نمیدانم اگر مدیران و پوستر و تیزرسازان سیامین جشنوراهٔ فیلم فجر از کیفیت فیلمها اطلاع داشتند باز هم اینگونه در شعار اخلاق و امید و آگاهی میدمیدند یا نه. دریغ و درد آنجاست که در سیامین دورهٔ این رویداد مهمتلقی و تبلیغ شده، هیچ چیز جدیدی به سینمای ایران افزوده نمیشود و مثلاً بیست سال دیگر، دستهایمان نزد نوجوانی که میخواهد میراث فرهنگی گذشتهاش را مرور کند، خالی است. از دست نقد و تذکر و حتی تمسخر و توهین هم انگار کاری ساخته نیست. ماییم و فیلمهایی در بهترین حالت متوسطالحال، که بیش از چند روز در حافظههایمان باقی نخواهد ماند. در چنین وضعیتی بهترین کار عمل به توصیهٔ دوست عزیزم، معین ابطحی در اعلام عمومی «بلد نبودن فیلمسازی» است. این سیاهه را هم تیمّناً و تبرکاً از باب تسویهحساب با وجدان شخصی خویش با چند فیلم مینگارم.
برف روی کاجها
اگر اولین فیلم پیمان معادی، پیشاز سال ۱۳۸۷ و ساخته شدن «دربارهٔ الی …» به نمایش درمیآمد، بیگمان بیشاز وضعیت فعلی مورد توجه قرار میگرفت. بزرگترین بدشانسی «برف روی کاجها» مقایسه شدن با فیلمهای اصغر فرهادی است و گرنه خود فیلم در ترسیم و ایرانیزه کردن موقعیت و پرداخت شخصیت اصلی خود نسبتا موفق عمل میکند و اگرچه در انتها، ظرفیتهای بهفعلیت نرسیدهٔ بسیاری روی دست فیلمنامهنویس میمانند امّا فیلم با تکیه بر شخصیت اصلی خود، گلیمش را از آب بیرون میکشد و بهعنوان اولین اثر سازندهاش، یک سر و گردن، بالاتر از بسیاری فیلمهای جشنواره قرار میگیرد. معادی با همان فصل یکی مانده به آخر فیلمش و جایی که رویا و دوستش حرفهایی راجع به تحمل فهم حقیقت یا تردید و خودفریبی میزنند، ثابت میکند که تا چه اندازه زیر سایهٔ فرهادی است اما خود همین نکته که فیلمنامهنویس بهراحتی از کنار ایدهٔ خبر داشتن بهروز و زنش از ماجرای علی رد میشود و از پتانسیل این موقعیت ملتهب در درگیری بین وجدان بشری و تعهد به منافع دیگران استفاده نمیکند، ثابت میکند که فیلمساز، برای ساختن بهترین فیلمش حالا حالاها باید آزمون و خطا کند. تمهید سیاهوسفید بودن فیلم نیز ایدهٔ هدررفتهای است. با توجه به فیلمنامهٔ کمحادثه و شخصیتمحور «برف روی کاجها»، فیلمساز میتوانست با تمهیدات بصری و بازی با رنگ و نور، معانی استعاری و ضمنی غنیتری به فیلمش ببخشد، اما در وضعیت فعلی، حذف رنگ فقط منجر به شکلگیری لحن سرد فیلم شده است.
خوابم میآد
فیلمنامهٔ اولین ساختهٔ رضا عطاران چندین و چند بار و توسط چند نفر بازنویسی شده است اما محصول نهایی فیلم نامنسجمی است که جذابیت نسبی خود را نه از قصهای پر و پیمان که از تکموقعیتهای سنجاقشده به فیلم و نمک ذاتی و شمایل معهود خود عطاران میگیرد. عطاران بالأخره از معذوریتها و محدودیتهای سریالسازی برای تلویزیون رهیده و برای همین توانسته هم دوربینش را چند بار توی دستشویی ببرد و هم چند بار با ایدهٔ چای و شلوار شوخی کند با اینهمه اما جنس طنزی که فیلمساز با زوم کردن روی لحظات ظاهرا مرده و بیاهمیت زندگی شخصیتها برای فیلمش انتخاب کرده، نیاز به طراحی داستانهای فرعی بیشتری دارد. مثلاً میشد از ایدهٔ ارتباط پدر شخصیت اصلی با پوستر بسنطی، در تقابل با حساسیتهای مادر، بهرهٔ بیشتری گرفت و موقعیتهای طنز بیشتری خلق کرد. «خوابم میآد» میتوانست فیلم بهتری باشد اگر لحن ابزورد و خط اصلی کمدی رمانتیکش تا انتها حفظ میشد. یکسوم پایانی فیلم، جدا از بنایی که کارگردان از ابتدای اثرش بنیان نهاده، حال و هوایی شبهتریلرـگنگستری بهخود میگیرد و اگرچه حتی برای لحظاتی، کمدیهای سیاه برادران کوئن را تداعی میکند اما به نظر میآید رجوع دوبارهاش به آن جهان ابزورد در پایانبندی نیاز به مقدمهچینی بیشتری دارد.
آزمایشگاه
حتی اگر اسم حمید امجد را از تیتراژ فیلم حذف کنیم باز هم میتوان فهمید سلیقه و ذوقی برخاسته از تئاتر پشت «آزمایشگاه» است. بازیهای بهشدت اغراق شده (مخصوصاً بازی شبنم مقدمی و افشین هاشمی)، میزانسنهای تخت و یکوجهی، دیالوگهای پشت سر هم و بیوقفه، قطببندی کلاسیک شخصیتهای مثبت و منفی، طرح و توطئهٔ ساده و قابل پیشبینی و ریتم نامتعادل جاری در سکانسسکانس فیلم، همه و همه سبب شدهاند که «آزمایشگاه» از سطح فیلمی سینمایی به تلهتئاتری شلوغوپلوغ و فیلمبرداریشده در مکانی واقعی تنزل یابد. فیلم هنوز قصهٔ رقابت دو فارغالتحصیل علوم آزمایشگاهی را تعریف کرده و نکرده، خط سیر اصلیاش را رها میکند و سراغ موضوعات دیگری همچون عشق و تبعیض و بیعدالتی میرود و چون نمیتواند هیچکدام از ایدههایش را به سرانجام مناسبی برساند مجبور میشود رو بازی کند و حرفهای گلدرشت بزند که «دنیا همهاش یه جور آزمایشگاهه» و نهایتاً با موقعیتی شبههندی در آن رستوران غذاهای گیاهی پایان بپذیرد. فیلم از جانب بازیگران خود نیز کم آسیب ندیده است. افشین هاشمی با آن صدای زیر و لحن نرم در صحبت کردن و حرکات اضافی دست و صورت، یکی از بدترین انتخابهای ممکن برای شخصیت «قهرمان» است که نه میتواند همدلی کسی را برانگیزد و صلابت و قاطعیت یکی از دو طرف آن رقابت مهم را دارا باشد. از بازی باران کوثری هم بهتر است چیزی نگویم.
بیخود و بیجهت
ششمین فیلم عبدالرضا کاهانی بهنظر راقم این سطور بهترین و پختهترین اثر کارنامهٔ سازندهاش است. فیلم کمادعا و جمعوجوری که برخلاف آثار پیشین کاهانی، شکلگیری مسئلهٔ اصلیاش را از کاراکترها، احساسات و روابط اغراق شده نمیگیرد و با تمرکز روی چند شخصیت بهظاهر معمولی، از درهمتنیدگی کنشهایشان در قبال مشکل مرکزی داستان، بهخصوص در ترکیب با بازی خونسرد رضا عطاران، موقعیتهایی شیرین و بامزه خلق میکند و نهایتاً از دل استیصال سریانیافته در همین موقعیتها، موضوع اصلیاش را دچار تغییر سطحی اگرچه خفیف و کنترلشده، اما باورپذیر مینماید. نیازی به ذکر این نکته نیست که رسانههای مثلاً ارزشی بهخاطر آن شخصیت چادری «بیخود و بیجهت» را در زمان اکران عمومی، به شدت خواهند نواخت، اما برادران توجه ندارند کاهانی با ظرافتی که در پرداخت شخصیت الهه به خرج داده، چه تصویر انسانی و شریفی از آدمهای همطبقهٔ او ترسیم کرده است. کاهانی اگرچه بهدرستی به این تشخیص رسیده که باید تصویرپردازیهای شبهتجربی فیلمهای اولش را کنار بگذارد اما آن همه مدیومشات و پلان بلند و نمای تخت و میزانسن ساده، آن هم در فضای محصور و بیتنوع آن خانه، نهتنها کارنامهٔ کارگردانی فیلمساز را ارتقا نبخشیده، بلکه «بیخود و بیجهت» را بیشاز بسیاری فیلمهای جشنوارهٔ سیام، شبیه فیلمهای تلویزیونی کرده است. Real Time بودن فیلم هم اگرچه به شکلگرفتن لحن ناتورالیستی فیلم کمک میکند اما هنوز از ضعف طراحی ایدههای گشتار رنج میبرد.
یک روز دیگر
«یک روز دیگر» بیخود و بیجهتترین اثر کارنامهٔ سازندهاش است. معلوم نیست برای فیلمسازی مثل حسن فتحی با آن سابقهٔ تئاتری و آن همه فیلم و سریال قصهگو، چه اتفاقی افتاده که هوس «بابل» و «برشهای کوتاه»سازی به سرش زده. ایدهٔ اصلی داستان، از جایی که پول به دست آن دخترک سومالیایی دستفروش و پدرش میافتد لو میرود و فیلم بدون تقریباً هیچ تغییر حس یا سطح دراماتیک موقعیت مرکزی یا تلاش برای همپوشانی و تداخل حداکثری ماجراها و شخصیتها ادامه مییابد و به پایان میرسد. فیلم اگرچه آنقدر اثر هدررفتهای نیست که با تلهفیلم زیرشانهتخممرغی «هندوانهٔ شب یلدا» مقایسه شود اما هیچوقت هم نمیتواند به مرز آثاری چون «شهرخدا» و «عشق سگی» برسد و اینهمه بهخاطر آن است که فیلمنامهنویس آنقدر حوصله بهخرج نداده که برای رسیدن پول به صاحب اولش بهگونهای مقدمهچینی کند که مفهوم تقدیر، با لحنی دوگانه (وقتی میگویم «دوگانه» یعنی چیزی در حد «بچهٔ رُزمِری») شکل بگیرد و برای همین تحمل ده دقیقهٔ آخر فیلم و آن موسیقی پرحجم ارکسترال روی مرور وضعیت شخصیتهای فیلم بیشتر از آنکه همدلیبرانگیز و همراهکننده باشد، خستهکننده و بیجهت است. البته این پایانبندی در کنار تصاویر نوستالژیک و کارتپستالی سراسر فیلم از پاریس، تهیهکنندگان دولتی «یک روز دیگر» را در تناقض لاینحلی باقی میگذارد.
روزهای زندگی
بهترین فیلم کارنامهٔ پرویز شیخطادی، اگرچه در کویر جشنوارهٔ امسال، اثر قابل تأملی است اما فاصلهٔ زیادی با حداقلهای یک اثر کامل و بینقص دارد. فیلمنامه، تفنگهای بلااستفاده ماندهٔ بسیاری بر دیوارهایش دارد (نمونهاش تأثیر عقیمماندهٔ همان دکتر اسیر شدهای که در انتها بهدست عراقیها کشته میشود) و برای مثال، از موقعیت بکر محدودیت مکان و شخصیتها، بهخصوص در نیمهٔ دوم فیلم، استفادهٔ کاملی نمیکند. در دوره و زمانهای که سخن گفتن از جنگ، خواهینخواهی به یا به حماسهسراییهای شعارزده منتهی میشود و یا سر از مظلومنماییهای ضدجنگسرایانه درمیآورد، همینکه فیلمسازی به هیچکدام از این ورطهها نمیافتد و تلاش میکند فقط در سایهٔ حادثهٔ جنگ، عمق روابط انسانی بین شخصیتهایش را بکاود، جای تحسین بسیار دارد، اما مشکل اصلی فیلم این است که تکلیفش دقیقاً با خودش مشخص نیست. دقیقاً مشخص نیست محور فیلمنامه قهرمانپروری (یکی از نیازهای حیاتی سینمای ما در داستانهای روزمرهزدهٔ امروز) از شخصیت دکتر است یا علامتسؤال نهادن بر چهرهٔ کریه جنگ که در رفتارهای زن دکتر تبلور مییابد. سکانسی که دکتر کور شده میخواهد سرباز عراقی را کور کند یا آنجا که زنِ دکتر، سرباز عراقی را از دست همسرش نجات میدهد، همان لحظاتی هستند که فیلم از کمبودشان رنج میبرد. مثلاً میشد دکتر را در معالجهٔ یک مجروح خودی یا یک سرباز عراقی بر سر دوراهی نهاد تا شخصیتهای فیلم بیشتر از وضعیت فیلم صیقل بخورند.
۹ اسفند ۱۳۹۰ | ۱۶:۰۷
فرهنگ یعنی تاکتیک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست ما می گوید مشکل جشنواره ما نبودن اثری از فرهنگ ناب ایرانی است در حالی که خود دچار هنر زدگی شده و به جا اشاره به کمبود های فرهنگی فیلم ها فقط و فقط به نقاط تاکتیکی فیلم ها اشاره دارد.
دوست عزیز سایت و این نقد شما هم دست آیندگان ما را در زمینه فرهنگی خالی میکند البته اگر تخریب فرهنگیشان نکند
۱۶ اسفند ۱۳۹۰ | ۱۴:۲۱
ممنون…
ممنون که یادداشتت مختصر و مفید بود. به عبارت بهتر شسته و رفته. بدون هیچگونه زیادهگویی.
ممنون که به جای به رخ کشیدن سواد سینمایی و پرداختن به تئوریهای کسالت آور و خسته کننده فیلمها را نقد کردی و اشکالات فنی و فیلمنامهای آنها را به چالش کشیدی.
ممنون که بیشتر مواقع با آوردن مثال و ذکر تمونه از دل خود فیلمها نشان دادی که چقدر راحت و ساده همراه با کمی تامل و دقت نظر میتوان آثار خوب و بد سینمایی را به صورت مصداقی نقد کرد و نیازی به ریشهیابی فقرهای فرهنگی و مشکلات عظیم سینمایی نیست.
ممنون که نه لحن نقدهایت مبغضانه بود و نه تعریفهایت از سر ذوقزدگی.
و دست آخر ممنون که مینویسی و میآموزی خوب نوشتن را… ممنون.