فیروزه

 
 

چشمان میشی

دارم خفه می‌شوم. دست‌هایم می‌لرزد. نگاهشان که می‌کنم همان حس بیست ودو سال پیش ریخته است نو ک انگشت‌هایم. دست‌هایی که هزار بار نگاه‌شان کرده‌ام و هربار دلم خواسته بگذارم‌شان روی تخت آشپزخانه و هرچه دارم بدهم به جلادی، آدم‌کشی، کسی که قطعشان کند.

قسم خورده بودم به حضرت‌عباس که پایم را توی این شهر نگذارم. کاش به جای بم اینجا زلزله آمده بود. کاش مال این خراب شده نبودم. دستم را می‌چسبانم به درخت توت سر کوچه. تا شاید لرزشش کم شود. آرام نمی‌گیرم، خودم را کولی‌وار پهن می‌کنم پای درخت. قلبم دور برداشته. همین‌طور می‌کوبد. مشتم را پر از خاک می‌کنم. مثل ساعتِ شنی، ذره‌ذره می‌ریزم‌شان روی زمین. خانه‌های کوچه را نگاه می‌کنم. غیر ازخانهٔ سیدماشاالله و ننه‌قمر بیشترشان را خراب کرده‌اند. انگار مسابقه گذاشته‌اند چه کسی زودتر سقف خانه‌اش به فلک می‌رسد.

جلوی خانه سیدماشاالله بساط فوتبال را پهن می‌کردیم. دو تا سنگ بزرگ می‌گذاشتیم به جای دیرک دروازه. نادر که از ما بزرگ‌تر بود سکه‌هامان راجمع می‌کرد و می‌گذاشت زیرکومه، که همان دیرک دروازه بود. بعد از بازی سکه‌ها را برمی‌داشت و از ممدکچل که همیشهٔ خدا بساط بستنی‌فروشی‌اش پهن بود کنار همین درخت، برای تیم برنده بستنی می‌خرید. برای خودش هم؛ چه بازنده، چه برنده. می‌گفت: «اگر من نباشم بازی سرنمی‌گیرد.»

انگار هنوز سروصدای بچه‌ها این‌جا مانده. ساعت شنی را پر از خاک می‌کنم.

نباید قسمم را می‌شکستم. آفتاب از نوک ساختمانی که سر به فلک کشیده‌تر است، دست‌وپایش را جمع می‌کند که برود. می‌ترسم طاقت نیاورم بیشتر بمانم. جایی را ندارم که پناه ببرم.

از پای درخت بلند می‌شوم. نزدیک اذان است. الان است که پیر‌مردها بیایند مسجد. توی این بیست‌ودوسال گند خورده به قیافه‌ام. پای چشم‌هایم پنجه‌ای درست شده. مثل دو تا دستِ کوچک که انگارچنگ انداخته‌اند چشم‌هایم را در بیاورند. اما باز می‌ترسم کسی از پشتِ صورت آفتاب‌خورده‌ام بشناسدم.

گورم را گم می‌کنم میان گورها که انتهای بلوارِ بهشت زهرا، بالای تپه‌ای هستند. می‌خواهم قبر پدرم را پیدا کنم. خبر مرگش را تلفنی فهمیدم. دوازده سال پیش. قالی دست دوم می‌خرید. بعد از ده سال، شماره دکانش را گیر آوردم. مرد میان‌سالی گوشی را برداشت. گفتم: «با قاسم غفاری کار دارم؛ می‌خواهم قالی بخرم.» گفت: «مرده، یک سال است که مرده.»

پاپیچش که شدم گفت: «دق‌مرگ شد و سکته‌کرد.»

نور لامپ‌ها کم است و بی‌رمق. نمی‌دانم کدام ردیف‌ها را بگردم. پا می‌گذارم روی قبرها و هر ردیف را تا آخر می‌روم. قالی‌های دم دکانش روی هم پهن بودند. مثل یک تخت بزرگ. تصور می‌کنم عصرها می‌نشسته روی قالی‌ها و همین‌طور سیگار زر دود می‌کرده و فکر می‌کرده حتماً مرا کشته‌اند. قسم خورده بودم اگر فرارکنم به کسی تا آخر عمر از خودم چیزی نگویم. می‌ترسیدم از سر تکلیف هم که شده تحویلم بدهند.

فرار نمی‌کردم هم چیزی عوض نمی‌شد. گیرم می‌رفتم پای چوبهٔ دار. دست‌هایم شروع می‌کنند به لرزیدن. مثل همان بیست‌ودوسال پیش. باز مهرداد می‌آید در نظرم. با آن چشم‌های ریز، ابروهای پرپشت و گوش‌هایی که مثل گوش‌های یک بچهٔ دوازده ساله کوچک بودند.

کمرم تیر می‌کشد. زیاد که راه می‌روم بدجوری امانم را می‌گیرد. دکتر می‌گوید به خاطر بار سنگینی‌است که برداشته‌ام. فرار که کردم یک راست رفتم بندرعباس. آنجا توی یکی از روستاها بار قاچاق که می‌آمد شبانه خالی می‌کردیم. خوبی‌اش این بود که عرق‌سگی‌مان به راه بود. یک اتاقک داشتم رو به دریا. شب‌ها تا دیر وقت زل می‌زدم به موج‌ها و گوش می‌دادم به صدایشان که انگار یک شینِ تمام نشدنی بودند. شین‌ها می‌سریدند و من تمام مدت به چشم‌هایش فکر می‌کردم.

چندسالی همان‌جا ماندم. یک‌روز تازه‌واردی آمد برای کار. گفتم نباید اینجا بماند. صدتا بهانه جورکردم ولی به خرجشان نرفت. احساس می‌کردم چشم‌های میشی‌ مهرداد افتاده‌اند دنبالم. پلک که می‌زد، صدای وحشتناکی بلند می‌شد. صدایی مثل قایق‌های گشتی، وقتی هر دو موتورشان کار می‌کند و باسرعت به سمتت می‌آیند و تو مجبوری هر چه جنس داری بریزی توی دریا. یک‌شب خرت و پرت‌هایم را جمع کردم. رفتم شمال توی یک شرکت چوب‌بُری. همه‌اش حمالی بود.

انگشتم را می‌گذارم روی مهرهٔ آخر کمرم. محل درد را فشار می‌دهم. آرام نمی‌گیرد. یک نخ سیگار توی پاکت مانده. بَرَش می‌دارم.

شمال با دختر نگهبان شرکت ازدواج کردم. چند سالی از من بزرگ‌تر بود. همان روزهای اول گفتم زیاد از من سؤال نکند. کم‌حرف است. خیلی با هم حرف نمی‌زنیم. بیشتر نگاهش می‌کنم. اگرچه خوشگل نیست، اما خوبی‌اش این‌ است که چشم‌های سیاهی دارد. نمی‌داند آمده‌ام اینجا. توی بیمارستان است. دکترش گفت باید چند روزی بستری باشد. بچه را که دیدم خانه نرفتم. سوار اتوبوس شدم و سر از این خراب‌شده درآوردم. چشم میشی کوچک هم همان خاصیت را دارد. اصلاً انگار همه‌شان یک‌طورند. پکی به سیگار می‌زنم. زیر لب می‌گویم: «غلط کردم بچه‌دار شدم.»

کنار درخت توت زری نگاهش را دوخته‌بود به جایی بالای سرم. گفت ظهر توی کوچه بوده. مهرداد با دوچرخه‌اش ردشده. اول چشمک زده، بعد خلوتی کوچه را که دیده، برگشته و چیزی گفته به زری. هرچه اصرار کردم نگفت چه گفته است. اشک‌ها، قشنگی چشم‌هایش را چندبرابر کرده بود. دست گذاشتم گوشهٔ چشمش و اشکش را چیدم. مژ‌ه‌های خیسش هنوز جلوی چشم‌هایم هستند. نمی‌دانم حالا سهم چه کسی شده‌اند. قرار بود دو هفته بعد عقد کنیم. مهرداد قسم خورده بود نگذارد به او برسم.

چند روز پی مهرداد بودم. دم غروب که ازسینما می‌آمدم، با دوچرخه‌اش پیچید توی کوچه، کنار همان درخت توت بود که هلش دادم. با دو چرخه رفت توی درخت. کم پیش می‌آید مستی را یادم باشد. اما آن روز انگار همه چیزش شفاف بود. نشستم روی سینه‌اش. اول چند خط انداختم روی صورتش. مشت زد به گوشهٔ لبم. گفتم: «کورت می‌کنم.» تف انداخت به صورتم. فحشی داد به زری. چندبار چاقو را تا دسته فروکردم توی سینه‌اش. درست یادم هست که زل‌زدم توی چشم‌هایش. همان چشم‌هایی که خیره شده‌بودند به زری و بعد هم چشمک‌ زده‌ بودند. عربده‌ای کشیدم و چاقو را بردم سمت چشمش.

باز کمرم تیر می‌کشد. روی قبری می‌نشینم. نمی‌دانم چه اسمی روی بچه‌ام بگذارم. پک می‌زنم به سیگار، روی قبر نوشته مهردادشریفی، آتش سیگار می‌افتد روی شلوارم با پشت دست چند بار شلوارم را می‌تکانم. بلند می‌شوم. به سمت شهر می‌روم. برمی‌گردم بالای قبر. می‌خواهم پردهٔ بالای قبر را کنار بزنم و عکس را تماشا کنم. پرده را بالا نزده فکر می‌کنم هزار تا مهرداد داریم. در بین بی‌نهایتِ چراغ‌های شهر خیره می‌مانم به چراغِ قرمزی که خاموش و روشن می‌شود. فکر می‌کنم توی این بیست‌ودو سال شهر چقدر عوض شده. پشت شلوارم را می‌تکانم. سیگار را پرت می‌کنم. باید با اولین ماشین از اینجا بروم. چشم‌هایم را می‌فشارم. نگاهم را از چراغ چشمک‌زن برمی‌دارم. سرعتم را زیاد می‌کنم. زیر لب می‌گویم: «فقط باید بروم» و به چشم‌هایش فکر می‌کنم.



comment feed ۶ پاسخ به ”چشمان میشی“

  1. مهدی

    مثل داستان قبلی‌تان فضا و حس نشسته در آن قوی بود. می‌شود بی‌تردید گفت نویسنده خود در فضای داستانش بوده وقتی داشته می‌نوشته.
    ممنون

  2. طراوت باران

    روایت داستانی قشنگی داشت، با اینکه کار کوتاه بود و ماجراهای قصه زیاد اما هیچ جا به گزافه گویی نرفته بود.لذت بردم.

  3. علیرضا آرام

    داستان پرداخت خوبی داشت، اما به نظرم جملۀ «گیرم می‌رفتم پای چوبهٔ دار» نشان می‌دهد که راوی دستش به خون یک نفر آلوده است و دیگر کشفی برای ادامه و پایان داستان باقی نمی‌گذارد. شاید بهتر بود داستان با این جملات تمام می‌شد:
    «فرار نمی‌کردم هم چیزی عوض نمی‌شد. گیرم می‌رفتم پای چوبهٔ دار. در این سال‌ها فقط به چشم‌هایش فکر کردم.»

  4. خواننده

    اطلاعات داستان خیلی حساب شده وارد داستان شده. تعلیق عالی .فضا سازی خیلی خوب.

  5. taher

    با سلام
    در ماندگی این آدم خیلی خوب در آمده اینکه نمی تواند فرار کند از خودش از بی چارگی از تقدیر
    کشش خوبی دارد.

  6. رضا

    و اما
    شاید نقطه ضعف اصلى داستان در منطق درونى اش باشد.
    توضیح دقیق تر: اتفاق اصلى داستان کجا است؟ یا گشتن در قبرستان و سر قبرى نشستن و یا درگیرى با مهرداد. اگر اولى است که سیر روایت داستان در خدمت ان نیست یعنى ان چه پیش از این صحنه مى خوانیم زمینه ساز چنین اوجى نیست (جدا از این که این جا اصلا به اندازه اوج پرداخت نشده است). اگر هم دومى است که روایت دقیق و ظریف زمان حال اضافى است.
    و بعد
    دقت بیشر به محور محتوا به نویسنده کمک خواهد کرد که نگاه دقیق ترى به پى رنگ داستان داشته باشه و در نتیجه منطق درونى داستان سامان بهترى پیدا بکند.