و سالها بعد
بچههایمان میفهمند
جهان فنجان شکستهای است
که تنها تکههایش را به هم چسباندهایم
غبار مانده بر آسمان هرات
غبار مانده بر آسمان خرمشهر
زیبایی را در چشمهایشان
به شک میاندازد
سینهای سفرهٔ هفتسین را رها میکنند
و سیگاری که در اتاق خوابهایشان روشن میشود
تردید در نطفهای است
که روزی رویایی بود
پسرم!
به بانویت بگو
دیگر نه گریه لازم است
نه دستی
که برای خداحافظی تکان دهی
جهان آن قدر شلوغ شده
که دیگر این اتوبوس
با یک مسافر راه نمیافتد