فیروزه

 
 

داستان‌های کوتاه توسط زنان نویسنده امریکای لاتین

گردآوری: سلیا کورس زاپاتا
مقدمه: ایزابل آلنده
سال انتشار: ژانویه ۲۰۰۳

سلیا کورس دی زاپاتا، مجموعه‌ای گلچین‌شده و بین‌المللی از افسانه‌ها و داستان‌های کوتاه امریکای لاتین که توسط نویسندگان زن نوشته شده است را از سی‌ و یک نویسنده از ۱۴ کشور مختلف گردآوری کرده و توسط نویسندگان و دانشمندان مشهوری همچون گریگوری راباسا و مارگارت سایرز پدن به انگلیسی ترجمه نموده است. نویسندگان کتاب، دورا آلونسو، روزاریو فره، النا پونیاتسکو، آنا لیدیا وگا و لویزا والنزولا هستند. در مقدمه‌ی کتاب، ایزابل آلنده اظهار می‌کند «این مجموعه‌ی برگزیده، بسیار ارزشمند است. عواطف و احساسات نویسندگانی را آشکار می‌سازد که برای دیگرانی که هنوز در لفافه‌ی سکوت به سر می‌برند، صحبت می‌کنند.»

درباره‌ی سلیا کورس دی زاپاتا و ایزابل آلنده

سلیا کورس دی زاپاتا: نویسنده‌ی کتاب ایزابل آلنده و همچنین نویسنده مقالات و تالیفات بی‌شمار.

ایزابل آلنده: یکی از بهترین نویسندگان امریکای لاتین، نویسنده‌ی کتاب‌های فراوانی از جمله خانه‌ی ارواح، از عشق و سایه‌ها ، اوا لونا و پائولا.

داستان برگزیده‌ی این مجموعه تحت عنوان «اثر کینه» از ایزابل آلنده


 

سینما؛ تصویری از انقلاب و مبارزه

«هدف ما، کمک به اهداف مبارزات رهایی‌بخش در آمریکای لاتین است» این جمله «خورخه سان خی نس» به زبانی صریح، عمق فعالیت سینماگران در دوران استعمار و استثمار و وسعت متد مبارزه‌جویانه هنرمندان آمریکای لاتین را می‌سازد و می‌رساند.

موج استقلال‌خواهی، مبارزه و انقلاب در رگ و خون مردم آمریکای لاتین از سال‌های دور وجود داشته است. در واقع آمریکای لاتین همواره با استعمار و استثمار، فقر و تبعیض به مبارزه برخاسته و تا امروز فراز و نشیب و قدمت سترگی در از میان برداشتن و ویرانی قدرت‌های بزرگ و دولت‌های دست نشانده داشته است.

تاریخ و مبارزه

در سال ۱۸۰۴ هائیتی استفاده از شورش بردگان به عنوان نخستین کشور آمریکای لاتین به کسب استقلال نائل آمد و سیمون بولیوار (۱۸۳۰ – ۱۷۸۳) علیه استعمارگران اسپانیایی ایستادگی کرد. برزیل در سال ۱۸۲۲ با مبارزان و درگیری‌ها، سلطه استعماری پرتقالی‌ها را درهم شکست. اعلام استقلال کرد. قدرت گرفتن قاره آمریکای جوان و نفوذ این قاره با توجه به تفکر ایجاد یک تمدن آمریکایی خاص مردم مهاجرنشین قاره آمریکا تأثیر به سزایی در کل قاره داشت. هرچند انقلاب ۱۸۰۰ قدرت فدرالیست‌ها را درهم ریخت و در ۱۸۶۰ و با به قدرت رسیدن آبراهام لینکلن جنگ داخلی را برای آمریکایی‌ها به ارمغان آورد اما برای آمریکایی که سعی در قدرت گرفتن داشت و توسعه و صنعت را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود، نفوذ استعماری اولین رویکردهایی بود که باعث می‌شد آمریکای جوان پای خود را بر دوش مستعمرات گذاشته و بگذارد قدرت بگیرد و از این رو جزایر هاوایی در سال ۱۸۹۸ به کشور آمریکا پیوست. جنگ اسپانیا و آمریکا به تصرف پوئرتوریکو و جزایر فیلیپین و گوآم از سوی آمریکا انجامید و کوبا تحت‌الحمایه آمریکا شد و در واقع مبنایی شد برای دست‌اندازی و دخالت آمریکا در تشکیل دولت‌های استعماری در آمریکای لاتین از طرفی روند مبارزه، سرنگونی و کودتا مسیری را ایجاد نموده بود که نیم‌قاره آمریکایی جنوبی تا قرن بیستم با آن دست به گریبان باشد. از این رو رژیم‌های محافظه‌کار در بیشتر کشورهای آمریکایی لاتین سعی در مستحکم نمودن موقعیت خود بودند اما از طرفی هم آزادی‌خواهان امان آن‌ها را بریده و این کنش و واکنش اوضاعی متزلزل، انقلابی و نابه‌سامان به آن کشورها داده بود. در شیلی حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده با کودتای خونین ژنرال پینوشه در سپتامبر ۱۹۷۳ سرنگون شد. کودتاهای نظامی مختلف در اغلب کشورهای آمریکا لاتین مانند آرژانتین در سال ۱۹۷۶، بولیوی در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۹ و پرو در سال ۱۹۷۶ نشان‌دهنده موقعیت و خواست مبارزه در میان ملت و آزادی‌خواهان بود. از طرفی نفوذ چپ‌گرایان و لیبرال‌ها، رژیم سوموزا در نیکاراگوئه را سرنگون کرد و زد و خوردها و شورش‌هایی در السالوادور مقدمات یک انقلاب بزرگ را نمایان ساخت. در کشور نیکاراگوآ ساندنیست‌های چپ‌گرا که بعد از سال ۱۹۷۹ به قدرت رسیده بودند، با مخالفت‌های داخلی طرفداران آمریکا مواجه شدند که این کشور را به یک جنگ داخلی دراز مدت سوق می‌داد. در السالوادور کودتای نظامی اکتبر ۱۹۷۹ در جلوگیری از عملیات وحشیانه راست‌های افراطی و تروریست‌های چپ‌گرا ناتوان ماند و اسقف اسکار رومرو در مارس ۱۹۸۰ ترور و بسیاری از غیر نظامیان کشته شدند. تظاهرات‌های خشونت‌آمیز که اولین تحرکات انقلابیون در جریان انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۸۴ خوزه ناپلئون دو آرته به اوج خود رسید. در هائیتی ژان برتراند آریستیه در انتخابات دسامبر ۱۹۹۰، ریاست جمهوری را از آن خود کرد اما پس از ۹ ماه زمامداری با یک کودتای نظامی سرنگون شد. سازمان ملل متحد از آمریکا خواست تا رئیس جمهور منتخب مردم را در مقام خود ابقا کند. در نیکاراگوآ در انتخابات سال ۱۹۹۰ ویولتا چامارو دانیل اورتگا را شکست داد و در پاناما نیروهای آمریکایی به مقر ریاست‌جمهوری حمله بردند و مانوئل نوریگا را در همان سال دستگیر کردند و این عاملی شد برای استقرار نیروهای آمریکایی در پاناما. در پروجه قدرت رسیدن البرتو خوجیموری در سال ۱۹۹۰ باعث دستگیری رهبر شورشیان راه درخشان در سال ۱۹۹۲ بود. در واقع این تنش‌ها به طور طبیعی علاوه بر اقتصاد اثر مستقیم و دراز مدتی بر جامعه، فرهنگ و خصوصاً هنر که باید انعکاس‌دهنده وضع موجود جامعه باشد گذاشته است.

سینما و مبارزه

هنرمندان و صاحبان رسانه‌ها به دلیل انعکاس مستند – داستانی وقایع مبارزاتی تلاشی در تصویرسازی از مبارزات آزادی‌خواهان در مقابل بی‌عدالتی‌ها، ظلم‌ها و استعمارگری‌های داخلی و خارجی داشتند. در اصل این تاریخ، تاریخ تصویرگری و ثبت وقایعی است که به عنوان شورش، مبارزه و انقلاب توانست بخشی از تاریخ آزادی‌خواهی و انقلاب در بخش عظیمی از دنیا را رقم بزند. فیلم‌های این دوران به عنوان سندهایی متحرک در بسیاری از کشورهایی که در موقعیتی مشابه قرار داشتند روحیه مبارزه‌طلبی و استقلال‌خواهی آنان را زنده و تشدید می‌کرد. خورخه سان خی نس و بسیاری دیگر از سینماگران هم‌طراز او در آمریکای لاتین، سینما را سلاح مبارزه خود تعریف می‌کردند:

«سینمای ما، سینمای مبارزه است، ما در نبرد هستیم و زمانی که دشمن از سنگرها به روی ما آتش بگشاید، فرصت نداریم که بپرسیم آیا آدم واقعاً خوبی است و مادر دارد؟ ما فقط فرصت داریم در دفاع از کشورمان به آتش دشمن پاسخ دهیم. وظیفه ما عبارت است از هشدار دادن، تقبیح کردن و افشای سرشت واقعی اعمال آنان.»

اما تاریخ سینما در آمریکای لاتین از نقطه‌ای غیر مبارزاتی آغاز می‌شود.

در سال‌های اولیه قرن بیستم، استیلای فرهنگ آمریکایی اروپایی بیش از هر چیز از طریق سینما بر فرهنگ و سینمای قاره آمریکای لاتین حکومت می‌کرد.

«به استثنای آرژانتین، برزیل و مکزیک که استقلال اقتصادی نسبی‌شان حامی زیرساخت‌های بومی سینمای آن‌ها بود، قاره آمریکای لاتین تا حد بازاری برای عرضه و نمایش فیلم‌های آمریکایی و اروپایی تنزل یافت.»

دهه سی، دهه مخالفت با وضعیت سلطه‌گری سینمای آمریکا بود به طوری که کشور مکزیک به عنوان بانی اصلی، کشورهای آمریکای لاتین را برای تحریم سینمای آمریکا بسیج کرد:

«تلاش برای مخالفت با سینمای هالیوود اعتراض به تولیداتی بود که از نظر ملی یا قومی برای مخاطبان آمریکای لاتین، اهانت‌آمیز به شمار می‌رفت.»

سینمای آمریکای لاتین، سینمایی با تاریخ سراسر مبارزه از جنگ استعمار و رهایی از بندهای ظلم امپریالیستی در دهه‌های میانی قرن بیستم خصوصاً سال‌های پس از جنگ جهانی دوم است. زنجیره این کشورها و تأثیرگذاری و اثرپذیری کشورهای بزرگ این قاره از یکدیگر، سرنوشت ملت‌های این قاره را به یکدیگر پیوند داده است. دخالت‌های ظلم‌ستیزانه آمریکا اثر منفی بر روی فضای اجتماعی و سیاسی جوامع آمریکای لاتین به بار آورده است و سینما در این کشورها به مثابه الگوهایی فرهنگی در پی آگاهی و بیداری ملت‌های همیشه آماده مبارزه بوده است:

«پیشرفت یا عقب‌نشینی سینمای جدید آرژانتین و برزیل، همیشه با گشایش یا بسته‌شدن فضای سیاسی این کشورها ارتباط مستقیم داشته است. سینمای کوبا با انقلاب کوبا عجین شده است. سینمای شیلی عنوان دیگری برای نام‌بردن از جنبش اتحاد مردمی شیلی است که در شروع دهه ۷۰ میلادی، سالوادور آلنده را به ریاست جمهوری رساند. ده سال بعد سینمای جدیدی در نیکاراگوئه و ال‌سالوادور ظهور کرد که احیاگر سینمای مبارزه‌جویانه دهه ۶۰ دهه مبارزات چه‌گوارا و پیروانش بود.»

سینمای مبارزه در چند کشور

می‌توان رویکردی محتوایی و در برخی تحلیل‌ها در سطح فرم برای سینمای مبارزه‌طلبانه آمریکای لاتین ترسیم کرد. در این مسیر تحلیلی بر الگوهای مورد نظر هر کشور در خور توجه خواهد بود. بنابراین لازم است به نقش سینمای مبارزه در خلال مؤلفه‌های سیاسی در این کشورها پرداخت. شاید نیکاراگوئه به عنوان کشوری با قدمت مبارزه، سینمای مثال‌زدنی داشته باشد که پرداخت به آن به عنوان اولین کشور ضروری به نظر برسد. شاید اشاره‌ای به جمله‌ای معروف از ادواردو گالیانو نویسنده اروگوئه‌ای در مورد انقلاب نیکاراگوئه رویکرد خشمگینانه انقلابیون را عیان‌تر سازد:

«این انقلاب نوعی رازگشایی از فرهنگ ملی است که خود نیکاراگوئه‌ای‌ها به کشف آن رسیده‌اند. این فرهنگ را انقلاب مردمی غنی کرده و وسعت بخشیده است که دیگر حاضر نبود شاهد بدبختی‌های خود باشد.»

نیکاراگوئه در فاصله سال‌های ۱۹۲۵ – ۱۹۱۲ و نیز مجدداً در فاصله (۱۹۳۳ – ۱۹۲۷) تحت اشغال مستقیم ایالات متحده قرار داشت. حرکت‌های ضد امپریالیستی و موج اعتراضات علیه فرهنگ امپریالیسم خصوصاً با اشاعه سینمای آمریکا توسط هالیوود در سال ۱۹۳۲ مصادف با اشغال علنی نیکاراگوئه توسط آمریکا شد. در سال ۱۹۳۴ آگوستو، سزار ساندینو توسط اعضای گارد ملی که در آن زمان تحت فرمان آناستازیو سوموزا بود، ترور شد. آگوستو قهرمان محبوب نیکاراگوئه‌ای تا آخرین نفس با تفنگ‌داران دریایی آمریکا جنگید و سرانجام در سال ۱۹۳۴ ترور شد. سوموزا با تصاحب مقام نهادهای اساسی کشور را به گارد ملی سپرد.

«سوموزا چند سال قبل از ترورش در ۱۹۵۶ گام‌هایی را برای راه‌اندازی مرکز فیلم‌سازی موسوم به «پرودوسین producine» برداشت.»

در ژوئیه ۱۹۷۹ ساندنیست‌ها در نیکاراگوئه انقلاب کردند و دولت سروموزا سقوط کرده فیلم‌سازی بر اساس آموزه‌های مبارزه‌طلبانه پیش از انقلاب منشأی در جنگ‌های آزادی‌بخش داشت به طوری که سینما به عنصری در کنار نهاد رسمی دولت حمایت‌های خود را از انقلاب با ساختن آثار انقلابی آغاز کرد و مورد حمایت دولت قرار گرفت.

یک سال پیش از انقلاب گروهی کاستاریکایی بنام ایستمو فیلم، فیلم سرزمین یا هرگز را ساختند که اثری مبتنی بر جنبش چریکی و رویکردی جسورانه نسبت به زمینه‌سازی‌های انقلاب داشت. این فیلم در اطراف پایگاه‌های چریکی FSLN در کاستاریکا فیلم‌برداری شد و به طور فرضی زندگی چریکی و مبارزاتی در کوه‌های نیکاراگوئه را به نمایش گذاشته است. فیلم سرشار از آموزش‌های چریکی و زندگی به شیوه دشوار مبارزاتی است و به نوعی در کنار مبارزه به آموزه‌ها و مباحث مذهبی نیز اشاره دارد. جولیا لسژ در خصوص این فیلم گفته است:

«فیلم به خاطر کاوشی عمیق در امور روزمره زندگی در اردوی چریکی، به یکی از جالب‌ترین مستندهای سینمایی بیانگر انقلاب تبدیل شده است، توجه ما بیشتر جلب می‌شود وقتی مشاهده می‌کنیم که برای بسیاری از مبارزان آمریکای جنوبی، اردوی چریکی یک راه و رسم زندگی است.»

آدریان کاراسکو و فاستو کرو رالس از اولین گروه‌ها و افرادی بودند که از شرایط انقلاب بیش از ۶۰۰۰۰ فوت فیلم گرفتند. این فیلم‌سازان در ۱۹ ژوئیه ۱۹۷۹ همراه ارتش انقلابی به ماناگوا وارد شدند و با تشکیل کمیته‌ای کار تأسیس سینمای ملی را هدایت کردند. در کوبا نیز وضع به همین شکل بود.

در دوران جنگ‌های چریکی کوبا و مبارزات مسلحانه‌ای که کوبایی‌ها علیه دولت و نظام حاکم صورت می‌دادند سینما جایگاه خود را به عنوان رسانه‌ای مهم به رخ کشید. فیدل کاسترو، رئیس دولت انقلابی، سینما را مهم‌ترین قالب بیان هنری خطاب کرد.

در سال ۱۹۵۹ دولت انقلابی کوبا با تأسیس انجمن هنر و صنعت سینما به نوعی دستور تولید و پخش فیلم‌های سینمایی را صادر نمود، این اتفاق در واقع تحت ریاست آلفردو گوارا از دوستان نزدیک فیدل کاسترو افتاده.

«انجمن هنر و صنعت تبدیل به نمونه خوبی از دخالت و کنترل دولت در امور فرهنگی در تمامی آمریکای لاتین شد.»

روش این انجمن یا سازمان برخلاف رویکردهای باتیستا بود. در اصل پس از سرنگونی باتیستا این سازمان که ترویج‌دهنده سینمای انقلابی در کوبا بود و پس از به قدرت رسیدن انقلابیون تأسیس شد، مؤلفه‌های سینمای انقلابی را در فیلم‌ها ترویج کرد. این سازمان و انجمن بخشی از شورای ملی ارتش انقلابی کوبا بود.

«آلفردو گوارا اعلام کرد که سینما ازحیث اهمیت و تأثیر اولویت دوم دولت جدید است.»

خود فیدل کاسترو زمانی که رئیس دولت انقلابی شد سینما را در کنار سایر رسانه‌ها در ردیف مهمترین و قدرتمندترین ابزارهای آموزش ایدئولوژیک خواند. او در گزارش خود به کنگره حزب در سال ۱۹۷۵ این قالب هنری را تحسین کرد؛ کنگره‌ای که از سینما به عنوان هنر برجسته قرن یاد کرد. البته ریشه شکل‌گیری انجمن و گروه‌هایی که به نوعی به سینمای مبارزه علاقه نشان داده و آن‌را مشی ایدئولوژیک خود برای مبارزه برگزیده بودند به سال‌های گذشته و دوران مبارزات باز می گشت.

«بسیاری از گروه‌های سینمایی به جنبش‌های اجتماعی [دوران انقلاب] وابسته بودند. برای نمونه انجمن فرهنگی Muestro tiempo که در دهه ۵۰ توسط مشتی کمونیست جوان در هاوانا اداره می‌شد، محفلی گردید که بعدها تعدادی از کارگردانان مشهور کوبایی از آن سر برون آوردند.»

از همین رو بود که فیلم‌های مستندی چون «این سرزمین ماست» اثر توماس گوتیرز آلما و خانه اثر خولیو گارسیا اسپینوزا با تشکیل جریان انجمن به سینمای انقلابی پیوستند. این فیلم‌ها در واقع تصاویری از مبارزه و انقلاب بودند.

فیلم خاطرات عقب‌ماندگی ساخته آلئه آدر در سال ۱۹۶۸ به تصویری از پیچیدگی ما و ذهنیات ظریف روشنفکری از طبقه بورژوا در بحبوبه انقلاب می‌پرداخت. همچنین اولین حمله شمشیر به دستان ساخته مانوئل اوکتاویو گومز در سال ۱۹۶۹ روایت‌گر تصویری از تاریخ انقلاب کوبا بود. در خلیج خوک‌ها مهم‌ترین اثر سیاسی – انقلابی سینمای کوبای که در سال ۱۹۷۲ توسط مانوئل هررا ساخته شد تصویری از حمله آمریکا به کوبا در سال ۱۹۶۱ بود که در آن مقاومت کوبایی‌ها به حماسی‌ترین شکل ممکن به نمایش درآمد.

با فاصله گرفتن از دوران اوج مبارزه، سینما نیز در کوبا خواسته و ناخواسته دستخوش تغییراتی شد. این امر شاید به تحولات جدید سیاسی در دنیا نیز باز می‌گشت.

«کارگردانان کوبایی در دهه ۷۰ به ژانر جدید فیلم‌های اکشن روی آوردند که در آن‌ها آدم‌های خوب انقلابی و آدم‌های بد ضدانقلابی بودند.»

این شاید به نوعی فرود و فروکش کردن تب سینمای انقلابی در کوبا به شمار می‌رفت تا آثار انقلابی به نوعی بیان‌گر «تاریخ» انقلاب باشد تا سینمای انقلابی.

سینماگران شیلی در دهه ۱۹۶۰ با یک ائتلاف چپ (اتحاد مرکزی) در طی دورانی که به انتخاب سالوادور آلنده به عنوان رئیس‌جمهوری در سال ۱۹۷۰ انجامید آثاری انقلابی تولید نمودند. نبرد شیلی محصول سال ۱۹۷۵ ساخته پاتریشیو گازمن با اشاره‌هایی به رویدادهای ماه آخر دولت آلنده می‌پرداخت.

«نبرد شیلی پس از سقوط آلنده بلافاصله به کوبا فرستاده شد و مراحل فنی چون تدوین آن طی شد.»

به گفته مایکل چنن سینماگران شیلیایی درست مثل دیگر هنرمندان کشورهایی که به جنگ دست راستی‌ها می‌افتاد، یا مجبور به مهاجرت شدند و یا اگر نتوانستند فرار کنند سر به نیست شدند.

پس از دوازده سال تبعید میگوئل لیتین کارگردان برجسته شیلی که در زمان تبعید در اروپا زندگی کرد، مدتی برای تهیه فیلمی مخفیانه به وطن بازمی‌گردد. سال ۱۹۷۳ در زمان کودتای نظامی آگوستو پینوشه بر علیه دولت «اتحاد ملی» سالوادور آلنده، میگوئل لیتین از فیلم‌سازان نامی شیلی بود. در سال ۱۹۷۰ آلنده او را به سمت ریاست شیلی فیلم برگزید. ارگانی که فیلم‌سازان از طریق آن می‌کوشیدند نظریه‌های خود را در مورد فرهنگ مردمی/ قدرت مردمی به وسیله توسعه روش‌های جدید تولید و پخش ترویج کنند. با وقوع کودتا، لیتین از کشور می‌گریزد و از آن پس در مکزیک و اسپانیا زندگی می‌کند.

میگوئل لیتین فیلم‌ساز مبارز شیلیایی در دیداری از نیویورک سال ۱۹۸۳ می‌گوید: «وطن هر کس همان جایی است که او به دنیا آمده، اما همچنین جائی است که هر کس دوستی دارد، جایی که بی‌عدالتی در آن حاکم است و می‌توان با هنر خود به مقابله با آن برخاست.»

تهاجم‌های مختلف امپریالیستی به کشورهای در حال رشد آمریکای لاتین به نوعی تحقیر ملت‌های بزرگ این قاره را به دنبال داشت در واقع واکنش‌های متعدد کشورها از ابعاد سیاسی گرفته تا فرهنگی نوعی تعهد به مسائل انسانی در مقابل پیچیدگی‌ها و رذالت‌های رویکردهای سیاسی بود، برای مکزیک تهاجم به پاناما نوعی ظلم به خاک و ملیت محسوب می‌شد از این رو مقابله و مبارزه با آن دستمایه فیلم‌سازان شد. «پل لودک مکزیکی فیلمی به نام Dollar Mambo در سال ۱۹۹۳ ساخت که ماجرای این تهاجم نیروهای آمریکایی به پاناما را در سال ۱۹۸۹ بدون دیالوگ با تصویری از رقصی حزن‌انگیز به تصویر می‌کشید.»

سینمای آرژانتین نیز دوران خاص مبارزه و جنبش را از سر گذرانده است. این سینما در اصل به اتکای مقاومت‌های تشکیلاتی به تولید فیلم پس از کودتای نظامی سال ۱۹۶۶ دست زده است و این امر به دلیل قرار گرفتن آرژانتین در میان کشورهای واجد آزادی‌بخشی آمریکای لاتین است. سینماگران آرژانتینی چون فرناندو سولانس و اولتاویو جتینو تحت بیانیه‌ای مخالفت خود را با سینمای هالیوودی و سینمای اصلاح‌طلب محافظه‌کار انتشار دادند که به جریان سومی اشاره می‌کرد که از دل یک سینمای آزادی‌بخش سربرمی‌آورد و با سیستم به مبارزه برمی‌خاست: «سینمای آرژانتین در دهه ۶۰ به خاطر اختناق سیاسی در پستو مانده بود، ولی لزوم فعالیت‌های سیاسی برای مقابله با رژیم با پایه‌گذاری گروه سینمای آزاد به رخ کشیده شد. این گروه بی‌پروا در سیاست، فیلم دوران کوره‌ها را ساخت که کودتای نظامی سال ۶۶ محدودیت‌هایی برای کار آن‌ها ایجاد کرد که به اتکای مقاومت‌های تشکیلاتی و با یاری اعضای جنبش پرونیست، این اثر فیلمبرداری شد.»

رابرت استم دوران کوره‌ها را فیلمی مبارزه‌جویانه که به سیستم به شدت حمله می‌نمود، خواند.

در سینمای برزیل یک نوع رابطه فرهنگی اجتماعی با جنبش‌های متعارف و یک نوع سینمای خاص در دل جریان سینمای رایج مبتنی بر انگار پرسش‌هایی در باب چرایی و چگونگی استعمارزدگی قاره آمریکای جنوبی به چشم می‌خورد. فیلم «فرانسوی من چه خوشمزه بود» (۱۹۷۱) به کارگردانی پریرادوس سانتوس و مبارزه یک کوبایی علیه شیاطین (۱۹۷۱) ساخته تی . جی، آلئه‌آ اشاره کرد. در هر دوی این فیلم‌ها شاهد رویکردی تجربی جهت حل مشکل حقیقت‌یابی تاریخی تهاجم و تسخیر آمریکای جنوبی توسط اروپایی‌ها هستیم.

به طور کلی آن‌چه به سینمای آمریکای لاتین شهرت یافت سینمای مبارزه و تصویرگری از انقلاب بود. این روزها فاصله گرفتن از وقایع انقلاب در هر کشور از کشورهای آمریکای لاتین گرایش سینمای این قاره را به سوی موضوعات دیگر می‌برد. تنها تحدید آمریکاست که شاید بتواند نوعی مقاومت ممتد برای کل کشورهای ضد آمریکایی و نوعی امتداد سینمایی مبارزه در این کشورها را با همه ظرایف هنری تصویرسازانه‌اش به دنیا عرضه کرد.


 

اینک رستگاری در غبار مراکش

بسیاری از نکات فنی و ساختاری مورد علاقه‌ی نویسنده که در فیلم بابل ظهور و بروزی دوست‌داشتنی و عجیب دارد، به خاطر علاقه افسار گسیخته و سرطانی او به مباحث کلامی و تریلر الخاندرو گونزالس اینارتیو (عشق سگی، ۲۱ گرم و بابل)، دقیقاً با رویکردی سخت‌افزارانه با برخوردی سرشار از اعتماد به نفس با فیلم‌نامه (در ساختار و درامازیزاسیون) همراه است.

این حرکت در عشق سگی محک خورد، در ۲۱ گرم به ظهور و بروزی جهان‌شمول رسید و در بابل با پشتوانه‌ی پرداخت‌های سهمگین و رشک برانگیزش (به ویژه در اثر پیش از آخر او؛ یعنی «۲۱ گرم» که به لحاظ پس ساختاری فیلمنامه، در جهان رو به گذار از سینمای دیروز به طبیعت غیر طبیعی امروز و فردای مخاطبین، اثری کاملاً پست‌مدرن است) همه‌ی ما دنبال کنندگان حرفه ای «سینما» را به تأمل واداشت.

به نظر می‌رسد درباره‌ی فیلم «بابل» هم پیش از این که بخواهیم به رویکرد آمریکایی‌محورِِ اثر و پرداخت جلوه‌های تفکر غربی بر پدیده‌ی «جهانی شدن» – این تعبیر به شدت چالش برانگیز و ابهام‌زا – بپردازیم، بنابر مبانی اخلاقی موظفیم درباره‌ی فیلم‌نامه گفت‌و‌گو کنیم و از آن به عنوان تلقی درست کارگردان و دستاورد آن که همانا سازه‌ی اصیل سینما بودن «فیلم‌نامه» و خروجی به شدت سازگار و متناسب با این تلقی، یعنی جلوه‌یابی کیفی و کامل و سرشار از مضمون در قالب بیانی و شیوه روایی‌اش است، یاد کنیم.

فیلم «بابل» ساختاری (قبل از مدرن بودن و بلکه به پست‌مدرن کنایه زدن) «منسجم» دارد. در انسجام ساختار فیلم‌نامه بر خلاف باور واپس‌گرایان سنت‌زده و کلاسیک گزیده‌ی سینما، بیش و پیش از هر چیز درک درست از ساختار مورد علاقه کارگردان مهم است و سپس شناخت و آمارگیری آشکار و دقیق از میزان توانایی او در خلق «سینمایی» این ساختار.

به عقیده من هر چند دو فیلم «۲۱ گرم» و «بابل» آثار منسجم و موفقی بوده و دارای عناصر و مؤلفه‌هایی مانند نسبت‌سنجی موقعیت، دیالوگ‌پردازی سنتی، فلاش‌بک‌ها و فلاش‌فورواردهای شگفت‌آور و رستاخیزی و اعتماد به نفس فوق العاده در پردازش پازل ریز و کشنده‌موقعیت، فضا، شخصیت، روایت، میزانسن، دکوپاژ و بسیاری از داشته‌های مهم و تأثیرگذار دیگر هستند؛ اما اساسی‌ترین نکته‌ای که در آن‌ها وجود دارد و گفتن آن نیز «ساده» به نظر می‌رسد، اصل بسیار پیشرفته، فعال و پر هیاهوی «شناخت سینما» است. اساساً گنجایش و شایستگی «هنر» و به ویژه بزرگی، زیبایی و «ارزش» سینما در «پیشروی» و ایستای نبودن آن است.

به یاد داشته باشیم «درک سینما» تنها به معنای دانستن تاریخ سینما و مطالعه و گاه عملی ساختن ناتمام نظریه‌های کتاب بوردول و تامسون و … نیست؛ زیرا استفاده از شناخت و توجه به تجربه برای «کشف» نیز از دیگر آثار «درک سینما» می‌باشد؛ «کشفِ» شاهرگ‌های جدید برای رسیدن به دستاوردی جذاب و این جذابیت با هزار و یک قاعده و بی‌قاعدگی و هزار و یک ترفند ثمره‌اش «چیزی» جدیدی است که ما آن را «سینما» می‌نامیم.

مطمئن باشید «بابل» پیش از آن که با فیلم‌نامه‌ی خاص، امروزی (نو، جلوه‌دار و دوست‌داشتنی برای ما امروزی‌ها) و دقیق‌اش متعلق به امکانات و تکنولوژی شگفت‌آور و مهار ناشدنی سینمای امروز غرب باشد، وام‌دار و مرهون چیز مهم‌تری به نام «سینما» به ما هو سینما است.

آن‌گاه این سینما، البته بی هیچ تعصبی نسبت به ساختارهای به قاعده در‌آمده دیروزی و یا از هم گسیختگی آثار پوچ و بی‌بهره از هرگونه زیبایی‌شناسی (البته انسانی!) سینمای معروف به جشنواره‌ای و گلخانه‌ای‌، به دنبال «کشف»های نو می‌رود.

این اشاره‌ها برای یادآوری فضای ساختاری، پشتوانه فکری و رهاوردهای تکنولوژیکی فیلم «بابل» بود برای رسیدن به داستان و ویژگی‌های درام‌پردازی و روایت ویژه فیلم.

داستان فیلم چند لایه و تو در تو‌، با قید زمان و مکان و شخصیت‌های به هم پیوسته و در هم تنیده است. (چه چیزی آن‌ها را در هم می‌تند؟ انسان و طبیعت؟ خواسته و ناخواسته؟ به دلخواه یا به اجبار؟) و در این میان، این نگاه بیننده در پس پرده‌ی رنگارنگ این داستان است که از مراکش به مکزیک و از آمریکا به … – شاید به جهان انتزاعی‌تر از آنچه کارگردان توانسته در فیلم بگنجاند — در حرکت است. جهانی در پس پرده‌ی رنگ دنیای سینما و یا حتی نزدیک و نزدیک‌تر شدن به همان تعبیر پیش آمده و در ایهام و ابهام گرفتار گشته؛ اما همگانی و همه‌جایی و همزمانی «جهانی شدن»!

مشکلی نیست! ما می توانیم نگاه فلسفی ژرف، تاریخ‌مدارانه و بسیار کنجکاوانه به این فیلم داشته باشیم و در عین حال می‌توانیم با نگاهی کاملاً غیر فلسفی به تماشای فیلم «بابل» بنشینیم.

شاید بپرسید و تعجب کنید که چرا در ردیف کشورهای به بازی کشیده شده در «بابل» نام «ژاپن» را نبردم. دلیلش این است که در ساختار معنایی و از شکل فیلم‌نامه خارج شده‌ی این فیلم، حضور ژاپن، چندان پر رنگ نیست و یا شاید بتوانیم با جرأت و جسارتی بیشتر، ساختار پیرنگی دخترکان کرولال ژاپنی و آن «اکس ترکاندن‌های» وسط خیابانی را چندان معتبر و جدی فرض نکنیم. در هر صورت، آفتاب آمد دلیل آفتاب! بی آن که قصد و نیتی خاص را در این‌باره معتبر و موجود بدانم به شما سفارش می‌کنم یک بار دیگر فیلم را ببینید و لوکیشن‌ها و شخصیت‌ها، فراز و فرودها و اهمیت داستان شان در حرکت فیلم‌نامه و جور چینی معنای جهانی‌اش با حضور، امریکا، مراکش، مکزیک، ژاپن و … را مقایسه کنید.

برای بیننده بسیار جالب و نیز سوال برانگیز است که چگونه خواستگاه «جهانی شدن» در مدرن‌ترین ورسیونش، یعنی سینما، آن هم در مدرن‌ترین (پست مدرن‌ترین؟!) ورژنش، یعنی ساختار درهم و طوفنده و پرآشوب فیلم «بابل»، ضمن بر ساختن یک پشتوانه تریلوژی‌مدار (به ویژه حضور برق‌آسا و بکر و نفس‌گیر «۲۱ گرم») با توجه به «ماوراء»، «اسباب غیر» و اشارت دادن به نوعی « معجزه» می‌ماند.

در اخبار دینی و شرایع فلسفی و کلامی و حتی اخلاقی – مذهبی، توجه به «اسباب باطنی و غیبی» که در تار و پود اسباب ظاهری پنهان هستند و برای به مقصد رسیدن و به دست آوردن نتایج دنیوی، ظاهرترین ظواهرند، فراوان به چشم می‌خورند و این موضوع از ظریف‌ترین و جذاب‌ترین موضوعات کلامی است که از آن به «قضا و قدر» هم تعبیر می‌شود؛ اما جدای از تعبیرات چند گانه، آن‌چه باقی ماند تعبیر ساده‌ی «مسیر زندگی» است.

در برخورد با این پرسش‌ها که زندگی ما را در چه مسیری پیش می‌برد؟ باید حواس‌مان را متوجه کدام عوامل و نگاه‌های‌مان را در پی چه عنصر محرک یا بازدارنده بگردانیم، توجه به «ماوراء» به نوعی رندانه و دقیق، برای ما جدی‌تر می‌شود.

از همه این‌ها گذشته فیلم «بابل» واقعاً از جلوه‌های دوست‌داشتنی و البته در خور و مهم، سینمای معناگرا و ماورائی برخوردار است.

ریزپردازی‌های فیلم‌نامه‌ای، پرداخت تصویری جذاب، شیوه‌ی روایی ویژه و درگیر کننده و … ما را متوجه «عالم» می‌کند که از فرط روشنی و وضوح و «دیدار»ی، توانایی دیدنش را نداریم!

فیلم با رخدادی بسیار ساده شروع می‌شود؛ پسرکی چوپان برای آزمایش اسلحه‌اش، با نفرت از فروشنده دروغگویی که یک کیلومترش ?? متر هم نیست و با خیال راحت از این که هیچ اتفاقی نمی‌افتد، گلوله‌ای را به سمت اتوبوس جهان‌گردهای امریکایی شلیک می‌کند و با این شلیک ساده که ممکن است در هر لحظه میلیون‌ها بار در گوشه‌گوشه‌ی جهان رخ دهد و آب هم از آب تکان نخورد و از آن خبر نداشته باشیم و یا خبری به ما نرسد! سبب به هم ریختن بخشی از جهان متمدن؛ اما بسیار بدوی و ساده امروز می‌شود و این پرسش‌ها ذهن بیننده را درگیر می‌کند که چرا مراکش؟ چرا مسلمانان؟ چرا آن صحنه‌ی چندش‌آور، طولانی و خفه‌کننده‌ی عروسی آن مرد مکزیکی با آن مادر بی‌قرار و دلواپس؟ چرا در میان این همه دهاتی عقب‌مانده سیه‌چرده که با آن وضع دردناک و چندش‌آور دست‌ها را تا آرنج داخل کاسه‌ی غذا می‌برند؟ آیا تنها همان راهنمای امریکایی‌ها، آدم است و دیگران چیزهایی شبیه آدم هستند؟! و صدها «چرا»ی دیگر که متأسفانه سینمای یک طرفه غرب، هیچ‌گونه پاسخ قانع‌کننده، هر چند کوتاه به آن‌ها نمی‌دهد.

متأسفانه!


 

از رئالیسم ساده تا رئالیسم جادویی

رئالیسم (Realism) اصطلاحی است انعطاف‌پذیر، چندپهلو، چندگونه که به صفات معین (اما نه‌چندان روشن و صریح) بسیار مختلفی اطلاق می‌شود. در فلسفه، دو مفهوم اساسی از آن درک می‌شود: نخست مطابقت یعنی شناخت جهان خارج به اتکای پژوهش و تحقیقات علمی و دوم همسازی یعنی شناخت جهان خارج به اتکای درک شهودی و بصیرت. به اعتبار دیگر مطابقت با زبان ارجاعی (Referential Language) همراه است که هدفش رساندن معنی صریح است (زبان دانشمند و فیلسوف) و همسازی با زبان عاطفی (Emotive Language) یعنی زبانی همراه است که واکنش عاطفی در برابر موضوع را بیان یا برانگیخته می‌کند. اولی «دیدگاهی عینی» و دومی «دیدگاهی ذهنی» دارد. اما با توجه به کارکرد زبان، تقسیم‌بندی مطلقی در این مورد وجود ندارد. در ادبیات، رئالیسم اصولاً یعنی ترسیم و تصویر موثق و معتبر زندگی. از این منظر به‌قول لوین «گرایش ارادی هنر به واقعیت تقریبی» وجود دارد. بنابراین حتی آثار «غیرواقعی» و «غیرواقع‌گرایانه»، خیالی، وهم‌آلود و رؤیایی همچون «کاندید» از ولتر، «جنگ دنیاها» نوشته ولز و برخی آثار لوسین، رابله و ری برادبوری، تخیلاتی عالی‌اند که ریشه در واقعیت دارند.

ما در اینجا از این حرف نیچه که «کل داستان یعنی دروغ» و یا این حرف که «داستان یعنی حضور شخصیت‌های ساختگی حول رخداد یا رخدادهای واقعی» و حرف‌های دیگر می‌گذریم و به اصل مطلب می‌پردازیم.

به‌طور کلی اگر در داستان مورد بررسی، چیزهایی مثل شخصیت، حادثه یا زمینه (Setting)، به نمونه‌هایی در زندگی معمولی شبیه باشد، داستان، رئالیستی است. نوع ساده اینها، که گاه ژرف‌ساخت ناتورآلیستی دارند، در نوشته‌های بالزاک، استاندال، فلوبر(فرانسه) دیکنز (انگلستان) و ویلیام دین‌هاولز(آمریکا) و تولستوی، گوگول، گورکی (روسیه) دیده می‌شود. در آثار رئالیستی این نویسندگان، «واقعیت محوری» در نفس رخدادها جای دارد نه در تخیل نویسنده. استاندال تا آن‌جا پیش می‌رود که می‌گوید ادبیات آینه‌ای است که روی کالسکه در حال حرکت مستقر است تا چیزها را آن‌طور که هستند به‌نمایش بگذارد.

با این حال، غالب اوقات اصطلاح «رئالیسم» دلالت بر این دارد که هنرمند می‌کوشد گستره نمایان‌تری از زندگی اجتماعی در اثرش عرضه کند؛ خصوصاً این‌که او می‌کوشد این گستره «زندگی پست» را نیز در برگیرد و شامل آن تجربیاتی شود که از نظر هنرمندان دیگر، بی‌ارزش قلمداد می‌شوند. از این جمله‌اند: «ژوزف اندروز» نوشته هنری فیلدینگ و مُل فلاندرز نوشته دانیل دفو. البته ممکن است نویسنده با خلق شخصیت‌ها، حوادث و زمینه‌ها از «واقعیت» موجود منحرف شود، که در آن‌صورت ما را وامی‌دارد که به‌طور انتقادی و جدی‌تر به جهان واقعی بیندیشیم: نمونه‌اش «میدل‌مارچ» از جورج الیوت یا «کوه جادو» از توماس مان. حتی می‌توان از عناصر «فراواقعی» جهت جستجوی امر واقعی استفاده کرد؛ مثلاً جزئیات وهمناک در سفرهای گالیور یا تلقین امر فراطبیعی در تنگ اهریمن نوشته هنری جیمز. اما تراز بالاتر در این مقوله به رئالیسم روان‌شناختی مربوط می‌شود که ضمن وفاداری به حقیقت با تشریح کارکرد درونی ذهن، تحلیل اندیشه و احساس، نمایش سرشت شخصیت و منش است (که مرحله نهایی‌اش شیوه جریان سیال ذهن است) سر و کار دارد. رئالیسم روان‌شناختی با ژرف‌کاوی در عرصه‌های ضمیر آگاه و ناخودآگاه، به وجوه دیگری دست می‌یابد که گاه گونه‌ای انحطاط است؛ نظیر وریسم. رمان روان‌شناختی (مثلاً آثار داستایوفسکی) با دیدی تحلیل‌گرانه و روانکاوانه به واقعیت (شخصیت‌ها) می‌نگرند. کنراد، پروست، هنری جیمز و حتی رمان جریان سیال ذهن متأثر از این نوع رمان (رئالیسم)اند.

اصطلاح رئالیسم جادوئی (Magic Realism) اولین بار به‌وسیله فرانس رو (Franz Roh) هنرشناس آلمانی در سال ۱۹۲۵ به‌کار رفت و بعدها، خصوصاً در ۱۹۴۹ آلخو کارپانتیه آن‌را به‌صورت جدی در ادبیات مطرح کرد. (شاهنشاهی این جهان The Kingdom of This World) در این نوع آثار، الگوهای واقع‌گرایی با عناصری از رؤیا، سحر، وهم و خیال درهم می‌آمیزند و ترکیبی پدید می‌آید که به هیچ‌یک از عناصر اولیه سازنده‌اش شباهت ندارد و خصلت مستقل و هویتی جداگانه دارد. پیوند واقعیت و وهم چنان است که رخدادهای خیالی کاملاً واقعی و طبیعی جلوه می‌کند؛ طوری که خواننده ماجراهای غیرواقعی را می‌پذیرد. داستان رئالیسم جادویی در شکل خیال و وهم روایت می‌شود، اما ویژگی‌های داستان‌های تخیلی را ندارد. به‌عبارت دیگر آن‌قدر از واقعیت فاصله نمی‌گیرد که منکر آن در تمام عرصه‌ها و در تمام مدت زمان داستان باشد. از همین‌جا می‌توان دریافت که عناصر سحر، جادو، رؤیا و خیال، بسیار کمتر از عنصر واقعیت است؛ یعنی بار «تخیلی – وهمی» بودن داستان کمتر از بار رئالیستی آن است. از سوی دیگر، نزدیکی نسبی این شیوه با مکتب سوررئالیسم، موجب شده که حوادث و واقعیت‌های روزمره انسان معمولی در جریان داستان، بزرگ‌نمایی شود و بعضی بخش‌ها، با عناصر فراواقعی و ماوراءطبیعی شکل گیرد. بنابراین توصیف صریح اشیاء و پدیده‌های شگفت‌انگیز و غیرعادی، جزو ارکان کار درمی‌آید. در رئالیسم جادویی، عقل درهم شکسته می‌شود و رخدادها برمبنای عقل و منطق به وقوع نمی‌پیوندند. در این آثار خرافات، امور تخیلی یا اسطوره‌ای، خواب و رؤیا، امور پوچ و غیرمعقول (Absurd) و نیز لحن و زبان دست به دست می‌دهند تا موضوع از سیطره عقل و منطق خارج شود. درباره (Absurd) یا منطق پوچی یا پوچی و عبث‌نمایی یا عبث بودن، باید خاطرنشان کرد که چون ذهن انسان تابع نظم و انسجام است، لذا نویسنده باید «بی‌قاعدگی»، «بی‌نظمی» و امور پوچ، کابوس‌گونه و اسطوره را به‌صورت شگرد در متن بنشاند یا تنیده کند؛ طوری‌که خواننده متوجه «گسست» نشود. توجه شود که خارج شدن واقعیت از سیطره عقل و منطق و برجسته شدن این خروج، در تعریف رئالیسم جادویی بسیار مهم است. یعنی در چنین داستان‌هایی نباید به اغراق یا امر غیرعقلانی برگشت؛ مثلاً اگر هوا آن‌چنان مرطوب است که ماهی‌ها از پنجره شمالی وارد و از پنجره جنوبی خانه خارج می‌شوند، یا نویسنده زنی را توصیف می‌کند که خودش پیچ شمیران می‌ایستد و انتهای موهایش در میدان آزادی است، دوباره نباید به این دروغ‌ها برگردد و کلامی درباره‌شان بنویسد؛ چون توضیح امور غیرمعقول (اعم از اغراق یا دروغ‌های اسطوره‌ای و افسانه‌ای) آفت ساختار چنین داستان‌هایی است. اصولاً لزومی هم ندارد؛ چون در چنین داستان‌هایی، شخصیت‌ها در هر دو جهان زندگی می‌کنند و موقع انتقال از این جهان به جهان دیگر، دچار بهت و هیجان نمی‌شوند؛ آن‌سان که گویی حادثه شگفتی به‌وقوع نپیوسته است و رخدادهای فراواقعی، جزیی از کلیت رخدادها و حوادث نمادی زندگی‌اند. بنابراین بین «جهان حقیقی» و «جهان تخیلی و فراحسی» شخصیت‌ها مرزبندی خاصی وجود ندارد. پس می‌توان گفت که رئالیسم جادویی تلاشی است برای تصویر جهان به‌صورتی نامعقول، اما گاهی منتهای عقل باید در آن به کارگرفته شود؛ مثلاً در مورد زمان‌ها و مکان‌ها. برای نمونه شاید در دانشگاه تهران دانشجویی از فرط اندوه قلبش شکافته شود و خون آن از سینه چاک‌خورده‌اش بیرون بریزد، ولی دانشگاه تهران باید حتماً در خیابان انقلاب واقع باشد نه در خیابان سعدی. یا شاید نویسنده‌ای در داستان رئالیسم جادویی‌اش بنویسد «سربازان ارتش شاهِ فراری فقط در شب (؟) در روستای حسین‌آباد سی و هفت هزار نفر را کشتند» که ما می‌دانیم این اغراق در جمعیت مختص این نوع داستان‌هاست، ولی این شب که من با علامت (؟) نشان دادم، باید بین ۲۶ دیماه تا ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ باشد، در غیر این‌صورت خصلت رئالیستی داستان به نفع عنصر خیالی داستان‌های تخیلی [وهمی] معمولی به‌کلی حذف می‌شود. نکته مهم این‌که در داستان‌های تخیلی [وهمی]، هیچ‌چیز واقعی نیست و همه‌چیز در تخیل وجود دارد، درحالی‌که در رئالیسم جادویی، داستان ریشه در واقعیت دارد، فقط بعضی از رویدادهایش با عقل و منطق سازگاری دارد. این نیز ناشی از آمیختگی امور تخیلی و اسطوره‌ای با واقعیت است. بی‌دلیل نیست که رئالیسم جادویی را به دنیای دیوانه‌ها تشبیه کرده‌اند؛ زیرا دنیای یک فرد دیوانه هم همین دنیای واقعی است، فقط با زنجیره عقل و منطق نگاه نمی‌شود، بررسی و جمع‌بندی نمی‌گردد.

لحن(Tone) در این داستان‌ها نقش بسیار مهمی دارد. خودتان را در نظر بگیرید. به یکی از اطرافیان‌تان می‌گویید: «امروز هزار کیلو دوده توی این خیابون‌های آلوده خوردم.» شما باید موقع گفتن این حرف کاملاً عادی باشید، مگر این‌که بخواهید عصبانیت‌تان از انجام نپذیرفتن کار موردنظرتان نشان دهید. به هر حال در جریان آن حرف انگار نه انگار که دارید اغراق می‌کنید. البته شما در همان لحظه طبق قواعد واقعی عمل می‌کنید؛ مثلاً برای نوشیدن چای، لوله داغ قوری چای در دهان‌تان نمی‌گیرید.

لحن با زبان و سبک متفاوت است. لحن با صفاتی مانند کنایه، تمسخر، سؤال، تردید، اعتقاد یا شکل دیگری ادا کرد. لحن آهنگ احساسات گوینده است و کاملاً از هدف و نیت او تبعیت می‌کند. لحن ایجاد فضا در کلام است. لحن مفهومی نزدیک به سبک دارد. شخصیت‌ها، زبان خود را بیان می‌کنند و از این طریق خود را به خواننده می‌شناسانند و با خواننده رابطه برقرار می‌کنند. پس در نهایت لحن، دید و نقطه‌نظر نویسنده نسبت به موضوع است؛ می‌تواند رسمی، غیررسمی، صمیمانه، مؤدبانه، جدی، طنزدار باشد. عوامل مؤثر در لحن یعنی انتخاب کلمات و عبارات مناسب، خلق شخصیت‌های داستان با ویژگی‌های حساب‌شده در ایجاد لحن، استفاده از شگردهای ادبی و استفاده از شگرد اغراق یا طنز یا کنایه به‌عنوان عامل موثری در انتقال مقصود نویسنده و و ابسته کردن لحن داستان به طرح (بیرنگ) دارد؛ مثلاً لحن رئالیسم جادویی «صد سال تنهایی» مارکز با لحن او در «توفان برگ» متفاوت است. همان‌طور که گفتم لحن روایت در داستان رئالیسم جادویی نقش اساسی و کلیدی را به‌عهده دارد. لحن باید بتواند پدیده‌های فراحسی و ذهنیت نویسنده را – که چه‌بسا بی‌پایه هم است – حقیقی جلوه دهد؛ بی‌آنکه نیازی به دلیل و استدلال داشته باشد. لحن باید به گونه‌ای عنصر «اغراق و غلو» را در متن بنشاند که پدیده‌های فراحسی، فراواقعی به سادگی اتفاق بیفتد بی‌آن‌که خواننده نسبت به وقوع آنها دچار شک و تردید شود. چنین لحنی، چنین تنیدگی سرراستی، باید چنان باشد که سه خصلت «جذابیت داستان»، «متقاعد کردن خواننده» و «اغفال کردن خواننده» به‌خودی خود فراهم آید. این نیز ممکن نیست مگر در آمیزش صناعت و صراحت، اسطوره و جادو و واقعیت، شور سیاسی و هنرورزی غیرسیاسی، کاریکاتور و شخصیت‌پردازی، شوخ‌طبعی و هراس‌افکنی، تغییر و ثبات، عشق و بی‌عشقی، عنصر وهم و عنصر ملموس. به همین دلیل اینها که برشمردیم انبوهی از مؤلفه‌هایی‌اند که در داستان رئالیسم جادویی کنار هم قرار می‌گیرند. بی‌دلیل نیست که در رئالیسم جادویی، عقل درهم شکسته می‌شود و رخدادها برمبنای عقل و منطق به وقوع نمی‌پیوندند. در این آثار خرافات، امور تخیلی یا اسطوره‌ای، خواب و رؤیا، امور پوچ و غیرمعقول (Absurd) و نیز لحن و زبان دست به دست می‌دهند تا موضوع از سیطره عقل و منطق خارج شود. درباره (Absurd) یا منطق پوچی یا پوچی و عبث‌نمایی یا عبث بودن، باید خاطرنشان کرد که چون ذهن انسان تابع نظم و انسجام است، لذا نویسنده باید «بی‌قاعدگی»، «بی‌نظمی» و امور پوچ، کابوس‌گونه و اسطوره را به‌صورت شگرد در متن بنشاند یا تنیده کند؛ طوری‌که خواننده متوجه «گسست» نشود.

ضرباهنگ(Rhythm) نیز نقش ویژه‌ای در این داستان‌ها ایفا می‌کند. ضرباهنگ یا وزن، میزان تندی و کندی کلام است. ضرباهنگ را نباید با لحن و آهنگ یکی دانست. ضرباهنگ میزان سرعت لحن است. ضرباهنگ کلام (چه کلام نویسنده و چه شخصیت‌ها) امری کاملاً ذوقی و تفننی نیست و تا اندازه‌ای تابع قاعده است. ضرباهنگ کلام باید با حال و هوای اشخاص داستان و نیز موقعیت آنها کاملاً سازگار باشد. مثلاً در شرایط هیجانی و بغرنج، ضرباهنگ کلام تند است و در نثر آرام و عاطفی، کند. برای نمونه به ضرباهنک آثاری همچون «مرشد و مارگریتا» نوشته بولگاکف، «محاکمه» نوشته کافکا، «صد سال تنهایی» مارکز و «زمین ما» فوئنتس توجه کنید.


 

جایی برای رفتن

ماشین که پنجر شد، راننده کنار خیابان ایستاد و فقط گفت: «پنچر شدیم». دیگر حرفی نزد، عصبانی هم نشد تا به زمین و زمان فحش بدهد. خیال کردم الان پیاده میشود و چرخ را عوض میکند، اما او خم شد و از توی داشبوردیک سیب سرخ با یک بشقاب و یک رنده پلاستیکی برداشت. آفتاب از شیشهی جلو میگذشت و مستقیم توی صورتم می خورد «کجا میخواستم بروم؟» نمی دانم، فراموشکار نبودم ولی این بار فراموش کرده بودم، یک چیزی توی ذهنم میگفت جایی باید میرفتی، اما نمیدانم کجا. صبح که بیدار شدم گیج بودم. آنقدر روی تخت قلت خوردم تا حوصله ام سر رفت. خیلی آرام از تخت پایین آمدم تا حوری بیدار نشود، صبحها اگر بیدارش میکردم تا شب غر میزد. به صبحانه مقید بودم اما امروز اشتها نداشتم. فقط یک فنجان قهوه درست کردم. اولین قلپ را که خوردم بد جوری دلم به هم خورد. قهوه را ریختم توی ظرفشویی و لباس پوشیدم. ساعت نه بود. هر روز همین ساعت از خانه خارج میشدمتا ساعت نه و نیم خودم را به بیمارستان برسانم. اما انگار آن روز نمیخواستم به بیمارستان بروم. کجا باید می رفتم؟ … .

راننده داشت سیب را رنده میکرد توی بشقاب، نگاهش کردم، گفت: «آقا من عادت دارم وسط روز یه سیب بخورم زیاد طول نمی کشه بعدش چرخ رو عوض می کنم». حس حرف زدن نبود فقط سری تکان دادم که یعنی اشکال ندارد. چه اشکالی داشت؟ من که فعلاً وقت داشتم یعنی نمیدانستم وقتم را باید کجا بگذرانم. نصف سیب را که رنده کرد،چند بار رنده را زد روی بشقاب. بعد شروع کرد به لیس زدن رنده. بشقاب را جلوی من آورد و گفت:« بفرمایید». گفتم:«ممنون،نمیخورم». تند تند سیب های رنده شده را با چنگ خورد، انگار می ترسید کسی سیب ها را از او بگیرد.

«دندون که ندارم آقا این جوری باید سیب بخورم».

به چهره اش دقیق شدم، بیشتر موها و ریشهایش سفید بود. با اینکه ریش های من هم سفید بود از من پیرتر نشان میداد. دستی به صورتم کشیدم. زبر بود. فراموش کرده بودم امروز اصلاح کنم.

ساعت نه که خواستم از خانه خارج شوم نمی دانم چرا حوصلهی رانندگی نداشتم، چند لحظهای جلوی ماشین ایستادم و باز فکر کردم که برنامه ی امروزم چیست، آیا مثل هر روز باید اول بروم بیمارستان، بعد مطب، بعد هم سری به کلینیک بزنم یا کار دیگری دارم؟ کار دیگری داشتم به هر حال حوصلهی رانندگی نبود. بدون ماشین از خانه زدم بیرون و سر کوچه به اولین ماشینی که جلویم بوق زد گفتم:«دربست». راننده سریع توقف کرد. داخل ماشین که نشستم پرسید: « کجا بروم آقا؟» اولین بار آنوقت راننده پیر را دیدم. گفتم «فعلاً مستقیم برو» و مستقیم رفت. به فلکه اول که رسید، گفت:«چپ یا راست؟» بازگفتم مستقیم.از پنجره به آدم ها نگاه میکردم. زنها و دخترهایی که به نظرم روز به روز قشنگتر می شدند، چرا؟ نمیدانم. شاید آرایششان را غلیظتر میکردند.فکر کردم بروم بیمارستان، شاید قبلاً به منشی سپرده باشم که برنامهی امروزم چیست. شاید هم جایی یادداشت کرده باشم که چه کار دارم. گفتم: «برو بیمارستان بهار». راننده گفت: «پس چرا گفتید بیام توخیابون شهدا؟! اینجا یه طرفس باید تا آخر بریم». برایش توضیح دادم که نظرم عوض شده و او کرایهاش را میگیرد و حالیش کردم که حوصلهی غر شنیدن ندارم… .

وارد بیمارستان که شدم دربان دست به سینه آمد جلو:«سلام آقای دکتر». سری برایش تکان دادم. سوار آسانسور شدم و دکمهی طبقهی هفتم را فشار دادم.وارد دفتر که شدم، منشی از پشت میز بلند شد، او هم دست به سینه سلام کرد. گفتم:«امروز برنامه خاصی دارم؟» سر رسید را ورق زد و گفت:«قبلاً چیزی نفرموده بودید». داخل اتاقم شدم. کاغذهای روی میز و داخل کشوها را زیر و رو کردم چیزی نبود. مدتی نشستم و فکر کردم، نفهمیدم چقدر طول کشید. از بیمارستان رفتم بیرون و سوار همان ماشین شدم. گفته بودم منتظرم بماند… . راننده رفته بود پایین تا چرخ را عوض کند. جک را زیر ماشین گذاشته بود و من حس کرده بودم که ماشین دارد می رود بالا. از پنجره سرم را بیرون کردم و پیرمرد را دیدم که زیر آفتاب عرق کرده بود و سعی می کرد زاپاس را جا بزند. باز به جلو خیره شدم. آفتاب هنوز توی صورتم بود. چشمهایم را بستم. همه جا قرمز شد، پلک هایم رابه هم فشردم. قرمزی مایل شد به سیاهی. سنگین شدم. در خلسه ای عمیق فرو رفته بودم. آنقدر بدنم سنگین بود که قدرت حرکت دادنش را نداشتم. حال خوشی بود، به هیچ چیزی فکر نمی کردم. در فضا معلق بودم… .

صدای بسته شدن در ماشین مرا به خود آورد. راننده سوار شده بود. گفت:«ببخشید، دیر شد.»

آدرس مطبم را به او دادم .حرکت کرد… .

مردد بودم بروم داخل یا نه؟ کاری آنجا نداشتم. از ماشین پیاده شدم. در مطب را باز کردم. از بیرون به داخل نگاه انداختم.باز فکر کردم کجا می خواستم بروم؟ تو نرفتم. در را باز قفل کردم و سوار ماشین شدم.حرکت کردیم،اینبار به سوی کلینیک. به ذهنم رسید که شاید جایی، کاری شخصی داشته باشم. با یکی از دوستها یا فامیلها یا حتی بچهها. صدای زنگ موبایل فکرم را به هم زد. دکتر کریمی بود، رئیس بیمارستان، احتمالاً می خواست بداند چرا بیمارستان را ترک کردهام، شاید هم یک جراحی فوری پیش آمده باشد. جواب ندادم. ترافیک، کلافه کننده شده بود. ماشینها به صف شده بودند و مدام بوق میزدند. آفتاب هم با دود ماشینها هم دست شده بودتا مردم را اذیت کند. دستم را زیر بغلم کشیدم. خیس شد. هیچ نسیم خنکی نمی آمد.

پیر مرد با موجهای رادیو ور میرفت. کنار ما یک پراید قرمزتوی ترافیک گرفتار شده بود. رانندهاش زنی بود هم سن و سال حوری. سیگارش را با اشتها میکشید و خاکسترش را بیرون می ریخت. هوس سیگار کردم، توی جیب بغل کتم یک بسته داشتم، سیگاری گیراندم. دو پک که زدم منصرف شدم. توی آن گرما نمی چسبید. از پنجره انداختمش بیرون. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و خیره شدم به آدمهایی که داشتند از روی پل عابر پیاده می گذشتند. کجا می رفتند؟چشمم را بستم و سعی کردم باز هم به خلسه فرو روم اما نمی شد. افکار مزاحم نمیگذاشت. حس کردم ماشین ایستاد. چشم باز کردم. راننده به من خیره شده بود. گفت:«خوبید آقا؟» گفتم:«آره.» گفت:«آقا ظهره من با اجازتون تواین مسجد نماز بخونم بعد هر جا خواستید برید میرسونمتون.» و مسجدی را که سمت راستمان بود، نشان داد. چیزی نگفتم. او سریع پیاده شد و دوید توی مسجد. صدای اذان میآمد، چه زود گذشته بود! آن سوی خیابان زنی که موهای طلایی داشت، قدم می زد و سگش را دنبالش می کشید. با نگاه دنبالش کردم. کجا می رفت؟ از ماشین پیاده شدم. چیزی مرا کشید به آن طرف خیابان. موهای زن از پشت ریخته بود روی کت آبیش. قشنگ بود. مؤذن هنوزاذان میگفت. به حی علی خیرالعمل رسیده بود. زن کهسی چهل متر از من دور شده بود، ایستاد و به ویترین یکی از مغازه ها خیره شد. رفتم کنارش و مثل او زل زدم به ویترین. مانکنها لباس های جورواجورپوشیده بودندو همه میخندیدند. زن نگاهی به من کرد و به راهش ادامه داد. سگ سفید کوتولهاش پشت سرش میدوید.بانمک بود. دنبال زن راه افتادم،فاصلهمان فقط دو سه متر بود. نفس راحتی کشیدم.


 

سوداگری‌های فرنگی‌ها از آثار هنر ایران در قرن ?? میلادی

مقدمه

{تصویر ۱}

هنر ایران از دیرباز چه از نظر شیوه و روش و چه از نظر رونق اقتصادی بر کشورهای بیگانه از جمله کشورهای غربی تأثیر زیادی داشته است. سابقه این تأثیرات به دوران پیش از اسلام بازمی گردد . هنر صدر مسیحیت و بیزانس به میران زیادی از هنر ساسانی متأثر بوده اند. این روند تأثیرپذیری در دوران اسلامی خصوصاً از طریق جادهٔ ابریشم در بازارهای ونیز همچنان ادامه داشت . در اواخر قرن نوزدهم ، خصوصاً قرن بیستم میلادی کشورهای اروپایی آثار هنر ایران را از طرق دیگر مورد بهره برداری اقتصادی قرار دادند . آنان به تاراج آثار هنری و انتقال آنها به کشورهای خود و با ایجاد نمایشگاههای هنر ایران در شهرهای بزرگ و اختصاص بخشی از موزه های خود به این آثار هنری و همچنین با ایجاد مراکز مطالعاتی و تحقیقاتی در این زمینه به بهره وری هر چه بیشتر از آثار هنری ایران پرداختند .

نحوهٔ گردآوری و خارج کردن آثار بیشماری از هنر ایران توسط فرنگی ها در اواخر قرن نوزدهم و قرن بیستم میلادی ، استفاده های گوناگون آنان از فوق موضوعی است که کمتر مورد توجه قرار گرفته است . در این مقاله سعی خواهد شد به صورت مختصر به این موضوع پرداخته شود.

❋ ❋ ❋
*

با شکل گیری رشتهٔ تاریخ هنر به شکل مدرن در آلمان در قرن نوزدهم میلادی ، مطالعه در زمینه هنرها ، فرهنگها و تمدنهای دیگر از جمله هنر و معماری اسلامی هم هر چند به صورت مختصر در ابتدا مورد توجه اندکی از محققین غربی واقع گردید . از اواسط قرن نوزدهم توجه به اسلام به عنوان یک دین وتمدن توسعه پیدا می کند . در این رابطه عده ای به فراگیری زبان کشورهای مسلمان می پردازند . در اولین سالهای قرن بیستم افرادی به صورت جدی به مطالعه هنر اسلامی و گردآوری آثار هنری می پردازند و در همین رابطه اشخاصی تحت عنوان جهانگرد و عده ای هم به عنوان مأموران سیاسی وارد کشورهای اسلامی از جمله ایران می شوند .

یکی از اولین افرادی که از اروپا به قصد گردآوری آثار هنری به ایران مسافرت کرد ژولیس ریچارد Jules Richard (???? – ???? م) فرانسوی بود که در سال ???? میلادی به تهران آمد . ژولیس ریچارد با نام مستعار ” میرزا رضا ” در سال ???? به عنوان معلم زبان فرانسه و انگلیسی در دارالفنون به تدریس مشغول شد . او در سالهای ?? – ???? به عنوان مترجم، مشیرالدوله صدراعظم وقت را در مأموریتش به اروپا همراهی می کند . وی همچنین در سال ???? به عنوان مترجم همراه ناصرالدین شاه به اروپا سفر می کند . ریچارد در طول مدت اقامتش در ایران به گردآوری آثار هنری می پردازد . او در هنگام ترک تهران مجموعهٔ نفیسی از آثار هنری را با خود به پاریس می برد .

در اواخر قرن نوزدهم مجموعهٔ داران آثار هنری پاریس مواجه با آثار هنری فراوانی که متعلق به کشورهای شرقی بود می شوند . در این خصوص ابتدا آثار هنری ژاپن بیش از همه مور توجه قرار می گیرند ولی در آخرین دههٔ قرن نوزدهم ، آثار هنری کشورهای اسلامی از جمله ایران بیش از همه توجه مجموعه داران را به خود اختصاص داده و عده ای از مجموعه داران به شدت علاقمند به گردآوری این آثار می شوند . هنری وور Henri Vever (???? – ????م) یکی از این مجموعه داران خود شخصاً به کشورهای شرقی سفر می کند. او به شهرهای استامبول ، سمرقند ، بخارا و منطقه قفقاز مسافرت می کند و آثار مهمی را گردآوری و سپس نمایشگاهی در سال ???? میلادی در پاریس برگزار می کند . در این نمایشگاه کتابهای خطی مصور بیش از همه مورد توجه بوده است. در سال ???? میلادی مجموعه ای از آثار هنری ایران از جمله تعداد قابل ملاحظه أی از نسخ خطی که توسط ژولیس ریچارد (مترجم ناصرالدین شاه در سفر فرنگ) گردآوری کرده بود در هتل دِرت Drouot به معرض فروش قرار می گیرد . در این ایام مراکز فروش آثار هنر اسلامی رشد قابل ملاحظه ای پیدا می کنند . آثار هنری با قیمتهای بالایی خرید و فروش می شوند . در این میان می توان به جورجیس دموت Georges Demott (????-????م) به عنوان یکی از عتیقه فروشان پاریس اشاره نمود که آثار و نسخ خطی ایرانی را به فروش می رسانید . او شاهنامهٔ بزرگ و معروف دورهٔ ایلخانی که به اسم او هم مشهور شده است به خاطر حجم بزرگ و تصاویر زیاد ، به صورت ورق ورق در سال ???? به فروش رساند . او حتی اوراقی از کتاب که دارای دو تصویر در پشت و روی یک ورق بود ، به روشی خاص دو تصویر را از هم جدا و به طور جداگانه به فروش رساند . قابل ذکر است این شاهنامه در سالهای ?? – ??? هجری در دورهٔ حکومت سلطان ابوسعید ایلخانی مصور و دارای ?? مجلس می باشد . دموت شاهنامهٔ شاه اسماعیل دوم را همه به این طریق ورق ورق نمود و به فروش رسانید .

در دههٔ ???? در پاریس همزمان با حضور آثار هنری ایرانی در نمایشگاهها ، شاهد ترویج جنبش هنری آرت نوو Art Nouveau هستیم . این جنبش در واقع حرکتی بود بر علیه منتقدین هنری که هنرهای زیبا را مختص مجسمه سازی و نقاشی می دانستند و هنرهای دیگر را تحت عنوان » هنرهای کاربردی « و فاقد ارزش هنری به حساب می آوردند . نمایشگاههای هنرهای شرقی این جرأت را به هنرمندان رشته هایی مثل طراحی پارچه ، هنرهای کتاب آرایی، جواهرسازی ، طراحان پوستر و … داد که به آثار خود ارزشهای هنری بدهند . هنرمندان این رشته ها با استفاده از نقوش تزئینی نشان دادند که آثار آنها هم می توانند دارای ارزشهای زیباشناسی باشند . بسیاری از کارشناسان غربی معتقد هستند که آثار هنری ایران خصوصاً ظروف و آلات شیشه ای الهام بخش هنرمندان این جنبش بوده است.

رابرت مردوک اسمیت Robert Murdoch Smith (???? – ????) انگلیسی از دیگر اشخاصی است که در خارج کردن آثار هنری ایران در اواخر قرن نوزدهم نقش بسیار مهمی داشته است . اسمیت در سال ???? به عنوان مدیر تلگراف خانه از طرف انگلیس در ایران مشغول بکار شد . در طول ?? سال اقامت در ایران آثار بسیار زیادی را گردآوری نمود . او در سال ???? آثار گردآوری را به موزهٔ سوث کنزینگتون (South Kensington ) لندن ارسال نمود . او فقط یکبار بیش از دو هزار قطعه آثار هنری شامل کاشی ، سرامیک ظروف فلزی نقاشی و جلدهای لاکی ، پارچه و نسخ خطی برای موزه از طریق بوشهر با کشتی به لندن ارسال می کند.

او در طول یکسال ?? گزارش خرید به موزه ارسال نمود . از همین طریق موزه فوق توانست آثار قابل ملاحظه ای از هنر ایران را در خود جای دهد . اسمیت با زیرکی همچنین توانست بسیاری از آثاری را که ریچارد فرانسوی گرد آوری کرده بود برای موزهٔ کنزینگتون لندن خریداری کند . از طرفی دیگر توانست واسطه هایی از از میان یهودیان اصفهان و کاشان پیدا کند تا آثار هنری از جمله کاشی و کتابهای خطی را برای او گرد آوری کنند و به تهران بیاورند.

اسمیت در هفدهمین گزارش خود که هم اکنون در کتابخانه ملی اسکاتلند در شهر ادینبرا نگهداری می شود ، می نویسد در سال ???? میلادی علما متوجه ناپدید شدن کاشی و حتی محرابهای مسجدها شده اند و از دولت وقت شدیدا در خواست نمودند که جلو این سرقتها گرفته شود . در این زمان آثار هنری مثل کتیبه و کاشیکارییهای مساجد خوانسار ، مشهد ، نطنز ، قم ، ورامین و حیدریهٔ قزوین ناپدید می شوند. بعد از مدتی کاشیهای مساجد مشهد و قم در مجموعهٔ اروپائیان پیدا می شود . در این دوره واسطه گران و سوداگران اروپایی در اصفهان و دیگر شهرها در حال گردآوری آثار بودند که با خراب کردن قصرهای صفوی توسط حاکم وقت اصفهان ، ظل السلطان پسر بزرگ ناصرالدین شاه(????-????هجری) مجموعه های خود را کامل می کنند . ادوارد برون E. Broune)) مستشرق غربی می گوید که در سال ????(????هجری) خودش شاهد خراب کردن قصر های هفت دست ، آینه خانه و نمکدان که توسط عمال ظل السلطان انجام می گردید بوده است. در این زمان نیز تخریب آثار باستانی مورد اعتراض علمای اصفهان قرار می گیرد . به قول حسین مکی،یکی از علمایی که در مقابل ظل السلطان می ایستد شهید مدرس بوده است . مدرس وقتی وارد اصفهان می شود و شاهد تخریب بناهای دورهٔ صفویه می شود و با حمایت آیت ا… نورالله اصفهانی مانع تخریبها می شود . حسین مکّی می گوید اگر چند بنایی هم در اصفهان باقی مانده است به واسطهٔ مبارزهٔ مدرس با ظل السلطان بوده.

محراب زرین فام مسجد میدان کاشان نیزدر همین ایام (دهه ????) از ایران خارج می شود . این محراب منحصر بفرد یکی از زیباترینء ظریفترین و بزگترین محرابهای زرین فام است که در سال ??? هجری توسط حسن بن عربشاه نقاش کار شده است . این محراب هم اکنون در موزهٔ برلین نگهداری می شود (شکل?).

{تصویر ۲}

شکل?). محراب زرین فام مسجد میدان کاشان / سال ??? هجری / حسن بن عربشاه نقاش / موزهٔ برلین

اسمیت درسال ???? میلادی به عنوان مدیر موزهٔ علم و هنر شهر ادینبرا انتخاب و ایران را ترک می کند . با این حال او عده ای را که در تلگراف خانه تهران کار می کردند مأمور جمع آوری آثار هنری ایران می کند . همانطوری که اشاره شد اسمیت در سال ???? با مذاکره با ریچارد تعداد قابل ملاحظه ای از آثار او که در پاریس به نمایش گذاشته بود شامل : سفال ، پارچه ، وسایل جنگی ، ظروف فلزی و … را خریداری نمود .

خارج کردن فرشهای قدیمی ایران از دیگر مواردی است که انتقال آنها در اواخر قرن نوزدهم به کشورهای غربی شتاب بسیاری پیدا کرد. یکی از مهمترین آنها که در این زمان از ایران خارج کردند فرش معروف به « فرش اردبیل› است که در سال ??? هجری توسط مقصود بیک کاشانی در ابعاد ??/?*??/?? متر بافته شد . این فرش در دورهٔ شاه طهماسب برای بقعهٔ شیخ صفی الدین اردبیلی بافته شد .

این فرش توسط شرکت زیگلر Zeigler از ایران خارج و به یک عتیقه فروشی لندنی فروخته می شود و سپس درسال ???? به توصیهٔ هنرمند و نویسندهٔ معروف ویلیام موریس W. Morris برای موزهٔ کنزینگتون به مبلغ /??? پوند خریداری شد . این فرش سپس توسط هنرشناسان به عنوان بهترین فرش دنیا معرفی شد . فرش معروف اردبیل هم اکنون در موزه ویکتوریا و آلبرت لندن نگهداری می شود (شکل ?).

{تصویر ۳}

شکل ?). فرش معروف اردبیل / سال ??? هجری/ عمل مقصود بیک کاشانی / ابعاد ??/?*??/?? متر / موزه ویکتوریا و آلبرت لندن.

در اواسط قرن ?? زمانی که اروپاییان در تلاش برای دست یابی هر چه بیشتر بر کشورهای مسلمان بودند ، باعث شد که به طور مستقیم با این کشورها در تماس باشند . همین امر سبب شد که در سالهای آغازین قرن بیستم افراد زیادی به عنوان کاوشگر به کشورهای اسلامی مسافرت و به حفاری مناطق باستانی بپردازند . این موضوع باعث شد که اکثر موزه های کشورهای اروپایی و آمریکا بخشهایی را به آثار هنر اسلامی اختصاص می دهند . موزه های لندن ، وین ، برلین ، بوداپست ، فرانکفورت ، هامبورگ و … آثار هنر اسلامی را بر اساس مواد و مصالح و توالی زمانی طبقه بندی و به نمایش بگذارند .

در ایالات متحدهٔ امریکا چند موزه در ابتدای قرن بیستم به خاطر داشتن آثار هنر ایرانی بسیار معروف شدند . موزهٔ هنرهای زیبای بستون در سال ???? میلادی اولین مجموعه را به نمایش گذاشت . موزهٔ متروپلیتن نیویورک در سال ???? و همچنیین گالری هنر فرییر واشینگتن در سال ???? آثار هنری و نسخ خطی منحصر به فردی را به نمایش گذاشتند .

در طول دههٔ ???? میلادی مطالعه و تحقیق بر روی هنر ایران به عنوان مرکز مهم هنر اسلامی بطور جدی مورد توجه واقع گردید . در همین زمان عده ای از محققین معروف از کشورهای مختلف به ایران عزیمت می نمایند . آرتور پوپ A. U. Pope(????-???? م) محقق امریکایی همراه همسرش P. Ackerman در این میان نقش مهمی را عهده دار می باشد . پوپ اولین بار در سال ???? میلادی به ایران سفر می کند و از همان ابتدا به تحقیق و تهیه عکس از آثار هنر و معماری ایران می پردازد . او همچنین به عنوان مشاور هنری رضا خان انتخاب می شود . پوپ بطور مرتب به ایران سفر و به تحقیقات خود ادامه می دهد . او مؤسسه هنر ایران را ابتدا در شیکاگو و سپس در ایران تأسیس می کتد . این مؤسسه بیشتر به عنوان یک واسطه گر بین موزه های کشورهای غربی و فروش اثار هنر ایران عمل می کند و از این طریق بسیاری از آثار هنر ایران خارج می شوند و بودجهٔ مؤسسه نیز از این طریق مهیا می شود . آرتور پوپ مجموعهٔ تحقیقات خود را در شش جلد تحت عنوان : A Survey of Persian Art ، توسط انتشارات دانشگاه اکسفورد در سال ?? – ???? به چاپ می رساند .

ارنست هرزفیلد E. Herzfeld( ???? – ???? ) از دانشگاه برلین نیز از سال ???? در ایران بسیار فعال بود . آندرا گدارد A. Godard ( ???? – ???? ) محقق فرانسوی هم از دیگر افراد بود که بر روی هنر ایران مطالعاتی داشت و موزهٔ ایران باستان را بنا نهاد . مجموعه چهارجلدی «آثار ایران» از جمله تحقیقات او می باشد . ارنست کوئنل E. Kuhnel ( ???? – ????) و ریچارد اتینگهاوزن R. Ettinghausen( ???? – ???? ) نیز از جمله محققین آلمانی بودند که در آن ایام بر روی هنر ایران مطالعه نمودند و آثار مکتوب زیادی را تألیف کرده اند .

در طول دههٔ ???? کاوشهایی در مناطق باستانی ایران توسط امریکائیان انجام شد . این کاوشها در تخت جمشید ( ?? – ???? ) و شهرری ( ? – ???? ) توسط موزهٔ هنرهای زیبای بستون و در نیشابور ( ?? – ???? ) توسط موزهٔ متروپلیتن انجام می گیرد. بر اساس قوانین جدید ، نصف آثار کاوش شده می بایستی در اختیار موزه های ایران قرار می گرفت . ولی بر اساس شواهد و گفته های خود مستشرقین بهترین آثار به موزه های امریکا منتقل می گردید .

در سال ???? میلادی توسط پوپ نمایشگاهی تحت عنوان « شش هزار سال هنر ایران » در شهر نیویورک برگزار گردید . در این نمایشگاه آثار هنری بسیار زیادی به نمایش گذاشته شد . بیشتر آثار از موزه های ایران انتخاب شده بودند . تعدادی از این آثار دیگر به ایران برگردانده نشدند . از جملهٔ آنها محراب بسیار زیبای مدرسهٔ امامیهٔ اصفهان بود . این محراب در دورهٔ مظفربان (???-???هجری) ساخته شده و یکی از قدیمی ترین محراب هایی است که با کاشی معرق ساخته شده است . این محراب هم اکنون در موزهٔ متروپلتین نگهداری می شود . ( شکل ? ) .

{تصویر ۴}

شکل ? ) محراب با کاشی معرق مدرسهٔ امامیهٔ اصفهان / دورهٔ مظفربان (???-???هجری) / ابعاد ?.?? در ?? .?متر / موزهٔ متروپلیتن.

امروزه آثار هنری ایران و کشورهای اسلامی توسط شرکت‌های چند ملیتی خرید و فروش می‌شوند. مهم‌ترین آن‌ها شرکت ساتی بیس (Sothebys) می باشد که هر ساله در چندین نوبت آثار هنری کشورهای اسلامی از جمله ایران را در لندن و نیویورک با چاپ کاتالوگهایی با قیمتهای بسیار بالا به فروش می رساند .


 

دین و هنر

چکیده

جایگاه هنر در نسبت وارتباط با دین ونوع نگاه دین به هنر، در این مقاله، با نگاهی بیشتر فلسفی، مورد بررسی قرار می گیرد. به عنوان پیش درآمدی بر موضوع وایجاد زمینه بحث، تعاریفی از هردو، ضمن ذکر پاره ای از دیدگاه های اندیشمندان، ارائه شده است. بر مبنای تعریفی ازهنر وبرداشتی که از آن داریم، به بیان موارد تشابه وتفاوت شکلی وماهوی دین وهنر پرداخته وبا توجه به این وجوه، ارتباط میان این دو تبیین وتشریح شده است. به دلیل اصلی واساسی” یکسانی در خواستگاه” و “اشتراک در غایت”میان هر دو، نتیجه گرفته می شود که:”دین وهنر در طول هم هستند نه در عرض هم”. بر این مبنا وبا تصحیح مفهوم هنر وتعیین ملاک ومعیارهای واقعی برای آن، مصادیق و اشکال گوناگون فعالیت هنری ، با زاویه دیدی که به آن داریم، روشن می شود. بر این اساس، بطور طبیعی بسیاری از اموری که مدعی هنر بوده وصاحبان آن ادعای هنرمندی می کنند، از این حوزه خارج وطرد می شود. ودیگر مباحثی مانند تقسیم هنر به دینی وغیر دینی، مبتذل و غیر مبتذل، موضوعیت پیدا نمی کند. زیرا هنری که، بعضی از آن به هنر غیر دینی یا مبتذل تعبیر کرده ومی نمایند، اصلاً هنر محسوب نشده ونمی شود. یاتصور اینکه دین برای هنر محدودیت قائل شده وآن را تحت امر ونهی خویش قرار می دهد،- به همان دلیلی که اشاره شد- به کلی زدوده ومنتفی می گردد. آنچه حقیقتاً هنر است، بر خط عمود واستوار دین، با آرمان های والای دین همخوانی داشته و در حد واندازه خویش، در پاسخگویی به نیازهای بنیادین انسان گویا وبرای سلامت وسعادت او وجامعه اش همواره ساعی وپویاست. وآنچه غیر از این است ،” تسویل” وجادوست.

مقدمه

در طول تاریخ، دین همواره در تفسیر جهان هستی (در بعد نظری) ودگرگون ساختن جهان آدمی(در بعد عملی) محوریت بنیادی وتام وتمام داشته است. اما مهمترین مأموریت آن آموزش واقعیت ها به انسان وهدایت عملی او در جهت شکوفایی استعدادها وبه فعلیت رساندن توانمندیهای اوست.از جملهء این مجموعه استعدادهای فطری آدمی، دوعنصر اساسی: یکی عقل واندیشه ودیگری احساس و عاطفه است، که گفته اند: از اولی حکمت زاید واز دومی هنر. وشاید هم وحدت و باروری هردو عنصر-عقل واحساس- است که به آفرینش وپیدایش این دو پدیده – حکمت وهنر- انجامیده و می انجامد. در هر صورت حکمت وهنر زاییده انسان واستعدادهای او می باشند. در اینجا هنر به عنوان یکی از مظاهر بارز استعدادهای فطری آدمی ، انتخاب و رابطه آن با دین مورد نقد وبررسی قرار می گیرد. بدیهی است؛ در این مقال، هم هنر به مفهوم عام با گستردگی مصادیقش منظور نظر است وهم مراد از دین، ادیان بطور کلی، به اعتبار یگانگی آنها در منشأ ومبدأ صدوری و اشتراکشان درغایت و مقصد ، است. و همین اشتراک دراصول وحاکم بودن روح واحد بر همه آنهاست که، خداوند متعال صرفنظر ازتعدد ظاهری ادیان و شرایع که ریشه در شرایط ومقتضیات گوناگون تاریخ بشر دارد، دین را یکی دانسته ووحدت ذاتی وجوهری ادیان را اعلان می نماید. چنانکه می فرماید:” دین در نزد خداوند، اسلام(وتسلیم شدن در برابر حق) است.” مناسب است قبل از ورود به اصل بحث، تعاریفی از دین وهنر ارائه کرده و به ماهیت آن دو به اجمال اشاره نماییم.

دین

دین که منشأ ومبدأ الهی دارد، مبتنی بر شعور ذاتی وفطرت وطبیعت زوال ناپذیر آدمی است. ماهیت درونی وباطن آن امری آرمانی وحقیقتی متعالی است، که ذاتاً مطلوب بشر بوده وهر انسانی بالطبع در آرزوی دست یابی ورسیدن به آن می باشد. حقیقتی که از آن به “کمال مطلق “تعبیر شده وآدمی خواسته یا ناخواسته در جستجوی آن حرکت کرده وتلاش می کند. تلاشی که بر تمام زندگی او سایه افکنده، بلکه تمام زندگی اوست. قالب ظاهری آن نیز مجموعه ای ازبرنامه هاوقوانین تصدیقی ورفتاری است که محتوای شریعت را شکل داده و می سازد. این نظام عقیدتی ورفتاری که مجموعه ای است از”هست ها ونیست ها” و” بایدها ونبایدها” بهترین ابزار رشد وتعالی همه جانبه انسان به حساب آمده وتجسم آن در روح وجان آدمی وتبلور وظهور آن در رفتارش، او را درمقام وموقعیت “احسن التقویم” حیات قرار می دهد.

براین اساس، دین را باید به حقیقت تفسیر شده ای تعبیر کرد که برای راهیابی بشر به سرچشمه حیات ناب، از جانب مبدأ ومنتهای عالم هستی آمده است. قرار گرفتن در مسیر حرکتی آن، سیرنامنتهای آدمی را با سلوکی سالم وهدفمند ترکیب کرده، واو را در صراطی مستقیم قرار می دهد که متصل به قرب خداوند است و با طی این طریق ،سرانجام به “کمال مطلق” پیوند می خورد. مقام وموقعیتی که سرچشمه هر خوبی وزیبایی ومنبع تمامی لذایذ وخوشی های همه جانبه است.

هنر

چیستی وچگونگی هنر تابعی است از متغیرهای مبنایی که در تعریف هنر گنجانده شده و مبیّن نوع تلقی وبرداشتی است که ارائه کننده تعریف از آن دارد.در حوزه دانش های مختلف،کمتر موضوعی به گونه هنردر معرض اختلاف نظر وتفاوت های دیدگاهی است. تولستوی از شاسلو- زیبایی شناس آلمانی- در باره ماهیت زیبایی شناسی، که از آن نوعاً به هنر تعبیر می شود، می نویسد:” مشکل بتوان در هیچیک از حوزه های علوم فلسفی به یک چنین تحقیقات متناقض وناقص وبه یک چنین شیوه توجیه، بدانگونه که در قلمرو زیبایی شناسی پیدا شده است، برخورد.”

بنظر می آید اشاره به پاره ای از این دیدگاهها، باب مناسبی باشد برای ورود تدریجی به”بیت البحث” اصلی، که در این مقاله باید به آن بپردازیم. قبلاً باید گفت بعضی از این تعاریف ارائه الگوهای برتر وجامع هنری است نه ارائه تعریفی از هنر. برخی از آنها تعریف به مصداق است. عده ای هم از لوازم هنر گفته اند؛ وبعضاً آثار ونتایج آن را به مثابه تعریف هنر عنوان کرده اند . وبه کمتر تعریفی برمی خوریم که یک تعریف مطابق “حد منطقی” با جامعیت ومانعیت التزامی آن باشد. ولی به هر حال شکی نیست که این تعاریف با مبانی مختلفی که پایه هر کدام محسوب می شود، ما را در شناخت هر چه بهتر این پدیده یاری می دهد.

شافتس بری((shafts bury1670-1713می گوید: ” زیبایی فقط بوسیله روح شناخته می شود. خداوند زیبایی اصلی است.” هاچسون(Hutcheson 1694-1744) در کتاب خود بنام –منشأ تصورات ما در باره زیبایی وتقوی- هدف هنر را “زیبایی” می داند که جوهرآن در تجلی وظهور وحدت در کثرت نهفته است.” به اعتقاد فیخته(fikhteh1761-1814):” هنر ظهور وبروز روح زیباست ومقصدش تعلیم وتربیت ، یعنی تربیت سراسر وجود انسان است.” وشلینگ( (shelling 1775-1854می گوید:”خصوصیت اصلی مفهوم هنر، بی نهایتی نا معلوم است. هنر از اتحاد ذهنی (subjective)با عینی(objective) بوجود می آید. یعنی از اتحاد طبیعت با عقل وبه عبارت دیگر از اتحاد غایب با حاضر ترکیب می پذیرد. بنابراین هنر عالیترین وسیله معرفت است.” هگل(Hegel 1770-1813)هنر را” تحقق همانندی تصور(ایده) با حقیقت زیبایی می داند — البته به اعتقاد او تنها در روح ومضامین روحانی یافت می شود — که توأم با دین وفلسفه وسیله ای برای بوجود آوردن شعور وبیان عمیق ترین مسائل انسانی وعالیترین حقایق روح است.” جبران خلیل جبران می گوید:” هنر گامی است در جهان ادراک به سوی ناشناخته!” وبه عقیده موزلی(mostly)” زیبایی در روان آدمی یافت می شود. طبیعت ما را از آنچه مقدس والهی است با خبر می سازد وهنر مظهر مرموز این چیز مقدس والهی است.” تولستوی (Tolstoy)خود می گوید:” برای اینکه هنر را دقیقاً تعریف کنیم، پیش از همه لازم است که بدان همچون یک وسیله کسب لذت ننگریم، بلکه هنر را یکی از شرایط حیات بشری بشناسیم”. تأکید تولستوی در رابطه با ماهیت وغایت هنر، بیشتر بر ابزار ارتباطی میا ن انسانهاست. او می گوید:” فعالیت هنر یعنی: انسان احساسی را که قبلاً تجربه کرده است در خود بیدار کند وبا برانگیختن آن بوسیله حرکات واشارات وخط ها ورنگ ها وصداها ونقش ها وکلمات، بنحوی که دیگران نیز بتوانند همان احساس را تجربه نمایند وآن را به سایرین منتقل سازد……..هنر وسیله ارتباط انسان هاست برای حیات بشر، وبرای سیر بسوی سعادت فرد وجامعه انسانی، موضوعی ضرور ولازم است. زیرا افراد بشر را با احساساتی یکسان به یکدیگر پیوند می دهد.”

اینها بعضی از دیدگاه های اندیشمندان معاصر در باب چیستی هنر بود.عناصری که در این نقطه نظرات، نمود وبروز بیشتری دارد، عبارتند از: ادراک ومعرفت- احساس تجربی- روح ومضامین روحانی- تجلی زیبایی، که عمدتاً عناصری مبنایی برای شناخت هنر بوده وملاک ومعیارهای تعاریف مذکور به حساب می آیند.

پس از بیان برخی از عمده ترین تعاریف از هنر وذکر دیدگاه های بعضی از نویسندگان و منتقدین سرشناس معاصر حوزه فلسفه وادبیات وهنر، بر اساس مبنای خود وتلقی و برداشتی که از هنر داریم ، تعریفی از هنر ارائه می دهیم تا بر اساس ملاک ومعیار های پذیرفته شده در آن، به بیان رابطه دین وهنر ونسبت آن دو با یکدیگر بپردازیم.

هن–ر،” شکلی نو ودلپذیر ونمودی پر جاذبه از حقیقتی اصیل وماهیتی آرمانی است که ریشه در فطرت پاک انسان داشته و ضمن اِخبار از”آنچه هست” ارشاد است به”آنچه باید”.

این تعریف دارای سه رکن اصلی است.۱- فرم ومحتوای به هم پیوسته ای که پیوندشان ناگسستنی است.۲- برخوردار از خاستگاه وخواستگاه فطری ۳- دارای ماهیتی حقیقی وغایتی سودمند.

رابطه دین و هنر

تلقی ما از هنر به گونه ای است که هیچگاه مفهومی کهنه واستاتیک نداشته ومصداقی ایستا وهمراه با رکود وخمودی پیدا نمی کند. همواره از ماهیتی دینامیک برخوردار بوده وهمیشه پویا، فعال وبا نشاط در نماهایی نو وزیبا جلوه گری می کند. فرم وشکل با محتوا وماهیت، در استواری ودرستی معیارها متحدند. در این برداشت، هر فعالیت هنری منحصراً از محتوایی اصیل برخوردار بوده وماهیتی شریف را در لایه های زیرین خود دارد؛ وهر نوع فرمی که از این نوع محتوا برخوردار نباشد، اصلاً هنر نیست. وهرنگاری که از ارائه چنین تصویری بی بهره باشد، نقشی هنرمندانه به حساب نمی آید. چنانکه حکمت، ایده وآرمانی هم که محتوای فعالیت هنری محسوب می شود، نیز نمی تواند ونباید در هر ظرفی ریخته شده وبه هر شکلی نمایش داده شود. ظرف این مظروف نیز باید در نهایت دقت، ظرافت،وتوانمندی انتخاب شود تا بتواند جاذبه لازم وکشش طبیعی خود را برای ارائه پیام دارا باشد. ودر نهایت این فرم ومحتوای حقیقی ، اصیل وزیبا، باید بتواند با مخاطب خود ارتباط برقرار کرده وشعور واحساس او را در جهت تعالی ورشد ی که رو به سوی سلامت و سعادت او دارد، هدایت ورهنمون سازد. بر این اساس ماهیت مقدس هنر، با غایت منوّرش متحد، و فعالیت هنری را بر صفحه ذهن وزبان وروان، ماندگار خواهد کرد.

با این برداشت وتلقی از هنر وتعریف ارائه شده از آن، وبیان مجملی که قبلاً از دین داشتیم، در اینجا به بررسی این مطلب می پردازیم که این دو چه ارتباطی بویژه در “ماهیت” و” غایت” با یکدیگر داشته ودارند؟ برای پاسخ هر چه بهتر به این پرسش، یعنی کشف ارتباط فلسفی میان دین وهنر، بررسی وتبیین وجوه” اتفاق” و” افتراق” میان آن دو لازم و راهگشاست؛ که در ذیل به آن می پردازیم.

وجوه افتراق (ناهمانندی‌ها)

۱- منشأ فاعلی دین، خداوند واراده حکیمانه اوست؛ در حالی که منشأ فاعلی هنر، قدرت خلّاقه انسان ونیروی ابتکار اوست که ریشه در فطرت او دارد.

۲- سایه دین بر تمام جنبه های مادی ومعنوی زندگی انسان گسترده است وشامل همه بخش ها ولایه های سطحی و زیرین حیات می شود؛ ولی هنر در برگیرنده بخشی از زندگی انسان وبرخی از خواسته های اوست.

۳- ارائه هنر بطور طبیعی در بند قالب، فرم وشکل نمود پیدا کرده، وتا شکلی عینی – به مفهوم عام آن – وقابل مشاهده به خود نگیرد فعالیت هنری انجام نگرفته است. اما دین- حد اقل در بخشی از آن- نیازی به صورت ،هیئت وشکل نداشته؛ ودر افراد بدون ارائه عملی محسوس، نیز می تواند وجود داشته ویا ایجاد گردد.

۴- دین نظام جامع وکاملی در”ابزار”، برای وصول به” غایت” ارائه می دهد؛ که هنر از این جامعیت برخوردار نیست.

۵- جوهره اصلی دین قرین تقدّس است؛ ولی هنر به یک اعتبار نمی تواند همواره مقدس باشد.

۶- ادراک حقایق دینی برای عموم بیشتر از راه تعقل وتدبر است؛ ولی درک لطایف هنری بیشتر از طریق احساس وعاطفه است.

۷- “معنا گرفتن” کار نخستین واوّلیه هنر است ؛ ولی ” معنا بخشیدن” عمل اصلی ونخستین دین است.

۸- غایت وحقیقت دین وقوانین دینی ، ارتباطات چهار گانه: انسان با خود، انسان با خدا، انسان با جهان هستی، انسان با انسان، را در بر دارد؛ ولی هنر فاقد این گستردگی در زمینه ارتباطات می باشد. فعالیت های هنری بطور خاص بیشتر در حوزه ارتباط انسان با انسان بوده واین ارتباط را توسعه می بخشد.

۹- دین – دست کم همه ارکان واجزا ترکیبی آن- لزوماً دارای جاذبه صوری وکشش ظاهری نیست ؛ ولی هنر با توجه به خصوصیت شکلی اش همواره از یک نوع جاذبه وکشش صوری برخوردار است.

۱۰- دین برای هنر می تواند به منزله” قلب” باشد؛ وهنر برای دین می تواند به منزله ” قالب” باشد.

وجوه اتفاق (همانندی ها)

۱- دین وهنر دارای خواستگاه مشترک بوده وهر دو ریشه در فطرت وطبیعت آدمی دارند.

۲- هر دو دارای محتوا وقالب، یا باطن وظاهر می باشند. .یعنی در هر دو، جنبه های بیرونی ودرونی یافت می شود.

۳- بخشی از هر دو، در زمینه پیام رسانی، مربوط به” هست و نیست ” ، وبخشی نیز متعلق به ” باید ونباید ” است.

۴- مقوله هایی از جنس ” معرفت ” و” تربیت ” ، درهر کدام به نسبت اصالت وگستردگی شان موجود است.

۵- بخشی از دین که عمدتاً لایه های زیرین آن به حساب می آید، قابل تجربه یا به اصطلاح کشف وشهود عرفانی است. وهنر نیز ماهیتاً از همین صبغه وخصوصیت بر خوردار است.

۶- هر دو پویا ودینامیک بوده وهمواره از نشاط وزندگی برخوردارند.

۷- هر کدام به اندازه وزن و ارزش ذاتی خود در ساختن بنای سعادت وخوشبختی انسان مؤثر بوده وبه توسعه مدینه فاضله انسانی کمک می کند.

۸- هیچکدام در انحصار طبقه خاصی نیست ونباید باشد. وهمه انسان ها می توانند از نعم معنوی هر دو استفاده کرده وهمگان از حقوق مساوی در این زمینه برخوردارند.

۹- گرچه طبیعت اصلی دین وهنر، پاک بوده؛ وجوهره دیندار وهنرمند، سالم وبه دور از آلودگی است؛ اما هر دو می توانند دچار آسیب شده، وآفات وامراضی مانند ریا وتظاهر آنها را آلوده نماید ؛ که در این صورت ماهیت آنها مسخ وحقیقت آنها دگرگون می شود.اینجاست که نه آن دین است ونه این هنر؛ هردو بکلی از خاصیت و تأثیر افتاده وبلکه تمام جاذبه آنها تبدیل به دافعه خواهد شد.

۱۰- استعداد نوع بشر در رابطه با باورهای اصیل دینی وپذیرش آن بطور طبیعی یکسان بوده وهمگان از فطرتی هماهنگ برخوردارند. این استعداد در مورد هنر نیز در زمینه پذیرش وتأثیر پذیری از آفرینش های هنری اینگونه است. البته این مطلب با واقعیت متفاوت بودن آدمیان وذو مراتب بودنشان در کمیت وکیفیت پذیرش وهمچنین نوع ونحوه پذیرش منافاتی نداشته وآن را انکار نمی کند؛ بلکه در بیان اصل پذیرش وتأثیر پذیری است.

با تأملی در عناصر اصلی تشابه وتفاوت که در بالا آمد می بینیم، مهمترین وجه افتراق آن دو در خاستگاه متفاوت است. خاستگاه دین- منشأحدوث آن- اراده خداوند یکتاست؛ وخاستگاه هنر فطرت اصیل انسان است. ومهمترین وجه اتفاق آن دو نیز خواستگاه مشترک است. خواستگاه دین وهنر- منشأ پذیرش آن دو- فطرت کمال طلب، حقیقت جو ، وزیباپسند آدمی است.

از آنچه گفته شد، روشن می شود؛ دین وهنر در طول هم می باشند نه در عرض هم. زیرا در مهمترین فصل مقوّم ماهیت، اشتراک داشته ودر یک راستا می باشند. یعنی در بدایت امر، خواستگاه مشترک- فطرت- ، هر دو را مورد پذیرش وحمایت قرار داده است. آدمی نسبت به هر دو احساس نیازی عمیق دارد وبطور تکوینی در جستجوی آنها ودر تکاپوی سیراب کردن خود از مشارب هردو است. وبر این اساس می فهمیم که هر دو – دین وهنر- درصدد پاسخگویی به نیازهای بنیادین او هستند؛ وهر کدام در حوزه توانایی خود این مهم را انجام می دهد.

اما در غایت هم ، هدف هردو تعالی ورشد انسان بوده وضمن پیوند دادن انسانها به یکدیگرو برقراری وحدت اصیل وپایداری میان آنان ، حرکتی را در جهت موافق طبیعت نخست انسان وفطرت اولیه او، برای ایجاد جامعه ایده آل وآرمانی اش سامان می دهند.

البته بدیهی است؛ در این میان اصالت با دین بوده و اساس قانون و قانون اساسی از آن اوست. بر همین اساس باید گفت: حوزه کارکرد دین بسیار گسترده تر از هنر، و اراده او حاکم بر اراده هنر است . زیرا دین برای تمام حقیقت وجودی انسان ، آن هم بطور جامع نسخه وبرنامه ارائه می دهد وهنر تنها عهده دار انجام بخشی از این برنامه است. در واقع هنر همواره به کمک دین می آید تا آرمانی که دین برای بشر در دور دست در نظر گرفته است ، در حوزه مسئولیت وتوانایی اش، به سهم خویش انجام دهد. واین همکاری نیز کاملاً بطور طبیعی انجام می گیرد. این فعالیت نه یک حرکت قسری است ونه یک عمل تعاملی ، بلکه تعاونی است جبلی وذاتی. ولذا دیگرجایی برای موضوع به خدمت گرفتن دین ، هنر را برای مقاصد خویش، نمانده و نمی ماند؛چنانکه بعضی آن را عنوان می کنند.

هنر دینی و هنر غیر دینی

در مباحث نقد هنر، یکی از تقسیم بندی هایی که بخصوص در مطالعات هنری معاصر دیده می شود، تقسیم آن به دینی وغیر دینی است.از هنر دینی معمولاً به مقدس- مسئول ومتعهد- مکتبی، نیز تعبیر شده است. ودر دیگر سو از هنر غیر دینی، نیز به غیر متعهد وبی مسئولیت- مبتذل- غیر مکتبی یاد می شود. گرچه این تقسیم بندی با مبنایی که در این مقاله اختیار شده است، نا سازگار است؛ اما فعلاً صرفنظر از درستی یا نادرستی آن، به بیان برخی از دیدگاه های ارائه شده از سوی صاحبنظران این عرصه می پردازیم.

تیتوس بورکهارت(Titus Burkhart ) در رابطه با هنر دینی یا مقدس می گوید:” هنر مقدس در واقع نماد هستی فرا طبیعی را در درون خود نهفته دارد. از این رو صورت این هنر هم باید حامل چنین نمادی باشد.از دیدگاه اسلام هنر قدسی بیش از هر چیز نمود ونمای وحدت الهی است. هم در جمال وهم در جلال. این وحدت در هماهنگی وکثرتی موزون تبلور می یابد ودر عالم وجود متجلی می گردد. هنرمند با تعبیر قریحه واستعداد درونی خویش این وحدت را استنتاج نموده وآن را به حسب مهارت خویش به لباس زیبایی ملبس می سازد؛ وبا صورت بخشیدن به نمودهای ملموس هستی، کثرت اضطراب برانگیز زمین را به وحدت تبدیل می کند.”

شووان(shaven ) شاعر وهنرمند آلمانی:” ارزش هنر دینی از اینجا سرچشمه می گیرد که این هنر یک ذکاوت وبینشی را در بر داشته وانتقال می دهد که جامعه بشری فاقد آن است. مانند طبیعت بکر ودست نخورده. هنر دینی دارای خصلت وفعل عقل است که آنرا توسط زیبایی متجلی می سازد………هنر دینی، صورت آن حقیقتی است که خود، ماوراء عالم صور است. تصویر از حقیقتی که هیچگاه خلق نشده است.”

سیمین دانشور دیدگاه ارسطو را در رابطه با هنر دینی ومقدس یادآوری کرده ومی گوید:” فیلسوفی مانند ارسطو، هنری را می ستاید که صفا بخشنده اخلاق وتطهیر کننده عواطف باشد.” هم او از قول تولستوی نیز در این رابطه می نویسد:” هنر خوب است اگر احساسات خوب را ترویج کند واحساسات هنگامی خوبند که شعور دینی، ممیّز نیک وبد، به خوبی آنها حکم دهد. هنر نباید راستی وراستگویی- یعنی صفت اساسی وگرانبهای خود را- از دست دهد وگناه وفساد را ترویج نماید.”

البته تولستوی که شاید بتوان او را بارزترین شخصیت مدافع هنر دینی یا اخلاقی شمرد، در این رابطه مطالب مبسوطی را بیان کرده است. وی در بیان ماهیت هنری که ریشه در شعور دینی هنرمند دارد، می گوید: ” تنوع احساساتی که ناشی از شعور دینی اند، بی پایان است وهمه این احساسات تازه اند. زیرا شعور دینی جز نشانی از رابطه جدید انسان با جهان در جریان نظام خلقت چیز دیگری نیست وحال آنکه احساساتی که از میل لذت بردن سرچشمه می گیرند نه تنها محدودند، بلکه از مدتها پیش آنها را کاویده اند وبیان کرده اند. بدین سبب بی اعتقادی طبقات عالیه اروپا آنان را به سوی هنری رهنمون شده است که از لحاظ مضمون بی اندازه فقیر است.” وی در نقد هنر معاصر غرب که عمدتاً مبتنی بر کسب لذت جنسی است، می نویسد:” احساس لذت جنسی که پست ترین احساسات است ونه تنها در دسترس انسان قرار دارد بلکه همه حیوانات نیز بدان دسترسی دارند ، موضوع اساسی تمام آثارهنری عصر نو را تشکیل می دهد.”

اندیشمند ومتفکر شیعه، مرحوم علامه محمد تقی جعفری هنر را به سه گونه: هنر برای هنر- هنر برای انسان- هنر برای انسان در حیات معقول، تقسیم کرده؛ وبا رد نظریه اول ودوم، در ارائه دیدگاه سوم، هنر را به هنر پیشرو و پیرو تقسیم کرده ودر باره هنر پیشرو که همان هنر متعهد ودر خدمت حیات معقول بشری است، می گوید:” منظور از هنر پیشرو، تصفیه واقعیات جاری واستخراج حقایق ناب از میان آنها وقرار دادن آنها در مجرای ” حیات معقول ” با شکل جالب وگیرنده می باشد. نبوغ سازنده در اینگونه هنر،” آنچه هست” را بطور مطلق امضا نمی کند و آن را مطلق هم طرد نمی نماید، بلکه ” آنچه هست” را به سود ” آنچه باید بشود” تعدیل می نماید. ما این هنر را جلوه گاه تعهد وبوجود آورنده آن را هنر مند متعهد می نامیم.” وی بر ضرورت زیبایی معقول تأکید نموده و می گوید: ” حیات بشری بدون این زیبایی نمی تواند از سجن خودخواهی که زشت ترین چهره حیوانی در انسان است ، نجات پیدا کند.”

او در بیان خصوصیت هنرمند متعهد می گوید:” در یک عبارت مختصر باید گفت: “هنرمندان سازنده وپیشرو که بشر را از محاصره شدن در معلومات وخواسته های محدود وناچیز نجات می دهند از آن عالم اکبر ودفائن عقول یعنی واقعیات تعلیم شده به آدم(ع) گرفته ،استعدادهای مردم را برای بهره برداری از عالم اکبر ومخفی های عقول وواقعیات تعلیم شده ، تحریک وبه فعلیت می رسانند.”

هن–ر وبایدها ونبایدهای دین–ی

در حوزه مطالعات هنری ونقد هنر، یکی از فصولی که نویسندگان ومنتقدین باز کرده وبه گونه های مختلف اظهار نظر کرده اند ، مربوط به محدودیت هایی است که دین برای هنر وهنرمندان ایجاد کرده است. در پاره ای از موارد ، این موضوع به گونه افراطی از ماهیت اصلی بحث منحرف شده وعده ای دین وهنر را مقابل هم قرار داده و یک نوع دشمنی وعداوت میان این دو را تبلیغ وترویج ویا حداقل تأیید وتأکید کرده اند. تا جایی که برخی از اندیشمندان دینی را به دفاع واداشته تا به اثبات مقوله تلائم وسازگاری میان دین وهنر بپردازند.

نجیب الکیلانی در کتاب اسلام ومکاتیب ادبی می نویسد: ” دشمنی بین هنر ودین با طبیعت ملایم آن دو سازگار نیست. هر چه در مورد این درگیری گفته شده مولود موقعیت های ناگوار تاریخی واشتباهات فردی وجمعی است که با اوضاع واحوال مختلف گره خورده است. این جدال به جنگی انجامید که کرامت هر دو را خدشه گردانید. هنر به خروج از موازین جامعه وتمایل به بی بند وباری زیر پوشش شعارهای آزادی ساختگی متهم شد؛ ودین نیز به تحجّر، همکاری با نیروهای ارتجاعی وتقدیس گذشته ها بدون توجه به خوب بد آن متهم گردید؛ ودر نتیجه میان دین وهنر جنگ هولناک خونباری زاده شد. هر کدام این گمان را داشتند که نابودی دیگری به معنای حیات خود او، و در حکم پیروزی اندیشه واعتلاء کلمه وقداست آن وپاک شدن از هر گونه زشتی است.”

داوری سیمین دانشور، یکی از نویسندگان ومنتقدان حوزه هنر وادبیات در رابطه با تقابل دین وهنر، اینگونه است:” جهان مذهب، همواره جهان هنر را محدود کرده است وسعی نموده است آن را به خدمت دین بگمارد وبا جنبه محرکه ای که هنر دارد، از آن به نفع تبلیغات مذهبی استفاده نماید. علاوه بر این، هرگاه اهل مذهب به زیبایی متوجه شده اند، فوراً در جاده وسیع زیبای اخلاق گام نهاده اند ودر نتیجه آن گونه که باید حق مطلب را ادا نکرده اند.” وی در جای دیگری به طور خاص به تحلیل برخورد دین اسلام با هنر وفعالیت های هنری پرداخته ومی نویسد: ” اوایل ظهور اسلام به جنگ وکشور گشایی وتبلیغ مذهب جدید گذشت وبنابراین جایی برای ترقی هنر نماند. خاصه که اقوام غالب هم خود از هنر بهره ای نداشتند! وبنابراین همّ مذهب جدید قبل از هر کار دیگر صرف مبارزه با بت پرستی وشرک وسوء اخلاق اعراب وظلم وغیره گردید. موضوع کتاب مذهبی، قرآن نیز بیشتر تهذیب اخلاق وتوحید بوده ونه تنها از هنر وتشویق هنرها اثری در آن نبود، بلکه نظر منفی هم نسبت به هنرها ابراز شده بود؛ چنانکه در قرآن مجید می خوانیم: والشّعراء یتّبعهم الغاوون* الم تر انّهم فی کلّ وادٍ یهیمون* به این معنا که شاعران را گمراهان پیروی می کنند* آیا ندیده ای که آنان در هر امری متحیّرند؟* هنر مجسمه سازی هم تکلیفش از اول معلوم بود. از ترس آنکه بسان بت، معبود مجسمه سازان قرار نگیرد، منع شده بود.”

ما در این مقاله نه مجال نقد تفصیلی این گونه مطالب را داریم ونه فعلاً در مقام پاسخ به این گونه قضاوت های جاهلانه، وتحلیل های سطحی وبسیار دور از واقع هستیم. تنها باید گفت: نویسنده نه از اسلام – حداقل در این حوزه- آگاهی لازم را داشته است، ونه از مفهوم حقیقی حقیقت هنر مطلع است، ونه حتی زحمت رؤیت روایت قرآنی مورد استناد را به خود داده است. وی حداقل آیات پایانی سوره شعراء را هم بطور کامل وتا آخر برای دریافت پیام آن نتوانسته ویا نخواسته است پیگیری نماید؛ وبه قرائت همان” لا تقربوا الصلوهٔ” اکتفا کرده وبدون عنایت به ” انتم سکاری” فتوی صادر کرده است. وآنگونه در باره قرآنی داوری کرده است که یکی از جنبه های لفظی ومعنوی آن، آفرینش های زیبای هنری است که هر بیننده وشنونده واجد سمع وبصر را مسحور خویش نموده و می نماید…..بگذریم!!

موضوع امر ونهی های دین به هنر یا محدودیت هایی که دین برای هنر بوجود آورده و می آورد را، برخی از اندیشمندان به گونه هایی بررسی کرده و به آن پاسخ گفته اند. به عنوان مثال تولستوی قدرت تأثیر هنر را بر روحیه مردم از طرفی وزیانمند بودن فعالیت های هنری بر پایه” اصالهٔ لذت ” را دلیل اصلی این امر شمرده است. وی می گوید: ” برخی از آموزگاران بشریت نظیر افلاطون ومسیحیان نخستین ومسلمانان وبودائیان، بارها تمام هنر را رد کرده اند. آنها بر خلاف نظر کنونی- نظری که بر طبق آن، هر هنر تا زمانی که لذت دهد نیکو است- از جهت دیگری بهتر می نگرند. می اندیشند که: چون هنر- بر خلاف سخن- که می توان آن را ناشنیده گرفت، بر رغم تمایل واراده مردم به ایشان سرایت می کند، تا آن حد زیانمند وخطرناک است که اگر بشریت ” تمام هنر” را به دور افکنده، به مراتب کمترازآنچه ” همه هنر” را بپذیرد، زیان خواهد دید.”

مرحوم علامه جعفری به دلیل این تقابل اشاره کرده و می گوید: ” زیبایی دارای خصوصیتی است که می تواند محتوا را در خود بپوشاند ورویارویی زیبایی وحقیقت نیز درست از زمانی آغاز می شود که زیبایی بخواهد حقیقتی را مستور کند.”

دکتر غلامرضا اعوانی در کتاب حکمت وهنر معنوی، به بیان ریشه این اختلاف پرداخته و می گوید: ” هنر غیر دینی مبتنی بر نفی وانکار اصول ومبانی ومبادی است که در هنر دینی مورد تأکید است. در هنر غیر دینی مدرنیسم وتجددطلبی غلبه دارد. یعنی هر چیزی که نو باشد دارای اصالت است……و لو اینکه این نو آوری وابداع وابتکار به نفی آن حقایق وجودی واصول ومبادی مقدس منتهی بشود.”

ما معتقد به این اختلاف وتقابل میان دین وهنر نیستیم. این مطلب با تأمل در تعریفی که از هنر در این مقاله ارائه شده است وهمچنین مبنایی که در بحث رابطه دین وهنر اختیار شد — هنر در طول دین است نه در عرض آن — به روشنی استخراج واستنباط می شود. اما قبل ازبررسی تفصیلی این مبنا وذکر دلایل وبیان لوازم طبیعی آن، این مطلب را گوشزد می کنیم که: اگر این را هم بپذیریم که دین هنر را محدود کرده است، از این زاویه باید تحلیل شود که، از دیروز وامروز همواره برخی بر آن بوده وهستند، که با نام وعنوان هنر، هر نوع ” تخیلی” را به جای ” واقعیت” وهرنوع ” مجازی” را با لباس ” حقیقت” وهر نوع ” بدعتی” را به دفاع از ” بدایع” به نمایش درآورده؛ وبه بهانه تحریک احساسات وعواطف بشری، کوشیده اند هرگونه تصویری مضحک ومخل آرامش روانی مردم را بر روح وذهن آنان حک کنند. واین به بازی گرفتن حیات انسانی انسان ومسخره کردن همه دارایی های آدمی است.

اینان باید ابتدا نگاهشان را به حیات وزندگی تعدیل بخشیده، معنی حیات را دریابند؛ به نیک وبد آن به چشم واقع بین بنگرند، تا با فهمی عالی وروشن از حیات همه جانبه انسان وشناخت نیازهای واقعی آدمی، قوانین متعالی ودرست آن را پذیرفته وبه آن تن دهند. وآنگاه است که اِعمال قانون را در همه جا از جمله اینجا لازم وضروری می دانند. باید از اینان پرسید: آیا زندگی به اندازه یک بازی هم اهمیت ندارد واز ارزشی مساوی با آن هم برخوردار نیست، تا بدانیم واعتراف کنیم که، اصولاً هر بازی هم قواعدی برای خودش دارد وبازیگران باید خود را ملزم به رعایت آن بدانند.

اما همان گونه که اشاره شد؛ ما معتقد به چنین تقابلی میان دین وهنر نیستیم؛ وتلقی اینکه دین، هنر وهنرمند را محدود کرده، نادرست دانسته و آن را منکریم.

آنچه موجب این توهم شده است، مبنای نادرستی است که بسیاری آن را اختیار کرده اند؛ و فکر می کنند: ” هنر در عرض دین است” . در صورتی که ” هنر در طول دین است نه در عرض آن” . زیرامهمترین عناصر ماهوی دین وهنر در” بدایت” و”غایت” یکی است. عناصری که هر دو را در مسیر تعالی بخشیدن به انسان وترقی بخشیدن به اجتماع بشری ، متحد وهمراه کرده است.

جوهره اصلی دین که محکمترین پشتوانه پذیرشی آن از جانب بشر به حساب می آید، فطرت انسانی است ؛ تاجایی که بخاطر همین انطباق دین با فطرت است که همواره ودر طول تاریخ همراه بشربوده وجاوید وماندگار مانده است. وسرّ جاذبه هنر وکشش فوق العاده اش، نیز به سبب همین پشتوانه ذاتی وجبلی درون انسان هاست.

از سوی دیگر، دین طراح زیر ساخت های کاخ آرمانی انسان است؛ وهدف او فعلیت بخشیدن به استعدادهای او وتوانمند کردن او برای پرواز تا مراتب برخورداری از حیات طیبه است. و هنر نیز با” معنا گرفتن ” ازحقیقت معنا، به راز ورمز ظریفانه، ” معنا بخشیدن” را به مخاطبان خود هدیه کرده وارزانی می بخشد، تا از پوسته پوسیده و شکننده زندگی گذر کرده و به لایه های زیرین شکوهمند ومستحکم آن، یعنی مغز مغذّی حیات دست یابند .

والبته باید باور کنیم اگر طرح ولایحه ای به نام دین با آدمی آن نکند، دی–ن نیست ؛ واگرشکل ومحتوایی به داعیه هنر با مخاطبین خود این نکند، هن–ر نیست.

بنابراین؛این دو با حجم جامعیت وقدرت تأثیر گذاری متفاوتی که با یکدیگر دارند در یک راستا بوده ویکسان عمل می کنند. دین در حجم بالایی از اصالت، جامعیت، توانمندی ، آرمانهای والای انسان را تعیین ورهبری می نماید ونیازهای بنیادین وحتی فرو دستش را پاسخ می دهد. وهنر در حجم وجامعیتی کمتر، در جهت همان اهداف مذکور، بر خط عمود دین قرار داشته وبا آن همخوانی دارد.

دین به عنوان معرّف عالیترین نمونه حیات، همواره عقل وعاطفه انسانی را د ر جایگاه مناسب شأن آنها قرار داده؛ واین دو نیز با نوشیدن از این ” عین معین” وبا سرچشمه گرفتن از آن چشمه آب حیات، خود به رودخانه های حکمت وهنر تبدیل شده، در بستر جان صاحبان خویش جاری گشته، تا آنان ومصاحبانشان را به اقیانوس زندگی پاک وحیات طیبه رهنمون ومتصل نماید. چنانکه امیرالمؤمنین (ع) در بیان حکمت وفلسفه دین وبعثت پیامبران می فرماید:……..” ویُثیروا لهم دفائن العقول؛ یعنی تا واقعیات واستعدادهای نهفته در درون آدمیان را تحریک کرده وبرانگیزانند.” پس حکمت وهنر بروز وتجلی همان استعدادهای نهفته درون آدمی بوده که با تحریک عقل وعاطفه- این دو نیروی فوق العاده وجود آدمی- تحقق وعینیت می یابند.

پس اگر پدیده ای به عنوان هنر، صاحب ومصاحبش، و متکلم ومخاطبش، را تعالی نبخشد وزمینه صعودشان را فراهم نسازد، ارزش ها را تبلیغ نکند، استعدادها را به فعلیت نرساند، بصر را بصیرت نبخشد، موجبات آزادی روح را از اسارت جسم، وعقل را از بندگی نفس فراهم نکند، قرین فریب بوده، وگرفتار ریا وآلوده به تظاهر باشد، باآرایشی رقیق ،آلودگی غلیظ ایجاد کند، از دعوت وهدایت وذکر ومراقبت وزیبایی وحقیقت ، تهی وبی بهره باشد؛ اصلاً هنر نیست؛ نه اینکه هنر غیر دینی وغیر اخلاقی ویا هنر مبتذل است. اصولاً هنر به حساب نمی آید. بلکه جادوست. جادو یعنی واقع پنداری امری خیالی!که حرفه اصلی شیطان وفنّ اساسی نفس است. همان که در معارف دینی از آن به ” تسویل ” تعبیر شده است. بمعنی زیبا انگاری زشتی ها وآب انگاشتن سراب. نیرنگی مؤثر که ازنخستین روز دعوای نخست، دست ابزار شیطان برای اغوای آدم وآدمیان بوده ومی باشد.

بله شاید بتوان گفت ، فرم های زیبا واشکال موزونی که نه فایده های هنر را دارند ونه جلوه های جادویی را به نمایش می گذارند- اگر بشود فرض کرد وتصور نمود- هنر نبوده، جادو هم نیستند؛ بلکه تنها یک فن به حساب آمده و در شمار صنعت بشمار می آیند.

برای ارائه سند بر مدعای خود به سراغ قرآن می رویم، وبا ذکر معدود نمونه هایی از فراوان نمونه های قرآنی در این زمینه، داوری او را در این باب به نظاره می نشینیم.

قرآن کریم در بیان داستان سامری- جادوگر اسرائیلی- در ساخت آن مجسمه معروف می فرماید: ” (موسی رو به سامری کرد و) گفت: تو چرا این کار را کردی، ای سامری؟* گفت: من چیزی دیدم که آنها ندیدند؛ من قسمتی ازاثر رسول را گرفتم، سپس آن را افکندم، واینچنین هوای نفسِ من، این کار را در نظرم(زیبا) جلوه داد!”

به بیان بسیاری از مفسرین، این اثر تجسمی، محصول کار ریخته گر ومجسمه سازی بوده که مشتی از خاک زیر پای جبرئیل ویا زیر پای اسب آن فرشته خدا را برداشته، وبا تأثیر خاصی که آن خاک طبعاً داشته است، مجسمه طلایی دست ساخت خود را جان بخشیده ونادانان بنی اسرائیل را به دور خویش جمع نموده است. سامری هم صاحب فن بوده وهم صاحب دانش ومعرفت دینی. زیرا فقط او می دانسته که اثر رسول خدا چه تأثیر معجزه آسایی بر اشیاء بی جان دارد. و در فن ریخته گری نیز تخصص ومهارت داشته است؛ دست به شاهکاری!! می زند، که مطمئناً امروزه به اعتقاد بعضی، از مصادیق یک کار هنری قابل ستایش به حساب می آید. اما خود وی اعتراف می کند که عملش یک تسویل نفس بیش نبوده است وهوای نفسانی اش بوده که این کار زشت را در نظرش زیبا جلوه داده است. که در نهایت خود مشمول عذاب ومجسمه اش نیز توسط حضرت موسی(ع) سوزانده شده، وگرد وخاکش به دریا ریخته می شود.

بنابراین، اگر از ارزشمند ترین عناصرطبیعت، یعنی طلا ، با خمیر مایه ای مقدس، یعنی اثر الرسول، دانشمند متخصصی، طرحی نو دراندازد؛ اما ماهیتی نفسانی ومعجونی از دروغ وفریب وگمراهی را به نمایش درآورد، هیچ نشانی از هنر وهنرمندی در این پدیده نبوده ونیست . نه تنها نقشی ماندگار نزده است، بلکه مستحق سوزاندن وبه دور افکندن است.

مشابه همین را دربرخورد ابراهیم(ع) با تماثیل ومجسمه های مورد پرستش بت پرستان زمان خودش می بینیم. که به آنان خطاب می کند:” این مجسمه ها چیست که آنها را می پرستید؟” وسرانجام با تبر حکمت خویش، به جدال با تجسّم جهل وبیخردی آنان اقدام کرده ؛ و” پس همه آن ها، جز بت بزرگ را قطعه قطعه کرد.”

اما همین صنعت مجسمه سازی وقتی سد راه پیشرفت ومسیرتعالی وترقی بشریت ، نمی شود. نه تنها ممنوعیتی ندارد، بلکه در ردیف ابزار شکوه وجلال و جلوه وجمال بارگاه با عظمت سلطنت سلیمان قرار می گیرد. چنانکه می فرماید:” آنها(جن ها) هر چه سلیمان می خواست برایش درست می کردند: معبدها، تمثال ها، ظروف بزرگ غذا مانند حوض ها ودیگ های ثابت….”

در آیاتی دیگر پیامبر خدا به نمایش صبری زیبا مأمور می شود. به عنوان مثال در آیه ۵ سوره معارج به او دستور می دهد” پس صبری زیبا پیشه کن!” . صبر! مقاومت وبردباری است با طعمی تلخ وبدون جاذبه طبیعی! اما در اینجا به صفت زیبایی توصیف شده است. این نوع بیانات پارادوکسی قرآن کریم علاوه برآنکه خود نمونه ای از جلوه های هنری لفظی ومعنوی است، به نوعی معرّف نگاه معرفتی ومبلّغ زیبایی های حقیقی عالم وظرایف پنهان ونهفته در بطن ومتن پدیده های هستی می باشد. از صبر بنا به حسن ذاتی آن، تصویری زیبا وجذاب ارائه می دهد، تا نگاه لطیف ودرون نگری که آشنایی با حقایق عالم هستی را در پی دارد به انسان بیاموزد. این درون نگری ونگارگری درون، در جای جای این کتاب معرفت مشهود و نمایان است. هنر وجلوه های هنری را به خلق وخوی وصفات و ویژگی های انسانی تعمیم وتسرّی می دهد تا حقیقت هنر را به همه آموزش داده ومخاطبین خود را به کسب این هنر های اصیل ترغیب وتحریک نماید. وچه هنری بالاتر از کسب این فضایل و دارا بودن این دارایی های جاویدان وماندگار می توان تصور کرد؟هنری که صحنه نمایش آن روح تشنه آدمی وجان عطشناک اوست. به همین سبب است که هر وجدان پاکی بردباری ستایش آفرین پیامبر خدا را در سختی های روزگار دعوت، که ریشه در خُلق عظیم او دارد، به عنوان زیباترین جلوه های روح الهی انسانی بزرگ ، تحسین کرده و بر صبر در منتهای رضا وتسلیم اوآفرین می گوید.

در همین راستا وبر همین مبنا باید گفت، اوج هنر وهنرمندی است ، اگر بتوان صبر وبردباری حیرت آفرین شمس عاشورا ومنظومه شمسی کربلا را به عنوان زیباترین تابلوی هنری جهان آفرینش، وبهترین نمایش برتری انسان بر فرشتگان قدیس ، معرفی کرد. راستی چه احساسی وکدام هنرمند با تمام تسلیحات هنری، می تواند تابلویی ولوکم رنگ از این همه زیبایی نقاشی کند؟ و آیا قلم با تمام قدرت وعظمتی که دارد می تواند سطوری از صفحه ای همانند این کتاب را کتابت وباز نویسی کند؟ بشریت در قرائت این کتاب مانده است تا چه رسد به کتابت آن!

تعبیری شبیه به تعبیر صبر را ، قرآن کریم در مورد فاصله گرفتن ومفارقت پیامبر اعظم(ص) از گروهی معاند، نیز بکار می برد. در سوره مزمّل آیه۱۰می فرماید:” …..وبطرزی شایسته وزیبا از آنان دوری کن!” که مؤید همین مطلب است؛ وپاسخی ضمنی به این پرسش است که حقیقت زیبایی چیست ودر کدام شهر ودیار می بایست سراغ او را گرفت ودر کجا می توان آن را یافت؟

ویا ستایش از طهارت باطنی وزیبایی روحانی کنیزی با ایمان، وبرتری دادن او بر زن آزاد زیبا روی دارای شناسنامه معتبر حسب ونسب، به گونه ای که اعتبارات ظاهری اش مانند جمال صورت و جلال ثروت، هر کسی را به اعجاب وشگفتی می اندازد! که در این مورد هم می فرماید:” کنیز با ایمان، از زن آزاد بت پرست، بهتر است؛ هر چند(زیبایی، یا ثروت، یاموقعیت او) شما را به شگفتی آورد.”

این نوع تفسیر از زیبایی وآموزش آن، به یک اعتبار، یاری کردن بنی آدم است دربرابر دشمن قسم خورده اش- شیطان- که از ابتدای خلقت با نیرنگ پررنگ” جلوه آرایی وزیبا نمایی نازیبا” جنگی سخت ومبارزه ای بی امان را علیه او آغازیده وادامه می دهد. چنانکه درکتاب جاوید به این مطلب در آیات متعدد اشاره کرده واز جمله می فرماید:” گفت: پروردگارا! چون مرا گمراه ساختی، من(مادیات وچیزهای دون وپست را) در نظر او می آرایم وهمگی را گمراه خواهم ساخت.” وبه یک اعتبار زدودن غبار کثرت از سر وروی روح وروان آدمی وشنا دادن او در بحر بیکران وحدت است، تا با شستشوی چشم، تنها او را بیند وبر هر چه غیر اوست – یعنی عدم- چشم بندد. گوشش تنها وتنها آواز دل انگیز او را بشنود، وبر انکر الاصوات های لرزان گوش خراش، کر شود. وسرانجام رو به جانب احد واحدی نماید که بنیان بدیع وبی بدیل هستی را بنیاد نهاده وتدبیر می نماید. تا بدین سبب به بارگاه با عظمت عبادت ومعرفت او راه یافته و در نهایت بتواند از” چاه” کثرت فرار، و به “جاه” وحدت، قرار و آرامش یابد. وبا این وتنها با این معرفت و عبودیت است که می توان خلعت زیبا ومقدس هنرمندی را بر قامت کسی پوشاند؛ وتنها با همین صداقت است که هنر او اصالت یافته و لقب هنر می گیرد. هنر مند قبل از هر کوشش علمی برای کسب مهارت، نیازمند کشش معرفتی برای دریافت حقیقت است. او تا همواره در صحنه روان ورفتار از خود صداقت نشان ندهد ، هیچگاه در صحنه نمایش خلّاقیت وابتکار، نشان نگیرد. تا نفس او از غبار اغیار شسته نشده و تزکیه نشود، وروح او از اغلال الّتی کانت علیها، آزاد نگردد، نقش واثر او، هرگز نمی تواند محبوسی را از سجن خود ساخته خویش، رها یی بخشد.

پس شرط نخستین برای هنرمند ونخستین شرط برای هنر، جهت تجلی کردن ، ظهور وشکوفایی ، در عرصه سازندگی برون، تصفیه وپالایش بعد نهان خود، و نو شدن درمتن نهاد خویش، یعنی سازندگی درون است. وآن گاه است که دین وهنر، در شط الشریف روح هنرمند به هم پیوند خورده و کرامت می یابند. بدینگونه اتحاد راستین دین وهنر عینیت یافته و وحدت حقیقی آن دو نمایش داده شده وشکل می گیرد.

واخر دعوانا ان الحمدلله ربّ العالمین
قم- عید غدیر خم- ۱۸ذی الحجه۱۴۲۷


 

منبر

دست‌های امام جماعت که پایین می‌آید پسر، تکبیرهٔ‌الاحرام را می‌گوید و نیم‌نگاهی به منبر می‌اندازد، پنج سال بیشتر ندارد، بعد از گفتن «سبحان‌الله»، آرام عقب می‌رود، کنار منبر می‌ایستد و «الله اکبر» می‌گوید. مردم به سجده می‌روند از نگاه‌های سنگین و مراقب بزرگترها خلاص می‌شود. دست به کنار منبر می‌گیرد و همین طور که به امام چشم دوخته است، خود را روی پله اول بالا می‌کشد. امام سر از سجده بر‌می‌دارد، پسر دوبار تکبیر می‌گوید و مردم باز به سجده می‌روند. این بار دور از نگاه مردم، روی خود را بر‌می‌گرداند یک دست را روی پله می‌گذارد و دست دیگر را به نرده منبر می‌گیرد، از پله دوم هم بالا می‌رود. به امام نگاه می‌کند. امام و تعدادی از مامومین برخاسته‌اند و بقیه منتظر تکبیر پسر در سجده‌اند. سریع تکبیر می‌گوید، گوش‌هایش کمی سرخ می‌شود. به جمعیت نگاه می‌کند.پیرمردی که پشت سر امام است و یکی‌دو نفر دیگر زیر چشمی نگاهش می‌کنند. امام دست‌ها را بالا می‌برد، پسر می‌گوید: «کذال الله لبی قنوت». بدون این‌که خود بفهمد، قنوتش را داد زده است. منتظر می‌ماند تا برای رکوع، سرها پایین بیفتد. به بالای منبر نگاه می کند و باز به مردم. می‌ترسد مردم سر از رکوع بر دارند و وقتی دارد بالا می‌رود او را ببینند.

«سمع‌الله لمن حمده، الله اکبر»؛ با هر سجده یک پله‌ی دیگر بالا می‌رود و «الله اکبر» می‌گوید. می‌رسد به بالای منبر. از خوشحالی می‌خواهد بالا و پائین بپرد و جیغ بزند. چند باز به چپ و راست می‌چرخد و از بالا به جمعیت نگاه می‌کند، احساس بزرگتری را دارد که از بالا بچه‌ها را نگاه می‌کند دردل می‌خندد، چشم‌ها را یک لحظه می‌بندد و باز می‌کند. مردم هنوز پایین و کوچک‌اند.

امام سر از سجده بر می‌دارد، پسر داد می‌زند «بحول‌الله» و خود را خالی می‌کند، اما امام نمی‌ایستد، می‌نشیند و تشهد می‌خواند، تعدادی از مردم نیم‌خیز می‌شوند، مرد میانسالی از صف اول، روی پایش می‌زند و بلند می‌گوید: «الله اکبر» چند تا از جوان‌ترها چشم می‌گردانند سمت پسر مکبر. پسر سرخ می‌شود، گوشهایش گُر می‌گیرد، نمی‌داند چه کار باید بکند. دست می‌گیرد به نرده کنار منبر و آرام دو پله می‌آید پایین.

آمام بلندد می‌شود و می‌ایستد، پسر این بار خیلی آرام‌تر از قبل می‌گوید: «بحول الله» و به بالای منبر نگاه می‌کند.


 

ارسطو پشت فرمان

۱

بُرد را وسط راه رو گذاشته‌اند و همه گِردش جمع شده‌اند. به زحمت خودم را جلوی بُرد می‌کشم تا بهتر ببینم. کلی بالا و پائین می‌کنم که کلاس‌ها با هم تلاقی نداشته باشد. برگه چرک‌نویس را از اسم استادها و ساعت کلاس‌ها پر می‌کنم. پاک قاطی کرده‌ام. خانمی بچه‌اش را بغل کرده. بچه گریه می‌کند و نمی‌گذارد مادر به بُرد نزدیک شود. می‌گویم: کاش سارا هم… و بعد می‌گویم: حالا زود است. همه فشار می‌دهند و تمرکزم را از دست می‌دهم. دنبال کاغذ تمییزی می‌گردم و از اول شروع می‌کنم. این بار کلاس‌هایی را که مهم است می‌نویسم و بعد بقبه کلاس‌ها را بین برنامه جا می‌دهم. ورودی‌های امسال مرتب سؤال می‌کنند کدام استاد بهتر است؟ کی آخر ترم تحقیق می‌خواهد؟ همه‌شان دنبال استادی می‌گردند که حضور و غیاب نکند. امروز اولین روز انتخاب واحد است و در واقع شلوغ‌ترین روز. برنامه کلاس‌هایم را تقریبا کامل کرده‌ام.

صف انتخاب واحد تا بیرون از اتاق آموزش کشیده شده. همه با هم مشغول حرف زدن هستند. دو تا دختر قبل از من ایستاده‌اند. یکی‌شان با صدای خروسی‌اش بلند بلند برنامه‌اش را می‌خواند و دومی هم زیر لب چیزی می‌گوید. یاد سارا می‌افتم؛ گفت امروز نمی‌روم. خیلی شلوغ است. راست گفت امروز غلغله است. سارا از شلوغی متنفر است. پشت سری‌ام فشار می‌دهد و تنه‌ام می‌خورد به جلویی. عذرخواهی می‌کنم ولی مثل این که مقبول نمی‌افتد.

بعد از نیم ساعت نوبت من می‌رسد. آقایی که پشت میز نشسته کارمند جدید است. من را نمی‌شناسد. ابرو هایش را در هم کرده:

-«شماره دانشجویی»

از روی کارت شماره‌ام را می‌خوانم.

-«اسم»؟

-«مهراب کاوه»

چند لحظه طول می‌کشد تا سرش را از پشت کامپیوتر بالا بیاورد. نگاه که می‌کند می‌فهمم که باید واحدها را بخوانم. مبانی اخلاقی ارسطو گروه ۲ استاد کاوه، زبان تخصصی گروه‌۵ استاد سعیدی، فلسفه علم گروه ۱ استاد کیوان، فیلسوفان انگلیسی گروه ۲ استاد شیوایی. ساکت می‌شوم. کارمند بی آن که نگاهم کند می گوید: «اولین نفری که تلاقی نداره».

و بعد هم جمله‌ای که متوجه نمی‌شوم. منتظر بقیه حرف‌هایش نمی‌شوم. خدا را شکر هیچ کدام از کلاس‌ها پر نشده بود. ترم قبل روز آخر ثبت نام کردم همه کلاس‌ها بد موقع افتاد. زود از اتاق می‌زنم بیرون. آخر راه‌رو، دوستان سارا جمع شده‌اند. محل‌شان نمی‌گذارم و رد می‌شوم. عجیب است امروز هیچ کدام از بچه‌های گروه‌مان را ندیدم.

۲

کتاب‌فروشی روبروی دانشگاه، کرکره‌ی مغازه‌اش را هل می‌دهد بالا. ساعت ۹ صبح است. افسر راهنمایی مرد مسافرکش را جریمه می‌کند. مسافرکش التماس می‌کند اما فایده‌ای ندارد. به دانشک-ده ک-ه می‌رسم ماشین بابا را می‌بینم. برای پاسخ دادن به حس کنجکاوی توی ماشین سرک می‌کشم. ب-رگ‌های درختان زیر پا قرچ و قروچ می‌کند. وارد دانشکده می‌شوم. روی بُرد اسم استادها و شماره کلاس‌ها را نوشته‌اند.

«مبانی اخلاقی ارسطو، استاد کاوه کلاس ۷»

خوشحال نمی‌شوم. خاطره‌ی بدی از این کلاس دارم. سرم را بالا نمی‌آورم. تند راهم را می‌کشم و می‌روم. به آخر راه‌رو که می‌رسم، دست راست کلاس شماره ۷ است.

از سر و صدا می‌فهمم که بابا نیامده است. کلاس‌های کارشناسی ارشد هفت‌هشت نفر هستند ولی سر و صدا بیشتر از این‌ها است. وارد کلاس می‌شوم. تک و توک بچه‌های ترم قبل هستند. آهسته سلام می‌کنم.

حمید هم از آن طرف کلاس آرام جوابم را می‌دهد. لب‌خوانی می‌کنم. تابلوی کلاس بر خلاف بقیه تابلوها وایت‌بُرد است.حتما وقتی استاد بیاید ماژیک نیست و یکی باید برود از خدمات آموزشی بگیرد.

بابا وارد کلاس می‌شود؛ با ۱۰ دقیقه تاخیر. حتما توی خانه روی شوخی اعتراض می‌کنم. کتابش را هم آورده است. باید حدس می‌زدم از روی چه کتابی درس می‌دهد. ردیف جلو نشسته‌ام. سرش را بلند نمی‌کند و حضور و غیاب می‌کند. برای اولین بار اسمم را کامل می‌خواند. خودش هم جا می‌خورد. نمی‌دانست این ترم با او درس گرفته‌ام. درباره ارسطو صحبت می‌کند و این‌که علم اخلاق ارسطو خیلی ارزشمند است. شروع می‌کند به درس اخلاق گفتن و نصیحت کردن. مثل وقتی که زن نداشتم و شیطنت می‌کردم.

«حالا که مشغول کتاب ارسطو شدید و ارسطو را به عنوان استاد اخلاق انتخاب کردید باید اخلاق‌تان فرق کند. همه باید بفهمند از پدر و مادر و همسر گرفته تا راننده تاکسی و بقال و نانوا؛ حتا مردمی که کنار شما راه می‌روند. باید اختیارتان رو بدهید دست ارسطو تا شما رو به بالاترین درجات نیک‌بختی برساند».

با خودم فکر می‌کنم نیک‌بختی یعنی چه؟

«جامعه وقتی اختیار خودش رو به ارسطو داد. وقتی ارسطو پشت فرمان ماشین انسانیت بشیند. این ماشین مقصدی به جز نیک‌بختی ندارد. خلاصه این که باید اختیارمان رو بدهیم دست ارسطو و افلاطون. نباید اگر با مشکلی رو به رو شدیم صورت مسئله رو پاک کنیم. باید از ارسطو کمک بگیریم. باید خودمان را اصلاح کنیم.»

اختیارم را بدهم دست بابا یا عقل خودم. یکی از دانشجوها دستش را بلند می‌کند و سؤال می‌کند:

-« مگر ارسطو و افلاطون عقل کل هستند که اختیار خودمان رو بدهیم دست این‌ها؟!»

بابا خوشش نمی‌آید. جوابش را درست نمی‌دهد و سرسری رد می‌شود. دانشجو راضی نمی‌شود. اعتراض می‌کند. از اعتراضش ناراحت می‌شوم. مجبورم ساکت بنشینم. با خودم فکر می‌کنم چرا بابا جوابش را درست نداد. می‌گویم شاید بابا سؤالش را متوجه نشد وبعد زود جواب خودم را می‌دهم «سؤال که واضح بود». می‌گویم: شاید بابا صورت مسئله را پاک کرد. دختری با چادر مشکی، دستش را بلند می‌کند. بابا محل نمی‌گذارد.

بلند بلند از روی کتاب می‌خواند:

«(علم اخلاق) ارسطو آشکارا غایت‌انگارانه است. او با عمل سر و کار دارد، نه عمل فی نفسه، صرف نظر از هر ملاحظه دیگری، حق و درست است بلکه با عملی که به خیر انسان رهنمون می‌شود. هرچه به حصول خیر یا غایت او منجر شود از جهت انسان، عملی «صحیح و درست» خواهد بود و عملی خلاف نیل به خیر حقیقی او باشد عملی «خطا و نادرست» خواهد بود.»

از خودم می‌پرسم «خیرِحقیقی» یعنی چه؟ بغل دستی‌ام دستش را بلند می‌کند.

می‌پرسد: «استاد! خیر حقیقی از نظر ارسطو یعنی چه؟»

بابا از پشت تریبون بلند می‌شود وبا لحنی ناراحت می‌گوید:

«از دانشجوی فوق‌لیسانس بعید است. خیر ِحقیقی یعنی خیرِحقیقی.»

دوباره می‌نشیند پشت تریبون و به خواندنش ادامه می‌دهد. با خودم می‌گویم واقعا این قدر روشن است؟!

۳

دانشگاه از آن حالت مردگی تابستان در آمده. دربان دانشکده از اتاقک بیرون می‌آید و سلام می‌کند. می‌داند من پسر آقای کاوه هستم. استخوان‌های زیر کتفم تیر می‌کشد. ماشین‌ها کیپ هم پارک کرده‌اند. خانمی می‌خواهد ماشینش را پارک کند. دنده عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره جلو می‌رود. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دربان می‌آید و فرمان می‌دهد. خانم دنده عقب می‌گیرد و بین دو ماشین جاگیر می‌شود. درب دانشکده را که باز می‌کنم هُرم گرما می‌زند توی صورتم. دماغم گرم می‌شود. آخر راه‌رو دست راست. هنوز بابا نیامده است. کنار حمید می‌نشینم. سلام می‌کنم می‌پرسد: «کجایی؟ چند وقته کم‌پیدایی. البته حق داری بابات برات حاضری رد می‌کنه.» می‌گویم: «تو که بابام رو می‌شناسی؛ به من هم رحم نمی‌کنه.» می‌گوید: «پس مواظب باش. یه جلسه دیگر غیبت کنی حذف می‌شی‌ها!»

سارا سرک می‌کشد توی کلاس. از جایم بلند می‌شوم و می‌آیم دم در می‌پرسم کاری داری می‌گوید: «مگه دوشنبه‌ها کلاس داری؟» می‌گوید: «اگه می‌دونستم صبر می‌کردم باهم بیاییم.» عقب ایستاده است؛ مثل آن وقت‌ها که تازه با هم آشنا شده بودیم. اولین بار سر کلاس زبان عمومی بود که با هم صحبت کردیم. می‌پرسد: «بخاری را خاموش کردی؟»

یکی از دخترهای کلاس از راه می‌رسد. مثل این‌که با سارا دوست است. خداحافظی می‌کنم و می‌آیم سر جایم می‌نشینم. دو نفری بلند بلند می‌خندند. بابا از راه می‌رسد و دختره روسری‌اش را درست می‌کند. بابا و سارا احوال‌پرسی می‌کنند. تند تند حضور و غیاب می‌کند. به هیچ کس نمی‌گوید ماژیک بیاور. کتاب را باز می‌کند و شروع به خواندن می‌کند. حمید می‌گوید: « چرا بابات این‌قدر بی‌حوصله است؟» خوشم نمی‌آید.

«خیر غایت همه امور است لیکن بر حسب فنون یا علوم مختلف خیرهای گوناگونی وجود دارد. بدین ترتیب غایت فن پزشکی تندرستی است و غایت دریانوردی مسافرت سالم، غایت فن تدبیر منزل جمع ثروت است.»

از خودم می‌پرسم انسانیت غایت چه علمی است. دستم را بلند نمی‌کنم چون مطمئنم استاد جوابم را نمی‌دهد. دوست سارا آخر کلاس سرش را گذاشته روی دستانش و خوابیده.

امشب حتما باید از ویدئو کلوپ چند تا فیلم هندی برای سارا بگیرم. چند وقت است می‌گوید و یادم می‌رود. اول کتاب می‌نویسم فیلم. راستی چرا سارا این قدر فیلم هندی دوست دارد؟ این کارش به دانشجوی رشته فلسفه نمی‌آید. صدای یکی از دانشجوها بلند شده است. بابا هم دستش را لبه تریبون گذاشته و تکیه‌اش را داده است به دیوار.

استاد داد می‌زند: «جواب منو بده. صورت مسئله رو پاک نکن. تو به من بگو غایت خود علم اخلاق چیه؟ تا جوابت رو بدم.»

دانشجو زبانش گرفته است. استاد می‌گوید: «اگه جوابی نداری تمومش کن.»

و بی‌چاره می‌نشیند. این پنجمین سؤالی است که استاد امروز جواب نمی‌دهد. با خودم می‌گویم کاش ارسطو از طرز برخورد با دانشجو هم صحبت می‌کرد. آیینه دختر از دستش می‌افتد. دو سه نفر بر‌می‌گردند و نگاهش می‌کنند. چانه مقنعه‌اش را درست می‌کند. استاد ادامه می‌دهد:

«لیکن به سختی می‌توان ارسطو را به کوشش برای یک اخلاق اولی و قبلی ِ محض و قیاسی یا اخلاقی که از طریق برهان هندسی قابل اثبات است متهم کرد. به علاوه، اگر چه ما می‌توانیم دلائل و شواهد ذوق انسانی آن عصر را…»

خاطره‌هایم را مرور می‌کنم: «کلاس دوم دبستان که بودیم کتاب‌های‌مان را باز می‌کردیم و معلم از رو می‌خواند.» استاد محکم کتابش را می‌بندد.

۴

سارا داد می‌زند: «تلفن با تو کار داره.» بعد از شش ساعت این اولین جمله‌ای است که با من صحبت می‌کند. عروسک‌هایش را وسط حال ولو کرده. بعضی وقت‌ها که دلش می‌گیرد این کار را می‌کند. پرده‌ها را هم کنده است تا بشورد. از توی پنجره، خانه آقای یوسفی را می‌بینم. دستی وسط قاب عکس روی دیوار مشغول دعا کردن است. با خودم می‌گویم غایت دعا کردن چیست؟ سارا پشتش را به من می‌کند و از کنارم رد می‌شود. آقای رحیمی از انتشارات است. جمعه هم آدم را راحت نمی‌گذارد. یادم به شکم برآمده آقای رحیمی می‌افتد و دستی روی شکمم می‌کشم.

از نگاه سارا می‌فهمم که می‌خواهد بداند کی بود. می‌گویم: «آقای رحیمی بود از انتشارات ،کاری…» سارا سرش را بلند نمی‌کند. می‌خواهد به من بفهماند برایش اهمیتی ندارد.

سارا می‌گوید چند روزی است اخلاقم عوض شده. می‌گوید محلش نمی‌گذارم و همه‌اش توی لاک خودم هستم. ناراحت است که حتما موضوعی هست و می‌خواهم به او نگویم. فکر می‌کند اعتمادم به او کم شده است. خیال می‌کند که اشتباهی کرده است و من می‌خواهم توی روی خودم نیاورم.

صدای گریه زنی که به شوهرش التماس می‌کند حواسم را پرت می‌کند. می‌گویم: «گریه کردن غایت چه علمی است؟» می‌روم توی هال می‌نشینم. دستم را آویزان گردن سارا می‌کنم. محو نگاه کردن فیلم هندی است و محل نمی‌گذارد. بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌آیم. مادر آقای یوسفی را می‌بینم؛ مثل اردک راه می‌رود. خنده‌ام نمی‌گیرد. بر می‌گردم پشت میزم. ریش‌های پائین لبم را لای دندان‌هایم گاز می‌گیرم. سرم گیج می‌رود. فکر می‌کنم اگر الآن یک لیوان آب روی سرم بریزد مثل بخاری جلیز و ولیز می‌کنم. ته گلویم می‌سوزد. پشت زیرپوشم خیس شده است. انگار آتش غضب لباس‌هایم را هم سوزانده است. کتاب‌ها را هل می‌دهم آن طرف و سرم را روی میز می‌گذارم.

مگر می‌شود آدم نسبت به پدرش این قدر بد قضاوت کند. خُب استاد با سوادی هست که هست. شاید دلش نمی‌خواهد همه‌ی علمش را سر کلاس بیرون بریزد. اصلا تقصیر ارسطو است. اگر یک خط توی کتابش نوشته بود استاد نباید به درس دادن، مادی نگاه کند پدر هم مادی نگاه نمی‌کرد و سر کلاس بیشتر انرژی صرف می‌کرد. با خودم دعوایم می‌شود «آدم که با پدرش این قدر بی‌ادبانه حرف نمی‌زند!»

همیشه وقتی مطالعه‌ام خیلی طول می‌کشید سارا یک فنجان چای پر رنگ برایم می‌آورد. اما چند روز است که از چایی خبری نیست.

کاش بابا صادق بود و به بچه‌ها می‌گفت که من بلدم ولی جواب شما را نمی‌دهم. یا بهتر بود بگوید می‌ترسم اگر همه چیز را به شما بگویم زیادی با سواد شوید و از من مشهورتر شوید. یا می‌گفت من از جوان با سواد بدم می‌آید؛ چون جوان با سواد خطری است برای فرصت شغلی پیرمردها. یک چیزی ته دلم می‌گوید: «این چه مزخرفاتی است سرهم می‌کنی؟!» شاید وجدانم باشد.

نگاهم می‌افتد به قفسه کتاب‌ها. یک جلد از کتاب‌های «کاپلستون»م نیست. یادم نیست به کی داده‌ام. شاید اگر بابا یک دور نوار درس‌هایش را گوش می‌داد عوض می‌شد و کلاسش از روخوانی به مبانی اخلاق تبدیل می‌شد. شاید هم من به خاطر این‌که برایم غیبت رد کرده است عصبانیم و این جوری قضاوت می‌کنم. من چقدر پسر ناسپاسی هستم. کاش ارسطو گفته بود پسر نباید ناشکری کند.

سارا در اتاق را باز می‌کند و می‌آید تو. لیوان آبی دستش است، می‌گذارد روی میز. لیوان را برمی‌دارم و سر می‌کشم. لیوان را که می‌گذارم روی میز نصفه شده است. خیسی ته لیوان روی میز برق می‌زند.

می‌نشیند روی زمین. برای اولین بار است که سارا کوتاه آمده و پاپیش گذاشته. یک چیزی ته دلم قلقلکم می‌کند که اذیتش کنم. می‌گوید: «حتما باید گریه کنم که بهم توجه کنی؟ یک هفته است نه حرف می‌زنی نه می‌گویی چِت شده. نه محل می‌گذاری. سر موقع هم که نمی‌خوابی. صبح هم بیدارم نمی‌کنی. تنها می‌روی دانشگاه. باورکن برایم فرق نمی‌کند با تاکسی بروم دانشگاه یا ماشین تو. فقط می‌خواهم با تو باشم.

یادم می‌افتد که جلد پنجم کاپلستون را سارا امانت داد به یکی از دوستانش.

می‌گوید: «یک هفته است از خانه بیرون نرفتیم. مامان‌اینا فکر می‌کنند اتفاقی افتاده که اون‌جا نمی‌ریم. خُب بگو چی شده من بدونم. اگه من کاری کردم عذرخواهی می‌کنم.»

بقیه لیوان را سر می‌کشم. وسط حرف‌هایش می‌گویم متشکر. با دستش دانه اشک روی کتاب را پاک می‌کند. انگار دلم پنج تا پله را یکی می‌کند و محکم می‌خورد زمین. می‌گوید: «اگر غریبه‌ام بگو که بدانم.» این جمله‌ای است که همیشه من به سارا می‌گفتم.

می‌گویم: «غریبه چیه عزیزم من هم دارم دیوانه می‌شم من هم می‌دانم چه کار زشتی می‌کنم که به تو نمی‌گم چه مرگیم شده. من هم می‌دانم اخلاقم سگی شده است ولی باور کن این‌ها هیچ ربطی به تو ندارد. همه‌اش تقصیر بابا است. بابا که نه، ارسطو و بابا. از وقتی این ۳ واحدی لعنتی را گرفتم. چند جلسه که گذشت فهمیدم که این استاد با پدر من خیلی فرق می‌کند. احساس کردم استاد دوست ندارد به هیچ کدام از سؤال‌ها جواب بدهد. احساس کردم استاد فقط روخوانی می‌کند و می‌رود. آخر ترم امتحانش را از روی کتاب خودش می‌گیره که کتابش ده تا بیشتر فروش کنه. فهمیدم استاد ما با استاد کاوه، استاد معروف فلسفه اخلاق خیلی فرق می‌کند. فهمیدم استاد حرف‌های ارسطو را بیشتر از عقل و دینش قبول دارد. استاد ارسطو را حفظ کرده ولی نفهمیده.»

نمی‌دانم چرا سارا اشک می‌ریزد. از این‌که این حرف‌ها را به سارا زده‌ام احساس گناه می‌کنم.

سارا می‌گوید: «آدم درباره پدرش این جوری حرف نمی‌زنه!» حق دارد. اگر من هم جای او بودم همین را می‌گفتم.

-:«من که پدر شوهرم رو دوست دارم حاضر هم نیستم اراجیف تو رو گوش کنم.»

-: «پس یادت باشه هیچ وقت با اون درس نگیری.»

سارا راست می‌گوید «آدم درباره‌ی باباش …»

ساعت دوازده شده. برنامه شبکه ۳ می‌افتد روی شبکه ۲. روی تخت دراز کشیده‌ام. بد جوری هوس پرتقال کرده‌ام. اگر فردا صبح مغازه‌ها باز بودند حتما ۳ کیلو پرتقال می‌خرم. راستی یادم باشد نان هم بخرم.

۵

انگار باهواپیما رفته باشم بین ابرها. هوا گرفته است. ساعت ۸ صبح است. از خانه می‌زنم بیرون. سنگکی شلوغ نیست. صبح‌های جمعه مردم می‌خوابند. همه‌جا خلوت است. میوه‌فروشی هم بسته است. مادر آقای عسگری هم یک نان دستش گرفته. بیشتر شبیه مرغابی را می‌رود تا اُردک. خنده‌ام می‌گیرد. به زحمت جلوی خودم را می‌گیرم. سلام می‌کنم. به سارا سلام می‌رساند. چهار طبقه پله را یک نفس بالا می‌روم. آرام وارد خانه می‌شوم. سارا خواب است. عروسک‌ها هنوز وسط هال پخش هستند. سفره را باز می‌کنم. نان را می‌گذارم لای سفره. در یخچال را باز می‌کنم. دنبال کره می‌گردم نیست. پنیر هم نداریم. مربا را وسط سفره می‌گذارم. آرام سارا را بیدار می‌کنم. دست و صورتش را می‌شورد. کنارم می‌نشیند. لبخند می‌زند. می‌گوید: «حضرت فیلسوف! با قضیه بابا و ارسطو چه کردید؟»

می‌خندم و می‌گویم: «صورت مسئله را پاک کردم.» قهقهه می‌زند. لای خنده‌اش می‌گوید: «به همین راحتی!» می‌گویم: «راحت‌تر از این.» قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «در هر صورت من ترم بعد با بابا درس می‌گیرم.»

نان هنوز داغ است. بعد از کلی اصرار اجازه می‌دهد یک لقمه بگذارم دهانش. دهانش را که باز می‌کند می‌فهمم لقمه را خیلی بزرگ گرفته‌ام. مربا از لای لقمه می‌ریزد روی لباسش.


 

ای کاش او را فرصت زیر و بمی بود

با نگاهی اجمالی به سروده‌های غزل‌سرایان امروز می‌توان دریافت که هرچه از دهه‌های سی و چهل و پنجاه دور و به دهه شصت و هفتاد نزدیک می‌شویم بیت محوری غزل کلاسیک جای خودش را به وحدت طولی ابیات (محور عمودی) غزل موسوم به نئوکلاسیک می‌دهد، تا این که در غزل دهه هفتاد به محوریت غزل به عنوان یک کل واحد می‌رسیم.

محمد سعید میرزایی از نخستین سروده‌هایش که در سال‌های آغازین دهه هفتاد منتشر شد غزل متفاوتی را چه در ساختار و چه در زبان به شعر امروز معرفی کرد. پیشنهادهایی که میرزایی برای غزل امروز ابتدا در کتاب «درها برای بسته شدن آفریده شد» و سپس به شکل بسیار منسجم‌تر در دفتر «مرد بی‌مورد» ارایه نمود به سرعت مورد استقبال گسترده شاعران جوان دهه هفتاد قرار گرفت و در طول این سال‌ها با سروده‌های بسیاری از این دست مواجه بوده‌ایم.

برداشته شدن بسیاری از هنجارهای غزل کلاسیک و استفاده از عنصر روایت در کنار زبان ساده‌ای که غزل دهه هفتاد از آن بهره می‌برد و… سرودن را به امری سهل و ممتنع تبدیل نموده است. بسیاری از شاعران جوان این سال‌ها بدون درک و دریافت درستی از مؤلفه‌های این غزل سروده‌هایی را ارایه کرده‌اند که صرفاً روایت‌هایی منظوم بدون هیچ‌گونه تمایز و تشخصی از یکدیگر است.

این تقلیدهای سطحی و شتاب‌زده باعث شد که هنوز هم بخش قابل توجهی از بهترین نمونه‌های چنین غزلی را سروده‌های «میرزایی» به ویژه کارهای دفتر«مرد بی‌مورد» تشکیل دهند. میرزایی با «مرد بی‌مورد» انتظار بالایی را از خود نزد مخاطبان غزل امروز ایجاد نمود و با انتشار این دفتر معلوم بود که برای مجموعه بعدی خود راه دشواری پیش رو دارد. در این نوشته با بررسی بعضی از نمونه‌غزل‌های مجموعه سوم او «الواح صلح» تأملی در سیر سروده‌های او در فاصله این دو کتاب داشته‌ایم.

غزل‌های «الواح صلح» آنقدر پرشمار و متنوع است که تقسیم‌بندی آنها کمی دشوار می‌نماید. تاریخ تعدادی از آنها به دوران سرودن «درها برای بسته شدن…» برمی‌گردد. غزل‌های دوران «درها…»- که آن زمان نتوانستند مجوز انتشار در آن کتاب را بیابند- به لحاظ ساختاری و زبانی باید با دیگر غزل‌های همان کتاب بررسی شوند. تعداد دیگری از این غزل‌ها، ساختاری کلاسیک دارند. با این توضیح که شاعر در آن‌ها به رغم بهره بردن از ساختار (ژرف ساخت) کلاسیک از رو ساخت و واژه‌هایی که پیش از آن معمولاً در غزل روایی آن‌ها را به کار می‌برده استفاده کرده است. تجربه‌های کلاسیک کتاب مجموعاً تجربه‌های خوب و قابل قبولی‌اند و احتمالاً در دفترهای بعدی میرزایی شاهد نمونه‌های بیشتر و بهتری خواهیم بود.

تو خوانده نیستی ای هر نوشته را تأویل!
تو قصه نیستی از هر چه قصه و تمثیل!

کی از نوشته شدن می‌رسی به خوانده شدن؟
اشارت ازلی، ای ابد تو را تأویل!

میان متن نفس‌گیر تو چه فاصله‌ای است
که نیست عرصه اجمال تو در این تفصیل

تو را کدام غزل در کدام بیت سرود؟
که با طلوع تو پیچیده شد عروض طویل

کدام شکل به تعبیر حسن می‌رسدت؟
تو ای بصیرت اشکال را لباس شکیل

غزل ۷

نمی‌رسد به تو با هیچ نامه‌بر، نامه؟
چقدر جمع کنم بی‌تو نامه بر نامه

همیشه نام کسی بهترین سرآغاز است
که هست جوهر هر شعر و جان هر نامه

فقط همین که بدانی که دوستت دارم
اگر بهانه غزل می‌شود اگر نامه

غزل ۳۲

غیر از این دو دسته، بقیه غزل‌های کتاب را در یک نگاه کلی می‌توان با هم بررسی کرد؛ غزل‌هایی که بیشتر آن‌ها پس از «مرد بی‌مورد» سروده شده‌اند و شاعر در آن‌ها سعی در نوآوری و ارایه تجربه‌هایی متفاوت با دفترهای پیشینش داشته است. با نگاهی اجمالی به این دسته غزل‌ها درمی‌یابیم که شاعر نتواسته توفیق چندانی در این راه داشته باشد. غزل‌های «مرد بی‌مورد» یا به لحاظ ساختاری تجربه‌های متفاوت و متنوعی‌اند و یا شاعر در آن‌ها در پی ایجاد ظرفیت‌های مضمونی و زبانی تازه در غزل روایی است.

بسیاری از غزل‌های «مرد بی‌مورد» با چنین نگاهی قابل تأمل و بررسی است و طبیعی است که چنین تجربه‌هایی برای بار چندم در «الواح صلح» دیگر جذابیتی نداشته باشند. در «الواح صلح» غزل‌های مشابه بسیاری را می‌توان یافت که تفاوت ساختاری یا زبانی خاصی با یکدیگر ندارند و تلاش شاعر برای نوآوری در آن‌ها از تغییراتی در سطح واژه‌ها و استفاده از قافیه‌های نامأنوس و بازی‌های زبانی صرف فراتر نرفته است.

اگر اگر اگر این تو، تو و تو، بی‌من با
من از من آمده باشی و وقت رفتن با

به جز که من بروی این معادله هرگز
نمی‌رسد به جوابی تو بی‌من و من با!

که من به پاسخ مجهول خود بیندیشم
که تو نمی‌شوی از این قرار و قطعاً با

کسی حساب دگر داری و جواب تو هم
نمی‌شود من و، تو باز وقت رفتن با

کسی که من نشد و من نبود، خواهی رفت
شبیه قصه مردی که با زن و زن با…

اگر اگر اگر این سه اگر نبود، جهان
پر از «تو» می‌شد و از این همه «تو» یک تن با…

ولی نه، من که نباشم در این معادله، تو
نمی‌شوی تو و هرگز کسی به جز من با

غزل ۱۳

خط روایت در غزل‌های «مرد بی‌مورد» مسیر دقیق و درستی دارد و شاعر در صورت‌بندی روایی آن‌ها موفق عمل کرده است. روایت‌ها را خوب شروع کرده و خوب هم به پایان رسانده است. اما در بعضی غزل‌های «الواح صلح» از بیت دوم و سوم احساس می‌شود که شاعر دغدغه خاصی برای ادامه غزل ندارد و صرفاً به دنبال راهی برای پایان دادن به غزل می‌گردد. این مشکل در پایان‌بندی غزل‌ها بیشتر خود را نشان داده است. همین نمونه‌هایی که در بالا آمده فکر می‌کنم تا حدی گویای این قضیه نیز باشد. با این حال به یک نمونه دیگر از این غزل‌ها نیز توجه کنید:

در خواب من رسید شکست و دو نیم شد
آینده را به حال رسید و قدیم شد

آن روز، عاشقش شده بودم که رفته بود
دیروز آن- دل من از آن‌جا یتیم شد

آن وقت، مادر از غم باباش، قصه گفت
این قصه بعد شرح تو و عاشقیم شد

❋ ❋ ❋

باران شکست، مثل حروف مقطعه
طاسین عین قاف الف لام میم شد

هر «یاهو» آهویی شد و دنبال تو دوید
هر «یاکریم» بال زد و یاکریم شد

آیینه جنگلی شد و من شاخه، تو تمشک
یعنی درست عین زمان قدیم شد.

غزل ۲۷

شاعر در غزل روایی نگاهی ساختمند به غزل دارد و دغدغه اصلی او شکل گیری ساختار غزل در بستری روایی است و برایش تفاوتی ندارد که این ساخت واحد در چند بیت شکل بگیرد لذا تعداد غزل‌های کتابی مثل «مرد بی‌مورد» از ۲ تا ۱۵ بیت در حال تغییر است. مثلاً به غزل «لالمانی» از این کتاب توجه کنید.

سکوت کشتی‌ها وقت صحبت دریا
سکوت دریا در های و هوی کشتی‌ها

پرندگان، چمدانی برآب، دستی سرد
سکوت کشتی‌ها لالمانی دریا

و حالا آن را با غزل «مرگ یک اتفاق معمولی است» از «الواح صلح» مقایسه کنید.

مرگ یک اتفاق معمولی است، یک سفر روز آخر هفته
بی‌که یک یادداشت بگذاری، تا بدانند بوده و رفته

مرگ، شعری است که ادامه آن، می‌تواند سفید هم باشد
غزلی که بدون قافیه هم می‌تواند که باشد و…

به نظر می‌رسد نمونه‌های این چنینی صرفاً برای افزودن حجم کتاب در «الواح صلح» قرار گرفته‌اند. میرزایی در «الواح صلح» از زبان و ساختار ساده‌تری نسبت به دفترهای پیشین‌اش استفاده می‌کند. در این کتاب دیگر از روایت‌های سیال و ساختارشکنی‌ها و تعلیق‌های درخشان «مرد بی‌مورد» خبری نیست بیشترغزل‌ها با ساختار و زبانی ساده سروده شده‌اند. بسیاری از شاعران جوان این سال‌ها هم از زبان و ساختاری ساده در غزل‌هایشان بهره می‌برند اما همان‌طور که در مقدمه مطلب اشاره شد این سادگی گاه به حدی می‌رسد که احساس می‌شود از چیزی به نام شعر کمی فاصله گرفته‌ایم.

به هر حال میرزایی اگر می‌خواهد در دهه هشتاد هم به عنوان شاعری پیشرو باقی بماند و در میان انبوه شاعرانی که پس از او به عنوان چهره‌های جریان غزل روایی مطرح شده‌اند حرفی برای گرفتن داشته باید تأمل بیشتری در انتشار سروده‌هایش به خرج دهد.