فیروزه

 
 

غربت در من

یاسر نوروزیمی‌گفت: «سهراب سپهری» دقایق آخر گفته بود صدایم کنند. می‌گفت از پای بستر مرگ گفته بود تنها مرا صدا کنند. می‌گفت لحظات آخر به بالینش رفته بود. می‌گفت رفته بود و حرف‌های آخر «سهراب» را شنیده بود. می‌گفت «سهراب سپهری» آن دقایق آخر گفته بود: «…» گفتم: «می‌شه این رو تو مصاحبه بیارم» گفت: «نه. درست نیست».

می‌گفت «احمد شاملو» یکی از معدود کسانی را که در نقد شعرش قبول داشت من بودم. می‌گفت آنقدر دوست بودیم که گاهی تلفن می‌کرد و شعرش را برایم می‌خواند. می‌گفت «شاملو» اعتقاداتی داشت که این اواخر به دلایلی کم‌رنگ‌تر شده بود. گفتم: «چه دلایلی؟» گفت: «…» گفتم: «اینو نمی-شه تو مصاحبه بیارم».

می‌گفت چرا می‌گویند من حوزه هنری را مقابل کانون نویسندگان علم کردم؟! می‌گفت چرا فکر می‌کنند من قصد ایستادن مقابل کانونی‌ها را داشته‌ام؟ می‌گفت من با خیلی از آن دوستان دوست بودم؛ از دانشور گرفته تا… می‌گفت ما حوزه را به راه انداختیم تا جوان‌ها را آموزش دهیم. می‌گفت زحمت زیادی کشیده. می‌گفت بی‌مزد و منت. می‌گفت تنها برای رضای خدا. می‌گفت یک قران هم نگرفته. می‌گفت کلاهی ندوخته. احتیاجی نداشته. دنبال چیز دیگر بوده اما متأسفانه… گفتم: «مجله رو می‌بندن استاد»!(۱) گفت: «به چه درد می‌خوره وقتی نمی‌تونی تو مصاحبه بیاری. تو هم سانسورچی شدی؟»

می‌گفت چرا این کتاب آخرم هیچ جایی بازتاب نداشته؟ می‌گفت چرا کسی آن را نخوانده؟ می‌گفت چرا کسی نظری نمی‌دهد؟ می‌گفت: «بایکوت شده‌ام. هیچکس حرف نمی‌زند. هیچکس نمی‌گوید این چیزی که چاپ کرده‌ای کجاست. فقط به دنبال مصاحبه‌اند. (و حساب مرا هم جدا نکرد!) فقط به دنبال نیم ساعت حرف تکراری و چرت و بعد هم چاپ و اینکه من ببینم و لابد ذوق کنم. تلویزیون، رادیو، روزنامه، مجله… همه با سؤالات تکراری… چه فایده… از ارشاد می‌آیند که شما ال کرده‌ای، از تلویزیون می‌آیند و گفت‌و‌گو می‌خواهند… فلان خبرگزاری مطلب می‌خواهد، فلان روزنامه نظر می‌خواهد… بعد وقتی نوبت کتابت می‌رسد هیچ کس حرفی ندارد!» گفتم: «می‌خواهید راجع به همین صحبت کنید؟» گفت: «می‌تونید چاپ کنید؟» گفتم: «تا چی باشه؟» گفت: «…» گفتم: «ان‌شاءالله… اگر بتونیم… ببینم چی می‌شه… شاید بشه…» و چاپ نکردیم.

گفتم: «می‌شه یه قرار بذاریم یکی از دوستان عکاس بیاد؟» گفت: «نه. وقت ندارم» گفتم: «بدون عکس که نمی‌شه؟» گفت: «از تو سایت بردار» گفتم: «عکس‌های تو سایت کیفیت ندارن» بلند شد و بعد از زیر و رو کردن یکی از قفسه‌های کتابخانه‌اش پاکتی عکس برایم آورد. عکس‌هایی از سنین مختلف. نوجوانی تا جوانی و میانسالی و سالیان اخیر. یکی از عکس‌ها چشمم را گرفت. دختر نوجوانی بود با کلاه؛ بدون چادر، بدون روسری! گفتم: «این خیلی خوبه» گفت: «دوران جوونیه» بعد لحظه‌ای احساس کردم لبخند زد. شاید هم نزد. همه عکس‌ها را برداشتم. خیلی دلم می‌خواست از آن دوران بگوید. خیلی دلم می‌خواست مثل او رک و راست بودم و رک و راست می‌خواستم که رک و راست از آن دوران بگوید. خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا برگشته؟ خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا راه و روش گذشته را ترک کرده؟ خیلی دلم می‌خواست بدانم چرا گذشته‌اش را انکار می‌کند؟ خیلی دلم می‌خواست…

می‌گفت چند هفته پیش به محل تولدش رفته. می‌گفت استقبال فراوانی از او کرده‌اند، خاطرات بکری دارد. گفت: «تا بکر نشده باید بیای یه دونه مصاحبه فقط راجع به اون سفر بکنیم» گفتم: «چطور بود مگه؟ مردم چی می‌گفتن؟» گفت: «باز هم به این مردم» بعد چند جمله در انتقاد از سیاست‌های دولت گفت (که نمی‌شود گفت) و بعد اضافه کرد: «همه جا عکس زده بودند. شلوغ شده بود. خیلی آدم اومده بود. باید یه دفعه بیای همه رو بگم ضبط کنی. تا دیر نشده بیا یادم نره» و متأسفانه نرفتم و دیر شد.

عکس‌ها را داخل کیفم گذاشتم. همان‌طور که سمت صندلی‌اش برمی‌گشت لحظه‌ای ایستاد. احساس کردم به دقت دارد به چیزی گوش می‌سپارد. بعد رفت و نشست و سوتی که به گردنش آویزان بود را درآورد و شروع کرد سوت کشیدن! دو سه بار؛ ریز و کوتاه. چیزی نگفتم. تعجب کرده بودم اما می‌دانستم که خودش می‌گوید. گفت: «گوش کن» گوش کردم. صدای قشنگی بود که از داخل حیاط می‌آمد. پرنده-ای می‌خواند. سوت‌ها مقطع و البته زیبا. گفت: «این پرنده همیشه این ساعت می‌آد اینجا و چند تا سوت می‌زنه، اگه جوابش رو بدم جواب می‌ده» بعد دوباره سوتش را بالا آورد و شروع کردن به سوت کشیدن. پرنده جواب داد!

گفتم: «چیز زیادی از این مصاحبه درنمی‌یاد. می‌شه سؤالها رو بفرستم و شما جواب بدین؟» گفت: «مسئله‌ای نیست» و سؤالات را فرستادم و جواب داد و بعد از آن هم چند بار دیدمش تا این اواخر که چند ماه ندیدمش و خبر آمد که….

می‌دانستم دوستی نزدیکی با سیمین دانشور دارد. با خانم دانشور تماس گرفتم. گفتم: «تسلیت می-گم استاد. خانم صفارزاده هم رفت» چند جمله‌ای گفت که معلوم بود چندان حال خوشی ندارد و من هم شکسته بسته چیزهایی فهمیدم و البته خیلی‌ها را هم نفهمیدم. تنها جمله آخرش یادم هست که گفت: «خیلی بی‌معرفت بود. آخرش هم زودتر از من رفت»

(۱) آخرین مصاحبه با مرحوم «طاهره صفارزاده» در زمان حیات ایشان، توسط بنده انجام شد که در بهمن ماه سال ۸۶ در مجله‌ٔ مرحوم «شهروند امروز» به چاپ رسید.

از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده