فیروزه

 
 

سماع دلنشین تبر

تا فردا
نهالی بودم
خو کرده
به این دشت شقایق‌های وحشی
با تصویر تاخت اسبی سپید
که فرو می‌رود
            در ژرفای مه

دیروز می‌خواستم
در خاک ریشه کنم،
تا می‌توانم؛ شکوفه بخوانم
هر جا که شد
هر جاد که باد!

فردا ترجیح می‌دهم
شکسته درختی باشم
                        در جنگلی دور
که در سایه‌ٔ سماع دلنشین تبر
کومه‌های بی‌نوایان را شعله‌ای می‌بخشد،
نه پر برگ و برِ سر به زیری
                        – در باغ ارمی –
که شادخواران در سایه‌سارم سور و سات به پا کنند
با آروغ نعره‌های زرد
که آسمان را نیز به انحصار می‌خوانند!
*
امروز
تنها می‌خواهم
برای فردای در راه
دعای خیر بخوانم
و این تمام زندگی است.

گل‌مار*
خانه‌ها غبار شدند
استخوان‌ها خاکستر
شعرها بر پوست‌ها داغ بستند
و قلب‌ها
      -‌همچنان‌-
                  قطب یخ در پهنهٔ آتشفشان
امیران از خاطرهٔ خاک شسته شدند
                              اسیران نیز..
تنها
طنین ترانه‌های عرشی تو جاری است…
چه زیبا لب فرومی‌بندی
                  – در گوری لبریز شکوفه‌های گل‌بهی –
بهار
بر خاطرهٔ خاک می‌وزد
و تو چندان شکوفه می‌خوانی
که من از یاد می‌برم
برف‌هایی را که بر خانه و خاطره سبز می‌شوند
برف‌هایی که بر واژه‌های عریانم
                              سپید…
دستانم
      – گر گرفته در وزش بهار-
از خاکستر به خانه می‌زند
از خانه
      به عرش ترانه‌های معطر…
*
آی… گورستان پرشکوفه
چه چشمه‌ها می‌بینی
            – هر روز –

* گل‌مار (مادر گل)، نامی گیلانی که از سر مهر هر مادری نیز به آن خوانده می‌شود.


 

شتابان در پیِ اتفاقی متفاوت

دربارهٔ شعر «مریم جعفری آذرمانی» به مناسبت انتشار مجموعه «۶۸ ثانیه به اجرای این اپرا مانده است»

برای شاعر و منتقد ارجمند
حمیدرضا شکارسری

نور از جان شب چه می‌خواهد؟ که قدم در قدم حضورش را
به رخ شب کشیده است به زور، تا منظم کند عبورش را

وقتی از اضطراب می‌گذری روی پل‌ها کمی توقف کن
به تماشای ارتفاع بایست، خودکشی باز کرده تورش را

در تمدن نمی‌شود خوابید بوق ماشین، صدای انسان است
که به بیداری‌اش طلسم شده، تا نبیند دو چشم کورش را

واقعیت چه کرده با حسش؟ که به شعری نمی‌رسد هرگز
شاعر شهر ساختار زده، منطقش می‌کشد شعورش را
ادامه…


 

ماه با من است

۱
غرقه در خون – آب
ارغوان
فرو افتاد

۲
جایی نمی‌رود جهان
او
از این گورستان
ادامه…


 

بیابان‌ها نمی‌فهمند باران را

باران
در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را
تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را

سرناسازگاری دارم اما پافشاری کن
بیابان سخت عادت می‌کند آداب مهمان را ادامه…


 

در پاگرد صلح

نفس در هذیان خطوط
و جنگ نزدیک شد
به رگ‌هایم!
من این استکان مبهم را نمی‌دانم چرا نوشیدم!
حالا مثل دست‌های تو
دنبال نیمه‌ام می‌چرخم
در پا گرد صلح
بی درد سر! ادامه…


 

این برف مرا از تنهایی نجات می‌دهد

برف
برف
آن‌قدر که مرزها را
گم کردیم
برای هم دست تکان دادیم
دور یک آتش نشستیم
و برای هم چای ریختیم ادامه…


 

تصویرِ در آیینه

۱
با دوربین چیزی نمی‌دیدم پس کارِ نزدیکانِ من بوده‌ست
هر اتفاقِ تازه افتاده از پیش از این‌ها ظاهراً بوده‌ست

چشمانِ عینک را در آوردم تا حظ کنم از ضعفِ بینایی
هرچند حتی کور هم می‌دید تصویرِ در آیینه، زن بوده‌ست

تاریک‌خانه، جای امنی بود تا ناگهان یک صفحه ظاهر شد
معلوم شد عکاس، پنهانی فکرِ فقط مطرح شدن بوده‌ست ادامه…


 

یک وصلهٔ پاییزی

۱
بوسه‌ای شاید بکاهد از ملال‌انگیزی‌ام
قدر لب ترکردنی محتاج ناپرهیزی‌ام

خنجری افتاده حالم کو گلوی تازه‌ای؟
زهر وقتی می‌چکد از هر دو سوی تیزی‌ام ادامه…


 

پیشانی‌اش نشان الف لام میم داشت

دو غزل عاشورایی

۱
لاریب فیه دیدمش و آفتاب بود
رنگ شهود داشت اگرچند خواب بود

پیشانی‌اش نشان الف لام میم داشت
تعبیر صادقانه تلک‌الکتاب بود

چشمش ز آیه آیه ستاره اشارتی
خالش روایتی ز شب و ماهتاب بود

با من ز رازهای سماوات شرح گفت
رازی که رمز او همه تفسیر ناب بود

دیدم جمال را که از او جام می‌گرفت
دیدم جلال را که قدح پر حباب بود

در هر پیاله با من از اسرار عشق گفت
از من همه نیاز و از او انتخاب بود

پرسیدم: از وصال مرا هم عنایت است؟
ابرو ز هم گشود و همینش جواب بود ادامه…


 

آن همه شیوا

در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشته است
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشته است!

آن ماه بدیعی که کسی بهر بیانت
از معنی آن صورت زیبا ننوشته است

سیرابی یک قافله در جاری چشمت…
کس جز تو چنین صادقه، رویا ننوشته است ادامه…