فیروزه

 
 

دو غزل منتشر نشده

من
تا آینه جان در تو بدیدم من خود را
اول نظر انکار نمودم تن خود را

بی‌تن که شدم وقت سبک‌جانی من شد
اقرار که سنگینی پیراهن خود را

در دست تحمل نتوانستم و بر خاک –
افکندمش آن‌گونه که اهریمن خود را

×

آموختم آیینگی‌ات تا بنمایم
– بی‌واسطه – بر خویشتنم دیدن خود را

آن‌سوی فرو ریخته‌ام حیرت گنگی
می‌یافت منی را که منم – دشمن خود را

×

من کور؟ نه! من پلک به هم آمده از وهم
من کر؟ نه! که پژواک شدن شیون خود را

من لال؟ نه! من پرسشی الکن که حضورت
بی‌پاسخی آموخت به من کشتن خود را

چگونه؟
چگونه هم نباشم با شما خوبان و هم باشم
که می‌میرم اگر یکدم دم بی‌بازدم باشم

نبودن یا نه؟ بودن مسأله این نیست می‌خواهند-
که من هم گاهگاهی در حواشی بیش و کم باشم

و می‌خواهند نه ، حتی زبانم برنمی‌تابد
مبادا بیش از این شرمنده خون قلم باشم

منی که شاعر دلخندها بودم زبانم لال
اگر دلمویه‌پرداز و اگر تسلیم غم باشم

صریح و ساده گیرم حال یاران را نیاندیشم
چگونه می‌توانم راوی حال خودم باشم

چرا من حرف سیّاسان عالم را نمی‌فهمم
چرا در راست گفتن نیز محتاج قسم باشم؟

ملالی نیست تهمت نیز گاهی آبروبخش است
خوشاتر که به تقدیس تغزل متهم باشم

غزل می‌خواندم آن‌جا که راه بازگشتن نیست
مگر در بازگشتن نیز با او هم‌قدم باشم