فیروزه

 
 

شادی نفی‌شده

در قرن بیستم شاهد جنبش‌های ادبی و هنری بی‌شماری هستیم که تحت شرایط خاص این دوران سر برآوردند؛ جنبش‌هایی که به سرعت ظهور کردند و به همان سرعت نیز به تاریخ پیوستند. در این دوره نیاز به تأمل در هستی انسان معاصر و شناخت تردیدها، بحران‌ها و اضطراب‌های او بی‌اندازه احساس می‌شد. سلطهٔ فاشیسم و جنگ‌های بزرگ نیز این بحران و تناقضات را دوچندان ساختند. شعر معاصر ایتالیا در چنین بستری شکل گرفت که گاه تحت تأثیر جنبش‌های کشورهای دیگر همچون دکادنتیسم و سمبولیسم فرانسه بود و گاه خود پیشگام این جنبش‌ها بود همچون فوتوریسم که به فراتر از مرزهای ایتالیا گسترده شد و جنبش‌های دیگری نظیر وریسم، ارمتیسم و کرپوسکولاریسم که در گسترهٔ مرزهای ایتالیا باقی ماندند.

بدون شک شعر قرن بیستم ایتالیا با دو چهرهٔ بزرگ آغاز می‌گردد: گابریله دانونزیو و جووانی پاسکولی که به دکادنتیسم تعلق داشتند و تأثیر بسزایی بر شاعران پس از خود نهادند. دکادنتیسم در اوایل قرن نوزده در تقابل با پوزیتیویسم در فرانسه ظهور کرد که به علوم و پیشرفت روزافزون انسان و پژوهش‌های ادبی، اجتماعی و فلسفی او به دیدهٔ شک می‌نگریست. تأثیرات دکادنتیسم در شاعرانی چون بودلر، ورلن، رمبو، مالارمه و در فلسفهٔ نیچه و روانکاوی فروید و در موسیقی واگنر و… پدیدار گشت. دکادنتیسم به واقع نمایندهٔ انحطاط، تباهی و زوال جهان معاصر گردید.

در ایتالیا هر چند زندگی پرجنجال و شهرت‌طلبانه دانونزیو و گرایشات و شرکت او در جنگ جهانی انزجار بسیاری از شاعران پس از او از جمله مونتاله را برانگیخت اما تأثیر بسزای او را بر شعر معاصر ایتالیا نمی‌توان منکر بود طوری که مونتاله خود نیز از این تأثیر به دور نبوده است. دانونزیو فتوحات و شهرت جنگجویانهٔ خود را مدیون جاذبهٔ سخنوری و بلاغت تصنعی کلامش بود. طبع غنائی شگرف، زیبایی ظاهری و کلام فاخرش باعث شد که شیوهٔ او «باروک جدید» نامیده شود؛ که این شیوه خود تا حدودی پوشانندهٔ خلأ و سردی باطنی است که نشانی از تناقض و دوگانگی انسان معاصر دارد. بی‌شک ریشهٔ فوتوریسم را که از بزرگ‌ترین جنبش‌های ایتالیایی جهانی است باید در افکار و عقاید دانونزیو جست.

جووانی پاسکولی از دیگر چهره‌های دکادنتیسم ایتالیا محسوب می‌شود؛ هر چند شعر شکننده، مالیخولیایی و رنج‌دیده‌اش بیشتر ریشه در عزلت و انزوای او دارد. لحن آرام و بی‌ادعای پاسکولی همچون موسیقی بر دل می‌نشیند و به راستی اشعار این شاعر را باید موجد جنبشی همچون کرپوسکولاریسم دانست و بر تأثیر پاسکولی بر شاعرانی چون سابا و مونتاله تأکید نمود.

از شاعران دیگری که از تأثیر دکادنتیسم به دور نبوده‌اند می‌توان به دینو کامپانا اشاره نمود. هر چند نمی‌توان او را به سادگی به جنبش خاصی نسبت داد. شعر کامپانا از نخستین نمونه‌های شعر ناب محسوب می‌گردد که برتافته از احساسات و توهماتی است که شاعر به کاوش آن‌ها پرداخته است. کامپانا را به واقع باید به رمبو، بودلر، مالارمه، نیچه و دیگر شاعران نفرینی پیوند داد.

از دیگر جنبش‌های آغازین قرن بیستم، کرپوسکولاریسم است که عنوان آن برای نخستین بار توسط منتقد ادبی بورجه‌زه در رابطه با اشعار شاعرانی چون گوتزانو، کیاوزه و مارتینی اطلاق گردید. نام این جنبش مشتق از واژهٔ کرپوسکولو crepuscolo به معنای شامگاه است و به رنگ‌های مات و مردهٔ شامگاه و بامداد پیش از طلوع خورشید و همچنین به زوال و تباهی نیز اشاره دارد.

شاعران این جنبش به رنگ‌های شبانه و دلگیر غروب علاقهٔ خاصی داشتند و از همین روست که به «شامگاهیان» شهرت یافتند. شعر شامگاهی کاملاً در تقابل با اسطوره‌های دانونزیویی و ابر انسان ظاهر می‌شود؛ شعری تسلیم شده، ناتوان و درمانده با حالتی از ملال، سکون و دلزدگی. موضوع شعر کرپوسکولاریسم، وقایع روزمره و معمولی است که با لحنی آرام و اندوهگین و زبانی نسبتاً محاوره‌ای بیان می‌شود و «چیزهای کوچک» را به بزرگ‌ترین موضوع شعر بدل می‌کند. به واقع شامگاهیان شعر را تا حد زیادی به نثر نزدیک می‌کنند. آن‌ها بیشتر به سخن گفتن از خستگی و ملال، سادگی و ناتوانی در ارتباط با دنیای اطراف علاقه‌مندند تا به تصاویر سحرانگیز و لحن و کلام فاخر.

بهترین توصیف شعر شامگاهی را فائوستو ماریا مارتینی، یکی از شاعران این جنبش ارائه داده است: «شعر احساس مردن است»، در توالی روزهایی یکسان که به انتظار آهستهٔ مرگ بدل می‌گردند.

از برجسته‌ترین نمایندگان شعر کرپوسکولاریسم به همراه گوئیدو گوتزانو می‌توان به سرجو کوراتزینی اشاره نمود که هر دو در اوان جوانی به علت ابتلا به بیماری سل درگذشتند. جهان شعری کوراتزینی نقطه مقابل جهان اسطوره‌ای دانونزیویی است چه در فرم و زبان و چه در مفهوم هستی‌شناسانه: طرد اسطوره‌های ابر انسان و زنان فتنه‌جو و تأکید بر شکنندگی و آگاهی از ناتوانی خود.

اشعار کوراتزینی بر «اشیاء کوچک» تمرکز یافته‌اند که در ورای آن‌ها نه ارزش بلکه خلأی نهفته است. برای شاعر چیزی بر جا نمی‌ماند مگر اظهار پوچی و ناتوانی در مقابل زندگی و شعر.

«خدای من، من چیزی جز مردن نمی‌دانم، آمین».

جنبش فوتوریسم را بایست از مهم‌ترین جنبش‌های شورش‌گرایانهٔ قرن بیستم دانست که از ایتالیا و با بیانیهٔ فیلیپو تومازو مارینتی آغاز گردید و تمامی عرصه‌های ادبی، هنری بویژه نقاشی، مجسمه‌سازی و معماری را درنوردید و فراتر از مرزهای ایتالیا گسترده شد. لفظ فوتوریسم مشتق از واژهٔ فوتورو futuro به معنای آینده است، چرا که نمایندگان این جنبش مخالف گذشته و سنت بودند و با بهره‌وری از عقاید و تفکرات نیچه با شعارهایی چون: «مهتاب را بکشیم» – «مرگ بر فرهنگستان» ستایشگر سرعت و خشونت و شتاب، ماشین‌های صنعتی، شهرهای مدرن، متروپلیس و شورش علیه رکود و کهنگی و ستایشگر هر نوع تخریب و انهدام بودند:

«ادبیات تاکنون ستایشگر بی‌جنبشی تأمل‌گرایانه، خیال و رویا بوده است. ما برآنیم تا ستایشگر جنبش متجاوزگرایانه، بی‌خوابی تب‌آلود، قدم شتابزده، پرش مرگبار و سیلی و مشت باشیم».

فوتوریست‌ها بر آن بودند تا حرکت واقعی بدن یا ماشین را به تصویر بکشند و معتقد بودند که دینامیسم کلی را باید به صورت احساسی دینامیکی ارائه داد. آن‌ها فرایندهایی نظیر آزادی مطلق تصاویر و استعاره‌ها، هیاهو جهت به تصویر کشیدن دینامیسم اشیاء، سنگینی جهت امکان پرواز اشیاء، و بو جهت امکان متلاشی کردن اشیاء را وارد ادبیات کردند.

اما فوتوریسم به زودی با ستایش از جنگ به عنوان «تنها بهداشت جهان» به فاشیسم ملحق شد و به مظهری از ادبیات فاشیستی بدل گشت. اما جنبش‌های هنری دیگری نیز که به تأثیر از فوتوریسم سربرآوردند علیه جنگ برخاستند: در روسیه، جدال ضد سنت‌گرایانهٔ فوتوریست‌ها و کوبیست – فوتوریست‌های موسکو، بر خلاف جنگ‌طلبی مارینتی، مفهوم شورش را علیه جامعه و جنگ به کار گرفت.

یکی از نمایندگان شعر فوتوریسم آلدو پالاتسسکی می‌باشد. وی نخست به کرپوسکولاریسم گرایش پیدا کرد و اشعاری به تأثیر از این جنبش نگاشت. سپس به فوتوریسم گرایید و بهترین نمونه‌های شعر فوتوریسم ایتالیا را از خود برجا نهاد. او همچنین تا حدودی تحت تأثیر سوررئالیسم و جنبش متافیزیکی بود. اما به واقع پالاتسسکی را نمی‌توان به هیچ‌کدام از این مکتب‌ها نسبت داد. او با بهره‌گیری از این جنبش‌ها به مثابهٔ تجربه‌ای ادبی، مشخصات و تجارب نوآورانهٔ این جنبش‌ها را در خود حل و به جهان فردی و خاص خویش دست یافت که در بیانیهٔ شخصی‌اش در قطعهٔ «بگذارید تفریح کنم» منعکس گشت. شاعر با بهره‌گیری از اصوات غریب و نامعمول به بازیگوشی و تفریح می‌پردازد و همچون دلقکی بندباز جهانی را به خنده وامی‌دارد، جهانی که به واقع به خویش می‌خندد:

«پس کاملاً حق با من است/ زمانه بسیار تغییر کرده است/ آدم‌ها دیگر هیچ‌چیز/ از شاعران نمی‌پرسند/ پس بگذارید تفریح کنم!».

قدرت و نوآوری شعر پالاتسسکی در قاعده و دستور خاصی ریشه ندارد بلکه از خود تجربیات زندگی و قدرت تخیل و خلاقیت شاعر برمی‌خیزد.

در ادامهٔ بررسی شعر قرن بیستم ایتالیا به دوره‌ای بسیار حساس می‌رسیم: دورهٔ بین دو جنگ جهانی که در آن فصل مهمی از شعر ایتالیا رقم خورد. با آغاز جنگ، بسیاری از ارزش‌های معنوی و انسانی رو به زوال می‌روند. سلطهٔ فاشیسم و ترس و خفقان ناشی از آن، موجب شکل‌گیری جریانی به نام ارمتیسم یا مبهم‌گرایی در ایتالیا گردید. شاعران به دلیل سانسور و حاکمیت فاشیسم به این جریان گرایش پیدا کردند و با بیانی مبهم و مغلق به سرودن دنیای پر اضطراب خود پرداختند. در این دوره ادبیات ایتالیا بیشتر تحت تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم و تئوریهای اگزیستانسیالیسم (هایدگر، یاسپرس، سارتر) بود که بر بحران جامعهٔ اروپا، ناامنی، خلأ و پوچی زندگی معاصر تأکید می‌گذاردند.

از مهم‌ترین شاعران این دوره می‌توان به جوزپه اونگار‌تی، ائوجنیو مونتاله، سالواتوره کوازی‌مودو و اومبرتو سابا اشاره نمود. هرچند دو شاعر اخیر را نمی‌توان به سادگی به ارمتیسم و یا مکتب مشخص دیگری مرتبط ساخت.

اومبرتو سابا از شاعرانی است که همواره به جهان خود وفادار مانده است. او از جریان‌های شعری دوران خود گسست و تمام دوران حیاتش را به جستجوی مفاهیم شاعرانه جدیدی وقف نمود. او علی‌رغم این که از مشکلات و بدی‌های انسان آگاه است، همچنان زندگی بشری و ارزش‌های آن را در همهٔ اشکالش می‌ستاید. زبان ساده و شیوای سابا گاه لحنی شکوهمند به خود می‌گیرد. او به خوبی قادر است وقایع روزمره را به مفهومی شاعرانه و جهانی بدل کند. موضوع شعر او اغلب بر عناصری چون خانواده، زادگاه، امید و سعادت انسان تکیه دارد که بر خلاف مونتاله از نظر وی امری دست‌یافتنی است. جهان شعری سابا را به واقع باید بازنمایی از صداقت، فرزانگی و تعادل دانست.

دیگر شاعر برجستهٔ این دوران جوزپه اونگار‌تی است که شعر ارمتیسم یا شعر ناب از طریق اشعار او به ثمر نشست.

واژهٔ ارمتیسم ermetismo برگرفته از واژهٔ هرمس hermes خدای یونانی است که مبدع ستاره‌بینی، کیمیاگری و هنر نوشتن به شمار می‌آید. واژهٔ ارمتیسم به هر چیز بغرنج، مبهم، تاریک و ادراک‌ناپذیر اشاره دارد. از همین روست که شعر ارمتیک بسیار مبهم و تا حد زیادی متفکرانه ظاهر می‌شود. دیدگاه فلسفی ارمتیسم در اگزیستانسیالیسم، در اندیشه‌های برگسون، و کی‌یرکگور ریشه دارد و اساس و پایهٔ ارمتیسم ایتالیا را می‌توان در سمبولیسم فرانسه (مالارمه، بودلر، رمبو، والری) و سوررئالیسم جست.

ارمتیک‌ها بر آن بودند تا رنج زیستن، ناتوانی انسان و شعر، انزوا و فقدان امید را از طریق واژهٔ ناب و زبان مجازی بیان کنند همچنانکه اونگار‌تی با تحلیل هیجانات و احساسات شخصی، بیانات اصیل را به تصویر می‌کشید و وزن سنتی شعر را درهم می‌شکست و شعر را به کلمات تقلیل می‌داد. شعر برای او به نوعی ارتعاش روح بدل شده بود.

ائوجنیو مونتاله یکی دیگر از شاعران برجسته‌ای است که ارمتیسم را تکامل بخشید. جهان شعری مونتاله جهان شکست و نومیدی است که تنها در فرصت‌ها راه نجات یافت می‌شود. شعر مونتاله بازنمایی ویرانی، اضطراب و سقوط معنویت و ارزش‌ها است بی‌آنکه بخواهد به مبارزه و طغیان بپردازد: شکست، اضطراب و آگاهی از پوچی هر نوع پیکاری. از همین رو شعر او تا حد بسیاری بر «امر منفی» بنا نهاده شده است. شاعر هر چه بیشتر سعی دارد تا مفاهیم را از طریق عناصر عینی و در قالب اشیاء به خواننده منتقل کند و بدین‌گونه تا حد زیادی به تئوری «پیوستگی عینیت‌گرایی با ذهنیت‌گرایی» الیوت نزدیک می‌گردد.

«و به هنگام گام زدن در زیر خورشید خیره‌کننده/ با شگفتی حزن‌آلودی دریافتن که/ سراسر زندگی و محنتش/ چنان دنبال کردن دیواری بلند است/ با شیشه خرده‌های بطری بر فراز آن».

به اعتقاد شاعر «مرگ خدا» نه‌تنها باعث رهایی بشر نگردیده بلکه موجب انحطاط و پوچی ارزش‌های انسانی گشته است و قدرتی هراسناک به دست خدایی اهریمنی (یا همان جامعهٔ تکنولوژی زده) افتاده است.

مونتاله هرگز نمایندهٔ مکتب خاصی نبوده و در دوران حیاتش بیانیهٔ ادبی خاصی را امضا نکرده است مگر بیانیهٔ ضد فاشیستی کروچه. وی تمامی افکار و عقایدش را از طریق شعر و ادبیات منعکس کرد و عظمت او در جستجوی مداوم امید و رهایی است که گاه با مضامینی چون زردی لیموها، گل آفتابگردان، شادی آفتابی، چهره‌ای زنانه و… پدیدار می‌گردد.

در ادامهٔ سخن از ارمتیسم به سالواتوره کوازی‌مودو می‌رسیم. وی که از بزرگ‌ترین مفسران درام انسان معاصر و از بزرگ‌ترین مترجمان شعر غنایی یونان است، در دوران نخست شاعرای‌اش به ارمتیسم گرایید که برای او به مثابهٔ کاوشی بود جهت رسیدن به ریشه و اصل؛ اما در دورهٔ دوم به شیوه‌ای شخصی‌تر نزدیک شد که در آن احیای زبان، غنای مفاهیم و تمایل شاعر به تغییر واقعیت پیرامون و بازسازی جهان به بهترین شکل مشاهده می‌شود. از مضامین اساسی شعر کوازی‌مودو به رنج، انزوا و بی‌ریشگی انسان که تا حدود زیادی با جدایی از دوران کودکی پیوند دارد می‌توان اشاره نمود: آن نیکی و معصومیت نخستین که دست‌نیافتنی جلوه می‌کند.

پس از جنگ با جنبش‌ها و مرحلهٔ تازه‌ای در ادبیات ایتالیا روبرو می‌شویم. مبارزات ضد فاشیستی، ارتباط با ادبیات جهان، مطالعات و تحقیقات گسترده هر چه بیشتر شرایط آزادی بیان را فراهم آورد. شاعران دیگر به استفاده از نمادها و بیان مبهم پناه نمی‌جستند بلکه به بیان هر چه واقعی‌تر و ملموس‌تر روی آوردند. تحت شرایط فاجعه‌آمیزی چون بیکاری، فقر، اضطراب و بحران‌های پس از جنگ جنبش رئالیسم یا نئورئالیسم سربرآورد.

دو چهرهٔ برجستهٔ این دوران چزاره پاوزه و پیر پائولو پازولینی هستند. شعر این دو شاعر در تقابل با شعر ارمتیک برخاست. شعری که بر واقعیت تکیه داشت و به رنج و اضطراب جامعهٔ بحران زدهٔ پس از جنگ می‌پرداخت. اشعار روایی و گزندهٔ پاوزه میان رئالیسم و سمبولیسم جای دارد. بهره‌گیری او از روایت، افسانه و اسطوره بویژه در کتاب «گفتگوهایی با لئوکو» بسیار قابل توجه است.

آخرین مجموعه شعری که از او بر جای مانده «مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت» به رغم تیره و تار و نومیدانه بودن، حاوی زیباترین و فرزانه‌ترین نمونه‌های شعر معاصر ایتالیا در رابطه با عشق، هستی و مرگ، و امید و روشنایی است.

«ای امید گرامی/ آن‌روز ما نیز خواهیم دانست/ که هستی و نیستی تویی».

پیر پائولو پازولینی از دیگر چهره‌های نام‌آور این دوره است. او در تلاش بود تا رابطهٔ جدیدی میان ادبیات و سیاست ایجاد کند. هنر پازولینی، هنر عصیان و شورش است علیه هر آنچه که مبتذل می‌نماید. به واقع او از طریق بازنمایی واقعیتِ تباه شده بر این واقعیت می‌شورد. او به طرزی شاعرانه و غرقه در بدبینی خود به پیکار میان عقاید فرهنگی و اخلاقی در تقابل با جهان اجتماعی که مفهوم الوهیت و زندگی در آن از بین رفته است می‌نشیند.

در ادامهٔ سخن از شعر معاصر ایتالیا لازم به ذکر است که شاعران دیگری چون کاپرونی، سینیزگالی، کارداره‌لی، کامپو، روسلی و… علیرغم این که در دوران حیاتشان چندان شناخته نشدند اما بدون شک تأثیر بسزایی بر شعر ایتالیا نهادند و پرداختن به تک‌تک آن‌ها از حوصلهٔ این یادداشت خارج است. تنها اشاره به سه چهرهٔ شاعر زن ضروری به نظر می‌رسد: این سه شاعر علی‌رغم شعر تأثیرگذار و قدرتمندشان با سکوت جامعهٔ ادبی مواجه شدند و زندگی هر سه در انزوایی خودخواسته و سکوت مطلق سپری شد.

آنتونیا پوتزی که به زعم مونتاله و الیوت از بزرگترین شاعران قرن بیستم ایتالیا تلقی می‌شود، در انزوا و نومیدی مطلق در سن ۲۶ سالگی به زندگی خویش خاتمه بخشید. در دوران حیاتش هیچ‌کدام از آثارش منتشر نشدند و زندگی شخصی‌اش همچون شعرش عصیانی بود علیه جامعهٔ سنت‌گرا و بستهٔ آن دوران.

بحران آن دوره با تراژدی شخصی‌اش درهم آمیخت و به طرزی دردآور در شعرش منعکس شد. او همچون سیلویا پلات معتقد بود که شعر نوعی فوران خون است و از طریق شعر باید درد و رنج را به بهترین شکل بیان کرد. او در اشعارش تا حدودی فضای انزواجویانه و ناآرام اکسپرسیونیسم آلمان را منعکس می‌کرد.

«و هزاران تاج گل شیرین/ پوشیده از شن/ شاید به شامگاه/ پلی غرقه شود/ تنهایی و اشکِ/ تنهایی و اشک/ صنوبران».

کریستینا کامپو نیز با وجود بیماری و ضعف جسمانی راه کمال خویش را به خوبی در ادبیات پیمود. او به دلیل بیماری ناگزیر از سپری کردن زمانی دراز در بستر بود؛ و در چنین فضایی که انگار همه‌چیز متوقف و سکوت حاکم شود او هرچه بیشتر به جهان افسانه نزدیک شد.

این شاعر و مترجم خاموش، تا حد زیادی از اندیشه‌های سیمون وی اندیشمند فرانسوی الهام می‌گرفت و از همین رو گاه او را سیمون وی ایتالیایی می‌خوانند. با این که در طول حیاتش آثار کمی از خود به جا گذاشت. اما همین آثار معدود خود سرشار از معنا، شکوه و زیبایی هستند. کامپو با توانایی بی‌نظیر و با الهام از افسانه‌ها و آئین‌های بیزانس و مسیحیت می‌توانست هر جمله را به تابلویی هنری بدل کند. شعر به اعتقاد او بیان زیبایی و الوهیت بود:

«زیبایی… همچون سنبلی کبودفام است که با عطرش پرسفونه را به قلمرو زیرزمینی آگاهی و سرنوشت می‌کشاند و بی‌شک می‌توان این جذب کردن روح را «جن‌گیری» از طریق اشکال نامید، روحی که همواره از چیزهایی خاص هراس عظیمی داشته است. افسانه‌ها این‌گونه عمل می‌کنند. شعر نیز باید اینچنین باشد».

این کلام کامپو یادآور این گفتهٔ داستایوفسکی در رمان برادران کارامازوف است که زیبایی نه‌تنها دهشتناک که پررمزوراز است و پیکار میان شیطان و خدا همینجا شکل می‌گیرد.

یکی دیگر از چهره‌های مؤثر نیمهٔ دوم قرن بیستم آملیا روسلی است. شعر روسلی که پروردهٔ انزوا و سکوت است کاملاً متفاوت و شخصی ظاهر شد. او از طریق زبان خاص خویش به بیان واقعیت ژرف روانی خویش پرداخت. به واقع روسلی زبان و متن را به تن بدل می‌کند. واژه به حدی به تصویر نزدیک که با آن یکی می‌شود و در اثر این تماس هر دو درهم می‌شکنند و به صورت تکه‌هایی بی‌شمار تکثیر می‌شوند. به عقیدهٔ پازولینی زبان روسلی به مثابهٔ لغزشی lapsus است که توسط خود شاعر پرداخته می‌شود؛ زبانی تا حدودی مکانیکی و بیانی که به تجارب آزمایشگاهی وحشتناک، تومورها و انفجارات اتمی نزدیک است. زبانی که تا مرز بی‌معنایی پیش می‌رود.

هیولا را متقاعد کردم به کناره‌گیری/ در اتاق‌های پاکیزه‌ی هتلی خیالین/ در جنگل‌ها افعی‌های کوچک مومیایی شده‌ای بودند./ خود را به شفای شعر آراستم/ اما برای زندگی مرده بودم/ احشایی که گم می‌شوند/ در میان آشوب/ در آنجا تو پس رانده شده به دست علم جان می‌سپاری./ جهان کم ضخامت است و مسطح:/ فیل‌های کمی به آهستگی در آن گردش می‌کنند.

آندره‌آ پونسو شعر روسلی را به خوبی توصیف می‌کند: «این فوران مداوم خون و نفس، این تشنج پیشا موسیقایی تن. تنها تماسی فیزیکی، میان دو سطح، مرگ زبان و رمزگان، از مرگ تدریجی و اضطراب آور فرم‌ها رهایی می‌بخشد. خدا علیه خدا. از برهوت تا برهوت. بی مردم دیگر».

و در چنین نوشتاری است که با زخم‌ها و جراحاتی درون زبان روبرو می‌شویم. به واقع روسلی به پیکار با فرشتهٔ مرگ که در اندیشهٔ آگامبن همان زبان است، پرداخته است: پیکاری سنگدلانه و مداوم در تن زبان. و تنها آن کس که بی‌گناهی زبان را درک می‌کند، مفهوم واقعی پیام فرشته را درک خواهد کرد و خواهد توانست مردن را بیاموزد.

«در آنجا جاریست/ جوانهٔ شیفتهٔ/ مرگِ من».

در پایان ذکر این نکته ضروری است که شعر ایتالیا از دانته، پترارک و لئوپاردی تا بدین دوره همواره نمودی از ناشادی و اندوهی تیره بوده است و به زعم آگامبن شاید بیش از این نخواهد توانست به گاز زدن به این پوستهٔ تلخ «شادی نفی‌شده» ادامه دهد.

منابع:

۱. هفت چهره از شاعران معاصر ایتالیا، تدوین و ترجمه: نادر نادرپور و جینا لابریولا کاروزو با همکاری بیژن هوشیدری و فرناندو کاروزو، موسسه فرهنگی ایتالیا و موسسه انتشارات فرانکلین، تهران ۱۳۵۳

۲. ادبیات و نویسندگان معاصر ایتالیا، محسن ابراهیم، انتشارات فکر روز ۱۳۷۶

۳. Appunti di Storia della Letteratura taliana, Giuseppe Bonghi, Luigi Tripodaro, classicitaliani.it

۴. Resti del corpo, resti della scrittura: la poesia di Amelia Rosselli, Roberta Resta, Griseldaonline, n. VI (2006-2007)


 

یادآوری خاطرات

یاد باد آن‌که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از این جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان؟‌حافظ!
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

تفسیر: ای صاحب فال! یادت هست که منزل ما دقیقاً سر کوچه شما بود و هر روز قرار گذاشته و به گشت و گذار می‌پرداختیم؟ ضمناً یادت هست که من خاک در منزل شما را توی چشمم می‌ریختم و یکباره چشمم روشن می‌شد؟ واقعاً یادش به‌خیر. یاد هست که صحبت‌های ما در مورد موارد مجاز بود و هر چیزی که من می‌گفتم همان چیزی بود که تو می‌خواستی بگویی و رویت نمی‌شد؟ این مورد هم یادش به‌خیر. یادت هست که یک پیرمردی در همسایگی ما بود که خردمند بود و مردم می‌گفتند لیسانس دارد و یک خانمی هم بود که اسمش فیروزه بواسحاقی بود و لیسانس نداشت ولی بسیار بامحبت بود و این پیرمرد همواره با او مراوده داشت و چیزهایی را که برایش مشکل بود از او می‌پرسید و او آن‌ها را حل می‌کرد؟ جداً یادش به‌خیر.

ای صاحب فال! واقعاً تف به این روزگار که این‌گونه ما را از هم جدا نمود و آن‌همه جور و تطاول و سوز و نیاز و چیزهای فراوان دیگر را به اتمام رساند. تف! من همیشه دوست داشتم با تو مراوده داشته باشم، اما نتوانستم کاری بکنم چون سعی من و دلم باطل و از اعتبار ساقط شد.

جایت خالی همین دیشب به یاد دوستان قدیمی وارد یک خرابه شدم و در آنجا خم می را دیدم که معتاد شده بود و از دلش خون می‌آمد و پایش نیز توی گل گیر کرده بود. دلم برایش سوخت و او را به یکی از مراکز ترک اعتیاد برده و معرفی کردم. بعد در سطح شهر گشتم تا علت درد فراق را از یک نفر بپرسم، اما کسی را پیدا نکردم. دست آخر تصمیم گرفتم از مفتی عقل سؤال کنم، اما او هم چیزی حالی‌اش نشد.

راستی یادت هست خانم فیروزه بواسحاقی یک انگشتر فیروزه بود که دور آن برلیان اصل کار شده بود و خیلی هم برق می‌زد و هر وقت خانم بواسحاقی آن را در انگشتش می‌کرد می‌خندید و قهقهه می‌زد؟ آن انگشتر در دوران دولت نهم از دست او افتاد و مستعجل شد و مجبور شد آن را بفروشد تا برای تحول اقتصادی آماده شود. به نظر من خانم فیروزه بواسحاقی مثل کبکی بود که از سرپنجه شاهین قضا غافل شده بود. واقعاً یادش به‌خیر.


 

قطعهٔ ۱۷

بعد از این که ماشین اسپورت
رفت تو شکمِ چلچراغ
دویدم بیرون به طرف کیوسکِ تلفن
زنگ زدم به زنم. خانه نبود.
ترسیدم. زنگ زدم به رفیق شفیقم
ولی خطش اشغال بود
پس رفتم به یک مهمانی اما صندلی خالی گیرم نیامد
بعضیها لگدم کردند
پس زدم بیرون
دیدم ناخوشم. دهنم منقبض بود.
بازوها چوب بود تو گردنم
شکمم باد کرده بود
سگها صورتم رو لیس میزدند
آدمها زل میزدند به من و میگفتند:
«چته؟»
دو تا از دوستهای کاردرستم رد میشدند
وایستادم واسه حرف زدن.
میدونستند که خرابم
چند تا قرص دادند به من
رفتم خانه
و شروع کردم به نوشتن یک یادداشتِ خودکشی
همون موقع بود که دیدم جماعت
خیابان را پایین میآید
راستش!
چیزی ندارم
علیه مارلون براندو
بگم

❋ ❋ ❋

اما این که:

باب دیلنBob Dylan

اگر بپذیریم که موسیقی، عضو حیاتیِ پیکرهٔ فرهنگیِ آمریکاست و تاریخ موسیقی آمریکایی تطابق نعل به نعلی با تاریخ آمریکا دارد، پذیرفتن این که «باب دیلن» یکی از شمایل فراموش نشدنی فرهنگ آمریکایی به شمار میرود آسان خواهد بود. رد پای این هنرمند (ستارهٔ موسیقی، سینماگر، نویسنده و …) و روشنفکر منحصر به فرد، در مهمترین لحظات تاریخی-هنری آمریکا دیدنی است. او همیشه مورد توجه خاص و عام بوده است. دو فیلمی که اخیراً در بارهٔ او ساخته شده (که یکی مستندی است ساختهٔ استاد مارتین اسکورسیزی، و دیگری ساختهٔ تاد هاینس، فیلم شگفتانگیزی است به نام «آنجا نیستم» که چند بازیگر – از جمله خانم کیت بلانشت- با بازی در نقش باب دیلن، وجوه شخصیتی او را تحلیل میکنند) شاهدی بر این ادعاست. دوستی شاعران و نویسندگان بزرگ و اصلی جنبش «بیت»، از جمله آلن گینزبرگ، ویلیام باروز و جک کرواک، با دیلن، و تأثیر و تأثر از همدیگر، در تطور شعر آمریکایی نقشی جدی بازی کرده است.

و دیگر این که:

حکایت شعر ترجمه شده در اینجا، چنین است:

در اوایل دههٔ ۶۰ میلادی، «بری فینستین» عکاس، از دوستش باب دیلن میخواهد برای عکسهایی که از هالیوود گرفته، متنهایی بنویسد. نتیجهٔ این همکاری شعرهایی است که دیلن برای این عکسها نوشته و این عکسها و شعرهای مربوط به آنها، امسال، در ماه جاری (نوامبر) به صورت کتاب منتشر شده است.


 

آیات انگور

حافظ ایمانیبه لطف وصل تو از فصل خویش مهجورم
شبی خمارم و هفتاد سال مخمورم

نه بایزید، نه شبلی، نه بوالحسن، نه جُنید
در این نبرد، نه مغلوبم و نه منصورم

نه از مشایخ ناباک هفت شهر توأم
نه از تقرّب انفاس پاکشان دورم

گهی معبّرِ گل‌بوسه‌های کشمیرم
گهی مکبّر گلدسته‌های لاهورم

جهاز حجله‌ٔ ابرم، عروس بستر صبر
سوار مَرکبِ شطح مُرکب و نورم

در آستینِ تماشاپرستی‌ام رازی است
که استجابتِ آتش‌سرایی طورم

تو سِحر آینه‌گردانی هزار بتی!
در اختیارِ پرستیدن تو مجبورم

چهار زخمهْ چگور از سه‌تارِ موی توأم
دودفعه‌دف بزن از اشتیاق تنبورم

تو بی‌ملاحظه مستی، خدای را دستی!
که من پیمبرِ آیاتِ سرخِ انگورم

شرنگ نام مرا با شراب می‌شویند
اگر شبی بپرد مستی از سر گورم!


 

نمایندهٔ ایرانی نسل بیت

فریده حسن زاده-مصطفویچشم‌های تو را خواب گرفته است شارات
– مردهٔ دیگری را دارند می‌آورند
اما هیچ‌کس نمی‌میرد
(از شعر «سفر اول»‌- طاهره صفارزاده)

سال‌های دههٔ پنجاه هرگاه در محافل شاعرانه از دوستی می‌خواستیم شعر تازه‌ای بخواند او را با این سطور هشدار دهندهٔ «سفر اول» فرا می‌خواندیم:

شعری بخوان شارات
شعری بی تشویش وزن
شعری با روشنی استعاره

سطورِ دیگری هم از این شعر، ورد زبان‌مان بود که گاه به‌جای یک سخنرانی چند ساعته می‌توانست منظور ما را به مخاطبی فضل‌فروش و پرمدعا برساند:

گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ می‌شود
تعریف دیکشنری را در باره‌اش خوانده‌ای
موجودِ افسانه‌ایِ غریبی‌ست.

در لحظاتِ ناکامی‌های عاشقانه هم صفارزاده مصراع‌هایی داشت برای زمزمه:

صبح آمده است
تو رفته‌ای
عشق آمده است
تو نیستی
شکر که اگر تو نیستی تنهایی هست
(از شعر عاشقانه)

با این همه، صفارزاده در جمع شعرای محبوبِ نسل ما چهرهٔ مأنوسی نبود. بر خلافِ فروغ، اخوان یا شاملو و سهراب خودی به حساب نمی‌آمد. با او غریبی می‌کردیم. موضوع و زبان شعر او با عادات شعری ما جور در نمی‌آمد. شنیده بودیم آن سوی مرزها دانشگاه رفته و یک دفتر شعر هم به انگلیسی منتشر کرده و همین، بیگانگی ما را از او موجه جلوه می‌داد. از طرفی در کتاب «شعر نو از آغاز تا امروز» که یکی از مهم‌ترین مراجع ما برای پی‌بردن به دلایل اعتبار شعرای اصیلِ دههٔ پنجاه بود، محمد حقوقی او را در جایگاه خاصی نشانده بود:

………. و اما پس از این زمان است که ما هیچ جریان تازه‌ای را در شعر امرور ایران نمی‌بینیم تا وقتی که کتاب «طنین در دلتا»ی طاهره صفارزاده منتشر می‌شود؛ و به نظر نگارندهٔ این سطور با زبانی کاملا اختصاصی و انحصاری.

جالب آنکه محمد حقوقی در فصل پایانی این کتاب از میان انبوه شعرهای سروده‌شده از نیما به بعد تنها هشت قطعه را برای درک تشکل شعر و رسیدن به وحدتِ آن به‌عنوان مهم‌ترین مشخصهٔ شعر نو تفسیر می‌کند که یکی از آن‌ها متعلق به صفارزاده است و به این ترتیب رسما او را در ردیفِ شاعران ماندگاری چون نیما و شاملو و فروغ قرار می‌دهد؛ آن هم در سال ۱۳۵۱ که صفارزاده هنوز فرصت بسیاری برای تجربه کردن داشت. با این همه منِ خوانندهٔ حرفه‌ای شعر نو در دههٔ پنجاه نمی‌توانستم تصمیم بگیرم این شاعر را دوست داشته باشم یا نه. مصراع‌هایی در شعر او بود که اصراری به صمیمی شدن با خوانندهٔ فارسی‌زبان نداشت؛ یعنی بی‌اعتنا به خوانندهٔ بومی، به نوشتن خاطراتِ خود از غربت ادامه می‌داد:

امروز تولد دوک اینگتون است
در کاخ سفید هم رادیو می‌گفت جشنی برپاست
شکر که کلاه‌سفیدها دوک را نخوردند
شکر که دوک گذری به آلاباما نکرد
(از شعرعاشقانه)

این مصراع‌ها چنان شبیه شعر ترجمه بود که حتی وقتی با فلاش‌بک‌هایی از وطن ادامه می‌یافت نمی‌توانست اوضاع را برای خوانندهٔ ایرانی عادی کند:

شکر که فصل پائیزه این فصل
دوره‌گرد می‌خواند انار نوبرِ پائیزه انار
(از شعر عاشقانه)

نمی‌دانستم این نامأ‌نوس بودن را،به کدام‌یک از این دو عامل باید نسبت بدهم: جلوتر از زمانهٔ خود حرکت کردن و یا اصرار به تکروی حتی به بهای افتادن به ورطهٔ جریانی کاذب. در عین حال، با وجود شعری مثل «فتح کامل نیست» نمی‌شد شک کرد که طاهره صفارزاده شعر را جدی گرفته است و شعر هم جرئت شوخی کردن با چنین شاعری را ندارد:

صدای ناب اذان می‌آید
صدای ناب اذان
شبیه دست‌های مؤمن مردی‌ست
که حس دور شدن گم‌شدن جزیره‌شدن را
ز ریشه‌های سالم من برمی‌چیند.

این ریشه‌ها چنان نیرومند به نظر می‌رسیدند که گویی هر چه در زمین فرو می‌روند، سهم بیشتری از آسمان را برای شاخ و برگ‌های خود می‌خواهند.

و من که از قساوت نان می‌دانم می‌دانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجای فاصلهٔ برگ را
ز کینهٔ پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفهٔ شن مجاز خواهد کرد.

شاعر این شعر با اینکه هرگز محبوبیت فروغ را نداشت اما با همین یک شعر نشان می‌داد بر خلاف اکثر شاعران زن معاصر، مطلقا به او رشک نمی‌ورزد و نه‌تنها از او تقلید نمی‌کند بلکه هیچ اصراری هم به رقابت با او ندارد. صفارزاده با غروری زیبا و صدایی سرکش در جاده‌ای دیگر گام برمی‌داشت.

به رغم ایمان آوردن به قدرت شاعری صفارزاده، فقط آشنایی با شعر معاصر جهان بود که رابطهٔ مرا با شعر‌های او عمق بخشید و جنبه‌های مه‌آلود آن را برایم روشن کرد. برای درک شاعران مطرح دههٔ پنجاه، آشنایی با زبان و فرهنگ فارسی کفایت می‌کرد. حتی نوآوری‌های احمدرضا احمدی پا از دایرهٔ سنت‌های شعری این مرز و بوم بیرون نمی‌گذاشت؛ این لحن سرودن بود که تغییر کرده بود نه نگاه و روح سراینده.

با خواندن اشعار نسل بیت (The Beat generation) که در سال‌های دههٔ ۱۹۵۰ بیشترین تأثیر را بر جامعهٔ ادبی آمریکا داشتند شباهت‌هایی سرشار از هویت یافتم بین شاعران این نسل ینگه‌دنیایی و صفارزاده.

مجموعه شعر «چتر سرخ» صفارزاده در سال ۱۳۴۶ توسط دانشگاه آیوا به چاپ رسید؛ یعنی در سال‌هایی که شعر آمریکا زیر سیطرهٔ شاعران نسل بیت بود. از ویژگی‌های مهم این نسل مقاومت در برابر مادی‌گرایی، جستجوی خود گمشده در هیاهوی فرهنگ جامعه و ارتباط قلبی و عمیق با قدرت الهی یا همان ناشناخته را می‌توان نام برد. آن‌ها سرخوردگی خود را از جامعهٔ مدرن، مادیگری و نظامی‌گری آمریکا در اشعارشان نشان می‌دادند و هراس از مرگِ معنویت را در دوره و زمانهٔ خود یادآور می‌شدند. به رغم زبان گاه کفرآلود بیت‌ها، دغدغهٔ جدی آن‌ها برای دست یافتن به تقوی و منزه شدن، پیوند آن‌ها را با مذهبی‌ها استحکام می‌بخشید. در چنین فضایی، طبیعی است که شاعری مثل صفارزاده ریشه‌های مذهبی خود را دوباره کشف کند و قدر و قیمت آن‌ها را بهتر بداند:

من به سوی نمازی عظیم می‌آیم
وضویم از هوای خیابان است و
راه‌های تیرهٔ دود
و قبله‌های حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و من دعای معجزه می‌خوانم
دعای تغییر
برای خاک اسیری که مثل قلعهٔ دین
فصول رابطه‌اش
به اصل‌های مشکل پیوسته است.

اگر نسل بیت مذهب را در حد چاشنی برای شعر می‌خواست، برای جذب آن من «در فغان و در غوغا»، گمشده در ازدحام «من»های خاموش؛ و برای باز گرداندن اعتبار و حیثیت به شعر که رسانه‌های گروهی با نفوذ وسیع و عمیق خود در تمام اقشار جامعه آن را تا حد ترانه‌های عامیانه و گاه مبتذل و بی‌معنی نزول داده بودند؛ نمایندهٔ ایرانی آن‌ها طاهرهٔ صفارزاده در سال‌هایی که سرزمین مادری او آبستن انقلاب بود، شعر را به عنوان چاشنی گرایش‌های شدید و عمیق مذهبی خود اختیار کرد و راهش را از ینگه‌دنیایی‌ها جدا.

کتاب‌های «سفر پنجم»، «حرکت و دیروز»، «بیعت با بیداری»، «مردان منحنی» و غیره آینه‌هایی بودند که در آن‌ها می‌شد بهره‌کشی ذهنی مؤمن و اندیشمند را از شعر دید. صفارزاده در این کتاب‌ها شعر را

دربست در خدمت عقاید و افکارش می‌خواست؛ بی‌اعتنا به همهٔ وعده‌های وسوسه‌انگیزِ الههٔ شعر برای فراچنگ آوردن خورشید جاودانگی و یا در مشت فشردن تک‌تک ستارگان شهرت و محبوبیت. غایت او شعر نیایشی بود و نه شعر ستایشی یا مدح‌گونه که روشنفکران تفاوتی میان آن دو قائل نمی‌شدند. طاهره صفارزاده از نشریات روشنفکری طرد شد به همان دردناکی که در قرن هجدهم شاعر اصیلی چون کریستوفر اسمارت به خاطر شیفتگی مفرط به نیایش از جمعِ خردمندان رانده شد و محکوم به زیستن در دارالمجانین.

به یاد آوریم چگونه بعد از انقلاب ملاک مصاحبه با شاعران و نویسندگان «کدام طرفی بودن شاعر یا قصه‌نویس» بوده است. به یاد آوریم چگونه بعضی مجلات، صفحات ادبی خود را به روی کسانی که مظنون به نماز خواندن بودند بستند و البته یک‌سری مجلات هم غیر مذهبی‌ها را بایکوت کردند. به یاد آوریم چگونه فراموش کردیم که تنها مذهب ادبیات به قول آن شاعرهٔ هندی، آزادی بیان است و این آزادی باید در جهت زیبایی، مهربانی و خیرخواهی باشد.

دو قرن و اندی بعد از مرگ کریستوفر اسمارت، یکی از پیروان نسل بیت، او را چنین توصیف کرد: «اسمارت، نیروی طبیعت را در زبان متجلی یافت. او نغمهٔ آسمانی را شنیده بود و همین به او ظاهری مجنون‌وار می‌داد. اما او به آنچه می‌دانست یقین داشت و رسالت شاعرانهٔ خود را به زبان نیایش ممهور کرد، و صفارزاده فراتر از محدوهٔ سرودن شعر نیایشی رسالت شاعرانهٔ خود را در آخرین دههٔ عمر در ترجمهٔ آیات الهی یافت:

اوست که اول است و
آخر است و
ظاهر است و
باطن است و
اوست که دانا به همه چیز است
شب را در روز داخل می‌کند و روز را در شب
و او دانا به اسرار نهان دل‌هاست.

حتی برای من و امثال من که از موهبت داشتن ایمان فطری محروم‌اند و از راه ادبیات بهتر با ماوراء ارتباط بر قرار می‌کنند، قرآنِ ترجمهٔ صفارزاده، پر از لحظات شاعرانه است:

آن زمان که خورشید تابان درهم پیچیده
و تاریک شود؛
آن زمان که ستارگان بی نور شوند؛
و آن زمان که کوه‌ها برکنده شوند و
چون سراب با سرعت به حرکت در آیند؛
و آن زمان که روح‌ها با بدن‌هاشان قرین شوند؛
و آن زمان که نامه‌های اعمال گشوده شود
و آن زمان که پرده از روی آسمان برگرفته شود
آن زمان که تمام این علائم ظاهر شوند
هر کس خواهد دانست که چه چیز برای آخرت خود حاضر کرده است.

معادل‌های انگلیسی که او برای کلمات عربی آورده در نهایت شعری آفریده که هر خوانندهٔ حرفه‌ای شعر در آمریکا و انگلیس می‌تواند قران ترجمهٔ او را همچون اشعاری پر شور و پرهیبت قرائت کند:

By the winds that scatter clouds and
Particles,
And by the clouds that carry heavy rains
In them,
And by the ships that sail on the sea
With ease,
And by the Angels that distribute
The affairs, as Commanded by Allah;
By all these oats Verily, that which
You are promised is true and will certainly
Come to pass;
And the Day of Recompense will surely
Come to pass

این همان شاعری‌ست که گاه از فرط نومیدی هوای می‌گساری می‌کرد:

من هم می‌خواهم به سلامتی دوک گیلاسی بزنم
و بزنم زیر گریه
همه توی این ملک مثل همند
چه فرق می‌کند
آدم صبح می‌بزند یا شب.
(از شعر عاشقانه)

سفر تاریخی صفارزاده از عالم شعر به عالم دیانت مرا به یاد سفر غریب مولانا در مسیری معکوس می‌اندازد.

مولانا در وصف حال خود بعد از ملاقات با شمس می‌گوید:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی
سرحلقهٔ بزم و باده‌جویم کردی
سجاده‌نشین با وقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی

حکایت این دو شاعر شوریده به تاریخ ادبیات ایران جذابیتی خاص می‌بخشد. یکی در قرن هفتم هجری درس و وعظ را سدّی می‌یابد برای ملاقات با الله و به شعر و ترانه و دف و سماع می‌پردازد و دیگری در قرن ۱۴ هجری در اوج قدرت شعر و شاعری، در خلوتی منزه سرشار از ارادت و اراده‌ای رشک‌برانگیز مشق عبادت می‌کند و تنها با تعبیر و ترجمهٔ کلام الهی خود را به او نزدیک‌تر می‌یابد.

چند ماه، پیش از غیبت دردناک طاهره صفارزاده انجمن بین‌المللی شاعران زن در آمریکا از من خواست یکی از بهترین شاعران زن ایرانی را به آن‌ها معرفی کنم و نمونه‌هایی از اشعار او را برایشان ترجمه کنم تا اعضا شناختی از شعر زنان ایران معاصر پیدا کنند و در آینده نیر در آنتولوژی بهترین اشعار زنان جهان که توسط همین انجمن به چاپ می‌رسد او را معرفی کنند. مدت‌های مدید با خودم کلنجار می‌رفتم که چه کسی را انتخاب کنم؟ پروین اعتصامی یا فروغ فرخزاد یا سیمین بهبهانی یا طاهرهٔ صفارزاده را؟ ترجمهٔ شعر سیمین برایم مقدور نبود. شعرهای او چنان در تاروپود زبان فارسی تنیده شده‌اند که در ترجمه، زنده‌ترین رنگ‌ها و نقش‌های خود را از دست می‌دادند. حداقل کار من یکی نبود. از پروین ترجمه‌های بسیار زیبای علی سماواتی را داشتم که موزون و مقفی به انگلیسی برگردانده شده بود و نمی‌توانست نمایندهٔ شعر مدرن ایران باشد. می‌ماند فروغ و صفارزاده. چه کسی می‌تواند فروغ را دوست نداشته باشد مگر آن‌ها که به جای شعرهای او فقط شایعات نامربوط زندگی او را دهان‌به‌دهان می‌گردانند؟ اما من یکی بعد از بیشتر از بیست و پنج سال ترجمهٔ شعر جهان دیگر خوب می‌دانم که اگر ما ایرانی‌ها فقط یک فروغ داریم، آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی ده‌ها شاعرِ زن همسطح و یا بسیار بالاتر و قدرتمندتر از او را دارند. حتی کشورهای عربی. بگذریم از کشورهای آلمان و انگلیس و به‌خصوص روسیه که الهگان هنر بسیار زیبایی در میان شاعران زنشان یافت می‌شود. آفتاب آمد دلیل آفتاب. کافی‌ست حوصله کنید و نگاهی به آنتولوژی قطوری که خود من از شعر زنان جهان منتشر کرده‌ام بیندازید. اما واقعیت زیبا این است که امثال طاهرهٔ صفارزاده نه‌تنها در شعر زنان جهان معاصر که در شعر اصیل‌ترین چهره‌های مردانه هم کم پیدا می‌شوند.

الکساندر بلوک دربارهٔ آنا آخماتوا به تسوه تایوا نوشت: «او شعر می‌گوید چنانکه گویی مردی به او می‌نگرد. اما تو باید چنان شعر بگویی که انگار خدا به تو می‌نگرد»

و طاهره صفارزاده چنین بود. او تنها در تیررس نگاه خدا می‌نوشت، با احاطهٔ کامل به خود و دنیای که در آن می‌زیست.

این برگ برنده‌ای بود که من می‌توانستم برای رو سفید کردن ایران معاصر رو کنم. صفارزاده می‌توانست برای غربی‌ها پدیدهٔ خاصی باشد مثل دی. اچ. اُدن W. H. Auden، شاعری که معتقد بود:

«شعر می‌تواند هزار و یک کار انجام دهد، خنداندن، گریاندن، آشفتن، سرگرم داشتن و آموختن. شعر می‌تواند جنبه‌های متعدد احساسات و عواطف را بیان دارد و هر اتفاق ممکنی را توصیف کند. اما تنها هدفی که شعر می‌باید دنبال کند، ستایش هستی‌ست و نیایش خالق هستی، با اخلاص و اشتیاقِ تمام.»

شعر صفارزاده می‌توانست پرترهٔ زن ایرانی را فراتر از دغدغه‌های فمینیستی، در قاب زیبایی نامحدوتر از قدرت و بصیرت شاعرانه به نمایش بگذارد.

برایش یادداشتی فرستادم و از او اجازهٔ ترجمهٔ اشعارش را خواستم. چند جلد از ترجمه‌هایم از شعر جهان را هم برایش ضمیمه کردم. تماس گرفت. به رغم رغبتش به این کار بی‌حوصله می‌نمود. گفت شعرهایش به انگلیسی ترجمه شده و من می‌توانم آن‌ها را از ناشر خریداری کنم و از همان‌ها برای معرفی شعرش به آن‌سوی مرزها استفاده کنم. توقع داشتم مهربان‌تر و گرم‌تر حرف بزند به پاس محبتی که به او داشتم. و به پاس کتاب‌هایی که به او هدیه داده بودم انتظار داشتم او هم کتاب‌هایش را به من هدیه کند. فکر کردم فایدهٔ ترجمهٔ قرآن چیست اگر سخاوتمند بودن را نیاموزد؟ از او سرد خداحافظی کردم بی‌آنکه کوچک‌ترین خللی در تصمیمم برای معرفی او پیدا شده باشد. عادت کرده‌ام فاصله‌ای عظیم ببینم بین شاعران و شعرشان. وقتی شنیدم بستری شده دلم از خودم شکست. پس ماجرا این بود. همهٔ سرمای لحنش از سفری بود که حس کرده بود در پیش رو دارد. به مسافری می‌مانست در اتاقی پر از چمدان‌های نبسته و اوضاع به‌هم ریخته و سخت دست‌تنها. چه می‌دانستم با بیماری هولناکی دارد دست و پنجه نرم می‌کند؟

دخترم وقتی شنید در مراسم خاکسپاری او روشنفکرها شرکت نکرده‌اند همان سؤالی را از من پرسید که من از خودم: «یعنی مزار او در امامزاده صالح هرگز به اندازهٔ مزار فروغ در ظهیرالدوله گلباران نخواهد شد؟»


رهگذر مهتاب – یادنامهٔ فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

ندانستن که کجا

اویگن گومرینگرمکعب و دایره (quadrat und kreis)
سقراط گفت
مکعب و دایره
فی‌نفسه زیبایند

چهار مکعب روی یک نقطهٔ ثابت
از جهتی که به هر جهت نوسان‌پذیر
با لایه‌های متمایز
یازده برابر فی‌نفسه زیبایند

چهار دایرهٔ ثابت
روی یک نقطه
از جهتی به هرجهت در نوسان
و متمایز از هم گشوده
بیست‌و‌دو برابر فی‌نفسه زیبایند

چهار مکعب و چهار دایره
ثابت در یک نقطه
از جهتی، به هر جهت نوسان پذیر
با لایه لایه‌های متمایز
و گشودگی متمایز
فی‌نفسه چهل و چهار برابر زیبایند

❋ ❋ ❋

ندانستن که کجا (nicht wissen wo)
ندانستن که کجا
ندانستن که چه
ندانستن که چرا
ندانستن که چگونه

ندانستن که چگونه که کجا که چه
ندانستن که چگونه که کجا که چرا
ندانستن که چگونه که چرا که چه
ندانستن که کجا که چه که چرا که چگونه

ندانستن که کجا که چرا که چگونه که چه
ندانستن که کجا که چگونه که چه که چرا
ندانستن که چه که کجا که چرا که چگونه
ندانستن که چه که چرا که چگونه که کجا

ندانستن که چه که چگونه که کجا که چرا
ندانستن که چگونه که کجا که چه که چرا
ندانستن که چگونه که چه که چرا که کجا
ندانستن که چگونه که چرا که کجا که چه

ندانستن
ندانستن
ندانستن
ندانستن

❋ ❋ ❋

همخوان (Gleichmässig)
یکنواخت همسان یکنواخت ناهمسان نایکنواخت
همسان نایکنواخت ناهمسان یکنواخت
همسان
یکنواخت ناهمسان ناهمنواخت همسان
نایکنواخت ناهمسان یکنواخت همسان یکنواخت

❋ ❋ ❋

سکوت (schweigen)
سکوت سکوت سکوت
سکوت سکوت سکوت
سکوت[space=4 pad]سکوت
سکوت سکوت سکوت
سکوت سکوت سکوت

❋ ❋ ❋

مسیحی‌وار (Christlich)
همه‌جا انگشت اشاره هس
همه‌جا انگشت اشاره هس

قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز
قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز

بیا پشت میز
بیا پشت میز

زنده باد ماهی
زنده باد ماهی

دود سفید
دود سفید

تو هم تو این فکری
تو هم تو این فکری

که عوض می‌شه
که عوض می‌شه

هر چی که درکاره
هر چی که درکاره

همه‌جا انگشت اشاره هس
همه‌جا انگشت اشاره هس

قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز
قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز

بیا پشت میز
بیا پشت میز

زنده باد ماهی
زنده باد ماهی

* Eugen Gomringer


 

سیب‌ها اسیر جاذبه نیستند

علی محمد مؤدب۱
سیب‌ها اسیر جاذبه نیستند
رسیده‌اند به اینکه باید بیفتند
خورشید هم رسیده است
ستاره‌ها هم، ماه هم!
ما همه رسیده‌ایم
به همینجا که باید بیفتیم
اما درخت‌ها قدهای متفاوتی دارند
مثلا درخت سیب فرق می‌کند با درخت ماه
درخت ماه فرق می‌کند با درخت خورشید
و انسان، بیچاره انسان!
باید همهٔ جنگل‌های درونش را بتکاند
تا جاذبه را لحظه‌ای تجربه کند.
پاییز را دوست دارم
که اجازه می‌دهد به بهار فکر کنم!

۲
به یمن تو در صحت خواب
در عافیت
در این جان بی‌شور و تشویش
به یمن نگاه تو در خویش
شک کرده‌ام
ولو آنکه شایستهٔ خواب غفلت
به سوی صدای تو عذری نیاورده‌ام!


رهگذر مهتاب – یادنامهٔ فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

چیز

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او؟ هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبری‌ام همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

تفسیر: ای صبا! بدان و آگاه باش که دوست خوب من در یکی از کشورهای خارجی اقامت گرفته و در همانجا اقامت دارد. تو که از آزادی‌های لازم برخوردار می‌باشی و برای تردد نیازی به پاسپورت و ویزا و پناهندگی سیاسی و اجتماعی نداری، به کشور مورد نظر برو و از نفحه خوشبویی که در گیسوی او وجود دارد یک کم برای من بیاور. اگر این کار را بکنی و پیغامی از طرف او برای من بیاوری به جان خودت که جان خودم را به شکرانه این عمل خداپسندانه‌ات به تو واگذار می‌نمایم. اگر چنانچه کسی جلوی تو را گرفت و نگذاشت که در محضر دوست من حاضر گردی لازم نیست خودت را به زحمت بیندازی. در این صورت از خاک دم درب منزل یا کوچه استفاده کن و یا غباری را که معمولاً روی درب جمع می‌شود جمع‌آوری کرده برای من بیاور. می‌دانی که من از تمکن مالی خوبی برخوردار نیستم و در واقع گدا می‌باشم، برای همین عمراً نتوانم به کشور دوست رفته و در آنجا اقامت کنم. لذا معمولاً خیال منظره‌های اطراف خانه او را در خواب می‌بینم و همانجا لذت می‌ّبرم. در اینجا به دو درخت اشاره می‌کنم که همانا صنوبر و بید می‌باشد. دل من و قد و بالای دوست عزیزم همچون صنوبر بوده و لرزش دست و دل من همه همچون بید است. برای این به این دو درخت اشاره کردم که هوای ما را بیشتر داشته باشی و برای محافظت از طبیعت هم که شده غبار درب او را برای من بیاوری. من خودم می‌دانم که برای آن دوستم به اندازه «چیز» هم ارزش ندارم، اما من یک عدد از موهای قشنگ او را با یک عالمه «چیز» عوض نمی‌کنم. و این از شدت ارادتی است که مراست.

با همه این احوالات مگر چه می‌شود اگر دل من از غم آزاد بشود؟ من که خودم نوکر و چاکر و غلام دوستم هم هستم. ای صبا! تو بگو. چه می‌شود؟


 

روزگاری که ماشین سوار آدم شد

۱
شعر «در روزگاری که ماشین سوار آدم شد» از معدود شعرهای روان‌شاد سلمان هراتی است که در هیچ یک از کتاب‌های سلمان نیامده و تنها یک بار در مجلهٔ سروش به چاپ رسیده است در دوره‌ای که زنده‌یاد قیصر امین‌پور مسئولیت صفحات شعر آن را بر عهده داشت.

مرداد سال هشتاد و یک بود. یک سالی از انتشار مجموعهٔ کامل اشعار سلمان هراتی (به همت خانهٔ شاعران و با نظارت قیصر) می‌گذشت. از قیصر پرسیدم چرا فلان شعر سلمان در این مجموعه نیست؟ درنگی کرد و شگفت‌زده گفت: «عجیب است.» یادآور شدم که پیش‌ترها به دست خود قیصر در سروش چاپ شده، آن هم در زمان حیات سلمان…

در دیداری دیگر شعر را برایش بردم، البته به نیت تذکار و سهل کردن جستجو… نمی‌دانم در چاپ‌های بعد به مجموعه افزوده شد یا نه! یاد آن هر دو عزیز نازنین به خیر که خود شعرتر بودند!

شعر سلمان هراتی از سرفصل‌های شعر اعتراض در سال‌های پس از انقلاب است. اعتراضی که در وفاداری شاعر به آرمان‌های اصیل انقلاب ریشه دارد. سلمان چونان همگنانش شیدای اسلام و امام و شهیدان است، عدالت را در چشم‌اندازی علوی و مهدوی معنا می‌کند و اعتراضش نه از سر آرمان‌باختگی و رجعت به پوچی، که فریادی است بر سر آرمان‌باختگان و آرمان‌ستیزانی است که از حاشیه‌ها به متن می‌خزند. از دیگر سو، گواه آنکه شاعران راستین انقلاب نه توجیه‌گر بی‌عدالتی‌ها و بی‌تدبیری‌هایند، نه مداح و ثناگوی زورمندان و زرمندان. شاعر انقلاب زبان گویای مردمی است که استبداد دو هزار و پانصد ساله را برانداخته‌اند… صبا بر مزارش گل بریزاد که خود آینهٔ آرمان‌ها و حرمان‌های مردم این ولایت بود و به‌رغم نامداربودن از کمترین موهبت و ملاطفتی برخوردار نشد. مدیر کل وقت آموزش و پرورش گیلان که با فسیل‌های عهد باستان تناسبی تام داشت، با انتقالش مخالفت کرد و او ناگزیر هر هفته از تنکابن می‌آمد تا در روستایی از روستاهای لنگرود شش روزی معلمی کند و از خانوادهٔ نوپایش دور بماند که سخت نیازمند حضورش بودند. عاقبت در همین رفت و آمدهای ناگزیر و جانکاه در چنگال آهن‌ها مچاله شد و داغ چشمان سبزش را بر دل ما نهاد.

۲
شعر «خطابه» از شعرهای زنده‌یاد قیصر امین‌پور است که تا کنون در دفترهای منتشر شدهٔ ایشان چاپ نشده است. دریغا مجالی دست نداد تا از خود قیصر بپرسم که چرا. شاید به این دلیل که گمان می‌بردم هنوز فرصت هست.

این شعر ادامه‌ای است بر دو شعر مهم قیصر که با عنوان «شعری برای جنگ» به چاپ رسیده‌اند و از ارجمندترین شعرهای دفاع مقدس به حساب می‌آیند. این شعر حتی می‌تواند تکمله و توضیحی باشد برای آنان که درست در صبح روز درگذشت قیصر در ادامهٔ تبختر و تفرعن مستدامشان فاتحانه نوشتند: «خواندن شعرهای قیصر از امروز شروع شده است»، یا آنان که بر سر آرمان قیصر چند و چون کردند و قیاس‌به‌نفس‌کنان حرف‌های نمکین بر زبان آوردند؛ از همان دست که قیصر پس از خواندن آنها با خنده‌ای تلخ، بلند بلند می‌گفت: «چه حرف‌ها!»

مجال ورود به چند و چون نوشته‌های تأمل‌برانگیز پس از قیصر نیست اما اصل ابتدایی در نقد شاعران به ما می‌گوید که برای دستیابی به زوایای اندیشه و انگاره‌های هر شاعری ابتدا باید مجموعه آثار او را درست دید و سپس به عدل و انصاف سنجید؛ حتی اگر نتیجهٔ این سنجش با پیشداوری‌ها و انگاره‌های ما سنخیتی نداشته باشد.

شعر خطابه چنان‌که از نامش پیداست خطابه‌ای است اندر مذمت سنگوارگی آنان که در برابر ماجرای عظیمی که بر وطن مظلوم می‌رود، بی‌تفاوت ایستاده‌اند و سبکبارانه تماشاگر توفان‌اند. شعر خطابه برای بار نخست در جنگ چهاردهم سوره در سال ۶۷ به چاپ رسیده است.

در روزگاری که ماشین سوار آدم شد
سلمان هراتی

پیش‌تر
آن سال‌ها که کورش مرده بود
و ما خواب هفت پادشاه را می‌دیدیم
آن سال‌ها
که خیابان پر از گل‌های کاغذی بود
و چرخ مملکت با خون مردم می‌گشت
اعصاب پدرم را در آسیاب خرد کردند
و مادرم را آموختند همیشه رخت بشوید
و خواهران مرا
که پر از سادگی بودند
و دستشان
همیشه بوی گل گاوزبان می‌داد
به بوی ناخوش ریکا آلودند
و ما را
و سادگی ما را
از مزرعه به چهارراه‌های ولگردی کشاندند
ما کشتزار را
که در هجوم ملخ‌های مسموم می‌مرد
رها کردیم
و گوسفندان را
در تنهایی پر از گرگ بیابان.
آمدیم
و در غبار آهن و دود گم شدیم

امروز اما
برادرم هنوز عاشق فوتبال است
و برایش مسئله‌ای نیست
که روزنامه‌ها چه می‌نویسند
او اصلابه باغ آگاهی نمی‌آید
و در حالی که شعرهای خیام را می‌خواند
معتقد است
عصیان کامو کامل‌تر بوده است
او به صدای خروس اعتقاد ندارد
و شب‌های پر از فانوس را به باد سپرده است
و یادش رفته است
که گندم‌ها کی سنبله می‌بندند
و کندوهای عسل را
با کنسروهای یک‌و‌یک عوض کرده است
او حیاط خانهٔ ما را
مثل استادیوم‌های ورزشی تزیین می‌کند
و ادکلن «بروت» را
بر عطر گل یاس وحشی ترجیح می‌دهد
و به جای آب زلال چشمه
دوست دارد کوکاکولا بنوشد
او معتقد است
نباید در سیاست دخالت کرد
ولی دنبال سس مایونز
به چندین رستوران سر می‌زند
و اصلا باور ندارد
وقت گران‌بهاتر از ساندویچ است
و قلبش مثل بورس سیمی زمخت است
و عاطفه‌اش را
با آهنگ‌های مبتذل کوچه بازاری
دزدیدند در سال‌های پیش
برادرم هیچ‌وقت در هوای بارانی قدم نمی‌زند
و برایش مهم نیست
که آفتاب باشد یا نه
او هیچ‌وقت گریه نمی‌کند
برادرم می‌ترسد
روبروی آینه بنشیند
او در چهارراه‌های ولگردی پرسه می‌زند
او سرگردان است

دیروز در خیابان زنی را دیدم
که مثل مردها می‌خندید
و بستنی می‌خورد
و با سوئیچ ماشینش بازی می‌کرد
من از آن‌همه بی‌حیایی
غمگین شدم
اما برادرم گفت
متشکرم چه مملکت متمدنی داریم
من به یاد مادرم افتادم
که هیچ‌گاه بی‌چادر به خیابان نیامد
مادرم پر از حیا و نجابت است
و مثل روستا ساده
برادرم از تاریخ فقط
وراجی‌های تقی‌زاده را
یک نثر سلیس ادبی می‌داند
و خواهرم دیگر
برای
چیدن گل حوصله‌ای ندارد
و شیفتگی‌های ظریف گلدوزی از یادش رفته است
و زندگی‌اش پر از دکمه‌های الکتریکی است
و دکمه‌های نجات دهنده
دکمه‌هایی که تلاش شکوهمند خواهرم را ربودند
او کسل شده
و از زور کسالت به خیابان پناه آورد
و روی نیمکت‌های پارک نشست
خواهرم
تمام زندگی پر از تحول خود را
به حجم استراحت‌بخش ماشین
تحویل داده است
او اصطلاح مرسی را قشنگ تلفظ می‌کند
و شخصیتش را
با آخرین مدل‌های مجلهٔ بوردا
اندازه می‌گیرد
پدرم دیگر به آسیاب نمی‌رود
و مادرم دیگر رمق رختشویی ندارد
و جای آن‌همه را
این‌همه ماشین گرفته است
و سهم پدرم از تمام تمدن
تراکتوری است
که پدرم با آن زمین را می‌شکافد
و عجیب خوشحال است
که خودش سوار ماشین است!

بیایید احساس خوشبختی بکنیم
وقتی از خیابان عبور می‌کنیم
بیایید بی‌غیرت باشیم
تا راحت‌تر تفریح کنیم
و فکر نکنیم
به لاله‌ها
این‌ها
آسایش ما را مخدوش می‌کنند
نگاه کن
دریا چقدر مناسب است
برای شنا کردن
بیا شنا بکنیم
هر چند شاعری آن دورها ما را مسخره خواهد کرد

خطابه
قیصر امین‌پور

سوگوارانه
با تابوتی سنگین بر شانه می‌گذشتم
عابران تماشاگر به من تنه می‌زدند
و به طعنه می‌گفتند:
«نمی‌توانند عاشقانه بخوانند
وگرنه زخم را سرودن تا کی؟
جنگ را سرودن تا چند؟»
تابوت برادرم را
از شانه برگرفتم
و بر زمین نهادم
دندان نفرتم را
از غلاف جگر به نعره برآوردم:
چه باید گفت؟
تا شما را خوش آید، چه باید گفت؟
چگونه تابوت بر شانه عاشقانه بخوانم؟
گیسوان همسر که را بسرایم؟
شگفتا بی‌غیرتمندان که شمایانید!
مرا به چه می‌خوانید؟
آی داعیان مردانگی!
چه کسانی دوست می‌دارند
در هزاران نسخه
تصویر زن خویش را تکثیر کنند
و در هزاران آیینه
برهنه، به نمایش بگذارند؟
در کدام ساحل آرام مگر
لنگر گرفته‌اید
که این‌گونه با سبک‌باری تماشاگر طوفانید؟
شگفتا چگونه از صراحت فریاد ناگزیر نباشد
آنکه در آستانهٔ دهان اژدها دست و پا می‌زند؟
مار اژدهایی عظیم
که زهر دندانش زندگی را مسموم می‌کند
و بدینسان زخمی عمومی
بر گردهٔ ایل و قبیلهٔ ما تحمیل شد
از این‌گونه زخمی که بر بی‌خطی دیوار
و بی‌طرفی باد
خط کشیده است
چگونه تا کنون خون رگانتان را
به آتش نکشیده است؟
زخمی از این طراز که بر تمام زندگی
تحمیل می‌شود
زخمی از این دست که سراسر بودن را
دهان گشوده است
چگونه پاره‌ای از بودن را
– سرودن را-
چشم بپوشد؟
هنگامی که بر سر زندگی
– بر سراسر زندگی-
صخره‌های مرگ می‌بارد
مگر شعر فرسنگ‌ها فرسنگ
از زندگی گریخته باشد
وگرنه چرا دیواری برگرده‌اش آواز نمی‌شود؟
مگر شعر در این هنگام
در کدام پناهگاه آرام
پنهان شده است؟
مگر شعر را جز دل
پناهگاه دیگری است؟
دلی که سنگ نیست
دلی که سنگری است
مگر شعر خرید روزانه را از خیابان نمی‌گذرد؟
مگر روزنامه نمی‌خواند؟
مگر چیزی از زندگی نمی‌داند؟
شگفتا ما از این پیش‌تر
می‌دانستیم که گاه می‌بایست
در زندگی جنگ کرد
اما نمی‌دانستیم که می‌توان
در جنگ زندگی کرد
باری شما چگونه
مادری را که از نوازش دستانش
و حمایت آغوش مهربانش برخوردارید
این‌گونه گلودریده و گیسوبریده
در دهانهٔ آتش وا می‌گذارید
و دل به زمزمه می‌سپارید؟
شگفتا شما شعر چه می‌دانید؟
حتی اگر آینه می‌دانید
بگذارید آینه‌ها راست بگویند
بگذارید تا هر چه در آنهاست بگویند
دست از دهان شعر بردارید
بگذارید بجوشد
بگذارید پوتین بپوشد
بگذارید شعر، در آستانهٔ وداع
یک لحظه بنگرد
گونهٔ مادرش را
که با گوشهٔ چادرش پاک می‌شود
بگذارید شعر قرآن بر پیشانی بگذارد
کودکش را در آغوش بفشارد
در آیینه با خودش خداحافظی کند
و بر خدا سلام کند
بگذارید شعر در بسیج ثبت نام کند
بگذارید شعر
از کارخانهٔ کالبدهای پولادین
و صنایع سنگین
مرخصی بگیرد
از پنجرهٔ قطار دست تکان دهد
بر پیشانی سربند سبز ببندد
و بر مرگ بخندد
بگذارید شعر
دست از گیسوان پرچین بردارد
و پای در میدان پرمین بگذارد
شعر تو می‌باید
مصراعی از بیت‌المقدس را بسراید
شعر تو می‌تواند
هزاران گردان دل را اسیر کند
امشب بیا یک‌بار
نه از دشمن
از خویشتن بگریزیم
و در قرارگاه بیقرار سینه‌هامان
عملیاتی گسترده را طرح بریزیم
تا محور شرقی دل را
آزاد کنیم
راستش را بگو
هنگامی که می‌بینی
جوانی، تمامی جانش را
برخیِ بی‌خیالی تو می‌کند
و کودکی، تمام دلش را
در قلکی کوچک می‌شکند
و به صندوق کمک به جبهه‌ها می‌شکند
و به صندوق کمک به جبهه‌ها می‌ریزد
تو دلت نمی‌خواهد
تنها
برگی از دفتر شعرت بکنی
آن را تا کنی
و به صندوق بیفکنی؟
تابوت برادرم را برداشتم
بر شانه گذاشتم
و شتابان از خیابان گذشتم
از پشت سر گویا
صدای پا می‌آمد
شگفتا
تابوت سبک‌تر شده بود…


 

اویی در این میان نیست

۱
هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست

۲
شکلی از من روی من افتاده است
روی من تصویر زن افتاده است

در خطوط کاغذم زندانی‌ام
میله‌ها از دست من افتاده است

پوست پوشانده‌ست اعصاب مرا
با تنم در پیرهن افتاده است

هرچه می‌جوشم نمی‌نوشد کسی
حرف‌هایم از دهن افتاده است

روح جا مانده‌ست جای دیگری
صورت من در کفن افتاده است

مرده‌ام بر خاک، گُل رویانده‌ام
اشک چشم گورکن افتاده است

۳
تن می‌تواند نباشد اندیشه‌ها تن ندارند
هر لحظه بیرون می‌آیند باری به گردن ندارند

هرکس که هستید باشید آنان خود از هم جدایند
از دیگران می‌گریزند شخصی به جز من ندارند

خورشید را چاره‌ای نیست باید که در خود بسوزد
این سایه‌ها را ببینید یک چشم روشن ندارند

اندیشه هستم محال است هرگز مرا دیده باشی
تنهای من تن ندارد تن‌های من تن ندارند

۴
هر زنده رنگ مرگ گرفته، دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است

سیلابِ خون گرفته به کُشتن خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است

با یک نفر بخوابد و بعدش با دیگری بخوابد و بعدش
با هر کسی بخوابد و بعدش… هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است

دنیا به کام مورچه‌ها شد صدها هزار مرده‌ٔ شیرین
محصول کارخانه‌ی دنیا – تابوت – بسته‌بندیِ مرگ است