فیروزه

 
 

آن همه شیوا

در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشته است
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشته است!

آن ماه بدیعی که کسی بهر بیانت
از معنی آن صورت زیبا ننوشته است

سیرابی یک قافله در جاری چشمت…
کس جز تو چنین صادقه، رویا ننوشته است

غیر از تو به بی‌خوابی آن کودک بی‌آب
لب‌تشنه، کسی قصهٔ دریا ننوشته است

بی وقف و سکون، آیهٔ طوفانی خون را
جز تیغ تو در سورهٔ طه ننوشته است

چون علقمه، کس در دل آن حسرت مواج
با نثر روان از لب سقا ننوشته است

یا شعر تری خوش‌تر از آن مشک گهربار
با قافیهٔ خشکی لب‌ها ننوشته است

خونی که چکید از قلم دست علم‌گیر
جز شرح غم و غربت مولا ننوشته است

جز چشم تو چشمی به ورق‌پارهٔ مقتل
با ذکر سند، روضهٔ زهرا ننوشته است

در کرب و بلا روح تو تلمیح علی بود
از شیعه کسی آن همه شیوا ننوشته است

دستان تو شد حجت قاطع که خداوند
در سیرهٔ عباس، محابا ننوشته است

با جوهر خون، نیزه و شمشیرِ که آن روز
بر لوح تنت خط چلیپا ننوشته است؟

زخمت متواتر شد و آن عشقِ موثق
دیدند در آیین تو پروا ننوشته است

می‌خواند کسی یک به یک آیات علق را…
زآن سجدهٔ واجب، کسی اما ننوشته است

فریاد زدی «اَدرک» و صد حیف که راوی
یک خط هم از آن شوق تماشا ننوشته است

چون خون خدا ـ‌غمزده‌ـ با خط شکسته
سربسته، کسی مرثیه‌ات را ننوشته است

گویی قلم ـ‌ ای اوج کرامات حسینی! ـ
یک موج ز دریای تو حتی ننوشته است

گفتند چرا کودک لب تشنهٔ شعرم
دربارهٔ موضوع تو انشا ننوشته است

شب بود که بر کاغذ دل، آه نوشتیم
با نظم پریشان خود از ماه نوشتیم