فیروزه

 
 

‌گیم‌آور

سالن پذیرایی – روز – داخلی

قفل‌های میله‌ای عمودی و افقی درب با تق و توق بسیار باز می‌شود. زنی بلندقد حدوداً ۳۰ ساله، آراسته و کیف به دست درب را باز می‌کند و داخل آپارتمان می‌شود بر می‌گردد و درب نرده‌ای جلو آپارتمان را می‌کشد و قفل می‌کند. پس از آن درب چوبی را می‌بندد و آن را قفل می‌کند. چهار ردیف میله افقی و سه ردیف میله عمودی، که در پشت درب چوبی قرار دارند، با هم قفل می‌شوند.

زن کیف قهوه‌ای سوخته‌اش را روی مبلمان چرمی سیاه رنگ سالن پذیرایی می‌اندازد و به سمت اتاق خواب می‌رود. فضای خانه بسیار تنگ و تاریک است. پُر است از آثار هنری مدرن و پست مدرن. تابلوها و مجسمه‌ها بدون هیچ تناسبی در کنار هم قرار گرفته‌اند. آرایش خانه بسیار شلوغ ولی دارای نظم است. زن در مسیر از روی میز تلفن، که سینی فلزیی است به روی کلّه یک انسان، گوشی همراهی را بر میدارد و داخل اتاق خواب می‌شود.

اتاق خواب – روز – داخلی

رنگ کاغذ دیواری‌های اتاق خواب آلبالویی تیره است. پرده زخیم قرمزی نیز جلوی پنجره که در قسمت شرقی اتاق قرار گرفته، کشیده شده. نور از گوشه باز پرده اتاق را روشن کرده است. روی سقف دستگاه تنظیم نوری با چند لامپ کوچک و بزرگ تعبیه شده. تخت خواب بزرگ دو نفره‌ای که روی چهار پایه‌های فلزی نصب شده. چهارپایه‌ها قامت‌های خم شده انسان‌هایی‌اند با هیبت و ظاهر انسان‌های سنتیِ قرون وسطائی. تخت در شمال اتاق قرار گرفته. زن به سمت پنجره می‌رود و پرده را کاملاً جلوی پنجره می‌کشد. فضای اتاق تاریک‌تر می‌شود و نوری ضعیف که به زحمت خودش را از پشت پرده می‌گذراند، کمی به فضای اتاق روشنی می‌دهد. میزی کوچک در پائین پنجره قرار دارد و روی آن، یک بسته نان تست، چند شیشه کرم و کاکائو و چند کارد و بشقاب و لیوان پخش شده. کنار میز یک یخچال کوچک خاکستری رنگ نیز جا داده شده است. با این که در اتاق جای خالی وجود ندارد ولی از نظم خاصی بهره‌مند است.

زن به سمت تخت می‌رود و خودش را روی آن می‌اندازد. از پاتختی کنار آن کنترل دستگاه تنظیم نور را برمی‌دارد و با زدن دکمه‌ای نور سفیدی را در اتاق منتشر می‌شود. روی پاتختی سه کنترل کوچک و بزرگ دیگر و یک ساعت دیجیتال که با کابلی متصل به سیم‌کشی شبکه خانه است قرار گرفته قابِ عکسِ رومیزی دیجیتالی نیز روی پاتختی قرار گرفته که هر ?? دقیقه تصویر روی آن عوض می‌شود. اکنون قاب عکس در حال نمایش تصویری از جوانی زن است که به دور دست‌ها نگاه می‌کند . تابلو نیز با کابلی به سیستم شبکه خانه متصل است.

زن گوشی تلفن را روی بلندگو قرار می‌دهد، آن را روی شکمش نگه می‌دارد و شماره‌گیری می‌کند

« بیب . بیب بیب . ….»

خانم منشی: مطب پرفسور کرمانی، بفرمائید.

زن: منم، گوشی روبدید به دکتر.

خانم منشی: صبح بخیر خانم کرمانی. دکتر رفتند سازمان توسعه پزشکی.

زن: چرا؟

خانم منشی: جلسه رونمائی جدیدترین وسیله زایمان مصنوعی.

زن: شاید به درد من هم بخوره. جواب آزمایش‌ام مثبته.

خانم منشی: اوه … چه بد.

صدای فشرده شدن دکمه‌های کیبورد از پشت گوشی شنیده می‌شود. صدای کشیده شدن چند کاغذ روی هم و باز و بسته شدن کشوئی نیز شنیده می‌شود.

خانم منشی: [خطاب به شخصی در دفتر کار خودش] بفرمائید. ۱۱ آپریل سال دیگه. سوم اردیبهشت ۱۳۹۶.

زن کنترل دیگری از روی پاتختی بر می‌دارد و تلویزیون مقابلش را روشن می‌کند. تلکس خبریِ تلویزیون به صورت بسیار فشرده و سریع خبرهای مهم را اعلام می‌کند.

«بار دیگر زباله‌های هسته‌ای نیروگاه … مشکل آفرید. رئیس‌جمهور آمریکا برای تجدید پیمان همکاری نانو تکنولوژی به ایران آمد. کارخانه محصولات دخانی … ۳۰ درصد از جنگل‌های شمال کشور را خریداری نمود.»

روبروی تخت در قسمت جنوبی اتاق یک تلویزیون LCD 19″ به همراه یک دستگاه پخش حرفه‌ای و یک دستگاه دریافت کننده امواج ماهواره‌ای قرار دارد.

زن با کنترل دکمه‌ای را فشار می‌دهد. صدای بلندگو و تلکس خبری حذف می‌شود و فیلمی انیمیشن به نمایش در می‌آید.

خانم منشی: [ از پشت تلفن با لحن معمولی و بی‌احساس] می‌خواهین نگهش دارین؟

زن: م‌م‌م [ حواسش به تصویر تلویزیون است] م‌م‌م

فیلم تلویزیون [روبات‌هائی دنبال یک انسان گذاشته‌اند، به او می‌رسند و تکه‌تکه‌اش می‌کنند. هر کدام یک قطعه از انسان تکه شده را بر می‌دارند و جای اعضاء خود می‌گذارند برسر اجزاء تکه‌تکه شده میان روبات‌ها نزاع در می‌گیرد.]

خانم منشی: [ پس از کمی صبر] پرفسور افزوغ، یک روش کاملاً بی‌خطرِ جدید …

زن: نه قصد دارم نگهش دارم.

خانم منشی: خیلی دردآوره.

زن: احتمالاً لذت بخشه.

خانم منشی: پنج ماه تموم نمی‌تونید سرکار حاضر باشید.

[زن کنترل تلویزیون را کنار خود روی تخت می‌گذارد و با کنترل تنظیم نور در فضای اتاق رنگ آبی را منتشر می‌کند]

زن: [با کمی مکث و تأنّی] آه. استراحت کامل.

خانم منشی: [ خطاب به شخص دیگر] چند دقیقه منتظر بمونید.

[صدای خش و خش، فشرده شدن دکمه‌های صفحه کلید و باز و بسته شدن کشوها از گوشی تلفن در می‌آید]

زن گوشی تلفن را توی دستش می‌چرخاند و آن را برعکس می‌کند، طوری که آنتن تلفن روی شکمش قرار می‌گیرد. زن با آنتن تلفن شکلی فرضی را روی شکم خود رسم می‌کند.

[صدای تکان خوردن صندلی بر روی یک سطح سنگی شنیده می‌شود]

خانم منشی: [خطاب به شخصی دیگر] سلام آقای دکتر همسرتون پشت خطن.

مرد: [از پشت گوشی با صدای آرام] وصل کن

[ صدای آهنگی یکنواخت و تیز که با سازهای الکترونیکی نواخته شده برای مدّتی کوتاه از پشت گوشی شنیده می‌شود]

مرد: [از پشت تلفن] امروز چه طوری؟

زن: [با کنترل رنگ زرد را در فضا منتشر می‌کند] جواب آزمایشم مثبته.

مرد: [آرام و با همان لحن] می‌خوای نگهش داری؟

زن: آره.

مرد: خیلی خوب؛ شب می‌بینمت.

صدای تق گذاشته شدن گوشی از بلندگوی تلفن شنیده می‌شود. زن با کنترل، رنگ قرمز تند و تیره‌ای به فضا می‌بخشد.

سالن پذیرایی – شب – داخلی

قفل‌های عمودی و افقی درب با ترق و تروق باز می‌شود. (یک ردیف قفل میله‌ای در طول و عرض به ردیف قفل‌ها افزوده شده است.) مرد حدوداً ۵۰ ساله‌ای وارد می‌شود موهای جلوی سرش ریخته، چاق ولی خوش پوش است. یک دستش پاکتی حاوی چند ساندویچ و بسته‌های نوشیدنی و یک جعبه بازیِ رایانه‌ای و با دست دیگر کیف چرمی سیاهی به دست دارد.

مرد به سمت اتاق خواب می‌رود.

اتاق خواب – شب – داخلی

در دکوراسیون اتاق تغییر چندانی صورت نگرفته. تخت خواب دونفره جای خود را به یک تخت خواب کودک داده. تلویزیون LCD 29″ پیشرفته روی دیوار قرار گرفته و یک دستگاه بازی‌های رایانه‌ای نیز به دستگاه‌های زیر تلویزیون افزوده شده.

کودکی روی سگِ سیاهِ کوچک پشمالویی نشسته و خیره‌خیره مشغول انجام بازی رایانه‌ای است. توجهی به ورود پدر نمی‌کند. هر از گاهی خودش را بلند می‌کند و محکم به روی کمر سگ می‌کوبد. سگ نیز ناله‌ای می‌کند.

[بازی رایانه‌ای] بچه‌ای دورن تلویزیون در حال جنگیدن با موجودی عجیب و غریب و شبه گرگ است بچه موفق می‌شود سر او را جدا کند. خون فواره می‌کند.

پسر غیظی می‌کند و صدائی از دهانِ به هم قفل شده‌اش خارج می‌شود، پدر ساندویچی روی پاتختی کنار تخت کودک می‌گذارد. دو کنترل به تعداد کنترل‌های روی پاتختی افزوده شده. قاب عکس دیجیتالی در حال نمایش دادن تصویر نوزادی است. پدر کنار ساندویچ، جعبه بازی رایانه‌ای جدیدی را می‌گذارد. در همان حین عکس قاب تصویر عوض می‌شود و عکس زن را که به دور دست‌ها نگاه می کند نمایش می‌دهد. پدر نگاهی به تصویر می‌اندازد و سپس نگاهی به بچه که مشغول بازی است می‌کند و سرش را در حال پائین آوردن تکان می‌دهد.

در بازی [صدای تلویزیون به یک باره بلند می‌شود. هیولائی عظیم‌الجثه دنبال پسر‌بچه درون بازی گذاشته موفق می‌شود او را از پای در آورد.]

پسر از روی خشم دادی می‌زند و با غیظ به پدرش نگاه می‌کند. کله سگی را که رویش نشسته می‌گیرد و چند بار بالا و پائینش می‌کند. به سمت پاتختی می‌رود، ساندویچ را بر می‌دارد و با خشونت به آن گازی می‌زند. متوجه بازی جدیدی که پدرش برایش خریده می‌شود.

پدر: این به خاطر اینکه خانم پرستار می‌گفت این هفته هیچ کاری به اون نداشتی. [به سمت در اتاق می‌رود.] شب بخیر.

در تصویر تلویزیون بازی تمام شده و نمایش شکست پسر در برابر هیولا در حال پخش است [هیولای عظیم‌الجثه دَرِ شکم خود را باز می‌کند. از درون آن روبات‌هایی به بیرون می‌جهند و به جسدِ بچه کشته شده حمله می‌کند، هر کدام قسمتی از بدن او را می‌کَنَند.]

پسر ساندویچ نیمه کاره‌اش را بر روی زمین پرتاب می‌کند. روی زمین چند آشغال به چشم می‌خورد، خبری از اسباب بازی در کل اتاق نیست. پسر خودش را روی تخت می‌اندازد روباتی کوچک در کنار تخت وجود دارد.

پسر روبات را بلند می‌کند و به سینه خود می‌چسباند. پسر کاملاً روی تخت دراز می‌کشد در حالی که روبات آهسته آهسته اهرمی را از درون خود خارج می‌کند و به سمت سینه پسر نزدیک می‌کند. در این حین روبات آهنگ ملایمی را پخش می‌کند. نوک اهرم به سینه پسر برخورد می‌کند و جریان برقی را وارد بدنِ پسر می‌کند. به پسر شوکی وارد می‌شود و به یک باره چشمانش بسته می‌شود و به خواب می‌رود. روبات آرام آرام از روی پسر کنار می‌رود. از تلویزیون صدائی خارج می‌شود: “You`re game over” و خاموش می‌شود.


 

گهواره‌ام شکسته، تکان‌های آخر است

(۱)
گهواره‌ام شکسته، تکان‌های آخر است
این طفل غرق لذت رؤیای آخر است

تابوت واژه‌های غزل در عزای ابر
برشانه‌های زخمی تنهای آخر است

پایان هر جواب من آغاز پرسشی است
پس مرگ من جواب معمای آخر است

از راه‌های رفته به اول رسیده‌ایم
دیروز رفته فرصت فردای آخر است

بر قایقی شکسته در امواج سهمگین
راه نجات نیست، تقلای آخر است

آهسته‌تر از این بِنواز ای نسیم صبح
یک برگ در هوای نفس‌های آخر است

در خواب مرگ می‌بردَم لای‌لای رنج
گهواره‌ام بخواب تکان‌های آخر است

(۲)
مرا در خود کشاند و برد آن چشمان مهتابی
چنانکه قایقی گم گشته در آغوش گردابی

من از اول که دیدم موج‌هایش را به او گفتم
که تنها تکه‌های پیکرم را باز می‌یابی

فریب ظاهرش را خوردم اما دیر فهمیدم
که حکم مرگ دارد چیدن گل‌های مردابی

فقط ابر سفیدی بود در رؤیای یک بوسه
چه خواهی کرد وقتی بشنوی یک عمر در خوابی

حقیقت دانهٔ برفی است زیبا پیش چشمانت
که با کوچکترین احساس آن چیزی نمی‌یابی


 

سنگ‌اندازان غار کبود

«می‌گویند خانه‌ی ظلم و بیداد، سست است، پوشالی است، مردم ساده از آن می‌ترسند و جوان‌مردان آن‌را هیچ می‌دانند. درست مثل از من بهترانی که زیرزمین‌های تاریک و خانه‌های قدیمی را برای کودکی ما ترسناک کرده بودند.»

سنگ‌اندازان غار کبود داستان نوجوانانی است که پایه‌های این خانه‌ی پوشالی را می‌لرزانند و با شور جوانی‌شان، ترس‌های کودکی را پشت سر می‌گذارند.

در این روایت از انقلاب، نوجوانان نقش اصلی را دارند. تجربه‌ی سال‌ها تدریس در مدارس روستایی، داستان‌های داوود غفارزادگان را با نوجوانی و روستا پیوند زده است.


 

نقد داستان «درد بازگشتن»

شاید درباره قصه بازگشت «احمد دهقان» حرف و حدیث زیادی گفته باشند اما آنچه که در این بین غریب بود ساختار داستان بازگشت بود که تقریباً مغلوب محتوی آن شد. داستانی که از زبان نسبتاً روانی برخوردار بود و زبان با مجموعه توصیفات استفاده شده تقریباً در خدمت درونمایه بود. خستگی لشکر و سؤال ایجاد شده در ذهن آنها کاملاً در فضای داستان ملموس است.

در این داستان قطار نفس‌نفس می‌زند. بی‌آنکه سربازان از محروم شدن از شهادت غصه‌دار باشند حسرت دوست نوجوانشان را می‌خورند که به پایان جنگ نرسید و این همان توصیفات در خدمت داستان است. کفایات جالب و نو گهگاه به چشم می‌خورد مانند «شیلنگی» که به این طرف سیم خاردار انداخته می‌شود. اما آنچه به این لطمه زده است اضافات است که نویسنده روی آن تاکید می‌کند. «لانگ‌جان‌سیلور» لشکر با این که نقش بخصوصی در داستان ندارد و شخصیت داستان به حساب نمی‌آید قسمت قابل توجهی از داستان را می‌گیرد و خواننده را مشغول می‌کند در مقابل برخی جزئیات که به ساخته شدن فضای داستان و شخصیت می‌توانست کمک بکند فراموش شده. و در کنار همه اینها گاهی جملات به سمت تجریدی شدن و صریح‌گویی پیش می‌رود. مثلاً جملاتی که از خلوتهای افراد و صحبت می‌کند و اینکه گذشته و آینده‌شان فکر می‌کنند. یا در جایی که نویسنده فریاد می‌زند که «گویی فراموش شده بودیم.» در فضاسازی، نویسنده از توصیفات و صحنه‌های بسیار ساده و کلی استفاده کرده است و جزئیات را رها کرده. البته گاهی توصیف مبتکرانه دیده می‌شود ولی پررنگ نیست و همچنین بنظر می‌رسد تکرار «سراب» کمی زننده است. شخصیت داستان، کل لشکر است و این به خاطر اینکه یک درد جمعی را نشان می‌دهد انتخاب خوبی است ولی مشکل این است که نویسنده می‌توانست با بیان جزئیات افکار و رفتار افراد، در پرداخت شخصیت موفق‌تر عمل کند. در واقع به ذهن می‌رسد آنچه نویسنده به عنوان روحیه جمع بیان کرده جزئی از واقعیت بوده نه تمام آن.

در این داستان، همه لشکر برای ما قصه تعریف می‌کنند و در واقع باز نویسنده با انتخاب این زاویه دید آن درد مشترک را می‌رساند ولی باز هم می‌گوید که می‌شد از این دیدگاه برای نقب زدن به افراد استفاده کرد.

متأسفانه با اینکه گفتگو اثر شایانی در ساختن فضا و شخصیت دارد نویسنده بیش از حد از آن غفلت کرده است البته شاید توجیه ایشان این باشد که این شخصیت یک جمع است و حرفهایشان یکی است ولی باز هم می‌شد به شکل زیرکانه‌ای از این عنصر اندیشمند استفاده کرد.

به نظر میرسد نویسنده در ترسیم یک نگاه نو نسبت به جنگ تا حدودی موفق بوده است و توانسته یک نگاه ضدشعاری به جنگ را با توصیف یک لشکر خسته از جنگ و کلافه به خواننده منتقل کند. او از جامعه‌ای می‌گوید که مثل قطار راز کنار لشکر جنگجویی اعتنا می‌گذرد تا جایی که بعد از قطار دوم همه می‌دانند که قطاری برای آنها نمی‌آید. البته چند نفری هنوز انتظار اقبال جامعه را می‌کشند و شب تا صبح برای آمدن قطار بیدار می‌مانند. فرماندهی را می‌بینیم که با مسئولین قطار کنار می‌آید! مردی که لشکر را حتی در کنار دستشویی هم مزاحم می‌بیند و این همان تصویر نمادین و ضدشعاری از جنگ است.

عناصر قصه اینطور می‌فهمانند که تمام افراد این لشکر یک حال دارند و منتظر راحت شدن از این مخمصه هستند و به نظر میرسد فضای قصه این لشکر را نماینده بیشتر اهل جنگ می‌داند. اگر این تصور درست باشد این سؤال را باید از نویسنده محترم پرسید که آیا واقعاً همه در پایان جنگ این گونه بودند‌؟


 

مسافران مرگ

و سال‌ها بعد
بچه‌هایمان می‌فهمند
جهان فنجان شکسته‌ای است
که تنها تکه‌هایش را به هم چسبانده‌ایم

غبار مانده بر آسمان هرات
غبار مانده بر آسمان خرمشهر
زیبایی را در چشم‌هایشان
به شک می‌اندازد

سین‌های سفرهٔ هفت‌سین را رها می‌کنند
و سیگاری که در اتاق خواب‌هایشان روشن می‌شود
تردید در نطفه‌ای است
که روزی رویایی بود

پسرم!
به بانویت بگو
دیگر نه گریه لازم است
نه دستی
که برای خداحافظی تکان دهی

جهان آن قدر شلوغ شده
که دیگر این اتوبوس
با یک مسافر راه نمی‌افتد


 

می‌دونی چکار کردی؟

روز – خارجی – پارک جنگلی

دو کبوتر روی نیمکت، در کنار هم نشسته‌اند.

ادامه/ عکاسی از لابلای درختان می‌گذرد می‌ایستد و از شعاع آفتاب میان شاخه‌های درختان عکس می‌گیرد.

عکاس کبوترهای روی نیمکت را می‌بیند.

دوربین را روی کبوتر‌ها تنظیم می‌کند

فیلم‌گردان را می‌چرخاند. نمایشگر حلقه فیلم رنگ قرمز را نشان می‌دهد.

عکاس می‌نشیند کیفش را باز می‌کند یک قوطی فیلم در می‌آورد و فیلم دوربین را تعویض می‌کند.

عکاس دوربین را روی نیمکت تنظیم می‌کند

از چشمی دوربین مردی را با عینک دودی بزرگ روی نیمکت می‌بیند عکاس نفسش را با شدت بیرون می‌دهد. اخم می‌کند و با گامهای بلند به سمت مرد می‌رود.

عکاس مقابل مرد می‌ایستد مرد سرش را بالا می‌آورد و لبخند می‌زند.

عکاس با دست شقیقه‌هایش را می‌مالد و چشمهایش را می‌بندد و فریاد می‌زند

عکاس: تو می‌دونی چکار کردی؟

عکاس چشمهایش را باز می‌کند. مرد عینکی تای عصای سفیدش را باز می‌کند واز جایش بلند می‌شود.

ادامه/ مرد نابینا روی نمیکت نشسته است

عکاس از پشت دوربین و سه‌پایه به طرف مرد نابینا می‌رود

کنار او می‌نشیند و دست در گردن او می‌اندازد

نور فلاش دوربین روی آنها می‌تابد.


 

بادکنک

از صدای ویز ویز اعصابش به‌هم می‌ریزد. با انگشتش دکمه‌ی آنتن را فشار می‌دهد تا بیاید بالا و صدای رادیو را زیاد می‌کند: ” زندگی شستن یک بشقاب است “ ابروهایش را بالا می‌برد. لحظه‌ای به جای جاده به رادیو نگاه می‌کند. ”اصولا این شعر ، یک تصویر بسیار … “ رادیو را خاموش می‌کند. بادکنک قرمزی کف جاده تلو‌تلو می‌خورد و هیچ کدام از ماشین‌ها از کنار آن رد نمی‌شوند. انگار یک بمب توی آن کار گذاشته باشند. از کنار بادکنک رد می‌شود. دنده چهار است. روی سه می‌رود. توی آینه پسرکی را می‌بیند که کنار پیکان سفید لب جاده ایستاده و می‌ترسد بادکنک را بردارد. زانتیای سیاهی با سرعت از کنار بادکنک رد می‌شود و بادکنک را جابه‌جا می‌کند. پسرک ماشین‌ها را می‌پاید و بادکنک را از وسط خیابان برمی‌دارد و سوار پیکان می‌شود


 

بخش شعر فیروزه

به نام چاشنی بخش زبانها

دامنه شعر حرفه‌ای امروز ایران روزبه روز گسترده‌تر می‌شود . از گونه‌هایی از شعر سنتی ما که هنوز هم – در حلقه‌هایی که روز به روز محدودتر می‌شود – ادامه حیات می‌دهند تا حلقه‌ها و جریان‌های مدرن و پست‌مدرن و گونه‌های تازه تأسیس‌تری مثل شعر الکترونیک تا قالبهای کلاسیکی که با حرکتهای نوگرایانه صورت‌گرفته در آن‌ها، حیاتی تازه یافته‌اند.

علاوه براین دسته‌ها ونحله‌ها و حلقه‌های گوناگون شعر براساس اشتراکات گوناگون شکل گرفته‌اند. وجه اشتراک این دسته‌ها و محفلها صرفا اشتراک در فرم (صورت و ساختار) شعر نیست بلکه در موارد بسیاری ناشی از اشتراک در دیدگاه‌های اجتماعی سیاسی شاعران است که گاه سبب صف بندی‌هایی می‌شود که شعر در آنها نه تنها در جایگاه نخست قرار ندارد بلکه گاه در اولویتهای آخر قرار می‌گیرد . در سالهای اخیر بسیار دیده شده است که شعر بعضی شاعران صرفا به این خاطر که آنها عضو گروه و دسته شعری خاصی هستند بسیار بیشتر از نمونه‌های مشابه و حتی قوی‌تر دیگر شاعرانی که عضو آن دسته و گروه نیستند مورد توجه قرار گرفته است. این ماجرا در همه گروههای موجود در شعر حرفه‌ای امروز اتفاق افتاده است و هنوز هم دارد تکرار می‌شود.

در این اوضاع و احوال انجام کار رسانه‌ای برای شعر عوارض خاص خودش را دارد . راحت‌ترین کاراین است که نگاهی به نام‌های موجود در صفحه نخست سایت بیاندازیم و با توجه به سابقه ذهنی که از هرکدام از این نامها داریم این صفحه را به یکی از گرایشهای فرهنگی اجتماعی سیاسی موجود نسبت دهیم .کاری که معمولا خواسته یا ناخواسته اتفاق می‌افتد.

حالا اگر این وسط صفحه‌ای بخواهد ادعا کند که می‌خواهد تریبونی برای همه جریان‌های موجود بدون توجه به گرایش‌های غیر شعری آن‌ها باشد یقینا راه دشواری پیش رو خواهد داشت و باید برای اثبات ادعایش تلاش زیادی بکند.

ما می‌خواهیم از همین ابتدا به رغم دشواری‌های پیشرو چنین ادعایی بکنیم . ادعایی که شاید به نظر خیلی از شماها که از این پس مخاطب این صفحه خواهید بود غیر ممکن به نظر برسد اما ما سعی داریم که براین ادعا پافشاری کنیم و امیدواریم که در اثبات آن موفق باشیم .

ملاک ما در صفحه شعر سایت فیروزه فقط شعر است شعری که مورد قبول ذوق سلیم و خرد جمعی عامه مخاطبان شعر امروز ایران باشد. چنین شعرهایی در سایت ما ارائه خواهد شد و از نمونه‌های خوب آنها استقبال خواهیم کرد. منتظر شعرها و نظرات ارزشمندتان هستیم.


 

استخوان خوک و دست‌های جذامی

دانیال از طبقه چهاردهم برج سرآدم‌های توی خیابان داد می‌زند، درنا در طبقه جدایی پدر و مادرش را می‌بیند، یک طبقه پایین‌تر حامد توی اتاق ظهور فیلمش نگاتیو چهره دختری بیست ساله را به بند آویزان می‌کند. چند طبقه آن طرف‌تر کسی از پشت تلفن به سوسن می‌گوید: می‌خوام برم تو “فریز”. توی طبقه چهارم نوذر دود سیگارش را بیرون می‌دهد و نقشه قتل پیرمرد را می‌کشد. طبقهٔ ششم، چراغ‌ها خاموش است و صدای موسیقی می‌آید، شهرام، ماندانا، اسی و … . و در آخرین طبقه برج افسانه و محمد دنبال اهدا کننده عضو برای الیاس می‌گردند.

استخوان خوک و دست‌های جذامی، داستان آدم‌هایی است که هر اندازه به هم نزدیک باشند، باز از هم دوراند.این رمان به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۳انتخاب شد و جایزه ادبی اصفهان را نصیب خود کرد.

مستور پیش از این رمان کتاب‌های دیگری را نیز منتشر کرده است:

عشق روی پیاده رو / داستان / سال ۷۷

صمیمیت / ترجمه داستان / سال ۷۷

فاصله و چند داستان دیگر / ترجمه داستان / سال ۸۰

فیل / ترجمه داستان / سال ۷۷

مبانی داستان کوتاه / سال ۷۹

من دانای کل هستم / داستان / سال ۸۳

پاکت‌ها و چند داستان دیگر / ترجمه داستان / سال ۸۱

تلفن بی‌موقع / ترجمه داستان / سال ۷۸

چند روایت معتبر / داستان / سال ۸۲

خودت را جای من بگذار / ترجمه داستان / سال ۷۹

در سانفرانسیسکو چه می‌کنی؟ / ترجمه داستان / سال ۸۰

روی ماه خداوند را ببوس / داستان / سال ۷۹

پس از این آثار و انتشار رمان استخوان خوک ودست‌های جذامی مستور تاکنون چند کتاب دیگر به چاپ رسانده است:

پرسه در حوالی زندگی / عکس به روایت مستور / سال ۸۴

حکایت عشق بی‌قاف، بی‌شین، بی‌نقطه / داستان / سال ۸۴

قصه ۸۴/ داستان / سال ۸۴

دویدن در میدان تاریک مین / نمایشنامه / سال ۸۵

کتاب‌هایی که مستور ترجمه کرده همگی نوشته ریمود کارور نویسنده معاصر امریکایی است.


 

دو شعر جدید

۱)
نه می تواند به دعوت آسمان پاسخ مثبت دهد
و نه می تواند همراه باد گشتی بزند
نمی تواند چشم به چشم دشت و دریا بدوزد
و حتی نمی تواند چشمه ای را پابند کند
جنگل از دامان او بالاتر نمی آید
و برفها
برفها هم آنقدر سردند
که هیچکس عاشقشان نمی شود …
سنگها اما
سنگها از کوه می کنند
و در مسیر رود
کم کم عاشق می شوند .

۲)
تو رنگین کمان را می شناسی
جمعه های بارانی
بر آن تاب می بندی
تو رنگین کمان را می شناسی
در پارکی خیس
بر آن سر می خوری
بعد خسته به خواب می روی
و رنگین کمان بر تو سایه می اندازد
من و رنگین کمان هم دوست بودیم
حالا مدتی است یکدیگر را به جا نمی آوریم …