فیروزه

 
 

این برف مرا از تنهایی نجات می‌دهد

برف
برف
آن‌قدر که مرزها را
گم کردیم
برای هم دست تکان دادیم
دور یک آتش نشستیم
و برای هم چای ریختیم

*

برف
برف
چه سروهای پیری!
چه حافظ تنهایی!

*

با اموال مسروقه دستگیر شد:
«یک شال گردن پاره
یک کلاه پشمی کهنه»
اما آزادش کردند
آدم‌برفی شکایتی نداشت

*

بر کارتن کوچک من
و بام بیشتر تو
یکسان می‌بارد
برف
این عادلانه نیست

*

بیهوده استتار می‌کند
میان برف‌ها
آدم‌برفی از ترس آفتاب

*

«پس این برف
کی تمام می‌شود؟»
حتی خود نقاش نمی‌دانست

*

این بار
آدم‌برفی‌ها یک آدم ساخته‌اند
که می‌تواند راه برود
حرف بزند
غذا بخورد…
فقط نمی‌تواند بخندد
چون دارد یک کابوس می‌بیند
که آدم‌برفی‌ها یک آدم ساخته‌اند…

*

این برف مرا ازتنهایی نجات می‌دهد
هر چقدر بخواهم
به درد دلم گوش می‌دهد
                 آدم برفی



comment feed ۴ پاسخ به ”این برف مرا از تنهایی نجات می‌دهد“

  1. محمد

    مرسی آقای شکارسری، زیبا بود.

  2. ناشناس

    هر که بامش بیش برفش بیشتر ای کارتن کوچولو!

  3. حسین شریف

    خیلی زیبا بود مخصوصا وقتی ادم برفیها ادم درست می کنند

  4. منیره حسینی

    حرف بزند
    غذا بخورد…
    فقط نمی‌تواند بخندد
    چون دارد یک کابوس می‌بیند
    که آدم‌برفی‌ها یک آدم ساخته‌اند…

    خوشحالم شعر بلند و ساختار مندی از شما خوندم

    همیشه استادم هستید و خواهید بود

    مرسی