برف
برف
آنقدر که مرزها را
گم کردیم
برای هم دست تکان دادیم
دور یک آتش نشستیم
و برای هم چای ریختیم
*
برف
برف
چه سروهای پیری!
چه حافظ تنهایی!
*
با اموال مسروقه دستگیر شد:
«یک شال گردن پاره
یک کلاه پشمی کهنه»
اما آزادش کردند
آدمبرفی شکایتی نداشت
*
بر کارتن کوچک من
و بام بیشتر تو
یکسان میبارد
برف
این عادلانه نیست
*
بیهوده استتار میکند
میان برفها
آدمبرفی از ترس آفتاب
*
«پس این برف
کی تمام میشود؟»
حتی خود نقاش نمیدانست
*
این بار
آدمبرفیها یک آدم ساختهاند
که میتواند راه برود
حرف بزند
غذا بخورد…
فقط نمیتواند بخندد
چون دارد یک کابوس میبیند
که آدمبرفیها یک آدم ساختهاند…
*
این برف مرا ازتنهایی نجات میدهد
هر چقدر بخواهم
به درد دلم گوش میدهد
آدم برفی
۲۲ دی ۱۳۸۹ | ۱۱:۳۹
مرسی آقای شکارسری، زیبا بود.
۲۶ دی ۱۳۸۹ | ۱۶:۵۴
هر که بامش بیش برفش بیشتر ای کارتن کوچولو!
۳ بهمن ۱۳۸۹ | ۱۳:۰۰
خیلی زیبا بود مخصوصا وقتی ادم برفیها ادم درست می کنند
۳ بهمن ۱۳۸۹ | ۲۰:۰۱
حرف بزند
غذا بخورد…
فقط نمیتواند بخندد
چون دارد یک کابوس میبیند
که آدمبرفیها یک آدم ساختهاند…
خوشحالم شعر بلند و ساختار مندی از شما خوندم
همیشه استادم هستید و خواهید بود
مرسی