فیروزه

 
 

مشک آن است که ببوید

بسیاری از تازه‌واردهای عرصه هنر، مانند هر آدم تازه‌کار دیگری، نگاهی آرمانی به رشته خود دارند و در خود، این قدرت و امید را می‌یابند که وقتی در رشته‌ی هنری خود به توان لازم رسیدند بتوانند تغییرات اساسی و قابل توجهی را در جامعه‌ی پیرامون خود به وجود بیاورند. ولی کمی که جلوتر می‌روند و بازخورد یکی دو اثر از آثار هنری مورد علاقه‌ی خود را در فضای جامعه می‌بینند در می‌یابند که آرمان‌های‌شان کمی دورتر از جایی است که خیال می‌کرده‌اند.

مشکلی که بسیاری از اهل هنر با آن روبه‌رو هستند فاصله سلیقه‌ای عموم مخاطبان با ایده‌آل‌های هنری هنرمندان است. بسیار پیش می‌آید که یک اثر هنری در عین قدرت و ارزش هنری بالا، مورد توجه عموم قرار نمی‌گیرد و مثلا رمانی که چندین جایزه‌ی ادبی را به خود اختصاص داده است، به چاپ سوم و چهارم نمی‌رسد و یا فیلمی که از نظر هنرمندان عرصه سینما فیلم با ارزش و عمیقی است فروش گیشه‌ای پیدا نمی‌کند. و در مقابل، گاهی داستان‌های ضعیفی که از نظر مفهومی کم‌عمق و حتا در جنبه‌ی تکنیکی هم کم‌ارزش است، بارها و بارها تجدید چاپ می‌شود و فیلم‌هایی از این دست صرفا به خاطر زبان طنز یا عوامل سرگرم‌کننده دیگر، به نرخ قابل توجهی از فروش دست پیدا می‌کند؛ تا جایی که عناوینی مثل «رمان بازاری» یا «فیلم گیشه‌ای» به وجود می‌آیند و هنرمندان تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند که اثر آن‌ها در مجموعه این عناوین قرار نگیرد. ولی مشکل کجاست؟

فاصله بین عموم جامعه‌ی ما و سلیقه‌ی هنرمندان عوامل زیادی دارد که قطعا تمام آن‌ها در دست هنرمند نیست که بتواند آن‌ها را تغییر دهد، به خصوص که در مواردی به سیستم آموزشی کشور، و سیاست‌گذاری‌های نها‌دهای فرهنگی‌هنری کشور نیز مربوط می‌شود. ولی آن‌چه که مسلم است هنرمندان نیز از حقیقت اصلی هنر که با فطرت انسانی سازگاری دارد و هر سلیقه‌ای را تحت تاثیر قرار می‌دهد، فاصله گرفته‌اند و کار به جایی رسیده است که بسیاری از آثار هنری، نه به خاطر ارزش موجود در آن، که صرفا به خاطر قراردادی که بین هنرمندان وضع شده است زیبا محسوب می‌شوند و در بیرون از مجامع هنری جایی برای عرضه آن‌ها وجود ندارد.

شاید اگر هنرمندان بین مردم باشند و مثل آن‌ها زندگی کنند و خود را در فضای زندگی هنرمندانه محدود نکنند مشک هنرشان همه جا ببوید. بوی مشک را همه درک می‌کنند و از آن لذت می‌برند؛ نه فقط، عطار‌ها و مشک‌شناسان.


 

دزد دوچرخه

ایتالیا (ویتوریو دسیکا) کارگردان: دسیکا، فیلم‌نامه: چزاره زا وایتنی، بر مبنای رمانی نوشته لوییجی بارتولینی. فیلم‌بردار: کارلو مونتوری، موسیقی: الساندرو چیکونینی بازیگران: لامبرتو ماجورانی، لیانلا کارل، انتسو استایولا و النا آلیتری، سیاه و سفید ۹۰ دقیقه.

– کارگر بی‌کاری به نام «آنتونیو» (ماجورانی) سرانجام به عنوان اعلان چسبان استخدام می‌شود. او به زودی با مشقت و گرو گذاشتن ملافه‌های خانه، دوچرخه‌ای تهیه می‌کند و مشغول می‌شود اما پس از چندی دوچرخه را می‌دزدند. حالا «آنتونیو» که با خطر از دست دادن کار رو به رو است همراه پسرش «برونو» (استایولا) برای پیدا کردن دوچرخه تمام شهر را زیر پا می‌گذارد. سرانجام وقتی در جستجوها به جایی نمی‌رسد، تصمیم می‌گیرد یک دوچرخه بدزدد.

– گذشت زمان، این فیلم مشهور دسیکا را که تا سال‌ها منتقدان دنیا آن را در زمره بهترین فیلم‌های تاریخ سینما به شمار می‌آوردند، عجیب کهنه کرده و نشان داده که برای زنده باقی ماندن فیلمی که به تمام دوره‌ها تعلق داشته باشد تنها استفاده از بازیگران غیر حرفه‌ای، کار در خارج از استودیو، استفاده از نور طبیعی برای فیلم‌برداری و چند عامل شناخته شده دیگر مکتب نئورئالیسم کافی نیستند. حالا، البته آثار دسیکا به خاطر تعلق به دوره‌ای تاریخی و همگونی اوضاع اجتماعی با حرکتی هنری و در نهایت رمانتیسمی با رنگ غم غربت روزهای خوش گذشته (کدام روزهای خوش؟) جذابند اما دیگر خوب به نظر نمی‌آیند؛ یعنی گذشت زمان نشان می‌دهد که آن آثار (پس از جنگ جهانی دوم) از قبل دقیقاً نوشته می‌شدند. بازیگران شان آن قدرها هم غیر حرفه‌ای نبودند،… و در کل فیلم‌هایی بودند متعلق به یک مؤلف که باید آن را با میزان‌های کلاسیک سینمای داستان‌گوی شخصیت‌پرداز سنجید و این را هالیوود در همان سال‌ها خیلی زود درک کرد و بازسازی دزد دوچرخه را با هم‌کاری گرانت پیشنهاد کرد. البته هم‌چنان باید اذعان داشت که به دلیل همان هم‌گونی که اشاره شد دزدان دوچرخه فیلم مهمی بوده و هست.


 

جنگل واژگون

«نه سرزمین هرز، که بزرگ جنگلی واژگون شاخ و برگ‌هایش همه در زیر زمین»

داستان‌های سالینجر، بیشتر اوقات با نوعی پیچیدگی و رمز آمیزی آمیخته است. در واقع داستان‌های او بی‌ارتباط با زندگی اسرار آمیز او نیست. نویسنده‌ای که از بین ۳۱ اثرش تنها برای چاپ ۹ مورد آن، رضایت داده است. «جنگل واژگون» نیز از آن دست نوشته‌هایی است که بدون رضایت او چاپ و حتی ترجمه شده است. اما در مقابل، آن‌قدر این داستان زیباست که نمی‌توان از خواندن آن صرف نظر کرد. اگرچه صفحه ابتدایی داستان، با نامه «گودین» آغاز می‌شود ولی اصل قصه داستان با همین شعری شروع می‌شود که در ابتدا آوردیم.

برخلاف بسیاری از داستان‌های مدرن و برخی از داستان‌های همین نویسنده، این داستان از قصه بسیار جذابی برخوردار است. «کورین» دختری است که از کوچکی به پسرکی به نام ریموند علاقه‌مند می‌شود و با وجود جدایی چندین ساله‌ای که بین آن‌ها می‌افتد از تلاش برای پیدا کردن پسر آرزوهایش ناامید نمی‌شود. هرچه پیشتر بروید بیشتر علاقه پیدا می‌کنید صفحه بعد را بخوانید.

نکته جالب توجه دیگر، زبان دقیق، تصاویر تازه و زیبا و زاویه دیدی متفاوت و البته عجیب است. اگرچه ظاهر داستان با «دانای کل» روایت می‌شود ولی در بین داستان متوجه می‌شوید راوی یکی از شخصیت‌های قصه است.

در این داستان ۹۰ صفحه‌ای، نویسنده دو جهان متضاد را به شما معرفی می‌کند. طوری که شاید در پایان داستان تصمیم بگیرید جای یکی از شخصیت‌های داستان باشید.


 

سینمای معنوی به جای معناگرا

پرسش: آقای راعی، شما با فیلم تولد یک پروانه تبدیل به یکی از چند چهره شاخص سینمای موسوم به معناگرا، شده‌اید. به طور کلی، این نوع سینما را چگونه ارزیابی می‌کنید؟!

واقعیت این است که معناگرا یک سینمایی است که به معنا می‌پردازد. این بدان معنا نیست که به خدا می‌پردازد. معنایش این نیست که به جهان از دیدگاه نبی اکرم می‌پردازد. می‌گوید یک چیزهایی به غیر از آن‌چه چشم تو می‌بینید، هست.

مثلاً ممکن است یک نیرویی که اصلاً نمی‌دانیم چیست، باعث بشود که یک نفر آن طرف دیوار را ببیند. و این باعث می‌شود که مشکلاتی برایش پیش بیاید. اتفاقاً وجودش – وجود سینمای معناگرا – می‌گوید، این قاعده که غیب، لزوماً به خدا و پیغمبر و حکومت خدا می‌پردازد، این چیزها نیست. لزوماً این‌ها نیست. یعنی یک چیزی هست که اصلاً نیاز ندارد به آن‌ها. عین آن‌جا که عده‌ای می‌گویند: «خوب ما آدم هستیم، زندگی می‌کنیم، یک نیازهایی جسم‌مان دارد و یک نیازهایی روح‌مان دارد و یک نیازهایی جامعه‌مان دارد. ما چه نیازی به پیغمبر داریم؟! نه خدا را می‌خواهیم و نه پیغمبر خدا را!» زندگی می‌کنند بعد هم داخل یک چاله می‌اندازندشان و تمام می‌شود. همین نگاه، الان در غرب وجود دارد که می‌گوید: آن دنیا هم همین است. حالا فرض کنید آن دنیا هم وجود دارد. شما یک مرتبه می‌بینید که آن دنیا هستید مثل فیلم «روحِ جری زوکِر» و جسم‌تان نیست. بعد عادت می‌کنی به این‌که بدون جسم و با روح زندگی کنی. آن‌جا هم مثل همین جاست. یعنی دوباره آن‌جا هم برای خودش یک‌سری مسائلی دارد یک دغدغه‌هایی دارد. چیزی تغییر نمی‌کند، این ذات سینمای معناگرایی است که در غرب از آن اراده می‌کنند. سینمایی که ما می‌گوئیم، سینمای «معنوی» است نه معناگرا، معنوی هم، به نظرم همان که مولانا گفته معنوی. و دقیقاً هم از دیدگاه خدا و پیغمبر، آن جوری که او گفته، صحیح هست. این ها – معنوی و معناگرا – ربطی به هم ندارد. بنابراین گفتم، امیدوارم که به «سفر به هیدالو» معناگرا نگویید. آن، یک جور سینمای دیگری است. در ایران هم این سینمای معناگرا یا ماوراء جا افتاده است – حالا «ماوراء» باز بهتر است، به این معنایی که من می‌گویم نزدیک‌تر است: ماوراء ماده یک چیزی هست – حالا ما این فیلم را درباره اش ساخته ایم. این‌بار هیچ لزومی ندارد که ما مثلاً بخواهیم دینی نگاه کنیم، دینی حرف بزنیم. به ما می‌گوید که فقط هست و حتی می‌تواند تلویحاً بگوید که اتفاقا.ً این نشان می‌دهد که این چیزهای ماورائی ربطی به خدا و پیغمبر ندارد.

و این‌هایی که شما در عالم ماده می‌گویید ربط ندارد، ما می‌گوییم اتفاقاً ربط دارد و این نمونه است که ما یکی ساختیم. حتی می‌تواند گاهی این سینمای معناگرا ضد مفاهیمی باشد که ما مثلاً به آن معتقدیم. یعنی ثابت می‌کند که اتفاقاً همان‌طوری که این‌جا پیغمبر به درد نمی‌خورد، آن دنیا هم که حالا تو روح شدی، دوباره به دردت نمی‌خورد.

مثلاً فیلم «بچه رُزماری» یک جور معناگراست. دقیقاً از یک معنایی حرف می‌زند، که تخم شیطان بناست پا بگیرد. که مثلاً بر دنیا حکومت کند و می‌گیرد و محکم. خوب این چه ربطی دارد به سینمای معنوی. ولی معناگرا هست یعنی از یک چیز غیر مادی حرف می‌زند. بنابراین توی غرب وقتی می‌گویند معناگرا مقصودشان یک نوع سینمایی است که از یک چیزهایی غیر از ماده حرف می‌زند، همین، تا این‌جاست. این که در آن به یک چیزهایی نیاز داریم، یک خدایی هست، برای این بشر یک چیزهایی آفریده، پیغمبر به آن داده، کتاب به آن داده، این‌ها دیگر نیست. و خیلی از دوستان ما هم تبلیغ سینمای معناگرا می‌کنند. بدون این‌که به نظر من، بدانند که آن‌جا چه جور اتفاقی می‌افتد. بله ممکن است بعضی از فیلم‌های معناگرا نزدیک باشند به سینمای دینی. و هر سینمای دینی به نظرم لزوماً معناگرا هم هست. یعنی بالاخره وقتی می‌گوییم دین، باید معنا را قبول کند. نمی‌تواند بگوید که هر چه هست ماده است.

سینمای دینی، لزوماً سینمای غیر مادی هست. اما با یک قاعده‌ای، که یک پیامبری از طرف خدا آمده گفته و با عینکی که آن پیامبر داده. حدیث‌های او، قرآن، این‌ها همه روی هم رفته یک جور عینکی است که این پیامبر به چشم می‌دهد و می‌گوید: این جهان است، اعم از ماده و غیر ماده، این جوری به آن نگاه کنید. ولی سینمای معناگرا این عینک را ندارد.

مثلاً در سینمای دینی، جن و ملائکه، کاملاً با هم فرق دارند. یک جن می‌تواند شرور باشد و داستانی را درست کند ولی ملائکه اصلاً شرور نمی‌شود. در سینمای معناگرا یک موجودی است که اصلاً نمی‌توان قضاوت کرد که جن است یا ملائکه. یک موجودی که باعث یک جور اتفاقاتی خواهد شد. اصولاً این‌ها یکی‌اند آن‌جا.

ما یک ذره تکلیف‌مان روشن است. از این نظر که می‌گوییم بالاخره پیامبر ما یک قاعده‌هایی را آورده که ما این قاعده‌ها را قبول داریم. این قاعده‌ها هر چیزی بگویند ما می‌گوییم قبول است. اگر این قاعده‌ها بگویند این جوری نیست، می‌گوییم نیست. اگر بگویند هست، می‌گوییم هست. به نظر من، اگر آدم این جوری تسلیم بشود به این قسمتش، راحت می‌شود. مثلاً آیا شیطان می‌تواند حکومت کند بر جهان؟ خوب اگر خدا نباشد بله. بعد می‌گوییم آیا شیطان از عهده خدا بر می‌آید؟ ما می‌گوییم نه. چون خودش مخلوق است. تمام شد. در قرآن هم گفته زورش به مؤمنین نمی‌رسد. خوب این‌ها روشن است. ولی ما فیلم می‌سازیم که شیطان همه کار می‌کند و قدرت دارد. این همان تقلید کامل از آن‌هاست.

پرسش: یعنی از وقتی معناگرا راه افتاده است، فیلم‌های معناگرایی آن طرف هم یک‌سره آمده‌اند این‌جا؟!

راعی: طبیعی است، آن طرف کار کرده‌اند روی این مفاهیم، بعد، سابقه آن‌ها هم مال امروز نیست، خیلی زیاد سابقه دارند. ببینید خیلی از مفاهیمی که ما می‌خواهیم درباره‌شان حرف بزنیم، آن‌جا کهنه شده است. نتیجه‌های‌شان را هم گرفته‌اند. به ما می‌خندند که می‌بینند از نو داریم می‌رویم به طرف یک چیزهایی که آن‌ها چند وقت است کهنه‌اش کرده‌اند.

پرسش: الان معضل ما همین است. مثلاً در بخش سینمای دینی، گروه فیلم‌نامه یا قسمت‌های دیگر، قصد داریم که هنر اسلامی کار کنیم؛ اما پارامترهای سینمای اسلامی را نمی‌دانیم و همین درگیری بین معناگرا و معنوی، که بایستی تکلیف‌مان در این دو قسمت معلوم بشود. بعد این‌که چه تجربه‌هایی را شما می‌توانید به ما منتقل کنید که ما سریع‌تر به این زمینه برسیم؟ یعنی ما واقعاً سینمای دینی داشته باشیم و آن چیزی که نزدیک به این زمینه است.

راعی: به هر حال ما بی‌تجربه هم نیستیم. یعنی ما عطار و مولانا و حافظ و … داریم. این‌ها هنر دینی‌اند و بد نیست ما روی این‌ها فکر کنیم. این‌ها کسانی هستند که موفق شده‌اند. یعنی یک نفر یک داستان کوتاهی در مورد یک مفهومی گفته اما هفتصد سال است که کهنه نشده است.من بعضی وقت‌ها به بچه‌ها می‌گویم بیایید برویم در دوره مولانا و ببینیم که ماشینی وجود ندارد، کامپیوتر وجود ندارد، هواپیما وجود ندارد، خیلی از این وسایل امروزی وجود ندارد. یک خودکار، یک مداد که مغز داشته باشد، بتراشی و راحت بتوانی با آن بنویسی، وجود ندارد. این کارشان را که دوده را داخل لوله جمع می‌کند، یک ذره گل سرخ به آن می‌زند و یک ذرع صمغ عربی، که می‌شود مکعب، بعد یک نی را با چاقو می‌تراشد و داخل آن می‌زند و می‌نویسد. زندگی دور و ورش هم اصلاً مدرن نیست. مثلاً چند تا کاسه گلی دارد، نان داخل ماست می‌زند و می‌خورد. یا آتش درست می‌کنند و روی آن غذا درست می‌کنند. شما این آدم‌ها را در آن محیط در نظر بگیرید، چون که می‌گویند محیط خیلی در افکار آدم مؤثر است.

خوب اگر این‌جوری باشد، باید افکارش متعلق به همان محیط آن‌چنانی، روستایی‌صفت باشد. چه می‌شود که افکار او الان داخل کامپیوتر می‌آید و یک آدمی در این دنیای مدرن، در مدرن‌ترین جای دنیا، وقتی به این افکار برمی‌خورد، یک‌دفعه تعجب و حیرت او را می‌گیرد؟! چه چیزی با خودش داشته که او را تا الان ماندنی کرده است؟ در صورتی که ما خیلی‌ها را داشته‌ایم که دیوان نوشته‌اند و چاپ کرده‌اند ولی با مرگشان به کل از بین رفته است.

اما مولانا و حافظ چه چیزی داشته‌اند که تا الان هستند؟

یعنی در واقع، هنر دینی به نظر من اینها هستند. ما داریم جاهای دیگری دنبال آن‌ها می‌گردیم. هنر اصلاً به راحتی همین چیزهاست. خیلی راحت است. منتها آدم بایستی خودش را بسپارد به این چیزها، این‌جای آن کمی سخت است که آدم خودش را بسپارد به این چیزها.

اگزیستانسیالیست ها می‌گویند، خدا انسان را آفریده. یک صفحه سفید است. دیگر هم به خدا احتیاج ندارد، بنابراین می‌توانیم بگوییم خدا نیافریده، انسان هر جوری که آمده در این دنیا، یک صفحه سفید هست که باید آن را بنویسد ما می‌گوییم نه، این چنین نیست، خدا انسان را آفریده، یک صفحه‌ای به اسم فطرت در او گذاشته است. خیلی صفحه تمیز و زیبایی است و به او گفته می‌توانی ضد این هم عمل کنی. گفته چطور؟ گفته این‌جا اختیار داری، گفته یعنی می‌توانم نماز نخوانم؟! گفته اگر دلت بخواهد، بله. گفته می‌توانم بروم گناه کنم؟! گفته بله. گفته چرا؟ گفته این‌جا زوری نیست. منتها چون انسان را دوست داشته است، دوباره می‌گوید، بیا توبه کن؛ یک فطرتی به این انسان داده است که به نظر من، این حافظ و مولانا نزدیک این فطرت می‌شوند. زبان آشنایی است برای هر کسی که خدا می‌آفریند. برای هر کسی که خدا می‌آفریند، این هنر اسلامی، قاعدتاً باید زبان آشنایی باشد. مگر این که ما به یک زبانی از آن حرف بزنیم که ناآشنا باشد. آن زبان است که وقتی که یک هنری متعرض آن زبان بشود، درک می‌شود و برای همه آشناست.

پرسش: یعنی شما می گویید که ما برگ برنده‌مان همین محتواست؟ یعنی این حکمتی است که از گذشته‌ها به ما رسیده است. ولی فرم که از آن رسیده؟!

راعی: این‌جوری نباید بگوییم. اتفاقاً همه فرقی که من به آن رسیده‌ام همین است؛ من می‌گویم که ما فرم را داریم. هر کس فرم و محتوا را برای شما جدا کرد، دانسته و ندانسته، دارد به شما خیانت می‌کند. جمهوری اسلامی، به همین علت، در بسیاری از اقشار جوانش، یک شکست فرهنگی خورده است، که فرم و محتوا را جدا کرده‌اند، گفته‌اند، فرم یک چیزی است که ما محتوا را داخل آن می‌ریزیم. این‌جوری نیست.

من گاهی سر کلاس مثلاً ده جلسه این دو کلمه را توضیح می‌دادم تا همه می‌گفتند، آها پس این است! یعنی ده جلسه طول می‌کشد تا آدم بگوید آها پس فرم و محتوا یکی‌اند، یعنی این حرف!

هر وقت شما این‌ها را جدا کنید دیگر تا روز قیامت خطا می‌روید. مطمئن باشید. وقتی که آن دو را جدا می‌کنیم، مثلاً: یک نفر شروع می‌کند به شوخی کردن، شوخی‌هایش هم می‌تواند پر از بی‌حیایی باشد بعد یک مرتبه بگوید یک حدیث! و حدیث بخواند. بعد ما بگوییم محتوای حدیث را در این فرم ریختیم و به خورد مردم دادیم. ما آن‌وقت متوجه نیستیم که چه می‌شود. اصلاً معصوم می‌گوید: کسی که حیا ندارد، دین ندارد. بی‌حیایی می‌کنیم – که عین بی‌دینی است – تا دین بگوییم. همین بوده و امثال ذلک. بعد جالب این‌جاست که آن طرف دنیا بی‌حیا نیستند، چارلی چاپلین کجا بی‌حیاست؟! کمدین بسیار موفقی هم هست. کسی هم نمی‌تواند بگوید کمدین نیست. نمی‌تواند بگوید هنرمند نیست، هیچ بی‌حیایی هم ندارد. «هارولد لُوید» کمدین خیلی خوبی است. ما می‌خندیم و لذت می‌بریم از دیدن کارهایش.بیایید ببینید که کجا، بی‌حیاست. بی‌حیایی یعنی بی‌دینی. از هنر هم دور است. یک چیز جالب که هنر دارد، خودش یک ذره از جنس دین و فطرت هست. اصلاً جور در نمی‌آید با بی‌حیایی.

پرسش: پس فرم هنر اسلامی یک فرم شناخته شده‌ای است؟ تعریف شده از قبل؟

راعی: ببینید با این لغت که مثلاً مولانا بگوید: «الفرم». این‌جوری تعریف نشده است. ولی او یک قصه برای ما گفته است، که آن قصه فرم دارد، بی فرم نیست که ما بگوییم باید برای آن فرم پیدا کنیم. یک قصه، آقای دولابی گفت، که من از روی آن فیلم ساختم. (فیلم سفر به هیدالو). و این فرم را از ایشان گرفتم.

پرسش: تنوع فرمی زیادی دارد یا کم است؟

راعی: تنوع فرمی آن، بی نهایت است.مطمئن باشید که اگر آدم یک ذره خودش را وصل بکند به این قسمتی که من می‌گویم، یک‌دفعه احساس می‌کند که عمرش کم است.

پرسش: شما الان می‌گویید ما فرم را داریم. ما از زبان خیلی‌ها شنیده‌ایم که می‌گویند یک اثر هنری در غایت هنری خویش، فرم و محتوایش آن‌قدر به هم پیچیده است که نباید گفت این فرم است و این محتواست. ما در داستان و شعر داریم ولی در سینما چی؟

راعی: آن‌جا – داستان و شعر – هم نداریم. هر وقت ما محتوا و فرم را جدا می‌کنیم، آن وقت باید به شکل شعار، حرف‌مان را بزنیم. چون حرف‌مان زده نمی‌شود با فرمی که از یک جای دیگری می‌آوریم. فرم خود محتواست. این‌ها ذات‌شان یکی است.

پرسش: این منحصر به این بخش از کلام شماست یا نه، هر اثر هنری فرم و محتوایش یکی است؟

راعی: هر اثر هنری، فرم و محتوایش یکی است. آن جاهایی که یکی نمی‌شود، عیب و اشکال‌های آن اثر است. نه که آن‌ها قاعده است، آن‌ها اشکال‌های آن اثر است که یکی نشده است. پس با این حساب دیگر نمی‌شود از سینمای آن طرف – سینمای خارج – استفاده کرد؟!

پرسش: خودمان باید برای خودمان بسازیم؟!

راعی: نه، خودمان نیست. خدا، آن خدایی است که هم آن‌ها را آفریده است و هم ما را. یک روز عده‌ای از دوستان درباره سینما می‌گفتند: سینما، یک ابزاری است که از غرب آمده و ما از این ابزار که می‌خواهیم استفاده کنیم و … از این حرفها… من متوجه شدم دو تا خدا هست، یکی در غرب هست که علم و فیزیک و ابزار را آفریده، یک خدا هم در شرق هست که فقیر است و این چیزها را بلد نیست. اما برای خودش محتوا درست کرده است. بعد این خدای شرقی، محتاج آن خدای غربی شده است، می‌گوید: یک ذره از این ابزارت را به ما بده تا از این محتواها استفاده کنیم. به همین خنده داری مباحثی که دوستان می‌کنند. با همه فلسفه‌هایی که پشت آن‌ها هست.

یک روز آقای دولابی می‌گفت: ماشین چیز خوبی است، راه می‌رود، سیر دارد، همین که سیر دارد خیلی خوب است. به همین راحتی می‌شود نگاه کرد. یک نگاه هم این است که ماشین باعث بیگانه شدن انسان است از خودش، و از این حرف‌ها… چون مال خدای آن طرفی است.

همان خدایی که، یک قابلیتی در انسان گذاشته است که وقتی تصویر بر روی چشم او می‌افتد یک دهم ثانیه ادامه پیدا می‌کند، به آن می‌گویند «پس ماند دید» همان خدا هم یک کاری کرده است یک ابزاری آفریده، یک قابلیت‌هایی در این هستی گذاشته، که آن تصویر را بیندازیم روی پرده، تصویر که روی پرده می‌افتد، تا بخواهد تصویر بعدی بیاید، یک دهم ثانیه در ذهن ما می‌ماند. تصویر بعد که می‌آید به آن اضافه می‌شود، که همین جوری تحرک تصویر پدید می‌آید.

خدا یک قابلیتی در این هستی گذاشته، ما به آن می گوییم «سینما». نه شرقی است و نه غربی.

نه چینی است و نه آمریکایی است. هیچ ربطی به اینها ندارد. حالا هر کسی از ظن خودش، هر چیزی که در وجودش هست، آن کسی که هیچ چیزی ندارد، از آن طرف می‌گیرد.

ادامه دارد.


 

آدم‌برفی پیر!

۱)
فقط سروهای یخ‌زده می‌دانند و
نیمکت‌های سیمانی
که آفتاب
چه غنیمتی است
در یک صبح زمستانی

۲)
که گفتی
کلاغی بر شانه‌ات لانه کرده است و
جوجه‌هایش تازه به دنیا آمده‌اند و
تا اطلاع ثانوی
از جایت تکان نمی‌توانی بخوری
گیرم که من این حرف‌ها را قبول کنم
به آفتاب صبح فردا چه می‌خواهی بگویی
آدم برفی پیر!


 

نقد داستان «کشتار»

کشتار داستان عشقی است که با یک نگاه آغاز می‌شود، اوج می‌گیرد و در نهایت با نامه‌ای به پایان می‌رسد. اما این بار، زن شخص آسیب پذیر در داستان نیست بلکه این مرد است که مصیبت‌های این عشق را تحمل می‌کند. کشتار داستانی است بر پایهی نامه‌های دو عاشق به هم.

خلاصه داستان:

یوسف نویسنده ای است گمنام که در مسیر مشهد – تهران با دختری به نام مونس در کوپه قطار آشنا می‌شود.

یوسف و مونس در تهران از هم جدا می‌شوند. دو هفته بعد مونس نامه‌ای به نویسنده جوان می‌نویسد و از او برای تهیه کتابی کمک می‌خواهد. این اولین نامه‌ای است که بین این دو، رد و بدل می‌شود و در نهایت این محبت به صورت عشقی آشکار روی کاغذهای نامه نوشته می‌شود.

مونس و یوسف در این نامه نگاری‌ها به این نتیجه مشترک می‌رسند که علی رغم میل خود باید این عشق را فراموش کنند و زندگی را بدون یکدیگر ادامه دهند.

پایان داستان، چهار سال بعد اتفاق می‌افتد. مونس نامه ای به یوسف می‌نویسد و او را برای عروسی خود دعوت می‌کند، اما پاسخش را یوسف از یک آسایشگاه روانی برای او می‌فرستد.

داستان «کشتار» مصطفی مستور از جمله داستان‌هایی است که هم، ساختاری استوار و هم درونمایه‌ای متین دارد. در ادامه، نگاهی ساختاری و محتوایی به این داستان خواهیم داشت:

این داستان از جمله داستان‌های بدون زاویه دید است. به این معنا که نویسنده عنصر راوی داستان را حذف کرده تا خواننده احساس نزدیکی بیشتری با داستان بکند؛ در واقع به این حس برسد که انگار خود، روایت کننده داستان است.

شخصیت پردازی در داستان، بار مهمی را بر دوش دارد. شخصیت های داستان «کشتار» به خوبی پرداخت شده اند و برخی به اقتضای نیاز داستان در حد یک تیپ باقی مانده اند.

شخصیت‌های اصلی: یوسف و مونس.

گاهی نویسنده برای پرداخت یکی از این دو شخصیت‌از کلام دیگری استفاده میکند؛ مانند قسمتی از نامه مونس: «چشمم به جوان بیست و چند ساله‌ای افتاد که داشت روزنامه می‌خواند.» (نامه ششم) و گاهی هم از بیان غیر مستقیم، مانند عنصر زبان بهره می‌برد: «کیمرام می‌گوید اگر دوش نگیریم شیتان‌های توی کله‌مان شروع می‌کنند به سر و سدا. می‌گوید صردرد ما به خاطر سر و سدای شیتان‌ها است.» (نامه آخر)

شخصیت‌های فرعی داستان هم به اندازه احتیاج داستان پرداخت شده‌اند:

استاد ادبیات مونس: تیپ. اطلاعاتی نداریم. یونس (برادر مونس): تیپ. دانشجوی دانشگاهی در تهران.

پدر مونس: تیپ. فردی سیگاری که روی خانواده اش تعصب دارد.

نامزد یوسف: تیپ. در یک تصادف کشته شده.

مادر مونس: تیپ. محرم راز مونس.کامیاب: تیپ

. ناشر کتاب.

دکتر کیمرام: تیپ، اطلاعاتی نداریم.

نویسنده در شخصیت پردازی شخصیت‌های اصلی، از چینش نامه‌ها هم استفاده کرده است. نامه‌های پشت سرهم و متعدد مونس به یوسف در ابتدای کار و پاسخ‌های با فاصله یوسف به آنها نشان دهنده احساسی است که بعد‌ها یوسف آن را اینگونه بیان می‌کند: «تنها چیزی که از عمق جان احساس می‌کنم این است که باید هرچه زودتر تمام‌اش کنم. دلم می‌خواهد آن را در همین اوج و زیبایی و پاکی تمام کنم.» (نامه یازدهم)

یوسف از همان آغاز، درگیر عشق مونس بود. بی پاسخ ماندن نامه‌های مونس نشان دهنده چیزی است که یوسف از آن به پاکی و زیبایی می داند. در حقیقت ترس از پایان یافتن این زیبایی و پاکی یوسف را از پاسخ دادن به نامه های مونس باز می دارد.شاید اولین چیزی که پس از پایان داستان خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد، پی آمدهای متفاوت پایان این عشق برای مونس و یوسف است. یکی گویی همه چیز را فراموش کرده و طرف مقابلش را با همان القاب روز آشنایی خطاب می‌کند (جناب آقای یوسف سرمدی، نویسنده و هنرمند گرامی)،

و دیگری از شدت رنج و ناراحتی در آسایشگاه روانی بستری است. جالب‌تر آن که در بیشتر داستان‌های عشقی، رنج دوری و محنت فراق بر دوش زن بوده و او به عنوان نقطه آسیب پذیر داستان شناخته می‌شده اما در اینجا ورق برگشته و زن بار رنج گذشته را فراموش کرده و اکنون در آستانه خوشبختی قرار دارد و مرد است که آوار فراق بر سرش خراب شده.

در میانه داستان متوجه می‌شویم، یوسف نامزدی داشته که او را در تصادف رانندگی از دست داده است و همین باعث فرار او از عشقی تازه می‌شود: «بعد او را نمی‌خواهم، یعنی نمی‌توانم دوباره عاشق شوم. گویی کسی به من می‌گوید سرانجام این عشق هرچه باشد وصل نیست.» (نامه نهم) در نامه‌ی دیگری به مونس می‌گوید: «اگر یک قدم دیگر جلو برویم همه پاکی و صداقت این دوست داشتن را از دست خواهیم داد. می‌دانم کار دشواری است. برای هر دومان دشوار است اما باید تمامش کنیم.» (نامه یازدهم) چرا یوسف باید چنین فکری بکند. یوسف در نامه‌های خود صریحاً به مونس می‌گوید که دوستش دارد و نه یک دوستی ساده که یک محبت از عمق وجود. پس یوسف می‌تواند بار دیگر عاشق شود (که می‌شود) اما چرا از وصل هراس دارد؟ چرا فکر می‌کند صداقت عشق در دوری از معشوق است؟ کسی که عشقی را در گذشته از دست داده شاید به سختی بتواند جایگزینی برای آن پیدا کند اما وقتی معشوق جدیدی را پیدا کرد این بار به سادگی او را رها می‌کند؟

این‌ها سوال‌هایی است که خواننده پس از داستان به دنبال پاسخی برای آنها می‌گردد اما پاسخی پیدا نمی‌کند.


 

نویسندگان ما به حق مهجورند

داستان های ما ترجمه نمی‌شود. انگار کسی آن طرف دنیا دوست ندارد آنها را بخواند، نویسنده‌های ما خارج از مرزهای جغرافیایی ایران ناشناس‌اند و هیچ وقت جایزه ادبی نگرفته‌اند، بله قبول دارم چند نفری که تعدادشان از انگشتان دست هم کمتر است شناخته شده‌اند و آثارشان ترجمه شده است اما وضع بیشتر نویسندگان ما چیزی است که گفتم و همیشه این سوال برایم مطرح بود که چرا چنین است.

جوابی که این روزها برای این سوال قدیمی پیدا کرده‌ام این است که آثار نویسندگان ما آن سوی دنیا خوانده نمی‌شوند چون فیلسوف نیستند، آری نه نویسندگان‌مان فیلسوف‌اند و نه فیلسوفان‌مان نویسنده. واضح‌تر بگویم داستان‌های ما خالی از اندیشه‌اند، نویسنده‌های ما حرفی برای گفتن ندارند جز همان حرفهای نخ‌نما شده همیشگی که از پزهای روشنفکری‌شان نشأت گرفته. یک حرف انسانی که از ذهن و جان نویسنده تراوش کرده باشد می‌تواند داستان را جهانی کند و همه می‌توانند با آن داستان ارتباط برقرار کنند، فرقی نمی‌کند در تهران باشند یا نیویورک.نویسنده امروز، اگر می‌خواهد اثرش خوانده شود باید بخواند و بیندیشد. باید به یک نوع نگاه به انسان، هستی، زندگی، مرگ، خوبی، بدی، زیبایی، تنهایی، اجتماع و … برسد که برای خودش باشد و آنقدر عمیق، که از جانش برآید تا بر جان مخاطب بنشیند.

نویسندگان خارجی پرطرفدار در کشور ما، در تمام دنیا محبوبند. همهجا راجع به آثارشان بحث شده و در شرح و تفسیر هر داستانشان چندین کتاب و مقاله نوشته شده است. در واقع، حرفی که میزدند آنقدر بزرگ بوده که ارزش بحث کردن داشته باشد. برای نمونه، زندگی تولستوی را بخوانید؛ او بر اساس اعتقاداتش زندگی می کرد و می نوشت. زمانی که اخلاقگرای افراطی شد تمام آثار قبلی اش را از بین برد و سبک نوشتنش و نیز موضوعات مورد علاقه اش به طور کلی تغییر کرد. پیداست که او به انسان و رسالتش فکر کرده و درست یا نادرست، به نتیجه ای رسیده است، یا کسان دیگری چون کافکا، سارتر، کامو و …؛ اینان قبل از این که نویسنده باشند فیلسوف بودند و نوشتههاشان بازتاب اندیشههای فلسفیشان است.

اما بسیاری از نویسندههای ما انگار حال فکر کردن ندارند، درباره هر چه به ذهنشان برسد مینویسند، در حالی که هنوز خودشان آن موضوع را به درستی نمیشناسند و یا حداقل برایشان درونی نشده، و تا اینگونه است نباید توقع داشت، کسی که آنسوی دنیاست، اثر ما را بخواند. واقعا حدیث نفس ما چه چیزی به او میدهد؟! وقتی اون با خواندن اثر ما به فکر فرو نمیرود و حرف ما برایش نامفهوم است، چرا بایدسراغ ما بیاید؟ تا امروزنیامده، بعد از این هم نخواهد آمد.


 

کازابلانکا

آمریکا (برادران وارنر)، کارگردان: مایکل کورتیز. فیلمنامه: جولیوس اپستاین، فیلیپ اپستاین و هوارد کوچ. بر مبنای نمایش نامه «همه به کافه ریک می‌روند» نوشته مورای برنت و جون آلیس فیلمبردار: آرتور ادِسِن موسیقی: ماکس استانیر بازیگران: همافری بوگارت، اینگرید برگمن، پل هنرید، کلود رینز، کنراد فایت، سیدنی گرین استریت، دولی ویلس، پتر لوره و س.س.ساکال. سیاه و سفید ۱۰۲ دقیقه

– کازابلانکا، جنگ جهانی دوم. آمریکایی ماجراجویی به نام «ریچارد بلین» معروف به «ریک» (بوگارت) که بار یک عشق نافرجام را بر دوش دارد، دور از جبهه های جنگ کافه ای را اداره می‌کند. با ورود محبوبه قدیمی «ایلسا» (برگمن) همراه با شوهرش «ویکتور لاسلو» (هنرید) که از رهبران نهضت مقاومت است، خاطرات برای ریک زنده می‌شود. اما ایلسا به کازابلانکا آمده تا با ویکتور خود را به کشورهای آزاد برساند و به مبارزه با نازی‌ها بپردازند. حالا کازابلانکا زیر نظر حکومت ویشی (حکومت دست نشانده آلمانی‌ها) اداره می‌شود و نازی‌ها بر همه امور نظارت دارند بنابراین ترک کازابلانکا به آسانی و بدون کمک ریک امکان پذیر نیست. با این همه ریک ابتدا می‌خواهد دلیل جفای محبوبه را در چند سال پیش بفهمد.

– فیلم از همان سال نمایش محبوبیت بسیاری پیدا کرد و به زودی به عنوان اثری نمونه شناخته شد. رمانتیک ترین فیلم تاریخ سینما؟ بهترین فیلمی که در سیستم استودیویی هالیوود تولید شده است؟ یا بیش¬تر یک شمایل تا اثر هنری؟ بازی بی بدیل بوگارت یکی از محبوب ترین و احساساتی ترین چهره های تاریخ سینما را به دست داد. ترانه «در طی گذشت زمان» به عنوان سرودی بین المللی تلقی شد. بعضی از گفتگوهای «ریگ» و «ایلسا» را تماشاگرانی از گروه های سنی متفاوت در حد گفت و گوهای نمایش نامه های شکسپیر زمزمه کردند… و کازابلانکا به عنوان شهر عشاق محکوم به جدایی، دیگر فقط نامی بر نقشه جغرافیا نبود. ظاهراً همه مهره ها (به طور اتفاقی؟) برای این فیلم سر جای خودشان نشستند. بعید است که کاری هالیوودی بار دیگر در تمام زمینه ها اینگونه برنده بشود.


 

سبزی چشمان سیاه

بگذار از پنجره ی خودمان
-اینجا پنجره ی شکسته
نگاهت کنم

بگذار از پنجره ی همسایه ها
بگذار از پنجره ی دیزگاهی ها
بگذار از پنجره ی خدا
یک بار
دوبار
صدبار
نگاهت کنم
درکوچه های سرگردان
درخیابان
درآن بزرگراه شیری
به که نگاه می کنی؟
چشمانت آیا همیشه مثل چراغ راهنما سبز است؟
بگذار ازپشت پنجره
بار دیگر نگاهت کنم
به سبزی چشمان سیاهت
صبح که بیدار شدم
افتاب پشت کوه مانده بود
تورفتی
با آینه ات
طلوع را آوردی
تکه های ابر
غروب را بردند
گیسوانت را باز کردی
ستاره ها ریختند
ناگهان
آسمان
درخشان شد.


 

ترور

?. داخلی. سالن سخن‌رانی. زمان نامشخص

صدای کف وسوت جمعیّتی زیاد روی زمین? سیاه ابتدایی شنیده می شود.

روشنایی به :

پشت تریبونی چوب کاری شده، مردی سیاه پوست حدود چهل ساله ایستاده است. عرق از پیشانی روی گونه هایش سرازیر است. روی زمین دور و بر او، پر از کاغذهای رنگارنگ است که افراد شنوندهی خارج از کادر، از شور و شوق برای او پرتاب کرده اند. در پشت او پرچم بزرگی با نماد حزبی خاص دیده می شود. از این جا به بعد فیلم در سکوت پیش می رود و صدایی شنیده نمی شود.

مرد سیاه پوست با حرارت مشغول سخن‌رانی است که ناگهان دو نفر جلو می‌آیند و به او شلیک می‌کنند. تنها صدای شلیک شنیده می‌شود. صورت و سینه او متلاشی می‌شود.

تصویر ثابت می‌شود، سیاه و سفید شده و دور و بر تصویر مرد سیاه پوست را، کادری سفید پر می کند.?.خارجی. ادار? پست. زمان نامشخص

دوربین به سرعت از تصویر دور می‌شود. قاب عکس بزرگی می بینیم که لحظهی ترور مرد سیاه پوست در آن نقش بسته است. مشتی ضربه ای محکم روی قاب عکس می کوبد. نقش یک مهر سیاه وسفید روی قاب می افتد. دوربین عقب می کشد. این قاب عکس تمبری بوده که روی پاکت نامه ای چسبانده شده است. مهر ادار? پست فدرال آمریکا روی تمبر را می پوشاند. سر صدای وحشتناکی روی تصویر به گوش می رسد. دوربین به سرعت از نامه دور می شود. نامه در میان شمار زیادی از نامه های دیگر روی ریل مخصوص حرکت می کند و از ما دور می شود. دوربین کرین می کند. فضای ادار? پست را می بینیم که تعداد زیادی زن ومرد مشغول مهر زدن روی تمبرها و تفکیک نامه های پستی هستند. دوربین به سیاهی فرو می رود.