فیروزه

 
 

شهریور

تلویزیون مثل سر گوزن‌هایی که توی فیلم‌های خارجی دیده بودم از دیوار آویزان شده بود و داشت مردی را نشان می‌داد که پشت کلی میکروفن ایستاده بود وحرف می‌زد. صدای تلویزیون که قطع باشد آدم بیشتر حواسش به لب‌ها و صورت کسانی است که حرف می‌زدند. گمانم این سیاستمدارها کلی تمرین می‌کنند که موقع صحبت کردن جز لب هایشان هیچ حرکت دیگری توی صورتشان نداشته باشند. منشی گفته بود منتظر بمانم چون آقای رییس مهمان مهمی داشتند. یک تلویزیون تنظیم شده روی یک شبکهٔ انگلیسی و کتاب‌های کوچک و بزرگ زبان توی کمدهای چوبی اصلی‌ترین اجزای همهٔ آموزشگاه‌های زبانی بودند که تا به حال دیده بودم. تنها تفاوتشان در شهریهٔ کلاس‌ها بود که آن هم روی حساب شهرت اساتید بالا و پایین می‌رفت. این یکی از معروف‌ترین‌هایش بود. همان اولین روز هم که برای ثبت نام آمدم این را می‌دانستم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که توی یکی از همین کلاس‌ها، قاب عکس کوچکی که توی یکی از دورترین نقطه های ذهنم آویزان شده بود زمین بیفتد و آدم‌هایش بیرون بیایند و دوباره جان بگیرند.

همه چیز از دندان‌ها شروع شد. همیشه توی صورت آدم‌ها یک چیزی هست که فقط برای خودشان است و توی هیچ صورت دیگری نمی‌شود پیدایش کرد و وقتی آن‌ها را به یاد می‌آوری با همان ویژگی خاص صورتشان توی ذهنت می‌بینیشان. یا حداقلش این است که برای من همیشه این‌طور بوده است. از اول هم می‌دانستم آشناست. اما مثل همهٔ وقت‌هایی که سعی می‌کنی چیزی را به یاد بیاوری و نمی‌شود نتوانسته بودم به خاطر بیاورم که کی و کجا دیده بودمش؟ اما همین چند روز پیش موقع برگشتن به خانه، وقتی از توی آن خانه با درِ آبی پسر بچه مدرسه‌ای با کولهٔ پر از وسایلش پرید بیرون، درست توی همان لحظه، پسر ۱۲-۱۳ ساله‌ای توی ذهنم پیدا شد. می‌شناختمش. یادم آمده بود. پسری با موهای سیاه وزوزی کوتاه و دندان‌های جلویی که توی دو ردیف بالا و پایین از هم فاصله داشتند. چیزی حدود ده سال پیش توی همین خانه زندگی می‌کرد.

انگار توی یک لحظه برگشتم به همان شهریور ماه ۱۲-۱۳ سال پیش .همان روزها که همهٔ بچه‌های هم سن و سال آن‌وقت‌های من، برای شروع مدرسه‌ها روزشماری می‌کردند. اما آن سال برای من همه چیز فرق داشت . اصلا شاید برای همین همه چیز توی خاطرم مانده است . تمام روز می‌نشستم توی سایهٔ دیوار مدرسه که درست رو‌به‌روی خانه‌مان بود و کار کردن کارگرها را تماشا می‌کردم. کارشان که تمام می‌شد می‌توانستم خانه‌مان را از روی بالکن طبقه دوم مدرسه نشان بچه‌های کلاس بدهم. آخر قبل از آن آن‌قدر کوتاه و قدیمی بود، که نخواهم به کسی نشانش بدهم. توی کوچه می‌نشستم و مادرم هر بار می‌آمد سراغم و بعد از کلی اصرار، که دیگه بزرگ شدی، زشته اینجا بشینی، تو باشی یا نباشی اینا کار خودشون رو می‌کنن و … وقتی می‌دید فایده‌ای ندارد فقط می‌گفت: لباس‌هات رو خاکی کنی من نمی‌شورمش و می‌رفت.

آن‌وقت‌ها لباسشویی نداشتیم. مادرم می‌نشست توی حیاط و به خیال آن روزهای من با لباس‌های توی تشت حرف می‌زد. هر لباس را که می‌شست با خودش چیزهایی می‌گفت که هیچ وقت نمی‌شنیدم. همیشه می‌نشستم کنارش و با لوله‌های خالی خودکار بیک با کف‌های توی تشت حباب درست می‌کردم.

توی یکی از همان عصرها بود که همین پسر مو وزوزی را با دندان‌های عجیبش دیدم. آمد توی سایهٔ دیوار، کنار من ایستاد. وقتی نگاهش کردم پرسید: خونهٔ شماست؟ خوب یادم هست جوابش را نداده بودم. گفت: تو همون مدرسه‌ای میری که بغل مدرسه راهنماییه، من اونجام.

آن وقت‌ها همین جایی که الان اداره آموزش و پرورش شده است، مدرسه راهنمایی بود. درست کنار مدرسه ابتدایی من، که هنوز هم مدرسه است. اما دیگر بالکنش باز نیست. خیلی وقت است که درش را قفل کرده‌اند. توی این سال‌ها هر بار که از پنجره اتاقم مدرسه را نگاه کرده‌ام، خودم را دیده‌ام که دارم خانه‌مان را نشان همکلاسی‌هایم می‌دهم. پرسیدم تو از کجا می‌دونی؟ گفت: خودم دیدمت. تعطیل که می‌شین با اون دختره که قدش از تو کوتاه‌تره برمی‌گردی. من همیشه مدرسه رفتنی می‌بینمت.

قد بلندم تا مدت‌ها دردسر بود. زودتر از بقیه قد کشیده بودم. توی دنیای بچگی به چشم بچه‌های هم‌سال خودم هم‌قد زرافه بودم. اما الان آن‌قدرها هم بلند نیستم.

از آن روز به بعد موقع برگشتن از مدرسه می‌دیدمش. یک بار وقتی داشتیم توی کوچه با دخترها لی‌لی بازی می‌کردیم، تکیه داده بود به دیوار مدرسه. خوب یادم می‌آید که وقتی نشسته بودم روی پله جلوی خانه‌مان تا نوبتم شود آمد طرفم و گفت: من خونه‌تون رو هر روز از مدرسه می‌بینم.

چند ماهی بعد از آن ماجرا بود که وقتی داشتند وسایلشان را توی یک وانت جا می‌دادند دیدمش. از محلهٔ ما رفتند و آن پسر با موهای وزوزی و دندان‌های عجیبش رفت لابه‌لای آن همه تصاویرکودکی که گهگاه مرورشان می‌کردم.

اما حالا همان پسر توی این چند هفته قد کشیده بود و درست شده بود شبیه همین استادی که الان صدایش از توی کلاس می‌آمد. با همان موها و ترکیب دندان‌ها.

از آن روز تا به حال تمام احتمال‌های ممکن را بررسی کرده‌ام. اصلاً موهای سیاه وزوزی هیچ، مگر چند نفر پیدا می‌شوند که دندان‌های جلویی هر دو ردیف بالا و پایینشان با هم فاصله داشته باشد؟ اصلاً چند نفر هر دوتای این‌ها را باهم دارند؟ توی این همه سال ممکن است هر بلایی سر قیافهٔ یک آدم بیاید. چند باری خواستم بپرسم. تنها چیزی که می‌توانست همه چیز را روشن کند این بود که بپرسم مدرسه راهنمایی‌اش کجا بوده؟ یا وقتی ۱۲-۱۳ ساله بوده در کدام محلهٔ این شهر زندگی می‌کردند؟ پیدا کردن دلیل برای سؤالم هم برای خودش دردسری بود. هر بار که این فکرها را می‌کردم یاد داستان اول مثنوی، ماجرای پادشاه و دختر می‌افتادم. مثل نبض دختر که با بردن اسم محله‌ها شدت و ضعف می‌گرفت، قلبم تندتر می‌زد و جریان خون توی شقیقه‌هام شدت می‌گرفت و دست‌هام یخ می‌کرد. سر کلاس مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که نکند خودش باشد؟ اگر خودش باشد؟ آن پسر با تمام حس گنگی که توی آن دوران بهش داشتم یک‌هو قد می‌کشید و از توی روشنی‌های خاطرات بچگی خودش را می‌کشید توی آن روزهای خاکستری که گرفتارش بودم. آن وقت من می‌ماندم و یک خاطرهٔ دوست داشتنی که یک‌هو آن‌قدر بزرگ شده بود که نمی‌دانستم باید باهاش چه کنم؟ و شاید هم یک دوست داشتن پنهانی شیرین دوران کودکی که خاطره شده بود و هیچ معلوم نبود توی دنیای آدم بزرگ‌هایی که حالا من جزیی از آن بودم چه بلایی سرش بیاید.

و اگر خودش نبود؟ اصلاً به چه بهانه‌ای می‌شد این را پرسید؟ تمام ساعت کلاس‌هام با این فکرها می‌گذشت. این روزهای آخر که حتی توی خوابم هم آمده بود. من همان دختر مدرسه‌ای هفت هشت ساله بودم و آن پسری که تکیه داده بود به دیوار مدرسه درست هم‌قد و قوارهٔ همین استاد شده بود. این تصویر توی ذهنم مثل این بود که یکی از آثار بهزاد را بریده باشی و گذاشته باشی کنار یکی از تابلوهای ونگوک. تا این اندازه بی‌تناسب.

منشی رفت توی اتاق و چند دقیقه‌ای طول نکشید که برگشت و گفت: آقای مدیر الان کارشون تموم می‌شه، بعد شما می‌تونید برید. بهانهٔ خوبی پیدا کرده بودم. ترم جدید دانشگاه شروع می‌شد و برنامهٔ کلاس‌ها تغییر کرده بود و به همین خاطر مجبور بودم ساعت کلاسم را، در واقع استادم را عوض کنم.

توی اتاق که می‌رفتم همان پسر ۱۲-۱۳ ساله با دندان‌هایش که از پشت خندهٔ محوش پیدا بود، داشت برمی‌گشت توی همان قاب عکس‌های یکدست و روشن بچگی‌هام.



comment feed ۲ پاسخ به ”شهریور“

  1. مانلی پردیس

    باسلام
    داستان زیبایی بود اما فکر می کنم جای کار بیشتر را داشت
    برای خانم ابوعلیزاده آرزوی موفقیت می کنم

  2. Amir

    توی اتاق که می‌رفتم همان پسر ۱۲-۱۳ ساله با دندان‌هایش که از پشت خندهٔ محوش پیدا بود….

    ممنون حسش قشنگ بود..

    خیلی ملموس بود به طوری که آدم با شخصیت داستان راحت ارتباط برقرار میکنه …

    بازم مرسی….