فیروزه

 
 

مادری که دسته جمعی به فراموشی سپرده بودیم

سید علی کاشفی خوانساریطاهره صفارزاده مادر همهٔ ما بود. این را نه از باب شعر و مبالغه می‌گویم. نه؛ یا ما هنرمندانی که خود را هنرمند دینی نامیده‌ایم، باید خود را بی‌مادر بدانیم و یا آن که اگر قرار بوده مادری داشته باشیم ، مادری جز او نمی‌توانستیم برای خودمان دست و پا کنیم.

ما مادرمان را سال‌ها بود که از یاد برده بودیم. آخر، مادر داشتن خیلی سخت بود. بی مادر زندگی آسوده‌تر می‌گذشت. برای همین، سال‌ها بود که او را به حال خود رها کرده بودیم و هر یک راه خود را می‌رفتیم.

*

مادر طاهره، پنجاه سال پیش، نهال شعر مقاوت دینی را در باغچه کوچک دفترش کاشته بود. نهالی که همهٔ بزرگان شعر و هنر انقلاب بی‌شک ساعت‌ها در سایه‌سار آن آرمیده‌اند. آن سال‌ها صفارزاده برای کودکان کارگران شرکت نفت، از عدالت و برابری سخن گفت و اخراج شد. «کودک قرن»اش طلیعه‌دار شعر کودک مقاومت شد و زبانزد عوام و خاصان. کاش می شد امروز، «کودک قرن» را تکثیر کرد و به آدرس همهٔ مدرسه‌ها و مهدکودک‌های غیرانتفاعی پست سفارشی کرد.

*

همهٔ هنرمندانی که طی این سی سال در حوزهٔ هنری بالیده‌ایم به او مدیونیم. سی و یک سال پیش جمعی از بزرگان و علمداران هنر و ادبیات دینی با محوریت صفارزاده «کانون فرهنگی نهضت اسلامی» را بنیان گذاشتند. با پیروزی انقلاب همهٔ آن جمع درگیر کارهای اجرایی و مسؤولیت‌های دولتی شدند. مادر طاهره که هنوز اعتقاد داشت کار فرهنگی از کارهای سیاسی مهم‌تر و مؤثرتر است با جمعی از هنرمندان جوان در کانون تنها ماند و همهٔ بار اجرایی و مالی آن بر دوش مادر افتاد. کمی بعد جوان‌ترها پیشنهاد دادند که نام کانون به «حوزهٔ اندیشه و هنر اسلامی» تغییر کند تا همان‌گونه که در حوزه‌های علمیه به تقویت علوم اسلامی می‌پردازند، در این حوزه نیز طلبه‌هایی به فراگیری و یاددهی و تولید اندیشه و هنر دینی بپردازند. سفرهٔ با صفای مادر که مدعیان و متولیان تازه یافت، مادر فرزندانش را دعا کرد و از کنار سفره پاشد. سفره سال به سال پر‌رونق‌تر شد اما به جای دست‌پخت مادر ….

*

«در کوچه های تنگ بنارس اگر سیزده ساله‌ای دیدید
که دنبال ارابهٔ ماهاراجه و بانو می‌دود
و قلوه‌سنگ پرتاب می‌کند
او پسر من است»

مادر‌! پنجاه سال از شعرت نگذشته،چقدر پسرانت زیاد شده‌اند! می‌بینی انگار همه‌جای دنیا پرشده از پسران تو. ببخش ما را اگر بعضی‌هامان خودمان از ارابه‌سواران شده‌ایم.

*

«همیشه صدایی بود که نمی‌گذاشت
که فرمان می‌داد
بیا پایین دختر!
دم غروبی
از لب بوم
بیا پایین
بیا پایین
بیا پایین
پایین
پایین
پایین»

مادر می گفت: شما که ادبیات کودک کار می‌کنید، به بچه‌ها بگویید بادبادک‌های‌شان را هرچه بالاتر و دورتر بفرستند، به آن سوی غروب مبادا قصه‌های‌تان به دخترها و پسرها بگوید که از لب بام بیایند پایین!

*

شش‌-‌هفت سال پیش گفتم: مادر می‌خواهیم مجموعه کتابی آماده و منتشر کنیم به نام «زبان مادری» بیا و شما هم سایهٔ بالای سرمان باش.

جمع خوبی درست شد. مادر، سید مهدی شجاعی، مصطفی رحماندوست، جواد محدثی و غلامعلی حداد عادل. من هم خدمتگزار و پا‌دو و دبیر مجموعه بودم. افسوس، این بار هم مادر را ناامید کردیم. ناشری که پشتش به بیت‌المال گرم بود، انگیزه‌ای برای کار نداشت. هفت هشت جلد از مجموعه فراهم شد اما ….. مادر‌! این یکی را هم ببخش.

*

یک جلد از «قرآن حکیم» را به دستم داد. گفتم «امضا بفرمایید». با خنده گفت: خدا خودش امضا کرده. گفت برای این کتاب حق‌الترجمه نخواسته است. گفت همهٔ ناشران مجازند کتاب را بی هیچ هزینه‌ای چاپ کنند. بعد هم شروع کرد به توضیح شیوهٔ کارش و ریزبینی‌ها و شیرینی‌ها و سختی‌های ترجمه. ببخش مادر! ما همیشه وقت نداشتیم! گفتم خیلی زود می‌آیم تا با هم دربارهٔ این ترجمه صحبت کنیم.

اما ته دلم می‌دانستم که نخواهم آمد. کاش حوصله می‌کردم تا می‌گفتی چرا معنای «الرحمن الرحیم» با «الرحمن و الرحیم» فرق دارد.

*

گفتم می‌خواهیم در حوزهٔ هنری، «دفتر هنر و ادبیات بیداری» درست کنیم. مادر دوباره ذوق کرد، دعا کرد و ایده‌های خوبی داد. مادر باور نکرده بود که ما سالی چند تا از این دفترها تأسیس و تعطیل می‌کنیم.

هنوز آرمان‌های «کانون فرهنگی نهضت اسلامی» در ذهنش بود. هنوز می‌خواست شعر و ادبیات مقاومت در همهٔ دنیا «طنین» انداز شود. می‌خواست همهٔ بچه‌هایش، قلم‌شان قلوه سنگ باشد و ایستاده بنویسند.

*

کاش لااقل سؤالهایم را پرسیده بودم. دلم می‌خواست یک اسم بگویم و مادر شروع کند به گفتن خاطره‌ها. می‌خواستم بپرسم آن سال‌ها آقای خامنه‌ای، بیشتر شعر نو می‌گفت یا غزل؟ نعمت میرزاده انقلابی‌تر بود یا گرما‌رودی؟ بهجتی شفق و گلزاده غفوری و پرویز خرسند هم به جلسات شما می‌آمدند؟ حبیب‌اله پیمان هم شعر می‌گفت یا شعرهای شما را نقد می‌کرد؟ رخ صفت، تهرانی، شریفی‌نیا، محمد علی نجفی، مهرداد اوستا، سید حسن حسینی و … کی آمدند و کجا رفتند؟ برخورد جامعهٔ روحانیت مبارز و هیأت‌های مؤتلفه با شما چگونه بود؟ نهضت آزادی و مجاهدین چطور؟ رابطهٔ شما با بچه‌های حسینیه ارشاد و آیت فیلم و مسجد جواد الائمه چطور شکل گرفت؟…..

*

مادر جان! حالا دیگر چه وقت این سؤالهاست. دوباره سرتان درد می‌گیردها! من از کجا بدانم چرا کسی برای سی سالگی حوزه هنری، حتی یک مجلس ختم برپا نکرد. من از کجا بدانم چرا رئیس جمهور و رئیس فرهنگستان ادبیات، زودتر از مسؤولان حوزه هنری فوت شما را تسلیت گفتند! من از کجا بدانم حوزه‌های علمیه طی سی‌صد سال گذشته بیشتر منحرف شده‌اند یا حوزهٔ هنری طی سی سال! من از کجا بدانم چرا می‌خواهند از بالا تا پایین حوزه هنری مثل وزارت ارشاد یا به قول شما وزارت فرهنگ و هنر شاهنشاهی اداری و دولتی شود! مادر جان! من از کجا بدانم چرا ادبیات مقاومت و عدالت در ایران کمرنگ شده و شعله‌هایش به کشورهای منطقه گرفته است! مادر جان! حالا کمی آرام باشید، کمی بخوابید تا سردردتان برای همیشه خوب شود.


از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

غربت در من

یاسر نوروزیمی‌گفت: «سهراب سپهری» دقایق آخر گفته بود صدایم کنند. می‌گفت از پای بستر مرگ گفته بود تنها مرا صدا کنند. می‌گفت لحظات آخر به بالینش رفته بود. می‌گفت رفته بود و حرف‌های آخر «سهراب» را شنیده بود. می‌گفت «سهراب سپهری» آن دقایق آخر گفته بود: «…» گفتم: «می‌شه این رو تو مصاحبه بیارم» گفت: «نه. درست نیست».

می‌گفت «احمد شاملو» یکی از معدود کسانی را که در نقد شعرش قبول داشت من بودم. می‌گفت آنقدر دوست بودیم که گاهی تلفن می‌کرد و شعرش را برایم می‌خواند. می‌گفت «شاملو» اعتقاداتی داشت که این اواخر به دلایلی کم‌رنگ‌تر شده بود. گفتم: «چه دلایلی؟» گفت: «…» گفتم: «اینو نمی-شه تو مصاحبه بیارم».

می‌گفت چرا می‌گویند من حوزه هنری را مقابل کانون نویسندگان علم کردم؟! می‌گفت چرا فکر می‌کنند من قصد ایستادن مقابل کانونی‌ها را داشته‌ام؟ می‌گفت من با خیلی از آن دوستان دوست بودم؛ از دانشور گرفته تا… می‌گفت ما حوزه را به راه انداختیم تا جوان‌ها را آموزش دهیم. می‌گفت زحمت زیادی کشیده. می‌گفت بی‌مزد و منت. می‌گفت تنها برای رضای خدا. می‌گفت یک قران هم نگرفته. می‌گفت کلاهی ندوخته. احتیاجی نداشته. دنبال چیز دیگر بوده اما متأسفانه… گفتم: «مجله رو می‌بندن استاد»!(۱) گفت: «به چه درد می‌خوره وقتی نمی‌تونی تو مصاحبه بیاری. تو هم سانسورچی شدی؟»

می‌گفت چرا این کتاب آخرم هیچ جایی بازتاب نداشته؟ می‌گفت چرا کسی آن را نخوانده؟ می‌گفت چرا کسی نظری نمی‌دهد؟ می‌گفت: «بایکوت شده‌ام. هیچکس حرف نمی‌زند. هیچکس نمی‌گوید این چیزی که چاپ کرده‌ای کجاست. فقط به دنبال مصاحبه‌اند. (و حساب مرا هم جدا نکرد!) فقط به دنبال نیم ساعت حرف تکراری و چرت و بعد هم چاپ و اینکه من ببینم و لابد ذوق کنم. تلویزیون، رادیو، روزنامه، مجله… همه با سؤالات تکراری… چه فایده… از ارشاد می‌آیند که شما ال کرده‌ای، از تلویزیون می‌آیند و گفت‌و‌گو می‌خواهند… فلان خبرگزاری مطلب می‌خواهد، فلان روزنامه نظر می‌خواهد… بعد وقتی نوبت کتابت می‌رسد هیچ کس حرفی ندارد!» گفتم: «می‌خواهید راجع به همین صحبت کنید؟» گفت: «می‌تونید چاپ کنید؟» گفتم: «تا چی باشه؟» گفت: «…» گفتم: «ان‌شاءالله… اگر بتونیم… ببینم چی می‌شه… شاید بشه…» و چاپ نکردیم.

گفتم: «می‌شه یه قرار بذاریم یکی از دوستان عکاس بیاد؟» گفت: «نه. وقت ندارم» گفتم: «بدون عکس که نمی‌شه؟» گفت: «از تو سایت بردار» گفتم: «عکس‌های تو سایت کیفیت ندارن» بلند شد و بعد از زیر و رو کردن یکی از قفسه‌های کتابخانه‌اش پاکتی عکس برایم آورد. عکس‌هایی از سنین مختلف. نوجوانی تا جوانی و میانسالی و سالیان اخیر. یکی از عکس‌ها چشمم را گرفت. دختر نوجوانی بود با کلاه؛ بدون چادر، بدون روسری! گفتم: «این خیلی خوبه» گفت: «دوران جوونیه» بعد لحظه‌ای احساس کردم لبخند زد. شاید هم نزد. همه عکس‌ها را برداشتم. خیلی دلم می‌خواست از آن دوران بگوید. خیلی دلم می‌خواست مثل او رک و راست بودم و رک و راست می‌خواستم که رک و راست از آن دوران بگوید. خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا برگشته؟ خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا راه و روش گذشته را ترک کرده؟ خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا گذشته‌اش را انکار می‌کند؟ خیلی دلم می‌خواست…

می‌گفت چند هفته پیش به محل تولدش رفته. می‌گفت استقبال فراوانی از او کرده‌اند، خاطرات بکری دارد. گفت: «تا بکر نشده باید بیای یه دونه مصاحبه فقط راجع به اون سفر بکنیم» گفتم: «چطور بود مگه؟ مردم چی می‌گفتن؟» گفت: «باز هم به این مردم» بعد چند جمله در انتقاد از سیاست‌های دولت گفت (که نمی‌شود گفت) و بعد اضافه کرد: «همه جا عکس زده بودند. شلوغ شده بود. خیلی آدم اومده بود. باید یه دفعه بیای همه رو بگم ضبط کنی. تا دیر نشده بیا یادم نره» و متأسفانه نرفتم و دیر شد.

عکس‌ها را داخل کیفم گذاشتم. همان‌طور که سمت صندلی‌اش برمی‌گشت لحظه‌ای ایستاد. احساس کردم به دقت دارد به چیزی گوش می‌سپارد. بعد رفت و نشست و سوتی که به گردنش آویزان بود را درآورد و شروع کرد سوت کشیدن! دو سه بار؛ ریز و کوتاه. چیزی نگفتم. تعجب کرده بودم اما می‌دانستم که خودش می‌گوید. گفت: «گوش کن» گوش کردم. صدای قشنگی بود که از داخل حیاط می‌آمد. پرنده-ای می‌خواند. سوت‌ها مقطع و البته زیبا. گفت: «این پرنده همیشه این ساعت می‌آد اینجا و چند تا سوت می‌زنه، اگه جوابش رو بدم جواب می‌ده» بعد دوباره سوتش را بالا آورد و شروع کردن به سوت کشیدن. پرنده جواب داد!

گفتم: «چیز زیادی از این مصاحبه درنمی‌یاد. می‌شه سؤالها رو بفرستم و شما جواب بدین؟» گفت: «مسئله‌ای نیست» و سؤالات را فرستادم و جواب داد و بعد از آن هم چند بار دیدمش تا این اواخر که چند ماه ندیدمش و خبر آمد که….

می‌دانستم دوستی نزدیکی با سیمین دانشور دارد. با خانم دانشور تماس گرفتم. گفتم: «تسلیت می-گم استاد. خانم صفارزاده هم رفت» چند جمله‌ای گفت که معلوم بود چندان حال خوشی ندارد و من هم شکسته بسته چیزهایی فهمیدم و البته خیلی‌ها را هم نفهمیدم. تنها جمله آخرش یادم هست که گفت: «خیلی بی‌معرفت بود. آخرش هم زودتر از من رفت»

(۱) آخرین مصاحبه با مرحوم «طاهره صفارزاده» در زمان حیات ایشان، توسط بنده انجام شد که در بهمن ماه سال ۸۶ در مجله‌ٔ مرحوم «شهروند امروز» به چاپ رسید.

از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

شاعر «این‌همه جانِ قشنگ»

پگاه احمدیبا پی‌گیری مسیر شعر نو فارسی از دهه چهل به این سو، با شاعری خلاق، متفاوت و پیشرو به نام طاهره صفارزاده مواجه می‌شویم که اگرچه نخستین اثرش را در آغاز دهه چهل منتشر کرد، اما عمدتا در دهه ۵۰ به شکوفایی رسید. صفارزاده با انتشار مجموعه شعرهایی نظیر طنین در دلتا – ۱۳۴۹، سد ّ و بازوان – ۱۳۵۰ و سفر پنجم – ۱۳۵۶ خلاقیت‌های ویژه‌ای را از خود بروز داد و به سرعت در کانون توجه قرار گرفت. صفارزاده را بی‌گمان باید شاعری اجتماعی، عینیت‌گرا و صاحب اندیشه‌ای متکثر برشمرد. او در کتاب طنین در دلتا که بعد از کتاب رهگذر مهتاب، سرفصل تازه‌ای را در شاعری صفارزاده باز می‌کند، توانست دغدغه‌های اندیشه مدرن را در چالش با حیات سیاسی‌-‌اجتماعی‌اش بازتاب دهد. در عین حال صفارزاده توانست ضمن بیان اندیشه انتقادی‌-‌اجتماعی‌اش، شعر خود را به سرعت با جریانات شعر مدرن آن دوره هماهنگ کند. این ویژگی در انتخاب عناوین شعرها نیز مشهود است و از آن میان می‌توان به شعرهای میزگرد، کانکریت، شیرها که با توپ نقره بازی می‌کنند و … اشاره کرد (ر.ک:طنین در دلتا)

صفارزاده در تعریف شعر چنین می‌گوید:» تعریف من از شعر همان است که در طنین در دلتا گفته‌ام. طنین حرکتی است که حرف من در ذهن خواننده می‌آ‎غازد. شعر من، شعر اندیشه است. وقتی که فکری را عنوان می‌کنم باید تأثیر اندیشگی بر خواننده بگذارد. بنابراین من با شعر عاطفی و احساسی حتی بعد از رهگذر مهتاب تقریباً کم رابطه هستم. اعتقادم این است که عاطفه و احساس یک بخش جزئی در شعر هستند. شاعر باید مسؤولانه اندیشه کند.» ( فصلنامه شعر، ش ۳۷، ص ۱۹ ). شعرهای صفارزاده ناظر به اندیشه‌ای درگیر با مناسبات جهانی است. نگاه این شاعر به هیچ وجه نگاهی بومی و مقیّد نیست. اندیشه او در تبادل با مناسبات سیاسی‌-‌اجتماعی جهان شکل می‌گیرد و به نوعی بیان انتقادی و طنزآمیز در شعر منجر می شود :

… شارات راستی شما چه کردید که بودا شهرتش را به ژاپن بخشید/ … و دوگل در تورنتو اشاره ای کرد به اوضاع/ و دوگل در اتاوا اشاره‌ای کرد به اوضاع/ و دوگل در مونترآل سینه‌اش را صاف کرد و گفت:/ زنده باد کِبک آزاد ( طنین در دلتا )

الکسی آمدست علیخوف و شلخوف/ در کت‌های شانه‌تنگ به هم تعظیم می‌کنند/ شکر که همه دارند به حداقل تساوی می‌رسند/ یک بشقاب، چند موز/ چند پرتقال/ چند سیب لبنان/ به فردوسی هم یک تالار داده‌اند/ من دنبال یک جفت چشم می‌گردم/ یک جفت چشم/ که فرصت به بالا نگریستن داشته باشد/ کارد دست دهان حمله همه سرگرمند/ دوست من رئیس شده‌ست/ دوست دوست من رئیس شده‌ست/ دوست دوست دوست من رئیس شده‌ست/ … / من با فنجان چای در دستم دور اتاق می‌گردم/ و افسوس می‌خورم/ که چرا ۶ روز از ساعت ۶ گذشته است. ( همان )

نگاه شاعر در این شعرها، نگاهی نقاد و طنز او، طنزی تلخ و در عین حال به سخره گیرنده است. روایت، روایت انزجار از مناسباتی حقیر اما سخت مقتدر و تعیین‌کننده است. و راوی، در پایان چه می‌تواند کرد جز اینکه تن به تأسف و سرگشتگی بسپارد. مناسبات ستمکارانه را به خود واگذارد و به مرور ِ زمان و تقویم آرمانی خود پناه برد.

اسامی خاص، اعم از اشخاص و اماکن و حوزه تداعی ِ آنها نقش مهمی را در شعر صفارزاده ایفا می‌کند. در شعرهایی نظیر سفر اول، گستره وسیع تداعی‌ها، رابطه دیالکتیک ذهنیتی شرقی (با تمام زیربناهای فرهنگی‌-‌تاریخی اش) را با مناسبات زیستی، اجتماعی و سیاسی جهان غرب دربر می‌گیرد.

صفارزاده در ادامه روند شاعری خود به فضاسازی‌های مذهبی‌-‌اسطوره‌ای متمایل می‌شود و حوزه دلالت و دایره واژگانی شعرهای متأخر او اغلب متناسب با همین فضاسازی بوده است:

من اهل مذهب بیدارانم / و خانه‌ام دو سوی خیابانی ست / که مردم عایق در آن گذر دارند/ صدای هق هقی از دوردست می‌آید/ چطور این‌همه جان قشنگ را/ عایق کردند/ چطور/ چطور/ چطور/ تبت یدا ابی لهب و تب/ تبت یدا ابی لهب و تب/ تبت یدا ابی لهب و تب/ و این صدا/ که از بضاعت سلسله صوتی بیرون است/ راهی در رگهایم دارد … ( سفر پنجم )

صفارزاده با ذهنیتی تجربه‌گرا و تحلیلگر، پیوسته با جهان آثار خود در پرسش و پاسخ بود. از اشعارش به‌خوبی برمی‌آید که هرگز به آسانی مجاب نشد. سهل‌گیر و سهل‌پسند نبود. در کوچک، نمی‌گنجید و اندیشه و خیالش پیوسته در جست‌و‌جوی کشف افق‌های تازه و متفاوت بود تا زبان و معنی ِ خود را بیافریند. برخی از ناقدان، شعر او را به لحاظ مضمون و گرایش‌های عقیدتی به دو بازه زمانی پیش و پس از انقلاب تقسیم می‌کنند. و مجموعه شعرهایی نظیر حرکت و دیروز ۱۳۵۷، بیعت با بیداری ۱۳۶۶، مردان منحنی ۱۳۶۶، دیدار صبح ۱۳۶۶ و … را ذیل دوره دوم شاعری ِ این شاعر قرار می‌دهند.

از سوی دیگر، چنان‌که از گفته‌ها و نوشته‌هایش برمی‌آید، شعرهایی که در دوران دوم شاعری خود سروده است، برخاسته از نوعی شهود، بیداری ِ روح و جان و میل به سیر در وادی‌های تازه‌ای از عرفان، الهام و آگاهی بوده است. هرچند به باور این قلم، این شهود و آگاهی، به صور مختلف، از همان آغاز در سروده‌های او قابل مشاهده است.

با این‌همه، نکته‌ای که در تمام دوران شاعرانگی صفارزاده قابل تأمل و انگشت‌گذاری است، قدرت شاعرانگی و تسلط او در شعریت بخشیدن به عناصر پیرامون است. شاعری که از اوج پیچیدگی، انتزاع و تجربه‌های متفاوت، به سادگی و عینیت‌گرایی در شعرش رسید.

باشد که آثار ارزشمندش، به شکلی گسترده و چنانکه شایسته اوست، مطمح نظر شاعران، منتقدان و مخاطبان شعر امروز قرار بگیرد.

روحش شاد و یادش گرامی باد .

از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

باور کنید من نمونه‌ام

مرتضی کاردرنزدیک به سی سال از انتشار نخستین مجموعه شعر اکبر اکسیر می‌گذرد. مجموعهٔ نخست او در سوگ سپیداران (انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۱) یکی از اولین مجموعه‌هایی است که تحت تأثیر مستقیم انقلاب و جنگ سروده شده است. این مجموعه تلفیقی از تجربه‌های مختلف و متفاوت است؛ از تجربه‌هایی در قالب‌های گوناگون مثل غزل و نیمایی و سپید گرفته تا شعرهایی برای کودکان و شعرهای بومی و محلی. اگرچه امروز پس از سی سال، تاریخ مصرف خیلی از شعرهای این مجموعه گذشته است اما هنوز هم می‌توان کارهای قابل قبولی را در آن پیدا کرد.

*

اما تجدید حیات اکبر اکسیر را باید از مجموعهٔ دوم او یعنی بفرمایید بنشیید صندلی عزیز (نشر نیم‌نگاه، ۱۳۸۲) دانست. از این مجموعه است که اکبر اکسیر – پس از فترتی بیست ساله – دوباره به عرصهٔ شعر حرفه‌ای امروز ایران وارد می‌شود و سعی می‌کند با ارائهٔ شعری متفاوت خود را به‌عنوان صدایی مستقل در شعر امروز به ثبت برساند و خاطرهٔ مبهم و تقریبا فراموش‌شدهٔ شاعر در سوگ سپیداران را کاملا محو کند. حتی پا از این نیز فراتر می‌گذارد و با جعل اصطلاحی به نام شعر فرانو داعیهٔ جریان‌سازی نیز دارد.

شعر اکسیر در این دوره شعر کوتاهی است مبتنی بر بازی‌ها (شوخی‌های) لفظی و زبانی و استفاده ایهام آمیز از کلمات آشنا و روزمره جهت کشف یا ایجاد روابط طنز و احتمالا شاعرانه میان اشیاء و وقایع جهان پیرامون شاعر. مثلا:

دیمی: چشمم آب نمی‌خورد/ از این باران‌های بی‌موقع/ که شیشه‌های پنجره را هاشور می‌زند/ و سیل‌هایی که صندوق خیریه با خود می‌آورد/ چشمم آب نمی‌خورد/ از این ابرهای قسطی/ که با بهره‌های ۲۰٪ نزول می‌کند/ لطفا به پمپ آب بگو/ خواب عمیق چاه را آشفته‌تر مکن/ این خاک/ فقط به لطف چشمه سبز می‌شود

بفرمایید بنشینید…صفحهٔ ۷۹

علاوه بر این، شاعر معمولا نیم‌نگاهی طنزآمیز به خود شعر و فرایند شکل‌گیری آن نیز دارد:

بحران مخاطب: در ارشاد راست می‌شوی/ در بانک، خم/ هم ناشر می‌شوی هم دستفروش/ با اسم مستعار نقد می‌زنی/ با خود مصاحبه می‌کنی/ تا مرز نوبل خواب می‌روی/ بعد می‌نشینی بفروشد، نمی‌فروشد/ تازه گلایه می‌کنی/ چرا حافظ نداریم، چرا جهانی نمی‌شویم؟/ راستی قرصاتو خوردی!! همان، صفحهٔ ۶۰

*

با انتشار مجموعهٔ بعدی زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند (نشر ابتکار نو، ۱۳۸۲) است که اکسیر موفق می‌شود خود را به عنوان یک شاعر طنز جدی! تثبیت کند و همزمان توجه مخاطبان عام و منتقدان و مخاطبان حرفه‌ای شعر را به خود جلب کند. تجربه‌های این کتاب قدری پخته‌تر از مجموعهٔ قبلی اوست و تعداد کارهای قابل توجه در آن بیشتر است:

برنامه: از مدرسه که آمدم/ به دست خود درختی می‌نشانم/ مشق‌هایم را که نوشتم/ به پایش جوی آبی می‌کشانم/ کلی صبر می‌کنم/ تا بزرگ شود/ آن‌قدر بزرگ که بتوانم خود را از آن بیاویزم

زنبورهای عسل…، صفحهٔ ۳۸

چوکا: کتاب شعرم را کسی نخرید/ کتاب‌های ارسالی هم برگشت خورد/ با شرمندگی تمام/ به جنگل رفتم/ به درخت‌های بریده گفتم:/ ببخشید خیلی معذرت می‌خواهم/ نمی‌دانم این روزها/ مردم/ به درخت بیشتر از شعر/ احتیاج دارند همان، صفحهٔ ۵۸

زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند در عرض کمتر از دو سال به چاپ سوم رسید – که این برای یک مجموعه شعر واقعا قابل توجه است – در عین حال جایزهٔ کتاب شعر طنز حوزه هنری را از آن خود کرد و حتی تا آنجا پیش رفت که در سال گذشته توانست نامزد جایزه کتاب سال شعر ارشاد شود.

*

ظاهرا همین استقبال سبب شده است که اکبر اکسیر با فاصلهٔ کوتاهی سومین مجموعه شعر خود را به بازار بفرستد. پستهٔ لال، سکوت دندان شکن است (انتشارات مروارید، ۱۳۸۷) نیز در ادامهٔ همان اسلوبی است که اکسیر با بفرمایید بنشینید صندلی عزیز آغاز کرد و با زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند آن را به تکامل رساند. با این تفاوت که بسامد شوخی‌های زبانی شاعر – احتمالا به خاطر استقبالی که از این شوخی‌ها در مجموعه‌های قبلی صورت گرفته است – در این کتاب بالاتر رفته است و این شوخی‌ها قدری صریح‌تر و رکیک‌تر شده‌اند:

آگهی‌ها: با تیترهای درشت حامله می‌شوند/ در صفحهٔ حوادث می‌میرند/ این سوسک‌های زرد/ فقط مصرف برق را بالا می‌برند/ آقای پروستات/ توالت های عمومی سایت خبرهای بودار شده است/ لطفا برای سلامتی سرویس آگهی‌تان/ رعایت را نظافت فرمایید! پستهٔ لال… صفحهٔ ۱۸

باور کنید من نمونه‌ام/ دوست و دشمن اقرار می‌کنند من نمونه ام/ ملیحه هم تأیید می‌کند من نمونه‌ام/ اول باور نمی‌کردم من نمونه‌ام/ حالا باور می‌کنم من نمونه‌ام/ لطفا، قبل از ساعت هشت/ مرا به آزمایشگاه تحویل دهید! همان، صفحهٔ ۳۳

علاوه بر این، البته نوع روابط ایجاد شده میان کلمات در بعضی موارد کمی سردستی است و لزوما منجر به خلق شعر نمی‌شود:

ایزوگام: با اجازه محیط زیست/ دریا، در یا دکل می‌کاریم/ ماهی‌ها به جهنم!/ کندوها پر از قیر شده‌اند/ زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند/ تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند/ جه سعادتی!/ داریوش به پارس می‌نازید/ ما به پارس جنوبی! همان، صفحهٔ ۱۷

عبدالحسین زرین‌کوب: با کاروان حله به سیستان می‌رفت/ در جاده باستانی پاریز‌-‌کرمان/ گرفتار اشعار شد/ و با جلد زرکوب/ پله پله تا ملاقات خدا رفت/ مولوی جلال‌الدین/ در مجلس ختم ناشران/ به احترام وی/ دو قرن سکوت اعلام کرد همان، صفحهٔ ۳۹

مسأله دیگری که البته در بیشتر شعرهای اکسیر وجود دارد اما در این کتاب – شاید به خاطر غلظت بیش از حد شوخی‌ها – بیشتر به چشم می‌آید اصرار شاعر بر استفاده از ضمیر اول شخص مفرد و زاویه دید من راوی است. تو گویی که انگار شاعر تغییر زاویه دید و استفاده از ضمیرهای دیگر را بلد نیست:

قلعهٔ حیوانات: در کوچه، گوسفندم/ در مدرسه، طوطی/ در اداره، گاو/ به خانه که می‌رسم سگ می‌شوم/ چوپانی از برنامه کودک داد می‌زند: گرگ آمد، گرگ آمد و من کنار بخاری شعر تازه‌ام را پارس می‌کنم صفحهٔ ۲۴

تکامل: پدران من همه چوپان بودند/ اما من، گوسفند شدم/ حالا اگر اجازه می‌فرمایید/ سرم را می‌اندازم پایین/ و از خیر این شعر می‌گذرم صفحهٔ ۵۷

شاعر در این کتاب نه تنها دائما از خودش مایه می‌گذارد بلکه به پدر و مادرش هم رحم نمی‌کند!:

ترابری: این روزها خیلی نجیب شده‌ام/ می‌گویند در نجابت به پدرم رفته‌ام/ ناخنم چه زود بلند می‌شود/ کمرم چه تند خمیده می‌شود/ فارسی اول که یادتان هست/ آن مرد با اسب آمد/ آن اسب،/ من بودم صفحهٔ ۲۶

*

طبیعی است که استفادهٔ مکرر از یک ایده و تکنیک واحد برای خلق شعر در فضاهای نزدیک به هم، در سه مجموعه پیاپی با فاصله‌ٔ زمانی کمتر از پنج سال دیگر چندان جواب ندهد و قدری تکراری و کسل کننده به نظر برسد. چه اینکه در این مجموعه شاعر حرف تازه‌ای ندارد و صرفا سعی کرده است همان حرف‌های قبلی را با صراحت بیشتر تکرار کند. صراحتی که ممکن است به قیمت اشمئزاز مخاطب از این نوع شعر نیز تمام شود.


 

داستان یک داستان

واسکو پوپایکی بود یکی نبود داستانی بود

پایانش
پیش از آغازش آمد
و آغازش
پس از پایانش رسید

قهرمانان این داستان
پس از مردن
واردش شدند
و پیش از تولد
خارج شدند

قهرمانان این داستان
از زمین‌ها گفتند از آسمان‌ها
از هر نوع چیزی گفتند

چیزی را که نگفتند
و خودشان نمی‌دانستند
این بود که آن‌ها فقط قهرمان یک داستان هستند

داستانی که پایانش
پیش از آغازش می‌آید
و آغازش
پس از پایانش می‌رسد

❋ ❋ ❋

اما این که:

Vasko Popa

واسکو پوپا، متولد ۱۹۲۲ در گربناک صربستان و متوفی در بلگراد در ۱۹۹۱، در نوشتن شعر سبک مدرنیستی موجزی داشت که بر خلاف جریان مسلط رئالیسم سوسیایستی در ادبیات اروپای شرقی پس از جنگ دوم جهانی، از سوررئالیسم فرانسوی و فولکلور صربستان تغذیه می‌شد.

پوپا در طی جنگ جهانی دوم در یک گروه پارتیزانی می‌جنگید و پس از جنگ در وین و بخارست به تحصیل مشغول شد و سرانجام در دانشگاه بلگراد تحصیلاتش را در ۱۹۴۹ به انجام رساند. اولین شغل رسمی‌اش ویراستاری بود. در ۱۹۵۳ اولین مجموعه‌ٔ شعرش را با نام «کورا» به چاپ رساند. «نمک گرگ»، «دشت ناآرام» و «آسمان ثانوی» از مجموعه شعرهای شناخته‌شدهٔ او هستند.

در ۱۹۷۸، «مجموعهٔ اشعار: ۱۹۴۳-۱۹۷۶» به زبان انگلیسی و با مقدمهٔ «تد هیوز» منتشر شد. هیوز در این مقدمه، پوپا را «شاعری حماسی با بصیرتی وسیع» خواند و نوشت: «همچنان که پوپا، کتاب به کتاب، در زندگی‌اش فرو می‌رود، به‌نظر می‌رسد کهکشانی در کهکشانی دیگر نفوذ می‌کند. تماشای این مسافرت یکی از هیجان‌انگیزترین چیزها در ادبیات مدرن است.» چند مترجم از جمله «چارلز سیمیک» شاعر نام‌آشنای آمریکا در برگردان انگلیسی شعرهای پوپا در این کتاب مشارکت داشته‌اند.

واسکو پوپا در ۱۹۵۸ جنگی از ادبیات فولکلوریک صرب، با نام «سیب طلایی» فراهم آورده است.

«اکتاویو پاز» پس از مرگ پوپا، به علت سرطان، از کیفیت منحصر به فرد شعرهای پوپا در شعر قرن بیستم سخن گفت.

و دیگر این که:

مترجم اصلی و مورد اعتماد واسکو پوپا به زبان انگلیسی خانم «آن پنینگتن» است که چند کتاب مستقل از شعرهای پوپا را در آمریکا و انگلستان به چاپ رسانده است. پوپا شعری دارد به نام «آن پنینگتن» که محرک اندیشیدن در نظریهٔ ترجمهٔ ادبی است. شعر «داستان یک داستان» از کتاب «اشعار برگزیده» که خانم پنینگتن در انتشارات پنگوئن منتشر کرده انتخاب شده است.


 

شیطان که می‌گوید

ابوالفضل پاشاخجالت نمی‌کشی
خجالت نمی‌کشی تو از این سلام؟
گاهی عبور تو ردّی به جا نمی‌گذارد
و می‌گذری مثل همیشه زیبا عبور می‌کنی

عمر من از چندمین مگر به زمستان می‌گذرد؟
که گرم می‌شوم به همان رنگِ آتش فقط
و دیگر طاقتم از آتش که می‌سوزد ندارم

طرح از سید محسن امامیانعبور تو بوی سلام
خجالت نمی‌کشی؟
من سرم به عبور تو گرم
تف به روی تو!
من دلم به سلام تو آیا گرم شود چه‌گونه؟

و رنگ آتش که تاکنون عجیب نبود این هوا!
هر چیز که می‌گیرد و ول نمی‌کند هیچ
تو آیا خجالت از نمی‌کشی سلام می‌دهی؟
و من از سلام و زهر مار بگویم چرا اصلاً؟

عبور تو بوی اما خودمانیم!
خجالت نمی‌کشم از تند می‌روم من؟
سلام… ها زیبا!
این‌که قابل نیست
و چیزی از یادم می‌آید که جواب داده باشی نمانده است.

❋ ❋ ❋

شیطان که می‌گوید
شیطان که می‌گوید ها بروم خودم را از این بالا پرت کنم پایین
این خانه‌ها که سوسک از آن دل نمی‌کند برای تو
این خوابِ راحت و بی درد سر برای من

زن عجله دارد
ظرف‌هایش را نشسته است

که می‌گوید ها بروم بخوابم زیر ماشین
حتی خیابان‌های عریض و طویل هم برای تو
این خوابِ شیرین‌تر از هر چه حلوا برای من

زن چادرش به سر کرده است
بیرون می‌آید از خانه

ها بروم داروخانه قرصی مرگ موشی بخرم
این مغازه‌های پر از تازه‌های تماشا را دادم برای شما
این خواب که آدم از آن بیدار نمی‌شود برای من

زن از خیابان گذشته است
می‌رود به مغازه

شیطان چه بگوید دیگر؟
این اسکناس‌ها قد و نیم قد – به جهنم! – برای شما
این خواب هم برای من که رفتم بخوابم

زن سکه‌ها می‌شمارد
می‌رسد به هزاری‌ها دوهزاری‌ها
و بیرون نمی‌آید از مغازه همان‌جا می‌نشیند راحت.

طرح از سید محسن امامیان


 

در حواشیِ بی‌باران

سید علی میرافضلیپُر از سایه‌ام
– روزهایی که نه آفتابش همان آفتاب قدیمی است
و نه بادهایش همان بادهایی که گُلبرگ را تازه می‌کرد.
..
به طرز عجیبی گرفتار ابرم
گرفتار خورشید غایب
گرفتار مهتاب خاموش این سنگ قبرم.
..
دری نیست در کوچه، در باغ، در ماه
کجا رفت آب حیاتی که در ظلمتش وعده دادند؟
کجا رفت فانوس این راه؟
..
به دنبال آن ردّ پایم که تا پشت این کوه‌ها را بلد بود
به دنبال آن دستمالم که بوی نفس‌های پاک تو را داشت
به دنبال یک حسّ مرموز دنباله‌دارم.
..
چرا لهجه‌ات بوی کاشی ندارد؟
چرا قاف‫هایت به شکل صمیمی‌تری نیست؟
چرا بوسه‌ات مثل باران حواشی ندارد؟
..
دلم را به اندازهٔ دشت می‌گسترانم
نه آهوی این خطّه چشمانش از ماه نوشیده یک‌شب
نه پروانه‌هایش به بالین یک غنچه خوابیده تا صبح.
..
در این سفره نان و نمک می‌گشایم
بیایید ای عشق‌های مسافر!
که من از ازل عرصهٔ ترکتاز شمایم.
..
سفر چیست جز خاطراتِ خرامیده در غم؟
سفر چیست جز دست‌هایی که از بوی بدرود گیج است؟
سفر چیست جز قطعه‌ای از جهنّم؟
..
پریشان‌تر از معجزات پیام‌آوران دروغین:
نه می‌باری ای ابر
نه از سایه‌ات باغ‌ها را نصیبی.
..
دلم می‌چکد پلّه در پلّه با شعله‌هایت
نفس می‌کشی، برق در خرمنم می‌گشایی
نفس می‌کشم، دود من می‌خراشد گلو را.
..
به طومار منگر که گسترده دامن
نگاهت تمام دلم را به یکباره در می‌نوردد
گره بسته بر باد، مرقومهٔ من.

❋ ❋ ❋

ملودی
این خون داغ
محتاج یک خراش طربناک دست توست
از زیر ناخنت
سلول‌های من
موسیقی بدیع تو را فاش می‫کنند.
از زخمه‫های تو
تا خون داغ من
راهی نمانده است.
..
بنواز یک دو پردهٔ دیگر
رگ مرا.

❋ ❋ ❋

خیانت
ملالی نیست.
..
سپیدار جوانی خواب‌های زرد می‌بیند
طنین ماه
نمی‌انگیزدم احساس دیرین را
نسیم، آن حالت شهریوری در چشم‌هایش نیست.
کسی در جیب‌هایم قرص می‌ریزد
شبِ لیوان به یک گرداب بی‌برگشت می‌مانَد.
..
صدایت را کجا گم کرده‌ام ای عشق؟
که من از ساعت خوابیده تکراری‌ترم امروز
مرا پروانه‌ای لای کتابش بُرده از خاطر
به رؤیایم خیانت می‌کنم یک‌بار دیگر هم.
..
ملالی نیست.


 

رقص با جغد

از تعالیم جغد
آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی
شبح می‌شوم
و غم‌های تو از من عبور می‌کنند
همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد
آن را می‌درد و ترکش می‌کند
بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطره‌ای..
پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند
در قصه‌های عشق من
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد.

جغد دهشت
بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی
به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرامی‌خوانَد؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بال‌هایم
شانه خالی کنم
در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است
تا به صورت مومیایی درآیم؟
آیا این همان چیزی است که
زنان عاشق
مدعی وفاداری به آن هستند؟

* از مجموعه شعر در دست انتشار «رقص با جغد»؛ نشر چشمه.


 

آن سرو که ایستاده خوابید…

گم شد، در قیل و قال گم شد سخنم
در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم
بستند به لقمه های شیرین، باری
تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم

بر گرده ساده‌ها سواری کردند
بر شانه جاده‌ها سواری کردند
اسب و فیل و شاه و وزیر از پیِ هم
بر دوشِ پیاده‌ها سواری کردند

ما مردانِ نبردِ تمرین‌شده‌ایم
سربازانِ نخبه گلچین‌شده‌ایم
دیری‌ست نشسته‌ایم در آخرِ خط
ما هنگِ پیاده‌های فرزین‌شده‌ایم

گوشش به ترنّمِ نوایی‌ست که نیست
چشمش به تماشای فضایی‌ست که نیست
باید برود، جاده صدایش زده‌است
این جاده در انتظارِ پایی‌ست که نیست

آن ماه که داشت عکسِ خورشید که بود؟
آن صبح که سربه‌زیر خندید که بود؟
این تاک که خوابیده سر افراشت منم
آن سرو که ایستاده خوابید که بود؟

ننگ است اینگونه با تو ماندن‌هامان
ماندیم، ولی به خلوتِ تن‌هامان
ای راویِ قصّه! وقتِ وقت است، بخوان
فصلی در بابِ تیغ و گردن‌هامان

سر در آخور داریم، تن در بستر
پابرجاییم – غالباً در بستر –
عادت داریم، مثل مرداب به خاک
مشتی مَردیم، مردِ زن در بستر


 

پاییز

شیرهای کوهستان
خیابان‌های آبان ماه را می‌غرند

نارنجی/ نارنجی/ اخرایی/ ارغوانی/ طلایی

درختان
آتش‌بازی موجاموجی هستند

از تارهای چنگ/ از تاج‌های گل/ از عطر

تمام هوا
مرتعش است
از کوبش سنج‌های نور

سلطانی دیوانه/ دیوانه
وحشیانه در شهر می‌دود
گوهرهای غارت رفته را در بادها می‌پراکند

زبرجد/ عقیق/ کهربا
زمرد/ نارسنگ/ یاقوت

پرندگان هوش باخته‌اند
از بوی ادویه‌ها/ از دود چوب

از هر بام
فرشته‌ای شیپورزن
درون روز می‌پاشد
وقار/ وقار/ وقار

انار/ انبه/ نارنگی/ خرمالو

کودکان، آداب را به جای می‌آورند
چونان کولیان آتش‌گون
شهروندان به هوش آمده را
می‌ترسانند

❋ ❋ ❋

اما این که:

Evelyn Tarn
خانم اولین تارن – از ایالت فلوریدای آمریکا – سال‌ها ویراستار فصلنامهٔ شعر «اپوس»
بوده است. او علاوه بر نوشتن شعر و ویراستاری، در سازمان‌های مختلف صلح فعالیت دارد.