فیروزه

 
 

فقر در آثار چارلز دیکنز

زندگینامه
چارلز دیکنز در هفتم فوریه ۱۸۱۲ در لند پورت پورتس موث به دنیا آمد‌. دومین فرزند از هشت فرزند الیزابت دیکنز و جان دیکنز؛ که کارمند نیروی دریایی بود‌.

به نظر می‌رسد سال‌های اولیه زندگی‌اش به صورت داستان بوده است‌. او خود را پسری کوچک و نه چندان تحت مراقبت قرار گرفته می‌پنداشت. وقت خود را در بیرون از خانه می گذراند. به شکلی سیری ناپذیر و با علاقه‌ای خاص رمان‌های رندنامه‌ی‌ توبیاس اسمولت‌ و هنری فیلدینگ‌ را می‌خواند. وی بعد‌ها در مورد خاطرات تکان دهنده‌ی دوران کودکی‌اش و ذهن تصویری‌اش از مردم و حوادثی که در خلق رمان‌هایش به وی کمک بسیاری نمود‌، سخن می‌گوید. خانواده‌اش به نسبت ثروتمند بودند و دیکنز حتی در مدرسه‌ی خصوصی ویلیام گیلز‌ مدتی آموزش دید. اما این دوران رفاه ناگهان به سر آمد؛ وقتی پدرش پول هنگفتی را صرف امور تفریحی و حفظ موقعیت اجتماعی‌اش نمود و در نهایت به علت بدهی در زندان بدهکاران لندن (‌مارشالسی‌) زندانی شد.

دیکنز در سن ۱۲ سالگی فکر می‌کرد به اندازه‌ی کافی بزرگ شده است که کار کند. این‌گونه بود که شروع به کار کرد؛ آن‌هم روزانه ده ساعت در کارخانه‌ی قایق‌سازی. و با شش شلینگی که در هفته دریافت می‌کرد مجبور بود کرایه خانه را بپردازد و به خانواده‌اش که به همراه پدرش در زندان مارشالسی بودند کمک کند.

چندی بعد موقعیت مالی خانواده بهبود یافت؛ مخصوصاً به واسطه‌ی پولی که از خانواده‌ی پدرش به ارث رسید؛ با این وجود مادرش به علت بدهی‌ای که به کارخانه داشت فوراً چارلز را از کار در آن محیط باز نداشت و البته دیکنز هم هرگز مادرش را به این خاطر نبخشید؛ دلخوری و رنجشش از موقعیت و شرایطی که در آن زندگی می‌کرد درون‌مایه اصلی آثار او را شکل می‌داد. همان‌گونه که دیکنز در رمان «‌دیوید کاپرفیلد‌« که به اعتقاد بسیاری به وضوح رمانی است که به شرح زندگی نویسنده می‌پردازد‌، نوشته است «‌برای من هیچ‌گونه پندی‌، تشویقی‌، دلداری‌، یاری و حمایتی از هر نوع و هر کسی وجود نداشت؛ طوری که امیدوار بودم زودتر به بهشت بروم‌«.

در ماه می سال ۱۸۲۷ دیکنز در اداره‌ی الیس و بلکمور به عنوان کارمند حقوق شروع به کار نمود‌؛ دانشجوی سال آخری بود که استعداد وکیل شدن را داشت؛ حرفه‌ای که بعد‌ها در بسیاری از آثارش تنفر خود را از آن نشان داد‌. بعد از آن به عنوان تند‌نویس دادگاه در سن ۱۷ سالگی مشغول به کار شد.

در سال ۱۸۳۰ دیکنز اولین عشق خود ماریا بیدنل‌ را ملاقات کرد؛ کسی که گفته شده است مدل شخصیت دورا‌ در رمان «‌دیوید کاپرفیلد‌« بود. رابطه‌ی عشقی‌شان با عدم رضایت خانواده‌ی دورا مواجه شد و در نهایت با فرستادن دورا به مدرسه‌ای در پاریس خاتمه یافت.

در سال ۱۸۳۴‌، دیکنز حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را در پیش گرفت‌. بحث‌های پارلمان را گزارش می‌کرد و با دلیجان در انگلستان سفر می‌کرد تا پیکار‌های انتخاباتی را پوشش دهد‌. در این دوران نام مستعار Boz را برای خود انتخاب کرد.

در سال ۱۸۳۶ با کاترین تامپسون هوگارتس‌، دختر جورج هوگارتس‌، ویراستار روزنامه عصر (evening chronicle‌) ازدواج کرد‌؛ ازدواجی که حاصل آن ده فرزند برای چارلز دیکنز و همسرش بود.

بعد از زندگی مختصری در خارج از انگلستان؛ ۱۸۴۴ در ایتالیا و ۱۸۴۶ در سوئد، دیکنز موفقیت‌هایش را با نوشتن رمان‌های «‌دیوید کاپرفیلد ۱۸۴۹-۵۰‌«، «‌خانه‌ی متروکه ۱۸۵۲-۵۳»‌، «‌دوران سختی ۱۸۵۴‌«، دوریت کوچک ۱۸۵۷‌«، «‌افسانه‌ی دو شهر ۱۸۵۹» و «‌انتظار بزرگ ۱۸۶۱» ادامه داد. دیکنز همچنین ناشر، ویراستار و یکی از نویسندگان اصلی ژورنال‌های «‌رواواژه ۱۸۵۰-۵۹» و «تمام سال ۱۸۵۸ –۷۰‌« بود‌.

در سال ۱۸۵۸ دیکنز از همسرش جدا شد‌. طلاق در آن زمان امری غیر قابل تصور بود؛ مخصوصاً برای شخص مشهوری چون او. به همین دلیل وی همسرش را به مدت بیست سال در خانه‌اش نگاه داشت تا هنگامی که همسرش فوت کرد و در این مدت در اماکن عمومی تظاهر به شاد بودن با یکدیگر می‌کردند. سرانجام در ژوئن سال ۱۸۷۰ چارلز دیکنز چشم از جهان فرو بست.

کاراکترها‌

شخصیت‌های خلق شده توسط چارلز دیکنز از معروف‌ترین کاراکتر‌ها در ادبیات انگلیس زبان هستند که به وضوح در ذهن باقی می‌مانند؛ به خصوص نام‌هایشان‌؛ مانند ابنزر اسکروج‌‌، میسیز گمپ‌، چارلز دارنی‌‌، الیور تویست‌‌، آبل مگویچ‌‌ و بسیاری دیگر که به اندازه‌ای مشهور هستند که حتی می‌توان باور کرد که آن‌ها در دنیای بیرون از داستان زندگی می‌کنند و داستان‌های‌شان می‌تواند توسط نویسندگان دیگر ادامه پیدا کند.

داستان‌های اپیزودیک‌
اکثر رمان‌های مطرح دیکنز در ابتدا در ژورنال‌های هفتگی‌، ماهانه و به صورت بخش بخش چاپ شدند و بعد از آن به شکل یک کتاب در آمدند. این نوشته‌های تقسیم شده، داستان‌ها را ارزان و البته قابل دسترس نمود و بخش‌های جدید به شکل گسترده‌ای متقاضی داشتند.

چرایی تکنیک نوشتن دیکنز به صورت اپیزودیک را می‌توان با کمک ارتباط دیکنز و تصویر‌گران داستان‌هایش درک کرد. چند هنرمند که ایفاگر این نقش بودند، از دوستان صمیمی و محرم اسرار دیکنز بودند و از قصد نویسنده قبل از چاپ بخش بعدی آگاه بودند؛ بدین نحو با خواندن داستان و مطابقت و سازگاری بین نویسنده و تصویرگر‌، بهتر می‌توان به قصد پنهان دیکنز در داستان‌هایش دست یافت. یک مثال خوب، رمان الیور تویست است؛ در قسمتی از این اثر‌، دیکنز الیور را در یک سرقت در معرض گرفتار شدن قرار می‌دهد‌. در پایان این بخش فقط تفنگی که به سمت الیور نشانه گرفته شده است را می‌بینیم‌. از خوانندگان انتظار است که حداقل یک ماه صبر کنند تا نتیجه‌ی خارج شدن گلوله از تفنگ را ببینند‌. در حقیقت دیکنز شمار موفقیت‌های بعدی الیور را فاش نمی‌کند و در این لحظه خوانندگان مجبورند صبر کنند تا ببینند پسر بچه زنده می‌ماند یا نه‌.

اثر مهم دیگر نوشته‌های اپیزودیک، مواجهه‌اش با نظر خوانندگان بود. از آن‌جایی که دیکنز یک قسمت را خیلی جلوتر از زمان انتشارش نمی‌نوشت‌، به وی اجازه می‌داد تا شاهد برخورد مردم باشد و بخش‌هایی را با توجه به عکس‌العمل مردم جایگزین کند‌.

تفسیرهای اجتماعی
رمان‌های چارلز دیکنز با وجود دارا بودن تمامی صفات و خصوصیات یک رمان موفق، آثاری هستند که به تفسیر و نقد جامعه نیز می‌پردازند. دیکنز یک منتقد خشم‌آلود نسبت به موضوعاتی همچون فقر و طبقه‌بندی‌های جامعه‌ی مربوط به زمان سلطنت ملکه ویکتوریا بود. در تمامی آثارش‌، دیکنز تمرکز خویش را بر انسان‌هایی با خصوصیات و تقریباً شیوه‌ی زندگی مشترک حفظ می‌کند. دومین رمان دیکنز‌، الیور تویست(‌۱۸۳۹‌)‌، با توصیفاتش از فقر و جنایات شهری، خوانندگان را شوکه کرد و ارائه کردن تصویری شفاف و واقعی از لندنی کثیف را عهده‌دار شد. بعد از آن با نشان دادن تصویری غم‌انگیز از کاراکتری فاحشه به نام نانسی‌، دیکنز تصویری انسانی و صفات و مرامی انسانی از چنین زنانی را در ذهن عموم خوانندگان بر جای گذاشت؛ زنانی که قبل از آن، به دید مایه‌ی بدبختی و تأسف و ذاتا بد‌سیرت نگریسته می‌شدند؛ که نتیجه‌ی سیستم اقتصادی و طبقه‌بندی ویکتوریایی بود.

دو رمان «خانه‌ی متروکه» و «‌دوریت کوچک» به صورت استادانه و دقیقی انتقاد از نحوه‌ی اداره و اساس دستگاه ویکتوریایی را بسط دادند‌؛ دعوای تمام‌نشدنی دادگاه وزارت دارایی سلطنتی که زندگی مردم را در «خانه‌ی متروک» تباه می‌کند و حمله دوباره‌ی دیکنز در «دوریت کوچک» که در مورد بی‌کفایتی‌، فساد آشکار دستگاه‌های اداری و احتکار و انحصار در بازارهای نا‌مرتب می‌باشد.

تکنیک‌های نویسندگی
دیکنز اغلب با استفاده از شخصیت‌هایی آرمان‌گرا و با احساساتی کاملاً عاطفی که در تضاد با واقعیت‌های زشت جامعه است‌، به توصیف وقایع در داستان‌هایش پرداخته است. برای مثال صحنه‌ی مرگ نل کوچک در رمان «‌فروشگاه عجایب قدیمی» بر خوانندگان معاصر، به طور باور نکردنی موثر است. در سال ۱۹۳۰ چسترتون‌(۱۴ ) نویسنده‌ی انگلیسی با نظر یکسانی می‌گوید «‌این مرگ نل کوچک نیست‌، بلکه زندگی نل کوچک است‌، چیزی که من به آن اعتراض دارم».

در الیور تویست‌، چارلز دیکنز تصویری از پسری جوان و آرمان‌گرا ارائه می‌دهد که به صورت فطری و غیر‌واقع‌بینانه‌ای خیلی خوب است؛ به طوری که ارزش‌های اخلاقی‌اش هرگز تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد؛ چه توسط کارکنان جانور خوی یتیم‌خانه و یا حتی زمانی که به زور در دسته‌ی جیب‌بران جوان گرفتار می‌شود.

در دیگر رمان‌های دیکنز نیز مرکزیت با کاراکتری آرمان‌گرا است سامرسون در خانه‌ی متروکه و دوریت‌ در دوریت کوچک. این آرمان‌گرایی فقط به روشنگری و برجسته کردن هدف اصلی دیکنز که نشان دادن وضعیت رقت‌انگیز جامعه است کمک می‌کند. بسیاری از رمان‌هایش به واقعیت‌های اجتماعی نیز می‌پردازند؛ تمرکز بر مکانیسم‌های کنترل اجتماعی که به صورت مستقیم زندگی مردم را در نظر دارند(‌برای مثال‌، شبکه‌های کارخانه در رمان دوران سختی و محروم‌سازی ریاکارانه در رمان دوست مشترکمان‌).

دیکنز همچنین از اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی نیز استفاده می‌کند‌(‌برای مثال الیور تویست به ناگهان مشخص می‌شود که برادر‌زاده‌ی گمشده‌ی خانواده‌ای از طبقه‌ی مرفه است و به صورت اتفاقی او را از خطرات دسته‌ی جیب‌برها نجات می‌دهند)‌. این اتفاقات غیر منتظره ماده‌ی اصلی رمان‌های قرن هجدهم همچون رمان‌های هنری فیلدینگ بودند؛ رمان‌هایی که دیکنز بسیار دوست داشت. اما برای دیکنز تنها وسیله‌ای برای طرح موضوع و نوشتن داستان نبود بلکه نشان انسانیت بود؛ که در نهایت این خوبی است که برنده می‌شود؛ و آن هم از راه‌های غیر منتظره‌.

عناصر اتوبیوگرافی‌(زیستنامه‌ای‌)
درباره همه‌ی نویسندگان گفته می‌شود که اجزایی از شرح زندگی‌شان در داستان‌های‌شان قرار گرفته است‌، اما در مورد دیکنز این امر خیلی برجسته و قابل توجه است؛ هر چند چارلز دیکنز به خود زحمت می‌دهد تا آن‌چه را خود گذشته‌ی ننگین می‌داند، افشا نکند‌. دیوید کاپرفیلد یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌ها به خود نویسنده است‌. صحنه‌های «خانه‌ی متروکه» از مرافعه‌های تمام نشدنی دادگاه و بحث‌های حقوقی حاصل دوره‌ی مختصر منشی دادگاه بودن وی است. خانواده‌ی دیکنز به علت فقر به زندان فرستاده شدند؛ موضوع مشترکی که در بسیاری از کتاب‌هایش وجود دارد. و همچنین جزئیات تصویری از زندگی در زندان مارشالسی در رمان دوریت کوچک به علت تجربیات خود دیکنز از این موقعیت است‌. نل کوچک در رمان فروشگاه عجایب کهنه تصویری از خواهر زن دیکنز ارائه می‌دهد‌، پدر نیکلاس نیکل بای احتمالاً پدر خود دیکنز است؛ همانگونه که میسیز نیکل بای شبیه مادرش است. شخصیت پرافاده و مغرور پیپ در رمان انتظار بزرگ، وابستگی‌های نزدیکی با خود نویسنده دارد‌. دیکنز احتمالاً از تجربیات دوران کودکی‌اش استفاده کرده است؛ اما او از وجود آن‌ها خجالت زده بود و نمی‌خواست فاش کند که این‌ها را در زندگی

کثافت‌باری که فقر برایش ساخته بود درک کرده است. اشخاص کمی از جزئیات آن دوران دیکنز خبر داشتند تا این‌که شش سال بعد از مرگ دیکنز، جان فارستر‌ زندگینامه‌ی دیکنز را انتشار داد‌. گذشته‌ی ننگین در دوران ویکتوریایی می‌توانست شهرت و آوازه او را لکه‌دار کند‌؛ همان‌گونه که برای تعدادی از شخصیت‌های رمان‌هایش این اتفاق افتاد؛ و شاید این چیزی بود که خود دیکنز از آن می‌ترسیده است‌.


 

گل‌های پیچک

– می‌خواهم حکایتی برایت بگویم.

– به جایش یک معما بگو. قصه‌های تو هیچ وقت، معقول و قابل درک نیست.

– اگر با دقت گوش کنی قابل درک هستند، نه فقط به این‌که چه چیزی می‌گویم بلکه به چیزهایی که نمی‌گویم.

– حالا این حکایتت در مورد چیست؟

– خوبی و بدی.

– گوش می‌کنم.

– در روزگاری مرد خوبی بود. وقتی او مرد…

– یک دقیقه صبر کن. منظور تو از خوب چیه؟ پارسا و پرهیزکار بود؟

– مطمئن نیستم.

– پس چطور خوب بود؟ اساس اخلاقیاتش، چه بود؟

– خوبی و درستی ممکن است اساسی فلسفی داشته باشد به جای این‌که بر اساس مذهب باشد.

– او چه کار می‌کرد که خوب بود؟

– بخشنده بود. وقتی مردم نیازمند را می‌دید، هر چیزی که در توانش بود به آن‌ها می‌داد.

– هه، من مردمی را می‌شناسم که ابداً به کسی کمک نمی‌کنند چون که اعتقاد دارند از عهده‌اش بر نمی‌آیند و در توان‌شان نیست.

– او صدمات و خساراتی را که بهش وارد می‌شد اگر منطقی و معقول بود، می‌بخشید.

– آن‌چنان که اگر کسی به یک گونه‌ات سیلی زد گونه دیگر را نیز جلو ببر، اما فقط وقتی که منطقی باشد؟

– بله درسته، اگر بیگانه‌ای بچه‌ی تو را با چاقو بزند آیا تو فوراً به او می‌گویی تو را بخشیدم؟ آیا بچه‌ی دیگرت را هم پیش او می‌فرستی؟

– البته که نه.

– خوبی و نیکی ساده نیست. اما او خوب بود. وقتی مرد، و در جنگل تنها بود.

– صبر کن، اگه آدم خوبی بود پس چرا در کنار آن‌هایی که دوستش داشتند نمرد؟

– این‌طور نشد. او به تنهایی زیر یک درخت مرد، و جسدش در آن‌جا مخفی ماند.

– دنبال او گشتند؟

– او را نیافتند. باقی مانده‌ی جسدش گوشه‌ای افتاده بود. حشرات و کرم‌ها لباس‌هایش را زیر خاک بردند. موش‌ها اسکلتش را جویدند. اکنون، آن‌جا پیچک‌هایی سبز شده. از خاکی که روزگاری آن مرد خوب آن‌جا بود، صدها گل آبی‌رنگ رشد کرده.

-رهگذران در آن‌جا احساس آرامش می‌کنند.

– شاید. در همان زمان، مرد بدی نیز زندگی می‌کرد. وقتی مرد…

– بد به چه معنایی؟

– متضاد اولی.

– طماع؟

– او بد بود. و مرگ در جنگل به سراغش آمد.

– در همان جنگل؟

– بله.

– چگونه مرد؟ سنگسار شد؟

– تنها مرد.

– او باید اعدام می‌شد.

– این‌طور نشد. او تنها مرد و جسدش نیز مخفی ماند.

– شرط می‌بندم که هیچ کس به دنبال او نگشت.

– بدترین حاکمان هم ستایش‌گرانی دارند. به هر حال، هیچ کس او را نیافت. و اکنون از خاکی که از جسم او بوده پیچک‌ها جوانه زده‌اند.

– پیچک؟ می‌بایست خار در آید.

– نه خار نبود. مثل اولی پیچک جوانه زد.

– در هر صورت در این دو مکان نباید احساس یک‌سانی وجود داشته باشد. رهگذرانی که از روی فرشی از گل‌های فرد دوم می‌گذرند و احساس بدی خواهند داشت.

-آیا می‌توانی روی یک قبر بایستی و ویژگی‌های غریبه‌ای که نامش بر روی سنگ نوشته شده است را بدانی؟

– البته که نه. اما این یک حکایت است. قرار است چیزی را با مثال نشان دهد.

– این کار را کرد.


 

سکوت

جو تپ مردی با چشمانی ریز، دماغی عقابی، خپل و کوتاه مثل ساکنان اولیه استرالیا، اعراب یا سرخپوست‌ها. پاچه‌ی شلوار خاکستری زانو انداخته‌اش را روی چکمه‌هایش تا زده بود، مثل سوارکاری که اضافه وزن دارد. فقط یک رکابی سفید مرغوب پوشده بود. کلاه خاکستری‌اش به عقب کج شده بود. با سیگاری که بین انگشتانش بود بازی می‌کرد. کاغذ سیگار را لیسید و آن را روشن کرد. دود را از دماغش بیرون و آن‌را از بین موهای گوش و سرش عبور داد.

تنها بود. چادرش نقطه‌ای بود در چشم‌انداز طبیعت پهناور که خورشید روی آن معلق بود. حرارتش سطح سفید زمین را ترک می‌انداخت. علف‌ها و گیاهان را می‌کشت و تنه درختان را سیاه آماده برای تبدیل شدن به هیزم می‌کرد. تله‌های خرگوش نامرت روی هم انباشته شده بود، چادر، فریزر سفید بلند، بشکه‌های بنزین و آشغال و خرت و پرت همه پخش و پلا بودند. مکان مناسبی برای کمپ بود. اما «جو» بیشتر از یک سال می‌شد که آنجا در بیابان، به شکار خرگوش می‌پرداخت. خرگوش‌ها تپه‌های شنی را سوراخ می‌کردند و لانه می‌ساختند و شب از لانه‌هاشان بیرون می‌آمدند.

جو تا نیمه روز کاری انجام نمی‌داد. مگس‌ها پشت رکابی‌اش آرام می‌گرفتند و استراحت می‌کردند. خلاصه این‌که آن‌قدر بی‌کار بود که دو تا مورچه را قبل از له کردنشان تعقیب کند. غذای روی آتش را وارسی می‌کرد و زیر نور خورشید چمباته می‌زد. گاهی بعد از ظهرها از دوردستها صدایی می‌شنید. می‌توانست شبیه صدای یک مگس باشد. یا مثل صدای هواپیمایی کوچک در شبی تابستانی. در این میان عوض کردن دنده تنها صدایی بود که به وضوح شنیده می‌شد. جو می‌دانست که یک کامیون است. همه روز را گوش تیز کرده بود برای شنیدن این صدا.

جو بلند شد و رفت روی بشکه بنزین. سمت راست کامیون ابری از گرد و غبار به هوا بلند شده بود. دوباره چمباتمه نشست. سری تکان داد و منتظر ماند تا راننده برسد. صدای کامیون را که به بالای سرش رسیده بود شنید و عوض کردن دنده – صدای تلق و تلوق گلگیر در گوشش بود که ناگهان کامیون از جلو چشمانش گذشت. کامیونی قرمز رنگ با تایرهای کهنه و شیشه‌ای لک‌دار. کمپ دقایقی قبل ساکت بود و حالا شلوغ و پر سر و صدا. دو چکمه گرویی بر روی زمین قرار گرفتند. در با صدا بسته شد. نورم تریلور با عینکی آفتابی بر روی بینی‌اش و گامهایی بلند ظاهر شد صورتش حالتی دوستانه داشت. کمرش از بالا تا پایین خیس عرق بود.

از جو پرسید: اوضاع چطوره؟

– بد نیست.

جو می‌دانست که تریلور خیلی حرف می‌زند. در حالی‌که او از صدای خودش هم وحشت داشت. کلمات در هوا می‌جهیدند و معلق بودند.

تریلور پرسید: زیاد گرفتی؟

– حدود سیصد جفت

– آهان

جو وزنش را روی پاهایش انداخت و کنجاو بود بود که تریلور چه چیز دیگری خواهد گفت.

هیچی.

شروع کردند به انداختن لاشه‌های براق خرگوش‌ها از فریزر به کامیون. لاشه‌های یخ زده، وقتی روی سینی کف کامیون می‌افتادند صدایی عمیق و تو خالی ایجاد می‌کردند. ظرف نیم ساعت کامیون پر شد.

«خیلی خوب رفیق، یه فنجون چای بیار بخوریم بعدش من می‌رم. قبل از این‌که آب بشند باید به کلپوی برسم. فقط برای یه فنجون چای وقت دارم. تریلور دو فنجان چای نوشید و در حالی که هورت می‌کشید و ملچ ملوچ می‌کرد درباره آخرین مسابقات اسب‌دوانی صحبت کرد و دست آخر سوار کامیون شد.

– خوب دیگه، من باید برم رفیق، دو هفته دیگر می‌بینمت. بنزین و غذا گرفتی؟ … نه؟ دفعه بعد که بیام بیشتر از سیصد تا برام می‌گیری درسته؟ هه.

بعد لبخند کم‌رنگی زد.

جو توی رکابی و چکمه‌هایش سری تکان داد. موتور کامیون غرش کرد و کمپ را لرزاند. گوش جو تیر کشید. کامیون حرکت کرد. به ناله موتور که دور می‌شد گوش داد. ردپایی از تایرها روی بوته‌های شور بر جا مانده بود. کامیون تا آن جایی دور شد که سر و صدایش در هوا مرد. گوش‌های پشمالویش تا مدتی صدا را انعکاس می‌دادند و اکنون آسمان و زمین منتظر جو بودند تا حرکت کند.

روز جو خیلی زود شروع شد. قبل از روشنایی از کیسه خواب و چادر بیرون زد. صدای ترق و تروق آتش گرفتن درختان معطر بلند شد. همین که خورشید طلوع کرد کتری هم قل قل کرد. این خود زندگی بود. سایه‌های نارنجی سرتاسر کمپ پخش شد و آسمان را رنگی کرد.

با کت چرمی‌اش به سمت تپه‌های شنی رفت. روی شانه‌اش یک گونی حمل می‌کرد. از میان تپه‌های شنی و دام‌های پهن‌شده حرکت کرد، گردن خرگوش‌ها را به هم می‌تاباند و توی گونی می‌انداخت. وزن گونی سنگین‌تر از آنی بود که شانه‌هایش تحمل کند. گونی را آخر کمپ انداخت و گونی دیگری برداشت و همین‌طور سومی را هم پر کرد و همه آن‌ها را آخر کمپ کپه کرد. مگس‌ها وزوز می‌کردند. به سمت تپه‌های شنی رفت و دوباره تله‌ها را پهن کرد. وقتی کارش تمام شد از گرما سرخ و داغ شده بود. پیراهنش را درآورد و گردن، بازوها و صورتش را با آن خشک کرد. چکمه‌هایش را هم درآورد. چکمه‌هایی مشکی با بندهای چرمی کلفت. شن‌های درون آن‌ها را خالی کرد. کتری را روی آتش گذاشت. قل قل خوشایندی می‌کند. چای سیاه را ریخت توی فنجان و نوشید. خورشید داغ‌تر شده بود چکمه‌هایش را دوباره پوشید و با آرامش تمام به عقب لم داد. روزنامه تریلور را که جا گذاشته بود در آتش انداخت. سیگاری روشن کرد. گونی‌های پر از خرگوش زیر آفتاب بودند. مگس‌ها هجومی سراسری آورده بودند. گونی‌ها را روی زمین کشید و از چادر دورشان کرد بعد آن گوشت خوب و زیاد را توی فریزر گذاشت. بعد از آن دیگر کاری نداشت و خودش را با پلکیدن در کمپ مشغول کرد.

تا این‌که شب شد آتش روشن کرد و خیلی زود توی کیسه خوابش دراز کشید. کت چرمی‌اش بالشش بود. به خواب عمیقی فرو رفت، معمولا خرو پف می‌کرد، گاهی اوقات هم خرناس می‌کشید.

نورم تریلور دو هفته بعد آمد، مثل همیشه. جو صدای کامیون را از مایل‌ها دورتر شنید. کنجکاو بود که بداند تریلور درباره چی صحبت خواهد کرد. البته خواهد گفت: «اوضاع چطوره؟» همیشه همین را می‌گفت. چه کار می‌توانست بکند؟ هیچی، تریلور می‌آمد و همان‌طور که جو انتظارش را داشت می‌گفت: «اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟» تریلور یکسره حرف می‌زد، بی‌وقفه. کامیون خیلی نزدیک شد. پر سر و صدا بود و برای جو کر کننده.

اما بالاخره ایستاد.

تریلور پرسید: «اوضاع چطوره؟»

جو منتظر این جمله بود اما صدا او را شگفت‌زده کرد؛ به نظر می‌رسید برای چند ثانیه در هوا شناور بوده تا به او برسد. کلمات عجیب بودند. انگار که با حرکت دهان تریلور هماهنگ نبودند. جو صحبت کردن تریلور را تماشا می‌کرد.

تریلور پرسید: این دفعه چند تا گرفتی؟

جو نمی‌دانست چه بگوید، ابتدا انگار خواست صدایش را امتحان کند و کلمات را در دهانش چرخاند دهانش را باز کرد. تریلور حدس زد: «سیصد تا» جو سرش را به علامت تأیید تکان داد.

تریلور گفت: «بگو ببینم، تو هم گرفتار بارون هفته پیش شدی؟» جو سرش را تکان داد.

سکوت تریلور را وادار کرد که به عقب کامیون نگاهی بیندازد. به گرد و غبارهای بالا سر کامیون. منظره، مرده‌ای معلق بود.

– آها، خیلی خشک و بی‌آب و علفه.

جو هم‌چنان حرف زدن تریلور را نگاه می‌کرد.

تریلور تکرار کرد: «آره اینجا واقعا خشکه».

حالا جو واقعا دلش می‌خواست که گونی‌ها را به کامیون منتقل کند. نمی‌خواست صدای تریلور از برابرش بگذرد. می‌خواست خرگوش‌ها را به او بدهد تا او برود. نشست، حس کرد به شکل تحقیرآمیزی روی زمین نشسته است. اما بهتر از آن بود که وقتی تریلور به او خیره می‌شد، نگاهش کند. نگران بود مبادا تریلور سوال دیگری بپرسد و مجبور شود حرف بزند بی‌قرار بود. جو همه چیز را احساس می‌کرد، صداهایی معلق در هوا، عجیب بود.

تریلور دوباره سکوت را شکست. جو گلویش را صاف کرد. چکمه‌هایش را بالا و پایش را عقب کشید و ایستاد.

– بیا بار بزنیم، موافقی؟

کمکش کرد. بعد صدایی در هوا به او هجوم آورد:

– مراقب خودت باش رفیق، من رفتم، دو هفته دیگه می‌بینمت.

کامیون تریلور موجی از شن به سوی جو روانه کرد. مزاحم گورش را گم کرد. جو دوباره آرام شد. تمامی هوا مال او بود. هیچ چیز گوش‌هایش را گیج و مغشوش نمی‌کرد. رفت تا دو هفته دیگر. تله‌ها را کار گذاشتن. آتش درست کردن، خوابیدن و بیدار شدن، خالی کردن تله‌ها، پوست کندن خرگوش‌ها، غذا خوردن، یک روز و هفت درخت پوسیده را برای تهیه هیزم قطع کرد. با این حال بیشتر روزها بعد از کار صبح کاری انجام نمی‌داد. می‌توانست ساعت‌ها در سکوت، چمباتمه بزند و این کار را دوست داشت. مثل یک استرالیایی بومی. آن وقت می‌توانست مکان‌های جدیدی را برای تله‌گذاری طراحی کند. لحظه‌ای دوباره به گوشت کانگورو فکر کند و به‌خاطر بیاورد تعدادی دینگو نزدیکی تله‌هایش دیده است.

همه این‌ها به پایان رسید. وقتی زیر آفتاب چمپاتمه زده بود اتفاق افتاد. با رکابی سفید، کلاهی که بر سر داشت و لب‌هایی ترک‌خورده بی‌حرکت نشسته بود. دستانش قهوه‌ای و سوخته و به طرز ناشیانه‌ای با خال‌های سیاه کثیف شده بود و انگشتانش چاک‌چاک بود. او جو بود که وقتی صدای کامیون را می‌شنید دماغش را می‌مالید.

این دفعه بلند شد حدود دو مایل دورتر یک کامیون، ابری از شن را به هوا بلند کرده بود. می‌توانست آن‌را سرتاسر آن‌جا ببیند. تریلور بود که می‌آمد. جو باید چاره‌ای پیدا کند. تریلور برای خرگوشها می‌آمد. خوب، ولی در کنار آن یک صحبت آزاردهنده نیز وجود داشت. مگر این‌که … وقتی سر و صدا شلوغی نزدیک‌تر شد جو تصمیم‌خود را گرفت به آن سوی کمپ دوید. در فریزر را باز گذاشت. با رکابی و کلاه و همان شلوار زانو انداخته‌اش نگاهی به پشت سر انداخت و به سمت تپه‌های شنی دوید. پشت یک بوته در انتهای کمپ قوز کرد. کامیون نزدیک شد. بدون هیچ ردی پشت سر. گرد و خاک که مثل یک قیف جاده را گرفته بود تمام مسیر را به هم بافته و یکی کرده بود. کامیون وارد کمپ شد و درجا گاز محکمی داد.

جو دید که در با صدا بسته شد. صدای ضعیف گام‌های تریلور را که به سمت بالا می رفت شنید. تریلور به سمت کمپ قدم می‌زد و آماده بود تا بگوید اوضاع چطوره؟ نگاهی به چادر انداخت، فریزر را دید. جو می‌توانست ببیند که تریلور سرش را می‌خاراند. تریلور دقایقی منتظر شد. هم‌چنان به اطراف نگاه می‌کرد، با گام‌های بلندش سمت کامیون برگشت و بوق ممتدی زد. صدایی گوش‌خراش و تمام‌نشدنی تمامی تپه را دور زد و به سمت سر بی‌قرار و سنگین جو بازگشت. تریلور هنوز منتظر بود. روی سپر استیل کامیون نشست و سیگاری دود کرد. بعد درون و بیرون کمپ چرخی زد و دنبال چیزی گشت. باز هم منتظر ماند. به صورت خیره و خشمگین به تپه‌های شنی خیره نگاه کرد. بالاخره تریلور شروع به بارگیری خرگوش‌ها کرد. کارش را که تمام کرد از آن‌جا دور شد.

زمین‌های بیرون کمپ در انتظار کامیون کش آمده بود. وقتی رفت گرد و خاک در هوا معلق ماند. سکوت دوباره بازگشت. جو به سختی از تپه پایین آمد. کمپش با همه لوازم و اشیای آشنایش دوباره به وضعیت عادی بازگشته بود. هوای صاف بیابان داشت سرد می‌شد. وقت آن بود که تله‌ها را کار بگذارد. جو قبلا درباره تپه‌های شنی تصمیمش را گرفته بود، قصد داشت هر وقت اسمش را شنید پنهان شود. نمی‌توانست صحبت کردن آن مرد را تحمل کند.