خواندن برخی داستانها، با لذت و حسرت توأمان همراه است. حسرت کشیدن همواره پس از لذت بردن است که رخ مینماید و امیدها و ایکاشها، در بستر خاصی از امکان سربرمیآورند. از این بابت، خواندن داستان شکار کبک، توأم است با محظوظ شدن از بسیاری چیزها و حسرت کشیدن از وجود یا نبود برخی چیزها. در هر صورت، امکان وجود صفت بهتر، همیشه برای رضا زنگیآبادی در ذهن باقی میماند و او توقعی پدید میآورد که انگار، وقتی، با طلوعی بسیار درخشان همراه خواهد شد.
ورود به دنیای داستان زنگیآبادی، کار مشکلی نیست. داستان از جای مناسبی شروع میشود و با تمهیداتی مناسب، شما را درگیر قصهای روان و قابل فهم میکند. اتفاقات به گونهای مناسب، و در قالب فصلهایی مرتب شدهاند و هرکدام از این فصلها، وظیفهٔ پیشبرد قصه، دادن اطلاعات و تکامل شخصیت اصلی را به خوبی بر دوش میکشند. نثر داستان یکدست و روان است و نویسنده با درایت از کلمات محلی و مهمتر از آن، ساختار زبان محلی در نثرش بهره برده است. برای مثال، در زبان معیار نگاه کردن به چیزی یا کسی با جملهای مانند «کسی به چیزی نگاه کرد» بیان میشود، اما در گویش محلی کرمان، از جملهٔ «کسی نگاه چیزی کرد» استفاده میشود. استفاده از اینگونه ساختارها، مانند بسیاری از نمونههای موجود، اضافی و تحمیلی نیست و به گونهای است که انگار راوی داستان همینطور فکر میکند و سخن میگوید. دیگر آنکه همزمان با تمام خصوصیات مثبت ذکر شده، تصویرپردازیهای داستان، بسیار بجا و مناسباند و گاه بکر و بدیع. و قدم زدن در فضای سپید، تنها و گاه وهمناک قصه، لذتبخش است. همینطور است پرهیز از پرگویی و رعایت ایجاز در داستان که البته با دو نگاه متفاوت به ژانر قصه، هم میتواند ضعف داستان باشد و هم قوت آن به حساب بیاید.
حقیقت آن است که داستان شکار کبک، نوشتهٔ جذابی است و آهنگ درستی دارد. گرچه میتوان از بعضی قسمتها از جمله اعدام قدرت صرفنظر کرد یا، با نگاهی موشکافانه، به برخی قسمتهای دیگر ایرادهایی وارد کرد. اما قصه، قصهٔ جذابی است. بر این اساس، میتوان چیزهایی را که حائز اهمیتاند و به زبان عامیانه به گفتنشان میارزد، در دو دستهٔ عمده طبقهبندی کرد: اول، عدم رعایت قواعد ژانری و دوم جبرگرایی و نگاه جبرگرایانه به شخصیت.
این دو مسئله، داستان را در موقعیتی بغرنج قرار میدهند. این موقعیت ابتدا در ذهن خواننده و با پرسشهایی به ظاهر ساده شروع میشوند. اما به تدریج که بیپاسخ میمانند، گسترده میشوند و جامعیتی را که ذهن به دنبال آن است، با چیزی به لحاظ معنایی، ناقص و ناتمام معاوضه میکنند. انگار آرزوی نوشتن قصهٔ خوب، که این روزها واقعاً کیمیاست، حواس نویسنده را از پرداختن به چیزهایی بسیار مهم، پرت کرده است. به همین دلیل مجبوریم با تأمل بیشتری به این دو نقص عمدهٔ داستان بنگریم.
نویسنده با اینکه از راوی دانای کل استفاده میکند، آنچنان که باید ، قدرت را وانمیکاود. یعنی آنچه در داستان در مورد شخصیتها گفته میشود، شاید با یک راوی کمتردان تناسب داشته باشد؛ کسی که انگار، مانند یک مورخ، توالی اتفاقات را کشف میکند و مانند یک روانشناس، آنها را وصله پینه میکند و از دلشان یک قاتل خلق میکند. اما راوی دانای کل میبایست هرآنچه را دانستنی است و البته به کار میآید در اختیار بگذارد. شاید بزرگترین نقص نوشتهٔ زنگیآبادی و علت داستان بلند و نه رمان بودن شکار کبک هم همین اشتباه در انتخاب زاویهٔ دید باشد. از طرفی به نظر میرسد داستان بلند، یک فصل از زندگی شخصیت اصلی را و یا یک برش از مجموعه اتفاقات خاصی را گزینش میکند. اما در رمان، نویسنده مجبور است تمام ابعاد شخصیتی و رفتاری شخصیت و آنچه بر او گذشته را بررسی کند. با این تفاسیر، رمان بودن یا نبودن اثر، پرسشی گنگ و شاید بیپاسخ باقی میماند.
استعارهٔ پنهان در عنوان کتاب و روند شکلگیری شخصیت قدرت، واجد نگاهی جبرگرایانه به انسان است. تمام شخصیتهای داستان اسیر چنگال کویرند. زندگی در جغرافیای شخصیت، واجد زایندگی نیست. آنچه محیط میزاید، مرگی است که با جفتگیری حیوانات و شکوفهٔ درختان و به بار نسشتنشان، متولد میشود. و این مردگی حاکم بر فضا، همزمان و موازی است با جبری که همه در آن گرفتارند و حاصل آن، چیزی جز موجودات ناقصالخلقهای نیست که در داستان متولد میشوند.
به همین دلیل، شخصیت داستان در همهچیز مرگ میبیند و همه را به مرگ تهدید میکند. چراکه به زعم آنچه در داستان است، او چیزی به جز مرگ، نیستی، ناملایمت، تمسخر و تهدید به خود ندیده است. حال این مواد به نتایجی که در داستان وجود دارد، منجر میشود یا خیر و آنها درست در داستان تعبیه شدهاند یا نه، امر دیگری است. بدین ترتیب، یکی از خصوصیات مهم شخصیتهای داستان، اسارت آنها در زندگی و رفتارهای ناهشیارشان است. در حقیقت، به جز یک استثنا، یعنی مراد، همه در این قاعده میگنجند.
بیاختیاری قدرت در رفتارهایش، مانند کبکی است که تنها به سیر کردن شکمش میاندیشد. او بیگناه است. اما همه گناهکارند. اختیار در قدرت از بین رفته است. اما داستان، قدرت را مانند مادرش در آغوش میکشد و لوسش میکند. به لحاظ فنی، باز هم انتخاب دانای کل برای روایت، این مشکل را برجسته و عیان میکند. در حالی که وجود راوی اول شخص، قضاوت ارزشی مثبت در مورد قدرت و رفتارهایش را توجیه میکند. چنانکه هر کسی میتواند در مورد خودش قضاوتی به دور از واقعیت داشته باشد. همینطور رمان بودن یا نبودن شکار کبک، توقع وجود چندصدایی را ایجاد کرده و برآورده نمیکند.
برعکس این اتفاق در مورد شخصیت مراد رخ داده است. انگار نویسنده از پیش تعیینشدگی سرنوشت قدرت را سدی در برابر آنچه میخواهد از او بسازد، میبیند و مراد را فاقد معصومیتی که در چشمهای قدرت هست؛ تیرگی شخصیت مراد و آرامش نویسنده از بیاهمیتی سرنوشت او، راه را بر خلق شخصیتی بینقصتر و پذیرفتنیتر از قدرت، هموار کرده است.
از طرفی نباید فراموش کرد که قاتلهای سریالی معمولاً پیچیدهتر از قاتلهای معمولی هستند که شاید از سر اتفاق و یا برای گرفتن انتقام مرتکب قتل میشوند. اما شخصیت قدرت، شخصیت یک قاتل معمولی است که بیش از همهچیز، با نفرتش زندگی میکند. او همواره به انتقام میاندیشد اما عملاً مرتکب قتلهای سریالی میشود. در نتیجه بین فاعل و فعل، تناسبی وجود ندارد. او پس از یکبار تلاش برای گرفتن انتقام از مراد، منفعل میشود، به مصرف مواد روی میآورد، به دنبال جایگزینی برای کمبود محبتش میگردد و گاهگداری، انگار از سر بیکاری، مرتکب قتلی میشود. آنهم، آنطور که از داستان بر میآید، قتل آدمهایی بیارتباط با زندگیاش. در حالی که طبق آنچه داستان به ما میآموزد، هیچچیزی در داستان نیست که به قدرت و زندگیاش در دوران کودکی، مربوط نباشد.
باید توجه داشت تمام آدمهایی که پدر بدی دارند، مادرشان را زود از دست میدهند، در مدرسه مورد تمسخر قرار میگیرند، کسی دوستشان ندارد، زن بابا دارند و مورد تجاوز قرار گرفتهاند، قاتل نمیشوند. این مسئله البته داستان را از موضوعیت نمیاندازد. تنها و تنها، ادبیات را که گویا موجودی است مانند انسان و به همان اندازه پیچیده، در چالهای قصهگون میاندازد که هرکسی میتواند از آن بیرون بیاید. به این معنا شخصیت اصلی داستان میتواند به راهی برود که گمان هرکس بر آن نباشد. و از قضا، نمایی آرام از انسان به دست بدهد؛ برخلاف درون پیچ در پیچ و ناشناختنیاش.