فیروزه

 
 

پل

ماک دیزداررؤیایم بود
پلی
بسازم روزی
به سوی خورشید

ولی
از آن آرزو
سنگ‌پایه‌هایی
مانده فقط
در ژرفای دلم

❋ ❋ ❋

اما این که:

Mehmedalija Mak Dizdar

ماک دیزدار«ماک دیزدار»، بزرگ‌ترین شاعر بوسنیایی، هفدهم اکتبر ۱۹۱۷ در «استولاک» هرزگوین، به دنیا آمد. ریشهٔ لغوی نام خانوادگی‌اش را باید در ریشهٔ طبقاتی خانواده‌اش – که از فرماندهان نظامی و اشراف بوده‌اند – جست. او بسیار زود علاقه‌اش را به ژورنالیسم و ادبیات آشکار کرد. اولین مجموعهٔ شعرش، «شب‌های ووپولیسکا» را در نوزده سالگی به چاپ سپرد، اما این کتاب در سانسور پلیسی یوگسلاوی (سابق) گرفتار شد و به‌همین دلیل تا بیست سال بعد اثری از شعر او نبود. در ۱۹۵۴ سرانجام دومین کتاب شعرش را منتشر کرد و از آن به بعد نزدیک به ۱۰ کتاب شعر به خوانندگانش هدیه کرده، که مشهورترینش «خواب سنگی»، منتشر شده در ۱۹۶۶، است. عدالت، عشق و انسانیت جان‌بخش واژه‌های دیزدار است. او در شانزدهم جولای ۱۹۷۱ دیده بر جهان فرو بست.

و دیگر این که:

نام ماک دیزدار در ایران با یدالله رؤیایی گره خورده است. نخستین بار، رؤیایی از دیدار با دیزدار در یکی از جشنواره‌های شعری نوشت و شعرش را معرفی کرد. بار دیگر اما، انتشار کتاب «هفتاد سنگ قبر» رؤیایی بود که نام ماک دیزدار را به فضای شعری ما آورد. ماجرا تکرار اتفاقی بود که پس از انتشار مجموعه‌ٔ «دریایی‌ها»ی رؤیایی رخ داد. رضا براهنی در نقد این کتاب – که در «طلا در مس» تجدید چاپ شد‌ – شعرهای دریاییِ آقای رؤیایی را چیزی شبیه به سرقت ادبی از شعرهای شاعر فرانسوی، سن ژون پرس دانسته بود. پس از انتشار «هفتاد سنگ قبر» نیز نقدی در مجلهٔ «جهان کتاب» به چاپ رسید که با مقابلهٔ شعرهای این کتاب با شعرهای ماک دیزدار، بار دیگر، رؤیایی در مکان متهم نشانده شد.

ترجمهٔ این شعر به فارسی – که از ترجمهٔ انگلیسی خانم «آن پنینگتن» به انجام رسیده‌- از سویی با سالگرد تولد ماک دیزدار مقارن شده و از سوی دیگر مصادف گردیده با چاپ مجموعهٔ کامل اشعار یدالله رؤیایی از سوی انتشارات نگاه.


 

دوران محکومیت

امید مهدی نژادحالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم
بس‌که در خرقه‌ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه‌ی تنگ من و بار غم او؟ هیهات
مردِ این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم، دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستم‌هاست، خدا را مپسند
که مکدّر شود آیینه‌ی مهر آیینم

تفسیر: ای صاحب فال! حالی‌ات می‌شود که من مصلحت زمان تو را در این می‌بینم که رخت و لباس خود را از اینجا به جایی دیگر که میخانه نام دارد و البته رمزی از رموز عرفانی است و مشکلی ندارد ببری و در آنجا خوش و خرم بنشینی و آب خنک بخوری. در آنجا جامی از شراب روحانی که آدم را از حجاب جسمانی می‌رهاند بگیری و از نارفیقان دور شوی و به سراغ دوست دیرین دوران کودکی خود آقای پاکدل بروی. در آنجا دیگر دوستان سابق را نمی‌بینی و فقط از کتاب‌های موجود و صراحی که یک جور پیاله است که در قدیم برای صرف انواع نوشیدنی استفاده می‌شده و اکنون جزو میراث باستانی است استفاده می‌کنی. اگر دقت کرده باشی درخت سرو خیلی راست ایستاده است و به کسی کاری ندارد. تو هم در آنجا که هستی مثل سرو راست بایست و گردن خود را پیش هر کس و ناکس خم نکن و انسان آزاده‌ای باش و بدان و آگاه باش که روزی هرکس دست خداست و اگر صلاح بداند در آنجا هم به او می‌دهد. تو در اینجا که بودی خرقه‌ی آلوده‌ای داشتی و از رانت‌های مختلف استفاده می‌کردی و با این حال همیشه لاف می‌زدی و دم از صلاح و مصلحت و اصلاحات هم می‌زدی. برای همین است که در آنجا هم از ساقی و هم از می رنگین خجالت می‌کشی. پس بیا و توبه کن و ارتباطات نامشروعت را قطع کن و اقلاً در آنجا که هستی آدم باش. دوران محکومیت تو به کندی طی می‌شود و سینه‌ات که بر اثر استعمال دخانیات دچار نفس‌تنگی است خس خس می‌کند و اطرافیانت را آزاد می‌دهد. در نتیجه حس می‌کنی که مرد تحمل این بار نیستی و باید تقاضای تجدید دادرسی و در نهایت درخواست عفو بنویسی. پس به مقامات مربوطه بنویس که تو هر غلطی که کردی غلط کردی و کوچیک همه هم می‌باشی. بنویس که هرکس که آصف عهد باشد تو بنده و چاکر او هستی و دیگر هیچ حرفی نمی‌زنی که او ناراحت شود.

ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که در این صورت آزاد می‌شوی و به یک کشور جالب می‌روی که اسمش را الان نمی‌گویم و در آنجا گرد ستم‌هایی را که بر تو رفته است نشان افراد مربوطه داده و طلب کمک می‌کنی. فقط حواست باشد گردها را به همه نشان ندهی که اگر بدهی آیینه‌ی مهر آیینت مکدر می‌شود که اصلاً خوبیت ندارد.


 

در وقفه‌های میان درختان: برف

ایلما راکوزادر لنینگراد برف می‌آمد.
شب و پمپ بنزین متروک
چون زمین آیش. خیابان‌ها
نماها پرت و متروک،
بی‌شکوه. تو با لبان خاموش
در بی‌زبانی، به شعر گریختی.
ما گذشتیم آرام و بی‌وزن
از دل شهرت.
و هیچ سخنی نگفتیم.

❋ ❋ ❋

کفش قدم
کوچه چهره‌ی تو در میانه. تو می‌ایستی
کنار گودال در روشنایی، تکیده
و من نمی‌دانم چه بگویم.
یقه بالازده کلام
چون ابری مدور جلوی دهن.
و بدرود
تا چند روز دیگر و تا کی؟

❋ ❋ ❋

برای یوزف برادسکی
صندلی راحتی، قرمز بود آیا؟
چمدان هم، چمدان سفر دریا
آنچه سر جایش مثل قایقی بود
آماده‌ی سفر به آمریکا
پرچم، چمدان، کتاب‌ها
همه رو به راه. دل کندن و رفتن
چنین ناگهان اما در تنگنا
و از قرار معلوم برای همیشه.
دیگر تو مرده‌ای حالا.

❋ ❋ ❋

از خواب حرف زدن (۱)
از خواب حرف زدن
از بیداری شب‌ها
از درنگ‌های نا به جای مردد
وقتی که زوزه می‌کشد روباه
وقتی که سوت می‌کشد آمبولانس
وقتی که سرد می‌شود عرق
وقتی که کودک در مجاورت آن
تنهایی خود را می‌آزماید و بی‌صدا
تلفن چرا چنین سبز چشمک می‌زند.

❋ ❋ ❋

والدین من قالی (۲)
والدینم قالی
و من
سکوت پا
و گزش
بی شتابی تصویر
و خودداری
شب به‌خیر برگ
و خطی
از روی همه چیز.

❋ ❋ ❋

با دو زبان (۳)
با دوزبان
زبان کودکان برای نوازش
و آشپزخانه سیب‌زمینی
برای لک‌ها توتک‌ها
و فاجعه‌ی اتاق‌ها
که دیگری می‌نویسد
تا فریاد نزند
پرچین‌ها در میانه
دریاها و سکوت.

❋ ❋ ❋

به جیم می گوید زندگی اش را پایش گذاشته (۴)
زن به جیم می‌گوید زندگی‌اش را پایش گذاشته.
مرد به «آن» می‌گوید من عروسک کاغذی نیستم.
همین‌طور پیش می‌رود پیش می‌رود ماجرا و پات
می‌شود (راست قضیه این است(۵) که) مات.
دو تا که هم را دوست دارند بهترین‌ها را می‌خواهند
بپرسید بهترین‌ها را برای که روزها
می‌گذرند بستر یک‌پارچه تخته‌ی حساب و کتاب می‌شود
در آن حال که فقط غم و عصبانیت خود به خودی‌اند.
کلاه از سر، چه کسی برمی‌دارد؟

❋ ❋ ❋

در وقفه‌های میان درختان: برف (۶)
در وقفه‌ی میان درختان: برف
در فضای میان کلمات: برف
در حفره‌ی میان خانه‌ها: برف
در باغ میان پرچین‌ها: برف
و سرد
درحوضچه‌ی میان میخانه‌ها: برف
در روزن میان بلوط‌ها: برف
در درختان میان کشتزاران: برف
در بشقاب‌ها و چین و پلیسه‌ها: برف.

* Ilma Rakusa
۱- Vom Schlaf reden
۲- Meine Eltern der Teppich
۳- Mit zwei Zungen
۴- Jim sagt sie es geht mir an die Substanz
۵- To be honest
۶- In den Pausen zwischen den Bäumen: Schnee


 

با شدتی شگفت

حمیدرضا شکارسریشرح مناسبات ادبی از راه بررسی‌های مناسبات سیاسی و اجتماعی و نیز شرح چرایی پیدایش آثار ادبی از طریق شرایط خاص سیاسی و اجتماعی هرگز نتایج دقیقی نداشته است. چرا که اصولا نمی‌توان ارگانیسمی چون ادبیات را به حقایقی که متعلق به هر نظام دیگری هستند به طور کامل تقلیل داد. رابطه‌ی ادبیات با هر پدیده‌ی همزمان دیگر، مناسبتی دو جانبه و تعاملی است و نه علت و معلولی. اثر ادبی بدون تردید رسانای واقعیت‌هایی چون وقایع اجتماعی و سیاسی است، اما نه‌تنها نمی‌توان صرفا از راه تحلیل وقایع خارجی به جهان ادبیات دست یافت بلکه حتی این اعتقاد وجود دارد که باید از واقعیت‌های موجود در متن، وقایع خارجی را شناسایی نمود.

نکته اما این‌جاست که آثار ادبی بنابر ماهیت هنری خود اصولاً انعکاس مستقیم، سریع و بی‌واسطه‌ی وقایع خارجی را نمی‌تواند بپذیرد، بلکه حتی آن را پنهان می‌کند. حالا می‌توان نقش کلیدی مخاطب حرفه‌ای را در رویارویی و تعامل خلاقانه با آثار هنری اصیل و راستین یادآور شد. نقشی هم‌تراز مؤلف و چه بسا…!

در هنگامه‌های بحران‌های اجتماعی و سیاسی آن‌جا که تعادل بین مسئولیت ادبی شاعر از یک سو و مسئولیت‌های انسانی و تاریخی و اجتماعی او از سوی دیگر، به نفع مسئولیت‌های اخیر متمایل می‌شود، ادبیات گاه حتی به رسانه‌ای بزک شده بدل می‌گردد. حالا متن ادبی رویه‌ای کارکردی (کارکرد غیر ادبی) یافته است و نیت صاحب اثر در حقیقت انتقال و بلکه القای مفهوم مورد نظر به طیف هر چه وسیع‌تر مخاطبین است.

به طور کلی در این مواقع ادبیات در مرحله‌ی «تبلیغ و تعلیق» که مشخصه‌ی بارز هنر در جوامع ملتهب است، قرار می‌گیرد. در این مرحله بیشترین اختلاط و تبادل بین شعر و مخاطب (و غالباً یک‌سویه، از طرف شاعر به سوی مخاطب) اتفاق می‌افتد و کاربردی‌ترین وجه شعر رخ می‌نماید.

آرمان‌گرایی، مطلق‌نگری، ولع بیان، شعارسرایی و سطحی‌نگری، بی‌اعتنایی به تکنیک‌های پیشرفته‌ی نو و پیچیده‌ی شعری و بسنده کردن به آرایه‌ها و شگردهای ساده‌ی زبانی، توجه تام و تمام به باورها و اعتقادات ایدئولوژیک از طریق به‌کارگیری تک‌بعدی اسطوره‌ها، چهره‌ها و نمادهای آشنا بدون نفوذ به عمق زبان و ساختار شعر، نشان دهنده‌ی این مرحله و عصبیت، هیجان‌زدگی و عصیان (نه در حیطه‌ی برخورد با هنجارهای هنری زمانه بلکه در رویارویی و موضع‌گیری نسبت به حوادث سیاسی و اجتماعی، اتفاقاً در قالب همان هنجارهای هنری مألوف و پذیرفته شده) و البته توجه به مقتضیات ژورنالیستی، رنگ و بوی خارجی آثار متعلق به این دوره است. این‌جاست که باور جامعه‌شناسان افراطی مصداق می‌یابد که صور گوناگون اجتماع بشری را زیرساخت پیدایش روساخت‌های برتری چون فلسفه و هنر و ادبیات می‌دانند و به این ترتیب حتی به رابطه‌ی خشک علت و معلولی بین وقایع اجتماعی و سیاسی و پدیده‌ای چون ادبیات معتقدند.

شعر انقلاب، شعریست که در گفتمان بحرانی سیاسی- اجتماعی ناشی از وقوع انقلاب اسلامی ایران شکل گرفت و وقوع یافت. شعری که غالباً – و جز در مواقعی معدود- به تمامی از مختصات شعری دوره «تبلیغ و تعلیق» تبعیت می‌کند.

اگر دور شدن از نقاط جوش بحران‌های سیاسی و اجتماعی این امکان را به هنرمند می‌دهد که بدون هیجان کاذب ژورنالیستی به همین بحران‌ها نظر بیندازد با وسعت نظر و دور از مطلق‌نگری و جزم‌اندیشی به خلق اثر بپردازد، باید اذعان نمود که شعر و شاعر انقلاب نتوانست به این فرصت دست یابد. به عبارت دیگر عبور از مرحله‌ی «تبلیغ و تعلیق» به تأخیری دراز مدت دچار شد. تحرکات ضد انقلاب، مناقشات و درگیری‌های قومی، اشغال سفارت (جاسوس خانه!) آمریکا در تهران و سیل حوادث از این دست که بلافاصله پس از بیست و دوم بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ رخ دادند و اندکی بعد وقوع جنگ تحمیلی عراق بر ایران خاستگاه عمده‌ی این تأخیر به حساب می‌آیند.

طولانی‌ترین جنگ تمام‌عیار قرن بیستم جهان با تمام ابعاد و تبعات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی‌اش، ژانر شعر جنگ و دفاع مقدس را به‌وجود آورد که در حقیقت بخش مهم و تفکیک‌ناپذیر شعر انقلاب محسوب می‌شود؛ چرا که جنگ در واقع ادامه و استمرار وضعیت قرمز انقلاب بود.

اگر چه حتی پس از جنگ هرگز فضای ایران را از تسلط گفتمان بحران سیاسی خارج نشد، اما هر چه از مقطع پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ فاصله ایجاد شد، شعر ایران از اوج هیجان و فشار ژورنالیستی فرود آمد و گاه شعر هو فی نفسه فرا رسید.

با این حال شاعر ایرانی با پایان جنگ، تا حدی دچار فقر سوژه‌ای عینی با ظرفیت‌های دراماتیک شاعرانه شد به همین دلیل شعرش را در مجرای موضوعاتی خاص جریان داد و شعر اعتراض، شعر عاشورایی، شعر انتظار و… شعر فلسطین نضج یافت.

در این بین شعر شاعران ایرانی با محوریت موضوع فلسطین به‌دلیل فراز و فرود متوالی و تداوم طولانی‌مدت آن و نیز به دلیل ریشه‌ها و خاستگاه‌های مشترک مقاومت مردمی آن با نهضت دینی مردم ایران، از شرایط خاصی بهره‌مند بوده است.

شاعر ایرانی که طبعاً همان‌گونه که ذکر شد در هنگام فراز‌های متوالی مقاومت جهان اسلام در برابر رژیم اشغالگر قدس باید با هیجانی کاذب و تاریخ‌مصرف‌دار به سمت موضوع می‌رفت، با تجربه‌ای که حدود سه دهه از زندگی در گفتمان سیاسی ایرانی داشته است، گویا در عین داشتن مختصات مرحله‌ی «تبلیغ و تعلق»، نشانه‌هایی از مشخصات مرحله‌ی «تثبیت و تعقل» را هم در آثارش باز می‌تاباند. به عبارت دیگر اگر چه هنوز رگه‌های پر رنگی از شعارسرایی و سطحی‌نگری، عصبیت و هیجان‌زدگی، آرمان‌گرایی و مطلق‌نگری و ولع بیانی در این آثار دیده می‌شود (که کم هم نیست) اما در عین حال (و گاه در یک شعر واحد و در کنار رگه‌های قبلی) شعری اصیل و بهره‌مند از دستگاه فکری و اندیشگی عمیق و ویژه رخ نموده است که به هیچ وجه محدودیت در حوزه‌ی موضوعی مربوط به یک فراز خاص سیاسی را نمی‌پذیرد. این محدودیت البته در اشعاری که در رابطه با جنگ سی و سه روزه و مقاومت جانانه مردم لبنان به رهبری «سیدحسن نصراله» سروده شدند بیشتر نمود یافته است.

به عبارت دیگر این حادثه آن‌قدر هیجان‌آلود و تکان‌دهنده بود که شاعران ظاهرا نتوانسته‌اند، خود و شعر خود را از ترکش‌های مستقیم آن برکنار دارند:

«سیدحسن!/ نام تو را باید/ از فهرست اعراب بزرگ خط بزنیم/ تو/ به جای آن که در ایوان ویلای ساحلی‌ات/ لم بدهی/ و چرت تابستانی‌ات را/ با دود قلیات مفرح کنی/ تفنگ به دست می‌گیری/ و از پشت تریبون المنار/ با فریادهایت/ چرت ما را پاره می‌کنی»

«امید مهدی نژاد»

در آثاری از این دست شعر عقب‌نشینی کرده است و کنایه‌ی طنز و مدح و دشنامی آراسته مواضع شعر را به تصرف خود در آورده است:

«شرم الشیخ کوفه است و/ جنوب، نینوا/ دارد جنوب شبیه کربلا می‌شود/ مدیترانه، فرات است/ فرات، عبای توست/ برای این همه زخمی/ برای این همه بی‌کفن/ تنها ردای مهربان تو مانده است.»

«علیرضا قزوه»

در این آثار یا بیانی احساسی و عاطفه‌ای شکننده حاکم است و یا اندیشه‌ای که فرصت رسوب و استعاله به دریافت شعری را هرگز نیافته است:

«سراب عرب/ دهان باز نکرده‌اند/ مگر برای چشیدن خون تو/ و از چیزی حرف نزده‌اند/ مگر قیمت خود/ بر صفحات سایت‌ها/ طوطی‌های الکترونیک/ تکرار می‌کنند: /صلح، صلح، صلح/ و از میان نویسندگان لبنانی/ خلیل حیران پشت تریبون می‌رود/ تا از آن‌جا کتاب‌هایش را/ هدیه کند به دختر دبیرستانی‌های تهران/ و نام امپراطوری عثمانی را/ از نقشه‌ها خط بزند/ تا فرات خطی آبی باشد/ بر پرچم اسراییل…/ اما هنوز/ بهترین نهج‌البلاغه‌ها/ از چاپخانه‌های بیروت بیرون می‌آیند.»

«علی داودی»

اما به طور مثال همین شاعر در شعری دیگر می‌سراید:

«تو سپیده دمی ناگزیری/ این را بهتر از هر کسی جغدها/ این را بهتر از هر کسی بمب‌ها می‌دانند/ اما/ هیچ بمبی تاکنون/ نتوانسته مشت قلب‌ها را باز کند.»

و از شاعر از بیان مستقیم به بیان استعاری آورده است. ظاهرا بعضی از ترکش‌ها از قلب و استخوان او گذشته و به روح شاعر او رسیده‌اند:

«درخت سیب را می‌آورند/ با دستبند/ به جرم این‌که چرا/ سیب‌هایش را/ چون سنگ/ پرتاب کرده است/ درخت پرتقال را می‌آورند/ به جرم این که چرا/ میوه‌های امسالش خونین بود/ درخت زیتون را می‌آورند/ به جرم این‌که چرا/ یک در میان گلوله به دنیا آورده است.»

«علیرضا قزوه»

در این شعرها، شاعر ایرانی از تجربه‌ی نزدیک به سه دهه شعر انقلاب و گذر از شعله‌ورترین بحران‌های سیاسی و اجتماعی، بهره برده است و اگرچه بیان تهییجی دارد اما از ظرایف زبان شعری غافل نبوده است. کلمات در این اشعار هویت دیگرگونه یافته‌اند و از کارکردهای مألوف خود دست برداشته‌اند. پس از بیان از شعار به شعر متمایل می‌شود:

«لبخند به لب‌شان می‌آید/ شاگرد اول‌ها/ که بهترین هستند/ مدال به سینه‌شان می‌آید/ کارمندان نمونه/ که منظم‌ترین هستند/ من اما/ هر بار که تیرم به هدف می‌نشیند/ تنها فریادی می‌کشم/ و سینه‌ام می‌سوزد/ زیرا من یک تفنگ آخرین مدل هستم/ من غمگینم، غمگینم.»

«علی محمد مودب»

حالا می‌توانی از زوایایی به موضوع نگاه کنی که رئالیسم متن را به سخره بگیری. و همین نقطه افتراق شعر گزارشگر و مستندگونه‌ی جنگ در جهان و شعر انقلاب و دفاع مقدس و در ادامه، شعر فلسطین در مرحله‌ی «تثبیت و تعقل» است.

شعر جنگ جهان را می‌توان به مثابه تاریخ‌نگاری شاعرانه در متنی رئالیستی و مستند دانست، اما شعر دفاع مقدس خصوصا در سال‌های پس از جنگ شعری اومانیستی و رمانتیک با پیرنگ‌های روایی است. لذا زمانمند و مکانمند به نظر نمی‌رسد و در بستر تاریخ و جغرافیا جاری می‌شود. شعری که اکنون شاعر ایرانی در موضوع فلسطین می‌سراید، از همین خصوصیات بهره‌مند است، اگر چه همان‌گونه که ذکر شد، تظاهرات خشم‌آلود شاعرانه را نیز، هنوز می‌توان با کمیتی وسیع شاهد بود. تظاهراتی که شعر را در محبس فرازی خاص از تاریخ گرفتار می‌کند:

«فرمانده عزیر!/ سید!/ در کجای زمان ایستاده‌ای/ بی‌هیچ واهمه/ ای یادگار حیدر!/ فرزند فاطمه!/ این‌جا زمین به‌نام تو سوگند می‌خورد/ نامت تبسمی است که بر صلح می‌وزد/ تا بی‌حضور ننگ و خیانت/ بر جنوب بنشیند.»

«حسین اسرافیلی»

حافظه‌ی تاریخ اما گاه، چه بسیار گاه حوادث بزرگ را درخود نگاه نمی‌دارد، چه برسد به شعرهای سروده شده پیرامون آن‌ها را. اما این حافظه گاه، چه اندک شعرهایی را در خود جاودانه می‌سازد که اشاره‌ی مستقیم به هیچ حادثه‌ای ندارند و تنها به ظرفیت تأویلی خود و توان خوانش مخاطبان خویش متکی هستند. شعرهایی که با درهم بردن زمان‌ها و مکان‌های مختلف جهانی نو می‌آفرینند و معنایی که را با کمک کارکردهای چندگانه‌ی کلمات، در فضایی استعاری، تکثیر می‌کنند. فضایی که در اشعار شعارگونه تا سطح تشبیهاتی ساده نزول می‌کند.

پایان‌بخش این نوشتار شعری ماندگار از مرحوم «سلمان هراتی» است که چون باقیه صالحه‌ای از او به یادگار مانده و فضای استعاری آن هنوز هم تازه و تأثیرگذار و الهام‌بخش به نظر می‌رسد:

یک شاخه گل محمدی/ با شدتی شگفت/در برودت سینا شگفت/ چندان که/ هفت ستون سیمانی فرو ریخت/ و دیکتاتورها سرگیجه گرفتند/ نظامیان/ جهت پیشگیری توفان/ امواج را/ در سواحل نیل بازرسی می‌کنند/ اما در تقدیر آمده است/ این بار چون گذشته/ صندوق حادثه/ در اطراف دردست‌های امین آسیه/ لنگر می‌گیرد/ پلیس/ بین گل محمدی و مردم/ دیوار می‌کشد/ و نمی‌داند/ نیل به بلعیدن فرعونان/ عادت دارد/ آه…/ بر موج‌های نیل/ صندوق حادثه را…»


 

قبض کرایه

هانس ماگنوس انتسزبرگریک بعد از ظهر بیهوده، امروز
در خانه‌ام می‌بینم
از لای در باز آشپزخانه
یک کوزه‌ی شیر، یک تخته‌ی ساطوری
یک بشقاب برای گربه.
یک تلگرام افتاده روی میز
آن را نخوانده‌ام.

در موزه‌ای در آمستردام
در یک عکس قدیمی دیدم
از لای در باز آشپزخانه
یک کوزه شیر، یک سبد نان
یک بشقاب برای گربه.
یک نامه‌ی افتاده روی میز
آن را نخوانده‌ام.

در ویلایی در ماسکوا
چند هفته پیش دیدم
از لای در باز آشپزخانه
یک سبد نان، یک تخته‌ی ساطوری
یک بشقاب برای گربه.
یک روزنامه‌ی افتاده روی میز
آن را نخوانده‌ام.

از لای در باز آشپزخانه
می‌بینم شیر ریخته را
جنگ‌های سی‌ساله را
اشک‌ها را روی تخته‌ی ساطوری
موشک‌های ضد موشک را
سبدهای نان را
جنگ‌های طبقه‌ای را.
آن پایین در گوشه‌ی چپ
می‌بینم یک بشقاب را برای گربه.

❋ ❋ ❋

اما این که:

هانس ماگنوس انتسزبرگرHans Magnus Enzensberger

شاعر آلمانی، یازدهم نوامبر ۱۹۲۹ در ناحیه‌ی «آلگوی»، ایالت باواریا، به دنیا آمده است. بیشتر کودکی‌اش را در نورنبرگ گذرانده و پیش از تحصیل زبان، ادبیات و فلسفه در دانشگاه‌های ارلانگن، فرایبورگ، هامبورگ و سوربون مدتی را برای نیروهای اشغالگر آمریکایی به عنوان مترجم و بارمن کار کرد. تز دکتری او درباره‌ی شاعر رمانتیک «برنتانو» است. از ۱۹۵۵ تا ۱۹۵۷ تهیه‌کننده‌ی رادیویی در اشتوتگارت بود و سپس خود را در نروژ و ایتالیا یک نویسنده‌ی غیر وابسته به احزاب سیاسی معرفی کرد. از ۱۹۶۰ یک نمونه‌خوان انتشاراتی، منتقد ادبی، مترجم ادبی، گردآورنده‌ی مجموعه‌های شعری و ویراستار گاهنامه‌ای سیاسی-اجتماعی بوده است. او سفرهای متعددی در قاره‌های اروپا، آسیا و آمریکا داشته است. او بیش از بیست و پنج کتاب به زبان آلمانی نوشته است و آخرین کتاب او که در سال جاری (۲۰۰۸) یک زندگینامه‌ی داستانی است به نام «هامرشتاین یا خودسری» است. «کورت فن هامرشتاین» پیش از به قدرت رسیدن هیتلر و سیطره‌ی نازیسم، فرمانده‌ی نیروهای زمینی آلمان بود و رایش سوم او را در ۱۹۳۴ برکنار کرد.

آثار انتسنزبرگر به بیش از چهل زبان دنیا ترجمه شده است. از مترجمان فارسی او باید به دکتر تورج رهنما (که شعر معروف او «دفاع از گرگ‌ها» را ترجمه کرده است) و دوست شاعرم، علی عبداللهی اشاره کرد.

هانس ماگنوس انتسنزبرگر جوایز متعددی کسب کرده است که از میان آن‌ها جایزه‌ی «گئورگ بوخنر» در ۱۹۶۳، جایزه‌ی «هاینریش بل» در ۱۹۸۵، جایزه‌ی «هاینریش هاینه» در ۱۹۹۸ و جایزه‌ی «شاهزاده‌ی آستوریاس» در ۲۰۰۲ قابل ذکر است.

این شاعر، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و مقاله‌نویس که به لقب‌های «استاد غافلگیری» و «مزاحم ملت» یکی از مؤثرترین و شناخته‌شده‌ترین صداهای ادبیات آلمان است که از سال‌های آغازین فعالیت ادبی‌اش مورد توجه اندیشمندان بزرگی چون تئودور آدورنو، هانا آرنت و یورگن هابرماس بوده است.

و دیگر این که:

مجموعه‌های شعر انتسنزبرگر بارها به زبان انگلیسی ترجمه و منشر شده است. آخرین ترجمه‌ی انگلیسی شعرهای او، کتابی است به نام «سبک‌تر از هوا: شعرهای اخلاقی» که سال ۲۰۰۲ میلادی به چاپ رسید. اما شعر «قبض کرایه» را من از کتاب «شعرهای هانس ماگنوس انتسنزبرگر» که به ترجمه‌ی میشل هامبورگر، جروم روتنبرگ و خود انتسنزبرگر در مجموعه‌ی «شاعران مدرن اروپایی انتشارات پنگوئن» منتشر شده، انتخاب کرده‌ام. این شعر را استقبالی از هشتاد سالگی این شاعر بزرگ بدانید.


 

آیا ستاره‌باران خواهد بود؟

میکائیل. ر. بورچمیکائیل. ر. بورچ
Michael R. Burch

متولد سال ۱۹۵۸. آمریکایی‌ست. شعرش در آمریکا، انگلیس، آفریقا، آلبانی، ژاپن، هند و بسیاری از کشورهای جهان خوش درخشیده است. سردبیر مجله‌ی شعر بسیار خوب و موفقی‌ست به نام The HyperTexts و به عنوان ناشری فعال نیز اعتبار و سابقه‌ی درخور اعتنایی دارد. مردِ خدا و خانه و خانواده است.

همه‌ی عاشقانه‌هایش را به زنش Elizabeth Harris Burch تقدیم کرده و اشعار جذابی برای پسرش Jeremy سروده. در آنتولوژی‌هایی که به اشعار عارفانه و ماوراء الطبیعه اختصاص دارد، آثارش سرآمد دیگران است. از دهه‌ی بیست عمر خود به عنوان داور برای ارزیابی اشعار مسابقات گوناگون شعری دعوت شده است و از همین رو جوانان کشورش و مخاطبان نشریه‌اش وقتش را برای مشاوره و صلاحدیدهای شاعرانه بسیار به خود اختصاص می‌دهند. میکائیل. ر. بورچ برنده‌ی جوایز شعری گوناگونی‌ست و غزل‌های نابش، با مضامین نو و باریک‌اندیشی‌های خاص او، پیوندی زیبا و استوار بین شعر سنتی و مدرن آمریکا به وجود آورده‌اند. مترجم آثار او در ایران، گزیده‌ای از اشعار او را در آنتولوژی شعر آمریکای معاصر آورده است و نیز عاشقانه‌های او را برای همسر و مادرش در کتاب شیدایی‌ها.

❋ ❋ ❋

هنر شاعری (۱)
تو را ای شعر
سرانجام در غل و زنجیر می‌یابم
در محاصره‌ی دسیسه‌ها و توطئه‌ها
برای شکنجه کردن و درهم شکستنت،
تو را برهنه و لرزان می‌یابم.

گیسوان پر کلاغی‌ات را بریده و
هر دو چشمت را از حدقه کنده‌اند
چشمانی همرنگ آسمان،
که باز می‌ماندند تا سحرگاهان
در شگفت از رؤیاها و اوهام وحشی.

کمرت خمیده است زیر بار اندوهی وصف‌ناپذیر
و ضربه‌های بی‌رحم تازیانه
خون را جاری کرده از شیارهای عمیق زخم‌هایت؛
شکسته‌اند استخوان‌هایت را
به کوله‌باری می‌مانی از دردهای جنگ‌های بی‌شمار.

زمانی از همه خواستنی‌تر بودی.
پناه پسرکی رنجور
که آوایت را شنیده بود از دور دست
در همهمه‌ی شهاب‌باران آسمان شب‌های بی‌پایان
در تمام طول تاریکی.

همیشه دلنگرانم بودی
مبادا بر باد دهد خاکسترم را آتش جوانی
همیشه دست و دلت می‌لرزید
وقتی هوسرانم می‌دیدی
هر کلام خاموش و گویای تو،
دعای جانم، بدرقه‌ی راهم شد.

و قدم‌های لرزان کودکانه‌ام را بدل کردی
به گام‌های استوار مردانه،
و اکنون که به پشت سر می‌نگرم
به یاد می‌آورم نورت را
و در نمی‌یابم از چیست داغ ننگ آن‌ها بر پیشانی پٌر مهر تو.

در آغوشت خواهم گرفت و
نوازشت خواهم کرد
به یاد نوازش‌های بالنده‌ی روح‌انگیزت:
و تو را آزاد خواهم کرد از زندان مخوفت امشب –
بازت خواهم گرداند به سرچشمه‌ی تابان نور
آن آبشار خروشیده
جاری از سینه‌ی خورشید.
و با اشک‌هایم پاهایت را خواهم شست
به خاطر همه‌ی آن سال‌ها که ناجی‌ام بودی…
عشق من که می‌ستایمت.

❋ ❋ ❋

ترجمه‌ی سه شعر دیگر:

گل یاس می‌چیند او (۲)
او گل یاس می‌چیند
گیسو به گلبرگ‌های یاس می‌آراید؛
امشب او نسیم را وزیدن می‌آموزد.

رازِ خود با کس نمی‌گوید
درون صندوقچه‌ی دل نهان می‌دارد؛
امشب او ستارگان را سوسو زدن می‌آموزد.

تمام شب می‌رقصد
پا به پای تپیدن‌های دل؛
امشب او چشمانش را دریا شدن می‌آموزد.

اندوهش را با خود قسمت می‌کند
در جام بلورین تنهایی‌اش؛
نم پس نمی‌دهد بر شانه‌های من، باران اشک‌هایش.

یار خلوت گزیده‌ام
کاسبرگی جز خار نمی‌خواهد
برای گلِ سرخ قلبش.

عشق! بیدار شو، بیدار شو
ببین چه کم آورده‌ایم من و تو
پشت پلک‌های بسته‌ی او. پسِ

❋ ❋ ❋

آیا ستاره‌باران خواهد بود؟ (۳)
آیا ستاره‌باران خواهد بود
امشب
هنگامی که او گل محمدی می‌چیند
و یاسِ سپید
و گل‌های خودروی معطر؟

و آیا نصیب او گلبرگ خواهد شد
یا کاسبرگ‌هایی از خار
حامی غنچه‌های گل‌های سرخ
هنوز فرو بسته؟

آیا ماهتاب خواهد بود
امشب
هنگام که او
صدف گرد می‌آورد
و گوش ماهی
و بال‌های پرپر آلباتروس؟

و آیا او گنج خواهد یافت
یا رنج
در انتهای رنگین‌کمانی از
ماهتاب بر قطره‌های باران؟

❋ ❋ ❋

آب و طلا (۴)
نم‌نم عطش را می‌چشید خوش خوشک، بیایان بی‌انتهای درونم
وقتی تو رگبار شدی، رگبار، رگبار، و دیوانه‌وار باریدی
و شادی آسان رگبار، خود سرابی دیگر بود، زیرا:
رؤیای بیابانگرد را تنها عطش فرو می‌نشاند، عطش، عطش.

برای بی‌نوایی چون من، توانگری سخاوتمند بودی
طلا بارانم کردی، مدفون شدم زیر بار سکه‌ها
و مٌردم از گرسنگی با استخوان‌هایم از طلا
سهم دزدان شبانه‌ی گورستان، تا به تاراجم برند.

قلبت را زود بخشیدی، زیاده از حد بخشیدی،
عشقت سر رفت از کاسه‌ی دستانم،
بی‌آن‌که راهی بیابد به دریای چشمانم
یا به نم‌نم عطش در پیاله‌ی تنهائی‌ام.

در خواب‌های تلخم، از لبان نمناکت نوشیدم
و سنگ‌نبشته‌ی گورم را دیدم با خطوطی ناخوانا از طلا.

پاورقی‌ها:

۱- ARS POETICA

۲- She Gathered Lilacs

۳- Will There Be Starlight

۴-Water and Gold


 

مگر شب

آلن ونستناز زمین مرده
گل‌ها ناگهان سر برمی‌آورند
چه گل‌هایی نمی‌دانم
من به تو خیره می‌شوم
فرو می‌روم در دهان بازت،
در چشمانی به تیزی
دندان‌های ریزت
که دیشب،
روباه ستاره را یادم می‌آورد.
آن موقع،
قلبم به شدت می‌تپید،
با ریتم دندان زدن‌های تو
بر پوستم.
به شدت می‌تپید قلبم وقتی تو،
یکی پس از دیگری،
پاهای فرو رفته در سردی‌ات را
بلند می‌کردی.
امروز، من مردی هستم
با فکی کلید شده،
مشتی فرو رفته در دهان
زیرا که در ریه‌هایش
دیگر هیچ بادی نمی‌وزد
و چشمانش پلک شده‌اند.


 

عشق و شهرت و مرگ

مثل پیرزنی که می‌رود بازار؛
جخ می‌نشیند پشت پنجره‌ام
می‌نشیند و تماشایم می‌کند،
با دستپاچگی عرق می‌ریزد
توی سیم و مه و پارس سگ
تا ناگهان
مثل تاراندن یک مگس
با روزنامه‌ای به پرده می‌کوبم
و جیغ را روی شهر
می‌شنوی
و بعد، او رفته است.

راه تمام کردن یک شعر
مثل این
ناگهان
ساکت شدن است.

❋ ❋ ❋

اما این که:

Charles Bukowski

چارلز بوکفسکی در ۱۹۲۰در آندرناخ آلمان به دنیا آمد. دو ساله بود که خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد و او بیشتر کودکی‌اش را در لس آنجلس گذراند. بوکفسکی نخستین کتاب شعرش را در سی و پنج سالگی (۱۹۶۱) با نام «گل، مشت و ناله‌ی حیوانی» منتشر کرد.

او داستان نیز می‌نوشت و هر هفته ستون ثابتی در روزنامه‌ی محلی «اپن سیتی» زیر عنوان «یادداشت‌های یک پیرمرد کثیف» داشت. بوکفسکی در۱۹۹۴ درگذشت.

و دیگر این که:

بوکفسکی (به دلایلی جامعه‌شناسانه – و البته- روان‌شناسانه) نامی آشنا برای خوانندگان ایرانی است. اخیراً دو مجموعه شعر از او، تقریباً همزمان، به فارسی منتشر شده است و با احتساب دو کتابی که سال‌ها پیش از او ترجمه شده بود (و کتاب‌هایی که در راه‌اند) یکی از معدود شاعران ترجمه است که بازار نشر ایران به او علاقه دارد. با این حال، هیچ تحلیل و نقد جدی‌ای درباره‌ی شعر و داستان او در زبان فارسی موجود نیست و آن‌چه که هست اطلاعاتی ژورنالیستی است که از منابع غربی به فارسی برگردانده شده…

شعر «عشق و شهرت و مرگ» را از سیزدهمین کتاب «شاعران مدرن انتشارات پنگوئن» که گزیده‌ای از کارهای بوکفسکی و دو شاعر دیگر آمریکایی است انتخاب و ترجمه کرده‌ام.


 

بروم یا نروم/ عرض حال

امید مهدی نژادخرم آن‌روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن زلف خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم‌کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم
به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که من که این‌جا نشسته‌ام و دارم اشعار حافظ را برای تو تفسیر می‌کنم برای خودم از استعدادها و ذخایر این مملکت هستم که به علت بی‌توجهی، به این کار مشغول شده‌ام و منتظر روزی هستم که خرّم و خندان از این خراب‌شده به جایی بروم که قدر مرا بدانند و در آن‌جا راحت زندگی نمایم. و بدان که پیش از من جانان من به آن‌جا رفته است و قرار است برای من دعوت‌نامه بفرستد که من هم از پی او به جای موردنظر نقل مکان نمایم. اگرچه ایرونی در هرکجا که باشد غریب است و در فراق شله‌زرد نذری و پیکان جوانان و دمپایی ابری لاانگشتی و بوی بازارچه تجریش همچون شمع می‌سوزد، اما من از این اوضاع وحشت زندان و شکنجه و کمیته به تنگ آمده و به بوی دنباله زلف یار خود لباس‌های خود را جمع کرده و از این‌جا خواهم رفت. من دیگر طاقت ندارم و در این‌جا بیمار شده‌ام و چون مثل باد صبا از هواداران یکی از احزاب خرامان سیاسی هستم، در اقلیتم و در عین جوانی مثل پیرمردها جایی برای من وجود ندارد. اگر گرین‌کارت من جور شود با سر می‌روم، چون دلم زخم شده و از چشمم هم اشک می‌آید. من نذر کرده‌ام که اگر از این‌جا خلاص شدم در آن‌جا وارد شبکه‌های ماهواره‌ای شده و غزل‌های حافظ را برای ایرونی‌های مقیم کلیه جهان بخوانم و تفسیر کنم. اگر هم لازم شد از آن‌ها هواداری کرده در یکی دیگر از شبکه‌ها یک ذره هم به رقص و آواز بپردازم و از آن‌جا به لب چشمه بروم و در کلیپ‌های ایرونی که لب چشمه و زیر نور خورشید ساخته می‌شوند بازی نمایم. اگرچه می‌دانم که من هم مثل حافظ جایی نخواهم رفت، ولی تلاش خود را خواهم کرد.

ناگفته نماند اگر آصفان دوران و متولیان امور عنایت کرده به بنده وامی عطا کنند که بتوانم ودیعه‌ی مسکن خود و خانواده‌ام را جور نمایم، بدیهی است که مانند کلیه‌ی معترضین، در وطن عزیزمان مانده و از دریچه‌ی همین سایت به رشد و اعتلای ادبیات فارسی کمک خواهم کرد.


 

صلح

بازگشت به سوی تو
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل… نه؟
شایسته‌ی عشق تو نیستیم
اکنون که سایه‌ی نفرین‌شده‌ی شب جدایمان می‌کند
دورمان می‌کند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریخته‌ی تو
تاریکی
آوار می‌شود برما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ –
تبری بی‌سیرت بر کنده‌ای بریده

ما را دستی نیست، می‌بینی؟
نه، … این‌ها دست نیست
چنگالی ست درنده
پنجه‌هایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراهه‌ای
که به تو می‌رسد
به تویی که می‌مویی و می‌نالی در تنهایی

دندان‌مان نیز نیست
تیغ‌هایی‌ست تیز
ناتوان از رسیدن به لب‌ها/ به صورتِ تو

مادر
زنجیره‌ی دردها
شب‌های کور
گذشت
و سپیده‌دمان ِ مرده زاد
روزن ِ مسدودِ مرگ
آن چه بر ما رفت
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل بسته‌ای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام می‌کند
دل‌بسته‌ی رؤیایت هستی
به تکاپویی بی‌ترحم دچاری
دایره‌ی تباهِ قدم‌های زندان
تکاپویی که می‌خشکاندت
خونت را می‌مکد

بازمان گردان مادر!

خمترک کن سوی ما
شاخه‌ی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هسته‌ی تیزی که درون‌مان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم

بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دل‌هایی رها از اندوه

❋ ❋ ❋

اما این که:

سی و چهار سال پیش، در بهار ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۸ خورشیدی)، در سال جهانی کودک، دومین همایش بین المللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) برگزار شد. یکی از سخنرانان مراسم گشایش ِ همایش، رافائل آلبرتی (Rafael Alberti) شاعر بلندآوازه‌ی اسپانیا بود. آلبرتی در کنار لورکا (دوست نزدیک او) صدای آشنای شعر اسپانیاست برای ما. (آن‌چنان آشنا که چند سال پیش بزرگداشتی برای او در فرهنگسرای ارسباران – با همکاری سفارت اسپانیا- گرفتیم.) صدایی که از سبعیتِ فاشیسم ِ دولتی ِ ژنرال فرانکو خون رنگ است…

آلبرتی در این همایش گفت:

«بگذارید کودکان (همه‌ی کودکان: کودکانی که جان‌شان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست داده‌اند) در نیروی رفتار ما، در واژه‌های مکتوب و در دست‌های امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در این‌جا گرد آمده‌اند. بیایید همچنان شایسته‌ترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی یرای همه‌ی انسان‌ها…»

و دیگر این‌که:

بیست و یکم سپتامبر را سازمان ملل متحد «روز جهانی صلح» نامیده است، روزی برای آتش‌بس و حذف خشونت و گرامی‌داشت آرمان‌های صلح جهانی. امسال دبیرکل سازمان ملل، آقای بان کی مون، از مردم جهان خواست که در ساعت ۱۲ (به وقت محلی) در این روز یک دقیقه سکوت کنند. ترجمه‌ی شعر صلح آلبرتی را ( که در واقع، شعری است بی‌عنوان، و عنوان فعلی، پیشنهادِ مترجم است در این‌جا) – که البته خود شاعر، آن را «فریادی رسا» می‌داند- به قربانیان جنگ‌های این سال‌ها، به‌ویژه مردم مسلمان عراق که زخم‌های آمریکایی‌شان همچنان گشوده است، تقدیم می‌کنم.

و باز هم این که:

این شعر و سخنان رافائل آلبرتی را از ترجمه‌ی انگلیسی «اسپاس نیکولف» که در پنجاهمین شماره‌ی مجله‌ی «هنر و ادب بلغارستان» (اوبزور) چاپ شده، به فارسی برگردانده‌ام. متأسفانه به اصل شعر دست نیافتم.

* Rafael Alberti