فیروزه

 
 

ارسطو پشت فرمان

۱

بُرد را وسط راه رو گذاشته‌اند و همه گِردش جمع شده‌اند. به زحمت خودم را جلوی بُرد می‌کشم تا بهتر ببینم. کلی بالا و پائین می‌کنم که کلاس‌ها با هم تلاقی نداشته باشد. برگه چرک‌نویس را از اسم استادها و ساعت کلاس‌ها پر می‌کنم. پاک قاطی کرده‌ام. خانمی بچه‌اش را بغل کرده. بچه گریه می‌کند و نمی‌گذارد مادر به بُرد نزدیک شود. می‌گویم: کاش سارا هم… و بعد می‌گویم: حالا زود است. همه فشار می‌دهند و تمرکزم را از دست می‌دهم. دنبال کاغذ تمییزی می‌گردم و از اول شروع می‌کنم. این بار کلاس‌هایی را که مهم است می‌نویسم و بعد بقبه کلاس‌ها را بین برنامه جا می‌دهم. ورودی‌های امسال مرتب سؤال می‌کنند کدام استاد بهتر است؟ کی آخر ترم تحقیق می‌خواهد؟ همه‌شان دنبال استادی می‌گردند که حضور و غیاب نکند. امروز اولین روز انتخاب واحد است و در واقع شلوغ‌ترین روز. برنامه کلاس‌هایم را تقریبا کامل کرده‌ام.

صف انتخاب واحد تا بیرون از اتاق آموزش کشیده شده. همه با هم مشغول حرف زدن هستند. دو تا دختر قبل از من ایستاده‌اند. یکی‌شان با صدای خروسی‌اش بلند بلند برنامه‌اش را می‌خواند و دومی هم زیر لب چیزی می‌گوید. یاد سارا می‌افتم؛ گفت امروز نمی‌روم. خیلی شلوغ است. راست گفت امروز غلغله است. سارا از شلوغی متنفر است. پشت سری‌ام فشار می‌دهد و تنه‌ام می‌خورد به جلویی. عذرخواهی می‌کنم ولی مثل این که مقبول نمی‌افتد.

بعد از نیم ساعت نوبت من می‌رسد. آقایی که پشت میز نشسته کارمند جدید است. من را نمی‌شناسد. ابرو هایش را در هم کرده:

-«شماره دانشجویی»

از روی کارت شماره‌ام را می‌خوانم.

-«اسم»؟

-«مهراب کاوه»

چند لحظه طول می‌کشد تا سرش را از پشت کامپیوتر بالا بیاورد. نگاه که می‌کند می‌فهمم که باید واحدها را بخوانم. مبانی اخلاقی ارسطو گروه ۲ استاد کاوه، زبان تخصصی گروه‌۵ استاد سعیدی، فلسفه علم گروه ۱ استاد کیوان، فیلسوفان انگلیسی گروه ۲ استاد شیوایی. ساکت می‌شوم. کارمند بی آن که نگاهم کند می گوید: «اولین نفری که تلاقی نداره».

و بعد هم جمله‌ای که متوجه نمی‌شوم. منتظر بقیه حرف‌هایش نمی‌شوم. خدا را شکر هیچ کدام از کلاس‌ها پر نشده بود. ترم قبل روز آخر ثبت نام کردم همه کلاس‌ها بد موقع افتاد. زود از اتاق می‌زنم بیرون. آخر راه‌رو، دوستان سارا جمع شده‌اند. محل‌شان نمی‌گذارم و رد می‌شوم. عجیب است امروز هیچ کدام از بچه‌های گروه‌مان را ندیدم.

۲

کتاب‌فروشی روبروی دانشگاه، کرکره‌ی مغازه‌اش را هل می‌دهد بالا. ساعت ۹ صبح است. افسر راهنمایی مرد مسافرکش را جریمه می‌کند. مسافرکش التماس می‌کند اما فایده‌ای ندارد. به دانشک-ده ک-ه می‌رسم ماشین بابا را می‌بینم. برای پاسخ دادن به حس کنجکاوی توی ماشین سرک می‌کشم. ب-رگ‌های درختان زیر پا قرچ و قروچ می‌کند. وارد دانشکده می‌شوم. روی بُرد اسم استادها و شماره کلاس‌ها را نوشته‌اند.

«مبانی اخلاقی ارسطو، استاد کاوه کلاس ۷»

خوشحال نمی‌شوم. خاطره‌ی بدی از این کلاس دارم. سرم را بالا نمی‌آورم. تند راهم را می‌کشم و می‌روم. به آخر راه‌رو که می‌رسم، دست راست کلاس شماره ۷ است.

از سر و صدا می‌فهمم که بابا نیامده است. کلاس‌های کارشناسی ارشد هفت‌هشت نفر هستند ولی سر و صدا بیشتر از این‌ها است. وارد کلاس می‌شوم. تک و توک بچه‌های ترم قبل هستند. آهسته سلام می‌کنم.

حمید هم از آن طرف کلاس آرام جوابم را می‌دهد. لب‌خوانی می‌کنم. تابلوی کلاس بر خلاف بقیه تابلوها وایت‌بُرد است.حتما وقتی استاد بیاید ماژیک نیست و یکی باید برود از خدمات آموزشی بگیرد.

بابا وارد کلاس می‌شود؛ با ۱۰ دقیقه تاخیر. حتما توی خانه روی شوخی اعتراض می‌کنم. کتابش را هم آورده است. باید حدس می‌زدم از روی چه کتابی درس می‌دهد. ردیف جلو نشسته‌ام. سرش را بلند نمی‌کند و حضور و غیاب می‌کند. برای اولین بار اسمم را کامل می‌خواند. خودش هم جا می‌خورد. نمی‌دانست این ترم با او درس گرفته‌ام. درباره ارسطو صحبت می‌کند و این‌که علم اخلاق ارسطو خیلی ارزشمند است. شروع می‌کند به درس اخلاق گفتن و نصیحت کردن. مثل وقتی که زن نداشتم و شیطنت می‌کردم.

«حالا که مشغول کتاب ارسطو شدید و ارسطو را به عنوان استاد اخلاق انتخاب کردید باید اخلاق‌تان فرق کند. همه باید بفهمند از پدر و مادر و همسر گرفته تا راننده تاکسی و بقال و نانوا؛ حتا مردمی که کنار شما راه می‌روند. باید اختیارتان رو بدهید دست ارسطو تا شما رو به بالاترین درجات نیک‌بختی برساند».

با خودم فکر می‌کنم نیک‌بختی یعنی چه؟

«جامعه وقتی اختیار خودش رو به ارسطو داد. وقتی ارسطو پشت فرمان ماشین انسانیت بشیند. این ماشین مقصدی به جز نیک‌بختی ندارد. خلاصه این که باید اختیارمان رو بدهیم دست ارسطو و افلاطون. نباید اگر با مشکلی رو به رو شدیم صورت مسئله رو پاک کنیم. باید از ارسطو کمک بگیریم. باید خودمان را اصلاح کنیم.»

اختیارم را بدهم دست بابا یا عقل خودم. یکی از دانشجوها دستش را بلند می‌کند و سؤال می‌کند:

-« مگر ارسطو و افلاطون عقل کل هستند که اختیار خودمان رو بدهیم دست این‌ها؟!»

بابا خوشش نمی‌آید. جوابش را درست نمی‌دهد و سرسری رد می‌شود. دانشجو راضی نمی‌شود. اعتراض می‌کند. از اعتراضش ناراحت می‌شوم. مجبورم ساکت بنشینم. با خودم فکر می‌کنم چرا بابا جوابش را درست نداد. می‌گویم شاید بابا سؤالش را متوجه نشد وبعد زود جواب خودم را می‌دهم «سؤال که واضح بود». می‌گویم: شاید بابا صورت مسئله را پاک کرد. دختری با چادر مشکی، دستش را بلند می‌کند. بابا محل نمی‌گذارد.

بلند بلند از روی کتاب می‌خواند:

«(علم اخلاق) ارسطو آشکارا غایت‌انگارانه است. او با عمل سر و کار دارد، نه عمل فی نفسه، صرف نظر از هر ملاحظه دیگری، حق و درست است بلکه با عملی که به خیر انسان رهنمون می‌شود. هرچه به حصول خیر یا غایت او منجر شود از جهت انسان، عملی «صحیح و درست» خواهد بود و عملی خلاف نیل به خیر حقیقی او باشد عملی «خطا و نادرست» خواهد بود.»

از خودم می‌پرسم «خیرِحقیقی» یعنی چه؟ بغل دستی‌ام دستش را بلند می‌کند.

می‌پرسد: «استاد! خیر حقیقی از نظر ارسطو یعنی چه؟»

بابا از پشت تریبون بلند می‌شود وبا لحنی ناراحت می‌گوید:

«از دانشجوی فوق‌لیسانس بعید است. خیر ِحقیقی یعنی خیرِحقیقی.»

دوباره می‌نشیند پشت تریبون و به خواندنش ادامه می‌دهد. با خودم می‌گویم واقعا این قدر روشن است؟!

۳

دانشگاه از آن حالت مردگی تابستان در آمده. دربان دانشکده از اتاقک بیرون می‌آید و سلام می‌کند. می‌داند من پسر آقای کاوه هستم. استخوان‌های زیر کتفم تیر می‌کشد. ماشین‌ها کیپ هم پارک کرده‌اند. خانمی می‌خواهد ماشینش را پارک کند. دنده عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره جلو می‌رود. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دربان می‌آید و فرمان می‌دهد. خانم دنده عقب می‌گیرد و بین دو ماشین جاگیر می‌شود. درب دانشکده را که باز می‌کنم هُرم گرما می‌زند توی صورتم. دماغم گرم می‌شود. آخر راه‌رو دست راست. هنوز بابا نیامده است. کنار حمید می‌نشینم. سلام می‌کنم می‌پرسد: «کجایی؟ چند وقته کم‌پیدایی. البته حق داری بابات برات حاضری رد می‌کنه.» می‌گویم: «تو که بابام رو می‌شناسی؛ به من هم رحم نمی‌کنه.» می‌گوید: «پس مواظب باش. یه جلسه دیگر غیبت کنی حذف می‌شی‌ها!»

سارا سرک می‌کشد توی کلاس. از جایم بلند می‌شوم و می‌آیم دم در می‌پرسم کاری داری می‌گوید: «مگه دوشنبه‌ها کلاس داری؟» می‌گوید: «اگه می‌دونستم صبر می‌کردم باهم بیاییم.» عقب ایستاده است؛ مثل آن وقت‌ها که تازه با هم آشنا شده بودیم. اولین بار سر کلاس زبان عمومی بود که با هم صحبت کردیم. می‌پرسد: «بخاری را خاموش کردی؟»

یکی از دخترهای کلاس از راه می‌رسد. مثل این‌که با سارا دوست است. خداحافظی می‌کنم و می‌آیم سر جایم می‌نشینم. دو نفری بلند بلند می‌خندند. بابا از راه می‌رسد و دختره روسری‌اش را درست می‌کند. بابا و سارا احوال‌پرسی می‌کنند. تند تند حضور و غیاب می‌کند. به هیچ کس نمی‌گوید ماژیک بیاور. کتاب را باز می‌کند و شروع به خواندن می‌کند. حمید می‌گوید: « چرا بابات این‌قدر بی‌حوصله است؟» خوشم نمی‌آید.

«خیر غایت همه امور است لیکن بر حسب فنون یا علوم مختلف خیرهای گوناگونی وجود دارد. بدین ترتیب غایت فن پزشکی تندرستی است و غایت دریانوردی مسافرت سالم، غایت فن تدبیر منزل جمع ثروت است.»

از خودم می‌پرسم انسانیت غایت چه علمی است. دستم را بلند نمی‌کنم چون مطمئنم استاد جوابم را نمی‌دهد. دوست سارا آخر کلاس سرش را گذاشته روی دستانش و خوابیده.

امشب حتما باید از ویدئو کلوپ چند تا فیلم هندی برای سارا بگیرم. چند وقت است می‌گوید و یادم می‌رود. اول کتاب می‌نویسم فیلم. راستی چرا سارا این قدر فیلم هندی دوست دارد؟ این کارش به دانشجوی رشته فلسفه نمی‌آید. صدای یکی از دانشجوها بلند شده است. بابا هم دستش را لبه تریبون گذاشته و تکیه‌اش را داده است به دیوار.

استاد داد می‌زند: «جواب منو بده. صورت مسئله رو پاک نکن. تو به من بگو غایت خود علم اخلاق چیه؟ تا جوابت رو بدم.»

دانشجو زبانش گرفته است. استاد می‌گوید: «اگه جوابی نداری تمومش کن.»

و بی‌چاره می‌نشیند. این پنجمین سؤالی است که استاد امروز جواب نمی‌دهد. با خودم می‌گویم کاش ارسطو از طرز برخورد با دانشجو هم صحبت می‌کرد. آیینه دختر از دستش می‌افتد. دو سه نفر بر‌می‌گردند و نگاهش می‌کنند. چانه مقنعه‌اش را درست می‌کند. استاد ادامه می‌دهد:

«لیکن به سختی می‌توان ارسطو را به کوشش برای یک اخلاق اولی و قبلی ِ محض و قیاسی یا اخلاقی که از طریق برهان هندسی قابل اثبات است متهم کرد. به علاوه، اگر چه ما می‌توانیم دلائل و شواهد ذوق انسانی آن عصر را…»

خاطره‌هایم را مرور می‌کنم: «کلاس دوم دبستان که بودیم کتاب‌های‌مان را باز می‌کردیم و معلم از رو می‌خواند.» استاد محکم کتابش را می‌بندد.

۴

سارا داد می‌زند: «تلفن با تو کار داره.» بعد از شش ساعت این اولین جمله‌ای است که با من صحبت می‌کند. عروسک‌هایش را وسط حال ولو کرده. بعضی وقت‌ها که دلش می‌گیرد این کار را می‌کند. پرده‌ها را هم کنده است تا بشورد. از توی پنجره، خانه آقای یوسفی را می‌بینم. دستی وسط قاب عکس روی دیوار مشغول دعا کردن است. با خودم می‌گویم غایت دعا کردن چیست؟ سارا پشتش را به من می‌کند و از کنارم رد می‌شود. آقای رحیمی از انتشارات است. جمعه هم آدم را راحت نمی‌گذارد. یادم به شکم برآمده آقای رحیمی می‌افتد و دستی روی شکمم می‌کشم.

از نگاه سارا می‌فهمم که می‌خواهد بداند کی بود. می‌گویم: «آقای رحیمی بود از انتشارات ،کاری…» سارا سرش را بلند نمی‌کند. می‌خواهد به من بفهماند برایش اهمیتی ندارد.

سارا می‌گوید چند روزی است اخلاقم عوض شده. می‌گوید محلش نمی‌گذارم و همه‌اش توی لاک خودم هستم. ناراحت است که حتما موضوعی هست و می‌خواهم به او نگویم. فکر می‌کند اعتمادم به او کم شده است. خیال می‌کند که اشتباهی کرده است و من می‌خواهم توی روی خودم نیاورم.

صدای گریه زنی که به شوهرش التماس می‌کند حواسم را پرت می‌کند. می‌گویم: «گریه کردن غایت چه علمی است؟» می‌روم توی هال می‌نشینم. دستم را آویزان گردن سارا می‌کنم. محو نگاه کردن فیلم هندی است و محل نمی‌گذارد. بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌آیم. مادر آقای یوسفی را می‌بینم؛ مثل اردک راه می‌رود. خنده‌ام نمی‌گیرد. بر می‌گردم پشت میزم. ریش‌های پائین لبم را لای دندان‌هایم گاز می‌گیرم. سرم گیج می‌رود. فکر می‌کنم اگر الآن یک لیوان آب روی سرم بریزد مثل بخاری جلیز و ولیز می‌کنم. ته گلویم می‌سوزد. پشت زیرپوشم خیس شده است. انگار آتش غضب لباس‌هایم را هم سوزانده است. کتاب‌ها را هل می‌دهم آن طرف و سرم را روی میز می‌گذارم.

مگر می‌شود آدم نسبت به پدرش این قدر بد قضاوت کند. خُب استاد با سوادی هست که هست. شاید دلش نمی‌خواهد همه‌ی علمش را سر کلاس بیرون بریزد. اصلا تقصیر ارسطو است. اگر یک خط توی کتابش نوشته بود استاد نباید به درس دادن، مادی نگاه کند پدر هم مادی نگاه نمی‌کرد و سر کلاس بیشتر انرژی صرف می‌کرد. با خودم دعوایم می‌شود «آدم که با پدرش این قدر بی‌ادبانه حرف نمی‌زند!»

همیشه وقتی مطالعه‌ام خیلی طول می‌کشید سارا یک فنجان چای پر رنگ برایم می‌آورد. اما چند روز است که از چایی خبری نیست.

کاش بابا صادق بود و به بچه‌ها می‌گفت که من بلدم ولی جواب شما را نمی‌دهم. یا بهتر بود بگوید می‌ترسم اگر همه چیز را به شما بگویم زیادی با سواد شوید و از من مشهورتر شوید. یا می‌گفت من از جوان با سواد بدم می‌آید؛ چون جوان با سواد خطری است برای فرصت شغلی پیرمردها. یک چیزی ته دلم می‌گوید: «این چه مزخرفاتی است سرهم می‌کنی؟!» شاید وجدانم باشد.

نگاهم می‌افتد به قفسه کتاب‌ها. یک جلد از کتاب‌های «کاپلستون»م نیست. یادم نیست به کی داده‌ام. شاید اگر بابا یک دور نوار درس‌هایش را گوش می‌داد عوض می‌شد و کلاسش از روخوانی به مبانی اخلاق تبدیل می‌شد. شاید هم من به خاطر این‌که برایم غیبت رد کرده است عصبانیم و این جوری قضاوت می‌کنم. من چقدر پسر ناسپاسی هستم. کاش ارسطو گفته بود پسر نباید ناشکری کند.

سارا در اتاق را باز می‌کند و می‌آید تو. لیوان آبی دستش است، می‌گذارد روی میز. لیوان را برمی‌دارم و سر می‌کشم. لیوان را که می‌گذارم روی میز نصفه شده است. خیسی ته لیوان روی میز برق می‌زند.

می‌نشیند روی زمین. برای اولین بار است که سارا کوتاه آمده و پاپیش گذاشته. یک چیزی ته دلم قلقلکم می‌کند که اذیتش کنم. می‌گوید: «حتما باید گریه کنم که بهم توجه کنی؟ یک هفته است نه حرف می‌زنی نه می‌گویی چِت شده. نه محل می‌گذاری. سر موقع هم که نمی‌خوابی. صبح هم بیدارم نمی‌کنی. تنها می‌روی دانشگاه. باورکن برایم فرق نمی‌کند با تاکسی بروم دانشگاه یا ماشین تو. فقط می‌خواهم با تو باشم.

یادم می‌افتد که جلد پنجم کاپلستون را سارا امانت داد به یکی از دوستانش.

می‌گوید: «یک هفته است از خانه بیرون نرفتیم. مامان‌اینا فکر می‌کنند اتفاقی افتاده که اون‌جا نمی‌ریم. خُب بگو چی شده من بدونم. اگه من کاری کردم عذرخواهی می‌کنم.»

بقیه لیوان را سر می‌کشم. وسط حرف‌هایش می‌گویم متشکر. با دستش دانه اشک روی کتاب را پاک می‌کند. انگار دلم پنج تا پله را یکی می‌کند و محکم می‌خورد زمین. می‌گوید: «اگر غریبه‌ام بگو که بدانم.» این جمله‌ای است که همیشه من به سارا می‌گفتم.

می‌گویم: «غریبه چیه عزیزم من هم دارم دیوانه می‌شم من هم می‌دانم چه کار زشتی می‌کنم که به تو نمی‌گم چه مرگیم شده. من هم می‌دانم اخلاقم سگی شده است ولی باور کن این‌ها هیچ ربطی به تو ندارد. همه‌اش تقصیر بابا است. بابا که نه، ارسطو و بابا. از وقتی این ۳ واحدی لعنتی را گرفتم. چند جلسه که گذشت فهمیدم که این استاد با پدر من خیلی فرق می‌کند. احساس کردم استاد دوست ندارد به هیچ کدام از سؤال‌ها جواب بدهد. احساس کردم استاد فقط روخوانی می‌کند و می‌رود. آخر ترم امتحانش را از روی کتاب خودش می‌گیره که کتابش ده تا بیشتر فروش کنه. فهمیدم استاد ما با استاد کاوه، استاد معروف فلسفه اخلاق خیلی فرق می‌کند. فهمیدم استاد حرف‌های ارسطو را بیشتر از عقل و دینش قبول دارد. استاد ارسطو را حفظ کرده ولی نفهمیده.»

نمی‌دانم چرا سارا اشک می‌ریزد. از این‌که این حرف‌ها را به سارا زده‌ام احساس گناه می‌کنم.

سارا می‌گوید: «آدم درباره پدرش این جوری حرف نمی‌زنه!» حق دارد. اگر من هم جای او بودم همین را می‌گفتم.

-:«من که پدر شوهرم رو دوست دارم حاضر هم نیستم اراجیف تو رو گوش کنم.»

-: «پس یادت باشه هیچ وقت با اون درس نگیری.»

سارا راست می‌گوید «آدم درباره‌ی باباش …»

ساعت دوازده شده. برنامه شبکه ۳ می‌افتد روی شبکه ۲. روی تخت دراز کشیده‌ام. بد جوری هوس پرتقال کرده‌ام. اگر فردا صبح مغازه‌ها باز بودند حتما ۳ کیلو پرتقال می‌خرم. راستی یادم باشد نان هم بخرم.

۵

انگار باهواپیما رفته باشم بین ابرها. هوا گرفته است. ساعت ۸ صبح است. از خانه می‌زنم بیرون. سنگکی شلوغ نیست. صبح‌های جمعه مردم می‌خوابند. همه‌جا خلوت است. میوه‌فروشی هم بسته است. مادر آقای عسگری هم یک نان دستش گرفته. بیشتر شبیه مرغابی را می‌رود تا اُردک. خنده‌ام می‌گیرد. به زحمت جلوی خودم را می‌گیرم. سلام می‌کنم. به سارا سلام می‌رساند. چهار طبقه پله را یک نفس بالا می‌روم. آرام وارد خانه می‌شوم. سارا خواب است. عروسک‌ها هنوز وسط هال پخش هستند. سفره را باز می‌کنم. نان را می‌گذارم لای سفره. در یخچال را باز می‌کنم. دنبال کره می‌گردم نیست. پنیر هم نداریم. مربا را وسط سفره می‌گذارم. آرام سارا را بیدار می‌کنم. دست و صورتش را می‌شورد. کنارم می‌نشیند. لبخند می‌زند. می‌گوید: «حضرت فیلسوف! با قضیه بابا و ارسطو چه کردید؟»

می‌خندم و می‌گویم: «صورت مسئله را پاک کردم.» قهقهه می‌زند. لای خنده‌اش می‌گوید: «به همین راحتی!» می‌گویم: «راحت‌تر از این.» قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «در هر صورت من ترم بعد با بابا درس می‌گیرم.»

نان هنوز داغ است. بعد از کلی اصرار اجازه می‌دهد یک لقمه بگذارم دهانش. دهانش را که باز می‌کند می‌فهمم لقمه را خیلی بزرگ گرفته‌ام. مربا از لای لقمه می‌ریزد روی لباسش.