فیروزه

 
 

رقص با جغد

از تعالیم جغد
آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی
شبح می‌شوم
و غم‌های تو از من عبور می‌کنند
همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد
آن را می‌درد و ترکش می‌کند
بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطره‌ای..
پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند
در قصه‌های عشق من
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد.

جغد دهشت
بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی
به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرامی‌خوانَد؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بال‌هایم
شانه خالی کنم
در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است
تا به صورت مومیایی درآیم؟
آیا این همان چیزی است که
زنان عاشق
مدعی وفاداری به آن هستند؟

* از مجموعه شعر در دست انتشار «رقص با جغد»؛ نشر چشمه.


 

سناریوی آماده

عبدالحسین فرزادمحمود درویش شاعر مقاومت فلسطین خیلی زود در همان اوان شاعری، شعارهای تندش را به شعر و شعور تبدیل کرد. او هرگز دشمنش را دست کم نگرفت و همه‌ی اسراییلی‌ها را با یک چشم ننگریست. او دوستان قدرتمندی در اسراییل برای حمایت از مردم فلسطین به وجود آورد کسانی مانند پروفسور شاحاک رییس حقوق بشر اسراییل. خانواده شاحاک هر روز صبح در و پنجره خانه‌شان را درتل‌آویو با شلنگ آب و صابون می‌شویند زیرا صهیونیست‌ها، هرشب نجاست آدمیزاد به در و پنجره‌های خانه‌اش می‌مالند، زیرا او حامی فلسطینیان است.

محمود درویش آن‌چنان خردمندانه و درعین حال کوبنده با دشمن اسراییلی‌اش سخن می‌گفت که آن‌ها را به فکر فرو می‌برد. مثلا وقتی خواننده مشهور سوری، أصاله نصری، شعر محمود درویش را باعنوان «رهگذران در کلامی رهگذر» اجرا کرد، در خود اسراییل آن‌چنان آشوبی به پا شد که کار به مجلس اسراییل کشیده شد و بسیاری از مردم اسراییل را با وجدان‌شان درگیر کرد.

در سال ۲۰۰۰ وزیر آموزش و پرورش اسراییل، یوسی سارید، پیشنهاد کرد که برخی از اشعار محمود درویش در کتب درسی مدارس اسراییل درج شود، اما ایهود باراک صهیونیست، با آن مخالفت کرد.

در هرحال ما اکنون این شاعر بزرگ را که نخست باخودش و آن‌گاه با دشمنش به صداقت دست یافته بود از دست داده‌ایم. و می‌دانیم که او فرزند شرایط دشوار زمانه‌ی خود و همزاد سرزمین فلسطین بود، به بیان دیگر او خود فلسطین بود که از تمامی مرزهایش در شعر دفاع کرد و نگذاشت فلسطینی که در دل‌های مردم آزاد است در بند اسراییل بماند. فلسطین در دست‌های محمود درویش بالید بزرگ شد و به اندازه‌ی تمامی کره‌ی زمین گردید. از زنان کالسکه به دست اتریشی گرفته تا دانشجویان پرخروش ایرانی و ملت موقرکوبایی تا هم‌وطنان مکزیکی چه‌گوارا و شیدایان و قلندران هندی و پاکستانی با شعر «فلسطین! زنده باد» و «اسراییل! مرده باد» فلسطینیان را همچون هم‌وطنان خودشان می‌دانند که در دست دشمن اسیر هستند و باید نجات پیدا کنند.

محمود درویش درحالی که با اشعارش با دشمن سخن می‌گفت آن‌ها شهر او «رام‌الله» را بمباران می‌کردند.

ظاهرا شعری که برای‌تان ترجمه کرده‌ام آخرین شعر محمود درویش است. سناریوی آماده، شعری است که خواننده‌ی آگاه به تراژدی فلسطین، را سخت به وحشت می‌افکند که این شاعر تا چه حد به بدبختی دشمنش نیز اشراف داشته است.

❋ ❋ ❋

سناریوی آماده
چنین فرض کنیم که اکنون ما فرو افتاده‌ایم
من و دشمن
از هوا فرو افتاده‌ایم
در گودالی…
در این صورت چه رخ خواهد داد؟
سناریوی آماده… در آغاز منتظر شانس می‌مانیم…
نجات‌دهندگان ما را خواهند یافت
و طناب نجات را درون گودال فرو خواهند آویخت
پس من می‌گویم: اول من
و او می‌گوید: اول من
او دشنامم می‌دهد من نیز دشنامش می‌دهم
بی‌هیچ فایده‌ای
بنابراین طناب دیگر آویخته نخواهد شد…
سناریو می‌گوید:
من پنهانی با خودم نجوا می‌کنم…
– این همان خوشبینی آدم خودخواه است-
بی‌آن‌که از دشمنم چیزی بپرسم
من و او
دو شریک در یک دام
دو شریک در بازی احتمالات
منتظر طنابی… طناب نجات
باید هر یک به تنهایی برویم
در حالی که بر لبه‌ی گودال
جهنم است تا آن‌گاه که برای ما چیزی از زندگی باقی است
و چیزی برای جنگ…
ما کی نجات پیدا خواهیم کرد
من و او
دو ترسو با هم
در حالی‌که هیچ سخنی رد و بدل نمی‌کنیم
از ترس… یا چیزهایی دیگر
زیرا ما دو دشمنیم…
چه رخ خواهد داد اگر ماری هولناک
بالای سرمان باشد
– از صحنه‌های این سناریو است-
و برای بلعیدن این هر دو ترسو، فش و فش کند
من و او؟
سناریو می‌گوید… من و او در قتل مار شریک خواهیم شد
تا با هم نجات یابیم
یا هریک به تنهایی…
اما ما هرگز از سپاس و تبریک چیزی نخواهیم گفت
بر آن کاری که با هم انجام داده‌ایم
زیرا غریزه و نه ما
به تنهایی از خودش دفاع کرده است
و غریزه هیچ ایدئولوژی ندارد
ما با هم گفتگو نکردیم
من اصول فقاهت گفتگوها را به یاد می‌آورم
در آن مسئله‌ی بیهوده‌ی مشترک
آن‌گاه که در گذشته به من گفت:
«هر چه از آنِ من گردید از آنِ من است
و آن‌چه از آنِ توست هم مال من است
وهم مال تو!»
و با گذر زمان،
– زمان که چون ریگ روان و کف صابون بر گذر است –
سکوت و خستگی میان شکسته شد
او به من گفت: چه کنیم؟
من به او گفتم: هیچ کار… همه‌ی احتمالات را در نظر خواهیم گرفت
او گفت: از کجا این امید محقَّق خواهد آمد؟
من گفتم: از هوا.
او گفت: آیا فراموش کرده‌ای که من تو را در چنین گودالی
دفن کرده‌ام؟
من به او گفتم: نزدیک بود فراموش کنم که فردا مأموران مخفی
دستان مرا خواهند بست… و مرا دردمند خواهند برد
او گفت: اکنون با من گفتگو می‌کنی؟
من به او گفتم: بر سر چه اکنون با تو گفت‌وگو کنم
در این گودال قبر؟
گفت: بر سر سهم خودت و سهم من
از زندگانی‌مان و از قبر مشترک‌مان
من گفتم: چه فایده
وقت ما گذشته است و سرنوشت از قاعده‌ی اصلی منحرف شده است
در این جا قاتلی و مقتولی هر دو در یک گودال می‌آرامند
… و بر عهده‌ی شاعری دیگر است که این سناریو را دنبال کند
تا پایانش؟