. دیگر نمی‌توانستم در داستان‌های کوتاه و رمان‌های کلاسیک دنبالت بگردم. مینی‌مال‌ها هم تاب مقاومت در برابر قامتت را نداشتند. کل تاریخ سینما هم کوچک‌تر از آن بود که طره‌ای از پیچ موهایت را نشان دهد. از همان صبح پِی‌ات گشتم. در کلاس‌های دانشگاه. توی ایستگاه‌های اتوبوس. بین بازیگرها سینما و مجریان تلویزیونی. و حتی آن‌جاهایی که می‌دانستم نیستی. نمی‌دانستم دنبال زن برای خودم باشم یا پِی عروس مادر. ولی می‌دانستم پیدایت می‌کنم.

توی فروشگاه کتابفروشی شهر تماشا دیدمت. از دانشگاه آمده بودم و به تنها چیزی که فکر می‌کردم نوشتن داستان درباره تو بود. منظورم از تو یک فرشته بود که ناگه به زمین می‌آید و همان‌جا پاگیر می‌شود. مثل حوا، مثل تو. نوشتن داستان تنها راهی بود که می‌توانستم تو را تصور کنم. توی ذهنم بسازمت لااقل. اما خودت آمدی.

مانتوی گل‌بهی پوشیده بودی با روسری آبی و کفش‌های پارچه‌ای قهوه‌ای. از آن‌ها که توی دست‌فروشی‌ها می‌فروشند و می‌گویند همین یکی برایمان مانده. دستت یک خودنویس یشمی بود. همان‌طور که خودنویس را مثل پاندول یک ساعت چوبی قدیمی در هوا می‌چرخاندی با فروشنده جر و بحث می‌کردی. من بین کتاب‌های «موراویا» و «فوئنتس» دنبال «آئورا» می‌گشتم. چه تلاش نافرجامی. اگر می‌دانستم هنگام جست‌و‌جو برای یک رمان ۱۰۰ صفحه‌ای چشمم به تو می‌خورد؛ زودتر سراغش می‌آمدم. فکر می‌کردم اگر قرار است تو را در یک کتاب‌فروشی ببینم؛ باید بین جلد پنج و شش یک رمان بیست و یک جلدی پِی‌ات بگردم. فاصله‌ام با تو آن‌قدر زیاد نبود که نفهمم توی کیفت هیچ کتاب و دفتر و شیء با ارزشی نیست. مثل تمام دختران هفده هجده ساله. احتمالاً تنها شیء با ارزش در کیفت یک کیف پول چرمی خاکستری بود که عکس خودت و دو خواهر بزرگت را کنارش گذاشته بودی. وقتی هم بازش می‌کردی عکس پدر و مادر مرحوت دو طرف کیف دالی می‌کردند. پشت یک عالمه بلیت اتوبوس. فهمیدن اینکه دربارهٔ چه چیزی با فروشنده کلنجار می‌روی آن‌قدرها هم کار سختی نبود. یک خودنویس یشمی. اصلاً هم به این فکر نکردم که یک خودنویس بین این همه کتاب چه می‌کند. لابد آن‌را لای کتابی که خریده بودی پیدا کرده بودی. بعد هم خواستی یک داستانی، چیزی بنویسی که دیدی نمی‌نویسد. تو هم که یک فرشتهٔ اهل نوشتن و خواندن بودی، آمدی و به فروشنده گفتی این چه وضعش است. بالاخره تو یک فرشته بودی و ما همه آدم.

من را ندیدی. حتی بعد از اینکه از پس دادن خودنویس ناامید شدی و آن را به ردیف کتاب‌های فوئنتس پرتاب کردی. از مغازه بیرون زدی. ندیدی که دنبالت می‌آیم. سرعت قدم‌هایت اول سریع بود. آن‌قدر که باید می‌دویدم تا گم‌ات نکنم. به چهار راه که رسیدی سرعتت کم شد. وارد مغازه آب‌میوه فروشی نبش میدان شدی. توی دلم گفتم می‌خواهی با او هم دعوا کنی. حکماً سر اینکه چرا آب پرتغالی که داده سر دلت مانده. اما رفتی انتهای مغازه. همان‌جا که یک صندلی تک‌نفره صورتی بود. انگار آنجا را برای تو ساخته بوند. یک فرشته. از آنجا می‌توانستی من را ببینی. اما باز ندیدی. سه صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بودم. تو گفتی آقا یک لیوان آب هویج. آقا را جوری گفتی که قند نه، ولی یک چیزی توی دلم آب شد. حل شد. توی خونم رفت. توی دلم خندیدیم. یاد «باگز بانی» افتادم. حتما تو هم او را دیده‌ای. همه آدم‌هایی که به یک مغازه آب میوه‌فروشی می‌روند و از بین این همه میوه و تنقلات، آب هویج را انتخاب می‌کند لااقل یک‌بار باگز را دیده‌اند. خودنویس را توی مشتم نگه داشته بودم و زیرچشمی به کفش‌های پارچه‌ای‌ات نگاه می‌کردم. فکر کردم کاش کفش‌فروش بودم. یک کفش‌فروش که پنج‌شنبه‌ها، جمعه‌ها یا یکی از این روزهایی که وسطش بازار می‌گذارند؛ یک کفش پارچه‌ای فروخته. به خریدار هم گفته فقط همین یکی برایم مانده. تا لااقل یک‌بار مرا می‌دیدی. لیوان هویج را با نی سر کشیدی. بعد آرزو کردم کاش هویج بودم. نصفه لیوان را خورده نخورده رها کردی. نگاهت را زیک‌زاک بین کیفت و بیرون آب‌میوه‌فروشی چرخاندی. با گذاشتن یک اسکناس از مغازه خارج شدی. دنبالت آمدم. آن‌قدر سریع و هم‌زمان که صدای فریاد جوان داخل مغازه را نشنیدم که می‌گفت: آقا آب هویجتان. انگار با ریسمانی مرا بند کرده بودند به کفش‌هایت. یک آن ایستادی. لابد می‌خواستی دوباره به مغازه برگردی. به خیابانی که از آنجا آمده بودی نگاه کردی. مگر می‌شود کسی به خیابانی که از آنجا آمده نگاه کند بدون اینکه بخواهد برگردد. ولی برنگشتی. شاید می‌خواستی خودنویس یشمی را برداری. من پشت سرت بودم. آن‌قدر نزدیک که بوی عطر تنت را هم می‌شنیدم. حس می‌کردم. خواستم بگویم ببخشید خانم. که از خیابان گذشتی. به همان سرعت که از مغازه بیرون آمده بودی. دنبالت آمدم. من وسط خیابان بودم و تو آن طرف خیابان. باز هم ایستادی. با اینکه پشت سرت بودم ولی می‌دیدیم که با انگشتانت یک دسته موی قهوه‌ای را لای روسری آبی پنهان کردی، که کسی نبیندت. داشتم می‌مردم. خواستم سرعتم را بیشتر کنم. بیایم روبه‌رویت. بگویم امروز ذکر و خیرتان بوده. من و مادر. بگویم کلی داستان درباره‌تان خوانده‌ام. و نوشته‌ام حتی. که دستت را دراز کردی. مردی سفیدرو و قد بلند با موهای کوتاه دستت را گرفت. من ایستادم. انگار ریسمان را قطع کرده بودند. انگار دو طرف موافق آهن‌ربا را کنار هم گذاشته بودند. خواستم برگردم. نشد. خودنویس توی دستم بود و صدای بوق ماشین‌ها توی گوشم. تو رفتی. با گرفتن دستان مردی که سفید رو بود. موهای کوتاه داشت. لابد قد بلندی داشت. بی‌آنکه بدانی فرشته‌ها هیچ‌وقت بندها را پاره نمی‌کنند.



comment feed ۷ پاسخ به ”مثل حوا، مثل تو“

  1. رضا

    هر قدر فکر کردم دیدم حرفى ندارم براى زدن.
    به عنوان یک اثر از سید احمد خیلى بد بود. معلوم نشد چادر چهل تکه چه ربطى به داستان دارد، خودنویس هم خیلى بد وارد ماجرا شد و بد هم از ان در داستان استفاده شد.
    کلا هم تشکرى از قادرى براى طراحى هایش!

  2. طراوت باران

    من رو یاد دختر صد در صد دلخواه من از موراکامی انداخت البته همین جوری!

  3. بهروز

    داستان بود؟

  4. علیرضا

    داستان فانتزی جالبی بود. خوشحال شدم.

  5. علی‌رضا

    تا توی کتاب‌فروشی دنبالت کردم و بعد که افتادی دنبالش، رهات کردم.

  6. inSomiiinia

    فرشته ها هیچ وقت بندها را پاره نمی کنند!
    عجب حکایتی ِ!

    خوشم اومد

  7. زهرا

    چند وقت بود از این داستان ها نخوانده بودم.
    آدم را یاد دیوانه بازی‌های بارتلمی می‌اندازد.