فیروزه

 
 

آن سرو که ایستاده خوابید…

گم شد، در قیل و قال گم شد سخنم
در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم
بستند به لقمه های شیرین، باری
تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم

بر گرده ساده‌ها سواری کردند
بر شانه جاده‌ها سواری کردند
اسب و فیل و شاه و وزیر از پیِ هم
بر دوشِ پیاده‌ها سواری کردند

ما مردانِ نبردِ تمرین‌شده‌ایم
سربازانِ نخبه گلچین‌شده‌ایم
دیری‌ست نشسته‌ایم در آخرِ خط
ما هنگِ پیاده‌های فرزین‌شده‌ایم

گوشش به ترنّمِ نوایی‌ست که نیست
چشمش به تماشای فضایی‌ست که نیست
باید برود، جاده صدایش زده‌است
این جاده در انتظارِ پایی‌ست که نیست

آن ماه که داشت عکسِ خورشید که بود؟
آن صبح که سربه‌زیر خندید که بود؟
این تاک که خوابیده سر افراشت منم
آن سرو که ایستاده خوابید که بود؟

ننگ است اینگونه با تو ماندن‌هامان
ماندیم، ولی به خلوتِ تن‌هامان
ای راویِ قصّه! وقتِ وقت است، بخوان
فصلی در بابِ تیغ و گردن‌هامان

سر در آخور داریم، تن در بستر
پابرجاییم – غالباً در بستر –
عادت داریم، مثل مرداب به خاک
مشتی مَردیم، مردِ زن در بستر