تا فردا
نهالی بودم
خو کرده
به این دشت شقایقهای وحشی
با تصویر تاخت اسبی سپید
که فرو میرود
در ژرفای مه
دیروز میخواستم
در خاک ریشه کنم،
تا میتوانم؛ شکوفه بخوانم
هر جا که شد
هر جاد که باد!
فردا ترجیح میدهم
شکسته درختی باشم
در جنگلی دور
که در سایهٔ سماع دلنشین تبر
کومههای بینوایان را شعلهای میبخشد،
نه پر برگ و برِ سر به زیری
– در باغ ارمی –
که شادخواران در سایهسارم سور و سات به پا کنند
با آروغ نعرههای زرد
که آسمان را نیز به انحصار میخوانند!
*
امروز
تنها میخواهم
برای فردای در راه
دعای خیر بخوانم
و این تمام زندگی است.
گلمار*
خانهها غبار شدند
استخوانها خاکستر
شعرها بر پوستها داغ بستند
و قلبها
-همچنان-
قطب یخ در پهنهٔ آتشفشان
امیران از خاطرهٔ خاک شسته شدند
اسیران نیز..
تنها
طنین ترانههای عرشی تو جاری است…
چه زیبا لب فرومیبندی
– در گوری لبریز شکوفههای گلبهی –
بهار
بر خاطرهٔ خاک میوزد
و تو چندان شکوفه میخوانی
که من از یاد میبرم
برفهایی را که بر خانه و خاطره سبز میشوند
برفهایی که بر واژههای عریانم
سپید…
دستانم
– گر گرفته در وزش بهار-
از خاکستر به خانه میزند
از خانه
به عرش ترانههای معطر…
*
آی… گورستان پرشکوفه
چه چشمهها میبینی
– هر روز –
* گلمار (مادر گل)، نامی گیلانی که از سر مهر هر مادری نیز به آن خوانده میشود.