فیروزه

 
 

گلیم‌های کوتاه و بلند

پرونده جنگگاهی شرایطی پیش می‌آید که گلیم آدم جای کافی برای پایش را ندارد. آدم به وضوح احساس می‌کند که پایش از گلیمش درازتر شده است و مجبور می‌شود به دنبال گلیمی دیگر بگردد که گنجایش کافی برای پای او داشته باشد؛ چیزی شبیه وضعیتی که پس از شکل‌گیری امپراتوری آلمان در سال ۱۸۷۱ اتفاق افتاد. آلمانی که به خاطر تبدیل شدنش به قدرت بی‌رقیب اروپا، رشد اقتصادی و نظامی ویژه‌ای پیدا کرد و پس از گذشت چند دهه، به خاطر اشباع کشورش نیازمند توسعه محدوده‌ی تحت قدرت خود و به دست آوردن مستعمره شد تا بتواند بازاری برای مصرف محصولات خود و بستری برای به دست آوردن منابع اولیه پیدا کند.

به مرور، این روند رشد، روحیه مردم را نیز متحول ساخت و این فکر را در ذهن‌ها تقویت کرد که نژادشان، نژاد برتر دنیاست و چه بهتر که گلیم‌های دیگر هم به گلیم آن‌ها ضمیمه شود و قدرتی واحد، منطقه را اداره کند و چه بسا رشد و تحولی که در امپراتوری آلمان به وجود آمده، در کشورهای ضعیف‌تر نیز به وجود آید و… پا از گلیم بیرون رفت. به طوری که وقتی در اوت ۱۹۱۴ بین آلمان و روسیه اعلام جنگ شد، عده‌ی زیادی از مردم، شادمان به خیابان‌ها ریختند و به رقص و پایکوبی پرداختند و حاکمان خود را برای جنگ، مورد تشویق قرار دادند.

در هر صورت جنگ به وجود می‌آید و تا زمانی که بین دولت‌ها و ملت‌ها رقابت وجود دارد، زمینه‌ی وقوع جنگ هم وجود دارد. عده‌ای به هوای گلیمی جادارتر می‌جنگند و عده‌ای نیز مجبورند در مقابل دفاع کنند. جنگ می‌آید و می‌رود و خیلی چیزها را تغییر می‌دهد. در میان پدیده‌های اجتماعی، کمتر واقعه‌ای پیدا می‌شود که به اندازه‌ی جنگ تاثیرگذار باشد و نگاه انسان‌ها را نسبت به هستی خود و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند تغییر دهد؛ به همین سبب بررسی جنگ‌ها همیشه یکی از مهم‌ترین موضوعات برای مطالعه‌های جامعه‌شناسانه بوده و هست.

ولی شناخت آیندگان از جنگ، چگونه به وجود می‌آید؟ آیا متون تاریخی می‌توانند حکایت درست و دقیقی از جنگ داشته باشند؟ تسلط قوای پیروز در جنگ، بر تاریخی که بعدها حکایت‌کننده‌ی آن جنگ خواهد بود غیر قابل انکار است؛ تا جایی که برای رد اعتبار تاریخ‌ها در بیان جنگ، این طور اعتراض شده است که «تاریخ جنگ، توسط فاتحان نوشته می‌شود.» این‌جاست که انسان ترجیح می‌دهد برای شناخت جنگ‌ها به جای رجوع به متن‌های تاریخی به مطالعه‌ی آثار هنری جنگ بپردازد؛ متونی که نه توسط قدرت غالب و نه توسط حاکمان و دولت‌ها، که از بین مردم خلق شده است. اطلاعاتی که هیچ گاه در بین کتاب‌های تاریخ نمی‌شود به آن‌ها دست پیدا کرد گاهی به راحتی در بین وقایع یک رمان، یا ابیات یک شعر جای می‌گیرند. اگر تاریخ‌ها به زمان آغاز و انجام جنگ می‌پردازند و با ادبیاتی رسمی، علل وقوع جنگ‌ها را بیان می‌کنند و نتایج جنگ‌ها را در تغییرات جغرافیایی و اقتصادی و جابه‌جایی مرزها جست‌و‌جو می‌کنند، رمان‌ها، شعرها، فیلم‌های سینمایی و دیگر آثار هنری، جنگ را از نگاه انسان‌ها می‌بینند و نسبت‌هایی درونی‌تر و قابل لمس‌تر بین انسان و جنگ را به تصویر می‌کشند. تا جایی که بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌ها، جنگ را صرفا به عنوان بستری برای رخ‌دادن اتفاقات انتخاب می‌کنند و شخصیت‌های خود را وادار می‌کنند که در بستر جنگ زندگی کنند. تاریخ کمتر جای بیان احساسات و عواطف انسان نسبت به جنگ است؛ کمتر می‌شود ردپایی از عشق‌، نفرت، غم یا غصه و دیگر حالات درونی انسانی در تاریخ پیدا کرد. در حالی که رمان‌های جاودانی مانند «وداع با اسلحه‌»ی ارنست همینگ‌وی یا فیلم‌هایی نظیر «کازابلانکا» مخاطب را بدون واسطه‌ی جنگ‌طلبی یا جنگ‌ستیزی، وارد میدان جنگ می‌کنند و طعم واقعی زندگی را در بستر جدیدی به نام جنگ به او می‌چشانند. هول و اضطراب، فداکاری و حماسه، جنگ‌طلبی یا جنگ‌ستیزی چیزهایی هستند که بیشتر به واسطه‌ی هنر تجربه شده‌اند.

البته نمی‌شود گفت که داستان‌ها، شعرها و دیگر آثار هنری، همگی نسبت به جنگ صادق و بی‌طرف هستند ولی در هر صورت دست‌یابی به زیر پوست جنگ و اتفاقاتی که در حاشیه و متن آن رخ می‌دهد در آثار هنری، نزدیک‌تر و قابل لمس‌تر احساس می‌شود.

پرونده‌ی «مرگ» با تمام کاستی‌ها و برتری‌ها به پایان رسید و اکنون پرونده‌ی «جنگ» آغاز شده است. فیروزه قصد دارد در این پرونده، با بررسی آثار ادبی و هنری شاخص که نسبت به جنگ‌ها تاثیرگذار یا تاثیرپذیر بوده‌اند، نسبت دوسویه‌ی جنگ و هنر را بازنمایی و بیان کند و اندیشه‌ی موجود در آثار ادبی جنگی و انگیزه‌ی هنرمندان برای خلق آثاری از این دست را بازگو نماید. در این پرونده گروه‌های داستان، شعر و سینما حضور کامل خواهند داشت و گروه اندیشه نیز با این پرونده همراه خواهد بود. ذکر این نکته لازم است که محور این پرونده‌، با توجه به شدت تاثیرگذاری و اهمیت جنگ‌های جهانی اول و دوم، بیشتر حول محور این دو جنگ خواهد چرخید ولی بسته به مناسبت، گاهی سرکی به جنگ‌های دیگر نیز خواهد کشید. با این‌حال، جنگ تحمیلی عراق و دفاع هشت‌ساله‌ی ایران به خاطر گستردگی دامنه و نیاز به وقتی مستقل و بستری مناسب‌تر، به پرونده‌ای دیگر موکول شده است که به یاری خدا در آینده به آن خواهیم پرداخت.


 

تلنگر

بسیاری از اندیشمندان، اثر هنری را وسیله‌ای برای انتقال تجربه‌ی زیباشناختی هنرمند به مخاطب می‌دانند. تجربه‌ای که رخ‌دادنش برای دیگران دور از دسترس یا حتی محال است. وقتی نوازنده‌ی یک موسیقی، مفهوم قدرتمندی مثل ترس یا ابهت را در موسیقی خود جای می‌دهد، یا حرکتی لطیف مانند آب‌تنی یک قو در دریاچه‌ای آرام را به تصویر می‌کشد، شنونده‌ی خود را در وضعیتی مشابه یا حداقل نزدیک به آن‌چه که در واقع رخ داده است قرار می‌دهد. همین‌طور مفاهیم و تجربه‌های دیگری که آثار هنری بزرگ جهان توانسته‌اند انتقال‌دهنده‌ی خوبی برای آن‌ها باشند.

ولی وقتی یک هنرمند پا به محدوده‌هایی می‌گذارد که خارج از دایره‌ی تجربه و دریافت شخصی اوست، مسئله کمی فرق می‌کند. مفهوم مرگ، یکی از همین محدوده‌ها است. انسان تا وقتی زنده است و می‌تواند اثری خلق کند، تجربه‌ی مرگ را ندارد و هنگامی که مرگ را تجربه کرد دیگر دسترسی به دنیا ندارد تا بتواند درباره‌ی مرگ حرفی بزند و اثری خلق کند. وقتی یک هنرمند، مفهوم مرگ را در اثر خود جای می‌دهد، در حقیقت دریافت خود از نشانه‌های مرگ را به مخاطب نشان می‌دهد و نمی‌تواند تصویری دقیق و مطابق با واقعیت ارائه نماید. بعضی دیگر نیز، با کمک گرفتن از مضامین و مفاهیمی که از منابع ماورایی مانند کتب آسمانی یا ادیان معتقد به ماوراء ماده به دست‌شان رسیده است، چهره‌ای از مرگ به تصویر می‌کشند.

در این میان، چگونه باید به این گونه آثار نگاه کرد؟ آیا باید مانند آثار رئالیستی، واقعیت را معیار و میزان قدرت اثر دانست؟ یا شاید دنیای خلق شده در اثر را یک دنیای مستقل و منحصر به فرد فرض کرد و قوانینش را با خودش سنجید؟

شاید این سوال، مسئله را برای ما واضح‌تر کند که سنجش آثار هنری برای چیست؟ ملاک ارزش یک اثر چیست؟ و اصلا چرا هنرمند دست به خلق اثر هنری می‌زند؟ ما در مواجهه با یک اثر هنری دنبال چه چیزی هستیم؟ آیا یک اثر هنری دنبال کشف یک واقعیت برای ماست؟ آیا حتما باید حکایت‌کننده از یک پدیده‌ی موجود خارجی باشد؟ و نهایتا در یک موضوع خاص مانند مرگ، یک اثر هنری چه نقشی می‌تواند داشته باشد؟

به نظر می‌رسد که یک اثر هنری وظیفه‌ی تبلیغ و بیان ندارد. قرار نیست هنرمند با اثر هنری خود، کلاس درس برای مخاطب بگذارد و شاید اصلا قرار نباشد پرسشی از مخاطب را پاسخ بدهد یا نقطه‌ای خالی در ذهن او را پر کند. بلکه همین برای یک اثر هنری کافی است که بتواند به مخاطب خود، تلنگر بزند و حساسیت او را نسبت به چیزی برانگیزد و صرفا برای او یک سوال ایجاد کند؛ یک سوال خوب و واضح؛ چرا که یک سوال خوب، نیمی از جواب را برای انسان روشن می‌کند. وقتی نویسنده، در داستان خود ما را به دنیایی خارج از محدوده‌ی ذهنی‌مان می‌برد، وقتی موضوعی مثل مرگ را که هیچ کدام از ما تجربه‌اش نکرده‌ایم، با شکل و صورتی خاص به تصویر می‌کشد، این سوال را در ذهن خواننده‌ی داستان ایجاد می‌کند که: «واقعا بعد از مرگ چه اتفاقی می‌افتد؟»، «آیا بعد از مرگ خبری هست یا این که همه چیز با مرگ تمام می‌شود؟»‌، «اگر بعد از مرگ، دنیایی هست، چه شکلی است و چه خصوصیاتی دارد؟»

اگر این سوال به خوبی در ذهن شخص، ایجاد شده باشد، نیروی کافی برای حرکت به سوی پیدا کردن پاسخ را به دست می‌آورد. در حقیقت، هنر و ادبیات تلنگری است که انسان را از روزمرگی بیرون می‌آورد و انرژی جدیدی برای ادامه‌ی زندگی به او می‌بخشد؛ تلنگری که گاه، اثرش تا سال‌ها در ذهن و فکر مخاطب باقی می‌ماند.


 

لنگ‌لنگان به سوی هدفی دست‌نایافتنی

هنرمند، یعنی کسی که دنیا را متفاوت می‌بیند، کسی که حقیقتی را فراتر از نگاه عادی دیگران، تجربه می‌کند و خیلی وقت‌ها، هنر برای یک هنرمند وسیله‌ای است تا تجربه‌ی زیبایی‌شناسی‌اش را به دیگران منتقل کند. به همین سبب، آن چه که یک هنرمند را هنرمند می‌کند این است که حرفی برای گفتن دارد؛ حتی اگر آن حرف، تنها فرمی خاص و جدید برای بیان یک معنای شناخته شده باشد.

تجربه‌هایی که مخصوص به خود هنرمند باشد و دیگران، آن‌ها را تجربه نکرده باشند، می‌تواند منجر به خلق آثار هنری منحصر به فردی شود که برای همه‌ی مردم دنیا جذابیت دارد و به زودی جای خود را بین آثار هنری دیگر پیدا می‌کند؛ به خصوص اگر هنرمند بتواند فرم قدرتمند و متناسب با تجربه‌ی خودش را ایجاد کند.

شرایط متفاوت زندگی در آمریکای لاتین، چیزی است که به خاطر حضور پررنگ و موثرش در آثار هنری و ادبیات این سرزمین، باعث درخشش و شکوفایی آن‌ها شده است. تاثیر فرهنگ بومی و اعتقادات هنرمندان آمریکای لاتین در آثار آن‌ها حتی منجر به ایجاد سبک‌های جدید شده است؛ رئالیسم جادویی بیش از این که یک سبک نوشتن در داستان باشد، بیانی است از زندگی مردم این سرزمین؛ زندگی رمز‌آلود و شگفت‌انگیز. به همین دلیل، شخصیت‌های داستانی در سبک رئالیسم جادویی شخصیت‌هایی کاملا واقعی هستند ولی وقایع غیرطبیعی را تجربه می‌کنند.

باور کردن زندگی خود و ارزش قائل شدن برای تجربه‌های شخصی، از هنرمندان آمریکای لاتین شخصیت‌های قدرتمندی ساخته است که برای مردم دنیا حرفی برای گفتن دارند و زبان‌شان برای دیگران، ارزش یادگیری دارد و هنرشان در مدت کوتاهی (نزدیک نیم قرن)، مقام و جایگاه ارزشمندی پیدا کرده است.

ولی بعضی به خاطر ورود معکوس به وادی هنر، قبل از این که حرفی برای گفتن داشته باشند، تکنیک‌ها را فرا می‌گیرند و از آن‌جایی که تکنیک‌ها و فرم‌ها معمولا منفک از معانی و مفاهیم نیستند، هنرمند تبدیل به شخصیتی می‌شود که به جای حرکت در سر صف فکر و اندیشه، در انتهای صف تقلید و تکرار، لنگ‌لنگان خود را به سوی هدفی دست‌نایافتنی می‌کشد.


 

مشک آن است که ببوید

بسیاری از تازه‌واردهای عرصه هنر، مانند هر آدم تازه‌کار دیگری، نگاهی آرمانی به رشته خود دارند و در خود، این قدرت و امید را می‌یابند که وقتی در رشته‌ی هنری خود به توان لازم رسیدند بتوانند تغییرات اساسی و قابل توجهی را در جامعه‌ی پیرامون خود به وجود بیاورند. ولی کمی که جلوتر می‌روند و بازخورد یکی دو اثر از آثار هنری مورد علاقه‌ی خود را در فضای جامعه می‌بینند در می‌یابند که آرمان‌های‌شان کمی دورتر از جایی است که خیال می‌کرده‌اند.

مشکلی که بسیاری از اهل هنر با آن روبه‌رو هستند فاصله سلیقه‌ای عموم مخاطبان با ایده‌آل‌های هنری هنرمندان است. بسیار پیش می‌آید که یک اثر هنری در عین قدرت و ارزش هنری بالا، مورد توجه عموم قرار نمی‌گیرد و مثلا رمانی که چندین جایزه‌ی ادبی را به خود اختصاص داده است، به چاپ سوم و چهارم نمی‌رسد و یا فیلمی که از نظر هنرمندان عرصه سینما فیلم با ارزش و عمیقی است فروش گیشه‌ای پیدا نمی‌کند. و در مقابل، گاهی داستان‌های ضعیفی که از نظر مفهومی کم‌عمق و حتا در جنبه‌ی تکنیکی هم کم‌ارزش است، بارها و بارها تجدید چاپ می‌شود و فیلم‌هایی از این دست صرفا به خاطر زبان طنز یا عوامل سرگرم‌کننده دیگر، به نرخ قابل توجهی از فروش دست پیدا می‌کند؛ تا جایی که عناوینی مثل «رمان بازاری» یا «فیلم گیشه‌ای» به وجود می‌آیند و هنرمندان تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند که اثر آن‌ها در مجموعه این عناوین قرار نگیرد. ولی مشکل کجاست؟

فاصله بین عموم جامعه‌ی ما و سلیقه‌ی هنرمندان عوامل زیادی دارد که قطعا تمام آن‌ها در دست هنرمند نیست که بتواند آن‌ها را تغییر دهد، به خصوص که در مواردی به سیستم آموزشی کشور، و سیاست‌گذاری‌های نها‌دهای فرهنگی‌هنری کشور نیز مربوط می‌شود. ولی آن‌چه که مسلم است هنرمندان نیز از حقیقت اصلی هنر که با فطرت انسانی سازگاری دارد و هر سلیقه‌ای را تحت تاثیر قرار می‌دهد، فاصله گرفته‌اند و کار به جایی رسیده است که بسیاری از آثار هنری، نه به خاطر ارزش موجود در آن، که صرفا به خاطر قراردادی که بین هنرمندان وضع شده است زیبا محسوب می‌شوند و در بیرون از مجامع هنری جایی برای عرضه آن‌ها وجود ندارد.

شاید اگر هنرمندان بین مردم باشند و مثل آن‌ها زندگی کنند و خود را در فضای زندگی هنرمندانه محدود نکنند مشک هنرشان همه جا ببوید. بوی مشک را همه درک می‌کنند و از آن لذت می‌برند؛ نه فقط، عطار‌ها و مشک‌شناسان.