فیروزه

 
 

یک‌شنبه‌ی آبی

ریتا
میان چشمان من و ریتا
تفنگی‌ست
و کسی
که ریتا را می‌شناسد
خم می‌شود
و نماز می‌برد
برای خدایی
که در چشمانی عسلی‌ست.

آه… ریتا
میان ما
هزار گنجشک و تصویر است
و وعده‌های بسیار
که تفنگی
بر جانشان آتش گشوده است…

❋ ❋ ❋

یکشنبه‌ی آبی
زنی در دل ترانه‌ام
پشم می‌ریسد
چای می‌ریزد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور.

روز یکشنبه
آبی می‌پوشد
سرگرم است
مجله‌ها… فرهنگ ملت‌ها…
شعر عاطفی می‌خواند
در صندلی می‌خوابد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور…

❋ ❋ ❋

مرده‌ام را دوست دارند
مرده‌ام را دوست دارند
تا بگویند از ما بود
با ما بود.

گفتند:
– مرگت را چگونه می‌خواهی؟
گفتم:
– آبی، چونان ستاره‌ها
که از سقف سرازیر می‌شوند.
گفتم:
– مرا کم‌کم بکشید
که واپسین سرودم را
برای همسر دلم بسرایم.

خندیدند
و از خانه‌ام
جز شعری
که برای همسر دلم گفتم
چیزی ندزدیدند!

❋ ❋ ❋

عروسی خون
دلداده‌ای
از جنگ می‌آید
در روز عروسی‌اش
با همان جامه
در دایره‌های رقص
اسبی
از حماسه و قرنفل است.

روی ریسه‌ی هلهله‌ها
فاطمه را می‌بیند.
درختان تبعیدگاه آواز می‌خوانند
دستار می‌افشانند.
مرد دلداده
با چشمی خمار
دست سبزش را به حنا داده

و ناگهان بر ابم هلهله‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها می‌آیند
دلداده را از آغوش پروانه و
از دستار می‌دزدند

❋ ❋ ❋

گل‌فروش
بر تن آسفالت خوابیده
نه خریداری
نه بازاری
ملال شهرها در اوست.

راه از روشنی خالی است
و آدمیان
زن – گداخواه.

خوابیده است
بر تن آسفالت
نه خریداری
نه بازاری.

گل زردی است
روییده در گل و لای.

در وطنم
باران گل می‌بارد!


 

همین حالا بیا

دیگر انجیل تو را نمی‌خواهیم/ دیگر معجزه‌ها، موعظه‌ها و الحق‌الحق گفتن‌هایت را نمی‌خواهیم/ حکایات و مثال‌هایت را نمی‌خواهیم/ دعاها و هشدارهایت را نمی‌خواهیم/ بیا/ همین حالا/ همه چشم به راه تو اند/ خانواده و خویشاوندان/ روزگارشان خوب نیست/ همین حالا بیا/ زمینی که تو را زایید/ خراب است/ همسایه‌ها در فلاکت‌اند/ رم مدرن هار است/ پیلاتوس میلیونی است/ یهودای اسخریوطی قانون است/ و دوازده حواری ورشکست شده‌اند/ تو صخره‌ای/ و من بر این صخره/ بیعتم را برگزار می‌کنم/ اما آن‌ها بر این صخره/ موسسه‌ای را برپا کرده‌اند/ که باد کاغذها و پرونده‌ها/ و غبار و واژه‌ها را به بازی گرفته است.

آیا تو همان مسیح داستان العازری؟/ پس بفرما/ دو هزار سال زمان طولانی‌ای است/ چشم‌مان ضعیف است و دیگر تو را نمی‌بینیم/ فاصله زیاد است/ نزدیک بیا و وارد شو/ وقت آن رسیده است/ وقت بهتری پیدا نمی‌کنی/ اگر حالا نمی‌آیی/ دیگر نیا/ اکنون به تو نیاز داریم/ می‌خواهیم بدانیم/ می‌خواهیم کسی به ما بگوید چه کار کنیم/ حق کجاست؟/ چرا زنده‌ایم؟/ اینان کیان‌اند؟/ و آنان چه کسی؟/ می‌خواهیم کسی به ما بگوید/ ما چه کس هستیم/ چرا سرکوب‌مان می‌کنند/ به ما دروغ می‌گویند/ گرسنه‌مان می‌کنند/ زندگی‌مان را زشت می‌کنند/ آینده‌ی کودکان‌مان را هدر می‌دهند/ از باب تا محراب/ زندگی را به سقوط کشانده‌اند/ می‌خواهیم بدانیم/ تو با کدام طرفی/ دیگر از تلاوت انجیل متی لوقا مرقس یوحنا/ خسته‌ایم/ و از کار رسولانی چون پولس و پترس و رویا و جمع قدیسان بیزاریم/ بیچاره‌مان کردند/ با برادر پاپانوئل/ تشکر می‌کنیم/ تشکر از زحمات کسانی که حسن نیت دارند/ و می‌خواهند که زندگی را/ در مناسبت‌های مختلف/ برای‌مان قشنگ کنند/ اما این خواسته‌ی ما نیست/ ما یک چیز بیشتر نمی‌خواهیم/ آمدن تو/ و همین حالا.

برای نیامدنت هیچ بهانه‌ای/ پذیرفته نیست

تو مسئولی/ تو مسئول اول و آخری/ پس در سایه‌ی انجیل‌ها نایست/ به ما گفته‌اند که برمی‌گردی/ تشریف بیاور/ بیا/ ما را خبر کن/ بیا و دوباره بگو/ بیا حرف‌های گذشته‌ات را ویراستاری کن/ بیا و به این دنیا نگاه دوباره‌ای بینداز/ بیا و وجدان و گفتار و کردارت را/ بازبینی کن/ به ما بگو/ راه کدام است/ می‌دانم/ می‌دانم/ «من همان راه‌ام و حق و زندگی»/ اما این حرف قدیمی است/ ما الان/ چیز دیگری می‌خواهیم/ در شعاع راه‌های بی‌نهایت و در هم تنیده/ و حقوقی که/ هیچ و فراوانش نامعلوم/ و زندگی‌ای که با قرص و کپسول ادامه دارد.

می‌خواهیم دیدگاهت را درباره‌ی یهود بدانیم/ دیدگاهت را درباره‌ی اسراییل/ درباره‌ی اعراب/ درباره‌ی غرب/ درباره‌ی سیاه‌پوستان/ درباره‌ی عشق، جنون، کار و تجارت/ جنگ، خانواده و پاپ و ایدئولوژی/ و مرگ کودکان و سازمان ملل و هنر و شعر/ و سکس و مسیحیان لبنان و سوریه و اردن/ و مصر و سودان و عراق/ کلمه بزرگ است/ کلمه خداست/ و کلمه تویی/ اما این هم قدیمی است/ ما تو را می‌خواهیم/ با تن و صدا/ همان‌گونه که هستی/ از آسمان فرود آیی/ از قبر برون آیی/ از دیوار یا/ از آب بجوشی/ فرقی نمی‌کند/ فقط بیا.

ملت‌ها دیوانه و کودن‌اند/ مردم، له‌شده و نادان/ و رهبران می‌کشند/ و خود را تقدس می‌کنند/ کلیساها/ در خاطره‌ها/ زنده‌اند/ راهبان، راهبان خویش‌اند/ صلیب، ستاره‌ی سینماست/ و انجیل‌ها، کتاب‌هایی مثل بقیه‌ی کتاب‌ها/ پس تو ناگزیری/ کارهای فعلی‌ات را کنار بگذار/ به تعویق‌شان بینداز/ از میان ابر برخیز/ همه چیز را رها کن/ و به دنبال ما بیا/ به دنبال ما روی زمین/ صلیبت را بر دوش بگیر/ و به دنبال ما بیا.

روزی/ زنی کنعانی از تو خواست/ که دختر دیوانه‌اش را شفا بخشی/ و تو پاسخش نگفتی/ به شاگردانت گفتی/ تو را فقط برای بره‌های بنی‌اسراییل فرستاده‌اند/ زن کنعانی به سجده افتاد و گفت:/ «سرورم کمکم کن»/ پاسخش دادی/ هیچ درست نیست/ که نان بچه‌ها را بگیرند/ و جلوی سگ بیندازند/ به تو گفت:/ آری سرورم/ اما سگ‌ها هم/ از ریزه‌نانی که از خوان ارباب می‌ریزد/ سیر می‌شوند/ حق با توست/ تو ما را کشف کردی/ ما خیلی وقت است که سگ‌ایم/ اما سگ‌ها هم/ سرورم/ ریزه‌نانی می‌خورند/ به طرف ما بازگرد/ ما سگ‌ها/ از صاحبان خوان محتاج‌تر ایم/ زیرا صاحبان خوان/ از این سگ‌ها وحشی‌تر اند/ سوی ما بازگرد/ یک بار دیگر به ما بگو/ که ما سگ‌ایم تا باور کنیم/ وقتی می‌آیی/ بگو لایق نیستیم تا باور کنیم/ هر چه به ما بگویی باور می‌کنیم/ اما شما بیا/ حوادث از آموزه‌های سابق تو/ جلو افتاده‌اند.

سخنان تو ابدی است آری/ اما حوادث امروز از ابدیت هم جلو زده‌اند/ ما دیگر کتاب نمی‌خواهیم/ ما دیگر نماینده‌های تو را روی زمین نمی‌خواهیم/ دیگر پناه بردن به غیب و خیال را نمی‌خواهیم/ تو را با گوشت و استخوان می‌خواهیم/ تو عیسای مسیحی/ ما می‌خواهیم روشن شویم/ می‌خواهیم همه چیز را بدانیم/ اما از شخص تو بشنویم/ با حرف‌های تازه، روشن، شمرده، آشکار/ بیا/ ناصره چشم به راه توست/ بیت‌اللحم چشم به راه توست/ قدس، چشم به راه توست/ جبل زیتون چشم به راه توست/ جلجتا چشم به راه توست/ فلسطین چشم به راه توست/ و جهان همه.

❋ ❋ ❋

* أنسی الحاج/ ۱۹۳۷/ شاعر و مترجم/ از مؤسسان مجله شعر همراه با آدونیس و یوسف‌الخال/ سردبیر روزنامه النهار/ از او تا کنون شش مجموعه شعر منتشر شده است: هرگز، سربریده، گذشته روزهای آینده، با طلا چه کردی با گل چطور؟، پیام‌آور بانویی با گیسوان بلند تا سرچشمه‌ها، ضیافت/ سه جلد مقالات با عنوان کلمات کلمات کلمات و دو جلد تأملات فلسفی با عنوان خواتم

* Ounsi Al-haj


 

تو را چون دفتر شعر به رخ زشتی‌ها می‌کشم

۱
تو را
چون شمشیری از یاسمن
به روی جهان می‌کشم
و پیروزی‌ام را اعلام می‌کنم
تو را
چون کتابی مقدس
به رخ کافران می‌کشم
و به روی بی‌سوادان
چون شعر
و به روی بدویت
چون تمدنی از مرمر
گذرنامه‌ام را به دریا می‌اندازم
و تو را «وطنم» می‌خوانم
فرهنگ لغتم را
به آتش می‌اندازم
و تو را «زبان من» می‌نامم
همه ملوک‌‌الطوایف را از پا می‌اندازم
و تو را شهبانویم می‌خوانم .

۲
چون وعده باران
تو را به رخ «تموز» می‌کشم
چون وعده درخت
به رخ گنجشکان
و چون وعده آبی‌ها
به رخ مرغان دریایی.
و با دبستانی‌ها
به سفری علمی می‌رویم
تا حدود سینه‌ات
که با گلوله‌های برف بازی کنند
و به شکار مرغابی بروند
و گرد بودن زمین را
عملا ببینند …

۳
تو را چون نخل
به رخ صحرا می‌کشم
چون خوشه گندم
به رخ خشکسالی‌ها
و شمعدانی از طلا
به رخ تاریکی.
تو را چون گرده نان
به رخ گرسنگان
به رخ بردگان
چون پرچم آزادی
تو را به رخ زشتی‌ها
چون کبوتری سپید
فواره آب
و کتاب شعر
از نیام می‌کشم.

۴
تو را
چون ترانه‌ای
به رخ پلیس عرب می‌کشم
به رخ نفت عرب
چون شیشه عطر
و به رخ مرگ عرب
بشارت تولدی دیگر…

۵
به آنانی که گوشت زن می‌خورند
می‌گویم که تو دلدار منی
که نیش‌های‌شان را دور کنند
و ناخن‌های‌شان را
و خون را از لباس‌های‌شان بشویند
و به دوره رنسانس وارد شوند.

*از کتاب در دست انتشار «درخت به درخت ستاره به ستاره» (نشر ثالث)


 

چراغ شب نخوابی‌ها

و اینک

شب نخوابی‌های تلخ آمده و

چراغ افروخته است .

❋ ❋ ❋

آیا نامه‌های عاشقانه‌ام را

به جوهرشان باز گردانم ؟

آیا عکس‌ها را پاره کنم ؟

❋ ❋ ❋

اینک تنم را کتاب وار می‌خوانم

و چراغ این شب نخوابی را

از غم سرشار می‌کنم .

دو شاعر

میان پژواک و صدا

دوشاعرند

یکی گویا

چون ماهی شکسته دل

دیگری خاموش

چون کودکی

که هر شب

برلب آتشفشان می‌خوابد …