فیروزه

 
 

استدلال مناسب

امید مهدی نژادماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید و گمان برد که مشکین خالی است
می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتالی است
ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی است

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که تو فقط با وصل حال می‌کنی و عمراً نمی‌دانی حال هجران چه حال مشکلی است و تنها وقتی مشکلات آن را درک می‌کنی که در همین هفته ماه شرعی و قانونی‌ات از خانه بیرون برود. آن وقت است که احساس می‌کنی یک سال از بیرون رفتن او گذشته است و به این ترتیب از ویژگی‌های حال هجران باخبر می‌گردی.

پس هیچ‌وقت نباید ماهت را از خودت برنجانی و کاری کنی که او از خانه بیرون برود. از همین‌رو بدان و آگاه باش آن چیزی که تصور کرده‌ای خال سیاه او است، خال سیاه او نیست، بلکه برعکس، عکس خود تو است که او لطف کرده و در صورت خود آن را به تو نشان می‌دهد. پس حیا کن و به ماهت نسبت‌های ناروا نده. ماه تو اگرچه مژه‌های تیزی دارد که می‌تواند با تیزی آن‌ها افراد مختلف را به قتل برساند، اما هنوز به سنی نرسیده است که بتواند تنها از خانه خارج شود و به جامعه مشحون از گرگ وارد شود. پس بیشتر مراقب باش و با امنیت اجتماعی بازی ننما.

ای صاحب فال! شنیده‌ام از وضع مالی خوبی برخورداری و در شهر همه تو را با انگشت مورد عنایت و اشاره قرار می‌دهند. پس باید سعی کنی به شکرانه‌ی این حال، اکنون که در حال وصل هستی افرادی را که در حال هجران هستند دریابی و مورد عنایت خود قرار دهی و از این طریق به برقراری عدالت اجتماعی مهرورزانه یاری برسانی. تو باید شکر پروردگار را به جای آوری و در مورد جوهر فرد که از جوهرهای مهم می‌باشد شائبه‌ای به دل راه ندهی و به حرف اصلاح‌طلبان و شبهه‌افکنان گوش نسپاری. اگر هم شک و شبهه‌ای برایت مطرح است آن را با اولیای امور در میان بگذار تا از دهان مبارک ایشان استدلال مناسب را بشنوی و به آغوش زندگی بازگردی.

ای صاحب فال! سایت‌های خبریِ هنوز فیلترنشده خبر آمدنت را اعلام کرده‌اند. بدان و آگاه باش که نباید این خبر را تکذیب کنی، چون الان خواجه حافظ شیرازی هم از این خبر مطلع شده است. خواجه حافظ خسته است و از این پس توانایی حمل کوه اندوه فراق را ندارد و باید از این پس وظیفه خطیر پاسداری از ذات تغزل در شعر فاخر فارسی را به شاعران جوان هم‌روزگار ما بسپارد.

پس کلاً بدان و آگاه باش و زیر قولت نزن که کار خیلی بدیه.


 

پا

پایی تنها می‌پلکد بر زمین
یک پاست فقط، همین و بس.
دیرک نیست، درخت نیست،
یک پاست فقط، همین و بس.

مدت‌ها پیش، مردی در جنگ
شرحه شرحه شد
تنها این پا جان به در برد
گویی خط امان داشت

از آن زمان می‌پلکد یک پای تنها
یک پاست فقط، همین و بس
دیرک نیست، درخت نیست،
یک پاست فقط، همین و بس.

❋ ❋ ❋

اما این که:

Christian Morgenstern

شاعر آلمانی (۱۹۱۴ – ۱۸۷۱)

کارنامه‌ی شعری مورگنشترن که الهام‌بخش ِ بسیاری از «شعرهای لاطائل» در زبان انگلیسی است، اکنون از محبوبیت و شهرت گسترده‌ای بهره می‌برد. (هرچند خود شاعر در زمان حیاتش از این شهرت نصیبی نبرد.) او در شعرهایش «دانشوری» را مایه‌ی تفریح و سرگرمی قرار داده است و با شوخ‌طبعی (که واژه‌ی محترمانه‌ای برای «استهزا» است) امور جدی‌ای چون نقد ادبی و دستور زبان را به چالش کشیده است. شعرهای او در قلب و زبان آلمانی‌ها نشسته است.

موسیقی و «اندراج» از مشخصه‌های ثابتِ شعرهای هزل ِ مورگنشترن هستند.

مورگنشترن آثاری فلسفی نیز دارد که بر فلاسفه‌ی معاصرش (چون نیچه و رودولف اشتاینر) مؤثر بوده است.

و دیگر این که:

The Gallows Songs

«ترانه های چوبه‌دار» ترجمه‌ی گزیده‌ی شعرهای مورگنشترن به انگلیسی است که «مکس نایت» آن را با پیشگفتاری در سال ۱۹۶۴ منتشر کرده است. ناشر این کتاب، انتشارات دانشگاه کالیفرنیاست. شعر «پا» از این کتاب به فارسی در آمده است.


 

و خداوند می‌وزد…

معجزه‌ی خداوند
خواب بودم
نیلوفری شاداب
آمد و
چشمانم را
آرام شکفت…
بیدار شدم رو به دریاها
رو به پشت‌دری‌های نارنجی
و پنجره
معجزه‌ی خداوند را
به من تعارف کرد.
آفتاب سلام گفت
و من دست‌هایش را
به احترام بوسیدم

و گفت:
«این روز
روز دیگری‌ست
با جهانی که تازه
با – تویی –
که تازه‌تری از باران
از شکوفه! …»

و آینه گفت:
«این هدیه
از دست‌های تشنه‌ای است
که لیوان‌های خالی
خود را به خاطر آن شکستند.
این کرامت چشمان ستاره‌ای
از تیر‌ه‌ی کبوتر و
آهوست
که دست نورانی‌اش
روی شانه‌ی غریبان است…!»
و گفت:
«تبریک!»
و لبخندش
پیراهنی آبی شد که پوشیدم
و چمدانی از آواز باران و
دریا
که به دست گرفتم
و زائر شدم
همه‌ی جاده‌ها را
از هفت شهر عطار
تا نیستان تابنده‌ی مولانا
و شعله شعله خواندم
و قطره قطره
دل در مه
در باران دواندم
تازیانه خوردم
و رفتم…
زخم دیدم
و رفتم…
درد کشیدم
و رفتم…
و شادمان بودم از آسمان
که لبخندش را
به لبم می‌بارید
و طربناک بودم
با ترانه‌هایی قدسی
که راه را
با ماه نو
نور می‌پاشید
و من در نور باران ایستادم
در سایه‌ساری از برگ‌های نیایش
و دست بر پوست سفت درخت
ایستادگی را
زیارت کردم…
و در بوسه‌هایم
چمن‌زاری شکفت
با پرچینی از نغمه‌های دریا
زیارت‌گاهی قد کشید
دست‌کار آسمان
و من در آستانه‌ی بلندش
تو را دیدم سارا
و در بارانی از
عطر سبز
ایستادم
با چمدانی
که هنوز در دستم بود…

بانوی تابناک
…. و خداوند
می‌وزد
و درختان،
گیاهان
شادمان برای هم
دست تکان می‌دهند.
این جا
آرامش، آرام‌ترین لالایی مادری است
که مسیح را
در گهواره دارد.
و آن قدر عطر یاس
عطر نرگس
عطر ریحان
پیچنده و جاری‌ست
تا بشنوند
از برگ
تا باد
از سنگ تا ستاره
ترنم نام بانوی تابناکی را
که آب‌های عالم
به او سجده می‌کنند.
این‌جا
نبض زمین
نبض اشیاء
نبض سنگریزه و
کوه
با طنین نام خداوند می‌زند.
این‌جا
درند‌گان
گیاه‌خواری می‌کنند
و سرخ
تنها
رنگی برای گل‌هاست
رنگی برای سیب
صبحدم
انار…
سارا… سارا…
این‌جا جزیره‌ی توست
جزیره‌ی پروردگار !

بهار ۸۷


 

باغچه بغلی

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه‌پرور ما از که کمتر است
ای نازنین‌پسر! تو چه مذهب گرفته‌ای
کت خون ما حلال‌تر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان یر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و گوهر است

شرح: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که با کار و تلاش بسیار و سال‌ها خوردن خون دل و مشاهده‌ی تحولات بازار، باغچه‌ی کوچکی در مناطق خوش‌آب‌و‌هوای شیراز خریده‌ای تا در ایام بازنشستگی در آن‌جا به انتظار اجل بنشینی. اما باید بدانی که باغ تو آن‌قدر وسعت ندارد که بتوانی در آن از درخت‌های سرو و صنوبر استفاده کنی. پس، از شمشاد استفاده کن که جای کمتری می‌گیرد و از هرجهت برایت بهتر است. پسر نازنینت که در نظر داشتی به‌عنوان عصای دست از او استفاده کنی تو را رها کرده و کت تو را برداشته و به سراغ زندگی خود رفته است. صبر پیشه کن و از مادرش نخواه که شیرش را حرام اعلام کند. از غم و اندوه دوری کن که برایت سم است. بر اثر اندوه زیاد به پزشک مراجعه می‌کنی. پزشک مشکل تو را افزایش غم تشخیص می‌دهد و برای مداوا مصرف شراب را توصیه می‌کند. بدان و آگاه باش که اگرچه شراب خواص دارویی هم دارد اما دکتر غلط می‌کند چنین کاری بکند. ممکن است بر اثر غم و اندوه دلبسته‌ی دختر صاحب باغچه‌ی بغلی بشوی. برای همین از این به بعد از باغچه خارج نشو و هرکس از تو پرسید چند تا بچه داری به او بگو «به تو چه». ناگهان یکی از خانم‌های همسایه که بدون تجویز پزشک شراب مصرف کرده است به تو وعده‌ی وصل می‌دهد. بدان و آگاه باش که این قبیل وعده‌ها اعتباری ندارد. پس پنجره را ببند و به مطالعه مشغول شو. شیراز شهر خوبی است و اگرچه امروزه آب رکنی و باد خوش‌نسیم چندانی ندارد اما به هر حال از هفت کشورِ کانادا، استرالیا، سوئد، ترکیه، آلمان، بلغارستان و حتی آمریکا بهتر است. اگر فقیر شدی قناعت پیشه کن و آبروی خودت را نبر. این نکته را به پادشاه هم بگو چون برایش مفید است. در نهایت دیوان حافظ را باز کن و خودت برای خودت فال بگیر و برای تفسیر فالت، بیت اول فال از طریق ای‌میل یا پیامک کوتاه برای این‌جانب ارسال کن تا در اسرع وقت جهت شرح و تفسیر آن اقدام نمایم.

برقرار باشید.


 

پرتره

رابرت گریوز رابرت گریوز (۱۸۹۵- ۱۹۸۵)

رابرت گریوز اهل انگلستان، شاعر، مترجم آثار کلاسیک و رمان‌نویس بود. در طول زندگی پُربارش بیش از ۱۴۰ عنوان کتاب منتشر کرد. دفاتر شعرهایش، کتاب خاطرات او از جنگ جهانی اول و نیز کتاب مقالاتش درباره‌ی الهام شاعرانه هرگز از تجدید چاپ‌های سال به سال محروم نبوده‌اند. این شعرها از گزیده‌ی در دست انتشار شعرهای گریوز به فارسی انتخاب شده‌اند.

❋ ❋ ❋

پرتره
با صدای خود حرف می‌زند همیشه
حتی با غریبه‌ها، اما زن‌های دیگر
با صدایی ساختگی یا عاریتی حرف می‌زنند
حتی با فرزندان خود.

نامرئی راه می‌رود به نیمروز
در طول شاهراه، اما زن‌های دیگر
نگاه‌ها را به دنبال خود می‌کشند
و در هر کوچه‌ی خاموش فسفرسان می‌درخشند.

او بکر و معصوم است، وفادار به عشق
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد، اما زن‌های دیگر
او را هرزه و ساحره می‌خوانند
و با دیدنش روی بر می‌تابند

این است پرتره‌ی او، زیرچشمی مرا می‌نگرد،
گیسوانش آشفته، نگاهش پر تمنا می‌پرسد:
«و تو خود ِ عشقی؟ همان قدر بی‌شباهت به مردان دیگر
که من به زنان دیگر؟»

❋ ❋ ❋

عاشق
زن
نیمه‌بیدار
در تاریکی
با کلماتی نامفهوم
عشقش را زمزمه می‌کند به آرامی؛
همچون زمین که در خواب زمستانی ِ خود
گرم ِ رویاندن ِ گل و سبزه است
زیر ِ برف
زیر بارش ِ یکریز برف.

* Robert Graves


 

مثل زمانی که نیستی

غلامرضا طریقیروزگار
وقتی زمین به طرز نگاهت دچار شد
خورشید پیش چشم تو بی‌اعتبار شد

از آسمان رسیدی و باران شروع شد
پا بر زمین نهادی و فصل بهار شد

باران به امر چشم تو بارید و بعد از آن
چشمان ابر، صاحب این افتخار شد

وقتی سخن به معجزه‌ی چشم تو رسید
تعداد پیروان غزل بی‌شمار شد!

ایزد تو را الهه‌ی «می» کرد و بعد از آن
هر کس که از کنار تو رد شد خمار شد

شیطان به جلد چشم تو رفت و به حیله‌ای
رندانه از مقام خودش برکنار شد

تا پی به حسن خود ببری، باغ آینه
یک‌باره در برابر تو آشکار شد

وقتی که تو به عکس خودت مبتلا شدی
آیینه‌ی زلال دلت پرغبار شد

در هفت‌خوان نهان شدی و در مسیر آن
مبنای استقامت ما انتظار شد

سودای برد و باخت در این راه پرخطر
از اولین عوامل کشف قمار شد

ما را که عاشقیم به بازی گرفتی و …
آن‌گاه، نام دیگر تو روزگار شد!

❋ ❋ ❋

آنی که نیستی
حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!

وقتی که مانده‌ای نگرانی که مانده‌ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!

عاشق که می‌شوی نگران خودت نباش
عشق آن‌چه هستی است نه آنی که نیستی!

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی!

من بی‌تو در غریب‌ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

❋ ❋ ❋

جهان غزلی عاشقانه است
محبوب من جهان، غزلی عاشقانه است
– این بهترین تصور من از زمانه است! –

در چارچوب آبی دنیا حیات ما
یک لحظه استراحت در قهوه‌خانه است!

دنیا به لطف عشق چنین دیدنی شده
چون آتشی که جلوه‌ی آن در زبانه است!

اما بدون عشق، جهان با جنون جنگ
میدان یک مسابقه‌ی وحشیانه است!

دنیا بدون عشق خودش یک جهنم است
توصیف یک جهنم دیگر نشانه است!

عاشق شو تا سرشت جهان را عوض کنیم
با من بخوان که فرصت ما یک ترانه است!

ما خسته‌ایم از این قفسِ صد هزار قفل
دلتنگی و کدورت و غربت بهانه است!

❋ ❋ ❋

تکه یخ
بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می‌شود از زندگی کنار کشید!

چه‌قدر می‌شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید!

برای دور زدن در مدار بی‌پایان
چه‌قدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید!

حکایت من و تو داستان تکّه یخی است
که در برابر خورشید انتظار کشید!

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده‌ی خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط، خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هر آن‌چه هوس را اسیر کرد امّا
برای تک‌تک‌شان نقشه‌ی فرار کشید؟

خدا نخست سری زد به جبّه‌ی منصور
سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید!

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه‌ی ضعفی گرفت و جار کشید

غزل، قصیده اگر شد مقصر آن دستی‌ست
که طرح قصه‌ی ما را ادامه‌دار کشید


 

شب به یاد ماندنی

امید مهدی نژادزلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
نیم‌شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن‌چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام می و زلف گره‌گیر نکار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! می‌دانی و آگاهی که نیمه‌شب گذشته فردی که دارای مشخصات زیر بود به تو مراجعه کرده است: فردی با موهای آشفته که از شدت گرما عرق کرده و برای همین چاک یقه‌ی پیراهن خود را باز گذاشته بوده، می‌خندیده و اشعاری را در قالب غزل که از قوالب فاخر و معتدل شعر فارسی بوده زمزمه می‌کرده، یک صراحی در دست داشته که در آن احتمالاً مقداری چای ریخته و از نوشیدن آن به همراه قند، سر‌مست و شادمان بوده، و همچنین نرگس او عربده‌جو و لب او افسوس‌کنان بوده که از اعمال مشکوک و غیرقابل‌فهم می‌باشد. این فرد شب گذشته در اتاق خواب تو حاضر شده و به طوری که هیچ‌کس متوجه نشود سرش را دم در گوش تو آورده و در حالی‌که یک آواز غم‌انگیز در مایه‌های دشتی یا شوشتری می‌خوانده از تو پرسیده که آیا در این وقت شب خوابت نمی‌آید؟ باقی ماجرا را خودت می‌دانی و درست هم نیست که در این‌جا اشاره کنیم. پس ای صاحب فال! اکنون که صبح شده و تو در رخت‌خوابت دراز کشیده‌ای و به دیشب فکر می‌کنی از خودت بپرس وقتی در شب گذشته یک چنین باده‌ی شبگیر (که باده‌ی عرفانی بوده) به تو داده‌اند و تو هم نوش جان کرده‌ای، آیا نباید این باده را پرستش کنی؟ آیا درست است که کافر عشقی باشی و باده را مورد پرستش قرار ندهی؟ پس به یاد داشته باش که زاهدان همیشه بر دردکشان ایراد می‌گیرند، اما خودشان هیچ تحفه‌ای نیستند. ما هرچیز را که او (که منظور یکی دیگر است) در داخل پیمانه‌ی ما می‌ریزد می‌نوشیم و نمی‌پرسیم آیا این چیز از خمر بهشت وارد شده است و یا از مسکرات می‌باشد.

پس در نتیجه ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که هرکس از جمله جام می به تو خندید و هرکس از جمله خانم نگار زلف گره‌گیر خود را به تو نشان داد گول نخوری، چون اگر بخوری توبه‌ات می‌شکند و وارد جهنم می‌شوی و در آن‌جا به‌وسیله گرز نیم‌سوز مورد استقبال قرار می‌گیری. پس هیچ‌گاه کار بد نکن و به دیشب نیز فکر ننما.


 

شب‌زنده‌داری برای تدفین

فیلیپ ژاکوته
آسوده باش، خواهد آمد
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک می‌شوی، می‌سوزی
زیرا واژه‌ای که در آخرِ شعر می‌آید
نزدیک‌تر از واژه‌ی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمی‌کند.
گمان نکن که او زیر شاخه‌ها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو می‌نویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی می‌نوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقه‌ی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم می‌فشارید برای بی‌حرکت ماندن،
او می‌آید
خدا می‌داند از کدامین گردنه‌ها
از دوردست‌ها یا از همین نزدیکی
به سوی شما دو تَن
اما آسوده باش، خواهد آمد
از یک واژه تا واژه‌ی دیگر
پیرتر می‌شوی.

از مجموعه‌ی «جغد»، ۱۹۵۳.

شب‌زنده‌داری برای تدفین
صدایی از خود درنمی‌آوریم
در اتاق مردگان:
شمع را بالا می‌بریم
و دور شدن آن‌ها را می‌بینیم

من کمی صدا به پا می‌کنم
در آستانه‌ی در
و چند کلمه می‌گویم
برای روشن کردن را‌ه‌شان

اما آن‌هایی که دعا خوانده‌اند
حتی زیر برف،
پرنده‌ی سحر
می‌آید تا جای صداشان را بگیرد.

از مجموعه‌ی «نادان»، ۱۹۵۸.

سپیده‌دم
گویی خدایی بیدار می‌شود،
گل‌ها و چشمه‌ها را می‌نگرد
شبنمش روی زمزمه‌های ما
عرق‌های ما
نمی‌توانم از تصویرها چشم بپوشم
باید گاوآهن از من بگذرد
آینه‌ی زمستان و روزگار
باید زمان بکارَدَم.

از مجمو‌عه‌ی «حالت‌ها»، ۱۹۶۷.

این همه سال
این همه سال
و به راستی آگاهی چنین ناچیز
قلب چنین ناتوان؟
بی‌هیچ پشیزی برای دادن به قایقران،
اگر نزدیک آید؟
– من از آب و علف توشه برداشته‌ام
خود را سبک نگه داشته‌ام
تا قایق کمتر فرو رود.

از مجموعه‌ی «اندیشیدن زیر ابرها»، ۱۹۸۳.

❋ ❋ ❋

فیلیپ ژاکوتهفیلیپ ژاکوته Philippe Jaccottet، به سال ۱۹۲۵ در شهر مودون سوئیس به دنیا آمده است. او در دانشکده‌ی ادبیات لوزان زبان یونانی و آلمانی خواند و اولین شعرهایش را در مجله‌ی Cahierde Poesie به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۶ به ایتالیا سفر کرد و با شاعر ایتالیایی گیوسپ اونگارتی آشنا شد. پاییز همان سال به پاریس رفت و از آن پس به مدت هفت سال با انتشاراتِ مرمود Mermod همکاری کرد. در این دوره با شاعرانی چون فرانسیس پونگ، آندره دوتل، آنری توماس، آندره دو بوشه و ایو بون‌فوا آشنا شد. در سال ۱۹۴۷ رمان «مرگ در ونیز» اثر توماس مان با ترجمه‌ی ژاکوته در انتشارات مرمود به چاپ رسید و از آن پس، او در کنار سرودن شعر به ترجمه‌ی آثار نویسندگانی چون روبرت موزیل و توماس مان و شاعرانی چون ریکله، هولدرلین و اونگارتی پرداخت. در سال ۱۹۵۳، اولین مجموعه شعر ژاکوته با نام «جغد» منتشر شد. همان سال او با نقاشی به نام آن ماری هسلر ازدواج کرد و در شهرِ گرینان اقامت گزید تا به دور از هیاهوی پاریسی‌ها خود را وقف شعر و ترجمه کند. فیلیپ ژاکوته به رغم زندگی عزلت‌جویانه، هرگز از جریان‌های ادبی معاصر غافل نبود. او نقدهای بی‌شماری برای مجله‌ی La Nouvelle Revue francaise نوشت که بعدها به صورت کتاب منتشر شدند: «گفتگوی الهه‌ها» (۱۹۶۸) و «سازش پنهانی» (۱۹۸۷).

در مجموعه شعرِ «جغد»، ژاکوته شاعری مرگ‌اندیش است. مرگ برای او در آن واحد نفرت‌انگیز و ضروری می‌نماید. در این کتاب، شاعر وحشت از مرگ را رد می‌کند و به نرمی از آن سخن می‌گوید، اما نمی‌تواند از سرزنش مرگ اجتناب کند. کتاب بعدی ژاکوته «نادان» نام داشت که اشعار سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۶ او را در گرفته بود و در سال ۱۹۵۸ به چاپ رسید. از نظر ژاکوته، جهالت لحظه‌ی کلیدی آگاهی است؛ حالتی که در آن شاعر باید برای پذیرفتن زیبایی فطری تمام چیزهایی که خود را به او می‌نمایانند، پافشاری کند. کسی که در پی دست‌یافتن به راز همه‌چیز است، باید از آگاهی‌های از پیش مقررشده و یقین‌های اطمینان‌بخش چشم‌پوشی کند. در این دو مجموعه، زبان شعرِ ژاکوته دشوار و مفاهیمی که بیان می‌کند، پیچیده است.

بعد از چاپ کتاب دوم، ژاکوته تا سال ۱۹۶۰، کتابی منتشر نکرد. در اوت همان سال خواندن چهار جلد هایکو ژاپنی، نوعی بیداری ناگهانی برای او به ارمغان آورد. در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «هایکوها همانند بال‌هایی هستند که مانع از سقوط آدم می‌شوند.» از آن پس، ژاکوته شعرهای کوتاه‌تری نوشت، شعرهایی با مصرع‌های کوتاه و کلمات ساده. این اشعار به سال ۱۹۶۷ در مجموعه‌ی با نام «حالت‌ها» منتشر شدند. کتاب بعدی ژاکوته «چشم‌اندازهایی با تصاویر غایب» نام داشت که در سال ۱۹۷۶ به چاپ رسید. این کتاب مجموعه‌ای از نثرهای شعرگونه است که شاعر در آن از طبیعت سخن می‌گوید: «من [در این کتاب] مانند یک حشره‌شناس یا یک کارشناس جغرافی طبیعت را بررسی نکرده‌ام؛ فقط از کنار همه‌چیز گذشته‌ام و از آنها استقبال کرده‌ام. متوجه شدم که همه چیز سریع‌تر و یا کندتر از زندگی انسان در حال گذر است.»

از کتابی به کتاب دیگر، آثار فیلیپ ژاکوته به سوی میانه‌روی، ایجاز، سادگی و ملایمت پیش می‌روند. او در سال ۱۹۸۳، مجموعه شعر «اندیشیدن زیر ابرها» را منتشر کرد که همانند «حالت‌ها»، از اشعاری ساده و کوتاه تشکیل یافته است. از دیگر آثار او می‌توان به «در روشنایی زمستان»، «درس»، «بذر افشانی» و «در دفتر چمن» اشاره کرد. در تاریخ ادبیات فرانسه، ژاکوته در کنار شاعرانی چون آندره دو بوشه، ایو بون‌فوا، ژاک دوپن و روژه ژیرو قرار می‌گیرد؛ شاعرانی که سبکی تازه در شعر فرانسه به وجود آوردند.


 

بیماری / درخت

تد هیوزچه آسان بر ماه
می‌شود که دچار «بیماری/ درخت» باشی
نشانه‌های بیماری: پرندگانند
انگار دلبسته‌ی کلماتت هستند
و گوش‌هایت را می‌آزمایند
آن‌گاه از زیر ناخن بزرگ پایت
ریشه‌ای زبانه می‌کشد
پس تا دچار نباشی
چاره‌ای بیندیش

❋ ❋ ❋

اما این که:

Ted Hughes

ادوارد جیمز هیوز (۱۹۹۸-۱۹۳۰) که به «تد هیوز» مشهور است، شاعر بزرگ انگلیس و شاید آخرین نام مهم شعر این کشور – پس از ییتس و اودن – و یکی از چهره‌های برجسته‌ی شعر جهان در قرن بیستم، در ایران شهرتش را نه به سبب شعرش، که با برچسب «شوهر بی‌وفای سیلویا پلت» کسب کرده است. اگر در جهان انگلیسی زبان، کتاب‌ها و مقاله‌های مهمی درباره‌ی شعر دیریاب اما زیبای او منتشر شده است، در این‌جا اگر نامی از او هست ذیل نام سیلویاست و اگر کتاب مستقلی از او (با دو ترجمه!) منتشر شده است، همان کتاب آخر اوست یعنی: «نامه‌های زاد روز» که با خاطره‌ی سیلویا پلت سروده شده است و شخصیت دلخواه خوانندگانی را که به زندگی شخصی شاعران (و هنرمندان) بیش از آثارشان توجه دارند، با عنوان «یک شوهر خیانتکار پشیمان» کامل می‌کند. در حالی که کافی است به سخن «شیمس هینی»، شاعر بزرگ ایرلندی و برنده‌ی نوبل ادبی،- در مراسم تدفین هیوز در سوم نوامبر ۱۹۹۸ – گوش بسپاریم که گفت:

هیوز برجی بود بلند از شفقت و توانایی، خیمه‌ای بزرگ که آخرین کودکان شعر به او پناه آوردند و امنیت را یافتند.

و دیگر این که:

شعر «بیماری/ درخت» که از کتاب «بوف زمین و دیگر مردمان ماه» از انتشارات معروف «فیبر اند فیبر» انتخاب و ترجمه شده است، یک نمونه‌ی نوعی از اشعار هیوز است که جهان‌نگری ویژه‌ی او را می‌نمایاند. هیوز از اولین شعرهایش، توجه جدی‌اش را به طبیعت به مثابه‌ی نشانه‌ای برای اندیشیدن نشان می‌دهد. در این شعر، ذهنیت شاعر در این‌همانی «بیماری» و «درخت»، فراروی از استعاره است و درک دیگری از جهان را اراده می‌کند. ماه و پرنده‌ها از عناصر ثابت شعرهای کتاب «بوف زمین و دیگر مردمان ماه» است. حضور شاعر (در این‌جا، با سطر: «انگار دلبسته‌ی کلماتت هستند») کلید مهمی برای درک شعر در اختیار خواننده قرار می‌دهد.


 

اتاق کوچک من

بهزاد خواجات۱
کیفت را جا گذاشته ای
و در اتاق کوچک من
پروانه ای بر گرد سرنوشت خودش
چرخ می زند
بر گرد دفتر من .
ممکن هست که تو برگردی
برای کیف خودت ،
ممکن هست که این کیف
بر سینه ام تا ابد بماند
و همین که می آیند
می آیند که جنازه ام را بردارند
هیچ نبینند
از لای در ، تنها
جفتی پروانه بیرون بریزد .

۲
کجایند
که کبوتران از خود سر می روند ، می ریزند
ارابه ی فرسوده در معبر آفرینش
سرافرازانه غیژغیژ می کند
و یک طفلک هیچ
مداد کوتاه برداشته ، خط می کشد
بر دیوارهای تازه رنگ
اما ساعت به چار هم نرسیده است .
پس دست بر پیشانی گذاشت
هنوز گرم بود
خونش را در هوا می شناخت
و مورچه ها ، دانه دانه
از عبهرالعاشقین
اسم شب را فاش می کردند .
کجا بوده اند
که من این جا نبودم
و بید مجنون
رقص ایستاده در معبر یک تصمیم .