«تو» یک زندانی سیاسی هستی که کمی قبل از آمدن مأموران کتابهای ممنوعهات را سوزاندهای ولی این نتوانسته تو را نجات دهد و با این که حتی زیر شکنجههای وحشیانهای، که شکنجهگران را از دایرهٔ انسانیت بیرون میکند، چیزی که بتوانند علیه تو به کار گیرند نگفتهای، باز هم به حبس محکوم میشوی. ما از تو همین را میدانیم و بس.
«اردال اُز» در جریان کودتای ۱۲ مارس ۱۹۷۱ دستگیر شد و به زندان افتاد. شاید همین تجربهٔ او باعث شده است نوشتنش دربارهٔ زندان و شکنجه تا این اندازه زنده و تأثیرگذار باشد. اُز از چیزی مینویسد که خود با تمام وجود لمس کرده است و اگرچه ممکن است داستان او واقعی نباشد، اما آن را بهگونهای تعریف میکند که میشود تجربهٔ شخصی او در ورای آن احساس کرد. او در شرح شکنجهها و در بیان جزئیاتی که یک زندانی از بدو ورود به زندان با آن مواجه است از هیچ اشارهای فرو گذار نکرده است.
روایت دوم شخص وعدم توالی زمانی فصلها، به کمک شرح موبهموی جزئیات آمده است تا خواننده را کاملاً درگیر احساسات شخصیت اول کند. اما از آنجا که این زاویهٔ نگاه از آنچه در ذهن و روح «تو» میگذرد خبر میدهد، واگذاشتن بخشی از ماجرای ذهن شخصیت داستان، جریان همذات پنداری را ناهموار میسازد. نویسنده تعمداً از دادن برخی اطلاعات دربارهٔ شخصیت اول داستان خودداری میکند و از این جهت که نمیخواهد تمرکز داستان از موضوعاتی جز واقعیت وحشتناک و آزار دهندهای که در حال وقوع است به چیز دیگری معطوف شود، این طفره رفتن پسندیده است اما به نظر میرسد این رویّه از خواست نویسنده مبنی بر مستحیل کردن شخصیت اول در یک کل واقعی یعنی زندانیها فراتر رفته و اساساً مانع شکلگیری تصور کاملی از او شده است.
همهٔ زندانیها یک اسم دارند: نوری و «تو» هم در انتها به یک نوری تبدیل میشوی اما این سوال بیپاسخ میماند که تو قبل از آن که به میان اینها بیایی دربارهٔ آدمها چگونه میاندیشیدی؟ این نگاه که خالی از هرگونه اندیشیدن دربارهٔ چراییها و چگونگیهای پدیدههای اطراف است، او را هم مانند شکنجهگران به ماشین تبدیل کرده است. شکنجهگران شکنجه میکنند و « تو» شکنجه میشوی. داستان همین است. حتی اگر زخمی روایت تلخ یک سقوط باشد از زندگی روشنفکرانه در میان کتابها تا بیقیدی مطلق دربارهٔ همه چیز و از دست رفتن همهٔ برتریهایی که یک مجرم سیاسی برخود ساخته بوده است، باز هم این روایت دربارهٔ اوجی که باید آغاز این شخصیت باشد، ساکت است. همین خلأ در توصیف نقطهٔ آغاز، باعث شده است نقطهٔ افول و نتیجهٔ تحول این شخصیت هم در حد تغییراتی در رفتار و شکل و قیافه ظاهر شود: این تو هستی صورتی چندشآور، سری خاکستری رنگ با موهایی به شکل خطوط موازی، چشمهایی ورم کرده و… تو نیز چون او در چارچوب در میایستی… پاشنهٔ کفشهایت را میخوابانی… در را بی هیچ ملاحظهای رها میکنی… بیاعتنا به بلند بودن صدایتان با هم حرف میزنی و از این قبیل. اینها میتواند نشانی از یک تحول شخصیتی عمیق باشند اما وقتی حتی باقی زندانیها عمداً یا سهواً تحلیل نمیشوند و از آنها جز موجوداتی که در حس توأمان انتقام از یک نفر در بیرون زندان و انتظار برای عفو عمومی قریب الوقوع غوطه ورند، تصویر نمیشود چگونه میتوان تحول «تو» را که مثل بقیه شدهای شناخت؟ البته این را نباید به حساب ضدقهرمانگراییای که از ادبیات مدرنیستی سراغ داریم گذاشت. در ضدقهرمانگرایی، قهرمان بودن شخصیت کمرنگ میشود نه فردیت و هویت او و باز اگرچه در ادبیات پست مدرن شخصیتها با بحران هویت مواجهاند اما در واقع و در چشم نویسنده/خواننده هویت کاملی دارند.
اگر چه به قول یاشار کمال در مقدمهای که بر این کتاب نوشته است: «شکنجه های به تصویر در آمده در رمان اردال از برای ما از زندگی و از هر آنچه به واسطه زندگی به بیان درمیآید، بسیار قویتر و تأثیرگذارتر است» اما چگونه ممکن است این شکنجهها هیچ ربطی به درون این آدم و لااقل در پایینترین سطح با احساس و هیچ ربطی به رویارویی این آدم با جهان پیرامونش نداشته باشد؟