فیروزه

 
 

کمی «طوفان در فنجان» لطفا: با شکر فراوان

یادداشتی بر سریال زمانه ساخته «حسن فتحی»

۱
نوشتن درباره سریالی که پرمخاطب است و حد خوبی از استانداردهای سریال‌سازی را رعایت کرده – به بیانی هم در نظر مخاطب و هم از نظر فنی نمره خوبی گرفته باشد – هنر نیست. البته مخالف‌خوانی در برابر این نوع سریال‌ها هم دیگر جسارت نمی‌طلبد که همه این روزها برای خود یک پا «مسعود فراستی» شده‌اند و گویی مخالف‌خوانی سکه رایجی است که اگر حتی به قدر اصحاب کهف هم در خواب غنوده باشی و بعدِ سال‌ها بیدار شوی، باز هم از روی سکه‌هایت متوجه نخواهند شد قدر سواد و بی‌سوادی‌ات چه میزان است و متعلق به کدامین دوره‌ای.

شاید رسم ادب در ساحت نقد این باشد که در برابر این نوع ساخته‌ها سر تعظیم فرو آوریم و به مذاق مخاطب و به مانند منتقدین دیگر در رسای نکاتی که یک سریال را این گونه در میانه عرش و فرش نگاه می‌دارد، بنویسیم. چرا؟ دلیلی بهتر از این‌که با بیرون کشیدن بزنگاه‌ها و الگوواره‌های این نوع ساخت و سازهای خوب بتوانیم به آن مدیر کم‌حوصله و کم‌مطالعه رسانه‌ای گوشزد کنیم مطلوب ما این چنین ساخته‌هایی است و ما خیلی هم روی هوا حرف نمی‌زنیم و آرمان‌شهرگرا نیستیم. ادامه…


 

جشنوارهٔ متوسط‌ها

ویژه‌نامهٔ سی‌امین جشنوارهٔ فیلم فجر

پیش از هر چیز باید چند نکته دربارهٔ جشنوارهٔ امسال را بدانید:
الف) جشنوارهٔ امسال به هیچ وجه ویترین سال آیندهٔ سینمای ما نیست. برخی آثارش به هیچ وجه فرصت اکران نخواهند داشت. برخی با سر به زمین خواهند خورد و تولیدات بسیار دیگری در راه هستند که خواهند آمد در حالی که در جشنواره نبوده‌اند.

ب) برخی همین جشنوارهٔ متوسط‌ها را هم غنیمت می‌دانستند؛ چرا که معتقد بودند با توجه به وقایع مربوط به انحلال خانهٔ سینما امکان تحریمش بوده است. ولی با توجه به اینکه فیلم از آنِ تهیه‌کننده است و تهیه‌کنندگان کمترین هیاهو را در این رخداد داشته‌اند، به گمانم این هراس ابتر بود. گذشته از آنکه مشاهدات عینی نگارنده نشان می‌داد این طبقه نیازمند دیده شدن و خودنمایی است که البته جزئی از خصوصیات هنرمندان است. پس بی‌هراس از پیامدهای بعدی قهر و آشتی‌ها و کنارکشیدن‌ها باید به فکر ارتقای جشنواره بود. همه خواهند آمد مگر جای دیگری هم دارند؟

پ) گرچه غربال فیلم‌هایی که به جشنواره راه پیدا می‌کنند بر عهدهٔ هیئت گزینش است ولی کیفیت فیلم‌ها که ربطی به معاونت سینمایی و…ندارد. دارد؟ پس نمی‌فهمم چرا متوسط بودن جشنواره را بر گردن برگزارکنندگان آن می‌اندازند. آنان در بهترین حالت موظف‌اند نگذارند فیلم نامطلوبی به بخش مسابقه راه پیدا کند، مستحقی پشت در بماند و نظم مطلوب در برگزاری داشته باشند که سومی محقق شد و اولی و دومی کمی لنگ می‌زد…احترام و نظمی که در سراسر برگزاری جشنواره در برج میلاد برقرار بود، جای سپاسگزاری دارد.

ت) به اعتراف رانندهٔ آژانسی که نگارنده را می‌برد و می‌آورد و معلوم نبود چگونه از برج میلاد و سالن نمایش آن سردرآورده بود و به تأیید غریبه و آشنا، امسال حضور طیف مذهبی در سالن برج میلاد چشمگیر بود. چرایی‌اش را نمی‌دانم ولی حضور مفصل، کاملاً هدفمند و سازماندهی‌شده محققان و منتقدان رسانه و سینما از قم جای سپاس و تأمل داشت. این گونه، هم همایشی چون جشنوارهٔ فجر از یک سالن مُد درآمده بود و هم سینما و مهم‌ترین رخدادش در همان مسیری قرار خواهد گرفت که بایسته است؛ قرار گرفتن زیر ذره‌بین اهل دقت و نقد.

ث) گپ و گفت کوتاه نگارنده با یکی از منتقدان دربارهٔ کیفیت نقدها نشان داد برخی منتقدها برای خود رسالت حمایتی، هدایتی، مدیریتی قائل‌اند و تلاش نمی‌کنند با زبانی گزنده به مقابله با آثار ضعیف فیلمسازان بروند و می‌پندارند این کار تندروی است، جایش در زمان نمایش فیلم است، نباید بر آرای داوران تاثیر گذارند، در رقابت دخالت کنند و گاه چون کارگردانان سینما تحمل نقد را ندارند چه کاری است سرشاخ شدن با سینماگران؛ باید به حال نقد سینما هم فکری کرد. به ویژه که این شائبه هست برخی منتقدها حامی برخی فیلمسازان هستند.

بگذریم… و اما بعد

۱
آخرین فیلمی که در جشنوارهٔ فیلم فجر در آخرین ساعات روز جمعه بیست و یکم بهمن ماه آن هم نه روی صندلی که روی پله‌های سالن برج میلاد و در میان شلوغی دیدم، «روزهای زندگیِ» پرویز شیخ‌طادی بود. فیلم در گونهٔ فیلم‌های جنگی یا دفاع مقدس جای دارد و البته خیلی خیلی ساده‌تر و بی‌حرف‌تر از آن است که به مخاطبان نمایانده‌اند. فیلم، زندگی جنگی عده‌ای از پزشکان یک بیمارستان صحرایی را در آخرین حملات کور ارتش عراق به ایران پس از پذیرش قطع‌نامه روایت می‌کند. از دید بسیاری این اثر شایستهٔ نام بهترین فیلم جشنواره بوده است ولی باید بپرسم چرا؟ به گمانم آنان که روزهای زندگی را این گونه ستوده‌اند حافظهٔ ضعیفی دارند و در تحلیلشان به خطا رفته‌اند. فیلم جز یکی دو ایدهٔ جالب چیز دیگری ندارد. از موقعیت نابی هم که در اختیار فیلمنامه‌نویس بوده چیزی خوبی درنیامده است؛ موقعیت اینکه گروه پزشکی و مجروحین جنگی، دست خالی در یک پناهگاه زیرزمینی محبوس شوند در حالی که روی زمین و بالای سرشان در اختیار سربازان عراقی است. چنین ایده‌ای خوراک فیلمنامه‌نویسان هالیوودی بود برای خلق جهان داستانی ناب، پر کشش و تعلیق ولی اینجا…جز یکی دو صحنهٔ ماندگار چیز دیگری نداریم. یکی صحنه‌ای است که در نمایی هولناک هلی‌کوپتری از پشت خاکریز و رو به ما بالا می‌آید و به سمت پردهٔ سینما تیراندازی ‌می‌کند و دیگری ایدهٔ ادرار کردن مجروحان در جای خود و تمیز کردن نجاساتشان توسط زن و مرد پزشک فیلم است (به درستی در سالن سینما ملت برای این صحنه کف زدند). باقی، تکرار مکررات است. در «کیمیا»، «سرزمین خورشید» و «سفر به چزابه» حجم انبوهی از خون و جنگ و شلوغی را دیده‌ایم که نمایش از رمق‌افتادهٔ شیخ‌طادی در برابرشان چیزی برای اضافه کردن به سینمای جنگ ندارد. حرکت محیرالعقول حمید فرخ‌نژاد (که بازی معمولی‌ای دارد و آن همه تعریف از بازی‌اش بی‌دلیل است) در چیدن بلوک‌های فروریختهٔ پناهگاه با دستان خالی، آن هم تک‌نفره و در دل شب یا حرف‌های شعاری هنگامه قاضیانی در نفی کشتن سرباز دشمن از نقاط ضعف فیلم است. با این همه دیدن فیلم روی پرده برای درک بهتر دنیای اثر لازم است.

۲
فیلم Crash را دیده‌اید؟ یا فیلم «سفرهٔ ایرانی» را چطور؟ «یک روز دیگر» حسن فتحی در ادامهٔ آن‌ها است و البته بی‌رمق‌تر و بدون هیچ هستهٔ مرکزی معرفتی متمایز و تعالی‌بخشی. همان قصهٔ تکراری یک چیز (که اینجا هفت هزار یورو است) که در اپیزودهای گوناگون میان آدم‌های مختلف دست به دست می‌چرخد و آخر سر برمی‌گردیم سر موقعیت اصلی با یک نمای کلی از همهٔ آدم‌های اپیزودها در پایان. آنان که مدتی فیلمنامه نوشته باشند می‌دانند این روش روایت و قصه‌گویی ساده‌ترین روش نوشتن است که البته اگر ایده و هستهٔ مرکزی معرفتی متمایز و جدیدی داشته باشی به خلق یک اثر میخکوب‌کننده مانند «قصه‌های عامه‌‍‌پسند» منجر خواهد شد. ولی اثر حسن فتحی این چنین نیست. یک هدیه تهرانی دارد که نمایندهٔ ایرانیان است و چند نفر دیگر که هر یک نمایندهٔ یک قوم و قبیله‌اند: ژاپنی و لهستانی و…همه هم درگیر مشکلات خودشان و البته نشان می‌دهد فیلمساز دوست دارد به یک تور بین‌المللی دریافت جوایز برود! قصه تکراری است با کمترین خلاقیت در پرداخت و جا به جا حرف‌های گُنده. حسن فتحی سریال‌ساز بهتری است و هیچ‌کدام از فیلم‌های سینمایی‌اش تا کنون توفیقی برای وی نبوده است گرچه استانداردها را رعایت کرده باشد. در کل پولتان را دور نریزید. DVD آن کارگشاتر است.

نکته: بهترین بازیگر فیلم پسربچهٔ ایرانی آن است؛ پسرکی که هم فرانسه را خوب حرف می‌زند هم فارسی را. سراسر لحظات بازی‌‌اش تماشایی است به ویژه استیصالش روی پله‌ها در مواجهه با دایی‌اش.

۳
«بغض» اولین اثر رضا دُرمیشیان جوان است که دستیار داریوش مهرجویی در «نارنجی‌پوش» هم بوده است. فیلم محترم، خوش‌رنگ و امیدوارکننده به تولد فیلمسازی خوش‌سلیقه. فیلم در ترکیه روایت می‌شود و در کل قصه‌اش حول تلاش جوان غربت‌زدهٔ ایرانی است برای جور کردن پول و رفتن به جای دیگری غیر آنجا که هستند. فیلم در ادامهٔ روایت سرگشتگی نسل جوان فعلی ایران است از دید فیلمسازان وطنی البته. بازی باران کوثری عالی است و آن لات‌منشی و عاشق‌پیشگی دخترانه را درآورده. فیلمبرداری تورج اصلانی هم سینمایی و لایق پرده است. با این حال مشکل اثر این است که تعلق خاطرش به سینمای سرگرم‌کنندهٔ قصه‌گو کم است و یک خط داستان را بی‌نهایت کش می‌دهد، بی‌کنش و واکنش و کشش. نگارنده که دقایقی پیش از پایان فیلم سرنوشت باران کوثری را حدس زد؛ شم فیلم‌نامه‌نویسی فروخفته‌ام می‌گفت تنها آسِ فیلمنامه‌نویس در چنین قصه‌ای برای رودست زدن به قضاوت بیننده‌اش همان پایان اثر و روایت سرنوشت باران کوثری بود که این، خوب نیست. با این حال اثر را باید روی پردهٔ سینما ببینید تا درک درستی از میزانسن، دکوپاژ، فیلمبرداری و کارگردانی پیدا کنید ولی شاید راضی بیرون نیایید؛ چون قصهٔ گیرایی ندارد.

نکتهٔ ۱: در حالی که هر لحظه انتظار داشتم ملت برای فیلم از آن کف و دست‌های اعتراضی بزنند، نزدند… جالب بود. گویا تلاش بصری خوب فیلمساز توی رودربایستی انداخته بودشان.

نکتهٔ ۲: تلاش فیلمساز برای روایت جسمانی عشق با برخی رفتارهای بدنی بازیگران زن و مرد هم در نوع خودش سوال‌برانگیز است.

۴
خوب، بگذارید یک جا تکلیف چند فیلم را مشخص کنم. فیلم‌هایی که در روزهای مختلف نمایش داده شدند ولی یک وجه اشتراک مهم داشتند: وقتمان را تلف کردند، روی اعصاب ملت راه رفتند و به ملت این حق را دادند که گستاخانه در سینمای اهالی رسانه سوت و کف بزنند یا به صحنه‌های حتی غم‌انگیز با صدای بلند بخندند تا دست‌اندرکاران جشنواره بفهمند چه خبطی مرتکب شده‌اند:

«همه چی آرومه» ساختهٔ یه بنده خدایی بود که در ژانر زیرشونه تخم مرغی قرار می‌گرفت. رفقا گفتند برداشتی رها و یله از فیلم Hang over بوده است؛ العهده علی الراوی…فیلم، شخصیت‌های بزرگواری! چون علی صادقی (که بازی‌هایش را دوست دارم)، جواد عزتی، سحر قریشی، مجید صالحی (با گریمی شبیه جان لنون) دارد! خوب خودتان حدس بزنید با چه خزعبلی روبه‌رو بوده‌ایم دیگر..آن وقت این اثر که پر بود از موسیقی آن هم از نوع نازلش معلوم نبود در برج میلاد و سالن رسانه چه می‌کرد؟ آن هم در شرایطی که فیلم سیدروح الله حجازیِ عزیز بیرون مانده بود! این سحر قریشی هم باید فکری به حال خودش بکند. آرایش شدید خلیجی وی در اکثر فیلم‌ها بازی وی را تحت تأثیر قرار داده است، در حالی که می‌دانم بازیگر خوبی است. گاهی مدیر برنامه هم خوب چیزی است!

به این سفره‌آرایی اضافه کنید اثری چون «قبیلهٔ من» ساختهٔ غلامرضا آزادی را که روایت زندگی سازنده‌اش بوده گویا…ایشان همان همسر فریال بهزاد هستند و پدر سپهر آزادی که در «دنیای شیرین» پسربچهٔ قصه بود. خودشان سابقهٔ فیلمبرداری دارند و الان کارگردانی هم کرده بودند. اثری به غایت نازل و با بازی‌هایی ابلهانه و دکوری مصنوعی که می‌خواسته روایت عاشقانه‌ای باشد با اشکالات فنی زیاد در حوزهٔ صدا..ولی فقط به افزایش مشکلات گوارشی ما منجر شد. بدترین نوع واکنش تماشاگران را به وقت نمایش این فیلم دیدم. آن‌قدر ملت الکی کف زدند و خندیدند که غلامرضا آزادی عطای حضور در جلسهٔ نقد را به لقایش بخشید؛ همچون سامان مقدم و اثر خسته‌کننده و سطحی‌اش «یه عاشقانه ساده» که روایتی بی‌خلاقیت از عشق مخفیانهٔ یک پسر به دختری است که نام پسر دیگری روی وی است با یک ایدهٔ بی‌ربط ریختن مواد مخدر در نان روستایی‌ها توسط نانوا برای جمع کردن مشتری بیشتر. با بازی‌ تکراری و هندیزه‌شدهٔ مصطفی زمانی و بازی فاجعه‌بار مهراوه شریفی‌نیا که رفتارش (ابراز عشق تلویحی و شبه‌خیابانی‌اش به علی قربان‌زاده) هیچ تناسبی با رفتار یک دختری روستایی (آن هم دختر کدخدا) در جمعی متعصب نداشت. فیلم شکوه عشق را در دکور توریستی ابیانه با لباس‌های شیک و گران‌قمیت مارک «دُرُست» به گَند کشیده است خلاص. و من خدا را شکر کردم که هنوز «سوته‌دلان» و «شب یلدا» یگانه‌عاشقانه‌های سینمای ما ماندند.

اثر فاخر!! دیگر «تنها صداست که می‌ماند» ساختهٔ سعید چاری بود. نمایش این فیلم در نوع خود فاجعهٔ هیروشیمایی بود. در همان بیست دقیقهٔ اول نیمی از سالن خالی شد و به محض اینکه به علت اشکال فنی پخش فیلم متوقف شد، بقیه هم بیرون زدند، جز اندکی که ماندند و فیلم را تا انتها تحمل کردند. واقعاً هدف مدیران جشنواره از راه دادن این اثر بی‌مایه که هر تازه‌کار اهل سینمایی سخافت و جلافت! آن را در همان نگاه اول درمی‌یابد چه بوده؟

دربارهٔ فجایع زیست‌محیطی! و هنری‌ای چون «بیداری»، «در انتظار معجزه»، «آزمایشگاه»، «پیشونی سفید» و «آمین خواهیم گفت» جداگانه سخن خواهد رفت.

نکته: «در قبیلهٔ من» یک ایدهٔ جالب وجود داشت؛ دختری که شخصیت اول فیلم عاشقش بود وقتی در خانه را می‌زنند گویا در آب مشغول آب‌تنی بوده که با سرعت در را باز می‌کند و می‌رود اندرونی و ما این را از روی رد پای خیس پنجه‌هایش روی زمین می‌فهمیم. ایدهٔ جالب و البته اروتیکی بود.

۵
اینکه شما هفتاد سال و ‌اندی عمر کرده باشی، فلسفه خوانده باشی، چهار تا از کارهایت جزء خوبان سینمای ایران تلقی شوند بعد دست بگذاری روی یک موضوع خاص و آن را به مشنگ‌ترین شکل ممکن و البته مفرح روایت کنی که تماشاگر عقده‌ای و تلخ از سینما بیرون نزند اوج خلاقیت است. نیست؟ این روایت شخصی من از داریوش مهرجویی بود و «نارنجی‌پوش»اش… این فیلم را نمی‌توان با منطق یونانی درکید!! ولی خیالتان راحت از دیدنش روی پرده ناراحت نمی‌شوید. اینکه عشاق داریوش مهرجویی دوست دارند وی هر سال یک «هامون» یا «لیلا» تحویلشان دهد مشکل خودشان است ولی یک چنین فیلمسازی که از «هامون» می‌زند به «مهمان مامان» و از «سنتوری» به «نارنجی‌پوش» غنیمتی است برای جهان سینما. این یعنی ذهن این آدم فعال است. بازیگوش است، لذت‌طلب و تجربه‌گرا است و این‌ها یعنی سینما در وجودش زنده است. این‌ها چیز کمی نیست. بازی حامد بهداد در فیلم جالب است و روان‌پریشی همیشگی‌اش را مهار کرده. قسمت دادگاه فیلم روایتی مهرجویی‌وار و شیرین از «جدایی نادر از سیمین» است. و گمانم از این بعد هر زن در حال مهاجرتی را لیلا حاتمی بازی کند. یکی دو صحنه فیلم هم یادآور «شیرین» کیارستمی و هامون است؛ آنجا که حامد بهداد رو به لیلا حاتمی می‌کند و می‌گوید: «این بچه سهم منه» و البته سینما هم منفجر می‌شد.

نکتهٔ ۱: فیلم را روی پرده و در کنار مردم باید دید. بازی دو به دو و زیبای میترا حجار و لیلا حاتمی در یک مقابلهٔ زنانه و آرامش خانومانهٔ میترا حجار در این صحنه ماندگار و تاریخی است.

نکتهٔ ۲: در یکی از صحنه‌های فیلم وقتی حامد بهداد رو به دیگر شخصیت فیلم می‌گوید من ریشه در این آب و خاک دارم و وطنم رو ترک نمی‌کنم در حالی که همسرش لیلا حاتمی مدام برای پیشرفت علمی مجبور است بر طبل رفتن بکوبد، تماشاگران به افتخار حامد بهداد کف زدند…معنادار بود…خیلی معنادار…

نکتهٔ ۳: در نشریه «جهان کتاب» در دو شمارهٔ آخرش جدالی قلمی بر سر ترجمهٔ کتاب «جهان هولوگرافیک» توسط داریوش مهرجویی رخ داد که جالب است. در آنجا عده‌ای علایق داریوش مهرجویی را به ترجمهٔ برخی آثار شبه‌فلسفی و یا به زعم برخی کلاه‌بردارانه سخیف می‌دانند. جالب آنکه فیلم «نارنجی‌پوش» هم در راستای ادای دین به فنگ‌شویی و از این جور مکاتب است.

۶
یک نمایشنامهٔ ۳۵ میلیمتری! «بی‌خود و بی‌‌جهتِ» کاهانی را می‌گویم. نسخهٔ نازل کارهای رضا عطاران عزیز است (یاد ورود خانوادهٔ مریم امیرجلالیِ ترشی‌فروش به خانهٔ مجلل حمید لولایی در سریال «ترش و شیرین» بیفتید) …با یک رضا عطاران همیگشی که به چوب مرده هم روح می‌بخشد چه برسد به اثر عبدالرضا کاهانی. همهٔ فیلم‌های پیشین کاهانی را دوست دارم گرچه با وی در برخی ادراکاتش از دنیای اطرافش مخالفم ولی این آخری چه بود؟ مثلاً قرار بود حرف‌های مهم بزند؟ بگذریم…اثر کاهانی فاقد روایت داستانی جدید یا خلق روایت بصری نابی بود که سینمای ما را یک گام جلو ببرد. دنیای کاهانی را هم که چیزکی نیفزود. خیلی معمولی‌تر از آن است که گمان می‌دارید و متعجب از هیاهویی که گردش جمع شده برای توقیفش. برای چه؟ فیلم یک بازی خوب از پانته‌آ بهرام دارد به ویژه وقتی که در حال جویدن یک چیز ترش دربارهٔ انداختن جنین نگار جواهریان حرف می‌زند یا بازی خیلی عالی و کوتاه مادر الهه (نگار جواهریان) که همان زن مدیر و سرد و اصول‌گرای متدینی است که پیرامون خود بسیار دیده‌ام. از آن زن‌ها که با اراده و اعتقادشان دنیا را مسخّر و جابه‌جا می‌کنند و دست آخر هم حق با اوست و دخترش فقط کتمان می‌کند و مخفی‌کاری.

۷
«قلاده‌های طلا»؟ چه باید گفت… متحیرم از این همه هیاهو برای هیچ. مشخص است که بچه‌های بالا! برای ایجاد جذابیت در اطراف فیلم هوی احتمال عدم اکران را راه انداختند تا فیلم بیشتر دیده شود و خوب نتیجهٔ خوبی گرفتند؛ حضور سه هزار نفر در ساعت یک نصفه‌شب در سرمای برج میلاد برای دیدن فیلم و ترافیک ساعت سه شب بزرگراه‌های اطراف برج میلاد پس از پایان نمایش. فیلم، قصه‌اش و روایتش شما را تا ته می‌برد. ریتمش، آهنگش و بزنگاه‌هایش خوب هستند ولی کافی نیستند. فیلم شایستهٔ دریافت هیچ جایزه‌ای نبود حتی اگر در بخش مسابقه قرار داده می‌شد؛ چون متوسط‌الحال است. معتقدم وزارت اطلاعات باید برای روایت تلاش‌های سال ۱۳۸۸ خود کارگردان و داستان بهتری را دست و پا می‌کرد. با این حال تجربهٔ دیدن این فیلم در سالن سینما دلچسب است. برای ما که ساعت‌ها به صندلی خود چسبیدیم تا جایمان را کسی نگیرد. هر جور فکر می‌کنم «تعقیب سایه‌های» علی شاه‌حاتمی و «روز شیطان» بهروز افخمی هنوز بهترین هستند. «قلاده‌های طلا» -روایت چند روز اول رخدادهای سال ۱۳۸۸- گرچه تلاش کرده بی‌طرف نقل کند ولی این، رسالت سینمایی وی را به سرانجام مطلوب نرسانده است. با آنچه ابوالقاسم طالبی داشته می‌شده اثری کوبنده‌تر ساخت که حتی مخالفت‌ترین بیننده هم وادار به تأمل و تردید شود. اثر در میانه می‌ماند چون کار خاصی نمی‌کند. ترکیب بازیگرانش هم بد است؛ امین حیایی، اکبر سنگی، محمدرضا شریفی‌نیا و حمیدرضا پگاه (گرچه این آخری در نقش یک اطلاعاتی باورپذیر است). شکل و شمایل کاریکاتوری مخالفان نظام هم توی ذوق می‌زند. اثر با خسّت اطلاعاتش را رو می‌کند و آن خلسه و نشئهٔ آخر این گونه فیلم‌ها که پس از گره‌گشایی یقه بیننده را می‌گیرد، رخ نمی‌دهد در نتیجه فیلم با تو از سینما بیرون نمی‌آید. تلاش کارگردان برای روایت مستندگونهٔ آن وقایع جای تقدیر دارد ولی سینما جای تقدیر و تشکر سازمانی نیست. هست؟ به هر حال فیلم پرفروش خواهد شد و حتماً بروید در سینما ببینیدش. یک فیلم در سالن جریان دارد..میان شما و بقیه..خواهید فهمید.

نکته: می‌روم تا چند نفری را که در ورودی برج میلاد گیر کرده‌اند، با کارتم بیاورم داخل! گمان می‌کنم آمده‌ام مهدیهٔ تهران! باور کنید ظرف کمتر از نیم ساعت سالن سینما پر شده از بر و بچه‌های حزب‌اللهی که معلوم است خودجوش! آمده‌اند این فیلم را ببینند. جالب آنکه از ورودی برج که مقابل درب دانشگاه تهران (ایران سابق) است هم کارت‌ها را چک می‌کنند! کاری که پیش‌تر انجام نمی‌شد. به این‌ها اضافه کنید روشن ‌ماندن بودن برخی چراغ‌های سالن را در طول نمایش فیلم برای مقابلهٔ احتمالی با… بگذریم… کف زدن عده‌ای در سالن روی صحنه‌های مربوط به نمایش تصویر آیت‌الله جنتی در نماز جمعهٔ ۲۹ خردادماه ۱۳۸۸ و همچنین نمایش راهپیمایی سکوت ۲۵ خردادماه سال ۱۳۸۸ تهران (همزمان با دیالوگ محمدرضا شریفی‌نیا که با تعجب و نوعی هراس می‌گفت چقدر جمعیت زیاده) و واکنش‌های متفاوت تماشاگران روی صحنه‌های مقابلهٔ سرسختانهٔ بسیجیان در برابر مهاجمان هم جالب بود. چه شود اکران فیلم.

۸
دربارهٔ چند شاهکار مورد تفقد واقع‌شدهٔ تماشاگران باید یکجا سخن گفت:
دربارهٔ «در انتظار معجزه» و «بیداری» چه باید گفت؟ اولی ساختهٔ رسول صدر عاملی است و در راستای سه‌گانهٔ زائرش. اثری که اگر برای تعمیق حس رضاخواهی و معنویت است چون خیلی شخصی ساخته شده و جذاب نیست، پس تأثیری روی مردم نخواهد داشت؛ چرا که مردم برای دیدنش به سالن سینما نخواهند رفت که هیچ، حتی بعید است در شب تولد یا شهادت امام رضا پای گیرندهٔ تلویزیون هم بنشینند و ببینندش. از لحاظ هنری و حتی در کارنامهٔ خود کارگردان هم قدمی رو به جلو نیست. در ساحت تاریخ سینما هم که نه روایت جدیدی داشت و نه خلاقیت و نوآوری‌ای. اثری به غایت کسل‌کننده، کش‌دار و شخصی که از ایجاد حس مطلوب کارگردان در منِ بیننده و بسیاری دیگر ناتوان بود در نتیجه بیننده در سالن سینما روی احساسی‌ترین و معنادارترین صحنه‌های فیلم سوت و کف زد. شاید تنها اندکی بازی پریوش نظریه جالب بود. به قول فریدون جیرانی این فیلم‌ها برای چه ساخته می‌شوند؟

«بیداری» هم دردی دیگر داشت. یک ایدهٔ بسیار عالی را خراب کرده بودند. ایده‌ای که داشتنش آرزوی هر فیلم‌نامه‌نویسی است. اینکه خداوند در لحظهٔ مرگ برخی بندگانش به آن‌ها که نگران عزیزانشان هستند، این امکان را بدهد تا آیندهٔ آن‌ها را ببینند و بعد راحت‌تر جان بدهند ایدهٔ بکر و نابی است که البته در عملیاتی مشترک به سرکردگی فرزاد مؤتمن، سعید حاجی‌میری و حامد بهداد به زمین خورد. بازسازی صحنه‌های روزهای انقلاب با بازی حامد بهداد زیبا بود ولی این ـ‌به همراه صحنهٔ آغازین فیلم که از نقطه‌ای دور آرام آرام هواپیما به سمت ما می‌آید و می‌نشیند‌ـ تنها نکتهٔ قابل عرض این تله‌فیلم سینمایی‌شده! بود. بازی حامد بهداد با لحن کلام بدش که اصلی‌ترین عامل خندهٔ تماشاگران بود، جلوه‌های ویژهٔ نابه‌جای فیلم، گاف روایتی و منطق نادرست اثر از دیگر دلایل ضعف این اثر بود. واکنش تماشاگران به این دو اثر در سالن سینما کاملاً به نظر منصفانه بود و توصیهٔ من این است که اگر پول اضافه دارید VCD آن‌ها را بخرید و ببینید.

ولی حکایت «پیشونی سفید» فرق دارد. اثر داستان دارد، بازیگر دارد، رنگ و لعاب دارد ولی تنها چیزی که ندارد نوآوری و خلاقیت است. تکرار نخ‌نمای یک قصهٔ بچه‌گانهٔ تکراری بدون هیچ خلاقیت روایی، تصویری و حتی شعری و آهنگی. حتی یک از آهنگ‌های کار هم در ذهنتان نمی‌ماند (این را با آهنگ مادر خسرو شکیبایی در «خواهران غریب» مقایسه کنید)، داستانش فاقد تعلیق و کشش است و شوخی‌هایش بی‌معنایند. یکی دو تکهٔ سیاسی هم دارد که ربطی به سینمای کودک ندارد. در کل این اثر مصداق بارز پول دور ریختن بوده و بس! ولی برای دست به سر کردن بچهٔ شیطانتان خوب است که بنشانیدش روی سالن سینما و بروید بیرون سالن برای خودتان کاری بکنید.

و اما شاهکار دکتر حمید امجد مدیر انتشارات نیلا، کارگردان تئاتر، بازیگر کارهای بهرام بیضایی و خلاصه یک انسان فرهیخته و درام‌شناس شده اثر نازلی به نام «آزمایشگاه». از بیرون رفتن بخش زیادی از تماشاگران از سالن در میان نمایش فیلم و خمیازه‌های ملت که بگذریم باید از خود اثر گفت که دیالوگ‌های بد، بازی‌های مسخره، عدم وجود فراز و فرود داستانی، نداشتن طنز، باسمه‌ای بودن موقعیت‌ها همگی در خدمت رخ دادن یک فاجعه تام و تمام بوده‌اند. مسخره‌ترین قسمت اثر بازی افشین هاشمی و رضا کیانیان روی استیج است که قرار بوده ملت را بخنداند ولی باعث کسالت شد. معلوم نیست کجای این اثر یادآور کارهای بیلی وایلدر بوده که آقایان مدعی الگوبرداری از آن شده‌‌اند. تنها نکتهٔ جالب کار پوشش سادهٔ بازیگران زن (گویا نیم نگاهی به نماش تلویزیونی داشته باشد) و حساب‌شده بودن مسائل فنی و میزانسن فیلم است که نشان از قدرت کارگردان در پرداخت بصری کارش دارد؛ به او می‌شود امید بست ولی نه با این داستان‌ها.

۹
رضا عطارن را با همین یک اثر تارانتینو (‌یا به قول علی غبیشاوی کوئن)‌ سینمای ایران لقب می‌دهم، اگر کارش بر همین مدار پیش برود. با این حال از وی انتظار بیشتری داشتم. فیلم پر است از ایده‌های نابی که کم‌انرژی رها شده‌اند و اگر آزاد شده بودند برای خود انفجاری اتمی رقم می‌زدند و تماشاگر را دیوانه از سالن سینما بیرون می‌کردند؛ برای نمونه ابتکار عملش در استفاده از اکبر عبدی در نقش یک زن که تا آخر زن می‌ماند در تاریخ سینما! ـ‌در کنار بازی کیت بلانشت در نقش باب دیلان‌ـ ماندگار خواهد شد. با این حال از این ابتکار عملی که می‌توانست انرژی زیادی را برای خنداندن و داستان‌گویی در سراسر فیلم آزاد کند، کم استفاده شده است. شاید این گونه تعبیر شود که عطاران نمی‌خواسته روح اکبر عبدی بر کار حاکم شود که خب شاید هوشمندانه باشد ولی کمی خودخواهانه است؛ چرا که آنچه می‌ماند فیلم است. ماندن رضا عطاران در قید و بند شوخی‌های توالتی سریال‌هایش (که البته از دهان رضا عطاران حب و نبات است و از زبان بقیه اروتیک می‌شود و حال‌به‌هم‌زن) هم دلخورکننده است. از طرفی رضا عطاران استاد بازسازی زندگی جنوب‌شهری است که در این فیلم کمتر از این توانش بهره برد. با این حال ایدهٔ اینکه تو در حالتی که گمان می‌کنی همه چیز آرومه در حالت سقوط به درهٔ مرگ باشی جالب است. روایت لَخت، کرخت و هیچ‌انگارانهٔ عطاران از زندگی بی‌معنای یک معلم که با رگه‌ای کم‌رنگ از یک عشق فرصت‌طلبانه معنا می‌یابد دلچسب درآمده است. رفتن به قلب سنت و رفتارهای اجتماعی مردم ما (بازنمایی پوشش زنان ابتدای دههٔ هفتاد، شاشیدن یک بچه به دیوار خانهٔ همسایه، پیژامه و زیرپیراهن پوشیدن بازیگران، رابطهٔ زن و شوهر پیر و سنتی و…) در کنار طنز خاص عطارانی که بر فیلم کاهانی هم حاکم شده بود امتیازهای اثر رضا عطاران است که فیلم پرفروش سال آینده خواهد بود. از ریتم افتادن فیلم و داستان کشدارش پس از ماجرای گروگان‌گیری هم بدجور توی ذوق می‌زد. به هر حال نسل ما به رضا عطاران مدیون است؛ بابت همهٔ سریال‌های زیبایش..بابت گونهٔ جدید طنزش که به گمان من ایرانی است. به خاطر بازی مؤلفش که دارد تکثیر می‌شود. به خاطر معصومیت و صداقت هنری و کاری‌اش؛ و آن خنده‌های کودکانه و دلبرانه‌اش. به خاطر او که نقطهٔ امید تولد یک نگاه جدید برای سینمای ماست؛ مرسی رضا!

۱۰
«برف روی کاج»! مم…خب…تمجمج‌کنان باید بگویم که اثری متوسط‌الحال است با داستانی دربارهٔ آنچه خیانت مرد در حق زنش می‌‌نامند. عشق را می‌فهمم و ناگهانی بودنش را. سرزده وارد شدنش را. ولی برف روی کاج را نمی‌فهمم. اثری شیک و خوش‌رنگ و لعاب است؛ چیزی در ادامهٔ چهارشنبه سوری. ولی فاقد خلاقیت ناب هنری پیشرو یا داستانی جدید و یا روایتی نو از قصه‌ای کهنه. با یک حسین پاکدل محترم و مستأصل و یک مهناز افشار زیادی آرام. نتوانستم دلایل آدم‌های داستان را درک کنم؛ چرا آدم معقول و موفقی چون حسین پاکدل باید سر مهناز افشار هوو بیاورد آن هم آناهیتا افشار؟…یا چرا زن جاافتاده‌ای مثل مهناز افشار باید عاشق صابر ابر جوان شود؟ برف روی کاج تنها امتیازش معرفی یک پیمان معادی خوش‌سلیقه است که امیدوارم داستان‌های بهتری در دست بگیرد از جنس دغدغه‌های شریف اصغر فرهادی و البته مثل او در ورطه اپوزیسیون‌نمایی نیفتد. دیدنش در سالن سینما بدک نیست. فقط نمی‌دانم چرا هِی در بوق و کرنا می‌کنند امسال داستان خیانت زیاد شده. من که چنین چیزی ندیدم.

۱۱
«یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» ساختهٔ منوچهر هادی در کنار «خودزنیِ» احمد کاوری نشان می‌دهد با دو کارگردان قصه‌گو طرفیم. جدای از اینکه معلوم نیست اسمش یعنی چه و ربطی هم به کل اثر ندارد. بازی خوب آنا نعمتی و یکتا ناصر در کنار یک صحنهٔ تصادف رانندگی بِکر و تکان‌دهنده با خط داستانی جالب، «یکی می‌خواد…» را متمایز کرد و البته فیلم شاهکار نیست. اگر آنا نعمتی بازی‌اش را رها می‌کرد با یک ملودرام اشک‌انگیز خوب طرف بودیم. فیلم منوچهر هادی در برهه‌ای از جشنواره واقعاً حکم ریختن یک قطره نفازلین در بینی گرفته را داشت.


 

ناگهان یک عاشقانه

دربارهٔ سریال «ارمغان تاریکی» ساختهٔ «جلیل سامان»

۱
همیشه چیزهای ناگهانی به آدم حس خوبی می‌دهند؛ مثل دیدن نمرهٔ بیست با خودکار قرمز در پایین برگهٔ امتحانی، وقتی می‌دانی یک غلط داشته‌ای ولی گویا مصحِّح آن را ندیده… مثل زمانی که ناگهان در قرعه‌کشی فلان سفر زیارتی نام تو که تازه روز ماقبل آخر و بیشتر برای سنجیدن شانست (تو بخوان آزمودن توجه خدا به خودت) اسم‌نویسی کرده بودی، بیرون می‌آید، مثل یک بوسهٔ ناگهانی، یک نگاه ناگهانی، مثل یک کشف ناگهانی، مثل دیدن ناگهانی یک دوست قدیمی در پشت چراغ قرمزِ یک ترافیک کلافه‌کننده که حالت را دگرگون می‌کند، مثل شنیدن ناگهانی یک موسیقی قدیمی در پیاده‌روی یک خیابان شلوغ که مدت‌ها بود دنبالش می‌گشتی ولی نامش را نمی‌دانستی، مثل شنیدن ناگهانی یک قطعهٔ خاطره‌انگیز در میانهٔ یک فیلم دیدنی (حسی مثل شنیدن صدای «محسن چاوشی» و «مسحن یگانه» در میانهٔ «به همین سادگیِ» سیدرضا میرکریمی در تاریکیِ یک سینمای خلوت)، مثل یک محبت ناگهانی از سوی کسی که فکر می‌کردی «بازرس ژاور» بینوایان است…این همه چیز ناگهانی، چون ناگهانی هستند، لذتی دارند مضاعف و وصف‌ناپذیر…چرایی‌اش بماند برای آنان که در حالات و احوالات آدمی دقیق می‌شوند ولی شاید همهٔ لذت چیزی مثل عشق در همین وقوع ناگهانی‌اش است، گرچه مدت‌ها می‌گذرد تا بفهمی در چه دامی افتاده‌ای. مدت‌ها می‌گذرد تا آنچنان اسیرش شوی که دیگر بی «او» نتوانی زندگی کنی (گیرم توهّمی بیش نباشد). القصه که چیزهای خوشِ ناگهانی لذتی دارند ناگفتنی. حتی اگر این چیز ناگهانی کشف یک فیلم باشد، کشف یک فیلمساز یا دیدن یک فیلم و سریال در زمانی که از همه چیز قطع امید کرده‌ای. چیزی که شاید منتظرش بودی اما نه حالا، نه در این شلوغی، نه در میان جمعی پریشان و عجول، به ویژه وقتی که بدانی تا مدت‌ها مکن است چنین چیزی را نبینی. حکایت منِ نگارنده و سریال «ارمغان تاریکی» چیزی است از این دست؛ داستانی از ذوق‌زدگی، ناگهانیّت، شورمندی عشقی ناب با چاشنی سیاست که تا حماسی‌شدن یک کارگردان باتجربه می‌طلبد. ادامه…


 

گزارش یک جشن

به مناسبت سومین جشنوارهٔ «هنر آسمانی»

۱
«مشکل اساسی دنیای امروز این است که افراد نادان لبریز از اطمینان و اعتماد به نفس و افراد هوشمند پر از شک و تردیدند». برتراند راسل

۲
اعتماد به نفس و اندکی احساس دیده‌شدن؛ این‌ها تنها نتایج سه دوره برگزاری «جشنوارهٔ هنر آسمانی» است. جشنواره‌ای که پنج‌شنبه ۱۲ اسفندماه از ۹ صبح تا ۶ بعدازظهر اختتامیهٔ خود را طی کرد. دوسالانه‌ای که دبیرخانهٔ دائمی دارد (گرچه غیرفعال) و یک وب‌سایت بسیار ضعیف که حتی تا دیشب که این مطلب را می‌نوشتم، هنوز به روز نشده بود تا «دیگران» در جریان روند برگزاری جشنواره و برندگان نهایی قرار بگیرند؛ وب‌سایتی رنگین‌کمانی با فونت‌ها و رنگ‌های عجیب و غریب..با لوگوی گل‌درشت جشنواره که در میانهٔ هر مطلب ظاهر می‌شود. دوسالانه‌ای که وقتی کارش را آغاز کرد هنر مدت‌ها بود خود را بر فضای حوزه تحمیل کرده بود و دیگر از لسان این خطیب و آن عالم به فضای حجره‌ها راه یافته بود. دوسالانه‌ای که حالا باید راه رفتن مستقل را، سلوک ‌بزرگی‌کردن را یاد بگیرد. نه مانند آنچه تا کنون دیده‌ایم، بلکه آن گونه که شایستهٔ حوزهٔ صدسالهٔ قم است. نه آن‌گونه که دیگران می‌خواهندمان: در کنار خودشان، در میانهٔ دعواهایشان، مؤیّد برنامه‌هایشان، توجیه‌گر اعمالشان؛ آن گونه که خود می‌خواهیم: یک گروه بزرگ، یک بنگاه فرهنگی و هنری قدرتمند، یک لابی بزرگ برای تعیین و تغییر مسیر برنامه‌های فرهنگی و هنری ایران، یک ابزار قدرتمند اِعمال اقتدار فرهنگی ایرانی بر جهان اسلام. راهی بس دراز داریم ولی میسر؛ توشهٔ راه ولی کمی «بزرگی‌کردن» را یاد گرفتن است و مقدار زیادی اعتماد به نفس و بلندپروازی. تجربهٔ «اونجلیست‌ها» در آمریکا پیش روی ماست. ادامه…


 

فصل چیدن گردوها

به مناسبت سومین جشنوارهٔ «هنر آسمانی»

سومین جشنوارهٔ «هنر آسمانی» فردا برگزار می‌شود. همایشی که جانشین «کنگرهٔ شعر و قصه طلاب» شده است. جشنواره‌ای که نیت بنیانگذاران آن («خانهٔ هنر و اندیشه»ای که این روزها دیگر وجود خارجی ندارد؛ عزیزی که حالا حالاها متولیان هنر در حوزه، بدهکار آن ‌هستند)، مسئولان برگزاری آن، شرکت‌کنندگان آن همگی خوب است ولی این کافی نیست. جشنواره‌ای که تا کنون به برگزاری رقابت میان طلاب هنرمند در رشته‌های هنری مرسوم روزگار گذرانده است (که این کار البته در زمان عسرت هنر در حوزه، خودش کاری بس بزرگ بود). برای مایی که سال‌ها منتظر ماندیم تا در پرتو آن همه تأکیدات بزرگان، هنر به شکلی ویژه به ساحت دین و متولیان دین وارد شود، این جشن کوچک است.. این همایش بر‌آیند سال‌ها فعالیت نهادهای رسمی و غیررسمی حوزوی در هنر است ولی با آنچه قرار بوده شود، هنوز فرسنگ‌ها فاصله دارد، در حالی که ما فرصت آزمون و خطا نداریم (گرچه همینی که هست هم غنیمت باشد). گرچه نگارنده از طرفدارن جدی هر نوع همایشی است که به رونق بازار فرهنگ و هنر و ایجاد نشاط و شادابی در میان دوستدارانش کمک کند ولی برخی همایش‌ها راهبردی هستند و نه دورِهمی؛ همایش‌هایی که آیندگان از ما می‌پرسند که چی؟.. «جشنوارهٔ هنر آسمانی» در آستانهٔ سومین بار برگزاری‌اش باید تکلیف خود را با دیگر همایش‌های جاری و ساری این ممکلت مشخص کند. قرار است تنها بیلانی کاری شود برای حوزهٔ هنری، شورای مدیریت حوزهٔ علمیه قم، دفتر تبلیغات اسلامی، مرکز پژوهش‌های اسلامی صدا و سیما یا مرجعی تأثیرگذار باشد برای پیوند نهاد روحانیت با هنر؟ می‌خواهد تنها جایی باشد برای تقدیر آشکار و رسمی از طلاب علاقه‌مند به هنر یا نهادی باشد با دبیرخانه‌ای فعال برای رصد فعالیت‌های طلاب هنرمند و حمایت از آن‌ها و نهادینه‌کردن انس با هنر در میان روحانیون؟ می‌خواهد یا نمی‌خواهد؟ تا کنون آنچه دیده‌ایم و شنیده‌ایم، بر «نمی‌خواهد» دلالت دارد… چرا که ادامه…


 

شبکهٔ زنان از ایده تا آنتن

خیلی پیش‌تر از این، «آیت‌الله محی‌الدین حائری شیرازی» اولین کسی بود که دربارهٔ راه‌اندازی شبکه‌ای سخن گفت که در زمان خودش سروصدای زیادی برپا کرد: «شبکهٔ زنان». همان زمان بسیاری بر این ایده خرده گرفتند و البته آن گونه که حضرت آیت‌الله مسئله را طرح کرده بود، نمی‌شد بر معترضان خرده گرفت؛ این که ما شبکه‌ای ویژهٔ زنان راه بیندازیم که فقط ایشان ببینند و مردان نبینند؟ آیا چنین چیزی می‌شود؟ شاید همین طرح خام‌دستانهٔ چینین ایده‌ای باعث شد تا سال‌ها این ایده به محاق فرو رود. اما با طرح موضوعاتی چون راه‌اندازی شبکهٔ مستند، شبکهٔ کودک، شبکهٔ ورزش و شبکه‌های پیش‌تر افتتاح‌شده‌ای چون شبکهٔ قرآن و آموزش و خبر می‌توان کمی فارغ‌البال‌تر به این ایده اندیشید که با توجه به اهداف انقلاب اسلامی ایران و نگاه فراملی به طرح مسئلهٔ زنان در جهان اسلام و ارائهٔ ایده‌های نو در میان مسلمانان که زاییدهٔ ایدهٔ رهبری ما بر جهان اسلام است، آیا نمی‌توان به طرح شبکهٔ زنان دقیق‌تر و واقع‌بینانه‌تر اندیشید؟ بهتر است دربارهٔ این ایده همچون یک استراتژیست رسانه‌ای بیندیشیم و شاید چون «مهندس سیدعزت‌الله ضرغامی» از ارائه‌دهندگان چنین طرحی، چند سؤال بکنیم و بعد در مقام پاسخ برآییم و ببینیم خودمان قانع می‌شویم یا نه؟ ادامه…


 

تا اینجا که فقط بازی را یک هیچ برده‌ای آقای میرباقری

نگاهی به سریال مختارنامه

این روزها با دیدن این چند قسمت نخست سریال مختارنامه، مدام یاد بازی ایران ـ بحرین در جریان بازی‌های مقدماتی جام جهانی سال ۲۰۰۶ می‌افتم.. آن بازی جز اینکه اگر با برد ما تمام می‌شد، سند صعود ما به جام جهانی بود، حکم بازی انتقام را داشت. چون درست چهار سال پیش از آن، تیم پرامید و پرمهره و به واقع رویایی پیرمرد دوست‌داشتنی فوتبال ما، «میروسلاو بلاژویچ»، در جهنم منامه، در بازی‌ای پرانتقاد به بحرین باخته بود و بازیکنان بحرین در پایان با پرچم عربستان ـ رقیب سنتی ما در آن زمان که صعودش منوط به شکست ما بود؛ شکستی که همه آن را ناممکن می‌دانستند و ما ثابت کردیم مرد ممکن ساختن ناممکن‌ها هستیم!! ـ شادی کرده بودند. در بازی معهود، که در تهران برگزار می‌شد، همه چیز برای یک انتقام بزرگ آماده بود؛ تو گویی صعودمان به جام جهانی اهمیتی کمتر از این انتقام داشت. ولی در نهایت ما بازی را با تک گل «محمدرضا نصرتی» بردیم و خلاص…بازی‌ای بی‌انرژی..بازی‌ای که باید چیزی فراتر از امتیاز و صعود، آن را جاودانه می‌کرد..شادی رفتن به جام جهانی را داشتیم ولی یک چیزی در آن میان کم بود: انتقام و انرژی آن؛ چیزی دراماتیک. در میان بازیکن‌های آقای! آن تیم، به یک بازیکن فدایی از جنس مجتبی محرمی و احمدرضا عابدزاده، به یک رذل دوست‌داشتنی مانند مارادونای ۱۹۸۶ محتاج بودیم تا حریف را تحقیرشده ببریم…یک لگد، یک کارت قرمز، یک فحش، یک تنه، یک فریب داور، یک «دست خدا»؛ ما بازی انتقام را به تفکرات منطقی و محتاطانة برانکو ایوانکوویچ باخته بودیم.. و مهم‌تر از آن به نسلی از فوتبالیست‌ها که چهار سال پس از آن شب جهنمی، در دویدن‌هایشان انرژی و انگیزه دیده نمی‌شد: انگیزة انتقام؛ چیزی در مایه‌های شخصیت اول یک وسترن خشن و ناموسی چون «این گروه خشنِ» سام پکین پا… اینکه تو برای چیزی فراتر از منطق عقلانی بجنگی انرژی‌ای دارد که تو را جذب می‌کند. همان انرژی‌ای که در پایان بازی ذوب آهن ـ الهلال بازیکنان ایرانی را وامی‌دارد رقص شمشیر کنند به تلافی رقص شمشیر عربستانی‌ها در تهران… ادامه…


 

رسانهٔ بی‌قهرمان؛ رسانهٔ بی‌رسانه

چندی پیش به تناسب کاری که بر عهده‌ام گذاشته شده بود، مشغول ویرایش ترجمۀ یکی از نوشته‌های نیل پستمن فقید بودم با نام «چگونه اخبار تلویزیون را تماشا کنیم؟»؛ گرچه اثر در سال ۱۹۹۲ نوشته شده و بعد از مرگ پستمن توسط همکارش استیو پاورز در سال ۲۰۰۷ به‌روز شده است ولی در کل عمدۀ اطلاعاتش شنیده‌ شده و بدیهی به نظر می‌رسند. اینکه رسانه‌های آمریکا همه چیز را با متر و معیار سرگرم‌ کنندگی می‌سنجند و همه چیز بینندۀ آمریکایی بازاری و اقتصادی شده و کارتل‌های بازرگانی همه چیز را، حتی اخبار تلویزیون را، در ید قدرت خود دارند و دروغ و راست را به خورد مخاطب می‌دهند و…که خوب شنیدن آن‌ها از پستمنِ همیشه منتقد عجیب نیست ولو پس از مرگش؛ ولی در این بین یک کلام جالب و یک روح کلی بر نوشتار وی حاکم است ـ که شد بهانۀ این نوشته ـ و آن اینکه در بسیاری از برنامه‌های خبری آمریکا آنکه خبر می‌خواند عموماً تنها یک بازیگر قابل است که بهتر از نویسندۀ خبر یا کسی که حتی خبر را دیده می‌تواند احساسات مخاطب را تحریک کند و به او بگوید باید تعجب کند یا نه و…به همین دلیل نیل پستمن مدعی بود درآمد برخی از این مجری‌ها آن‌قدر بالا است که بخش عمدۀ هزینۀ برنامه‌ها را دربرمی‌گیرد و گاه آن‌قدر کارشان درست است که با رفتن فلان گوینده از این شبکه به آن شبکه ریزش و رویش مخاطب در دو شبکه محسوس است؛ نمونه‌اش والتر کرونکایت فقید، لری کینگ و.. نیل پستمن تیر خلاص را وقتی شلیک می‌کند که می‌گوید این دسته از گویندگان در مقام یک قهرمان ملی یا یک سوپراستار جلوه‌گر می‌شوند. این همان نقطۀ عزیمت نگارنده است که آیا از این دست قهرمان‌ها یا سوپراستارها در رسانۀ ما خبری هست؟
ادامه…


 

ستایش تکنولوژی و حسرت نوستالژی

این روزها عادت همه شده است که راه و بی‌راه به تکنولوژی و مظاهر آن بَد و بی‌راه بگویند. در میانه نطق همه هم می‌توانی جملاتی از مارتین هایدگر و نیل پستمنِ فقید ببینی که به منزله وحی مُنزَل دارند به دست با کفایت تکنولوژی‌ستیزان، دلایلی چند می‌دهند برای چهارنعل تاختن به سمت بیابان یا ناکجاآبادی در دل تاریخ. همه در حال ترس به سر می‌برند. ترس از چیزی نامشخص…چیزی ناملموس که گاه آن را تکنولوژی، گاه آن را رفاه، گاه آن را افسردگیِ زندگیِ مدرن و گاه آن را تسلیم‌شدنِ فرهنگ به مظاهر تمدن جدید می‌خوانند.

مشخص نیست چرا بشر نمی‌تواند درست و درمان از این رفاهی که دارد، لذت ببرد. گویی یادشان رفته در قدیم با یک وَبا همه با عزراییل طرح رفاقت می‌ریختند…شاهی می‌آمد و می‌رفت بی‌آن‌که مردمان بدانند قبلی که بود و این‌که جدید آمده کیست…به قول جهانگیر فوهر در سریال هزاردستان که همه ما شده بودیم ملت خواب؛

کار به جایی رسیده است که حمله به تکنولوژی به یک پُز روشنفکری تبدیل شده است. یادشان رفته حروف‌چینی احمقانه سُربی را که یک‌دوجین انسان شریف را به سِل و ده‌ها مرض لاعلاج مبتلا می‌کرد تا چرند و پرند آقایان چاپ شود…یادشان رفته فیلم‌ها در پشت درب‌های سینماها می‌ماند و تنها عده‌ای (که این روزها بی‌سوادی سینمایی خودشان را پشت دیدن فیلمِ روی پرده و در سینمای آن سال‌ها پنهان می‌کنند و ما را به تحقیر، نسل ویدئو خطاب می‌کنند) از آن بهره می‌بردند که معلوم نبود چه چیزی از آن سینما می‌فهمند…آن هم با آن کیفیت…یادشان رفته اگر همین برق و گاز نبود الان در ده‌کوره‌های این جهان، زنانِ همین مردمان نفرت‌گرفته از تکنولوژی، جهت به دنیا آوردن کودکی در سیاهه تاریکِ شبی زمستانی، باید به همه دستاویزهای ناپایدار این دنیا چنگ می‌انداخت و توسل می‌جست شاید..شاید رستمی که معلوم نبود در آینده ماکیاول می‌شود یا راسپوتین یا مادر تِرِزا یا مَدونا یا شکسپیر، پس بیفتد…البته به قیمت جان مادری.

گمانم مشکل بشر امروز سرعت است…سرعت گرفتن همه چیز و همه کس باعث شده یادمان برود دیروز چه بودیم و امروز چه شده‌ایم. آن سرعت آن‌قدر زیاد است که حتی فرصت نمی‌کنی با آن‌چه داریم درست و حسابی حال کنیم. هنوز از مدل جدید گوشی موبایل‌مان محظوظ نشده‌ایم که بعدی می‌آید…هنوز این یکی Player ما را با خود رفیق نکرده که آن یکی می‌آید.. mp3 می‌شود mp4 غافل از آن‌که ما هنوز از اهالی mp2 هستیم.

پس لاجرم باید به رسم کهنه مکتب‌خانه‌ها، گاهی کسی از میانه جمع، بر پاهای ما ترکه‌ای بنوازد که یادمان بیاید چه مسیری را آمده‌ایم…گاهی لازم است به پشت‌سرمان نگاه کنیم..گاهی!

❋ ❋ ❋

انتظار همه چیز را داشتیم الا این یک چیز را…می‌گویند جعبه جادو..و گاهی این جعبه فکسنی وطنی هم جادوجمبلی می‌کند دیدنی و گفتنی…

نقره: پنجره‌ای رو به خاطره‌ها.

چند روزی می‌شد که یک میان‌برنامه یا تیزر از شبکه اول سیما پخش می‌شد که در آن صف طویل افرادی را نشان می‌داد که در میانه دهه شصت، روبه‌روی پیرمردی صف کشیده بودند و از او ۵ ریالی می‌خریدند تا بتوانند از تلفن همگانی تماس بگیرند. برای ما که سال‌هاست با تعویض‌های گاه‌وبی‌گاه خط تلفن همراه‌مان خو گرفته‌ایم و عمده دغدغه‌مان گیرآوردن نه یک خط موبایل، که داشتن شماره رُند یا خوش‌آهنگ است تصور این‌که در زمانی نه چندان دور، دچار چنین مصائبی بوده‌ایم کمی تامل‌برانگیز و اعجاب‌آور است. نگاهی سرسری به حالِ نَزار آن جوانک آذری‌زبان که جلوی دوربین یکی از همین برنامه‌های اجتماعی قدیمِ رسانه (نسخه جدیدش می‌شود همان در شهر یا چراغ‌خاموش) ایستاده و از مسؤولین می‌خواهد که برای ملت ۵ ریالی فراهم کنند (دارید که ۵ ریالی و نه جور شدن وام خرید پراید…یا پایین آوردن قیمت گوجه در زمستان یا داشتن بنزین به قیمت آب‌نبات) تا کمتر در صف بایستند، می‌تواند شرح‌حالی کوچک باشد از راهی که آمده‌ایم…شاید فردا روزی وقتی گوشی موبایل‌مان زنگ می‌خورد، بیشتر و دل‌پسند‌تر بگوییم: الو…

گویا قرار است این برنامه هر جمعه‌ظهر ساعت ۱۲:۳۰ از شبکه ۱ سیما پخش شود…مجری که کیومرث مرادی بود و در عنوان‌بندی هم نامی از منصور ضابطیان آمده بود…قسمت اول هم که غافل‌گیرکننده شروع شد…با ایجاد حسی دوگانه از رسیدن به مرز برانگیختنی نوستالژی و البته درکی بهتر از نعمت تکنولوژی…دومی را که با توضیحی تشریح کردم ولی برای اولی هم این برنامه کم نمونه نداشت..پخش بخش‌هایی از کارتون قدیمی تنسی تاکسیدو…پخش دقایقی از سریال سلطان و شبان به همراه یک آیتم از درگذشتگان سریال چون بابک بیات، احمد آقالو و حسین کسبیان دوست‌داشتنی با پخش صداهای ضبط‌شده‌شان، به همراه پخش یک تصنیف قدیمی از شجریان…خُب نوستالژی‌پرستان باید از فردا به صف شوند و در رسای این برنامه بنویسند..به ویژه که در میانه برنامه، حبیب رضایی بر روی صفحه آمد و به عنوانی یک آتاری‌باز قدیمی از لذت بازی کردن با موشک کاغذی گفت و در نهایت از آتاری و آن بازی هواپیما یاد کرد و در مذمت بازی‌های جدید گفت…و بعد این وسط هم دستگیرمان شد در زمانی دور منوچهر نوذری در ایامی که هنوز مجوز حضور در سینما و سیما را نداشته، در مغازه‌ای به همراه پسرش بازی می‌فروخته..بازی‌هایی از جنس آتاری…و بعد یک آیتم از چهره منوچهر نوذری پخش شد در حال اجرای مسابقه هفته…گمانم در هفته‌های بعد بیش‌تر غافلگیر شویم…گرچه من هم بی‌شک اسیر همه آن خاطره‌هایی شدم که به ناگاه زنده شدند، ولی دوست دارم این برنامه جالب و خلاق (که در امتداد ساخت و پخش برنامه‌هایی به مناسبت سی‌امین سالگرد پیروزی انقلاب است) آن گونه امتداد یابد که در کنار ایجاد شوری بَدَوی به مخاطبش یادآور شود که چه بودند و اکنون در سودای چه هستند.. آیتم‌هایی از نوع آیتم ۵ ریالی را باید قدر دانست در روزگاری که ضدیت با تکنولوژی نوعی تفاخر شده است و نوستالژی‌پرستان بی‌شمار؛


 

متأسفم! این سینمای لعنتی، این سینمای کثیف، هنوز نفس می‌کشد.

یک مشت خلافکار ایستاده‌اند جلوی چشمتان، از آن دسته آدم‌ها که مطمئنی در عمرشان چند نفری را فرستاده‌اند به ملاقات حضوری با جناب عزراییل، مشروب خورده‌اند و بدمستی کرده‌اند، احیانا هر وقت سر دلشان درد گرفته برای تسکین دردشان، داده‌اند یکی را درسته کباب‌ترکی کنند و از آن دسته آدم‌ها که می‌دانی تا زیر بغل، بله! درست تا زیر بغلشان به خون ملت آلوده است… خُب… موقعیت پیچیده‌ای نیست. احیانا دوست داری یک اسلحه وینچستر به تو بدهند، با یک قاضی کور تا تو در کمال خونسردی، انتقام بشریت را از آن‌ها بگیری، ولی…

ولی تو عاشق آن‌ها شده‌ای… برایشان کف می‌زنی و دوست داری آن‌ها از دست یک مشت پلیس عدالت‌طلب عقده‌ای خیلی زود رها شوند… .

«این قاضی‌های پرحرف و اون هیئت منصفه احمق چرا این‌ها رو تبرئه نمی‌کنند؟»

حالا موقعیت پیچیده شده است. شما در برابر همه اخلاقیات مادرزادتان ایستاده‌اید… آیا چنین روزی فرا می‌رسد؟

❋ ❋ ❋

پنجشنبه‌شب، همان آخرین روز آبان‌ماه ۱۳۸۷، برنامه «سینمای یک»، فیلمی با نام «مرا متهم بدان»، به کارگردانی گرگ پیر هالیوود، سیدنی لومت پخش کرد. یک فیلم گیرا و تأثیرگذار؛ گیرا چون بالاخره تماشاگر را تا انتها با خود، درگیرانه پیش برد و تأثیرگذار چون توانست همه مخاطبانش را وادار کند به چیزی دل ببندند که در دنیای واقعی نمی‌بایست به آن دل ببندند. کاری که سینما در هر لحظه، در حالِ انجام آن است؛ این‌که ما را قانع کند می‌توان دنیا را بر اساس قوانینی جدید خلق کرد، قوانینی که از دل تعامل خلاقانه ولی گاه غیراخلاقی تهیه‌کنندگان سینما، فیلمنامه‌نویسان و کارگردانان بیرون می‌آید و تیر خلاصش را هم البته بازیگران دوست‌داشتنی‌مان به ما می‌زنند.

البته این مجال اختصاص به نقد فیلم ندارد. اصلِ حرف، همان است که در پاره اولِ نگاشته خواندید. تصور یک چنین دنیای وارونه‌ای را می‌توانید بکنید؟ دنیایی که در آن این اندازه اخلاقیات و ضداخلاقیات جابه‌جا شده باشند.

برای آن‌ها که نتوانستند فیلم را ببینند، بد نیست خلاصه‌ای از داستان را بازگو کنم: داستان از آنجا شروع می‌شود که یک عضو خانواده‌ای مافیایی (ناگفته پیداست ایتالیایی) با بازی وین دیزل (همان بازیگر عضلانی فیلم‌های درِ پیتی چون XXX) به همراه باقی اعضای محترم خانواده، توسط یک دادستان سمج و بدپیله به جرم اغتشاش در نظم انسانی آمریکا(!) بازداشت می‌شوند. جناب دادستان، عزمش بر این مقصود جزم است که همه این اعضا را به یک پیک‌نیک طولانی خانوادگی در زندان‌های آمریکا بفرستد ولی خُب، قضیه به این سادگی‌ها هم نیست. هر کدام از این اعضای محترم با یک‌دوجین وکیل پدرسوخته‌تر از خودشان به دادگاه می‌آیند تا بدیهی‌ترین ادله پلیس را هم رد کنند و خودشان را از بچه‌های سه‌چهار‌ساله هم معصوم‌تر جلوه دهند. این وسط یکی دو چیز جالب‌تر هم هست:

۱. یکی از اعضای شوخ و البته لات و لوت خانواده (همان وین دیزل عزیز) خودش وکالت خود را به‌عهده می‌گیرد. (در حالی که تنها شش کلاس سواد دارد)
۲. او به شدت به پسرعموهای خود (همان باقی خانواده تبهکارش) علاقه‌مند است و برای آن‌ها حاضر می‌شود، پیشنهادات پلیس (برای آدم‌فروشی) را رد کند.
۳. یک وکیل کارکشته هم هست که قدش به زور از بلند‌قدترین عضو خانواده هفت‌کوتوله و سفید‌برفی بالاتر می‌رود. (در دادگاه وقتی می‌خواهد از موکلش دفاع کند، باید برایش جایگاه مخصوص بیاورند تا هیئت منصفه او را ببینند!!)

کل فیلم به چالش دادستان، قاضی، هیئت منصفه و وکلای متهمین برای دور زدن همدیگر طی می‌شود. داستانِ فیلم، واقعی است و محاکمه هم چیزی حدود ۶۰۰ روز طول می‌کشد. فیلم، لحنی طنز دارد و البته دوبله‌های ایرانیزه‌شده فیلم هم در باورپذیرتر شدن آن مؤثر افتاده‌اند. (تصور صدای حسین عرفانیان روی وین دیزل به فهم بهتر مدعای بنده کمک می‌کند)؛ اما چالش اصلی جای دیگر است. ما به عنوان بیننده فیلم به‌تدریج با شخصیت لمپن و فردین‌وار وین دیزل (که برای این فیلم ۱۵ کیلو چاق کرده و یک گریم سنگین را تحمل کرده تا دو برابر سن واقعی‌اش نشان دهد) هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم، تا جایی که دوست داریم او در این نزاع پیروز شود و این در حالی است که ما می‌دانیم او کوکایین قاچاق می‌کرده، سنگ‌های بی‌ارزش رنگی را به جای جواهر به ملت می‌انداخته، یک رذل آدم‌کش قاچاقچی است و و و… ولی همین ما، از او خوشمان می‌آید که رفقای کثیفِ بدتر از خودش را نمی‌فروشد. ما وقتی می‌بینیم دادستان و شُهّادش در محکوم کردن آن‌ها مرتب شکست می‌خورند پیروز می‌شویم، ما وقتی می‌بینیم یک دادستانِ عدالت‌طلب از دست او و دار و دسته مافیایی‌اش حرص می‌خورد، کیف می‌کنیم و این همه در شرایطی شکل می‌گیرد که ما آن‌چنان مسحور فیلم و شخصیت‌های آن شده‌ایم که یادمان می‌رود هر روز در دور و برمان پر است از این دسته آدم‌ها که یا زمین‌خوارند یا بیت‌ا‌لمال‌خور یا دزد یا قاچاقچی یا رانت‌خوار و ما در گعده‌های شبانه و خانوادگی‌مان دولتمردانمان را به محاکمه می‌کشیم که چرا ایشان را سریع، ولو از طُرُق غیرقانونی، مجازات نمی‌کنند.

خُب، سِرِّ این تناقض در چیست؟

❋ ❋ ❋

سینما کثیف، رذل و دروغگوست. این را دیگر باید اعتراف کنیم که این ساخته دست بشر، دارد ما را غرق در دنیایی می‌کند که ساخته و پرداخته ذهن آن‌هایی است که یا بیمارند یا قاتلینی ناکام هستند که می‌خواهند با خلق جانیانی که با لذت آدم می‌کشند (مانند هانیبال لکتر، زن و شوهر قاتلین بالفطره و عمده شخصیت‌های فیلم‌های تارانتینو) انتقام قاتل نشدن خود را این‌گونه از ما مقتولینِ بی‌سر و صدا بگیرند و مشتی تهیه‌کننده مافیاصفت هم هستند که پشت ساخت این فیلم‌ها تمایلات عقده‌گونه خود در نرسیدن به عظمت دُن کورلئونه‌ها را با ساخت این فیلم‌ها ارضا می‌کنند.

سینمایی که در آن برای هر حرکت کثیفِ بدمن فیلم، یک مشت نویسنده نشسته‌اند و فلسفه‌بافی می‌کنند… و ما نیز در برابر بیانات آن‌ها دو گوش خویش و قلب خود را تقدیم کرده‌ایم… حکایت خنده‌دار ولی حقیقی‌ای است.

در همین فیلم مرا متهم بدان، سکانسی هست که دادستان فیلم نشسته و برای همکارانش با لحنی اعتراض‌گونه درد و دل می‌کند. او می‌گوید اعضای هیئت منصفه نمی‌توانند اعضای خانواده مافیا را گناهکار بخوانند، چون از قِبَل قاچاق اجناس ارزان‌قیمتِ آن‌ها، همین اعضای هیئت منصفه غیرمستقیم بهره‌مند می‌شوند. او با لحنی ترحم‌برانگیز آدم‌هایی چون ما را ناسپاس می‌خواند که تلاش‌های امثال او برای پاک کردن جامعه از شر وین دیزل‌ها را برنمی‌تابیم و عاشق لودگی‌های وین دیزل‌ها شده‌ایم، عاشق این هستیم که او مادرش را خیلی دوست دارد، برای دخترش پدری می‌کند و فردین‌بازی در می‌آورد.

با این همه، ما این سینما را دوست داریم چون رؤیاهایمان را تعبیر می‌کند، (رویایی چون مجازات غاصبین حقوق مردم؛ به واقع یک رؤیا!!!) چون به ما اجازه می‌دهد از چیزهای جزئی، کوهی عظیم بسازیم و بعد بایستیم و از دیدنش لذت ببریم. چون به ما اجازه می‌دهد در داستان‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ایم، ولو مجازی، مشارکت داشته باشیم و لذت ببریم. به ما این اجازه را می‌دهد به جای قهرمانِ مرد داستان، مورد خواستگاری یک دختر قرا بگیریم، به ما اجازه می‌دهد عاشق یک دختر پولدار یا یک پسر فقیر لوطی‌مسلک بشویم و به خاطر او یک شهر را بر هم بریزیم. به ما اجازه می‌دهد وقتی می‌بینیم قانون، مانع تحقق اهدافمان است، بزنیم و همه چیز را بر هم بریزیم و شاهد مقصود را در آغوش بکشیم و البته کسی هم خم به ابرو نیاورد. آنقدر این رویاها زیاد می‌شوند که وقتی یکی از گرد راه می‌رسد و به ما پرده‌ای از واقعیت را نشان می‌دهد (مانند سریال روزگار قریب و ده‌ها نمونه رئالیستی و ناتورالیستی دیگر) چیزی در وجودمان می‌شکند و این‌ها (این تصاویر واقعی‌نما) را بیشتر می‌پذیریم و قبول می‌کنیم؛ چون ناگهان به دنیای واقعی پرتاب می‌شویم. گرچه پس از مدتی، دیگر تحمل این همه تلخی واقعیت را نداشته و به اولین عاشقانه سوزناک هندی پناه می‌بریم تا باز در تخدیر سینما و کلاً جادوی تصاویر غرق شویم.

این است که ما در برابر قهرمانانی چون وین دیزل، خلع سلاح می‌شویم. در ظاهر، عاشق خصایل مردانه او شده‌ایم ولی یادمان می‌رود که این جزئی‌نگریِ کذابانه سینما قرار است ما را به همان نتیجه‌ای برساند که هیئت منصفه دادگاه رسید:

متهمین بی‌گناه هستند.

ما به جای آن‌که از ناکامی دادستان فیلم، این نماد عدالت که از قضا بسیار هم انسانی پرداخته شده (نه مانند بازرس ژاور) ناراحت شویم، خوشحال می‌شویم و برای همه متهمین رها شده فیلم و پایداری ۶۰۰ روزه‌شان در فریب افکار عمومی کف می‌زنیم.

این وسط ما درگیر این دو تناقض باقی می‌مانیم: اخلاقیات و سینما!

سینما گاه ما را تا اندازه‌های یک چشم‌چران پایین می‌آورد و گاه ما را در مقام یک فیلسوف می‌نشاند. ولی لذت، سر جای خودش باقی می‌ماند.

❋ ❋ ❋

چند روزی است که هیاهویی راه افتاده که سینما مرده است یا زنده.خُب، گویا به دیگر هنرهای ما ایرانیان بایست هنر پزشکی قانونی بودن را هم اضافه کرد! ولی تا سینما می‌تواند فیلم‌هایی بسازد که در آن از بازیگران درجه دویی چون وین دیزل یک کاراکتر دوست‌داشتنی بیرون می‌آید که در عین رذل بودن مطلوب عامه می‌شود، تا سینما می‌تواند جای اخلاقیات و ضداخلاقیات را به گونه‌ای عوض کند که عذاب وجدان نگیریم، تا سینما می‌تواند کاری کند که من و تو از دیدن دو ساعته یک بیانیه ضداخلاقی در پوششی از بازی و بازیگری لذت ببریم، تا سینما کاری می‌کند که پیرمردی هشتاد و دوساله چون سیدنی لومت می‌آید و فیلمی چون مرا متهم بدان می‌سازد، تا سینما داستان‌هایش را برای ما روایت می‌کند، لاجرم باید بپذیریم سینما نفس می‌کشد. شاید ایراد از ماست که فکر می‌کنیم نبض سینما در دهه سی، چهل یا حداکثر هفتاد از زدن بازمانده. شاید چون برای سینما تعریفی دیگر داشته‌ایم، نمی‌توانیم بپذیریم سینما زنده است و سرخوشانه هنوز ما را به آسانیِ دادن یک آب‌نبات چوبی قرمز به یک کودک سه ساله، فریب می‌دهد.

آری برادر!

متاسفانه این سینمای کثیف، لعنتی و دوست‌داشتنی هنوز زنده است…