فیروزه

 
 

آزادی و تو

یک شعر بلند قدیمی

۱
به تصویر درختی
که در حوض
           زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
           پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه‌ام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
           از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛ ادامه…


 

نویسای نانویسا

در سوگ بیژن الهی

نمی‌دانم کجا بود که خواندم: «نوشتن از بیژن الهی آسان است.»

اما من که می‌خواهم از او بنویسم قلم بدقلقی می‌کند و راه نمی‌آید. هر چه بخواهم بنویسم لفاظی است و لفظ بازی.

از «موج نو» و «شعر سیاه» اگر بنویسم از بیژن الهی ننوشته‌ام.

از آوانگاردیسم در شعر و نقاشی ایرانی اگر بنویسم از بیژن الهی ننوشته‌ام.

از ترجمه‌های او از هولدرلین و رمبو و میشو و الیوت و لورکا ـ‌و البته حلاج‌ـ (که برای من حکم متن مقدس را دارند) اگر بنویسم از بیژن الهی ننوشته‌ام.

فقط و فقط از «هست» و «نیست» او، یعنی کتاب «علف ایام» او که از چاپ به «انتشار» نرسید اگر بشود نوشت شاید از بیژن الهی نوشته باشم.

کتابی را که ندیده‌ام یعنی اعراض بیژن الهی نگذاشته است که ببینم بهترین محمل برای فهم متنی است که خودِ شاعر است. خود کتابی که باید باشد و نیست مهم است وگرنه نمونه‌هایی از شعر او را بارها خوانده‌ایم. خود کتاب مهم است و مهم است که «منتشر» نمی‌شود. مهم است که دههٔ پنجاه نمی‌تواند این کتاب را به کارنامه‌اش بیفزاید. مهم است که بیژن الهی از «جمع» کناره می‌گیرد و «جمع» جای خالی او را با شبیه‌سازی پر می‌کند.

حضور موثر بیژن الهی فقط به دهه‌های سی و چهل و پنجاه خلاصه نمی‌شود. او با ما تا امروز آمده است و از حرمت ادبیتِ ادبیات در مقابل بهره‌کشی‌های سیاسی دفاع کرده است. برای همین است که جامعهٔ ادبی نمی‌تواند از او صرف نظر کند. برای همین است که به هر بهانه‌ای می‌خواهد از او بنویسد.

اما نوشتن از بیژن الهی آسان نیست.


 

مثل آتشفشان برف‌آلود

۱
به پیر دیر آوا؛ محمدرضا لطفی

پیرِ چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را
سازِ صد لحن مویه در دستش، می‌نوازد هزاردستان را

مثل آن بادها که می‌مویند، مثل این بیدها که می‌گریند
ابرها، هم‌نوای آوازش می‌گشایند بندِ باران را

با دل داغ و ریش و موی سپید، مثل آتشفشانِ برف‌آلود
پیر چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را ادامه…


 

از رندی حافظ می‌ترسم

چند شعر کوتاه

۱-
لباس عروسی تو
رخت عزای من
سیاه – سفید
سفید – سیاه
هر دو شاه
آه می‌کشند
در این صفحهٔ شطرنجی ادامه…


 

باد پاییزی

چند شعر کوتاه

۱.
باد پاییزی می‌وزید
کاج
با سوزن برگ‌هایش
پیراهن می‌دوخت

۲.
اگر تمام درختان را قلم نکرده‌ام
پس چرا باد پاییزی
از هر پنجره
سرک می‌کشد
و برگ‌هایم را
رنگ می‌زند؟ ادامه…


 

این روزها پاییز می‌پوشم

سید علی میرافضلی

چند شعر نیمایی

رنگین کمان
این روزها پاییز می‌پوشم
یک جیب من گنجشک
یک جیب من باران.

در کوچه وقتی یقه‌ام را می‌دهم بالا
نام درختان را
بسیار عریان می‌نویسد باد.

تقویم را از جیب خود می‌آورم بیرون:
تا انتهای مهر راهی نیست
این دکمه‌ها هم بسته خواهد شد. ادامه…


 

چراغی همچنان در باد…

محمدرضا ترکی

۱
کسی در شط شب تا صبح پارو می‌زند اینجا
و باد این صوفی آشفته هوهو می‌زند اینجا

پریشان نغمه‌ای در پردهٔ این باد پیچیده است
زنی چنگی مگر بر تار گیسو می‌زند اینجا

به دنبال نشانی از تو و لبخندهای تو
کسی در خاطراتم سر به هر سو می‌زند اینجا

پریشان‌تر ز گیسوی تو و بخت خودم باشم
اگر گیسوی تو با بخت من مو می‌زند اینجا

در این شب‌های دلتنگی، ز صدها فرسخ سنگی
فراهم می‌شود اندوه و اردو می‌زند اینجا

شبیه موج گندم‌زار، این دل در تپش‌هایش
نمی‌یابد کناری هرچه پهلو می‌زند اینجا

نگاهی منتظر، هر شب، کنار پنجره، خاموش
چراغی همچنان در باد سوسو می‌زند اینجا…
ادامه…


 

صدای سرگردان

۱

وزید در تن صحرا صدای سرگردان
صدای محو صدای رهای سرگردان

پرنده‌ای است که در گردباد افتاده است
گرفته هر طرفش را بلای سرگردان

صدای خسته فرو رفت در هجوم غبار
و در پی‌اش نگران چشم‌های سرگردان

به رد ریختهٔ پر نگاه می‌کردند
و روی خاک پر از ردپای سرگردان

اگر ز حمله امواج بشکند کشتی
بگو کجا برود ناخدای سرگردان

و تکه تکه صدا بر زمین فرو می‌ریخت
که بی‌قرار رسید آشنای سرگردان

صدا بلند شد و پر کشید و تنها ماند
میان حیرت صحرا صدای سرگردان

۲

دراعماق راهی که در ظلمتی گنگ تنش را به بی انتها می‌کشاند
صدای سکوتی است در صیحهٔ باد که من را به این ناکجا می‌کشاند
چنین از قدمهای مشکوک ناچار فرورفته در وهم مبهوت در هیچ
کجا می‌روم هر نفس خیره، آرام مرا تا کجا این صدا می‌کشاند
رها راه بیراهه در من، رها
من
سبکتر
قدم‌های کوتاه، یکسر
پِی لمس چیزی هر انگشت کورم مرا رو به حسی رها می‌کشاند
صدایی است همواره در خواندن من . . .

۳

آرام آرام نوشیدیم
می‌دانستیم

فنجان‌ها

حرف تازه‌ای

نخواهند زد.
حرف‌هایمان که ته کشید
به فنجان‌ها خیره شدیم
و به بازی انگشت‌ها پناه بردیم
و سعی کردیم

فراموش کنیم

میزها خالی شده‌اند.