فیروزه

 
 

رئالیسم جادویی در سینما

سبک ادبی نوین مرکب از خیال و واقعیت، با عنوان – رئالیسم جادویی – قبل از هر چیز با نام آمریکای لاتین گره خورده است و نمی‌توان این منطقه از جهان را بدون نام نویسندگان بزرگی چون مارکز، یوسا، اسپینوزا و … به خاطر و زبان آورد.

این قدمت و سابقه ادبیات با چنین نوآوری و شهرت جهانی، مسلماً می‌بایست تأثیر فراوانی بر سینمای آمریکای لاتین گذارده باشد و البته چنین است.

ولی حتماً جالب است که بدانید این تأثیر گذاری به نحو مستقیمی صورت پذیرفته است.

گابریل گارسیا مارکز به همراه اسپینوزا و فرناندوبیری – پدر سینمای مستند و معترض آمریکای لاتین – اقدام به تأسیس مدرسه سینمایی کوبا می‌کنند که هم اکنون نیز با عنوان «مدرسه بین المللی سینما و تلویزیون کوبا» فعال است. اینان با مشاهده فقر و فقدان دانش لازم، جهت تحصیل به ایتالیا- رم- سفر می‌کنند و سالیانی را با سینما محشور می‌شوند، در عین حال که از ادبیات و داستان هم فارغ نیستند(خاصه مارکز و اسپینوزا) .

اینان هر کدام در حال حاضر در کنار شهرت و فعالیت در جهان ادبیات و رمان و داستان، به مشغولیات سینمایی نیز فعالند.

فرناندو بیری، موسس و مدرس «انستیتو فیلمسازی مستند» در آرژانتین است، اسپینوزا مدیر همان مدرسه سینمایی در کوباست و مارکز مدیر عامل و یکی از بنیانگذاران نهاد سینمایی آمریکای لاتین با عنوان – بنیاد سینمایی نوین آمریکای لاتین – است.

آری باید حوزه تأثیر ادبیات این منطقه را با آن شهرت جهانی بر سینما بسیار فراتر از آن‌چه به نظر می‌رسد، بررسی کرد. شاید بتوان گفت، سینما را رویای همان سبک و نوآوری که سبب شهرت جهانی ادبیات شده است، در سر است. برای این تحلیل، شواهدی نیز می‌توان جست. یکی از این شواهد و ویژگی‌های این سینما، در هم‌آمیختگی درام و مستند در آثار است. همان دو عنصری که ماده اصلی ایجاد سبک ادبی این منطقه و نویسندگانش بوده است (خیال و واقعیت) ایستگاه مرکزی/ برزیل را به یاد بیاورید و یا خاطرات موتور سیکلت / آرژانتین / والتر سالز.

شاید اگر بخواهیم از کشورهای حوزه اقیانوس اطلس تا حوزه دریایی کارائیب که روی هم رفته کشورهای آمریکای لاتین را تشکیل می‌دهند، بین سینمای مستند و معترض، که حاصل جنبش‌ها و انقلاب‌های پی در پی این دیار است و اکثراً تولید کشورهای حوزه جبال آند (شیلی، کلمبیا، ونزوئلا ….) است؛ و سینمای داستانی و درام‌پرداز آمریکای مرکزی، با نمایندگی تام و تمام مکزیک که تنه‌اش به تنه هالیوود خورده است (به دلیل همسایگی) و اکثر کارگردانان شاخصش نیز تا اسمی می‌شوند جذب هالیوود می‌شوند (ایناریتو، دل تورو، کوآران و …)

به سینمایی برمی‌خوریم که در عین داستانگویی، مستند گونه است و تعادل بین این دو بعد را نیز به خوبی حفظ می‌کند که شاید نمونه‌اش را در ادبیات با همان عنوان – رئالیسم جادویی – می‌توان یافت.

این البته تحلیلی چشم و گوش بسته نیست و خود کارگردانان شاخص این نوع از سینما در آمریکای لاتین به صراحت به آن اذعان دارند:

«سینمای آمریکای لاتین علی‌رغم همه مشکلاتی که هالیوود عمدتاً و عمداً پیش‌پای آن قرار می‌دهد، مثل ادبیاتش در حال جهانی شدن است.» سالز – کارگردان فیلم خاطرات موتور سیکلت.


 

آمریکای لاتین، ادبیات، سنت

آمریکای لاتین دنیای عجیبی است، دنیایی که هر چه در آن فرو می‌روی احساس می‌کنی دیرتر به انتهایش می‌رسی، دنیایی پر از رمز و راز و سنت‌های دیرین و در یک کلام دنیایی است جادویی. حال در این دنیای عجیب وقتی هنرمندی به خلق اثری مشغول‌ می‌شود، آن‌قدر در اطرافش ماده خام هست که هیچ نیازی به سرک کشیدن در دیگر جهان‌ها نداشته باشد و هنرمند آمریکای لاتین لااقل در ادبیات از این ماده خام بهترین استفاده را کرده است. نویسنده کلمبیایی یا برزیلی و یا پرویی وقت قلم به دست گرفتن، یک راست می‌رود سراغ دنیای جذاب خودش و تمام هم و غمش نشان دادن همین جهان و جذاب‌تر کردن آن در پیش چشم مخاطبان است. نویسندگان این سرزمین کهن اگر جهانی شدند به خاطر این است که قبل از هر چیز بومی بودند، یعنی به فرهنگ و تمدن بومی‌شان توجه کردند و سعی‌شان بر این بود که این فرهنگ را در اثرشان متبلور سازند. البته از تکنیک و ساختارهای روایی مدرن هم غافل نماندند و ثمره تلفیق این دو عنصر- سنت و تکنیک روز- آن چیزی شد که به نام «رئالیسم جادویی» شناخته می‌شود. « صد سال تنهایی» مارکز را ببینید؛ او در این اثر دنیایی را تصویر می‌کند که هم هست و هم نیست. دنیایی که هم می‌توان باورش کرد- و این وجه رئالیستی اثر است- و هم می‌‌توان انکارش کرد- وجه جادویی اثر- مارکز ادبیات و ظرفیت‌های آن را به خوبی شناخته و در کنار آن سنت‌های آمریکای لاتین را هم با تمام وجود درک کرده است و در واقع به آن‌ها ایمان آورده و حاصل کارش چنین نوشته‌هایی است که همگی جذاب و گیرا است.

بزرگ‌ترین درسی که می‌توان از آمریکای لاتین گرفت این است: جهانی شدن ادبیات زمانی حاصل می‌شود که ما حرف خودمان و فرهنگ و تمدن خودمان را محتوای اثر قرار دهیم تا حرفی نو برای مخاطب آن سوی دنیا داشته باشیم. حرفی که تا به حال نشنیده و خاص ماست؛ نه این‌که از روی نوشته‌های خودشان کپی شده است. تمدن ما کم‌مایه‌تر از تمدن آمریکای لاتین نیست. ما هم افسانه‌ها و اسطوره‌های بسیار داریم و فرهنگی که در هر گوشه آن می‌توان حرف نابی پیدا کرد و نیز مذهبی که پر از معانی جذاب است. ولی چون از خودمان بریده‌ایم، در به در دنبال حرفی برای زدن می‌گردیم.


 

لنگ‌لنگان به سوی هدفی دست‌نایافتنی

هنرمند، یعنی کسی که دنیا را متفاوت می‌بیند، کسی که حقیقتی را فراتر از نگاه عادی دیگران، تجربه می‌کند و خیلی وقت‌ها، هنر برای یک هنرمند وسیله‌ای است تا تجربه‌ی زیبایی‌شناسی‌اش را به دیگران منتقل کند. به همین سبب، آن چه که یک هنرمند را هنرمند می‌کند این است که حرفی برای گفتن دارد؛ حتی اگر آن حرف، تنها فرمی خاص و جدید برای بیان یک معنای شناخته شده باشد.

تجربه‌هایی که مخصوص به خود هنرمند باشد و دیگران، آن‌ها را تجربه نکرده باشند، می‌تواند منجر به خلق آثار هنری منحصر به فردی شود که برای همه‌ی مردم دنیا جذابیت دارد و به زودی جای خود را بین آثار هنری دیگر پیدا می‌کند؛ به خصوص اگر هنرمند بتواند فرم قدرتمند و متناسب با تجربه‌ی خودش را ایجاد کند.

شرایط متفاوت زندگی در آمریکای لاتین، چیزی است که به خاطر حضور پررنگ و موثرش در آثار هنری و ادبیات این سرزمین، باعث درخشش و شکوفایی آن‌ها شده است. تاثیر فرهنگ بومی و اعتقادات هنرمندان آمریکای لاتین در آثار آن‌ها حتی منجر به ایجاد سبک‌های جدید شده است؛ رئالیسم جادویی بیش از این که یک سبک نوشتن در داستان باشد، بیانی است از زندگی مردم این سرزمین؛ زندگی رمز‌آلود و شگفت‌انگیز. به همین دلیل، شخصیت‌های داستانی در سبک رئالیسم جادویی شخصیت‌هایی کاملا واقعی هستند ولی وقایع غیرطبیعی را تجربه می‌کنند.

باور کردن زندگی خود و ارزش قائل شدن برای تجربه‌های شخصی، از هنرمندان آمریکای لاتین شخصیت‌های قدرتمندی ساخته است که برای مردم دنیا حرفی برای گفتن دارند و زبان‌شان برای دیگران، ارزش یادگیری دارد و هنرشان در مدت کوتاهی (نزدیک نیم قرن)، مقام و جایگاه ارزشمندی پیدا کرده است.

ولی بعضی به خاطر ورود معکوس به وادی هنر، قبل از این که حرفی برای گفتن داشته باشند، تکنیک‌ها را فرا می‌گیرند و از آن‌جایی که تکنیک‌ها و فرم‌ها معمولا منفک از معانی و مفاهیم نیستند، هنرمند تبدیل به شخصیتی می‌شود که به جای حرکت در سر صف فکر و اندیشه، در انتهای صف تقلید و تکرار، لنگ‌لنگان خود را به سوی هدفی دست‌نایافتنی می‌کشد.


 

کارلوس فوئنتس

کارلوس فونتسدر سال ۱۹۲۸ متولد شد. نویسنده‌ی مکزیکی و یکی از معروف‌ترین و شناخته‌شده‌ترین نویسندگان و رمان‌نویسان اسپانیایی زبان جهان. فوئنتس ادبیات معاصر امریکای لاتین را تحت تأثیر قرار داده است. کارهایش به صورت گسترده‌ای به زبان انگلیسی و دیگر زبان‌ها ترجمه شده است.

زندگی‌نامه: فوئنتس در شهر پاناما متولد شد. والدینش دیپلمات‌هایی مکزیکی بودند. در دوران کودکی در کویتو، مونته‌ویدئو، ریو دو ژانیرو، واشینگتن، سانتیاگو و بوینوس‌آیرس زندگی کرد. در دوران نوجوانی به مکزیک برگشت؛ جایی که تا سال ۱۹۶۵ در آنجا زندگی کرده بود.

با دنباله‌روی از والدینش در سال ۱۹۶۵ یک دیپلمات شد و در لندن، پاریس و دیگر پایتخت‌ها خدمت کرد. وی همچنین در دانشگاه‌های برون، پرینستون، هاروارد، پن، کلمبیا و کمبریج تدریس کرده است و در حال حاضر در دانشگاه برون تدریس می‌کند.

پسر کارلوس فوئنتس، لموس در سال ۱۹۹۹ در سن ۲۵ سالگی از عارضه‌ی هموفیلیا درگذشت. دختر وی در سال ۲۰۰۵ در سن ۲۹ سالگی درگذشت.

کتاب‌ها
اولین رمان فوئنتس « La region mas transparente » وقتی ۲۸ ساله بود منتشر شد که یک رمان کلاسیک معاصر است. این رمان جزو نخستین رمان‌ها و از پیشگامان بود، نه فقط در نثر بلکه به عنوان دارا بودن اثر کاریزماتیک یک کلان‌شهر، مکزیکو سیتی به عنوان کاراکتر اصلی است.

رمان‌های دهه‌ی ۱۹۶۰، « آئورا » و «لا مورته دی آرتمیو کروز» به طور عمده‌ای دلالت بر کاربرد شیوه‌ی آزمایشی روایت(نریشن) مدرن، (از جمله فرم دوم شخص) برای وارسی جامعه، هویت و تاریخ دارند.

وی جایزه‌ی ملی ادبی مکزیک را برای کتاب «ارکیده زیر مهتاب» برده است. چهارده عنوان از رمان‌هایش در ایالات متحده منتشر شده است. بر اساس یکی از بهترین کتاب‌هایش «بیگانه‌ی قدیمی» فیلمی با شرکت ستارگانی چون گریگوری پک، جین فندا و جیمی اسمیت ساخته شد.

فوئنتس به صورت مرتب مقالاتی فرهنگی، سیاسی برای روزنامه‌ی اسپانیایی زبان «ال پاییس» می‌نویسد. وی یک منتقد سخت‌گیر علیه آن‌چه وی فرهنگ و اقتصاد امپریالیسم می‌داند است، مخصوصاًً در توجه به امریکای لاتین.

در سال ۱۹۹۹ مدال افتخار بلیزاریو دومینکوئز را دریافت کرد.

فوئنتس در بیشتر رمان‌ها و مقالاتش هویت فرهنگی – تاریخی امریکای لاتین مخصوصاً مکزیک را بررسی کرده است. اما وی می‌گوید جستجو برای هویت ملی در رمان‌هایش مدت زمان زیادی ادامه نخواهد یافت، «در حال حاضر بیش از سی نویسنده‌ی مکزیکی وجود دارند که رمان‌های خوبی می‌نویسند. در حالی که حتی کلمه‌ای از مکزیک در آن‌ها ذکر نمی‌شود…» فوئنتس می‌گوید «امروزه آزادی کاملی در نویسندگی در مکزیک وجود دارد که به علت آن لازم نیست مسئله‌ای تحت عنوان هویت مکزیکی را بررسی کنیم. می‌دانید چرا؟ چون ما هویت داریم… ما می‌دانیم که کی هستیم. ما می‌دانیم یک مکزیکی به چه معناست. در حال حاضر مشکل کشف کردن تفاوت‌هاست – نه هویت بلکه تفاوت: تفاوت‌های جنسی، تفاوت‌های مذهبی، تفاوت‌های سیاسی، تفاوت‌های اخلاقی، تفاوت‌های زیباشناسی و…»


 

مضمون در شعر

دیروز باران بارید / همسایه / در خانه خود / غریبانه نشا شد / امروز / بی‌وقفه به آسمان نگاه می‌کنیم / و

نوبت خود را / انتظار می‌کشیم / «کریم رجب زاده»*

«مضمون» همان معنایی است که توسط تکنیک برجسته شده است. این برجستگی اما در عین حال، پنهان کردن و به تأخیر انداختن معنا را هم در دل خود مستتر دارد. پس چون بر سر راه درک مخاطب نوعی مانع ایجاد می‌کند و برای برقراری تفاهم با مخاطب به تلاش ذهنی او نیاز دارد، می‌توان از دیدگاهی زبان‌شناختی و بر اساس مدل فرمالیستی، مضمون‌سازی را روشی برای شعر آفرینی دانست. نگارنده اذعان می‌دارد که مضمون‌سازی نه تنها یگانه طریق آفرینش شعر نیست، بلکه در دوران مختلف وزن متفاوتی از نزدیک به صفر تا تقریباً صد در سرایش شعر داشته است. مقایسه سطحی کمی و کیفی مضمون‌پردازی در شعر سبک خراسانی و سبک هندی، مصداقی گویا برای این حکم است.

از مهم‌ترین کاربردهای «مضمون» باید به تجسم مجدد معانی کلی و مکرّر پیشین اشاره نمود. مضمون، اوّلاً به یک مفهوم کلی چون «مرگ» جسمیت می‌بخشد و آن را در فرم و قالبی هنری عینی و قابل لمس می‌کند و ثانیاً اجسام قبلی و مکرّر همان مفهوم را در فرم و قالبی جدید، مجدداً شکل‌بندی می‌کند. همین جسمیت و شکل‌بندی جدید، مفهوم کلی و مکرّر را شنیدنی می‌نماید.

«کریم رجب‌زاده» مضمون «نشا شدن» را برای مرگ در نظر می‌گیرد. این انتخاب هوشمندانه از یک سو، حضور باران را توجیهی مادی و تصویری می‌بخشد (علاوه بر نقش استعاری آشنا و دم دست باران به عنوان اشک و گریه) و از سوی دیگر به زندگی پس از مرگ اشاره می‌کند و مواضع فکری خود را در این باره، هنرمندانه به تصویر می‌کشد، شعر از این پس، از عبور از «مرگ‌اندیشی» به «مرگ‌آگاهی» شاعر استفاده کرده است. انتظاری بی‌وقفه برای نشا شدن و رویشی مجدد و در حقیقت مرگ.

به راستی اگر مضمون تازه این شعر نبود، «رجب‌زاده» بعد از «مرگ پایان کبوتر نیست» چه چیزی می‌توانست برای گفتن داشته باشد؟

* گزیده ادبیات معاصر (۴۴) – کریم رجب‌زاده – نیستان – ۱۳۷۸ – صفحه ۲۹


 

تو را چون دفتر شعر به رخ زشتی‌ها می‌کشم

۱
تو را
چون شمشیری از یاسمن
به روی جهان می‌کشم
و پیروزی‌ام را اعلام می‌کنم
تو را
چون کتابی مقدس
به رخ کافران می‌کشم
و به روی بی‌سوادان
چون شعر
و به روی بدویت
چون تمدنی از مرمر
گذرنامه‌ام را به دریا می‌اندازم
و تو را «وطنم» می‌خوانم
فرهنگ لغتم را
به آتش می‌اندازم
و تو را «زبان من» می‌نامم
همه ملوک‌‌الطوایف را از پا می‌اندازم
و تو را شهبانویم می‌خوانم .

۲
چون وعده باران
تو را به رخ «تموز» می‌کشم
چون وعده درخت
به رخ گنجشکان
و چون وعده آبی‌ها
به رخ مرغان دریایی.
و با دبستانی‌ها
به سفری علمی می‌رویم
تا حدود سینه‌ات
که با گلوله‌های برف بازی کنند
و به شکار مرغابی بروند
و گرد بودن زمین را
عملا ببینند …

۳
تو را چون نخل
به رخ صحرا می‌کشم
چون خوشه گندم
به رخ خشکسالی‌ها
و شمعدانی از طلا
به رخ تاریکی.
تو را چون گرده نان
به رخ گرسنگان
به رخ بردگان
چون پرچم آزادی
تو را به رخ زشتی‌ها
چون کبوتری سپید
فواره آب
و کتاب شعر
از نیام می‌کشم.

۴
تو را
چون ترانه‌ای
به رخ پلیس عرب می‌کشم
به رخ نفت عرب
چون شیشه عطر
و به رخ مرگ عرب
بشارت تولدی دیگر…

۵
به آنانی که گوشت زن می‌خورند
می‌گویم که تو دلدار منی
که نیش‌های‌شان را دور کنند
و ناخن‌های‌شان را
و خون را از لباس‌های‌شان بشویند
و به دوره رنسانس وارد شوند.

*از کتاب در دست انتشار «درخت به درخت ستاره به ستاره» (نشر ثالث)


 

دو غزل منتشر نشده

من
تا آینه جان در تو بدیدم من خود را
اول نظر انکار نمودم تن خود را

بی‌تن که شدم وقت سبک‌جانی من شد
اقرار که سنگینی پیراهن خود را

در دست تحمل نتوانستم و بر خاک –
افکندمش آن‌گونه که اهریمن خود را

×

آموختم آیینگی‌ات تا بنمایم
– بی‌واسطه – بر خویشتنم دیدن خود را

آن‌سوی فرو ریخته‌ام حیرت گنگی
می‌یافت منی را که منم – دشمن خود را

×

من کور؟ نه! من پلک به هم آمده از وهم
من کر؟ نه! که پژواک شدن شیون خود را

من لال؟ نه! من پرسشی الکن که حضورت
بی‌پاسخی آموخت به من کشتن خود را

چگونه؟
چگونه هم نباشم با شما خوبان و هم باشم
که می‌میرم اگر یکدم دم بی‌بازدم باشم

نبودن یا نه؟ بودن مسأله این نیست می‌خواهند-
که من هم گاهگاهی در حواشی بیش و کم باشم

و می‌خواهند نه ، حتی زبانم برنمی‌تابد
مبادا بیش از این شرمنده خون قلم باشم

منی که شاعر دلخندها بودم زبانم لال
اگر دلمویه‌پرداز و اگر تسلیم غم باشم

صریح و ساده گیرم حال یاران را نیاندیشم
چگونه می‌توانم راوی حال خودم باشم

چرا من حرف سیّاسان عالم را نمی‌فهمم
چرا در راست گفتن نیز محتاج قسم باشم؟

ملالی نیست تهمت نیز گاهی آبروبخش است
خوشاتر که به تقدیس تغزل متهم باشم

غزل می‌خواندم آن‌جا که راه بازگشتن نیست
مگر در بازگشتن نیز با او هم‌قدم باشم


 

روایت همه‌ی زندگی

مقدمه: از سال ۱۹۳۲ که شورش دهقانی السالوادور با مرگ بیست هزار روستایی رقم خورد، مجموعه عواملی پدید آمد که نظامیان و زمین‌داران بزرگ در اتحادی آشکار به ستمگرانه‌ترین عملیات سرکوب فیزیکی و روحی – روانی متوسل شوند تا هر گونه صدای حق‌طلبانه‌ای را در نطفه خفه کنند. عمق و ابعاد رنج توده مردم، همچون مردمان ستم‌دیده پاراگوئه در دوره ژنرال آلفردو استروسنر فراتر از آن بود که نویسندگان و هنرمندان السالوادوری، شور و هنر هنرمندانه خود را در چهاردیواری «بی‌معنایی» به انجماد بکشانند. از این رو طی هفتاد سال گذشته، کمتر اهل قلمی در السالوادور می‌توان سراغ گرفت که شعار «هنر برای هنر» را در دستور کار خود قرار داده باشد. شعار آن‌ها این است که «هنر از مردم بر می‌خیزد و باید در چرخشی پویا و دیالکتیکی نهایتاً به مردم عرضه شود.»

به‌همین دلیل فقر، ستم، بی‌سوادی، آوارگی و بیکاری در این کشور تقریباً هفت میلیونی، غیرسیاسی‌ترین داستان‌ها و اشعار را در لایه دوم و سوم به سوی «سیاسی‌گری» سوق داد.

از جمع شاعران، نمایش‌نامه‌نویسان و داستان‌نویس‌های این سرزمین می‌توان از کلودیا لارس، لیلیان خمینز، خوزه روبرتو سزا، روکه دالتون (که در عملیاتی انقلابی کشته شد)، اوتورنه کار، ایتالو لوپز والاسیوس، روبرتو آرمیخو و بالاخره سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه) نام برد که در نوشتن داستان کوتاه مدرنیستی، اعجوبه‌ای است. کافی است دو داستان کوتاه «ما رذلیم» و «جادو شده» او را در مجموعه داستان کوتاه «رو به آسمان در شب» بخوانیم تا بدانیم چرا به او عنوان اعجوبه می‌دهند. بالاخره باید از همین مانلیو آرگه‌تا (متولد ۱۹۲۵) نام برد که از نظر منتقدان یکی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین و خالق «آثار عظیم» است.

اثرش یک روز زندگی یا «روزی از روزهای زندگی» یکی از شاخص‌ترین رمان‌های سیاسی قرن بیستم آمریکای لاتین است. این اثر به‌ تقریب به بیشتر زبان‌های معتبر جهان ترجمه شده است. خانم پریتی کرافت، پژوهشگر ادبیات آمریکای لاتین و استاد دانشگاه «نورث پارک» شیکاگو درباره این اثر گفته است: «مانلیو آرگه‌تا را با آثار عظیمی می‌شناسیم که یک روز زندگی بر تارک‌شان می‌درخشد.»

نگاهی به معنا و ساختار رمان: داستان با تکنیک سیال ذهن و مؤلفه‌های فرعی آن یعنی توازی و تقاطع ذهن‌های در حال سیلان یا جریان‌های حاصل از سیلان ذهن، روایت می‌شود. راوی اصلی و کانون روایت، زنی روستایی است به‌نام «گوآوا لوپه» که پنج کلاس درس خوانده، سپس به‌ دلیل فقر و دوری راه، تحصیل را رها کرده است تا در کلاف کردن الیاف‌های نخی به پدرش کمک کند. راوی‌های دیگری هم هستند که در پرسپکتیو کردن فضای روایی سر رشته روایت را به دست می‌گیرند؛ از جمله «آدولفینا» نوه دختری لوپه و نیز سربازهایی از گارد سرکوب‌گر اعزامی.

تکنیک تک‌گویی درونی این رمان، به لحاظ روایت‌شناسی به غایت حساب‌شده است. گسست‌های مکرر زمانی و نیز مکانی حتی از سوی خواننده عادی و نه نخبه، قابل پیگیری است. شیوه دورانی دقیق روایت و بازگشت روی شخصیت یا رخدادی که قبلاً نشانه‌ها یا دلالت‌ها یا نمادهایی از آن‌ها را در اختیار داشتیم، از دیگر مواد اولیه ساخت رمان است. در واقع یکی از دلایل موفقیت این رمان در سطح جهانی، دقت و وسواس استادانه‌ای است که برای امکانات و الزامات روایی متن به خرج داده می‌شود و به خواننده این توانایی را می‌دهد که با این رمان مدرنیستی متأخر ارتباط برقرار کند.

به داستان بازگردیم: غذای روستائی‌ها، عمدتاً لوبیا و ذرت است و این فقر تغذیه دست به دست سطح بسیار نازل بهداشت می‌دهد و بزرگ‌سالان را با انواع بیماری‌ها و کودکان را با اسهال خونی از پا در می‌آورد. تصویر این رخدادها و علل آن‌ها، چه با دلالت‌های ضمنی یا صریح گفته شود، گاهی نمایشی است و زمانی نقلی. توازنی بین نقل و نمایش برقرار شده که اولاً روایت به نقالی تبدیل نشود، ثانیاً نمایش، حجم داستان را به ‌شکل غیرمنطقی افزایش ندهد. اما در عین حال از هیچ رخدادی به‌ سادگی عبور نشده است. اگر خوب دقت شود، تک‌تک آن‌ها برجستگی خاص خود را پیدا کرده است؛ چه دستگیری «آدولفینا» باشد و چه سوار شدنش به اتوبوس و چه برخورد با کشیش‌ها.

لوپه در سن پانزده سالگی به همسری مردی به نام «خوزه» درمی‌آید که در شرایط عادی انسانی است با نقاط قوت و ضعف معمول. او هم تحت‌تأثیر تبلیغات ارباب‌ها – که از کشیش چاق، سرحال و برخوردار از گونه‌های گل‌انداخته شنیده می‌شود- مثل بقیه ساکنان روستا، مرگ مردم را در اثر بیماری‌های پیش‌پاافتاده، خصوصاً مرگ کودکان را، نتیجه خواست خدا و قصور والدین می‌داند و به توصیه کشیش‌ها به‌جای عمل، تسلیم و رضا پیشه می‌کند. حتی در اوج بیماری کودکان، به‌ جای بردن آن‌ها نزد پزشک، فکر می‌کند باید غسل تعمیدشان داد. کشیش می‌گوید: «اگر چیزی در دنیا ندارید، به جایش در آخرت بهشت از آن شما و کودکان مرده‌تان خواهد بود.»

نگرش به کشیش‌ها تا این‌جا یک‌سویه است. اما نگاه به مردم، دو سویه است؛ چون می‌بینیم همین مردم له‌شده و تحت ستم، مثل همه‌جای دنیا، از سر بدبختی از سویی رو به تسلیم و تمکین می‌آورند،از سوی دیگر رو به خودویرانگری: نوشخواری و عربده‌کشی.

به موازات این خودتخریبی‌ها، خواننده می‌فهمد که کشیش، به‌عنوان یک عنصر روحانی، یک مبلغ دین و انتقال‌دهنده کلام خدا یعنی عدالت، سلامت نفس، تواضع و عزت نفس، عمل نمی‌کند، بلکه شیوه توجیه ستم ارباب‌ها، ادامه و بقای جهل و خرافه را تبلیغ می‌کند. طبعاً خواننده هوشمند نوعی یکسویه‌نگری و تک‌صدایی‌گرایی در رمان می‌بیند و چه‌بسا دین یا دست‌کم کشیش‌ها را عمله ظلم بداند. اما چیزی نمی‌گذرد که این یکسویه‌نگری با آمدن کشیش‌های جوان و ارائه نوع دیگری از خداجویی، منتفی می‌شود. از این حیث رمان یکی از آثار آوانگارد تلقی می‌شود؛ چون نشان می‌دهد روحانیون نیز اگر از حقیقت تبعیت کنند نه انسان‌های قدرتمند، می‌توانند محبوبیت روشنفکرانی همچون چه‌گوارا را کسب کنند. این رمان از این منظر در زمان انتشار خود، سر و صدای زیادی راه انداخت. در واقع هشداری بود که روشنفکرهای چپ، رادیکال و دمکرات را به اتحاد با روحانیون مردم‌گرا و انقلابی دعوت می‌کرد.

باری کشیش‌های جوان که از پوشیدن لباس‌های عادی خودداری نمی‌کنند، نه ‌تنها چیزی از مردم نمی‌خواهند، بلکه هر از گاهی سوغاتی – هر چند ارزان قیمت – برای خانواده‌های روستائی می‌آورند. کشیش‌ها به‌عنوان نماد آگاهی به ‌سرعت تعاونی تشکیل می‌دهند و مردم روستا را که به‌ دلیل ناآگاهی «توده‌ای درهم ‌ریخته» بودند، به ‌سمت مردمانی سازمان‌یافته سوق می‌دهند. کشیش‌ها با این همکاری‌ها در عمل نشان می‌دهند که مردم را دوست دارند و عشق به خدا و مسیح با اطاعت از کشیش تفاوت ماهوی دارد.

قدرت، دشمن آگاهی و انسجام و هویت است. به‌همین دلیل دیکتاتورها گروهی سرباز در روستا مستقر می‌کنند. آن‌ها حتی کلیسا رفتن را خطرناک می‌دانند و کسانی را که به کلیسا می‌روند، آزار می‌دهند و در همان حال انواع اتهام‌ها را به کشیش‌های جوان نسبت می‌دهند. به این ترتیب اگر تا دیروز، حکومت و ارباب‌ها، کلیسا رفتن را تشویق می‌کردند و می‌ستودند، حالا که کلیسا به منبع آگاهی تبدیل شده است، تحریم و تحدید می‌گردد. لوپه با دیدن سربازها، بیشتر از آن‌که بترسد، متأثر می‌شود؛ چرا که می‌بیند اهالی روستا به دست فرزندان روستاها زخمی و کشته می‌شوند.

لوپه که برساخته‌ترین شخصیت رمان است، با هوشمندی درمی‌یابد که کشیش‌های جوان، ایمان را با علم آمیخته‌اند و بین این دو جدایی نمی‌بینند و حق با آن‌هاست که حقیقت الهی را چیزی سوای تسلیم و رضای محض می‌دانند. لوپه از این منظر درمی‌یابد که به ارباب به‌ عنوان یک انسان باید احترام گذاشت، اما «احترام و ملایمت نباید با تسلیم اشتباه شود.»(ص ۳۷)

خوستینو پسر بزرگ لوپه در همراهی با کشیش‌ها، مردم را در قالب اتحادیه‌ای مسیحی سازمان‌دهی می‌کند، اما بانک‌هایی که متحد زمین‌داران هستند، از دادن وام برای بذر و و کود و دفع آفات خودداری می‌کنند. مردم از جمله آدولفینا، نوه دختری لوپه، به بانک یورش می‌برند و سربازها به آن‌ها حمله می‌کنند. این سربازها، مثل همه‌ جای دنیا فکر می‌کنند که اگر رأس سازمان نابود شود، سازمان از هم می‌پاشد. پس شبانه به خانه خوستینو می‌روند و او را به ‌طرز وحشیانه‌ای می‌کشند، سر بریده‌اش را روی تیرکی در یک مزرعه می‌گذارند و جسد سوراخ سوراخ ‌شده‌اش را کنار جاده می‌اندازند. این بخش از روایت، که کارکرد ذهنی نسبتاً زیادی را به خود اختصاص داده است، از درخشان‌ترین صحنه‌های رمان است. لوپه، کنار تیرک می‌رود و به سر بریده پسر مهربانش، که چشمانش هنوز باز است و لبخندی بر لب دارد، نگاه می‌کند. در آنِ واحد، هم دچار رقت و لطافت احساسات می‌شود و هم دستخوش خشم و اندوه؛ به گونه‌ای که حتی یک قطره اشک نمی‌ریزد.

مرگ خوستینوی تنها و خسته، استعاره‌ای است از مرگ غریبانه و تحقیرآمیز مسیح که حقارت لحظه‌ای‌اش به عظمت تاریخی تبدیل شد و اقتدار رودرروی خود را در طول تاریخ به ذلت کشاند. اعمال لوپه نیز یادآور دوستداران مسیح است: لوپه هر شب در حیاط برای خوستینو آب می‌گذارد و اطراف آن خاکستر می‌ریزد «و صبح‌ها جای پای خوستینو را روی خاکستر می‌بیند» – خرقه‌ای در میان نیست که کالیگولای حاکم بر السالوادور در انتظار معجزه‌اش باشد، اما مادری هست که به‌شکل نمادین، مبارزه در راه حق را پاس دارد.

خوزه که تا پیش از آن مردی عامی بود و هر از گاهی به نوشخواری رو می‌آورد، به‌ مرور متحول می‌شود. او هم در مرگ فرزند گریه نمی‌کند. این امر از یک دیدگاه روایت می‌شود و دستگیری سربازها از سوی مردم و وادار کردن مردم به کندن قبر برای خوستینو – که استعاره‌ای است از پایین آوردن جسد مسیح و گذاشتن آن در غار – از دیدگاهی دیگر.

سران نظامی کشور و زمین‌داران بزرگ که حالا خود را با مردمی متحد روبه‌رو می‌بینند، به سربازها دستور می‌دهند که خانه‌های روستا را آتش بزنند، به زن‌ها تجاوز کنند، بچه ها را کتک بزنند و مردها و حتی چهارپایان را بکشند. چنین می‌شود که مردها، از جمله خوزه به کوه می‌زنند. اما کوه‌نشینی، آن‌ها را به‌ سمت توحش و خشونت سوق نمی‌دهد، چون عنصر کار و زحمت را از زندگی خود حذف نمی‌کنند و می‌دانند چرا مجبورند در چنان شرایطی زندگی کنند. ضمن این‌ که با بحث و گفتگو بر آگاهی خود می‌افزایند. لوپه خوشحال می‌شود که شوهرش حالا به علت اصلی فقر و بدبختی خود و دیگران پی برده است. در عین حال یک‌سویه‌نگری در خوبی انسان‌ها را کنار می‌گذارد و درک می‌کند که «انسان خوب حتماً کسی نیست که همیشه سرش پایین است و اعتراض نمی‌کند و چیزی نمی‌خواهد و عصبانی نمی‌شود.»

از نظر لوپه، که نقش توأمان «شیرزن»، و «مادر همه جوان‌ها» را دارد، کشیش‌های جوان، نماینده واقعی خدا و مسیح‌اند و چون جانب حق را می‌گیرند، پس نهایتاً پیروز خواهند شد، حتی اگر در یک یا چند مقطع شکست بخورند.

کشیش‌های جوان، اسقف را متقاعد می‌کنند که در این شرایط بحرانی، محافظه‌کاری را کنار گذاشته و از مردم زحمتکش حمایت کند. با پیوستن اسقف به مردم، خبر جهانی می‌شود و صلیب سرخ دخالت می‌کند. البته رنج و بدبختی و سرکوب پایان نمی‌پذیرد، اما مبارزه برای استقرار عدالت تداوم می‌یاید.

هر چند داستان اساساً تک‌صدایی است و نویسنده به‌بهانه این‌که «تمام تریبون‌های دنیای واقعی در اختیار قدرتمندان است»، در واقعیت داستانی «سهمی برای صدای حاکم‌های نظامی قائل نمی‌شود»، اما نگاه نویسنده، هم روی شخصیت‌ها و هم رخدادها، دوسویه است. نگاه به دین و نقش دوگانه آن نیز، که از کارکردهای برجسته روایت است، دوسویه است. دین و مذهب و حرف‌های روحانیون به ‌همان شکل که می‌تواند وسیله‌ای برای حمایت از منافع ارباب‌ها و ثروتمندان و تحمیق توده‌ها باشد، در مقیاسی وسیع‌تر و عمیق‌تر می‌تواند حمایت‌گر فرهنگی و روحی زحمت‌کشان باشد، به مردم آگاهی بدهد و در نظر بگیرد که اتفاقاً این امر، همان‌طور که مهاتما گاندی تأکید می‌کرد، در تحلیل نهایی برای «نزدیکی مردم به‌خدا» کارسازتر است. مردم با لمس «عدالت زمینی و عینی»، مصداقی از عدالت الهی را کشف می‌کنند. آن‌گاه چه به‌شکل ناخودآگاه به فلسفه «همانندی خدا و طبیعت» اسپینوزا معتقد باشند، و چه به‌صورت ناخودآگاه به فلسفه لایبنیتس یعنی «تکثر کمال مطلق (خدا) در جوهرهای بی‌شمار هستی» باور داشته باشند، در نهایت فاصله آن چیزی که در قالب «ایده‌آل» و «آرمان» نویدش را می‌دهند، با واقعیت کمتر حس می‌شود. و این، در تحلیل غایی یعنی کم شدن تقابل فرد و جامعه و تضاد انسان‌ها با یکدیگر.

نکته معنایی دیگری که به‌رغم فرم نه‌چندان ساده روایت می‌توان از دل آن بیرون کشید، سادگی و ذکاوت روستائیان السالوادوری است که خواننده ایرانی را یاد روستاهای میهن خود می‌اندازد. این بی‌آلایشی و زیرکی، بیشتر از آن که توصیف شود، القاء می‌گردد؛ خصوصاً در رفتار و کردار شخصیت‌هایی مثل خوزه، پسر و دامادش که به‌ شکلی خودجوش به جایگاه رهبری معنوی مردم رسیده‌اند. آن‌ها حتی در قالب رهبران عدالت‌خواه، با قدرت‌طلبی و اطاعت محض بیگانه‌اند و هنرشان این است که بدون توسل به خشونت از قید استثمار وحشیانه و بندگی رهایی یابند. درد و رنج آن‌ها و نیز لوپه این است که سرکوب‌گران مردم روستا، سربازانی‌اند که فرزند روستائیان و زحمت‌کشان شهری‌اند نه زمین‌داران بزرگ، بانک‌داران و حاکمان نظامی. به‌ همین دلیل است که وقتی در خانه لوپه مستقر می‌شوند تا خوزه را دستگیر کنند، لوپه به‌ رغم بی‌حرمتی آن‌ها، مدام به آن‌ها مهر می‌ورزد و خوردنی تعارف می‌کند. وقتی به چهره جوان این سربازهای ناآگاه نگاه می‌کند، نمی‌تواند با غلیان احساسات مادری خود مقابله کند. در عین‌حال از این که حکومت این جوان را مسلح کرده و در برابر مردم قرار می‌دهد، دچار خشم می‌شود. لایه دوم رمان سرشار است از چنین نکات نوع‌دوستانه و حق‌طلبانه‌ای.


 

آلخاندرو گنزالس ایناریتو

الخاندرو گونزالز ایناریتو، این نام خوش‌آهنگ و خوش‌ترکیب از آنِ فیلم‌سازی است که در چهار – پنج سال گذشته، بر سر زبان‌ها افتاده و در محافل و نشریات سینمایی، از او بسیار یاد می‌شود. او از دیار آمریکای لاتین برآمده است و به همراه گیلرمو دل تورو و آلفونسو کوآرون به سینمای مکزیک اعتباری جهانی بخشیده است. این سه کارگردان و نیز فیلم‌نامه‌نویس موفق، گیلرمو آریاگا اکنون به هالیوود رفته‌اند و توفیقات آن‌ها جهانی شده است.

ایناریتو تا کنون، سه فیلم بیشتر نساخته؛ اما همین سه فیلم آن‌قدر خوب بوده‌اند که او را به این درجه از شهرت و اعتبار جهانی رسانده‌اند.

فیلم نخست او، عشق سگی (آمورس پروس) در سال ۲۰۰۰ در مکزیک تولید شده است. این فیلم شامل سه اپیزود است که هر اپیزود دارای شخصیت‌های متفاوت است. این شخصیت‌ها در صحنه سانحه‌ای رانندگی، به هم می‌رسند؛ اوکتاویو (گائل گارسیا برنال) که قصد دارد با پول شرط‌بندی روی جنگ سگ‌ها، با همسر برادرش بگریزد، با مدلی به نام والریا (گویا تولدو) تصادف می‌کند. والریا در اثر تصادف، سخت معلول می‌شود و زندگی نوپای او با دانیل (آلوارو گوئرو) که خانواده‌اش را به عشق والریا رها کرده دچار بحران می‌گردد. شخصیت دیگر ول‌گردی خیابانی و سگ‌باز به نام ال چیوو (امیلیو اچه‌وریا) است که اتفاقاً هنگام تصادف آن‌جاست و سگ زخمی اوکتاویو را با خود می‌برد. او با درگیری در ماجرای کلاهبرداری دو دوست نسبت به همدیگر، پولی به جیب می‌زند تا آن را به دخترش بدهد.

این فیلم نخستین بار، در دوره سال ۲۰۰۰ جشنواره کن به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت و توانست جایزه بهترین فیلم بخش «هفته منتقدان» را به دست آورد. نمایش این فیلم در دیگر جشنواره‌های معتبر جهان نیز بسیار موفق بود و جوایزی از قبیل: بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد (امیلیو اچه‌وریا و گائل گارسا برنال) در جشنواره شیکاگو؛ بهترین فیلم و بهترین کارگردان جشنواره توکیو را از آن خود کرد. همچنین در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان اسکار نیز نامزد شده است.

فیلم دوم ایناریتو، ۲۱ گرم محصول سال ۲۰۰۳ آمریکاست. خلاصه داستان فیلم، با حذف شاخ و برگ‌ها، بدین قرار است: جک جردن (بنیسیو دل‌تورو) در سانحه رانندگی، موجب مرگ دو دختر و مرگ مغزی پدر آن‌ها، مایکل (دنی هیوستن) می‌شود و می‌گریزد. قلب او در سینه پل ریورز (شان پن) جای می‌گیرد که با همسرش، مری (شارلوت گینزبورگ) دچار اختلاف شده است. جک دچار عذاب وجدان می‌شود و خود را لو می‌دهد. او زندانی و سپس آزاد می‌شود. پل، کریستینا را می‌یابد و به او دل می‌بازد. مری از پل جدا می‌شود. پل به قصد گرفتن انتقام کریستینا از جک، با او درگیر می‌شود؛ اما خودش گلوله می‌خورد و در نهایت می‌میرد. جک برای رهایی از احساس گناه، خود را قاتل معرفی می‌کند؛ ولی شواهد کافی نیست و او آزاد می‌شود.

جوایز: بهترین بازیگر مرد (شان پن) جشنواره ونیز و نامزد بهترین فیلم همین جشنواره؛ نامزد اسکار بهترین بازیگر زن اصلی (نیامی واتس) و مرد مکمل (دل تورو)؛ نامزد گلدن گلاب بهترین فیلم‌نامه اورژینال، تدوین و بازیگر (پن، دل تورو و واتس) و … .

فیلم سوم او، بابل محصول ۲۰۰۶ آمریکا، مکزیک و ژاپن است. این فیلم نیز از ساختاری اپیزودیک برخوردار است و چهار داستان مجزا از چهار گوشه جهان را روایت می‌کند.

داستان نخست در مراکش می‌گذرد؛ دو پسر چوپان هنگام آزمایش برد تفنگ‌شان، به اتوبوس گردشگری نیز شلیک می‌کنند. گلوله به سوزان(کیت بلانشت) اصابت می‌کند. او به همراه همسرش، ریچارد (براد پیت) برای دیدن صحرا آمده است. ریچارد اتوبوس را به روستا می‌برد تا سوزان را از مرگ نجات دهد.

محل وقوع داستان دوم آمریکاست؛ آملیا (آدریانا بارازا) زنی مکزیکی است که مراقبت از دو فرزند ریچارد و سوزان را به عهده دارد. او چشم به راه بازگشت آن دو است تا به جشن عروسی پسرش برسد؛ اما آن‌ها به موقع نمی‌آیند و او با بچه‌های آن دو به مکزیک می‌رود.

داستان سوم در ژاپن روی می‌دهد؛ دختری کر و لال به نام چیکو (رینکو کیکوچی) که در بحران‌های بلوغ دست و پا می‌زند، می‌کوشد با برقراری رابطه با دوستان، نیازهای عاطفی‌اش را برآورد؛ اما موفق نمی‌شود. کارآگاهی نزد او می‌آید و سراغ پدر بازرگانش را می‌گیرد. او گمان می‌کند علت تحقیق پلیس، خودکشی مادر اوست و به کارآگاه می‌گوید به خانه برود. کارآگاه از پدرش درباره تفنگی که داشته می‌پرسد. او می‌گوید تفنگ را به یک راهنمای مراکشی هدیه داده است.

داستان چهارم در مکزیک می‌گذرد؛ آملیا پس از عروسی، با برادرزاده‌اش سانتیاگو (گائل گارسیا برنال) و دو فرزند ریچارد عازم آمریکاست. در ایست بازرسی، پس از بازجویی پلیس، پا به فرار می‌گذارند. راننده، آن‌ها را در بیابان رها می‌کند و می‌رود. پلیس نیز آنان را می‌یابد و آملیا را از آمریکا بیرون می‌کند.

به مراکش برمی‌گردیم؛ با مراقبت‌های اولیه، سوزان زنده مانده است. با هلیکوپتر، او را به بیمارستان می‌رسانند. تیراندازی به اتوبوس گردشگران در جهان به خبری تروریستی بدل شده است. پلیس سرانجام فروشنده تفنگ و دو پسر چوپان را می‌یابد و با آن‌ها درگیر می‌شود. یکی از پسرها کشته می‌شود و دیگری پس از شکستن تفنگ تسلیم می‌شود.

نخستین نمایش این فیلم در جشنواره کن سال ۲۰۰۶ بوده است که در نتیجه، برنده جایزه بهترین کارگردانی، بهترین تدوین و نامزد دریافت نخل طلا شده است. در مراسم اسکار نیز برنده جایزه بهترین موسیقی گردیده و نامزد بهترین فیلم، کارگردانی، فیلم‌نامه اورژینال، تدوین، دو بازیگر زن (آدریانا بارازا و رینکو کیکوچی)؛ همچنین نامزد سزار (اسکار اروپایی) بهترین فیلم خارجی؛ برنده جایزه گلدن گلاب بهترین فیلم درام و نامزد بهترین فیلم‌نامه، موسیقی، بازیگر (براد پیت و آدریانا بارازا) و … .

در بخش آینده، درباره ویژگی‌های سبکی این فیلم‌ساز سخن خواهیم گفت.


 

هنرمندان این سرزمین کپی نمی‌زنند

– به‌طور کلی ادبیات آمریکای لاتین را به چند دوره می‌توان تقسیم کرد و هر دوره چه ویژگی‌هایی دارد؟

ادبیات این سرزمین را به سه دوره تقسیم می‌کنند: دوره استعمار (از نیمه اول قرن شانزدهم تا اوایل قرن هجدهم)، دوره ملت‌های جدید (از اوایل قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم) و دوره معاصر که از اوایل قرن بیستم شروع می‌شود.

در دوره اول می‌توان از نویسندگانی چون پوپول ووه(گواتمالا)، گارسیلاسو لاوگا ال اینکا (پرو) و مانوئل آنتونیو د آلمیدا و ژوزه‌ام .دِ آلنکار (برزیل) نام برد. آثار این دوره واقع‌گرای کلاسیک، با ساختاری ساده و گاهی نزدیک به حکایت است. عناصر رمانتیک و نیز رگه‌های تندی از رمانس‌های اروپایی خصوصاً اسپانیایی در آثار این دوره دیده می‌شود. بیشترین اثری که می‌توان رد آن را در این آثار دید، «دون کیشوت» است.

در دوره دوم می‌توان از استپان اچه‌وریا (آرژانیتن)، ریکاردو پالما (پرو) ژوآکیم ماساشا دو آسیس (برزیل) روبن داریو (نیکاراگوئه) خوائا مانوئلا گوریتی (آرژانتین) نام برد. در این دوره ضمن گرایش به ناتورالیسم قرن نوزده، طلیعه‌ای هم از مدرنیسم می‌بینم که با نام داریو گره خورده است. هر چند با کمی دقت می‌بینیم که تحت تأثیر لارنس اشترن نویسنده انگلیسی رمان معروف «تریسترام شندی» عناصری هم از پست‌مدرنیسم آغازین دیده می‌شود؛ برای نمونه رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» نوشته ماساشا دو آسیس. اما در مجموع باید گفت که آثار این دوره بر سه وجه تجربه زیسته و راست‌نمایی فرهنگی و قراردادهای ادبی متکی است؛ چیزی که ما داستان واقع‌گرا می‌نامیم.

در دوره سوم، نویسندگان یا شیوه نوینی از رئالیسم را ارائه می‌دهند یا مرز رئالیسم را پشت سر می‌گذارند. گرچه رگه‌هایی از سوررئالیسم فرانسه در کارهای آن‌ها وجود دارد اما ادبیات‌شان خاص خودشان است؛ سرشار از عجایب و غرایب؛ آن‌سان که اروپایی‌ها نام آن را «رئالیسم جادویی» گذاشته‌اند. البته در این ادبیات نشانی از جادو نیست، بلکه هر چه هست اغراق، مبالغه و افراط است و عناصر عجیب و غریب است.

نویسندگان آمریکای لاتین برخلاف جامعه ما تحت تأثیر رئالیسم سوسیالیستی کشورهای سرمایه‌داری دولتی اروپای شرقی قرار نگرفتند. آن‌ها خود ترکیب استادانه‌ای از شیوه قصه‌گویی سرزمین‌شان را که در آن لحن نقش مهمی ایفا می‌کند با عناصری از رمانتیسم، سوررئالیسم و رئالیسم عامه‌پسند ترکیب کرده‌اند.

– اوج شکوفایی این ادبیات در کدام یک از این دوره‌ها بوده است؟

در دوره معاصر، از اوایل قرن بیستم و به‌طور مشخص از دهه پنجاه با درخشش آثار خورخه آمادو از برزیل و خوان رولفو از مکزیک. در این دوره می‌توان از نویسندگان زیر نام برد که توصیه می‌شود از خواندن آثارشان غفلت نشود. در اوروگوئه: اوراسیو کیروگا، خوان کارلوس اونتی. در مکزیک: خوان رولفو، خوان خوسه آرئولا، روسا ریو کاستلانوس، کارلوس فوئنتس. در آرژانتین: خورخه لوئیس بورخس، خولیو کورتازار، ادرواردو مایه‌آ، سیلوینا اوکامپو و فرناندو سورنتینو. در برزیل: ژوائو گیمارس روسا، خورخه آمادو، خوئائو اوبالدو ریبیرو. در گواتمالا: رافائل مارتینس، میگل آنخل آستوریاس، ماریو مونته فورته تولدو. در شیلی: خوسه دونوسو و ایزابل آلنده. در کلمبیا: خورخه سالامه‌آ، خوزه فرانسیسکو سوکاراس، مانوئل زاپاتا اولی‌بیا و گابریا گارسیا مارکز. در پرو: انریکو لوئیز آلبوخار، فرانسیسکو بگاس سمیناریو و ماریو بارگاس یوسا در کوبا: آلخو کاپانتیه، رینالدو آرناس. در ونزوئلا: رومولو گایه گوس، خوسه بالسا. در پاراگوئه: اوگوستو روئا باستوس. در دومینیکن: خوان بوش، ویرخیلیو دیاز گرولون. در السالوادور: مانلیو آرگه، سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه)

هر یک از این داستان‌نویس‌ها، کم یا زیاد در شیوه خاصی از روایت یا عناصر معینی از ساختار داستان یا پلات و به‌طور کلی «قصه‌نویسی» تبحر دارند. حتی نگاهی موجز به داستان‌های کوتاه و رمان‌های ترجمه‌شده این نویسنده‌ها، هر یک از آن‌ها را نزد ما «اعجوبه» جلوه می‌دهد. کافی است چند داستان کوتاه از آن‌ها بخوانید.

بسیاری از این نویسندگان تحت تأثیر این یا آن نویسنده اروپایی یا آمریکایی بودند و هستند، اما دنبال جریان سیلان ذهن جویس و پروست یا نگاه مطلقاً بیرونی همینگوی و کارور نرفتند.

– چه ویژگی‌ها و مؤلفه هایی باعث تمایز ادبیات آمریکای لاتین از ادبیات سایر مناطق شده است؟

استفاده وسیع و همه‌جانبه از قصه‌ها و افسانه و مثل‌ها و به‌طور کلی ادبیات شفاهی آن سرزمین خصوصاً اقوام اینکا، آزتک، مایا و… از یک‌سو، و بازنمایی رخدادهای تاریخی و سیاسی مانند انقلاب‌های پی‌درپی، فساد و جباریت حکومت‌ها در لایه دوم و حتی سوم داستان‌ها، سیر تأسف‌انگیز آرمان‌گرایی، سیاست‌زدگی، گرایش به قدرت و ثروت و سرانجام تن دادن به انواع فساد آرمان‌گراها (برای نمونه مرگ آرتمیو کروز نوشته فوئنتس)، فشار فقر و بی‌خانمانی، بی‌اعتنایی حکام در سطوح مختلف به درد مردم، ناهماهنگی اولیه کلیسا با اعتقادات و ساختار فرهنگی و مادی زندگی بومیان همه و همه در داستان‌های نویسندگان بازنمایی شده است.

همان‌طور که گفتم نویسندگان این سرزمین شاید نویسندگان سایر کشورها را تحسین کنند و حتماً که تحت تأثیر آن‌ها هم بوده و هستند، اما در مجموع از آن‌ها الگوبرداری نمی‌کنند و شیفته‌وار همچون شماری از نویسندگان آسیایی و آفریقایی از روی دست نویسندگان سرزمین‌های دیگر کپی نمی‌زنند. حتی راه خود را از ادگار آلن پو و ویلیام فاکنر، محبوب‌ترین نویسندگان آمریکایی در میان نویسندگان و مردم عادی سرزمین آمریکای لاتین، جدا کرده‌اند.

نویسندگان آمریکای لاتین بیشترین تأثیر را از ادبیات فرانسه گرفته‌اند، اما آثارشان قابل انطباق بر روایت‌های فرانسوی نیست. چیزی است کاملاً نو. به‌قول کلود کوفون منتقد فرانسوی و پژوهشگر ادبیات آمریکای لاتین، جهان داستانی آمریکای لاتین با هیچ جای دیگر یکی نیست؛ حتی با خود اسپانیا.

– علت رشد ادبیات آمریکای لاتین عمدتأ چه مسأله‌ای بوده است؟ و آیا ما این ادبیات را بیش از حد برای خودمان بزرگ نکرده‌ایم؟

علت رشد این ادبیات همان‌طور که گفتم اتخاذ رویکرد «اصالت» است. می‌توان گفت که آثار ادبی آمریکای لاتین از هیچ جای دنیا تقلید نشده است و با خون و اعصاب مردم آن سرزمین به‌هم بافته شده است. در حقیقت جوهر وجود ملت‌های این سرزمین در ادبیات‌شان تجلی یافته است.

برای نمونه درحالی‌که نویسندگان کانادا و ایالت متحده آمریکا، مثلاً همینگوی، کارور و دیگران از کاربرد صفت و قید اجتناب می‌ورزیدند و می‌ورزند، در آمریکای لاتین داستان اساساً با صفت و قید ساخته می‌شود؛ درست همچون زندگی پرتب و تاب، پر درد و رنج و گاه جنون‌آمیز آن‌ها که نمی‌شود مثل زندگی ساده آمریکایی‌ها بازنمایی‌اش کرد. نکته سوم این که از نظر معنایی ادبیات این سرزمین از روحیه مبارزه‌جویی و عدالت‌طلبی برخوردار است. حتی داستآن‌های به‌ظاهر غیرسیاسی از دیدگاه نقد نوین فرهنگی، ادبیاتی اعتراضی است.

سبک غالب این ادبیات و در واقع هسته اصلی و کانونی آن غرایب مکرر اما تکرارناشدنی و آمیزش هنرمندانه و دقیق واقعیت و تخیل یا به اعتباری تخیلات واقعی است.

این ادبیات فقط در کشور ما مطرح نیست بلکه به دلیل وجود دنیایی حیرت‌انگیز و وسیع و گاه بسیار هولناک که در سطحی استثنایی در روایت و داستان‌پردازی بازنمایی می‌شود، شگفتی بسیاری در جهان پدید آورده و همه‌جا خواننده و تحسین‌کننده دارد. می‌توان گفت که حتی جهان را مسحور کرده است.

– مسأله زبان (زبان اسپانیولی آن‌ها که یکی از زبان‌های اروپایی است که در گستره جغرافیایی بزرگی به آن صحبت می‌شود) چه‌قدر در شناخته شدن این ادبیات در جهان نقش داشته است؟

بی‌تردید مسأله زبان اهمیت دارد، اما فقط زبان نیست که ادبیات یک کشور را در سطح جهان مطرح می‌کند. بیش از ۱۰۰ میلیون نفر فقط در اروپا به آلمانی تکلم می‌کنند، اما وزانت جهانی شدن ادبیات این سرزمین در مقایسه با فرانسه کمتر است. از کل جمعیت ۵۲۰ میلیونی آمریکای لاتین حدود ۳۴۰ میلیون به اسپانیایی صحبت می‌کنند که با احتساب جمعیت ۴۰ میلیونی اسپانیا می‌شود ۳۸۰ میلیون و زبان حدود ۱۸۰ میلیون نفر در برزیل و ۱۰ میلیون در کشور پرتغال، پرتغالی است. یعنی کل جمعیتی که با این دو زبان صحبت می‌کنند، حدود ۵۷۰ میلیون نفر است. جمعیت هند و چین دو تا دو و نیم برابر این عده است. بنابراین هم خود ادبیات مهم است و هم نوع زبان؛ که برای نمونه زبان‌های چینی و ده‌ها گونه زبان هندی با یکی از زبان‌های اروپایی برابری نمی‌کند. در هند با آن فرهنگ غنی، به دلایل متعدد مردم گرایشی به خواندن داستان ندارند. درخشش تاگور نیز به این علت بوده است که آثارش را به انگلیسی می‌نوشت.

اما در سرزمین آمریکای لاتین، مردم همچون هموطنان خودمان شیفته قصه‌اند. شاید نه در حد و اندازه فوتبال، اما آن‌قدر که تیراژ کتاب به‌طور نسبی خیلی بیشتر از ایران است. گرچه دیکتاتورهای آن دیار همواره از نویسندگان ناراضی بودند و بسیاری از این نویسندگان تبعید بودند، اما مردم عادی آن‌ها را می‌شناختند؛ هم به‌ دلیل خواندن آثارشان و هم به این دلیل که این نویسندگان یا دیپلمات و سیاستمدار بودند (و هستند) و یا روزنامه‌نگار. حال که دیکتاتورها یکی پس از دیگری حذف شده‌اند، این قرابت بیشتر شده است. در هر کشوری صدها خیابان و میدان و کوچه به اسم نویسندگان است و شمار جوایز ادبی از مرز ۱۸۳۰ گذشته است؛ یعنی با جمعیتی حدود هفت برابر ایران ۶۰ برابر ما جایزه ادبی دارند.

البته زبان اسپانیائی از این شانس برخوردار است که در بسیاری از دانشگاه‌های آمریکای شمالی و اروپا و نیز آسیا – از جمله ایران – تدریس می‌شود. خود این امر یعنی تربیت مترجم. برای نمونه در خود ایالت متحده آمریکا بیش از دو هزار نفر هستند که هم ادبیات و زبان اسپانیایی را می‌شناسند و هم بر زبان انگلیسی تسلط دارند.

– ادبیات آمریکای لاتین چه‌قدر روی ادبیات فارسی تأثیرگذار بوده است؟

شماری از نویسندگان خواسته‌اند از شیوه‌ها و رویکردهای ادبیات آمریکای لاتین بهره گیرند، اما آن توفیقی را که نویسندگان آن سرزمین داشته‌اند کسب نکرده‌اند. برای نمونه از اعتقادات و باورهای مردم به جادو و جنبل و خرافات استفاده کردند و خواستند آثاری شبیه به کارهای آمریکای لاتین خلق کنند، اما حاصل کارشان موفقیت‌‌آمیز نبود. یکی به این دلیل که نتوانستند افق مشترک لازم را بین متن خود و خوانندگان پراکنده در جهان را پدید آورند، دوم این‌که عناصر به‌کار رفته در این آثار، معمولاً شکل مکانیکی به خود می‌گرفت.

ناگفته نگذارم که ادبیات ما و ادبیات آمریکای لاتین وجوه مشترک زیادی دارد. ما شرقی‌ها و آن‌ها هر دو در میان شگفتی‌ها و عجایب زیسته‌ایم و هر دو سال‌های سال، تحت حکومت دیکتاتوری بوده‌ایم. گرایش به بازنمایی غرابت اندیشه‌ها و تصاویر ذهنی از یک‌سو، تمایل به بازتاب مسائل سیاسی و اجتماعی در آثار داستانی از سوی دیگر، وجود ادبیات شفاهی در هر دو ادبیات از جنبه‌ای و توجه به سفرنامه‌ها و کتاب‌های خاطرات از جنبه‌ای دیگر، و بالاخره نوسان در محدوده غیرقابل تبین سنت و مدرنیسم همه و همه فصل مشترک ادبیات سرزمین ما و آن‌هاست.

– عنصر معنویت یا بهتر بگویم امر غیرمادی، از اسطوره‌ها گرفته تا مذهب، چه‌قدر در آثار این نویسندگان حضور دارد؟

بدون این عناصری که برشمردید، نویسندگان این سرزمین نمی‌توانستند آن‌چه را که مناسب خواسته‌شان‌ بود، در داستان بیاورند. رؤیاها، بسط نامتعارف تصاویر و خلاقیت‌های زبانی به مدد این عناصر توانسته است به محدوده داستان پا بگذارد. خواننده در جستجوی عناصر نو است و اگر نویسنده بتواند به این نیاز پاسخ گوید، بی‌تردید او را جذب خواهد کرد. بیائیم به‌طور مشخص به این مسأله بپردازیم. در رمان صد سال تنهایی جایی هست که من نقل به معنی آن را روایت می‌کنم: «آن روز سانتا سوفیا دلاپیداد می‌دانست که امروز باید کسی بمیرد؛ چون گل‌های سرخ بوی بد می‌دادند و کاسه حبوبات از بالا افتاده بود و نخود و عدس و لوبیای ولوشده روی زمین به‌شکل ستاره درآمده بودند. همین طور شد و تا شب اورسولا مرد.»

اصل این اعتقاد که مردم ما هم شکل دیگر آن را دارند، شاید به شش صفحه برسد، اما مارکز تشخیص داده است که چه میزان از این باور را در رمانش بیاورد تا با خواننده جهانی افق مشترک برقرار کند و خواننده ایرانی یا روسی و ژاپنی سردرگم و خسته نشود.

یا اغراق‌هایی که در بسیاری از داستان‌ها آمده، بدون این‌که قصه جن و پری شود، از مرزهای واقعیت فراتر می‌رود. برای نمونه در همین رمان صد سال تنهایی، یک کولی به نام ملکیادس- که بعداً می‌فهمیم از جهان مرده‌ها می‌آید- شمش آهن‌ربا را به دست یکی از شخصیت‌ها می‌دهد و او آن ‌را که به خانه می‌آورد ناگهان همه‌چیز در هم می‌ریزد: اشیاء فلزی به پرواز درمی‌آیند، میخ‌های تخت و میز بیرون می‌زنند و… یعنی امری واقعی در داستان از حد خود فراتر می‌رود. به‌ بیان دیگر واقعیت داستانی، امری می‌شود مستقل از واقعیت واقعیتی و این یعنی هنر.

– به‌نظر شما بیشترین موضوعاتی که در ادبیات آمریکای لاتین به آن‌ها پرداخته شده است، چه موضوعاتی است؟

زندگی روزمره مردم. ارتباط دادن آن به همان موضوع‌هایی که برشمردید، یعنی اسطوره‌ها و باورهای قومی و مذهبی و ادبیات شفاهی با تأکید روی اغراق و نادیده‌ها و ناشنیده‌ها. یکی از منابع این عناصر، وقایع‌نامه‌هایی است که ژنرال‌ها و انقلابیون و ضدانقلابی‌ها در سفرهای دور و درازشان نوشته‌اند؛ از جانورهایی که هیچ‌جای دنیا دیده نشده‌اند و زارزار گریه می‌کنند و قاه‌قاه می‌خندند و از درخت‌ها و گیاه‌هایی که از بعضی قیافه‌ها خوش‌شان نمی‌آمد و دور آن‌ها می‌پیچیدند، از زمین‌هایی که هر سپیده‌دم چاک می‌خوردند و مرده‌ها از دل آن‌ها بیرون می‌آمدند؛ مرده‌هایی که بعد از نوشیدن تمامی آب یک برکه یا دریاچه، به قبر خود باز می‌گشتند. این‌ها به قول خودشان هیچ ربطی به داستان‌های جن و پری ندارد. مارکز سوگند می‌خورد که مادربزرگش می‌گفت پروانه‌های سفید فقط روزی به خانه‌شان هجوم می‌آوردند که یک تعمیرکار به آن‌جا می‌آمد.

کار این نویسنده‌ها چنین است که این عناصر را بدون این‌که ظاهر وصله و پینه به داستان بدهد، به گوشه‌ای از یک خرده‌روایت ارتباط دهند. این امر که چنین عناصری از نظر خواننده ارتباط مکانیکی تلقی نشود، به تخیل ناب نیاز دارد؛ تخیلی که باید از نوع شگفت‌آور فاصله بگیرد. منظور از نوع شگفت‌آور حضور عناصر ماوراءالطبیعه در داستان است. برای نمونه داستان‌های تخیلی (Fantasy) مانند «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوئیس کارول و «شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری و نیز زیرمجموعه‌های این ژانر از جمله داستان ارواح و اشباح (Ghost Story) مانند «ونوس ایل» اثر پروسپر مریمه و تمام داستان‌هایی که به ‌نوعی به ارواح و اشباح و جن‌ها مربوط می‌شوند. ادبیات آمریکای لاتین از داستان خیالی (Conte) همچون «ساده‌دل» و «کاندید» نوشته ولتر و «سفرهای گالیور» اثر جاناتان سویفت، داستان شگرف (Fabulation) یا «تو در تو» مانند «پاک‌کن‌ها» و «جن» نوشته آلن روب‌گری‌یه نیز فاصله گرفته است. این ادبیات از داستان‌های ماوراءطبیعی

(Supernatural Fiction) مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» اثر رابرت لویی استیونسون، و داستان پریان (Fairy Tale) همچون قصه‌های روایت‌شده در «جهان افسانه» از برادران گریم، «قصه‌های پریان» نوشته هانس کریستین آندرسن و «قصه‌های خیالی پریان» نوشته شارل پرو و داستان‌هایی مانند «سیندرلا» و «سفید برفی و هفت کوتوله» هم فاصله می‌گیرد.

این ادبیات با داستان‌های شگفت‌آور (Marvellous Story) مثل «ماه گرفتگی» و «دختر راپاچینی» نوشته ناتانیل هاثورن، «عدسی‌های الماسی» اثر فیتز جیمز اوبریان و «مرده عاشق» نوشته تئوفیل گوتیه بیشتر قرابت دارد. هم عنصر عجیب در آن دیده می‌شود (مانند خریداری شدن دو چاقو از دکانی عتیقه‌فروش به‌وسیله دو نفر که ده‌ها سال در یک دوئل سبب لت و پار شدن دو نفر شده بود و حالا نیز به دست دو دشمن می‌افتند- در داستانی از بورخس) و هم عنصر وهم‌انگیز (مانند مرگ مسافر قطار به‌وسیله یک کرکس در داستان «کرکس‌ها» نوشته اوسکار سروتر از بولیوی) درعین حال گرچه شگفتی – آن‌هم در حد زیاد – در اجزاء رخ می‌دهد، اما معمولاً شگفتی در جهان داستان اتفاق نمی‌افتد. توضیح این‌که در داستان غریب (Exotic Fiction) یا داستان مبتنی بر حوادث شبه‌واقعی مانند «سقوط خاندان آشر» نوشته آلن‌پو و «محاکمه» نوشته کافکا، شگفتی در جهان داستان واقع می‌شود؛ یعنی جهان شگفت است، اما آدم‌ها عادی‌اند. در جهان شگفت نمی‌شود واقعیت [داستانی] همان واقعیت بیرونی باشد و ما با استعاره روبه‌رو هستیم و وجه شگفت از طریق معنا به واقعیت ربط پیدا می‌کند. در این داستان‌ها متن در پایان خود در جهت توجیه امر غیرمعمول برمی‌آید. اما در ادبیات آمریکای لاتین اساساً شگفتی در اجزاء رخ می‌دهد؛ مثلاً یازده سال باران می‌آید (صد سال تنهایی) یا خون سر یک زن جوان و تازه ازدواج‌کرده به‌وسیله یک موجود کوچک مرموز مکیده می‌شود (داستان کوتاه «بالش پر» نوشته خوان خوزه آرئولا) در این داستان‌ها ما استعاره را می‌فهمیم و دغدغه چرایی نداریم بلکه دغدغه معنا داریم.

اما عنصر اغراق همان‌طور که اشاره کردم در ادبیات آمریکای لاتین فراوان است. پس این ادبیات به داستان‌های اغراق‌آمیز (Hyperbolic Story) نزدیک است.