فیروزه

 
 

دوربین-قلم، نظریه آستروک

تهیه بولتن «سینه کلوبِ کارتیه لاتن» که در سال ۱۹۵۰ عنوان لاگازت دو سینما به خود گرفت، به عهده «اریک رومر» بود. نخستین مقالات ژاک ریوت هم در همین مجموعه چاپ شد. نشریه دیگر سینمایی آن دوره «اکران فرانسه» بود که تا سال ۱۹۵۲ بیشتر پایدار نماند. الکساندر آستروک فرصت پیدا کرد در شماره ۱۴۴ آن نشریه «مانیفست» خود را با عنوان «ظهور آوانگارد جدید: دوربین- قلم» چاپ کند: «سینما به تدریج و بدون دشواری به صورت وسیله بیان درمی‌آید و پس از این که مرحله به مرحله به صورت بازار مکاره درآمد و محملی شد برای تفریح و سرگرمی‌های شبیه تئاترهای رقص و آوازی، یا تقریباً وسیله‌ای برای ضبط و حفظ تصاویر این یا آن دوره، حالا کم‌کم به هیأت یک زبان درمی‌آید؛ یعنی زبانی که هنرمند می‌تواند در قالب آن و از طریق آن، افکارش را، حتی به طور تجریدی بیان کند یا دل‌مشغولی‌هایش را، عیناً همان‌گونه که امروزه در رمان و جستارنویسی رایج است، بازگوید. میزانسن نه وسیله ای است برای تصویرپردازی و نه طریقه‌ای برای ارائه این یا آن صحنه، میزانسن در واقع یک نوشته حقیقی است».

الکساندر آستروک با جدیت برای آزادی سینما – یا سینمای آزاد – مبارزه می‌کرد: «هیچ قلمرویی نباید برای سینما منع شود». او از این که دوربین باید مستقیم و بی‌واسطه با واقعیات رو‌به‌رو شود دفاع می‌کرد: «میزانسن خواه واقع‌گرا و خواه غیر واقع‌گرا، به مثابه ضیافتی است که تنها مدعو آن غولِ یک چشم جدیدی است به اسم دوربین. این غول یک چشم هر چه در برابرش باشد با همان یک چشمش می‌بلعد. کوزه ماست، پارچه‌های جورواجور، چهره‌های رنجور، نقره‌جات، نورهای مختلف – مستقیم یا تابیده از پس فیلتر – دستگیره در، شلیک گلوله، چادر و روپوش، ظرف‌شویی، سطل‌های وارونه خاک‌روبه، بانگ و خروش حیوانات و پرندگان و بسیاری چیزهایی دیگر همگی در حکم مرکبی است که با سایه‌روشن‌های متغیر خود تپش‌های قلب و روح آدمی را بر پرده سینما رقم می‌زند».

الکساندر آستروک در یکی از شب‌های بحث و گفت‌و‌گو پیرامون سینما، «لویی داکن» را که در دفاع از تعهد اجتماعی تجلی یافته با ذهنیت استالینی سخن گفته بود، خطاب قرار داده و گویا با لحن تندی گفته است: «خفه شو پیرخرفت! ما حتی مجازیم از خودپرستی هم فیلم تهیه کنیم!» جار و جنجال الکساندر آستروک سبب شده بود بین دو تن از صاحب‌نظران، «رژه لینهارت و آندره بازن» که سهم به‌سزایی در به وجود آمدن موج نو داشتند، مبارزه سختی درگیرد. رژه لینهارت سخت با سینمای صامت مخالف بود و عامل صدا را در سینما مهم می‌دانست. او پشتیبان این نظر بود که سینما باید جدی گرفته شود – گرچه جدی‌گرفتن سینما در آن‌دوره طرفدار کمی داشت – با این‌حال لینهارت معتقد بود: «سینما تفریح و سرگرمی نیست» و همواره در جمع سینما دوستان و مشتری‌های پروپا قرص سینما جمله ابداعی خود را تکرار می‌کرد و می‌گفت: «سینما را باید مطالعه کرد». او حتی بر این باور بود که صندلی‌های ردیف جلو بهترین جا برای دیدن فیلم است؛ چرا که از این‌جا، تماشاگر می‌تواند عوامل و عناصر درون تصویر را از هم جدا کند.

«آندره بازن» نیز که دست‌آوردهای با ارزشش دگرگونی‌هایی را در قلمرو سینما ایجاد کرد و درک و مفهوم تازه‌ای در خصوص تجزیه و تحلیل فیلم‌ها به دنبال آورد معتقد بود: «به محض این که ببینیم آنچه باید نشان داده شود نصف و نیمه نشان داده شده، دیگر نمی‌توان خاموش نشست …». بازن به اتفاق «ژان پی‌یر شارتیه»، که تا آخرین روزهای حیات خود مسؤول قسمت سینمایی مجله «تله راما» بود، مسؤولیت جوانان فیلم ساز را – در چارچوب کار و فرهنگ – به عهده داشت. آستروک در مورد بازن می‌گوید: «او نه در پی عشق بود و نه در پی نفرت، می‌کوشید تا بیشتر بداند، بفهمد و به محض فهمیدن، تلاش می‌کند توضیح دهد و بعد هم اثبات کند و به دنبال آن از عشق سخن می‌گوید».

سرچشمه‌ی ماجرا را باید در نشریه «کایه‌دو» سینما دانست؛ «البته پیش از آن نیز در جاهای مختلف نشانه‌هایی از دگرگونی آینده به چشم می‌خورد. در ۱۹۴۷ «ژان پی‌یر ملویل» فیلم «خاموشی دریا» را ساخت. نحوه کار ملویل حتی در آن زمان نیز انقلابی بود. کل هزینه فیلم معادل نود هزار فرانک بود، حال آن که فیلم‌های آن‌دوره هر کدام به طور نسبی شش‌صدهزار فرانک هزینه برمی داشت. گروه فنی با کمترین نفرات، هنرپیشه‌های گمنام، دکور طبیعی، در ۱۹۵۶ فیلم دیگری را (بوبِ آتشین) با همین شرایط ساخت.

لویی مال، شابرول تروفو در همان دوره اعلام می‌کنند: «ما نیز فیلم‌های‌مان را به همین نحو خواهیم ساخت»، حال این که همگی این فیلم‌سازان دست به دامن «‌هانری دکا» (فیلم‌بردار فیلم‌های ملویل) شدند که فیلم‌بردارشان شود. در سال ۱۹۵۴ فیلم «تندیس‌ها هم فانی‌اند» ساخته «آلن رنه» و «کریس مارکر» برنده جایزه «ژان ویگو» می‌شود و در همان‌سال جایزه «لویی لومی یر» به آثار «ژرژ فرانژو» تعلق می‌گیرد. این جوایز در واقع برتری و امتیازی است برای کسانی که بعد از «ژرژ روکیه»، اعتبار و هویتی جدید – همان چیزی که نداشت – به سینمای فرانسه می‌دادند. بیشتر این فیلم‌سازان اهل قلم بودند و با مؤسسه انتشارات سویل (seuil) همکاری می‌کردند؛ ولی در قلمرو سینما شناخت تکنیکی نداشتند (به استثنای چند نفر از جمله آلن رنه و کولپی که دوره‌ی دستیار کارگردانی یا مونتاژ را گذرانده بودند.) آرمان گاتی – کارگردان فیلم حصار – در جریان فیلم‌برداری حتی بلد نبود چه‌گونه آغاز و پایان پلان را به فیلم‌بردار اعلام کند. «آینس وردام» در سال ۱۹۵۵ که «فراز پست» (La Pointe Courte) را می‌ساخت، برای اولین‌بار بود که با دوربین آشنا می‌شد. او با ۷ میلیون فرانک (فرانک قدیم) فیلمش را ساخت، البته به صورت تعاونی و بدون مجوز از مرکز ملی سینما (C.N.C). فیلم کاملاً طبق نوشته ساخته شده بود. در واقع وردا در آن دوره بر این‌باور بود که فیلم‌سازی هم مثل نویسندگی است: «فیلم را همان‌طور باید بسازیم که کتاب را می‌نویسیم».


 

اهمیت موج نو

درباره تأثیر موج نوی فرانسه بر سینمای جهان نباید اغراق کرد. امتیاز این جنبش، آن بود که با کم‌ترین امکانات موفق شد سینمای راکد انگلیس و آمریکا در دهه ۱۹۶۰ را احیا کند و بر سینمای ایتالیا، آلمان غربی، اروپای شرقی و حتی سراسر جهان تاثیرگذار باشد. ادعایی ساده‌انگارانه است اگر بگوییم موج نو پدیده‌ای یک‌پارچه است؛ زیرا آن‌چنان که می‌بینیم مثلاً «واردا»، «رنه»، «مارکر» و «مال» از زمینه‌های کاملاً متفاوتی با «تروفو»، «گدار»، «شابرل»، «ریوت» و «رومر» سر برآورده‌اند. گروه اول فیلم‌سازی را با دستیاری کارگردان و کار تدوین در صنعت سینمای موجود آغاز کردند و گروه دوم در کسوت نظریه‌پرداز و منتقد و در هیأت انقلابیون تمام عیار در مقابل این سازمان صنعتی دست به کار شدند و البته همگی راهکارهای هنری متفاوتی را در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در پیش گرفتند. دو وجه مشترک، این دو گروه را به هم پیوند داد و سبب ایجاد دگرگونی‌های مهمی در سینمای روایی شد.

نخست آن که هر دو گروه معتقد شدند سینما یک قالب بیان هنری است و ظرفیت آن را دارد تا همانند وسیله‌ای شخصی، با همان غنا، تنوع و حساسیت هنرهای دیگر در اختیار هنرمند قرار بگیرد. این فرض با فرایافت تألیف شخصی یا سیاست مؤلفان هم‌خوانی دارد؛ به این معنی که کارگردان‌ها تنها در سایه رمان‌نویسان قرار ندارند، بلکه در عمل می‌توانند به زبان شنیداری و دیداری سینما خود «رمان بنویسند».

دوم آن که آن‌ها فهمیده بودند میراث سنت روایی فیلم‌سازان دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ برای دست‌یابی به اهداف آن‌ها کافی نیست. در واقع این سنّت‌ها مانع از آن می‌شدند که زبان شنیداری و دیداری با تمامی ابعاد بیانی خود در دسترس قرار بگیرند و به همین دلیل، این فیلم‌سازان جوان دست به شکستن سنت‌های قدیمی زدند و سنت‌های نوینی را جا انداختند و در این راه زبانی شنیداری و دیداری پرورش دادند که بتواند تمامی عرصه‌های درون و بیرون را در نوردد.

چنین دریافتی از نظر میزانسن قابل درک بود. نظری که معتقد است فیلم تنها حاصل پیوند تصاویری معنی‌دار برای بازگویی یک داستان نیست، بلکه تجربه‌ای است فراگیر که ذهن و احساس بیننده را با هم درگیر می‌کند. تعداد فیلم‌سازانی که از موج نو سر برآوردند و هنوز در کار ساختن فیلم‌های داستانی با اهمیت روزافزون و تأثیرگذار هستند، شگفت‌آور است. عجیب‌تر آن که تأثیر این نگره‌های تازه در باب زبان شنیداری و دیداری و شیوه‌های کار آن هم‌چنان بر سینمای جهان ادامه دارد. فیلم‌سازان موج نو با زیر سؤال بردن چارچوب و فرایند سینمای روایی در واقع ثابت کردند سینما دیگر به جایگاه آسان‌یاب روایی موجود در اوایل دهه ۱۹۵۰، باز نخواهد گشت.

خاستگاه‌های سبک در موج نو

قراردادهای موج نو هم‌چون همه قراردادهای سینمایی از دو منبع سرچشمه گرفتند: مبانی نظری و شرایط مادی. شرایط مادی را می‌توان به این صورت توضیح داد: کارگردان‌های جوان موج نو نخستین نسل تحصیل‌کرده سینما در تاریخ بودند. آن‌ها با دیدن تقریباً همه فیلم‌های سینما در سینماتِکِ «لانگلوا» و نوشتن مقالات نظری و انتقادی در مجله «کایه دو سینما» در فاصله تقریباً یک دهه به سینما روی آوردند. هنگامی که به تجربه‌های عملی روی آوردند، سینما را بیشتر هم‌چون یک قالب هنری می‌شناختند و با جنبه‌های عملی تولید کمتر از کسانی که فیلم‌سازان پیش از آن‌ها آشنایی داشتند. در نتیجه اشتباه‌های بسیاری مرتکب شدند و هزینه اندک و برنامه‌ریزی سریع در تولید مجالی به آن‌ها نداد تا اشتباهات خود را اصلاح کنند. کارگردان‌های موج نو نیز مانند فیلم‌سازان اولیه اتحاد جماهیر شوروی، که پس از انقلاب ۱۹۱۷ دچار کمبود مواد خام شده بودند، این امکان برای‌شان فراهم نبود که یک صحنه را با برداشت‌های متعدد تصویربرداری کنند و به همین خاطر با اتکا به تدوین گسسته می‌کوشیدند کاستی‌های فنی خود را پنهان کنند؛ برای نمونه تدوین پرش‌دار نه تنها برای خلق تغییر مکان در ذهن تماشاگر، بلکه برای حذف اشتباهات برخی از بازیگران یا فیلم‌بردار در وسط یک نمای طولانی نیز به کار می‌رفت.

قراردادهای سبک‌گرایانه موج نو علاوه بر کمبودهای مالی، انگیزه‌های نظری در امر صدا را نیز دربر می‌گرفت. اگر چه فیلم‌برداری در مکان واقعی و به شیوه حرکتِ دوربین در دست، کم هزینه بود؛ اما به حرکت سیال دوربین استدیویی، که فیلم‌های سنّتی تجاری از آن برخوردار بودند، مجال خودنمایی نمی‌داد. اگر تدوین ناهموار و پرش‌دار کاستی‌های فیلم‌برداری را می‌پوشاند در مقابل پیوستگی نرم صحنه‌ای به صحنه دیگر را مشکل می‌کرد؛ پیوستگی‌ای که به تماشاگر اجازه می‌دهد فراموش کند در حال تماشای یک فیلم (تماشای تخیلاتِ انسانی که آگاهانه آن را پرورانده واقعیت «بیرونی» ندارد) می‌باشد. تأثیرات روانی این قراردادها — که در واقع تأثیرهایی حساب‌شده به وسیله کارگردان‌ها به اضافه اقتضاهای مالی محسوب می‌شوند — نوعی زیباشناسایی فاصله‌گذاری میان تماشاگر و فیلم به وجود آورد. فیلم‌های موج نو با تأثیر بر «فیلم بودنِ» صحنه‌های خود همواره به ما یادآور می‌شوند در حال تماشای فیلم هستیم، نه واقعیتی که معمولاً فیلم مدعی نمایش آن است و این که فیلم اساساً ساخته دست انسان است.

کنترل ناگهانی و بدیهی دریافت تماشاگر در این فیلم‌ها، از راه تدوین پرش‌دار، حرکت دوربین در دست و غیره، ما را از درگیری سنتی با روایت سینمایی و همزاد‌پنداری با شخصیت‌ها جدا می‌کند؛ زیرا شخصیت‌ها تنها بازیگرانی هستند که نقش کاراکتر را ایفا می‌کنند. سینمای موج نو اساساً خودش را منعکس می‌کند — سینمای خویش‌تاب یا متاسینما است —؛ یعنی فرآیند و طبیعت خود فیلم است. به گفته سینما‌گرانِ (سینه آست، هنرمند سینما) موج نو، سینمای سنتی با وفاداری بیش از اندازه و به کارگیری زمان بسیار طولانی، با تکنیک‌هایی دست و پا گیر و پر زحمت مشغولِ باز‌تولید چیزهایی آشنا و با سبک تکراری بود. تدوین نامرئی و سبکِ دوربینِ سیال و بی تزلزل سینمایی تجاری در دهه‌های ۳۰، ۴۰ و ۵۰ و بخش اعظم دهه ۶۰ برای آن طراحی شده بود که توجه تماشاگر را از این حقیقت که در حال تماشای اثری است که آگاهانه تهیه شده و ساختگی است؛ منحرف کند اما تدوین گسسته و سبک دوربین موج نو پیوسته به ما می‌گوید: «حواست باشد تو در حال تماشای فیلمی هستی که در برابر تو ساخته می‌شود» و به ما گوشزد می‌کند که کارگردان یا گروه فنّی ممکن است گاه در تصویر یک فصل روایی دیده شوند تا به ما یادآوری کنند هر گاه فیلمی را تماشا می‌کنیم، مشتی هنرمند درست در کنار مرزهای قاب تصویر این فرآیند را اداره می‌کنند.

بنابراین موضع فیلم‌سازان موج نو آن بود که همواره توجه ما را به فرآیند ساخته شدن اثر خود و ابزار منحصر‌به‌فردِ زبان خود فراخوانند. درخشش بی‌سابقه یا انفجارگونه موج نو و تأکیدش بر ترفندهای «جادویی»؛ همانند پرش تصویر، باز و بسته شدن غنبیه‌ای (آیریس) در قاب، حرکات کند شونده و تند شونده، حرکات اعوجاج‌ساز دوربین، همگی شیوه‌هایی هستند که تنها از فیلم و نه وسیله‌ای دیگر برمی‌آید. از این دیدگاه موج نو بازگشتی به دوران «ملی یس» و شیوه‌های غریب سینمایی و در شعبده‌بازی بود.

موج نو فیلم را گونه‌ای خاصی از تردستی می‌دانست که از مخاطب خود شیوه منحصربه فردی از نگاه کردن را می‌خواهد. از سویی دیگر موج نو بازگشتی به سینمای «لومی یر» نیز داشت؛ زیرا ویژه‌ترین تکنیک‌هایش در عمل همان تکنیک‌های سینمایی مستند بودند. در حقیقت سینما «ورتیه» که از جریان‌های اصلی دهه ۶۰ و ۷۰ بود، در فیلم‌برداری و ضبط صدا، موج نو را الگوی خود قرار داد، با این تفاوت که به جای صحنه‌سازی از صحنه‌های واقعی فیلم گرفت. به علاوه «ژان لوک گدار»، نوآورترین و افراطی‌ترین کارگردانی که از موج نو سر برآورد، اساساً سینمای روایی را از اساس طرد می‌کرد و «مقاله» سینمایی در باب ایدئولوژی و پراکسیس اجتماعی را به جای آن می‌نشاند.

سینمای موج نو بر این کاستی واقف است؛ زیرا تاریخ آن را می‌شناسد و می‌داند که موج نو در جایی میان قراردادهای روایی و سینمای مستند آمریکایی قرار دارد. کنایه‌ها و ارجاعات فراوانی که موج نو به سینمای گذشته دارد (و گاه آن را تجلیل یا بزرگ‌داشت می‌خواند) به هیچ وجه تعارف‌های خشک و خالی نیستند، بلکه اقرار به یک آگاهی انتقادی تاریخی در سینما هستند که این موج از آن برخاسته است.

ادامه دارد…


 

پالپ فیکشن را بخوانیم

این نوشتار تکلیف کلاسی من است در کلاس‌های تحلیل فیلم‌های برتر سینمای جهان که استاد معززی‌نیا در بخش هنری دفتر تبلیغات تدریس می‌کردند. یکی از این فیلم‌ها پالپ‌ فیکشن بود و استاد از ما خواستند خلاصه سکانس‌های فیلم را به دلیل خاصیت‌های آموزشی آن بنویسیم و در ادامه بگوییم هر سکانس چه کارکردی در فیلم دارد و چه می‌خواهد بگوید. خود ایشان در مورد چهار سکانس آغازین فیلم این کار را انجام دادند و ادامه را به ما سپردند. بنابراین خلاصه چهار سکانس نخست کار استاد است و بقیه را جسارتآ بنده مرتکب شده‌ام.

❋ ❋ ❋

۱. کافی‌شاپ – ابتدای داستان – صبح زود

یک مرد و زن جوان که همدیگر را هانی بانی و پامپکین خواهند نامید، صبح زود در یک کافی‌شاپ نشسته‌اند و درباره شیوه‌های دزدی و یافتن ایمن‌ترین راه برای آن گفت‌وگو می‌کنند و سرانجام مرد زن را متقاعد می‌کند صندوق پول همین کافی‌شاپ را بزنند و جیب مشتری‌ها را هم خالی کنند.

موضوع مرکزی این سکانس: دو کارگر روزمزد معمولی می‌خواهند از کار توان‌فرسا خلاص شوند و با دزدی امورات‌شان را بگذرانند؛ اما به گونه‌ای که مجبور نشوند کسی را بکشند و در عین حال خودشان هم بی‌دلیل کشته نشوند.

قطع به تیتراژ

۲. ماشین جولز و وینسنت – صبح زود

یک سفید پوست موبلند به نام وینسنت و یک سیاه پوست موفرفری به نام جولز در حال رفتن به جایی هستند که برای ما مشخص نیست. در طول راه درباره اوضاع و احوال اروپا و شهر آمستردام گفت‌وگو می‌کنند؛ چرا که وینسنت به تازگی پس از سه سال از آمستردام به لس‌آنجلس برگشته است. به هنگام ایستادن و برداشتن اسلحه از صندوق عقب ماشین، مشخص می‌شود آن‌ها قصد ورود به ساختمان و درگیری با چند نفر را دارند. در حین ورود به ساختمان و پیش از آن‌که در آپارتمان باز شود، درباره میا، زن رئیس باندشان و شایعاتی که به او نسبت داده شده صحبت می‌کنند.

موضوع مرکزی این سکانس: دو گنگستر حرفه‌ای می‌خواهند به سراغ باندی که به رئیس‌شان نارو زده‌اند بروند و چمدانی را از آنها پس بگیرند. وینسنت به این دلیل درباره زن رئیسش کنجکاوی می‌کند که قرار است شب بعد که رئیس در سفر است، زن او، میا را به گردش ببرد. بخشی از گفت‌وگوهای وینسنت و جولز در این سکانس (قضیه رویال با پنیر و کاربرد سیستم متریک در اروپا) بلافاصله در سکانس بعدی کاربرد پیدا می‌کند.

۳. داخل آپارتمان – ادامه

سه نفر داخل آپارتمان هستند: ماروین، سیاه‌پوستی که در را باز کرده؛ راجر، جوانی که در تختخواب است؛ برت، سفیدپوستی که صبحانه می‌خورد. جولز گفت‌وگو را آغاز می‌کند و هنگامی که مکان اختفای چمدان مورد نظر مشخص می‌شود، وینسنت به آشپزخانه می‌رود، چمدان را درمی آورد و محتویات آن را بررسی می‌کند. جولز سر به سر برت می‌گذارد و به شیوه گربه، پیش از کشتن شکارش، با او بازی می‌کند. وی یکی دو دقیقه پس از آن‌که جوان داخل تختخواب را به نحو غافلگیرکننده‌ای می‌کشد، آیه‌ای از کتاب مقدس را می‌خواند و به اتفاق وینسنت، بقیه گلوله‌ها را در بدن برت خالی می‌کنند.

موضوع مرکزی این سکانس: جولز سبک منحصر به فردی در کارش دارد؛ از رفتار با قربانی‌هایش گرفته تا کتاب مقدس خواندنش پیش از ارتکاب قتل! این سکانس اگر چه در این قسمت از فیلم با شلیک نهایی گلوله‌ها پایان می یابد اما در یک‌سوم پایانی فیلم اطلاعات جدیدی را از درون خود به تماشاگر ارائه می‌دهد که همان‌ها زمینه‌ساز رخدادهای دیگری می‌شوند.

در زمینه سیاه حک می شود: وینسنت وگا و زن مارسلوس والاس

۴. کافه مارسلوس والاس – روز

سیاه‌پوست تنومندی که پشت به ما قرار دارد و صورتش را نمی‌بینیم (و به تدریج می‌فهمیم که او همان مارسلوس والاس است) با بوکسوری به نام بوچ گفت‌وگو می‌کند و از او می‌خواهد در برابر دریافت مبلغی در مسابقه بعدی‌اش شکست بخورد. بوچ پول را می‌گیرد و می‌پذیرد که در راند پنجم زمین بخورد. وینسنت و جولز در حالی که چمدان مورد نظر را هم با خودشان آورده‌اند وارد کافه می‌شوند؛ اما لباس‌های فصل پیشین را بر تن ندارند و با شلوار کوتاه و تی‌شرت آمده‌اند. مدیر سیاه پوست کافه که از آدم‌های مارسلوس است، به همراه جولز به بهانه قرار فردا شب وینسنت با میا، سربه سر او می‌گذارد. این شوخی، وینسنت را کفری می‌کند و بلافاصله دق‌دلی‌اش را سر بوچ خالی می‌کند. بوچ از تغییر حال ناگهانی و فحاشی وینسنت کاملاً حیرت‌زده می‌شود.

موضوع مرکزی این سکانس: ما اطلاعات لازم در مورد قرار و مدار مارسلوس و بوچ را دریافت می‌کنیم، ضمن این که دشمنی تصادفی که میان بوچ و وینسنت ایجاد شده، در ادامه داستان نیز به شکل تصادفی کار دست وینسنت می دهد!

۵. وینسنت به خانه لنس، فروشنده مواد مخدر می‌رود. همسر لنس که در جای‌جای صورت و بدنش سوزن فرو کرده با زنی دیگر درباره این سوزن‌ها حرف می‌زند. وینسنت از لنس بسته ای هرویین خوب و گران‌قیمت می‌خرد. او به لنس از بدشانسی‌اش می‌گوید که پس از سه سال بودن در آمستردام، به محض بازگشت ماشینش را دزدیده‌اند. هرویین را مصرف می‌کند و سرحال و قبراق راهی خانه میا والاس می‌شود.

* با لنس آشنا می شویم که در سکانس ۹ به او نیاز مبرم خواهیم داشت؛ برای نجات میا. با فضای خانه او و همسر عجیبش هم آشنا می‌شویم. افزون بر آن در خلال گفت‌وگوهای لنس و وینسنت بدشناسی‌های وینسنت بیشتر آشکار می‌شود.

۶. وینسنت با احتیاط وارد خانه میا می‌شود. میا در اتاقی دیگر، برای بیرون رفتن آماده می‌شود و از طریق دوربین مداربسته او را می‌پاید. بعد با آیفون به او می‌گوید که برای خودش نوشیدنی بریزد و منتظر بماند. میا قدری مواد مصرف می‌کند و برای بیرون رفتن به وینسنت ملحق می‌شود.

* با میا که در سکانس‌های پیشین، درباره‌اش بسیار شنیده‌ایم، آشنا می‌شویم. او زنی عیاش، سر به هوا و البته زیباست.

۷. به کافه جک رابیت اسلیم می‌روند؛ کافه‌ای شگفت‌انگیز و رؤیایی که در آن یادگارها و نشانه‌های فراوانی از تاریخ سینما به چشم می‌خورد و خدمه آن شبیه هنرپیشه‌هایی چون مریلین مونرو، جین منسفیلد، جیمز دین و … هستند. آن دو، جایی دنج برای نشستن می‌یابند و غذا سفارش می‌دهند. میا از وینسنت درباره آمستردام می‌پرسد. وینسنت درباره بازی میا در پیش‌نمایش تلویزیون می‌پرسد. میا می‌گوید: «در آن برنامه یک جوک تعریف کرده بودم که به دلیل بی‌مزه بودنش آن را برایت بازگو نمی‌کنم». وینسنت درباره آنتوان می‌پرسد که آیا درست است مارسلوس او را به خاطر ماساژ پای میا از پنجره به بیرون پرت کرده است؟ میا به کلی انکار می‌کند و سپس آن دو در مسابقه رقص کافه شرکت می‌کنند.

* از طریق گفت‌وگوهای وینسنت و میا، شخصیت بی‌خیال و خوشگذران میا را بهتر می‌شناسیم. وینسنت می‌کوشد در برخورد و گفت‌وگو با میا جانب احتیاط را از دست ندهد اما کم‌کم زیبایی و دلبری‌های میا او را جذب می‌کند.

۸. آن دو با جایزه به دست آمده از مسابقه رقص، به خانه میا برمی‌گردند. وینسنت به دستشویی می‌رود و میا با نوای موسیقی می‌رقصد. وینسنت در دستشویی با خودش درگیر است و تلاش می‌کند بر تردیدش چیره شود و خود را قانع کند که دل از میا بکند، پسر خوبی باشد و پس از خوردن نوشیدنی آن‌جا را ترک کند. در همان هنگام میا به سراغ پالتوی وینسنت می‌رود و هرویین داخل جیب او را به اشتباه به جای کوکایین به بینی می‌کشد و اوِر دوز (Over Dose) می‌کند. وینسنت چند لحظه بعد سر می‌رسد. چشمش که به میای بیهوش و نیمه‌جان می‌افتد از ترس و ناراحتی می‌خواهد سکته کند.

* اکنون گلوی وینسنت پیش میا گیر کرده و بفهمی نفهمی عاشق او شده است ولی ترس از مارسلوس مانع ابراز محبت او به میا می‌شود. درست هنگامی که وینسنت به دلیل همین ترس می‌خواهد خود را از مهلکه برهاند، میا با مصرف اشتباه مواد مخدر از حال می‌رود و او را به هچل می‌اندازد.

۹. وینسنت سراسیمه و نگران، میا را سوار اتومبیل می‌کند و دیوانه‌وار به سمت خانه لنس می‌راند. در راه با تلفن همراه ماجرا را به لنس می‌گوید. لنس می‌کوشد او را از سر خود باز کند و گوشی را می‌گذارد ولی در همان لحظه صدای گوش‌خراش ترمز و برخورد ماشین وینسنت به دیوار خانه‌اش او را از جا می‌پراند. وینسنت به او می‌گوید که «دخترک دارد روی دست من می‌میرد. اگر کمکم نکنی با مارسلوس طرف خواهی بود». لنس از سر ناچاری او را به خانه راه می‌دهد. میا به گونه‌ای باورنکردنی با تزریق آمپول به سینه‌اش بلافاصله به هوش می‌آید.

* ورق برگشته است. وینسنت که نمی‌توانست از میا چشم‌پوشی کند، اکنون تنها هم‌‌و‌غمش نجات جان اوست. سرانجام به هر زحمتی او را به خانه لنس می‌برد و به هر وسیله ممکن جان او را از عزرائیل پس می‌گیرد.

۱۰. وینسنت میای نیمه‌جان را که حالا کمترین شباهتی به آن دخترک پرشر و شور ندارد به خانه‌اش می‌رساند و از او می‌خواهد درباره ماجرای آن شب چیزی به مارسلوس نگوید. میا می‌گوید: «اگر مارسلوس بفهمد پوست سر خودم هم کنده است». با هم دست می‌دهند و قول که این راز بین خودشان بماند. سپس میا آن جوک بی‌مزه را برای وینسنت تعریف می‌کند و با او خداحافظی می‌کند. وینسنت می‌ایستد و با نگاهی حسرت بار، رفتن او را تماشا می‌کند.

* با وضعیت پیش آمده، موضوع ادامه دادن رابطه با میا کاملاً منتفی است. همین که او زنده و سالم به خانه‌اش برگشته، برای هفت پشت وینسنت کافی است؛ اما حسرتش برای همیشه به دل وینسنت می‌ماند.

۱۱. کودکی بوچ؛ او مشغول تماشای کارتون است که دوست پدرش به دیدار او می‌آید. او می‌گوید: «یک ساعت مچی طلایی برایت آورده‌ام. این ساعت را پدر پدربزرگت در ناکسویل خرید. او پس از شرکت در جنگ اول جهانی، آن‌را به پدربزرگت سپرد تا برایش شانس بیاورد؛ اما او در جنگ جهانی دوم کشته شد و ساعتش به پدر تو رسید. پدرت در گیرودار جنگ ویتنام اسیر شد و برای آن‌که ساعت به دست زردهای کثیف ویتنامی نیفتد، آن را در … خودش جای داد. پنج سال تمام این‌گونه از آن نگهداری کرد تا آن که بر اثر اسهال خونی درگذشت. پیش از مرگش، ساعت را به من سپرد تا آن‌را به تو برسانم. من هم دو سال آن را در … خودم نگهداشتم تا این که آزاد شدم و اکنون آن‌را به تو می‌دهم».

کات به بوچ در بزرگسالی که آشفته‌حال و در حالی که لباس بوکس بر تن دارد، ناگهان از خواب می‌پرد.

* موضوع اصلی این سکانس تاریخچه ابلهانه ساعتی موروثی است که معلوم نیست چه اهمیتی دارد و چرا پدران احمق بوچ این همه فلاکت کشیده‌اند تا آن را نسل به نسل منتقل کنند. در ضمن، همین ساعت در سکانس‌های آینده دردسرهای بزرگ‌تری برای بوچ در پی خواهد داشت.

۱۲. در سیاهی، نوشته ای پدیدار می شود؛ ساعت طلا

صدای گوینده رادیو که از کشته شدن حریف بوچ در مسابقه خبر می‌دهد. اسمرالدا، زن کلمبیایی راننده تاکسی به رادیو گوش می‌دهد و منتظر مسافر است. بوچ بی‌درنگ از معرکه می‌گریزد و به درون تاکسی می‌پرد. از آن‌سو، مارسلوس که خونش به جوش آمده به دارودسته‌اش می‌گوید: «برای یافتن آن مادر به خطا، اگر لازم شد تمام زمین را زیر و رو کنید». بوچ در تاکسی، خسته و بی‌حال به پرسش‌های اسمرالدا پاسخ می‌دهد. در بین راه، پیاده می‌شود، با دوستش تماس می‌گیرد و درباره مقدار بردشان در شرط‌بندی بر سر مسابقه و فرارش به ناکسویل صحبت می‌کند. سپس جلوی در متل پیاده می‌شود.

* این سکانس ادامه سکانس ۴ است. بوچ برخلاف قولش به مارسلوس، نه تنها حریف خود را شکست می‌دهد، بلکه او را با ضربه‌ای کاری به آن دنیا می‌فرستد و خود می‌گریزد و تمام نقشه‌های مارسلوس را نقش بر آب می‌کند.

۱۳. بوچ وارد متل می‌شود و با دوست‌دخترش فابین، خوش و بشی می‌کند. فابین از او می‌پرسد: «هنوز هم دوست داری مرا با خودت ببری؟» او می‌گوید: «بله». فابین می‌گوید: «من نمی‌خواهم سربارت باشم». سپس هر دو دوش می‌گیرند و بوچ به پرسش‌های احمقانه فابین پاسخ می‌دهد، کمی سربه سرش می‌گذارد، روی تختخواب ولو می‌شود و خیلی زود خوابش می‌برد.

* دوست‌دختر بوچ را می‌بینیم که چهره و رفتاری کودکانه دارد و کمی هم منگل به نظر می‌رسد. او همان کسی است که بوچ او را برای ادامه زندگی برگزیده و می‌خواهد با او به ناکسویل برود و زندگی آرامی را آغاز کند.

۱۴. صبح، هنگامی که بوچ از خواب برمی‌خیزد، از همان ابتدا عصبی و کلافه است و بهانه‌جویی می‌کند. هنگام آماده شدن و جمع کردن وسایل، ناگهان از فابین سراغ ساعت طلایش را می‌گیرد. فابین با وجود تأکید او، ساعت طلای موروثی‌اش را در آپارتمان جا گذاشته است. بوچ به شدّت خشمگین می‌شود و داد و هوار به راه می‌اندازد. سپس با ماشین فابین به سرعت به آپارتمان بر می‌گردد و ساعت را پیدا می‌کند. سپس با خیال راحت به آشپزخانه می‌رود و نان را در تستر می‌گذارد تا بخورد. ناگهان چشمش به تفنگی روی کابینت می‌افتد و همزمان صدای سیفون دستشویی را می‌شنود. بلافاصله تفنگ را به سمت دستشویی می‌گیرد. وینسنت از دستشویی بیرون می‌آید و هاج و واج روبه‌روی او می ایستد. برای لحظاتی به هم خیره می‌شوند. به محض بالا آمدن نان از تستر و با صدای «تق» آن، دست بوچ بی‌اختیار به ماشه فشار می‌آورد و چند تیر شلیک می‌شود. وینسنت غرق خون در دستشویی ولو می‌شود. بوچ سرآسیمه از آپارتمان خارج می‌شود.

* در این سکانس، به حماقت فابین بیشتر پی می‌بریم که با وجود تأکید بوچ، ساعت او را در آپارتمان جا گذاشته است؛ ولی هنگامی که بوچ در آن شرایط بحرانی که جانش در خطر است برای برداشتن ساعت به آپارتمان می‌رود، می‌فهمیم او هم در حماقت دست کمی از فابین ندارد.

جالب اینجا است که وینسنت که در سکانس ۴ بی‌دلیل به بوچ ناسزا گفته بود، اکنون از طرف مارسلوس، مأمور کشتن او شده و همین فرصت خوبی به بوچ می‌دهد تا دق‌دلی‌اش را سر او خالی کند.

۱۵. بوچ با چهره‌ای پیروز و مست غرور، خوش‌خوشان با ماشین فابین راه متل را در پیش می‌گیرد… که ناگهان پشت خطوط عابر پیاده نگاهش به نگاه مارسلوس گره می‌خورد که در حال عبور از عرض خیابان است. بدون معطلی پا بر پدال گاز می‌فشارد و او را به شدت به گوشه‌ای پرت می‌کند؛ اما به خاطر سرعت زیاد، خودش نیز به اتومبیلی دیگر برخورد می‌کند و له و لورده می‌شود. مارسلوس وقتی به خود می‌آید، بوچ را تعقیب می‌کند و نامتعادل به سویش شلیک می‌کند. هر دو لنگ‌لنگان می‌دوند. بوچ وارد مغازه‌ای می‌شود و مارسلوس هم به دنبال او. صاحب مغازه آن‌دو را به زیرزمین می‌برد و دست و پا و دهان‌شان را می‌بندد تا به همراه دوستش، زد به آن‌‌دو تجاوز کند. ابتدا مارسلوس را به اتاق بغلی می‌برند و مشغول می‌شوند. بوچ با زحمت بسیار، دست و پای خود را باز می‌کند و مارسلوس را نیز از آن وضع اسف‌بار نجات می‌دهد. مارسلوس به او می‌گوید: «حالا با هم بی‌حساب شده‌ایم، البته به شرطی که در این‌باره به کسی چیزی بروز ندهی و همین امشب شهر را ترک کنی».

* بوچ که پس از یافتن ساعت و کشتن وینسنت، خیالش راحت شده و فکر می‌کند دیگر خطری او را تهدید نمی‌کند، در تصادفی عجیب مارسلوس را می‌بیند. در حالی که فکر می‌کند با زیرگرفتن مارسلوس مشکل حل می‌شود، بلافاصله خودش تصادف می‌کند و سرانجام گرفتار آن زیرزمین کابوس‌گونه می‌شود و به طرزی معجزه آسا از آن‌جا خلاص می‌شود. اما از همه جالب‌تر آن‌که در پی رخدادهای پیش‌آمده، با مارسلوس بی‌حساب می‌شود. نکته دیگر این که مارسلوس که نخست چهره‌اش به شیوه‌ای مضحک به بیننده نشان داده نشد و کسی بود که همگان از او حساب می‌بردند، در این سکانس به بدترین شکل ممکن رسوا و بی‌آبرو می‌شود.

۱۶. بوچ به متل می‌رود و به فابین می‌گوید: «زود آماده شو، برویم». فابین مانند همیشه، سؤال‌های احمقانه می‌‌پرسد. بوچ با بی‌حوصلگی به او پاسخ می‌دهد و به او می‌گوید عجله کند. سرانجام فابین بر ترک او می‌نشیند و با هم به سوی سرنوشت می‌رانند.

* نکته خاصی در این سکانس نیست، به جز شخصیت ابله فابین و پیله‌کردنش با پرسش‌های بیهوده.

۱۷. نوشته ای در سیاهی: وضعیت بانی

برمی‌گردیم به سکانس ? ؛ جایی که جولز با عصبانیت سر به سر برت گذاشته است. این‌بار، ماجرا از زاویه دید نفر سوم این گروه که در دستشویی است روایت می‌شود. پس از کشته شدن برت، او از دستشویی بیرون می‌پرد. بی‌درنگ و از فاصله نزدیک، شش تیر به سوی جولز و وینسنت شلیک می‌کند ولی به شکلی باور نکردنی همه تیرها به دیوار می‌خورد. هر سه آنها چند لحظه حیران می‌مانند. سپس جولز و وینسنت او را می‌کشند. بعد میان وینسنت و جولز بحثی مفصل درباره این اتفاق درمی‌گیرد. به عقیده جولز تیر نخوردن آن‌ها معجزه الهی است؛ ولی وینسنت آن‌را کاملاً اتفاقی می‌داند.

* اختلاف دیدگاه دو آدمکش حرفه‌ای درباره معجزه بودن یا نبودن آن اتفاق، بسیار بامزه است. جولز که همین چند دقیقه پیش مثل آب خوردن چند آدم کشته است، اکنون دم از معجزه الهی می‌زند.

۱۸. جولز و وینسنت و دوست دیگرشان که نفوذی آن‌ها در آن گروه بود، در ماشین نشسته‌اند و جولز رانندگی می‌کند. جولز به وینسنت می‌گوید: «بعد از معجزه‌ای که رخ داد، من دست از همکاری با مارسلوس برخواهم داشت». این حرف‌ها برای وینسنت بی‌معناست. او در حالی که هنوز هفت‌تیرش را در دست دارد، برمی‌گردد تا نظر دوست‌شان را که در صندلی پشتی نشسته است، بپرسد. در همین هنگام، ماشین روی دست‌انداز کوچکی می‌رود و دست وینسنت، اتفاقی به ماشه فشار می‌آورد و مغز دوست بخت‌برگشته‌شان متلاشی می‌شود. خون و تکه‌های مغز او همه فضای داخل ماشین را به گند می‌کشد.

* باز هم یک اتفاق دیگر. درست هنگامی که آن‌دو دارند درباره اتفاق چند دقیقه پیش صحبت می‌کنند، این بار تیری که اتفاقی شلیک شده، یک نفر را می‌کشد. این اتفاق، دیگر کاملاً اتفاقی است؛ ولی سهم حماقت وینسنت را نباید نادیده گرفت که بی‌جهت، هفت تیر آماده شلیک در دست دارد.

۱۹. آن‌ها برای رهایی از این وضع ناچارند به نزدیک‌ترین جایی بروند که از دید پلیس دور باشد. به خانه جیمی دوست جولز می روند و ماشین را در گاراژ او می‌گذارند و به فکر چاره می‌افتند. جیمی به آن‌ها می‌گوید: «زنم بانی یک ساعت و ربع بعد می‌آید و اگر این اوضاع را ببیند مرا ترک خواهد کرد. پس تا پیش از آمدن او هر غلطی می‌خواهید، بکنید و خیلی زود زحمت را کم کنید».

* آن دو با پررویی سربار جیمی می شوند تا آثار جرم را از بین ببرند. جیمی هم آدمی است بددهن و از قماش خودشان و کمی هم زن‌ذلیل که رک و پوست کنده به آن‌ها می‌گوید: «زودتر، قبل از آمدن زنم، گورتان را گم کنید».

۲۰. آن‌ها خودشان نمی‌دانند چه خاکی باید به سرشان بریزند و برای حل مشکل به ولف متوسل می‌شوند که از دوستان مارسلوس است و به ظاهر آدمی زیرک و حلال مشکلات است. او خیلی زود پس از بررسی اوضاع، دستورات لازم را می‌دهد. جولز و وینسنت با نارضایتی و غرغر، سرانجام ماشین را تمیز می‌کنند. بعد لباس‌های کثیف و خون‌آلود خود را در می‌آورند، خودشان را می‌شویند و لباس‌های مسخره‌ای که جیمی به آن‌ها داده را می‌پوشند.

* آن‌چه در این سکانس جالب است، بی دست و پا بودن جولز و وینسنت است که باید کسی چون ولف بیاید و به آن‌ها بگوید که کار ساده‌ای مثل تمیز کردن ماشین و شستن خودشان و عوض‌کردن لباس را چه‌طور انجام دهند.

۲۱. جولز و وینسنت برای خوردن صبحانه به کافه می‌روند و دوباره درباره معجزه و اتفاق بحث می‌کنند. جولز بر قصد خود درباره بازنشستگی مصمّم است و می‌خواهد از این پس همانند دراویش‌، دور دنیا را بگردد. وینسنت به دستشویی می رود. پامپکین و هانی‌بانی هم آن‌جا هستند. آن‌دو با زور اسلحه مردم را به خالی کردن جیب‌های‌شان وامی‌دارند.

ماجرا را از دید جولز می‌بینیم. پامپکین به سراغ او می‌آید. جولز ابتدا کیف پولش را درون کیسه نایلونی او می‌اندازد و سپس به رویش تپانچه می‌کشد و تپانچه او را می‌گیرد. پس از آمدن وینسنت و ادامه درگیری، جولز همان‌گونه که تفنگ را به سمت پامپکین گرفته، همان آیه انجیل را برایش می‌خواند؛ اما این بار شلیک نمی‌کند و می‌گوید: «تا حالا آدم بدی بودم ولی می‌خواهم کارهای خلاف را کنار بگذارم». سپس به او اجازه می‌دهد پول‌ها را بردارد و برود پی کارش. در پایان، وینسنت و جولز هم کافه را ترک می‌کنند.

* جولز معجزه را جدی گرفته و واقعاً معتقد است خداوند آن‌دو را از مرگ نجات داده است. به همین دلیل دیگر نمی‌خواهد در دار و دسته مارسلوس باشد و دست به هر جنایت و خلافی بزند. وینسنت اما به ریش او می‌خندد و مسخره‌اش می‌کند. نکته مهم‌تر آن که وقتی پامپکین و هانی‌بانی را در آنجا می‌بینیم، همه سکانس‌های فیلم جای خود را می‌یابند و تازه می‌فهمیم ماجرا از چه قرار بوده است.


 

نقد و بررسی رمانِ «مرد معلق»

سال بلو، یکی از نویسندگانِ برجسته و معاصر آمریکایی است. او در سال ۱۹۱۵ در کانادا به دنیا آمد و در شیکاگو بزرگ شد و در شهرهای مختلفِ آمریکا تحصیل کرد. او با داشتن ۱۸ اثر در کارنامه زندگی ۸۹ ساله‌اش، در سال ۲۰۰۵ از دنیا رفت. این نویسنده چیره‌دست آمریکا جوایز گوناگونی از جمله جایزه نوبل سال ۱۹۷۶ را از آن خود کرد.

رمانِ «مرد معلق» داستان «ژوزف» است که با همسرش «ایوا» زندگی می‌کند. او تصمیم می‌گیرد به ارتش آمریکا بپیوندد؛ ولی ارتش هفت — هشت ماهی او را علاف کرده و او یادداشت روزانه خودش را در این مورد می‌نویسد. مجموع این نوشته‌ها همین رمان «مرد معلق» است.

نگاه او در این رمان، نگاهی ضدِ قهرمانی است که با زندگی و ساختارهای زندگی به گونه‌ای مشکل دارد؛ دیگران او را تحقیر می‌کنند و او هم به آن‌ها با نگاه حقارت‌آمیزی می‌نگرد. او حتی همین نوشتن یادداشت‌ها را از دیدگاه مردم و اطرافیان خود نوعی خودبینی و کج‌سلیقگی و ضعف به حساب می‌آورد.(۱)

ژوزف، انسانی امروزی است که از این هستی خسته شده است و خودش از این دوران به جداسری و تمنایی یاد می‌کند. او انسانی است از این هستی بریده؛ انسانی که عواملِ هستی‌ساز او را له کرده‌اند و اکنون دیگر از همه جا مانده و به هیچ جا نرسیده است. انسانی که چون خاشاکی در هوا معلق مانده، نمی‌داند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت. او آن قدر سرگشته است که حتی نمی‌تواند کار بکند؛ چون کارکردن را نوعی حماقت می‌داند. هیچ ارتباط دوستانه‌ای با اطرافیانش ندارد؛ چون هر کدام به گونه‌ای از انسانیت خارج شده‌اند یا دنبالِ کارهای احمقانه سیاسی هستند؛ مانندِ دوستانِ پیشین خودش در حزب کمونیست که الان از او روی برگردانده‌اند یا هم‌چون مادر‌زنش که همواره او را بی‌کار و علاف خطاب می‌کند. برادرش آموس به هیچ وجه دوست‌داشتنی نیست؛ چرا که دنبال مال و منال دنیا است و چون ژوزف او را در این مسیر همراهی نمی‌کند او را از رده خانوادگی خارج کرده و با نگاه درجه دوم به او می نگرد. برادرزاده‌اش نیز او را گدا می‌خواند و می‌گوید گدا (یعنی ژوزف) هیچ حق انتخابی ندارد و نباید داشته باشد.

تنها مونس تنهایی او «ایوا»، همسرش است. ژوزف می‌گوید: «ایوا زن آرامی است. طوری است که رغبت نمی‌کنی با او حرف بزنی. ما دیگر درد دل نمی‌کنیم. در حقیقت مسائل زیادی هست که نمی‌توانم به او تذکر دهم.»(۲)

مشکل او در برقراری ارتباط با دیگران به اندازه‌ای است که حتی با همسرش نیز نمی‌تواند حرف بزند و درددل بکند؛ چرا که هیچ کس حتی ایوا هم او را نمی‌فهمد. ایوا به نظر او به ماشینی تبدیل شده که صبح سرکار می‌رود و شب برمی‌گردد. از انسانی که به ماشینی یا مقهور ماشین شده باشد، انتظار بروز احساسات و عواطف داشتن کار بیهوده‌ای است. این را خودِ ژوزف هم به نیکی دریافته است.

او دوستانی هم دارد؛ اما چه دوستانی! دوستانی که هم‌زبان و هم‌دل او نیستند. اگر بخواهد لحظه‌ای از عالم تنهایی‌اش بیرون بیاید، به آن‌ها پناه می‌برد و با آن‌ها چند گیلاس می‌نوشد؛ اما این‌ها از سر ناچاری است. او از این که با آن‌ها است بیشتر احساس غربت می‌کند و تنها دلیل بودن با آن‌ها فرار از خود و تنهایی است. اما در بودن با آن‌ها تنهایی و تعلیق‌اش رفع که نمی‌شود هیچ، حتی دچار ملال و بی‌هویتی نیز می‌شود و در این رهگذر، او انسان امروز است و او فریادی می زند انسان امروز تنها و «معلق» است.

پاسخ این پرسش‌ها که او چرا کار نمی‌کند و چرا از هر کاری که کرده سرخورده است?، را می توان در لابه‌لای فصل‌ها و سطرهای کتاب پیدا کرد. آری او خودش را گم کرده است. او با این که اهل مطالعه است و با کتاب‌های فلسفی و فلاسفه‌ای چون ارسطو و افلاطون آشناست، اما به دلیلِ این که انسانِ مدرن، هویت ندارد یا نمی‌تواند هویت خود را بشناسد، باز خود را انسانی گم‌شده می‌داند. او آزادی دارد؛ اما نمی‌داند چه‌گونه از آزادی‌اش استفاده کند: «راجع به کار فکر کرده‌ام؛ اما مایل نیستم بپذیرم که نمی‌دانم چگونه از آزادی‌ام استفاده کنم و مجبورم به دلیل نداشتن اندوخته به هر کار خفت‌باری تن دهم؛ به عبارتی به خاطر عوضی بودن».(۳)

او به همین خاطر و بدون این که دلیلش را بداند ناچار است هر صبح بیرون برود، قدم بزند و سرانجام به خانه برگردد. حتی دلیل نوشتن یادداشت‌های روزانه خود را نمی‌داند.

او برای خودش معشوقه انتخاب می‌کند؛ ولی باز از این که عشقی معقول داشته باشد ناامید است. او در واقع برای این معشوقه‌ای انتخاب کرده که هر گاه از همسرش بی‌زار شد به او پناه ببرد، یا دست کم احساس کند که پناه گرفته است.

او تمام کسانی که در این رمان از آن‌ها یاد کرده را دارای مشکل می‌داند. به نظر او همه از دم بیچاره‌اند: پدر، نامادری، همسرش، مادر همسر، پدر همسر، همسایه‌ها، مردمی که در خیابان هستند، مردمی که با آن‌ها برخورد می‌کند. برداشت او این است که همه آن‌ها با مشکل او، البته به گونه‌ای دیگر درگیرند.

او معلق است. کسی صدایش را نمی‌شنود، کسی برای حرف‌هایش ارزشی قائل نیست، حتی کسی به او توجهی نشان نمی‌دهد. با وجود این که بسیار تلاش می‌کند خودش را فردی آرام و رام جلوه دهد؛ ولی از آن‌جا که شخصیتی است که به لحاظ وجودشناسی مشکل دارد، عصیانگری را آغاز می‌کند. برادرزاده‌اش را به باد کتک می‌گیرد و پس از آن با صاحب‌خانه درگیر می‌شود و او را هم کتک می‌زند. و اگر نتواند با کسانی چون مادرزنش دعوا و بزن‌بزن راه بیاندازد، با طنز خاص خودش آن‌ها را تحقیر می‌کند، هم‌چنان که برادرش یا عموی زنش را به باد تمسخر می‌گیرد و آن‌ها را از این راه از میان برمی‌دارد و سرانجام از این که با این کارها (دعوا و مسخره کردن دیگران) از این تعلیق راحت می‌شود خوشحال است. او در بند تعلیق بودن را به آزادی موجود در بودن با دیگران ترجیح می‌دهد. او حتی آزادی خودش را در اسیر تعلیقات بودن می‌داند: «۹ آوریل، این آخرین روز غیرنظامی من است. ایوا وسایلم را جمع کرده است. می‌فهمم که دوست دارد موقع جدایی کمی اندوهگین باشم، به خاطر او هستم و از ترکِ وی متاسفم؛ اما از بابت چیزهای دیگر متأسف نیستم. پس از این مسئول کارهایم نخواهم بود. از این بابت سپاسگزارم. در اختیار دیگری هستم، رها از تصمیم‌گیری فسخ آزادی».(۴)

اگر از لحاظ فنی و تکنیکی به رمان توجه کنیم، می‌بینیم که از حیث روایتی و زاویه دید، از دقت و ظرافت ویژه‌ای برخوردار است. به نظرِ من، اگر نویسنده داستان را به شیوه دیگری بیان می‌کرد، شاید آن شکل و محتوا به هم می‌ریخت و آن چنان که باید، موفق نمی‌شد و با این زاویه نگاه به یادداشت‌های روزانه، خواننده، مستقیماً با شخصیت اصلی ارتباط برقرار می‌کند و او را آن‌چنان که هست می‌یابد و با او هم‌زبانی و هم‌دلی می‌کند. شخصیت‌پردازی در این رمان به مثابه در کنار هم چیدن تکه‌های نامبهم و سرگردانی است که اگر از این زوایه دید موجود در داستان استفاده نشود، امکان درک و دریافت آن شخصیت نیز وجود نخواهد داشت و آن باور ذهنی نویسنده القا نخواهد شد.

شیوه نگارش و روایتگری داستان در یک فضای مناسب، آن فضای «تعلیق» را به گونه‌ای به خواننده القا می‌کند و این از جنبه‌های قابل ستایش این رمان است.

هر رمانی عالمی را به خواننده ارائه می‌کند که زندگی و نگاه کردن در آن عالم، لذتِ معرفتی و زیباشناختی خاصی به انسان می‌بخشد. خوب است با این نگاه و باور، رمان «مرد معلق» را بخوانیم.

* نوشته‌ی سال بلو ترجمه‌ی منصوره وحدتی احمدزاده نشر اختران ۱۳۸۴


 

یک کادو بدون محتوای مألوف

قومی متحیرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می‌ترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بی‌خبران راه نه آن است و نه این
خیام

سال‌ها پیش – پیش از طی شدن قله سینوسی غزل نئوکلاسیک – انبوهی از غزل‌سرایان جوان و صدرنشین معتقد بودند که غزل خوب بدون در نظر گرفتن محتوا غزلی است که بر زبان معیار مردم کوچه و بازار – بدون شکست زبانی – منطبق باشد.

از طرف دیگر امروزه تعداد قابل توجهی از غزل‌سرایان پیشرو معتقدند نوآوری زبانی یا بهتر بگویم، عدم استفاده از فرمول زبانی از پیش‌تعیین‌شده و رایج در بین دیگران امکانی بلامنازع در غزل است. به قول روان‌شناسان وقتی هیچ دو انسانی مانند هم نیستند پس چگونه می‌توانند مانند هم سخن بگویند؟ هر چند این دوستان هنوز به‌گونه‌ای قابل توجه بر اعتقاد اخلاف چند ساله خود بر استفاده از زبان معیار در غزل پای‌بندند.

بر خلاف نظر عده‌ای از دوستان، من در خوانش اول نتوانستم از کتاب به حد کافی لذت ببرم چرا که زارعی به دو عقیده مطروحه در بالا بی‌اعتقاد بود یا نسبت به آن‌ها ناتوان. اعتقاد به عقیدهٔ اول که همان زبان گفتار باشد از سر تا پای غزل‌های زارعی می‌بارد اما همیشه خواستن، توانستن نیست. رسیدن به زبان گفتار در غزل چندان هم کار آسانی نیست. در این راستا هرگونه حشو، تعویض موقعیت مألوف جمله و یا تنافر آوایی نیز می‌تواند سنگلاخ باشد. به نظر من زارعی در این مسیر چندان موفق نبوده چرا که من تعداد عدول وی از این زبان را در موارد بسیاری دیدم مثلا:

… شروع «من فقط یکی دو روز با توام، و بعد می‌روم سراغ سوژه‌ای جدید

توهم برو مزاحمم نشو، سئوال هم نکن که من به هیچ یک نمی‌دهم جواب»

شروع جمله‌های پوچ و بی‌دلیل، جمله‌های از سر زبان، نه از صمیم قلب

(نه، زندگی بدون تو برای من جهنم است و پر شده است از شکنجه‌و عذاب)

(مقدمه، ص ۱۰)

در بیت اول جابجایی دو جزء فعل بسیار‌آزار دهنده است و در مصرع دوم بیت دوم، ما شاهد دو گزاره کاملاً هم‌ارز هستیم که یکی از آن‌ها حشو است.

مرگت به روح خسته من شعر یاد داد

بعدش مرا برای همیشه به باد داد

روحم وسیع‌تر شد و مانند روح تو

تا دست مرگ دست مرا امتداد داد

من مرده‌ام (شبیه خودت) پس ببین که مرگ

حق مرا چه خوب در این رویداد داد …

(غزل ۱، ص ۱۳و ۱۴)

تنافر آوایی در توالی دو «دال» در انتهای تمام مصرع‌های مقفا کاملاًَ به چشم می‌خورد. جالب اینجاست که در بیت‌های دوم و سوم ما شاهد حضور دال در نزدیک‌ترین جابگاه صامت هستیم.

تمام قطب‌نماهای این مثلث شوم

بدون سمت، و بی‌محورند بعد از تو

(غزل ۲، ص۱۶)

استفاده از هر دو ترکیب «بدون سمت» و «بی‌محور» شاید آن قدر حشو نباشد اما غیر شاعرانه است.

«آقای ماهیگیر اخمو! قیمت ماهیا چند؟»

«اولاً بگو چه رنگی‌ش؟ از کدور ما و چه جورش؟»

(غزل ۷، ص ۳۴)

نیمه دوم مصرع دوم جولانگاه حشو است. در این شعر هم که به زبان محاوره دست‌اندازی می‌کند ضعف‌های زبانی بیش از پیش به چشم می‌خورد.

از چشم‌های متهم خود، سوال کرد:

یک مرد (مرد واقعاً عاشق) کجاست؟ کو؟

(غزل ۹، ص۳۷)

من هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم باور کنم که «کو؟» جز به خاطر قافیه به جمله اضافه شده:

و فکر شوم خیانت دمیده شد در تو

و خنده‌های کثیفت بلند شد: ها … ها …!

(غزل ۱۱، ص ۴۳)

نام آوای «ها … ها …» نه بر واقعیت زبان منطبق است و نه با بافت زبانی این شعر هم‌خوانی دارد.

اما برسیم به عقیده دوم که همان عدول از فرمول مرسوم زبان در بین دیگران است. من در این خطوط چندان به عقیده فرمالیست‌های روس قائل نیستم که عدول از زبان هنجار به نفع تأخیر دریافت محتوا مقدس است. معتقدم زبان شاعر نباید آن‌گونه باشد که در برخورد با یک منتقد نیمه‌هوشمند وی را به یاد هزار شعری بیاندازد که پیش از این خوانده است. زارعی در انتهای کتاب، از نظر من به سمت چنین چیزی گام برمی‌دارد. اما تقریبا در اشعار نیمه‌ابتدایی کتاب از زبان رایج هم‌نسلی‌های کرجی خود تبعیت می‌کند که کاملاً به چشم می‌آید. دقت کنید که من در این جا تنها به بافت‌زبانی اشاره دارم و نه محتوا.

مقایسه کنید:

در انتظار عذاب‌آوری، صبور شدند

و چند سال پیاپی، اجاق‌کور شدند

بدون بچه، زن و مرد اگر چه زنده …

اتاق‌ها همه دلگیر (شکل گور) شدند …

( این سنگ قبر کادوی روز تولدت ،مهدی زارعی،غزل ۵، ص ۲۴)

… و رفت مثل همان‌ها که ناپدید شدند

و رد پای کسی که نمی‌رسید شدند …

و خیره مانده دو چشم سپید، در مهتاب

.. چقدر چشم، همان ماه، ناامید شدند!

(مرد بی‌مورد. محمد سعید میرزایی« غزل ۳۹،ص ۸۷)

یا

دنیایی از «تصور» و «وهم» آفریده بود

مردی که هیچ وقت خودش را ندیده بود

چرخید سمت کودکی‌اش مرد و دید که

یک بچه‌ی مچاله به کنجی خزیده بود …

(این سنگ قبر…، غزل ۶، ص ۲۷)

شاعر سکوت کرد به آخر رسیده بود

از قله‌های عشق به بستر رسیده بود

از خود گریخت، رفت، به هرکس که سر کشید

تنها به یک نبودن دیگر رسیده بود …

(این‌ها را فقط به خاطر شما چاپ می‌کنم، سید مهدی موسوی، غزل ۲۱، ص ۵۱)

اما اگر از بحث زبان خارج شویم چیز دیگری که تقریبا در همه اشعار زارعی شدیدا به چشم می‌خورد ساختار «روایی‌- خطی» است. زارعی علاقه‌ی خاصی دارد که غزل خود را از یک نقطه آغاز کند و با عبور از مسیرهای مستقیم آن را در نقطه‌ای دیگر به پایان برساند. این تفکر یا حرکت در بین هم‌نسلان ما بسیار به چشم می‌خورد. بسیار شنیده‌ایم که آغازگر این راه سیمین بهبهانی بوده است اما من معتقدم که سبب زیر سوال رفتن ذات شعر شد و منطق شعری به ادامه‌دار شدن این مسیر بسیار کمک کرد. شعر از فضای همیشگی خود با تمام تنوعات خارج شد و وارد فضای ادبیات داستانی شد. در این میان عده‌ای از دوستان تلاش کردند با به چالش کشیدن روایت خطی و استفاده از گریزهای فضایی در این ساختار نوآوری کنند و عده‌ای نیز به سمت ضد روایت پیش رفتند که امروزه به غزل‌سرایان متفاوت مشهورند. اما در غزل‌های زارعی چندان تلاشی به سمت هیچ یک از این دو حرکت دیده نمی‌شود. نمونه‌ای از تلاش‌های زارعی در این چارچوب روایت خطی برای نوآوری، در شعر زیر که تقدیمی به امیرالمومنین است دیده می‌شود:

در ساعتی که هول مکرر داشت

دیوارهای خانه ترک برداشت

ممنوع بود رد شدن اما زن

در دست حکم «رد شود و بگذر» داشت

حسی لباب از «شعف» و «وحشت»

حسی «شگفت» و «دلهره‌آور» داشت

در قلب او جوانه‌ی یک گل بود

یک سینه آرزوی معطر داشت

هر چه ستاره مست شد و رقصید

شب را صدای شادی و دف برداشت

صد صف فرشته سجده به کودک کرد

آن لحظه، عرش حالت دیگر داشت.

¨¨¨

(شصت و سه سال بعد) همان کودک

یک روز صبح زود که از در داشت

می‌رفت سمتِ کوچه، زمین نالید

(از آنچه روز فاجعه در سر داشت)

¨¨¨

بانگ اذان شنیده شد از مسجد

مردی برای دفعه‌ی آخر داشت

: «پا شو غریبه!»

: «کیست؟»

: «منم!»

(یعنی:

اصرار بر هر آنچه مقدرداشت)

: «قد قامت الصلوهٔ!»

:«نه وقتش نیست!»

(در سجده ضربه حالت بهتر داشت)

: سبحان رب …»

( و وقت مناسب شد

این سجده حکم وقت مقرر داشت)

:«فزت و رب …»

(کعبه به خود لرزید

دیوارهای کوفه ترک برداشت)

(غزل ۲۷، ص ۹۵-۹۳)

اولاً که هنگام بحث درباره این شعر نباید از ضربه نهایی قوی آن به راحتی بگذریم. ترکیب شبه استعاری «دیوارهای کوفه» و تقابل آن با «دیوارهای خانه» در ابتدای شعر از دلایل وجود ضربه نهایی در این غزل هستند. در اکثر غزل‌های روایی زارعی – که همانطور که عرض شد خطی هستند – شعر به ضربه نهایی دلخوش است و بیت آخر بار روایت تخدیری کل شعر را به دوش می‌باشد. ثانیاً در این شعر ما شاهد بازی زمانی – البته نسبت به بقیه غزل‌های روایی زارعی – هستیم. استفاده از تکنیک سینمایی «شصت و سه سال بعد» و سرعت دادن به ماشین زمان در روایت کاری است که ما در بقیه روایت‌های زارعی نمی‌بینیم. هر چند این کار تقریباً شبیه است به حرکت پاراگراف انتهایی «جنگ و صلح» که چیزی حدود سی سال را در یک پاراگراف جا می‌دهد پس می‌بینیم در دنیای روایت این کار هم چندان کار مدرنی نیست.

اما سومین نکته به بهانه این غزل، گریزی است به اشعار مذهبی زارعی. وی تقریباً در تمام اشعار تقدیمی‌اش به اهل بیت سعی در بیان روایتی ملموس و گاهی امروزی دارد که تقریباً نیز موفق است اما نمی‌تواند از عملکردها و شخصیت‌های روایت خود که اکنون برای وی مقدسند تعبیری جدید و نو ارایه کند.

و بعد آن شب غمگین کسی نمی‌داند:

کجاست قبر تو با تو، کجاست آن گل زرد

(غزل ۱۰، ص ۴۰)

تعبیر جدیدی از مشخص نبودن مدفن حضرت زهرا نمی‌یابیم.

… و ماه (مشک به دندان) از آسمان افتاد

و مشک (مثل خود ماه) پر شد از خنجر

رسید متن به مردی که بین دستانش

گل شکفته‌ی شش ماهه، شد گلی پرپر

و بوسه زد به گلوگاه آسمان، خورشید

(و فکر کرد به راز وصیت، مادر)

(غزل ۲۱، ص ۷۴)

شاعر با تمام روایت امروزی در متن غزل، هنوز از تشبیه هزار و چهار صد ساله و قمر بنی‌هاشم‌، استفاده می‌کند و …

(به عمد) آهو شد، بعد توی دام افتاد

شکارچی آمد

: بَه، چه ران و پهلویی!

و خواست سر ببرد که تو آمدی از راه

تویی که ضامن آهو و بچه آهویی

(غزل ۲۹، ص ۱-۱۰۱)

در این غزل که از نظر ذهنی تقریباً سیال است، از تعبیر قدیمی ضامن آهو استفاده می‌شود.

اما بحث آخر درباره جهان‌بینی زارعی است که تقریباً در تمام مجموعه یکسان است.

جهان‌بینی زارعی دو مؤلفه کاملاً مشخص دارد:

الف) دید همراه با قضاوت به دنیای اطراف:

همان‌گونه که عرض شد زارعی به‌ واسطه روایت در اکثریت غزل‌ها، به دنیای اطراف می‌نگرد و همیشه هم در قبال دنیای اطراف، خود را دارای جایگاه قضاوت می‌داند.

استفاده چندین‌باره صفات دارای بار مشخص نسبت به مسایل اطراف مهم‌ترین موید این مطلب است که البته چنان واضح است که شاهد آوردن برایش بیشتر به سیاه کردن کاغذ می‌ماند. اما برای روشن‌تر شدن این یک نمونه را بررسی می‌کنیم:

مانند لاشخور شده کم‌کم (به جای قو)

روح زنی که توی خیابان، کنار جو

در «مردها» که مثل لجن عاشق «زن»اند

لولید و به عمق لجن رفته تا گلو …

(غزل ۹، ص ۳۶ )

در ابتدای روایت از یک معضل اجتماعی – زنان خیابانی – به نظر نمی‌رسد تحفه قضاوت به جز کاهش تأثیر باشد هر چند در دنیای چنین روایت‌هایی راوی اعلم است.

ب) دید سیاه به وقایع و اشیاء دنیای اطراف:

زارعی تقریباً در تمام اشعارش نسبت به محیط اطراف و به ویژه جامعه دیدی سیاه دارد. البته کمتر جایی ما شاهد تعبیر فلسفی نسبت به این دید هستیم و این دید در شعر زارعی بیشتر پشتوانه حسی دارد تا فلسفی. این دید تقریباً به جز اشعار محاوره‌ای و اشعار مذهبی‌اش بر تمام کتاب سلطه دارد مانند:

ای چهره جهنمی سایه‌های شر!

ای صورت گریخته از هیئت بشر!

امشب بیا و مژده مرگ مرا بیار

بعدش بگیر روح مرا با خودت ببر

مغز مرا به خون خودم حل کن و بنوش

چشم مرا در آور و قلب مرا بدر

شاخه به شاخه قطع کن و خرد کن مرا

ای من درخت خشک تو! ای تو مرا تبر

کبریت را بده به من و بعد پس بگیر

شعله به شعله از بدنم دست و پا و سر

در من بدم که بیشترم شعله‌ور … و خود

پا شو برقص دور من گر گرفته‌تر

¨¨¨

ای چهره جهنمی من! پرنده‌ای

با چشم‌های سوخته، آتش گرفته پر

هر شب به شکل تو به اتاقم می‌آید و

خاکستر اتاق و من و هرچه خشک و تر

را هی به باد می‌دهد و بین خنده‌هاش

آتش زبانه می‌کشد از چارچوب در

¨¨¨

این هم دلیل سوختن هست و نیستم

باور اگر نداری و شک داری اگر:

طوفان شعله حجم سرم را وزید که

جا مانده روی گردنت این گوی شعله‌ور

(غزل ۲۶، ص ۹۰ – ۹۲)

اما در پایان توجه به چند شعر محاوره‌ای زارعی می‌تواند جالب باشد.

زبان محاوره‌یک امکان بالقوه برای تمام اشعار است همان‌گونه که دیگر گونه‌های زبان. زارعی در اشعار محاروه‌ای‌اش خیلی راحت‌تر و صمیمی‌تر با مخاطب خود سخن می‌گوید. این وضعیت به گونه‌ای است که حتی بر ذات جهان‌بینی وی هم تأثیر می‌گذارد. همان‌گونه که عرض شد زارعی در اکثریت اشعارش به اطراف تلخ می‌نگرد اما وقتی وارد دنیای زبان محاوره می‌شود. انگار دیگر نمی‌خواهد عینک بدبینی را بر چشم نگه دارد. به دنیای اطراف با درون‌مایه امید نگاه می‌کند و ضربه نهایی شعرش زهرآگین نیست. از طرف دیگر در کلیت دنیای شعر انتظار، از این چنین شعری پایین‌تر است و زارعی این انتظار را به خوبی برآورده می‌کند. هر چند باز هم شعر، یک روایتِ خطی می‌ماند و از این چهارچوب که گویا اعتقاد راسخ زارعی است فراروی نمی‌کند:

داره می‌رسه زمستون، آخر فصل خزونه

می‌زنه سرمای وحشی به درختا تازیونه

وقتی که برفا بشینن، حسابی سفید شه این جا

همه‌ی حیوونا از سر ما بگردن پی‌لونه

آدما واسه‌ی خنده میان و «ما» رو می‌سازن

آدمک برفی همینه، این و هرکسی می‌دونه!

واسه‌ی یکی دو هفته می‌خوانت که باشی اونجا

راضی باشی یا نباشی، اینه رسم این زمونه

اگه که بخوان: می‌مونی، اگه که نخوان: می‌میری!

اینه پیشونی نوشتِ آدمی که بی‌زبونه

یادته یه روز برفی، اومدی با برفا ساختی‌م؟!

اصلاً، از زندگی ما چیزی یادتون می‌مونه؟!

بدن و صورتم از برف، دو تا سنگم جای چشمام

با زغالا هم گذاشتی دکمه‌هام و دونه دونه

وقتی که کارت تموم شد، یکی پرسید: چیه اسمش؟

یادته با کلی خنده، گفتی: بی‌نام و نشونه!

بعدشم گفتی: کشنده‌س هوای سرد زمستون

نمی‌شه پیشت بمونم، دیگه من می‌رم تو خونه

اومدی یه دس کشیدی رو تن سردم و رفتی

از همون ثانیه حسی زده تو دلم جوونه!

انگاری روحُ با دستات توی جسم من دمیدی

حالا جای برف و سرما، رگای من پر خونه

قلب برفیم، که یه روزی نمی‌دونس تو کی هستی

حالا هی روز و شب از من «تو»رُ می‌گیره بهونه

دو تا سنگی که خودت کاشتی به جای دو تا چشمام

خیره موندن توی چشمات، خیلی وقته کارشونه

آدمک برفی بی‌جون که دلش به تیکه یخ بود

حالا عاشق شده، مسته، دیونه‌س، عین جنونه!

می‌گن آدم شده دیگه، تو خیابونا می‌گرده

کارشم هر روز و هر شب، ناله و آه و فغونه

ولی با سنگ و زباله، بچه‌ها می‌زننش هی

هی می‌گه که عاشقم من، هی بهش می‌گن: دیوونه!

یه روزی اگه ببینی‌ش، شایدم نشناسی‌ش اصلاً

داره از دس می‌ره دیگه، مشتی پوست و استخونه

¨¨¨

یه روزی واسه‌ی خنده، اومدی ساختی‌ش و رفتی

آدمک برفی همینه، این و هر کسی می‌دونه.


 

دقیقه‌هایم بالا و پایین می‌پرند

(۱)
ساعت شنی‌ام
خودم را مرور می‌کنم
دقیقه‌هایم بالا و پایین می‌پرند
و جزر و مَدّ دریا تنظیم می‌شود

(۲)
نه باطری‌ام تمام می‌شود
نه عقب می‌کشم
نه جلو می‌روم
نه زنگ می‌زنم
فقط خودم را مرور می‌کنم

(۳)
شبیه من، لاک‌پشت کله‌خرابی‌ست
که در خودش فرو می‌رود
و سنگ جا خالی می‌دهد!

(۴)
اگر می‌شکستم
دریا با من قرار می‌گذاشت
ولی من عادت داشتم
روی موج‌های خودم دُور بردارم


 

سکوت

جو تپ مردی با چشمانی ریز، دماغی عقابی، خپل و کوتاه مثل ساکنان اولیه استرالیا، اعراب یا سرخپوست‌ها. پاچه‌ی شلوار خاکستری زانو انداخته‌اش را روی چکمه‌هایش تا زده بود، مثل سوارکاری که اضافه وزن دارد. فقط یک رکابی سفید مرغوب پوشده بود. کلاه خاکستری‌اش به عقب کج شده بود. با سیگاری که بین انگشتانش بود بازی می‌کرد. کاغذ سیگار را لیسید و آن را روشن کرد. دود را از دماغش بیرون و آن‌را از بین موهای گوش و سرش عبور داد.

تنها بود. چادرش نقطه‌ای بود در چشم‌انداز طبیعت پهناور که خورشید روی آن معلق بود. حرارتش سطح سفید زمین را ترک می‌انداخت. علف‌ها و گیاهان را می‌کشت و تنه درختان را سیاه آماده برای تبدیل شدن به هیزم می‌کرد. تله‌های خرگوش نامرت روی هم انباشته شده بود، چادر، فریزر سفید بلند، بشکه‌های بنزین و آشغال و خرت و پرت همه پخش و پلا بودند. مکان مناسبی برای کمپ بود. اما «جو» بیشتر از یک سال می‌شد که آنجا در بیابان، به شکار خرگوش می‌پرداخت. خرگوش‌ها تپه‌های شنی را سوراخ می‌کردند و لانه می‌ساختند و شب از لانه‌هاشان بیرون می‌آمدند.

جو تا نیمه روز کاری انجام نمی‌داد. مگس‌ها پشت رکابی‌اش آرام می‌گرفتند و استراحت می‌کردند. خلاصه این‌که آن‌قدر بی‌کار بود که دو تا مورچه را قبل از له کردنشان تعقیب کند. غذای روی آتش را وارسی می‌کرد و زیر نور خورشید چمباته می‌زد. گاهی بعد از ظهرها از دوردستها صدایی می‌شنید. می‌توانست شبیه صدای یک مگس باشد. یا مثل صدای هواپیمایی کوچک در شبی تابستانی. در این میان عوض کردن دنده تنها صدایی بود که به وضوح شنیده می‌شد. جو می‌دانست که یک کامیون است. همه روز را گوش تیز کرده بود برای شنیدن این صدا.

جو بلند شد و رفت روی بشکه بنزین. سمت راست کامیون ابری از گرد و غبار به هوا بلند شده بود. دوباره چمباتمه نشست. سری تکان داد و منتظر ماند تا راننده برسد. صدای کامیون را که به بالای سرش رسیده بود شنید و عوض کردن دنده – صدای تلق و تلوق گلگیر در گوشش بود که ناگهان کامیون از جلو چشمانش گذشت. کامیونی قرمز رنگ با تایرهای کهنه و شیشه‌ای لک‌دار. کمپ دقایقی قبل ساکت بود و حالا شلوغ و پر سر و صدا. دو چکمه گرویی بر روی زمین قرار گرفتند. در با صدا بسته شد. نورم تریلور با عینکی آفتابی بر روی بینی‌اش و گامهایی بلند ظاهر شد صورتش حالتی دوستانه داشت. کمرش از بالا تا پایین خیس عرق بود.

از جو پرسید: اوضاع چطوره؟

– بد نیست.

جو می‌دانست که تریلور خیلی حرف می‌زند. در حالی‌که او از صدای خودش هم وحشت داشت. کلمات در هوا می‌جهیدند و معلق بودند.

تریلور پرسید: زیاد گرفتی؟

– حدود سیصد جفت

– آهان

جو وزنش را روی پاهایش انداخت و کنجاو بود بود که تریلور چه چیز دیگری خواهد گفت.

هیچی.

شروع کردند به انداختن لاشه‌های براق خرگوش‌ها از فریزر به کامیون. لاشه‌های یخ زده، وقتی روی سینی کف کامیون می‌افتادند صدایی عمیق و تو خالی ایجاد می‌کردند. ظرف نیم ساعت کامیون پر شد.

«خیلی خوب رفیق، یه فنجون چای بیار بخوریم بعدش من می‌رم. قبل از این‌که آب بشند باید به کلپوی برسم. فقط برای یه فنجون چای وقت دارم. تریلور دو فنجان چای نوشید و در حالی که هورت می‌کشید و ملچ ملوچ می‌کرد درباره آخرین مسابقات اسب‌دوانی صحبت کرد و دست آخر سوار کامیون شد.

– خوب دیگه، من باید برم رفیق، دو هفته دیگر می‌بینمت. بنزین و غذا گرفتی؟ … نه؟ دفعه بعد که بیام بیشتر از سیصد تا برام می‌گیری درسته؟ هه.

بعد لبخند کم‌رنگی زد.

جو توی رکابی و چکمه‌هایش سری تکان داد. موتور کامیون غرش کرد و کمپ را لرزاند. گوش جو تیر کشید. کامیون حرکت کرد. به ناله موتور که دور می‌شد گوش داد. ردپایی از تایرها روی بوته‌های شور بر جا مانده بود. کامیون تا آن جایی دور شد که سر و صدایش در هوا مرد. گوش‌های پشمالویش تا مدتی صدا را انعکاس می‌دادند و اکنون آسمان و زمین منتظر جو بودند تا حرکت کند.

روز جو خیلی زود شروع شد. قبل از روشنایی از کیسه خواب و چادر بیرون زد. صدای ترق و تروق آتش گرفتن درختان معطر بلند شد. همین که خورشید طلوع کرد کتری هم قل قل کرد. این خود زندگی بود. سایه‌های نارنجی سرتاسر کمپ پخش شد و آسمان را رنگی کرد.

با کت چرمی‌اش به سمت تپه‌های شنی رفت. روی شانه‌اش یک گونی حمل می‌کرد. از میان تپه‌های شنی و دام‌های پهن‌شده حرکت کرد، گردن خرگوش‌ها را به هم می‌تاباند و توی گونی می‌انداخت. وزن گونی سنگین‌تر از آنی بود که شانه‌هایش تحمل کند. گونی را آخر کمپ انداخت و گونی دیگری برداشت و همین‌طور سومی را هم پر کرد و همه آن‌ها را آخر کمپ کپه کرد. مگس‌ها وزوز می‌کردند. به سمت تپه‌های شنی رفت و دوباره تله‌ها را پهن کرد. وقتی کارش تمام شد از گرما سرخ و داغ شده بود. پیراهنش را درآورد و گردن، بازوها و صورتش را با آن خشک کرد. چکمه‌هایش را هم درآورد. چکمه‌هایی مشکی با بندهای چرمی کلفت. شن‌های درون آن‌ها را خالی کرد. کتری را روی آتش گذاشت. قل قل خوشایندی می‌کند. چای سیاه را ریخت توی فنجان و نوشید. خورشید داغ‌تر شده بود چکمه‌هایش را دوباره پوشید و با آرامش تمام به عقب لم داد. روزنامه تریلور را که جا گذاشته بود در آتش انداخت. سیگاری روشن کرد. گونی‌های پر از خرگوش زیر آفتاب بودند. مگس‌ها هجومی سراسری آورده بودند. گونی‌ها را روی زمین کشید و از چادر دورشان کرد بعد آن گوشت خوب و زیاد را توی فریزر گذاشت. بعد از آن دیگر کاری نداشت و خودش را با پلکیدن در کمپ مشغول کرد.

تا این‌که شب شد آتش روشن کرد و خیلی زود توی کیسه خوابش دراز کشید. کت چرمی‌اش بالشش بود. به خواب عمیقی فرو رفت، معمولا خرو پف می‌کرد، گاهی اوقات هم خرناس می‌کشید.

نورم تریلور دو هفته بعد آمد، مثل همیشه. جو صدای کامیون را از مایل‌ها دورتر شنید. کنجکاو بود که بداند تریلور درباره چی صحبت خواهد کرد. البته خواهد گفت: «اوضاع چطوره؟» همیشه همین را می‌گفت. چه کار می‌توانست بکند؟ هیچی، تریلور می‌آمد و همان‌طور که جو انتظارش را داشت می‌گفت: «اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟» تریلور یکسره حرف می‌زد، بی‌وقفه. کامیون خیلی نزدیک شد. پر سر و صدا بود و برای جو کر کننده.

اما بالاخره ایستاد.

تریلور پرسید: «اوضاع چطوره؟»

جو منتظر این جمله بود اما صدا او را شگفت‌زده کرد؛ به نظر می‌رسید برای چند ثانیه در هوا شناور بوده تا به او برسد. کلمات عجیب بودند. انگار که با حرکت دهان تریلور هماهنگ نبودند. جو صحبت کردن تریلور را تماشا می‌کرد.

تریلور پرسید: این دفعه چند تا گرفتی؟

جو نمی‌دانست چه بگوید، ابتدا انگار خواست صدایش را امتحان کند و کلمات را در دهانش چرخاند دهانش را باز کرد. تریلور حدس زد: «سیصد تا» جو سرش را به علامت تأیید تکان داد.

تریلور گفت: «بگو ببینم، تو هم گرفتار بارون هفته پیش شدی؟» جو سرش را تکان داد.

سکوت تریلور را وادار کرد که به عقب کامیون نگاهی بیندازد. به گرد و غبارهای بالا سر کامیون. منظره، مرده‌ای معلق بود.

– آها، خیلی خشک و بی‌آب و علفه.

جو هم‌چنان حرف زدن تریلور را نگاه می‌کرد.

تریلور تکرار کرد: «آره اینجا واقعا خشکه».

حالا جو واقعا دلش می‌خواست که گونی‌ها را به کامیون منتقل کند. نمی‌خواست صدای تریلور از برابرش بگذرد. می‌خواست خرگوش‌ها را به او بدهد تا او برود. نشست، حس کرد به شکل تحقیرآمیزی روی زمین نشسته است. اما بهتر از آن بود که وقتی تریلور به او خیره می‌شد، نگاهش کند. نگران بود مبادا تریلور سوال دیگری بپرسد و مجبور شود حرف بزند بی‌قرار بود. جو همه چیز را احساس می‌کرد، صداهایی معلق در هوا، عجیب بود.

تریلور دوباره سکوت را شکست. جو گلویش را صاف کرد. چکمه‌هایش را بالا و پایش را عقب کشید و ایستاد.

– بیا بار بزنیم، موافقی؟

کمکش کرد. بعد صدایی در هوا به او هجوم آورد:

– مراقب خودت باش رفیق، من رفتم، دو هفته دیگه می‌بینمت.

کامیون تریلور موجی از شن به سوی جو روانه کرد. مزاحم گورش را گم کرد. جو دوباره آرام شد. تمامی هوا مال او بود. هیچ چیز گوش‌هایش را گیج و مغشوش نمی‌کرد. رفت تا دو هفته دیگر. تله‌ها را کار گذاشتن. آتش درست کردن، خوابیدن و بیدار شدن، خالی کردن تله‌ها، پوست کندن خرگوش‌ها، غذا خوردن، یک روز و هفت درخت پوسیده را برای تهیه هیزم قطع کرد. با این حال بیشتر روزها بعد از کار صبح کاری انجام نمی‌داد. می‌توانست ساعت‌ها در سکوت، چمباتمه بزند و این کار را دوست داشت. مثل یک استرالیایی بومی. آن وقت می‌توانست مکان‌های جدیدی را برای تله‌گذاری طراحی کند. لحظه‌ای دوباره به گوشت کانگورو فکر کند و به‌خاطر بیاورد تعدادی دینگو نزدیکی تله‌هایش دیده است.

همه این‌ها به پایان رسید. وقتی زیر آفتاب چمپاتمه زده بود اتفاق افتاد. با رکابی سفید، کلاهی که بر سر داشت و لب‌هایی ترک‌خورده بی‌حرکت نشسته بود. دستانش قهوه‌ای و سوخته و به طرز ناشیانه‌ای با خال‌های سیاه کثیف شده بود و انگشتانش چاک‌چاک بود. او جو بود که وقتی صدای کامیون را می‌شنید دماغش را می‌مالید.

این دفعه بلند شد حدود دو مایل دورتر یک کامیون، ابری از شن را به هوا بلند کرده بود. می‌توانست آن‌را سرتاسر آن‌جا ببیند. تریلور بود که می‌آمد. جو باید چاره‌ای پیدا کند. تریلور برای خرگوشها می‌آمد. خوب، ولی در کنار آن یک صحبت آزاردهنده نیز وجود داشت. مگر این‌که … وقتی سر و صدا شلوغی نزدیک‌تر شد جو تصمیم‌خود را گرفت به آن سوی کمپ دوید. در فریزر را باز گذاشت. با رکابی و کلاه و همان شلوار زانو انداخته‌اش نگاهی به پشت سر انداخت و به سمت تپه‌های شنی دوید. پشت یک بوته در انتهای کمپ قوز کرد. کامیون نزدیک شد. بدون هیچ ردی پشت سر. گرد و خاک که مثل یک قیف جاده را گرفته بود تمام مسیر را به هم بافته و یکی کرده بود. کامیون وارد کمپ شد و درجا گاز محکمی داد.

جو دید که در با صدا بسته شد. صدای ضعیف گام‌های تریلور را که به سمت بالا می رفت شنید. تریلور به سمت کمپ قدم می‌زد و آماده بود تا بگوید اوضاع چطوره؟ نگاهی به چادر انداخت، فریزر را دید. جو می‌توانست ببیند که تریلور سرش را می‌خاراند. تریلور دقایقی منتظر شد. هم‌چنان به اطراف نگاه می‌کرد، با گام‌های بلندش سمت کامیون برگشت و بوق ممتدی زد. صدایی گوش‌خراش و تمام‌نشدنی تمامی تپه را دور زد و به سمت سر بی‌قرار و سنگین جو بازگشت. تریلور هنوز منتظر بود. روی سپر استیل کامیون نشست و سیگاری دود کرد. بعد درون و بیرون کمپ چرخی زد و دنبال چیزی گشت. باز هم منتظر ماند. به صورت خیره و خشمگین به تپه‌های شنی خیره نگاه کرد. بالاخره تریلور شروع به بارگیری خرگوش‌ها کرد. کارش را که تمام کرد از آن‌جا دور شد.

زمین‌های بیرون کمپ در انتظار کامیون کش آمده بود. وقتی رفت گرد و خاک در هوا معلق ماند. سکوت دوباره بازگشت. جو به سختی از تپه پایین آمد. کمپش با همه لوازم و اشیای آشنایش دوباره به وضعیت عادی بازگشته بود. هوای صاف بیابان داشت سرد می‌شد. وقت آن بود که تله‌ها را کار بگذارد. جو قبلا درباره تپه‌های شنی تصمیمش را گرفته بود، قصد داشت هر وقت اسمش را شنید پنهان شود. نمی‌توانست صحبت کردن آن مرد را تحمل کند.


 

حاجی شدن در مکه سینما

یکی از اهالی سینما – از خیل آن‌هایی که هر ساله با هزینه شخصی و غیر شخصی(!)، خودشان را به «کن» می رسانند – پس از بازگشت، با شیفتگی فراوان می‌گفت: «کن، مکه سینماست».

از آن زمان، هر سال که موعد برگزاری این به نوعی اسکار اروپایی می‌رسد، به یاد این تعبیر آن سینماگر می‌افتم و با خود می‌اندیشم اگر این قیاس را مفروض بگیریم، آیا می‌توان برای نحوه‌ی محرم شدن حاجیان آن هم، قیاسی مشابه تشکیل دهیم؟

پس از این‌که در این چند سال اخیر، پدیده فیلم‌های به اصطلاح جشنواره‌ای، مذمومیت غالبی پیدا کرده و قبل از آن هم فیلم‌های برگزیده‌ی این جشنواره‌ها، مورد بی‌اعتنایی و توقیف و بی‌مهری مسئولان امر واقع گردید؛ حاصل آن شده است که نگاه هنرمندانه و فرهنگی و غیر سیاسی‌مان را به این فستیوال‌های جهانی از دست داده‌ایم و برای جایگاه و نقش گردهمایی‌های سینمایی در شناساندن سینمای ایران به جهان، اهمیتی قائل نیستیم.

در میان علل و عواملی که مسئولان برای این برخورد و مواجهه بر خواهند شمرد، نگاه سیاسی و توطئه‌گرانه‌ی این جشنواره‌ها به محصولات سینمایی کشورمان و نیز رویکرد مبتذل و سیاه‌نمایانه آثار، به مشکلات داخلی است که مورد اقبال این جشنواره ها قرار می‌گیرد، مهم‌ترین است.

البته مویدات برای این دو علت بی‌شمار است ولی آیا باید از سر تقصیر و کاهلی خودمان به راحتی بگذریم؟

{تصویر}

مثلا عباس کیارستمی به عنوان چهره‌ای شاخص و نماینده‌ی سینمای ایران در جشنواره‌های جهانی، شناسایی و شناسانده شده است. سینماگر مؤلفی که اقبال جهانی اهالی سینمای جهان را بر انگیخته است. تقلید‌های استادانه و مبتذل از سبک تالیفی این فیلم‌ساز – گر چه برخی سبک او را بر گرفته از نئورئالیسم ایتالیا می‌دانند و سبب توجه جهانی را نیز همین می‌دانند- سبب ایجاد پدیده فیلم‌های جشنواره‌ای در ایران شده است.

اما دلیل بی‌اعتنایی متصدیان فرهنگی و سینمایی کشور به این نوع سینمای خاص – البته از نوع فاخر و هنری‌اش – و چهره‌های شاخص، در این سالیان چه بوده است؟

توجه در خور و کارشناسانه ، حمایت آگاهانه و هنرمندانه و البته غیر سیاسی، از این جریان با چهره‌های شاخصش؛ می‌توانست منجر به معرفی چندین و چند کیارستمی صاحب‌سبک و اندیشه و در نهایت شناساندن و عرضه سینمای فاخر ایرانی به دنیا شود. تلاش برای به‌دست آوردن بازار اکران جهانی، در مرحله بعد قرار دارد.

نگاه سیاسی و بی‌مهری گردانندگان جشنواره کن به سینمای ایران – البته تحت فشار – انکار ناشدنی است؛ ولی باید دید چه مقدار از این شاید دشمنی، نتیجه مواجهه غیر هنری مسئولان و برخورد خودباخته برخی هنرمندان است؟

انگار حالا حالاها، سینماگران باید خواب طواف در «کن» ببینند و در فرصت حضور به سوغاتی و عکس و امضایی، بسنده کنند: ترسم نرسی به کعبه ای … .


 

حکمت و معنویت هنر

جستارگشایی

کشاکش «عقلانیت و معنویت» در طول تاریخ معرفت بشری فراز و نشیب طولانی داشته است. با پیدایش ادیان، معنویت از پشتوانه‌ای برخوردار شد که بسترهای معرفتی آن وحی و متون مقدس بود و شک و تردید در آنها راهی نداشت. این پشتوانه در طول تاریخ تبدیل به تفکری شد که در منابع اسلامی، اغلب این معرفت را «حکمت مبتنی بر ایمان» نامیده‌اند. حکمتی که از قبل تمام تدابیر معرفتی آن تنظیم شده و احتیاجی به منابع معرفتی بشری نیست. چرا که منابع معرفتی بر پایه ادراک حسی، یاد، درون‌نگری، عقل و گواهی استوار است. اما معرفت مبتنی بر ایمان در میان سنت‌گرایان به «معرفت قدسی» تعبیر می‌شود پیوسته رابطه‌ای با آن حق اصیل و اولی دارد که از سرچشمه‌های عالم قدسی سیراب می‌شود. عقل شهودی – اشراقی چنان با معنویت گره خورده است که آموزه‌های عقل استدلالی در آن هیچ راهی ندارد. گرایش‌های معنوی معمولاً با آموزه‌های دینی توأم است. آموزه‌هایی که به نوعی طریقت را در بردارد و در بطن آن انکشاف معرفت باطنی است. معنویت اسلامی اساساً رهیافتی باطنی – رمزی است که هدف از آن کنار زدن پرده‌ی حجاب و غفلت و تحقق «علم قدسی» و «معرفت قدسی» است. یکی از کسانی که شدیداً علاقه‌مند به این نوع معرفت و معنویت بوده، دکتر سید حسین نصر است. آموزه‌های معرفتی – معنوی او حاصل تحقیقات و تجربیاتی است که در دامان دو وجه دنیای معاصر ما، یعنی سنت و مدرنیته به دست آمده است. نصر از کسانی است که عنصر معنوی در فرهنگ اسلامی را برای مواجهه با غرب کافی می‌داند و رمز مشکلات گذشته و اکنون مسلمانان را در فراموشی این عنصر می‌داند. او هچنین شیفته‌ی عرفان اسلامی است که همه‌ی مسائل بشری را تحت پناه آن می‌بیند. دغدغه فکری او دفاع از سنت ایرانی – اسلامی است. او شدیداً از آموزه‌های اشراقی در جهت تکمیل باورهای خود تأثیر پذیرفته است. مجموعه تأملات نصر، به طور کلی، در یک افق به سرانجام می‌رسد و آن «معرفت قدسی مبتنی بر معنویت» است.

سید حسین نصر از جمله اندیشمندان و اسلام شناسانی است که در راه اعتلای اندیشه و عقلانیت اسلامی تلاشهای در خور توجهی داشته است. او فیلسوفی است که تمام زوایای اسلامی را مورد بررسی قرار داده و از هر منظری نظر خاصی به اسلام داشته است. سیدحسین نصر نزدیک به پنج دهه در عرصه‌ علم، تمدن و فرهنگ ایرانی – اسلامی کوشش‌های قابل توجهی نموده است. و در این مسیر از انتشار آثار گوناگون تا تعلیم دانشجویان، کارنامه‌ی قابل توجهی دارد. گستره‌ تأملات نصر را در سه رویکرد می‌توان به تماشا نشست:

الف) احیأ و دفاع از سنت؛

ب) حکمت جاویدان؛

ج) معنویت و امر قدسی.

‌نگاه و باور نصر به این سه موضوع، او را در مسیر پروژه‌ای فکری قرار داده است که از وی به عنوان اندیشمندی قابل توجه در جهان غرب یاد می‌شود. او در سرزمین عُرفیات جدید به جدال با مدرنیته مشغول بوده و راه نجات انسان دنیای مدرن، را بازگشت به سنت و معنویت می‌داند. «بُن‌مایه‌های معرفتیِ» نصر بر پایه‌ی بازخوانی اسطوره‌ای و فلسفی معطوف به علم و تمدن ایرانی – اسلامی قرار دارد. وی در «سلوک فیلسوفانه»اش نیز از مجرای دین اسلام وارد شده و احیای فلسفه‌ی اسلامی و صدرایی را پارادایمی قابل توجه در دنیای فعلی می‌داند. نگاه نصر به «سنت»، ادامه‌ی راه سنت‌گرایانی همچون گنون، کوماراسوامی و شووان است. وی معرفت سنت‌گرایی را در مقابل اندیشه‌های مدرنیته قرار داده و آن را به چالش می‌کشد. نصر از میانه‌ی این چالش به خوانش اسلام سنتی می‌رسد که راه برون‌رفتی از وضعیت فعلی بنیادگرایی است. نصر «دلباخته‌ معنویت» است. و آن را درمانی برای انسان تهی دنیای مدرن می‌داند. اما معنویت نصر جان‌مایه‌ای اسلامی – اشراقی دارد. معنویت نصر، معنویت هزاره‌ی سومی است که برپایه‌ی تصوف اسلامی قرار گرفته است.

کلید واژگان: هنر، معنویت، امر قدسی، حکمت، سنت، صورت، الوهیت

❋ ❋ ❋

دکتر نصر در گستره معرفت و حکمت اسلامی نظر قابل توجهی در باب هنر و فلسفه هنر و حکمت هنر دارد. او هنر را بستر مناسبی برای گسترش معنویت می‌داند. تمایل نصر به برقراری هماهنگی میان مفاهیم انتزاعی و دستاوردهای استعلایی وی را به ارائه‌ کنش هنر معنوی سوق می‌دهد. هنری که در آسمان معنویت، عبودیت و بندگی را به آستان دستاوردهای تجسمی می‌کشاند.

‌لذا، با توجه به اهمیت هنر سنتی در ایجاد محیطی مناسب برای حیات معنوی انسان و رابطه‌ی عمیق آن با جوانب و گستره‌ی امور ماورأالطبیعی، بحث درباره‌ی هنر به طور کلی و خصوصاً هنر سنتی، نزد سنت‌گرایان از اهمیت خاصی برخوردار است. اهتمام سنت‌گرایان در باور هنر سنتی – قدسی درک متقابلی است میان حکمت و حقیقت. در این میان، هنر به مانند پلی است که این دو مفهوم را به یکدیگر نزدیک می‌سازد و در صورت اتصال و تلفیق حکمت و حقیقت، هنر سنتی از دل آن سر بر می‌آورد. بدین لحاظ، فهم هنر نزد سنت‌گرایان، به مثابه‌ی هنر برای هنر هرگز تصور نمی‌شود. بلکه، حلقه‌ی سنتی‌ها هنر را به خدمت متافیزیک۱متافیزیک، ۴ برده و از آن بستری و سرچشمه‌ای برای «معرفت» و «رحمت» نیز مهیا می‌سازند. از آنجا که سیدحسین نصر سر بر آستان قدسی دارد و صور طبیعت نزد او منبع عالم هستی است؛ لذا، تأملات نصر درباره هنر در چارچوب سنت – متافیزیک نقش می‌گیرد. او به مانند دیگر سنت‌گرایان بر این باور است که: «هنر بر علمی به عالم هستی مبتنی است که ماهیتی قدسی و باطنی دارد و به نوبه‌ی خود محملی برای انتقال معرفتی با یک سرشت قدسی است.» (معرفت و معنویت: ۱۳۸۱، ص۴۹۴)

نصر در توضیح و تشریح امور رازورزانه و گستره‌ی مفاهیم آن در هنر قدسی معتقد است که هر هنر قدسی، هنر سنتی است، لیکن هر هنر سنتی هنر قدسی نیست. هنر قدسی در قلب هنر سنتی نهفته است و مستقیماً با وحی و آن تجلیات الهی سر و کار دارد که هسته سنت را تشکیل می‌دهند. هنر قدسی مستلزم اعمال و آداب عبادی و آیینی و جوانب عملی و اجرایی راه‌های متحقق شدن به حقایق معنوی در آغوش سنت است. در همین باره تیتوس بورکهارت نیز، که خود از سنت‌اندیشان است، درباره‌ی هنر مقدس یا قدسی معتقد است: «هنر مقدس مبتنی است بر دانش و شناخت صورت‌ها، یا به بیانی دیگر بر آیین رمزی‌ای که ملازم و دربایست صورت‌هاست.» (هنر مقدس: ۱۳۷۶، ص۸)

در باور بورکهارت، هنر اساساً «صورت» است. وی به تبعیت از دیدگاه مسیحیت که پروردگار به والاترین معنای واژه، هنرمند است، زیرا انسان را به صورت خود آفریده است (آفرینش: ۱، ۲۷)؛ هنر را دارای بینشی روحانی می‌پندارد که ضرورتاً به زبان صوری خاصی بیان می‌شود. زبان صوری یا رمزی سرشار از معنی است و معنی نیز سر در عالم مثال و صنع الهی دارد.

‌نصر درباره‌ی اهمیت معنای صورت در بافت سنتی، به تبعیت از آموزه‌های افلاطونی و ارسطویی و نگاهی نافذ به اسلام که خداوند را المصوَّر، یعنی آفریننده‌ی صورت‌ها، نامیده‌اند، معتقد است: «هر شیء دارای صورت و و محتوایی است که این صورت، آن را در بر دارد و منتقل می‌سازد. تا آنجا که به هنر قدسی مربوط است، این محتوا همیشه امر قدسی و یا حضوری قدسی است که وحی الهی آن را در صور خاص جای داده است، وحی‌ای که برخی رمزها، صور و تصاویر را تقدس می‌بخشد تا بتوانند حاملان این حضور قدسی باشند و آن‌ها را به محمل‌هایی برای طی طریق در مسیر صیرورت تبدیل می‌کند. گذشته از این، به برکت آن صور قدسی است که آدمی قادر است از درون تعالی پیدا کند و به ساحت درونی وجود خویش راه یابد و به موجب آن فرایند به بصیرتی نسبت به ساحت درونی همه‌ی صور نایل شود.» (معرفت و معنویت: ۱۳۸۱، ص۵۰۶ – ۵۰۵)

در نگاه سنت‌گرایان، اهمیت اساسی هنر در حیات اجتماعی انسان سنتی، مبین این واقعیت است که انسان خود بر نمونه‌ی صورت الهی خلق شده است. یعنی صورت به لحاظ جوهر کیفی‌اش، در مرتبه‌ی محسوسات، همتای حقیقت در مرتبه‌ی معقولات است. بنابراین فقط انسان است که مستقیماً مظهر صورت الهی است، به این معنی که صورت او دارای کمال اساسی و متصاعد است و محتویات این صورت عبارت از تمامیت و جامعیت است. (مطالعاتی در هنر دینی: ۱۳۶۹، ص۳)

‌نصر تمایز خاصی نیز میان هنر سنتی و هنر دینی قائل است. به باور نصر، هنر دینی موضوع یا وظیفه‌ای را مورد اهتمام قرار می‌دهد. به طور مثال: «هنگامی که بلال در مسجد مدینه اذان می‌گفت، آواز او چیزی بود که شاید امروز آن را به زبان انگلیسی‌religious art ، به معنایی که معمولاً به کار می‌رود، می‌نامیدند، درحالی که سنت‌گرایانی مانند خود من که هنر دینی را از هنر سنتی و مقدس متمایز می‌دانند، قرائت قرآن و آواز اذان را هنر مقدس۱هنر مقدس، ۴ می‌نامیدند.» (راز و رمز هنر دینی: ۱۳۷۸، ص۴۷)

همان‌طور که نصر هنر مقدس را زیرمجموعه هنر سنتی می‌داند، هنر دینی را نیز بر همین سبک و سیاق نمی‌پندارند. وی هنر دینی را به سبب موضوعیتی که دارد وابسته به جهان مدرن قرار می‌دهد. نصر مفهوم هنر سنتی را با روایتی هرمونتیکی برتر از دیگر تأویل‌ها درباره هنر می‌داند و این چنین توضیح می‌دهد: «در تمدن‌های سنتی، مقوله‌ی هنر دینی، اگر این اصطلاح به معنی امروزی آن، و در تقابل با هنر دینی تهی از حقایق و اصول دینی، گرفته شود، بی گمان گمراه کننده است. چنین هنری در تمدن سنتی وجود ندارد؛ در تمدن سنتی هر هنری معنی نمادین و روحانی دارد که در نتیجه، هم به مفهوم کلی این لفظ و هم به مفهوم اشتقاقی آن دینی است، یعی چیزی که ما را به خدا متصل می‌کند. مع هذا، اصطلاح هنر دینی، به مفهوم امروزی آن، مقوله‌ی نامناسبی در محیط هر سنتی است.» (راز و رمز هنر دینی: ۱۳۷۸، ص۴۹)

‌نصر درباره‌ی جایگاه انسان در پروژه‌ی هنر سنتی بر این باور است که «بیشتر انسان‌ها نسبت به صورت‌های ماد‌ی بسیار پذیراتر هستند تا نسبت به افکار و اندیشه‌ها، و صورت‌های مادی حتی در مرتبه‌ی فوق مرتبه‌ی ذهنی، عمیق‌ترین تأثیر را بر نفس بشر بر جای می‌گذارند، نخستین چیزی که به دست سنت مورد بحث خلق می‌شود، هنر سنتی است.» (معرفت و معنویت: ۱۳۸۱، ص۴۹۷) همچنین، هنر سنتی در نظر نصر معطوف به عبادت و پرستش باری تعالی است. لذا: «اگر انسان در مقام شناخت خداوند، سرشت اصلی خود را به عنوان انسان اندیشه‌ورز(Homosapiens) محقق می‌سازد، در مقام خلق هنر نیز جنبه‌ی دیگری از آن سرشت را به عنوان انسان ابزارساز(Homo farber) محقق می‌سازد. انسان در مقام آفرینش هنر مطابق با قوانین کیهانی و به تقلید از واقعیات عالم مثال، خود خویش، یعنی فطرت خداگونه خویش را به عنوان یک اثر هنری ساخته‌ی دست خداوند متعال، محقق می‌سازد. و به همین قیاس با خلق یک اثر هنری مبتنی بر شورش انسان علیه خدا، خود را هر چه بیشتر از مبدأ الهی‌اش دور می‌سازد. نقش هنر در سقوط انسان عاصی در دنیای متجدد، نقشی محوری بوده است، از این حیث که این هنر هم نمایی از مراحل نوین سقوط باطنی انسان از الگوی قدسی خویش است و هم از عوامل عمده‌ی پیدایش این سقوط، زیرا کار آدمی به جایی رسیده است که خویشتن را با ساخته دست خویش یکسان می‌انگارد.» (معرفت و معنویت: ۱۳۸۱، ص۵۰۱ ۵۰۰-)

‌نصر همچنین به نکوهش انسان عصر مدرن می‌پردازد و تأکید دارد که انسان متجدد شورشگر علیه عالم بالا است. لذا انسان متجدد که بصیرت خود به مُثل افلاطونی را از دست داده است، واقعیت انضمامی چیزی را که در نظر علم قدسی همان مثال است با مفهوم ذهنی خلط می‌کند و سپس امر انضمامی را به مرتبه‌ی ماد‌ی تنزل می‌دهد. بدین ترتیب: «اثر و پیامد این معکوس‌سازی رابطه‌ی میان امور انتزاعی و امور انضمامی، در هر صورت، ایجاد مانعی عمده بر سر راه تشخیص اهمیت صور هم در هنرهای سنتی و هم در علوم سنتی و نیز بر سر راه فهم امکان استفاده از صور هنری به مثابه‌ی محمل‌هایی برای مرتبه‌ی اعلای شناخت بوده است. این نگرش، بسیاری از مردم را از درک و تشخیص آموزه‌های سنتی دربارهٔ هنر و منشأ غیر بشری و ملکوتی صور که مورد اهتمام هنر سنتی است، باز داشته است.» (معرفت و معنویت: ۱۳۸۱، ص۵۰۸)

‌در سرتاسر تاریخ، هنر به شیوه‌های گوناگون با امور معنوی و اشراقی مرتبط بوده است. هنر نخستین، با دستور حفظ عبادت خدایان و تبلیغ احکام ارزشی، اخلاقی، عمدتاً نگاهبان ارزش‌ها بود. در آمیختگی هنر و معنویت، که امروزه نیز شاهد گسترش آنیم، دل‌مشغولی شمار کثیری از فیلسوفان و دانشمندان و سنت‌گرایان است. لذا این عده از همان زمان‌های نخستین هنر را چندان از منظر زیبایی‌شناسی نگاه نمی‌کردند بلکه هنر منشأای توأم با زرق و برق متافیزیک بود. نصر نیز بر همین سیاق، هنر را در خدمت امور معنوی قرار داده و از بطن آن عبادت و بندگی ادراک می‌کند. در باور انسان‌های اشراقی هر لحظه از زندگی عرصه‌ی نیایش، عبادت و سیر الی‌ا است. در نتیجه، همه جا و همه چیز برای او مقدس است. تیتوس بورکهارت در این باره می‌نویسد: «یکی از شرایط بنیانی خوشبختی، دانستن این معنی است که هر چه انجام می‌دهیم، معنایی ابدی و جاوید دارد. اما امروز چه کسی هنوز می‌تواند تمدنی تصور کند که همه‌ی تجلیلات حیاتی‌اش شبیه آسمان خدا یا الوهیت باشد؟ در جامعه‌ی خدامحور محقرترین فعل و عمل، بهرمندی از این برکت آسمانی است.» (هنرمقدس: ۱۳۷۶، ص۹). بدین باور است که سنت‌گرایان هنر را با بهره‌مندی از برکت‌های آسمانی دستمایه‌ای برای امور عبادی قرار می‌دهند.

‌بنابراین، دیدگاهی که امروزه هنر را از افق‌های زیبایی‌شناسی، هرمنوتیک و نشانه‌شناختی می‌نگرد، در نظر سنت‌گرایان اهمیت چندانی ندارد. اگرچه اینان به تأویل‌های معنوی هنر می‌پردازند و دگردیسی کاملی را در آگاهی مذهبی نسبت به هنر باور دارند اما باز هم هنر را با همان تعبیر المصوَّر مورد خوانش قرار می‌دهند. بدون تردید، رسانه‌ی هنر سنتی رابطه‌ای عمیق با هرمنوتیک با همان تعبیری که گادامر از آن یاد می‌کند، دارد. چرا که واقعیت اثر هنری را تنها در افق تاریخی‌اش نمی‌توان مشاهده کرد. گویی به تجربه‌ای از هنر تعلق دارد که اثر هنری همیشه آن را در خود حاضر دارد. این حضور جاودان در هنر سنتی اشاره‌ای به لُب و لباب بطن معنوی هنر سنتی دارد.

‌به هر ترتیب، سایه‌ی سنگین سنت بر دوش هنر، آن را چنان گرفتار روح باستانی خود کرده که هنر را دیگر نمی‌توان فرزند زمانه و مُلهم از مقتضیات اجتماعی تصور نمود. نوآوری در تناسب با روح زمان شکل می‌گیرد اما وقتی که سنتی بودن ترویج می‌شود دیگر نمی‌توان آن را به خلاقیت زیبایی‌شناسی و لذت استتیک رهنمون ساخت. چرا که هنرمند به تبع رابطه‌ی مستمع و صاحب سخن فعالیت می‌کند. هنری که سرشار از راز و معنا باشد دیگر نمی‌توان از آن نتیجه‌ای برای امور اجتماعی مردم گرفت. هنر سنتی چنان در حلقه‌ی سنت‌گرایان قرار دارد که ورود به آن در گرو طی طریقت و معرفت است. نزد این عده هنر آن هم در حد معماری عبادتگاه‌ها، خوشنویسیِ آیات و روایات و موسیقیِ محزون عرفانی و عزاداری است. با اندکی دقت درخواهیم یافت که هنر سنتی در دنیای کنونی چندان جواب‌گوی دستاوردهای بشری نیست. اگرچه بر این باور نیز هستیم که برخی از اعمال و رفتارهایی که از سوی عده‌ای با عنوان عوام‌فریب «هنر مدرن» ابراز می‌شود جز سردرگمی و آشفتگی ذهنی چیزی به همراه نداشته است. اما به راستی هنر سنتی در برابر هنر سینما، تئاتر و هنرهای تجسمی و فضاهای دیجیتالی چه پیش فرض‌هایی می‌تواند ارائه کند. وقتی‌که هنوز شریعت با موسیقی در کشاکش است، چگونه می‌توان از موسیقی سنتی بهره‌های ربوبی جُست و در حلقه‌ی عرفا نوای «هو» را شنید؟ بسیار مبرهن و آشکار است، هنر نزد نصر متضمن اعمال عبادی – آیینی و اجرای طرق معنوی در بطن سنت است. بنابراین چندان نباید از هنر سنتی دستاورد زیبایی‌شناسی کلاسیک را انتظار داشت. می‌بایست هنر را در همان امور متعالی جست‌وجو نمود.

‌منابع‌

۱. سیدحسین نصر، معرفت و معنویت، ترجمه‌ی انشأا رحمتی، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی، چاپ دوم،۱۳۸۱.

۲. سیدحسین نصر، نیاز به علم مقدس، ترجمه‌ی حسن میانداری،قم، موسسه فرهنگی طه، چاپ اول، ۱۳۷۹.

۳. سیدحسین نصر، آرمان‌ها و واقعیت‌های اسلام، ترجمه‌ی انشأا رحمتی، تهران، جامی، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۴. سیدحسین نصر، صدرالمتألهین شیرازی و حکمت متعالیه، ترجمه‌ی حسین سوزنچی، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی،چاپ اول، ۱۳۸۲.

۵. سیدحسین نصر، معارف اسلامی در جهان معاصر، تهران، شرکت سهامی کتاب‌های جیبی با همکاری موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، ۱۳۷۱.

۶. سیدحسین نصر، نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ سوم، ۱۳۵۹.

۷. سیدحسین نصر، آموزه‌های صوفیان از دیرزو تا امروز، ترجمه‌ی حسین حیدری و محمد هادی امینی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۸. سیدحسین نصر، سه حکیم مسلمان، ترجمه‌ی احمد آرام، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم، ۱۳۸۲.

۹. سیدحسین نصر، معرفت و امر قدسی، ترجمه‌ی فرزاد حاجی‌میرزایی، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۱۰. سیدحسین نصر، جوان مسلمان و دنیای متجدد، ترجمه‌ی مرتضی اسعدی، تهران، طرح نو، چاپ چهارم، ۱۳۷۶.

۱۱. سیدحسین نصر، سنت عقلانی اسلامی در ایران، ترجمه‌ی سعید دهقانی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۳.

۱۲. سیدحسین نصر، موقعیت فلسفه اسلامی در عصر حاضر، گفت‌وگو با پروفسور سیدحسین نصر توسط سلمان صفوی و سجاد رضوی، تهران، سلمان آزاده، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۱۳. سیدحسین نصر، علم و تمدن در اسلام، ترجمه‌ی احمد آرام، تهران، نشر اندیشه، چاپ اول، ۱۳۵۰.

۱۴. سیدحسین نصر، جاودان خرد (مجموعه مقالات دکتر سیدحسین نصر، به اهتمام سیدحسن حسینی، تهران، انتشارات سروش، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۱۵. سیدحسین نصر، هنر و معنویت اسلامی، ترجمه‌ی رحیم قاسمیان، تهران، دفتر مطالعات دینی هنر، چاپ اول، ۱۳۵۷.

۱۶. مهرزاد بروجردی، روشنفکران ایرانی و غرب، ترجمه‌ی جمشید شیرازی، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۷۷.

۱۷. مجید محمدی، دین‌شناسی معاصر، تهران، نشر قطره، چاپ اول، ۱۳۷۴.

۱۸. مهدی حائری یزدی به کوشش مسعود رضوی، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۷۹.

۱۹. فرهاد دفتری، سنت‌های عقلانی در اسلام، ترجمه‌ی فریدون بدره‌ای، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۲۰. راز و رمز هنر دینی: مقالات ارائه شده در اولین کنفرانس بین‌المللی هنر دینی تهران، آبان ۱۳۷۴، تنظیم و ویرایش: مهدی فیروزان، ترجمه‌ی مقالات انگلیسی: اسماعیل سعادت، تهران، انتشارات سروش، چاپ اول، ۱۳۷۸.

۲۱. مبانی هنر معنوی (مجموعه مقالات)، تهران، دفتر مطالعات دینی هنر، چاپ دوم، ۱۳۷۶.

۲۲. شهرام پازوکی، یادی از هانری کربن: مجموعه‌ای از مقالات درباره‌ی هانری کربن به اضمام دو گفت‌وگو با وی، تهران، موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۲۳. توماس ریچارد مایلز، تجربه‌ی دینی، ترجمه‌ی جابر اکبری، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۲۴. تیتوس بورکهارت، هنر مقدس (اصول و روش‌ها)، ترجمه‌ی جلال ستاری، تهران، انتشارات سروش، چاپ دوم، ۱۳۷۶.

۲۵. مارتین لینگز، تصوف چیست؟ ترجمه‌ی مرضیه (لوئیز) شنکایی و علی مهدی‌زاده، تهران، نشر مدحت، چاپ اول، ۱۳۷۹.

۲۶. مارتین لینگز، عارفی از الجزایر، ترجمه نصرا پورجوادی، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۷۸.

۲۷. جلال ستاری، رمزاندیشی و هنر قدسی، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۶.

۲۸. دیوید ری‌گریفین، خدا و دین در جهان پساممدرن، ترجمه‌ی حمیدرضا آیت‌اللهی، تهران، آفتاب توسعه، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۲۹. بهرام الهی، مبانی معنویت فطری، تهران، انتشارات جیحون، چاپ سوم، ۱۳۸۱.

۳۰. فاطمه گوارایی، میراث فلسفی ما با آثاری از حسن حنفی و دیگران، تهران، نشر یادآوران، چاپ اول، ۱۳۷۹.

۳۱. تاریخ فلسفه در اسلام (جلد اول)، به کوشش میرمحمد شریف، تهیه و گردآوری ترجمه فارسی زیر نظر نصرا پورجوادی، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول، ۱۳۶۲.

۳۲. زیر آسمان‌های جهان، گفت‌وگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمه‌ی نازی عظیما، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ سوم، ۱۳۷۶.

۳۴. ژان‌فرانسوا دورتیه، علوم انسانی گستره شناخت‌ها، ترجمه‌ی مرتضی کتبی، جلال‌الدین رفیع‌فر، ناصر فکوهی، تهران، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۳۵. سیدحسن حسینی، پلورالیزم دینی یا پلورالیزم در دین، تهران، انتشارات سروش، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۳۶. داریوش شایگان، هانری‌کربن آفاق تفکر معنوی در اسلام، ترجمه‌ی باقر پرهام، تهران، موسسه انتشارات آگاه، چاپ اول، ۱۳۷۱.

۳۷. علی اصغر حقدار، داریوش شایگان و بحران معنویت سنتی، تهران، انتشارات کویر، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۳۸. عبدالرحیم سلیمانی اردستانی، ادیان ابتدایی و خاموش، قم، انجمن معارف اسلامی ایران، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۳۹. ملکلم همیلتون، جامعه‌شناسی دین، ترجمه‌ی محسن ثلاثی، تهران، موسسه فرهنگی انتشاراتی تبیان، چاپ اول، ۱۳۷۷.

۴۰. میرچاالیاده، رساله در تاریخ ادیان، ترجمه‌ی جلال ستاری، تهران، انتشارات سروش، چاپ دوم، ۱۳۷۶.

۴۱. میرچاالیاده، مقدس و نامقدس، ترجمه‌ی نصرا زنگویی، تهران، انتشارات سروش، چاپ اول، ۱۳۷۵.

۴۲. میرچا الیاده، از جادو درمانگران تا اسلام، ترجمه‌ی مانی صالحی علامه، تهران، نشر ورجاوند، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۴۳. میرچا الیاده، فرهنگ و دین، ترجمه‌ی بیهأالدین خرمشاهی، تهران، طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۴.

۴۴. آنتونی گیدنز، جهان رها شده، ترجمه‌ی علی اصغر سعیدی و یوسف حاجی عبدالوهاب، علم و ادب، چاپ اول، ۱۳۷۸.

۴۵. میشل مالرب، انسان و ادیان، ترجمه‌ی مهران توکلی، تهران، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۸۱.

۴۶. اکبر گنجی، سنت، مدرنیته، پست مدرن، تهران، موسسه فرهنگی صراط، چاپ اول، ۱۳۷۵.

۴۷. هانس‌دیرکس، انسان‌شناسی فلسفی، ترجمه‌ی محمدرضا بهشتی، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۴۸. کلود ریویر، انسان‌شناسی سیاسی، ترجمه‌ی ناصر فکوهی، تهران، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۴۹. کلود ریویر، درآمدی بر انسان‌شناسی، ترجمه‌ی ناصر فکوهی، تهران، نشر نی، چاپ سوم، ۱۳۸۲.

۵۰. خرد جاویدان: مجموعه مقالات همایش نقد تجدد از دیدگاه سنت‌گرایان معاصر، تهران، انتشارات موسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۵۱. فریتهوف شووان، گوهر و صدف عرفان اسلامی، ترجمه‌ی مینو حجت، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۵۲. ادگار مورن، هویت انسانی، ترجمه‌ی امیر نیک‌پی و فائزه محمدی، تهران، انتشارات قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۵۲. مهدی گلشنی، علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست‌ویکم، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۹.

۵۳. عبدا العروی، اسلام و مدرنیته، ترجمه‌ی امیر رضایی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۵۴. محمد سعید عشماوی، اسلام‌گرایی یا اسلام؟، ترجمه‌ی امیر رضایی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۲.

۵۵. عبدوفیلالی انصاری، اسلام و لاییسیته، ترجمه‌ی امیر رضایی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۵۶. محمد هاشم کمالی، آزادی بیان در اسلام، ترجمه‌ی محمد سعید حنایی کاشانی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۵۷. علی عبدالرزاق، اسلام و مبانی قدرت، ترجمه‌ی امیر رضایی، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۵۸. هاشم رضی، حکمت خسروانی، تهران، انتشارات بهجت، چاپ دوم، ۱۳۸۰.

۵۹. جان بی‌ناس، تاریخ جامع ادیان، ترجمه‌ی علی اصغر حکمت، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، ۱۳۸۲.

۶۰. آن‌شپرد، مبانی فلسفه هنر، ترجمه‌ی علی رامین، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، ۱۳۸۲.

۶۱. لارنس کهون، از مدرنیسم تا پست‌مدرنیسم، ویراستار فارسی عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی، ۱۳۸۱.

۶۲. هوبرت شلایشرت، شگردها، امکان‌ها و محدودیت‌های بحث با بنیادگرایان (درآمدی بر روشنگری)، ترجمه‌ی محمدرضا نیکفر، تهران، طرح نو، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۶۳. هوبرت ریوز، ژاک ریس، ایوکوپنس، اریک دوگرولیه، منشأ عالم، حیات، انسان و زبان، ترجمه‌ی جلال الدین رفیع‌فر، تهران، موسسه انتشارات آگاه، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۶۴. مایکل پترسون، ویلیام هاسکر، بروس رایشنباخ، دیوید بازینجر، عقل و اعتقاد دینی درآمدی بر فلسفه دین، ترجمه‌ی احمد نراقی، تهران، طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۶.

۶۵. نینیان اسمارت، وینگ زای‌چان، شلوموپینز، سه سنت فلسفی گزارشی از فلسفه‌های هندی، چینی و یهودی، ترجمه‌ی ابوالفضل محمودی، قم، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، چاپ اول، ۱۳۷۸.

۶۶. رودلف اتو، مفهوم امر قدسی، ترجمه‌ی همایون همتی، تهران، انتشارات نقش جهان، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۶۷. رامین جهانبگلو، موج چهارم، ترجمه‌ی منصور گودرزی، تهران، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۸۲.

۶۸. حناالفاخوری، خلیل‌الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلام، ترجمه‌ی عبدالمحمد آیتی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم، ۱۳۷۳.

۶۹. ارنست کاسیرر، فلسفه روشنگری، ترجمه‌ی یدا موقن، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ۱۳۷۰.

۷۰. پی‌یرانسار، ایدئولوژی‌ها کشمکش‌ها و قدرت، ترجمه‌ی مجید شریف، تهران، قصیده‌سرا، چاپ اول، ۱۳۸۱.

۷۱. ایمانوئل کانت، نقد قوه حکم، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۷۷.

۷۲. یوستوس هارتناک، نظریه شناخت کانت، ترجمه‌ی علی حقی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۶.

۷۳. عبدالحسین زرین‌کوب، در قلمرو وجدان، تهران، انتشارات سروش، چاپ دوم، ۱۳۷۵.

۷۴. نجف دریابندری، افسانه اسطوره، تهران، نشر کارنامه، چاپ اول، ۱۳۸۰.

۷۵. فردریش نیچه، فلسفه، معرفت و حقیقت، ترجمه‌ی مراد فرهادپور، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۸۰.

‌مقالات‌

۱. سیدحسین نصر، اسلام سنتی، ترجمه‌ی نورا قیصری، پژوهشنامه متین، سال دوم، شماره هشتم، پاییز ۱۳۷۹.

۲. سیدحسین نصر، معنویت و علم؛ همگرایی یا واگرایی؟، ترجمه‌ی فروزان راسخی، نقد و نظر، سال پنجم، شماره سوم و چهارم، تابستان و پاییز ۱۳۷۸.

۳. سیدحسین نصر، دین و بحران زیست محیطی، ترجمه‌ی محسن مدیرشانه‌چی، نقد و نظر، سال پنجم، شماره اول و دوم، زمستان و بهار -۱۳۷۷ ۱۳۷۸.

۴. سیدحسین نصر، انسان و طبیعت؛ بحران معنوی انسان متجدد، ترجمه‌ی احمدرضا جلیلی، نقد و نظر، سال چهارم، شماره سوم و چهارم، تابستان و پاییز ۱۳۷۷.

۵. سیدحسین نصر، پیوند فلسفه و عرفان در جهان اسلام، ترجمه‌ی مسعود صادقی علی‌آبادی، پژوهشنامه متین، سال دوم، شماره هفتم، تابستان ۱۳۷۹.

۶. دیوید بی‌بورل، الهیات فلسفی اسلامی (نقدی بر کتاب معرفت و معنویت سیدحسین نصر)، ترجمه‌ی سیاوش جمادی، سروش اندیشه، سال دوم، شماره پنجم، بهار ۱۳۸۲.

۷. آشوک. ک. گانگادین، در جستجوی دانش عام و جهانی، ترجمه‌ی سیاوش جمادی به انضمام پاسخ سیدحسین نصر، سروش اندیشه، سال اول، شماره اول، زمستان ۱۳۸۰.

۸. الیوت دیوتش، فلسفه هنر سیدحسین نصر، ترجمه‌ی امیر مازیار، سال اول، شماره دوم، بهار ۱۳۸۱.

۹. سیدحسین نصر، سنت، هنر، معنویت، ترجمه‌ی امیر مازیار، سروش اندیشه، سال اول، شماره دوم، بهار ۱۳۸۱.

۱۰. سیدحسین نصر، مبادی مابعدالطبیعی و تلقی اسلامی در مقوله مدارا و عدم مدارا، ترجمه‌ی هومن پناهنده، کیان، سال هشتم، شماره ۴۵، بهمن – اسفند ۱۳۷۷.

۱۱. سیدحسین نصر، جهان‌بینی اسلامی و علم جدید، ترجمه‌ی ضیأ تاج‌الدین، نامه فرهنگ، سال هشتم، شماره دوم، تابستان، ۱۳۷۷.

۱۲. سیدحسین نصر، روابط میان ادیان در سایه بحران‌های پیرامونی، باور، دوره جدید، شماره پنجم، ۱۸ خرداد ۱۳۸۱.

۱۳. اسلام، بنیادگرایی و دموکراسی، گفت‌وگو با دکتر سیدحسین نصر، روزنامه همشهری ۱۸،۱۹،۲۰ خرداد ۱۳۸۲.

۱۴. گفت‌وشنود شیوا کاویانی با سیدحسین نصر، کلک، شماره ۴۳ و ۴۴، ۱۳۷۲.

۱۵. سیدحسین نصر، ایران و سرنوشت فلسفه اسلامی، جاویدان خرد، ش اول، سال اول، ۱۳۵۴.

۱۶. سیدحسین نصر، وحدت روح و کثرت تجلیلات آن، جاویدان خرد، ش اول، سال دوم، ۲۵۳۵.

۱۷. سیدحسین نصر، هنری کربن زندگی و آثار غریب غرب در طلب نور شرق، جاویدان خرد، ش اول، سال سوم، ۲۵۳۶.

۱۸. سیدحسین نصر، حکمت الهی و شعر و منطق در مشرق زمین، جاویدان خرد، ش دوم، سال سوم، ۲۵۳۶.

۱۹. گفت‌وگو با سیدحسین نصر، موقعیت فلسفه اسلامی، روزنامه همشهری، ۱۲ مرداد ۱۳۸۲.

۲۰. گفت‌وگو رامین جهانبگلو با سیدحسین نصر، ترجمه‌ی محمود عبدازاده، پل فیروزه، سال دوم، شماره پنجم، پاییز۱۳۸۱.


 

هنر هند

بسیاری از دین پژوهان بر این باورند که شناخت ادیان نیازمند شناسایی دیگر حوزه های فرهنگ است و براین امر تاکید می ورزند که دین بیش از هر عاملی بر مولفه های فرهنگی تاثیر می نهد که از جمله آن مولفه ها هنر است. از این‌رو در اینجا به معرفی کتابی در زمینه هنر ادیان شرقی می پردازیم.

کتاب “مقدمه ای برهنر هند”تالیف آناندا کنتیش کوماراسوامی(۱۹۴۷-۱۸۷۷) است. وی ازجمله نخستین و برجسته‌ترین فیلسوفان سنت گراست، که در کنار فیلسوفانی همچون فریتیوف شوان، تیتوس بور کهارت و رنه‌گنون، نسل اول سنت گرایان به شمار می‌آیند. هم اکنون نیز فرزند او راما کوماراسوامی به پیروی از سنت فکری پدر در کنار فیلسوفانی همچون سیدحسین نصر، مارتین لینگز و بعضی دیگر، نسل دوم سنت‌گرایان را تشکیل می دهند.

کوماراسوامی اصالتی انگلیسی-هندی داشت، پدرش سیلانی و مادرش انگلیسی تبار بود. پدر را در کودکی از دست داد، سپس با مادرش دوره نخست زندگی خود را در انگلستان آغاز و در رشته های علوم تجربی همچون زمین شناسی تحصیل کرد،اما از دوره جوانی نسبت به سرزمین و فرهنگ پدری خویش علاقه و گرایشی شدید ونوعی حس نوستالاژیک (درد و دریغ) داشت. تالیف نخستین مقاله او در ۲۲ سالگی با عنوان”خط نگاری صخره های سیلان”، به خوبی موید این مطلب است. ریشه شرقی کوماراسوامی موجب پیوند ژرف وی با دین و هنر شرقی وخلق آثار قابل اعتنایی در عرصه هنر ادیان شرقی شد.

وی بیش از ۴۰ کتاب و ۵۰۰ مقاله تحقیقی نوشته است که بیشتر آنها در زمینه هنر ادیان شرقی و احیای هنر سنتی است. وی به مانند دیگر سنت گرایان معتقد است که هنر باید تجلی بخش حقایق و حکمت جاودانی باشد که فرازمان، فرامکان و مشترک میان همه ادیان است و زمان گذشته و آینده درآن هیچ محدودیتی ایجاد نمی کند. سنت در نگاه کوماراسوامی به معنای آیین و یا دوره متعلق به گذشته (tradition) در برابر دوره مدرنیسم نیست، بلکه منظور از آن مفاهیم حکمی و معنوی برآمده از حقایق باطنی ادیان است. به این جهت وی و دیگرسنت گرایان به سوی هنر دینی، سنتی و مقدس بر‌گرفته از ادیان شرقی و ادیان ابراهیمی گرایش بسیار زیاد و توجه تامی دارند.

از جمله کتاب‌های کوماراسوامی می توان به “اسطوره های هندوها و بوداییان”،”مبادی شمایل نگاری بودا” ، “هندوئیسم و بودیسم” ،”هنر هند و اندونزی” ،” خواستگاه تصویر بودا” و “مقدمه بر هنر” اشاره کرد. که متاسفانه با وجود شهرت این اندیشمند در حوزه هنر دینی و ادیان شرقی، تاکنون آثار اندکی از وی به زبان فارسی ترجمه شده است و بجز چند مقاله و کتاب “استحاله طبیعت در هنر” ترجمه صالح طباطبایی، و کتاب حاضر هیچ اثری از وی ترجمه نشده است. نخستین ترجمه از آثار وی در زبان فارسی همین کتاب ،”مقدمه ای بر هنر هند”است که توسط دکتر امیرحسین ذکرگو ارائه شده و انتشارات روزنه با همکاری فرهنگستان هنر آن را در سال ۱۳۸۲ به زیور چاپ آراسته است.

کتاب “مقدمه‌ای بر هنر هند”و همچنین دیگر آثار کوماراسوامی مملو از اصطلاحات سانسکریت و گاه زبان پالی است، زیرا هنر ادیان هندی همچون هندوئیسم، بودیسم و جینیسم، که محور کار کومارا سوامی است، در کشورهایی رخ می نماید که به این زبان‌ها سخن می‌گویند و پژوهشگر برای شناخت هنر این ادیان ناگریز از آشنایی با این زبان هاست.

به همین جهت دکتر ذکرگو مترجم کتاب با اینکه خود به ‌این کار همت گمارده؛ معتقد است که ترجمه آثار کوماراسوامی بسیار دشوار و یا به تعبیر او”غیرممکن”است.

البته باید اذغان کرد که ترجمه آثار کوماراسوامی علاوه بر اینکه تسلط مترجم به زبان انگلیسی، هنر و ادیان شرقی را می طلبد، نیازمند آشنایی کافی وی با زبان های کهن هند همچون سانسکریت و پالی است.

کتاب “مقدمه‌ای برهنرهند”از هجده فصل تشکیل شده و هر فصل به بررسی یک دوره از تاریخ هنر ادیان هندی پرداخته است. این کتاب از هنر سومریان،دراویدیان وآریاییان که نخستین تمدن های تاریخی و تاثیرگذار بر تمدن هندی هستند، آغاز می‌کند، سپس به دوره ودایی و ادوار اولیه هنر بودایی می‌رسد و آنگاه در فصل ‌نهایی به هنر مذاهبی همچون بودیسم و جینیسم و هنر کشورهایی نظیر اندونزی، سری‌لانکا و کلا ماروای هند- که تحت تاثیر فرهنگ و تمدن هندی به وجود آمده‌اند- می پردازد.

باید خاطر نشان کرد که این کتاب در بیان تاثیر‌گذاری ادیان هندی بر رسانه‌های هنری همچون مجسمه‌سازی و پیکرتراشی، دیوارنگاری، معماری و نقاشی و در توصیف هنر ادیان هندی ،کاری بی نظیر است که می‌توان از آن در حوزه‌های دین پژوهی و هنر دینی استفاده کرد.

اثر کوماراسوامی دارای دو ویژگی برجسته است، نخست آنکه اختصاص به یک دین خاص هندی ندارد و هنر ادیان بزرگ شرقی همچون هندوئیسم، جینیسم و بودیسم، پیوند آنها با یکدیگر و تعالیم دینی آنان را نیز مورد ارزیابی قرار می‌دهد و دوم آنکه، چون پیروان این ادیان در بیش از یک کشور، پراکنده‌اند و با فرهنگ‌های متفاوت پیوند دارند، می توان از آن برای مطالعه هنر پاره‌ای از کشورهای آسیایی که معتقد به این ادیان هستند، استفاده کرد. امتیاز دیگر این کتاب که به واسطه مترجم به کتاب افزوده شده است، اصطلاح شناسی و تفسیرهایی است که در پی‌نوشت آمده است همچنین در بخش پایانی کتاب، دکتر ذکرگو، واژه‌نامه‌ای آورده که در شناخت مفاهیم و اصطلاحات ادیان هندی و ریشه‌های سانسکریت آن به خواننده کمک می‌کند و تصاویر کتاب نیز به فایده آن می‌افزاید.

در انتها خواندن این کتاب را به پژوهشگران حوزه‌ هنر ادیان شرقی و دین پژوهان توصیه می‌کنیم.

* نویسنده: آناندا کوماراسوآمی مترجم‌: امیر حسین ذکرگو