فیروزه

 
 

عاشق فلسطینی

«عاشق فلسطینی» از آن دست شعرهایی است که عاشقانه‌های اجتماعی- سیاسی نام می‌گیرند (ر.ک صد سال عاشقانه محمد مختاری). در این‌گونه اشعار، دو ماهیت «عشق به معشوق» و «تعهد اجتماعی شاعر» در هم تنیده می‌شوند و در نتیجه شعر، جهت‌گیری شاعر را در میانه‌ی این دو میدان جاذبه بازمی‌نمایاند.

نمونه‌ی چنین اشعاری در ادبیات ما نیز بسیار است و به خصوص در شعر معاصر – به‌خصوص از دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ که کارکردهای سیاسی و اجتماعی شعر مورد توجه جدی قرارگرفت، اشعار گوناگونی از شاعرانی بسیار، با طیفی از جهت‌گیری‌ها سروده شده است و می‌شود.

اما در این میان «عاشق فلسطینی» ویژگی‌های مشخصی دارد که آن را به اثری متمایز در حیطه‌ی شعرهای عاشقانه – اجتماعی بدل می‌سازد.

نخست این‌که معشوق در شعر مورد بحث، به دلایل متعدد تنها یک نفر نیست. شاعر تمام زنان فلسطینی را که در اقصی‌نقاط جهان آواره شده‌اند و بی‌خانمان و درهم شکسته، تن به تبعیدی ناگزیر داده‌اند، خطاب قرار می‌دهد: (چهره‌ات را دیدم/ در چاه‌ها!/ در تکه‌تکه انبارهای غله!/ پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!) و (دیدمت بر دهانه‌ی غاری/ که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!/ دیدمت در اصطبل‌ها و/ در خیابان‌ها/ که خود را گرم می‌کردی/ با آتش).

بی‌شک شاعر در آغاز شعر از معشوقی مشخص سخن می‌گوید اما در ادامه‌ی شعر کلیت زنان فلسطینی مهاجر را خطاب قرار می‌دهد و بر دردهای‌شان اشاره می‌کند و به همین دلیل نیز می‌نویسد: (فلسطینی چشمان توست!/ فلسطینی نام توست!/ فلسطینی رؤیای تو،/ فلسطینی روسری توست!) در حقیقت این همان درهم‌تنیدگی‌ای است که در آغاز بدان اشاره شد. مفهوم «عشق به وطن» – به عنوان یک ضرورت به قول زنده‌یاد نادر ابراهیمی – با «عشق به دیگری» – به عنوان یک حادثه باز هم به قول هم او – در هم می‌آمیزد تا شعر از یک سروده‌ی رمانتیک فردی پا فراتر نهاده و به شعری در ستایش زنان فلسطینی تبدیل شود تا آن‌جا که شاعر در اختتامیه‌ی شعر چنین می‌سراید: (با نام تو/ فریاد کرده‌ام به سوی دشمن…) تا عشق زمینه‌ساز حرکتی باشد برای ظلم‌ستیزی که به قول بامداد: (نگاهت/ شکست ستمگری‌ست…)

و درست در همین‌جا نکته‌ی دوم این شعر که تفاوت ماهوی معشوق در آن با بسیاری دیگر از شعرهای این‌گونه است، شکل می‌گیرد. برای مثال در شعر «کاروان» ه. الف. سایه، «گالیا» نگاری زیباست که شاعر را از تعهدات اجتماعی‌اش بازمی‌دارد و لذا شاعر می‌سراید: (شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!). در حقیقت این‌جا عشق پابندی است که رفتار اجتماعی شاعر را دچار لنگش می‌کند.

به عبارت دیگر ذهنیت بسیاری از شاعران- و متأسفانه، کمی بیش از آن‌ها، منتقدان – این‌گونه است که در دنیایی که هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و هزاران تن در هر ثانیه به خاطر فقر و اثرات ناشی از آن جان می‌سپارند، در جهانی که گوانتانامو و ابوغریب حیثیت انسانی را به بازی می‌گیرند و قانا و حیفا و نوار غزه کشتارگاه زنان و کودکان است، شعر عاشقانه و اصولا عشق موجودیتی فانتزی و سانتی‌مانتال و لاقیدانه است که به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزد! در چنین دنیایی سخن گفتن از عشق، سخنی از سر سیری و بی‌دردی‌ست و البته کلی با روشنفکری متعهدانه فاصله دارد!

اما آیا به راستی این‌گونه است؟! آیا تنها راه مبارزه با پلیدی‌ها برجسته‌سازی آن‌ها و شعارهای مرده‌باد و زنده‌باد است؟! آیا هنرمندانه‌تر این نیست که با نشان دادن دنیایی دیگرگون که با فطرت انسانی آشناتر است و در آن «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» و «قلب برای زندگی بس است» به کنتراستی آشکار با پلشتی‌های جهان معاصر برسیم و فاصله‌ی نجومی انسان امروز را با انسانیت واقعی بیان کنیم؟…

این‌ها و ده‌ها سؤال از این دست پرسش‌هایی هستند که در محکمه‌ی نگرش‌های سطحی بی‌پاسخ گذاشته می‌شوند.

«درویش» اما با هنرمندی کم‌نظیری، شادی‌های بزرگ عشق را با غم‌های جهانی‌اش در هم می‌آمیزد تا غم‌شادی شعرش معجونی مردافکن باشد برای مخاطبی که اهل تأمل و تفکر است و دل‌سپرده‌ی کلیشه‌ها نیست.

معشوق او درد‌آشنایی است در تبعیدی ناگزیر که همراهی‌اش سبب خواهد شد تا عقاب‌ها دوباره به پرواز درآیند و اسبان جنگی دوباره زین شوند. و همین‌جاست که نزار قبانی، درخشان‌ترین چهره‌ی شعر عاشقانه‌ی معاصر عرب می‌گوید: «آن که تو را دوست ندارد، بی‌وطن است».

❋ ❋ ❋

نکته‌ی پایانی در باب «عاشق فلسطینی» تأثیر‌پذیری پنهان شاعر از عاشقانه‌های نزار قبانی شاعر سترگ عرب است. این تأثیرپذیری در بندهای عاشقانه‌تر و به‌خصوص در ترکیب‌سازی‌ها و تصویرپردازی‌های شعر نمود بیشتری دارد. بی‌شک این تأثیرپذیری در شعر کاملا نهادینه است و نکته‌ای منفی محسوب نمی‌شود. به‌عبارت دیگر شاعر از تجربه‌های قبانی در خلق تصاویر عاشقانه سود جسته است و در دنیای واژگانی و شیوه‌های تصویرسازی او به نوآوری‌های خودش رسیده است. برای درک بهتر این موضوع و تنها به‌عنوان نمونه شاید خواندن این بند از سوگ سروده‌ی «بلقیس» نزار قبانی با ترجمه‌ی زیبای موسی بیدج، پیش از خواندن شعر درویش خالی از لطف نباشد:

دریای بیروت
بعد از کوچ چشمان تو استعفا داد
شعر
از غزلی می‌پرسد
که واژگانش ناتمام مانده است
و کسی پاسخش نمی‌گوید.
بلقیس!
دلم را چون پرتقال می‌فشارد.
اینک
تنگنای واژگان را می‌دانم
و تنگنای زبان را.

❋ ❋ ❋

عاشق فلسطینی(Lover from Palestine)
محمود درویش
برگردان: سیامک بهرام‌پرور

چشمانت
نشتری‌ست در قلب من
دردناک اما دل‌پذیر
در برابر باد می‌پایمش
و با آن ضربتی عمیق می‌زنم به شب
به درد،
زخمش چراغان می‌کند تاریکی را
و حال مرا به آینده پیوند می‌زند!

عزیزتر از جانم!
فراموش خواهم کرد دیدار چشمان‌مان را
آن‌گاه که بار اول
با هم
پشت در بودیم!

واژگانت
ترانه‌ی من بودند
خواستم بخوانم، اما
زمستان جای بهار را گرفت.
واژگانت چون گنجشکی پر کشید
چون گنجشکی که دریچه‌هامان را ترک گفت
بعد از تو!

آیینه‌هامان،
شکسته از غم‌ها،
فرامان گرفتند
ما تکه‌تکه‌های صدا را برچیدیم
و تنها آموختیم
سوگواری را برای سرزمین پدری!

ما باید دوباره بکاریمش
با هم
بر فراز سینه‌ی گیتاری
بنوازیمش بر بام‌های سوگ‌قصه‌مان!
تا شکل ماه و صخره ها دیگرگون شود…

… اما فراموش کرده‌ام…!
فراموش کرده‌ام صدایت را!
آیا از سکوت من است این؟!
آیا از سکوت من است این یا
عزیمت تو
که گیتار من خاک می‌خورد؟!

آخرین بار در فرودگاه دیدمت:
مسافری تنها
بی ره‌توشه!
به سویت دویدم
چونان چون یتیمی،
کودکی به دنبال پاسخ‌ها با فراست اجدادی:
چگونه باغستانی سبز توانست زندانی شود،
بکوچد و تبعید شود به هواپیمایی
و هم‌چنان سبز باقی بماند؟!

به خاطراتم در می‌شوم
پرتقال‌ها را دوست دارم و
از هواپیماها بیزارم!
جایی‌که ایستادم اما،
– به سان سیلاب‌های باران فروریخته!-
ما تنها پوست پرتقال را داشتیم و
پساپشت‌مان
بیابانی بی‌نهایت تن گسترانده بود!
دیدمت
بر تلی از خار
طرح چوپانی بی‌گوسپند.
دیدمت
بر خرابه‌ها و…
ناگهان
تو باغستانی سبز بودی.
ایستادم
چون بیگانه‌ای به نواختن دروازه‌ات،
درها، پنجره‌ها و سنگ‌های سیمانی
لرزیدند!

چهره‌ات را دیدم
در چاه‌ها!
تکه‌تکه در انبارهای غله!
پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!
دیدمت در میانه‌ی اشک‌ها و زخم‌ها!
و تو
واژگان روی لبان منی!
تو آتشی و
تو آبی!

دیدمت بر دهانه‌ی غاری
که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!
دیدمت در اصطبل‌ها و
در خیابان‌ها
که خود را گرم می‌کردی
با آتش.
دیدمت
در سوگواری نکبت،
در خونی که از خورشید می‌چکید،
در شوری دریا و شن!
و هنوز
تو زیبایی
چنان‌که زمین،
چنان‌که کودکان!

سوگند می‌خورم
از مژگانم
برایت یک روسری ببافم!
با کلماتی شیرین‌تر از عسل و بوسه‌ها
خواهم نوشت:
…و بوسه‌هایی که تویی
و تو
باقی خواهید ماند!

دریچه‌هایم را بر هجوم شب می‌گشایم،
به روی ماهی سیمگون،
آواره‌ی خیابان‌های پایین شهرم،
در تاریکی.
قراری دارم با کلمات،
با طلوع روشنا.
تو باغ بکر منی،
به صداقت گندم!
با ترانه‌هامان
هوا را خواهیم شکافت
و باروری را
در خاک خفته خواهیم کاشت!
و تو:
چون نخلی چل‌گیس،
استوار در برابر طوفان،
بی‌اعتنا به وزش تیغ،
بر فراز چنگ و دندان دیوهای جنگل!

به سوی من بیا!
از هر کجا که هستی،
هر چه بر سرت آمده، …
و رنگ را به گونه‌هایم برگردان و
معنا را به بودنم!
بازگرد و
مرا به عمق چشمانت ببر
شاخه‌ای زیتون بردار و
بیتی از سوگ‌قصه‌ام،
بازیچه‌ای،
سنگی از خانه‌مان بردار
تا فرزندان‌مان
راه خانه‌شان را به یاد آورند!

فلسطینی چشمان توست!
فلسطینی نام توست!
فلسطینی رؤیای تو،
فلسطینی روسری توست!
تنت،
پاهایت!

فلسطینی سکوت- واژه‌ها،
فلسطینی صدا،
فلسطینی در زندگی!
فلسطینی در مرگ!

در خاطراتم، می‌برمت!
برای دمیدن به آتش واژگانم،
برای تغذیه‌ی اندیشه‌هایم.
و با نام تو در دره‌ها فریاد می‌کنم:
«اسبان جنگی!»
ملاقات‌شان می‌کنم
اگرچه زمانه دیگرگون شده؛
بر حذر باش!
بر حذر از سم‌ها و سنگ‌ها!
بت‌های بزرگ را شکستم
آذرخش به چخماق خورده است و
من
گستره‌های شام را
با ترانه‌هام خواهم آکند!

با نام تو
فریاد کرده‌ام به سوی دشمن:
اگر به خواب رفتم
بگذار هیزم‌ها تنم را ببلعند!
مورچگان را توان پرورش عقاب نیست!
و افعی
تنها افعی می‌زاید!
دیرسالی پیش از این
اسبان جنگی را
به عمقاعمق روحم بازگرداندم.
می‌دانم
روزی
دوباره رهاشان خواهم کرد!…

❋ ❋ ❋

باید به این مطلب اشاره کنم که این شعر را با دو سه ترجمه‌ی دیگر نیز دیده‌ام، که با احترام به مترجمین این آثار که بر نگارنده سمت استادی دارند، به نظرم رسید می‌شود ترجمه‌ای دیگر و – لااقل به گمان من – روان‌تر نیز از این اثر دل‌نشین ارائه کرد تا درون‌مایه‌ی زیبای شعر را بیشتر بر صفحه‌ی دل مخاطب بنشاند. لذا به این امید به ترجمه‌ی دیگری از اثر – البته از زبان انگلیسی – دست زدم که امید دارم – علی‌رغم ترجمه در ترجمه بودنش(!) – چیزی افزون بر برگردان‌های دیگر داشته باشد. البته چنان که خواهیم دید این شعر با توجه به ماهیت مضمون پردازانه‌اش قابلیت ترجمه‌ی بالایی دارد و شاعرانگی خود را حتی در این ترجمه نیز حفظ کرده است.


 

چرا محمود درویش شاعری جهانی است؟

مرتضی کاردرچرا محمود درویش شاعری جهانی است؟ این پرسش را با اندکی توسع به شکل‌های دیگری نیز می‌توان طرح کرد: چرا شعر امروز جهان عرب بسیار شناخته شده‌تر از شعر معاصر فارسی است؟ یا چرا شاعران معاصر عرب توانسته‌اند خود را به عنوان چهره‌هایی جهانی در ادبیات دنیا مطرح کنند؟

از منظرهای مختلفی می‌توان به این سؤال پاسخ داد:

۱. گستره‌ی کشورهای عرب‌زبان اصلا قابل مقایسه با کشورهای فارسی‌زبان نیست. کشورهای فارسی‌زبان به ایران و افغانستان و نهایتا تاجیکستان خلاصه می‌شود، در حالی که زبان عربی از منتهی‌الیه جنوبی جزیرهٔ‌العرب تا شمال بین‌النهرین و از خلیج فارس تا شمال آفریقا گسترده شده است. پس هم وسعت کشورهای عرب‌زبان چند برابر کشورهای فارسی‌زبان است و هم جمعیت عرب‌زبانان از فارسی‌زبانان بسیار بیشتر است.

۲. اعراب نزدیکی جغرافیایی و تعاملات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی بیشتری با اروپا و آمریکا داشته‌اند. خیلی از این کشورهای عربی تا چند دهه پیش مستعمره فرانسه یا انگلستان بوده‌اند. بسیاری از روشنفکران و نخبگان عرب یا در مدارس و دانشگاه‌های اروپایی کشور خودشان درس خوانده‌اند یا این‌که رسما برای تحصیل به اروپا و آمریکا رفته‌اند. حتی زبان درسی بعضی از این کشورها انگلیسی یا فرانسه بوده است. لذا هم آشنایی آن‌ها با ادبیات غرب بسیار بیشتر بوده است و در جریان تغییر و تحولات ادبیات روز جهان بوده‌اند و همواره آثار روز ادبیات جهان را به زبان اصلی آن خوانده‌اند و هم ادبیات خودشان سریع‌تر به زبان‌های انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است و غربیان آشنایی بیشتر و بهتری با ادبیات این کشورها داشته‌اند.

۳. این‌ها اگرچه بخش مهمی از پاسخ درست به این پرسش است اما قطعا همه‌ی پاسخ نیست. ساده‌انگارانه است اگر بخواهیم همه‌ی ماجرا را به یکی از این دو مسئله تقلیل دهیم، چه این‌که بسیاری از شاعران و نویسندگان ما همه‌ی مشکل را به ترجمه نشدن آثار خودشان تحویل کرده‌اند. به نظر شما اگر شعر شاعران ما به زبان‌های دیگر دنیا ترجمه شود آیا خواهد توانست در عرصه‌ی جهانی حرفی برای گفتن داشته باشد؟ فکر می‌کنید در این سال‌ها چیزی از ادبیات ما به زبان‌های دیگر ترجمه نشده است؟ گزارشی از میزان استقبال جهانی از ادبیات ما وجود دارد؟ ما در این سال‌ها چند جایزه‌ی معتبر بین‌المللی را در ادبیات نصیب خود کرده‌ایم؟

۴. به خاطر همین نزدیکی و آشنایی بی‌واسطه یا لااقل کم‌واسطه‌تر بود که شاعران این کشورها در جریان ادبیات روز جهان قرار داشتند. می‌دانستند که اگر بخواهند در ادبیات دنیا مطرح شوند قطعا از طریق بازی‌های فرمی و ساختاری و زبانی مطرح نخواهند شد. می‌دانستند که ادبیات روز جهان خود خاستگاه این کارها بوده است و هر چه در این زمینه‌ها پیش بروند نمی‌توانند از خود غربی‌ها جلو بزنند. در خوشبینانه‌ترین حالت می‌توانند نسخه‌ی دست دوم شاعران پیشرو جهان شوند. می‌دانستند که اگر قرار باشد در ادبیات جهان مطرح شوند تنها راه موجود ارائه‌ی حرفی تازه و جهان بینی‌ای متفاوت است، و گرنه کیست که نداند عصر بازی‌های تکنیکی در ادبیات جهان به سر آمده است؟

۵. در پرتو چنین اشرافی است که شاعری چون محمود درویش به شاعری جهانی بدل می‌شود؛ چرا که او دریافته است که باید صدای مردم خویش باشد و همین راه را در پیش گرفت و شعرش آینه تمام‌نمای فرهنگ فلسطین شد. لذا هم مردم فلسطین خود را یعنی مقاومت خود را، فریادهای تظلم‌خواهی خود را، بی‌وطنی و آوارگی خود را در شعر او می‌دیدند و هم مخاطبانی که می‌خواستند با فرهنگ فلسطین و حرف مردم فلسطین آشنا شوند به شعر شاعران برجسته مقاومت فلسطین مثل محمود درویش و سمیح‌القاسم رجوع می‌کردند و آن‌چه را که می‌خواستند در آن می‌یافتند.

۶. به نظر شما شعر کدام شاعر معاصر ایرانی توانسته است آینه‌ی تمام‌نمای فرهنگ ما باشد؟


 

سناریوی آماده

عبدالحسین فرزادمحمود درویش شاعر مقاومت فلسطین خیلی زود در همان اوان شاعری، شعارهای تندش را به شعر و شعور تبدیل کرد. او هرگز دشمنش را دست کم نگرفت و همه‌ی اسراییلی‌ها را با یک چشم ننگریست. او دوستان قدرتمندی در اسراییل برای حمایت از مردم فلسطین به وجود آورد کسانی مانند پروفسور شاحاک رییس حقوق بشر اسراییل. خانواده شاحاک هر روز صبح در و پنجره خانه‌شان را درتل‌آویو با شلنگ آب و صابون می‌شویند زیرا صهیونیست‌ها، هرشب نجاست آدمیزاد به در و پنجره‌های خانه‌اش می‌مالند، زیرا او حامی فلسطینیان است.

محمود درویش آن‌چنان خردمندانه و درعین حال کوبنده با دشمن اسراییلی‌اش سخن می‌گفت که آن‌ها را به فکر فرو می‌برد. مثلا وقتی خواننده مشهور سوری، أصاله نصری، شعر محمود درویش را باعنوان «رهگذران در کلامی رهگذر» اجرا کرد، در خود اسراییل آن‌چنان آشوبی به پا شد که کار به مجلس اسراییل کشیده شد و بسیاری از مردم اسراییل را با وجدان‌شان درگیر کرد.

در سال ۲۰۰۰ وزیر آموزش و پرورش اسراییل، یوسی سارید، پیشنهاد کرد که برخی از اشعار محمود درویش در کتب درسی مدارس اسراییل درج شود، اما ایهود باراک صهیونیست، با آن مخالفت کرد.

در هرحال ما اکنون این شاعر بزرگ را که نخست باخودش و آن‌گاه با دشمنش به صداقت دست یافته بود از دست داده‌ایم. و می‌دانیم که او فرزند شرایط دشوار زمانه‌ی خود و همزاد سرزمین فلسطین بود، به بیان دیگر او خود فلسطین بود که از تمامی مرزهایش در شعر دفاع کرد و نگذاشت فلسطینی که در دل‌های مردم آزاد است در بند اسراییل بماند. فلسطین در دست‌های محمود درویش بالید بزرگ شد و به اندازه‌ی تمامی کره‌ی زمین گردید. از زنان کالسکه به دست اتریشی گرفته تا دانشجویان پرخروش ایرانی و ملت موقرکوبایی تا هم‌وطنان مکزیکی چه‌گوارا و شیدایان و قلندران هندی و پاکستانی با شعر «فلسطین! زنده باد» و «اسراییل! مرده باد» فلسطینیان را همچون هم‌وطنان خودشان می‌دانند که در دست دشمن اسیر هستند و باید نجات پیدا کنند.

محمود درویش درحالی که با اشعارش با دشمن سخن می‌گفت آن‌ها شهر او «رام‌الله» را بمباران می‌کردند.

ظاهرا شعری که برای‌تان ترجمه کرده‌ام آخرین شعر محمود درویش است. سناریوی آماده، شعری است که خواننده‌ی آگاه به تراژدی فلسطین، را سخت به وحشت می‌افکند که این شاعر تا چه حد به بدبختی دشمنش نیز اشراف داشته است.

❋ ❋ ❋

سناریوی آماده
چنین فرض کنیم که اکنون ما فرو افتاده‌ایم
من و دشمن
از هوا فرو افتاده‌ایم
در گودالی…
در این صورت چه رخ خواهد داد؟
سناریوی آماده… در آغاز منتظر شانس می‌مانیم…
نجات‌دهندگان ما را خواهند یافت
و طناب نجات را درون گودال فرو خواهند آویخت
پس من می‌گویم: اول من
و او می‌گوید: اول من
او دشنامم می‌دهد من نیز دشنامش می‌دهم
بی‌هیچ فایده‌ای
بنابراین طناب دیگر آویخته نخواهد شد…
سناریو می‌گوید:
من پنهانی با خودم نجوا می‌کنم…
– این همان خوشبینی آدم خودخواه است-
بی‌آن‌که از دشمنم چیزی بپرسم
من و او
دو شریک در یک دام
دو شریک در بازی احتمالات
منتظر طنابی… طناب نجات
باید هر یک به تنهایی برویم
در حالی که بر لبه‌ی گودال
جهنم است تا آن‌گاه که برای ما چیزی از زندگی باقی است
و چیزی برای جنگ…
ما کی نجات پیدا خواهیم کرد
من و او
دو ترسو با هم
در حالی‌که هیچ سخنی رد و بدل نمی‌کنیم
از ترس… یا چیزهایی دیگر
زیرا ما دو دشمنیم…
چه رخ خواهد داد اگر ماری هولناک
بالای سرمان باشد
– از صحنه‌های این سناریو است-
و برای بلعیدن این هر دو ترسو، فش و فش کند
من و او؟
سناریو می‌گوید… من و او در قتل مار شریک خواهیم شد
تا با هم نجات یابیم
یا هریک به تنهایی…
اما ما هرگز از سپاس و تبریک چیزی نخواهیم گفت
بر آن کاری که با هم انجام داده‌ایم
زیرا غریزه و نه ما
به تنهایی از خودش دفاع کرده است
و غریزه هیچ ایدئولوژی ندارد
ما با هم گفتگو نکردیم
من اصول فقاهت گفتگوها را به یاد می‌آورم
در آن مسئله‌ی بیهوده‌ی مشترک
آن‌گاه که در گذشته به من گفت:
«هر چه از آنِ من گردید از آنِ من است
و آن‌چه از آنِ توست هم مال من است
وهم مال تو!»
و با گذر زمان،
– زمان که چون ریگ روان و کف صابون بر گذر است –
سکوت و خستگی میان شکسته شد
او به من گفت: چه کنیم؟
من به او گفتم: هیچ کار… همه‌ی احتمالات را در نظر خواهیم گرفت
او گفت: از کجا این امید محقَّق خواهد آمد؟
من گفتم: از هوا.
او گفت: آیا فراموش کرده‌ای که من تو را در چنین گودالی
دفن کرده‌ام؟
من به او گفتم: نزدیک بود فراموش کنم که فردا مأموران مخفی
دستان مرا خواهند بست… و مرا دردمند خواهند برد
او گفت: اکنون با من گفتگو می‌کنی؟
من به او گفتم: بر سر چه اکنون با تو گفت‌وگو کنم
در این گودال قبر؟
گفت: بر سر سهم خودت و سهم من
از زندگانی‌مان و از قبر مشترک‌مان
من گفتم: چه فایده
وقت ما گذشته است و سرنوشت از قاعده‌ی اصلی منحرف شده است
در این جا قاتلی و مقتولی هر دو در یک گودال می‌آرامند
… و بر عهده‌ی شاعری دیگر است که این سناریو را دنبال کند
تا پایانش؟


 

یک‌شنبه‌ی آبی

ریتا
میان چشمان من و ریتا
تفنگی‌ست
و کسی
که ریتا را می‌شناسد
خم می‌شود
و نماز می‌برد
برای خدایی
که در چشمانی عسلی‌ست.

آه… ریتا
میان ما
هزار گنجشک و تصویر است
و وعده‌های بسیار
که تفنگی
بر جانشان آتش گشوده است…

❋ ❋ ❋

یکشنبه‌ی آبی
زنی در دل ترانه‌ام
پشم می‌ریسد
چای می‌ریزد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور.

روز یکشنبه
آبی می‌پوشد
سرگرم است
مجله‌ها… فرهنگ ملت‌ها…
شعر عاطفی می‌خواند
در صندلی می‌خوابد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور…

❋ ❋ ❋

مرده‌ام را دوست دارند
مرده‌ام را دوست دارند
تا بگویند از ما بود
با ما بود.

گفتند:
– مرگت را چگونه می‌خواهی؟
گفتم:
– آبی، چونان ستاره‌ها
که از سقف سرازیر می‌شوند.
گفتم:
– مرا کم‌کم بکشید
که واپسین سرودم را
برای همسر دلم بسرایم.

خندیدند
و از خانه‌ام
جز شعری
که برای همسر دلم گفتم
چیزی ندزدیدند!

❋ ❋ ❋

عروسی خون
دلداده‌ای
از جنگ می‌آید
در روز عروسی‌اش
با همان جامه
در دایره‌های رقص
اسبی
از حماسه و قرنفل است.

روی ریسه‌ی هلهله‌ها
فاطمه را می‌بیند.
درختان تبعیدگاه آواز می‌خوانند
دستار می‌افشانند.
مرد دلداده
با چشمی خمار
دست سبزش را به حنا داده

و ناگهان بر ابم هلهله‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها می‌آیند
دلداده را از آغوش پروانه و
از دستار می‌دزدند

❋ ❋ ❋

گل‌فروش
بر تن آسفالت خوابیده
نه خریداری
نه بازاری
ملال شهرها در اوست.

راه از روشنی خالی است
و آدمیان
زن – گداخواه.

خوابیده است
بر تن آسفالت
نه خریداری
نه بازاری.

گل زردی است
روییده در گل و لای.

در وطنم
باران گل می‌بارد!


 

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

فریده حسن زاده (مصطفوی)اشاره: در شعری که برای محمود درویش نوشته‌ام قصدم مرثیه‌سرایی نبوده. فقط می‌خواسته‌ام عشقی را که یک خواننده‌ی شعر به شاعر محبوبش دارد نشان بدهم. تأثیری که یک شاعر ِ خوب بر زندگی ما می‌گذارد گاه خیلی جدی‌تر و عمیق‌تر از اثری است که پدر، مادر، همسر یا فرزندان ِ ما بر ما می‌گذارند. شاعران راه را به ما نشان می‌دهند؛ راهی که به درون ما باز می‌شود و ما را از گم‌گشتگی نجات می‌دهد. به قول «ساموئل هازو» شعر ما را با سرشت واقعی‌مان رو در رو می‌کند؛ آن‌جایی که احساسات‌مان به اندازه‌ی افکارمان اهمیت می‌یابد. اگر ما ارتباط‌مان را با فطرت‌مان از دست دهیم، در واقع ارتباط‌مان را با خودمان از دست می‌دهیم و این به معنای از دست‌دادن روح‌مان است.

درویش پاسدار روح یک ملت بود.

❋ ❋ ❋

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

درویش!

تا صبح
سینه به سینه‌ی دیوار ایستادم
برای سر گذاشتن بر شانه‌ات و گریستن
باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
بعد ِ این همه سال.
خیال می‌کردم خواهی ماند مثل عکست
در این قاب کهنه
و با هر شعر تازه
چشم‌انتظار بوسه‌ی من خواهی ماند برچشمانت.
قرار نبود تو بمیری و من بنویسم برای تو
همیشه تو می‌نوشتی برای زخم‌های عشق،
برای گل‌های یاس،
برای وطن گم‌شده
که مرز به مرز می‌گشت
در کاروانی از حروف سربی
تا به خلوت شب‌های من می‌رسید

اما مرگ هم تو را به من نامحرم نمی‌کند درویش!
باز هم می‌بوسمت در این قاب بی‌شیشه
از چشم‌ها، لب‌ها و پیشانی خوش‌بویت
و به یاد می‌آورم حرف مادر بزرگ را
هر بار که در اتاقم نماز می‌خواند:
«عکس این نامحرم چه می‌کند در اتاق تو؟»

از همه‌ی عالم محرم‌تر بودی با من درویش!
فرق می‌کردی با همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام
نیامده بودی برای تاریک یا روشن کردنِ خاطراتم
با هر شعر پیام‌آوری بودی
که از کوه سرازیر می‌شد
برای در میان نهادن رازهای نهفته
درجانِ کلمات.

کور می‌کردی چشمانِ درشت عنکبوتی را
که در کنج لزج ِ ذهنم
درماندگی و بیهودگی می‌تنید
با تو
فرق می‌کردم با همه‌ی من‌های خسته و تاریکم
و یک‌تنه همه‌ی خواننده‌های شعرت می‌شدم
سرتاپا چشم.

یادش به خیر درویش!
نخستین دفتر شعرت که به دستم رسید
حتی یک تار موی سپید نروییده بود در آینه‌ام
برگی بر درختی نمی‌شناختم تسلیم ِ باد
سر مست سبزه‌زاران چشمانم
آن روزها
شعر را فقط برای گرمای پیراهنم می‌خواستم
فقط برای پر و بال دادن به رؤیاهایم
خیال می‌کردم جای کلمات، بالای ابرهاست
بالای بالای ابرها
اتاقم را ناگاه
از همان شب ِ اولِ آشنایی
آکندی از خاکِ شهرهای ویران
از صدای گام‌های پسرکی که می‌دوید در تبعید
و چراغ‌ها را
خانه به خانه
روشن می‌کرد
با جادوی کلمات…

بی‌وطن
با چمدانی از دربدری‌های ابدی
تنها شاعری بودی درویش!
که معنای سرزمین مادری را به من آموختی

پیش از تو
کوه‌ها و دریاها و آن‌سوتر ستاره‌ها
مرز عشق‌ها و دلبستگی‌هایم بودند
بالِ بی پر و بال ِ هواپیمایی
از زادگاهم دور می‌کرد و
نفسِ سردِ سپیده دمی
از غربتم باز می‌آورد

از زخم‌های خوش‌نوای تو آموختم
این خون است که همه‌جا را روشن می‌کند
و خورشید، جز خاطره‌ای سوزناک نیست
که زمین، گرد آن می‌چرخد شب و روز
به سبکبالی گور شهیدانش
گمنام‌تر از همیشه و هنوز.
یادت هست درویش؟
در قطارِ گذشته‌های دور
در آن دل‌گیر کوپه‌ی دربست
که مرا به کام شیر فرو می‌برد
برای یافتن کار
برای یافتن آینده
برای یافتن سهم مبهم قلبم
از سرنوشت
همیشه دفتر شعر تو بود
سر نهاده بر زانوانم
در تمام طولِ تونلِ تاریک

باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
هیچ‌کس باور نکرد مرگت را
حتی آن هزاران هزار نفری که جنازه‌ات را تشییع می‌کرد

سنگت را بر گورت چون شبنمی بر برگی تاب آوردی
و صدایت از بلندگوها به خواندن ادامه داد
گرم، زنده و روح‌انگیز
اما گل‌هایی که دشمن پرپر می‌کند بر مزارت
آزارت می‌دهند درویش؛ آزارت می‌دهند
انگار دوزخ را به تو پیشکش می‌کنند
شب اول قبر.

سه روز عزای عمومی
برای تو که نه ژنرال بودی
نه رئیس جمهور
و نه حتی دیگر بلندگوی آوارگی
گریخته بودی از ازدحام
تا در الجلیل آواز بخوانی برای گنجشکانِ بی‌پناه

سه روز عزای عمومی
برای تو که کلمات را به قدرت رساندی
بی کودتا، بی خونریزی
و بی غصب زمین ِخلایق.

سه روز عزای عمومی
برای تو
که میراثی نداشتی جز سپیدی سیراب کاغذ
و سخت قانع بودی
به زیستن در قاب ِ قدیمی دلبستگی‌ها
زینت ِ دیوارهای تنهایی‌های غول‌افکن
با شانه‌های مردانه‌ی شعرت
تکیه‌گاهی برای هق‌هق گریه‌های ناباور بازماندگانت
درویش!

شهریور ۸۷


 

از زاویه‌ای دیگر

امید مهدی نژادیا رب سببی ساز که یارم به‌سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان‌بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش‌جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست تو ام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت؟
ای آن‌که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش! مکن ناله ز شمشیر احبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

تفسیر: ای صاحب فال! همین هفته‌ی گذشته به شما توضیح دادم که اگر ماه/ یار تو بیرون برود تازه متوجه حال هجران خواهی شد. الان یک هفته است که تو به توصیه‌های ما عمل نکرده‌ای و یارت بیرون رفته است و همسایه‌ها تو را ملامت می‌کنند که چرا از ماه/ یار خود مراقبت نکرده‌ای. پس از خداوند بخواه که ترتیبی اتخاذ کند که ماه/ یارت به خانه برگردد و دهان ملامت‌گویان را با خاک یکسان نماید. خاکی که از سر راه ماه/ یارت جمع‌آوری شده است و از این به بعد در درون چشم تو خواهد رفت و همان‌جا اقامت خواهد کرد. ای صاحب فال! داد و فریاد مکن. اگرچه شش عضو از اعضای ماه/ یارت که عبارتند از خال، خط ریش، زلف، رخ، عارض (که تفاوت اندکی با رخ دارد که بعداً عرض خواهد شد) و قامت از شش جهت تو را محاصره نموده‌اند. تو باید از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کنی و بدانی که اگرچه این شش عضو تو را محاصره کرده‌اند، اما محاصره‌کننده هم‌اینک در اختیار تو می‌باشد و اگر به او مرحمتی کنی، فردا که فوت کرده و خاک خواهی شد نیاز به گریه و زاری نخواهی داشت. پس بدان و آگاه باش که اولاً به تقریر و بیان از عشق دم نزنی و از چیزهای دیگر دم بزنی و ثانیاً اگر یکی از دوستان تو را با شمشیر مورد اصابت قرار داد و تو را به دیار باقی رهنمون ساخت، ناله و فریاد نکنی، چراکه در این مملکت هیچ‌چیز حساب و کتاب ندارد و ممکن است به‌جای او از تو و بازماندگانت غرامت بگیرند. پس به این موضوع هم از زاویه‌ی دیگری نگاه کن و از جور و جفای دوستت ناله مکن چراکه اگر او از جنس لطیف باشد هرچه هم که جور و جفا و ستم بنماید به‌خاطر لطف و مهربانی و کرامت انسانی اوست نه به‌خاطر چیزهای دیگر.

ای صاحب فال! بدان که این رشته درست مثل رشته زلف برخی از اجناس لطیف که هنوز به تیفوس دچار نشده‌اند، سر دراز دارد و هرچه از آن بگویم تمام نمی‌شود. پس حیا کن و به سراغ کار و زندگی خود برو و دست از سر ما بردار.


 

مهتابِ در کتان!

شعر نیمایی قالب غریبی در شعر فارسی‌ست. همه از انقلاب نیما حرف می‌زنند و دنیای اندیشگی و واژگانی او را می‌ستایند و از جسارت او در فراهم آوردن زمینه‌ی گذر از شعر سنتی به نو سخن می‌گویند اما قالب پیشنهادی او که در حقیقت گذاری بین شعر سنتی و نو است متأسفانه نادیده انگاشته می‌شود. نگاهی به سروده‌های سال‌های اخیر نشان می‌دهد که این ادعا گزافه نیست؛ چرا که حجم زیادی از این آثار یا به نحله‌های نوکلاسیک شعر مثل غزل‌ها و مثنوی‌ها و رباعی‌های نو و یا به شعر سپید و حجم و امثالهم تعلق دارد و شعر نیمایی مهجور مانده است. علت شاید دشواری شعر نیمایی باشد؛ این‌که باید هم موسیقی و وزن کلام را چنان حفظ کنی که دامن سخن به حشو آلوده نشود و هم درون‌مایه را چنان بیارایی که موجودیت شاعرانه‌ی متن کاستی نپذیرد. برخی بزرگان نظیر قیصر امین‌پور توانستند از ظرفیت‌های این قالب استفاده دلنشینی ببرند و گاه آن قدر این استفاده درونی و نزدیک به طبیعت زبان بوده است که برخی مدعیان حتی وزن را گم کرده و شعرهای قیصر را سپید انگاشته‌اند، چنان‌که از خود مرحوم امین‌پور شنیدم که برخی در نقدهایشان نوشته‌اند که «شعرهای سپید قیصر کیفیت غزل‌های او را ندارند.» (!)

سید علی میرافضلیسید علی میرافضلی شاعری‌ست که ساکنان دنیای مجازی به خوبی او را می‌شناسند و شعرهایش را به صورت آنلاین خوانده‌اند. مجموعه‌ی مورد بحث در حقیقت گزینه‌ی آثاری‌ست که شاعر در وبلاگ خود منتشر کرده است.

در نگاه نخست بارزترین ویژگی فرمی اشعار، قالب نیمایی سروده‌هاست. در کنار چند غزل و چارپاره – که خود گذاری بین شعر کلاسیک و نیمایی‌ست – ، حجم اصلی اشعار نیمایی‌ست و اتفاقا از آن دست نیمایی‌هایی که شاعر به راحتی و با تسلطی دلپذیر بر وزن، مخاطب را به میهمانی واژه و موسیقی برده است. بسیار کم می‌بینیم که وزن شعر، شاعر و مضمون مورد نظرش را مقهور کرده باشد و در واقع غالبا با شعری پاکیزه مواجهیم:

اولش
یک نگاه ساده بود
یک نگاه کودکانه‌ای که تکیه بر غرور داده بود.

حالت عجیب آشنا شدن
با ترنم غریب درد همنوا شدن

پله‌پله این مسیر
سخت شد، دراز شد
چکه‌چکه این نگاه
داغ شد، نیاز شد…

نکته‌ی دیگر این‌که شاعر علاوه بر موسیقی ِوزن، بسیار متمایل به استفاده از موسیقی ِکناری ِقافیه نیز هست؛ چنان‌که در مثال فوق نیز قابل مشاهده است. اما به نظر نگارنده برخی اوقات این اصرار استفاده از قافیه، شعر را به سمت تصنع برده است:

باران شود در غبار
با معنی خود در آی
بی ابر ببار.
نم‌نم خیسم کن
ارزانم.
ارزانی من باش و نفیسم کن.

یا:

نامه که آمد
زمزمه‌ی دست‌ها هلاک و هبا بود.
نور که آمد
پنجره‌ی چشم‌ها غبار هوا بود.

اما چنان‌که گفته شد این لحظات افول در شعر میرافضلی پرشمار نیستند.

نکته‌ی برجسته‌ی دیگر که به شکل یک ویژگی زبانی در مجموعه حاضر است و شاید بتوان حتی از آن به عنوان پیشنهاد اصلی شاعر در این مجموعه سخن گفت، ادغام زبان عامیانه و گفتاری و حتی شکسته با زبان نوشتاری و حتی ادبی‌ست:

زخم تن است و شاید بهتر شود دوباره
یاران! چه چاره سازم با روح پاره‌پاره؟

با آن غرور رعنا، یارب عنایتی، تا
نومید برنگردد – این بار – دست چاره

مشغول خویشتن را گوشی به حرف ما نیست
فریاد از این ترافیک، این خط و این شماره…

یا:

ای روبه‌راه! خستگی‌ام را تکان بده
در بادبان بپیچ و به امواج جان بده

تا این جزیره هیچ نگاهی نمی‌رسد
باران ببار بر من و رنگین‌کمان بده

در جرعه‌ی تو حنجره‌ام بازتر شده‌ست
دستت درست، باز ازین استکان بده

دستان‌مان… – که لال چپیدند توی جیب –
را… (ضایع است، حرف زدن یادمان بده)…

باید از این جزیره سفرکرد – لعنتی!
باور نمی‌کنی که چقدر حال‌مان بده (که البته بهتر بود «چقد» نوشته می‌شد. چون این‌طور خوانده می‌شود.)

یا:

در دوزخ خود اسیر بودم این‌جا
بی‌منظره پشت میله‌ای که نبود
شش ماه تمام گیر بودم این‌جا.

در تمام مجموعه می‌توان نشانی از این رویکرد را سراغ کرد. مثل هر تکنیک دیگری این یکی نیز می‌تواند هم به تعالی متن کمک کند و با ایجاد طنزی دلنشین به انتقال درون‌مایه‌ی مورد نظر بینجامد و هم می‌تواند در صورت عدم به کارگیری مناسب به افول شعر بینجامد. در مثال‌های فوق این روش به کمک شعر آمده است اما مثلا در شعر زیر به نظر نگارنده این رویه به نفع شعر نبوده است:

آتشی که سال‌ها
زیر خاک بود و خواب رفته بود
باز هم جوان شده‌ست و
جون گرفته است…

یا:

و آن‌ها که گوشه‌گیرند، موج ترا اسیرند
سامان عافیت نیست حتی درین کناره

چشمان بی‌گناهت، گاهی زلال مهتاب
آیینه‌ی نگاهت، گاهی پر از غباره

نکته‌ی مهم دیگر تأکید شاعر بر استفاده از زنجیره‌ی تداعی‌هاست. این تداعی‌ها گاه لفظی و گاه معنایی‌ست، گاه درون‌متنی و گاه فرامتنی و در اکثریت قریب به اتفاق موارد به قدرت شعر افزوده است:

موج انفجار اگر رسید
خشت و آهن و امان و عافیت
سرش نمی‌شود.
هر چه هست خاک می‌کند
خانه‌های شهر را
نقشه‌های عقل را
در سه سوت پاک می‌کند.

(علاوه بر استفاده‌ی دلنشین از ترکیب عامیانه «سه سوت» رابطه‌ی سوت با موج انفجار و نیز رابطه‌ی خاک کردن با خشت و خانه و انفجار و نیز تداعی ترکیب «خاک کردن» به معنای شکست دادن که با نقشه‌های عقل ارتباط دارد، جالب توجه است.)

یا:

ماه آمد و عروس درختان باغ شد
آیینه جلوه کرد و شبم چلچراغ شد
دستی زدم در آب و سراسیمه گر گرفت
ماهی حوض رفت و دلم نقره داغ شد.

(این شعر که شعر نخست مجموعه هم هست، به نظر نگارنده بهترین شعر مجموعه است به دلیل همین تداعی‌ها و به خصوص تداعی‌های بین متنی‌اش. هیچ یک از پرسناژهای شعری اثر، رها شده نیستند و همه‌ی اجزا تا پایان این شعر – که شعری بلند نیز هست – به کنش و واکنش مشغولند و فراموش نمی‌شوند. می‌شود این شعر را از این نظر با شعر کوچه فریدون مشیری مقایسه کرد. در مثال فوق که بند آغازین شعر است دو نکته‌ی جالب وجود دارد. اول ارتباط «گر گرفتن» با «نقره داغ» و دوم رابطه‌ی «حوض» با «نقره» و تداعی فرامتنی «حوض نقره» که در افسانه‌های ایرانی جایگاهی ویژه دارد.)

چنان‌که گفتم این ویژگی در مجموعه بسیار متواتر است و جهت پرهیز از اطاله‌ی بیشتر کلام به همین مثال‌ها بسنده می‌کنم.

از ویژگی‌های دیگر اثر طنز ملایم اکثر آثار، وفور عاشقانه‌ها و نیز تلاش‌هایی گاه‌گاه در جهت گذر از قافیه – در برخی از غزل‌ها – و مواردی از این دست است. در مورد نکته‌ی اخیر تنها باید اشاره کرد که این تکنیک هم گاهی مفید فایده بوده است و گاهی نه. مثلا در همان شعر زیبای «جزیره» قافیه بیت آغازین و پایانی چنان که در بالا آمد، این چنین است:

ای روبه‌راه! خستگی‌ام را تکان بده
در بادبان بپیچ و به امواج جان بده

باید از این جزیره سفرکرد – لعنتی!
باور نمی‌کنی که چقدر حالمان بده

که استفاده‌ی خوبی‌ست چرا که ضرورت معنایی بد حال بودن، به قافیه و ردیف نیز سرایت کرده است. اما مثلا در غزلی به نام «موجه» به نظر نگارنده هیچ دلیل موجهی برای بی‌قافیه شدن غزل و تنها متکی به ردیف بودن پیدا نمی‌شود:

ای دقیقه‌ی شیرین! امشب از تو لبریزم
وی حقیقت دیرین! امشب از تو لبریزم

جوش خورده‌ای با من مثل خون و اکسیژن
ناگزیر ناممکن! امشب از تو لبریزم

در رگم بریز ای ماه! ای تپیدن دلخواه
حس و حال نبضم را امشب از تو لبریزم

به نظر من تنها با تأکید بر جنون شعری نمی‌شود به این نتیجه رسید که شعر قافیه نمی‌خواهد و ضرورت معنایی محکم‌تری باید وجود می‌داشت.

خلاصه‌ی سخن آن که مجموعه‌ی «دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم» مجموعه‌ی هدفمندی‌ست؛ چه در زمینه‌ی پرداخت‌های ساختاری و تکنیکی و چه در زمینه‌ی درون‌مایه و اندیشه‌های شاعرانه. این هدفمندی هر چند گاه‌گاه فرصت شاعرانگی را سلب کرده است اما هرگاه شعر، دستادست ساختار و تکنیک و درون‌مایه، به رقص آمده است، حاصل کار در ذهن مخاطب، قدرتمندانه جاخوش می‌کند؛ که از این دست لحظات در این مجموعه فراوان است.


 

نیایش

مهرنوش قربانعلی۱
درست است
ترسیده بودم
با فیل‌هایی که در چشم‌رس نبود
خواب پایکوبی بر رؤیاهایم را دیده بود

درست است انگار ابابیل را حدس زده بود
کعبه‌ای که حتی در حوالی‌اش ترسی نبود

آیا جنب و جوش نقشه‌های‌شان را خنثی نکرد؟

برگ‌های جویده‌ای سال‌هاست
که پاپیچت شده‌اند

درست است
فراغتم می‌نشیند و فیل هوا می‌کند!

۲
حیف شد
ایمانی که گسیل شد شعر بیاورد
با پیامبری کشته روبه‌رو شد

و دریایی که نشانه گرفته بودم
سد چشمانم را فرو ریخت
می‌گذرم تا خاکی مدیونم نباشد

انگار به همراهی قومی تن داده بودی
که از چاله می‌گذشتند
تا گلوگیر چاهی دیگر شوند!

۳
این بکش، مکش
سر مو های من است
قمه‌ها دیگر قابل رؤیت نیستند

در من مرزهایش را گسترش می‌دهد و خوانده می‌شود بر لب‌هایم

اگر خم بازوی تو باشد
می‌خوابم
سی‌صد سال و نه سال علاوه‌تر

قسمتی یا روزی کامل از اینجا رد شده؟ نمی‌پرسم؟
در نوازش کلمات غرق شده‌ام

الفتی است که تابستان و زمستان با من سفر می‌کند

از خودم کنار می‌کشم، جا هست در قلبم بنشینی؟

بخت آن را دارم که آفتاب گرمم کند
در نفس‌هایش جانم ویرایش می‌شود

شعرهایم چه‌قدر هوای نام مرا دارد؟
در فراخنای غار بیدار می‌شوم
کدام دسته مدتی را که درنگ کرده‌اند؛ بهتر می‌شمارند؟
سر به هوایی باد بادکی در من نیست

از خودم کنار می‌کشم؛ جا هست؟
اگر خم بازوی تو باشد
سی‌صد سال و نه سال علاوه‌تر
می‌خوابم؟

اشارات:
۱- سوره ی فیل، قرآن کریم، اصحاب فیل
۲- سوره ی فرقان(آیه‌ی ۸)، قرآن کریم، اصحاب رس
۳- سوره ی کهف، سوره‌ی قریش، قرآن کریم، اصحاب کهف


 

مرگ

هارولد پینترکجا پیدا شد این نعش؟
که پیدا کرد این نعش را؟
مرده بود این نعش آیا آن‌گاه که پیدا شد؟
چگونه پیدا شد این نعش؟

که بود این نعش؟

پدرش که بود یا که دخترش یا که برادرش
یا که عمویش یا که خواهرش یا که پسرش
این تن ِ مرده و تنها مانده؟

مرده بود این تن آن‌گاه که تنهایش گذاشتند؟
تنها گذاشتند این تن را؟
که بودند آن‌ها که تنها گذاشتند این تن را؟

عریان بود این تن ِ مرده یا در جامه‌ی سفر بود؟

چه بر آن‌تان داشت که بگویید مرده است این نعش؟
گفتید مرده است این نعش؟
چقدر می‌شناختید این نعش را؟
چگونه دانستید که مرده است این نعش؟

غسل دادید این نعش را آیا؟
بستید دو چشمش را آیا؟
به خاک سپردید این نعش را آیا؟
تنهایش گذاشتید این نعش را آیا؟
بوسیدید این نعش را آیا؟

❋ ❋ ❋

هارولد پینتراما این که:

Harold Pinter

هارولد پینتر، متولد ۱۹۳۰ در شمال لندن و برنده‌ی نوبل ادبی ۲۰۰۵، نویسنده‌ی(نمایشنامه، شعر، داستان، فیلمنامه و مقاله) شهره‌تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد. کتاب‌های نمایشنامه‌ی او قریب به نیم‌قرن است که به فارسی ترجمه می‌شود و بی‌سبب نیست که او را یک تئاتری می‌شناسیم. تئاتری‌ای که زبان و لحن ویژه‌اش تعبیر «پینترسک» را وارد فرهنگ نمایشی کرده است.

اما او یک شاعر نیز هست و یکی از جوایز بسیاری او در کارنامه‌ی هنری و ادبی‌اش، جایزه‌ی شعر «ویلفرید اوون» است که در سال ۲۰۰۴ برای کتاب شعر «جنگ» به او اهدا شده است. پینتر ۶۰ سال است که به نوشتن شعر ادامه می‌دهد. (او پس از سال‌ها چاپ نوشته‌هایش در مجلات ادبی، اولین کتاب شعرش را در سال ۱۹۵۰ منتشر کرد.)

او می‌گوید: «گاهی، در شعرها، من فقط به طور مبهمی از زمینه‌ی فعالیتم آگاهی دارم و «کار» طبق قانون و نظم خودش پیش می‌رود و من در این میان، همراهی می‌کنم، اما اگر همین آگاهی نیز نبود، بهتر بود.»

الکساندر پوپ، جان دان، جرارد منلی هاپکینز، از شاعران کلاسیک و تی.اس. الیوت، ویلیام باتلر ییتس و فیلیپ لارکین از شاعران مدرن انگلستان، شعرهای مورد علاقه هارولد پینتر را سروده‌اند.

و دیگر این که:

هارولد پینتر سال‌هاست که با سرطان دست و پنجه می‌کند. همین بیماری مانع حضور او در استکهلم برای دریافت جایزه‌اش شد و به همین دلیل او خطابه‌اش را ضبط ویدئویی کرد و این ویدئو در مراسم اهدای نوبل پخش شد. در این ویدئو، همین شعر «مرگ» را قرائت کرده است.

من ترجمه‌ی این شعر را نخستین بار در صد و چهلمین نشست هفته‌ی کانون ادبیات ایران که به مناسبت اهدای جایزه‌ی نوبل به پینتر و در بررسی تئاتر و شعر او برگزار شد خواندم.


 

روح شراب

یک شب، روح شراب در بطری این‌گونه آواز می‌خوانْد:
«مَرد! از زندان شیشه‌ای و موم‌های سرخم
آوازی لبریز از روشنایی و برادری را
به سوی تو می‌رانم، ای محروم عزیز!

می‌دانم چه‌قدر رنج و عرق و آفتاب سوزناک بر پشته‌ای شعله‌ور باید
تا زندگی‌ام در وجود آید
و روحم به من هدیه شود
اما نه هرگز ناسپاس خواهم بود نه شرور

زیرا لذتی بیکران را تجربه می‌کنم
وقتی در گلوی مردی خسته از کار فرو می‌ریزم
و سینه‌ی گرم او آرامگاهی دلپذیر است
جایی که برای من، بسیار بیشتر از سردابه‌های سرد خویش خوشایند است

می‌شنوی طنین وردهای یکشنبه‌ها را؟
و امیدی که در سینه‌ی تپنده‌ی من زمزمه می‌کند؟
آرنج‌های روز میز و آستین‌های بالازده
تو گرامی‌ام خواهی داشت و خشنود خواهی بود

من چشمان زنِ شیفته‌ات را روشن خواهم کرد
و به پسرت، نوجوانی و رنگ و رویَش را باز خواهم گرداند
و برای این پهلوان شکننده‌ی زندگی، روغنی خواهم بود
که ماهیچه‌های مبارزان را توان می‌دهد

غذایی بهشتی از گیاه در تو خواهم ریخت
دانه‌ای گران‌بها از بذرافشانی جاوید
تا از عشق ما شعری زاده شود
که مثل گلی نایاب به سوی خدا شکفته خواهد شد»

* Charles Baudelaire
** Ambroisie غذای بهشتی ترجمه شده و معنی اصلی‌اش غذایی لذید است که خدایا المپ می‌خوردند.

❋ ❋ ❋


L»Ame du Vin
Un soir, lȉme du vin chantait dans les bouteilles:
«Homme, vers toi je pousse, ô cher déshérité,
Sous ma prison de verre et mes cires vermeilles,
Un chant plein de lumière et de fraternité!

Je sais combien il faut, sur la colline en flamme,
De peine, de sueur et de soleil cuisant
Pour engendrer ma vie et pour me donner lȉme;
Mais je ne serai point ingrat ni malfaisant,

Car jȎprouve une joie immense quand je tombe
Dans le gosier d»un homme usé par ses travaux,
Et sa chaude poitrine est une douce tombe
Où je me plais bien mieux que dans mes froids caveaux.

Entends-tu retentir les refrains des dimanches
Et l»espoir qui gazouille en mon sein palpitant?
Les coudes sur la table et retroussant tes manches,
Tu me glorifieras et tu seras content;

J»allumerai les yeux de ta femme ravie;
A ton fils je rendrai sa force et ses couleurs
Et serai pour ce frêle athlète de la vie
L»huile qui raffermit les muscles des lutteurs.

En toi je tomberai, végétale ambroisie*,
Grain précieux jeté par l»éternel Semeur,
Pour que de notre amour naisse la poésie
Qui jaillira vers Dieu comme une rare fleur!»