فیروزه

 
 

من آناکارنینا نیستم

طرح جلد کتاب من آنا کارنینا نیستممجموعه داستان «من آنا کارنینا نیستم» در سال ۱۳۸۴ منتشر شد. این مجموعه حاصل دوازده داستان کوتاه از خانم یثربی است که پیش از این در نشریات مختلف (سال ۶۸ تا ۷۵) به چاپ رسیده. مجموعه «من آنا کارنینا نیستم» از دو بخش تشکیل شده، بخش اول داستا‌ن‌های نویسنده و بخش دوم ترجمه انگلیسی همان داستان‌ها. این مجموعه بیش از یک بار چاپ نشده و چاپ نخست آن ۲۵۰۰ نسخه تیراژ دارد. خانم یثربی نویسنده پرکاری است. از سال ۱۳۷۶ که اولین اثر او منتشر شد تا کنون نزدیک به ۴۵ اثر به چاپ رسانده است. آثار خانم یثربی در حوزه‌های مختلفی دسته بندی می‌شوند که شعر، داستان، نمایشنامه و روان شناسی از آن جمله‌اند.

شاید همین توجه به کمیت و تولید بالا باعث شده تا داستان‌های خانم یثربی (حداقل در این مجموعه) از کیفیت بالایی برخوردار نباشد. در ادامه نگاهی نه چندان موشکافانه به داستان‌های مجموعه «من آنا کارنینا نیستم» خواهیم داشت:

– پیرمرد و یاقوت، عنوان اولین داستان این مجموعه است، این داستان قصه پیرمردی است که از زمان جوانی هفت تیری پیش خود دارد، هرشب آن را تمییز می‌کند و زیر بالش خود می‌گذارد، تنها به این دلیل که «آدم از فردای خودش خبری ندارد» او صاحب فرزندانی می‌شود، بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ازدواج می‌کنند، همسرش فوت می‌کند و او هر شب همان هفت تیر را زیر بالش خود می‌گذارد و در نهایت یک روز پس از عمری خستگی با همان هفت تیر خودکشی می‌کند. داستان به صورت فصل‌های پیاپی نقل می‌شود. یک فصل زندگی پیرمرد و فصل دیگر صحنه خودکشی و جست و جوی پلیسان. داستان پیرمرد و یاقوت با طرحی ساده پیش می‌رود، نویسنده با ناتوانی در استفاده از تعلیق مناسب از جذابیت آن کاسته است. روایت این داستان با دانای کل است، اولین و ساده‌ترین انتخابی که به ذهن می‌رسد. شاید اگر از روایت اول شخص استفاده می‌شد، تعامل با داستان راحت‌تر بود. پایان بندی ضعیف نیز از دیگر نکات منفی این داستان است. این ضعف تا حدی است که اگر پاراگراف نهایی داستان را حذف کنیم اشکالی به آن وارد نمی‌شود.

– دو داستان بعدی این مجموعه «این جا زنی گم شده است» و «داماد ژاپنی» در یک چیز مشترک‌اند و آن این که اگر خواننده حوصله کند و تا پایان داستان را بخواند، بعد از آخرین خط دنبال نوشته‌ای می‌گردد تا داستان را تمام کند. هر دوی این داستان‌ها اگرچه دچار اطنابی خسته کننده هستند (مخصوصاً در داماد ژاپنی) اما آنچنان که باید قصه را پیش نمی‌برند. روایت هر دو این داستان‌ها اول شخص است اما تفاوت آنها بسیار. داستان اول به جهت روایی مشکلی ندارد هم زوایه دید مناسب است و هم نوع روایت اما در «داماد ژاپنی» بیش از آنکه روایت داشته باشیم احساس نگاری داریم. شخصیت راوی آنقدر در بیان احساسات و اظهار نظرها زیاده روی می‌کند که خواننده قدرت کشف و فهم جدیدی برای خود نمی‌بیند.

– «فقط می‌خواستم بگویم دوستت دارم» عنوان یکی دیگر از داستان‌های این مجموعه است. سوژه و طرح این داستان خوب است اما پرداخت آن به همان اندازه ضعیف. این داستان روایت تازه‌ای از داستان قدیمی لیلی و مجنون است و همان شعر که «اگر با دیگرانش بود میلی / چرا جام مرا بشکست لیلی» روایت شتاب زده داستان اصلی‌ترین نقطه ضعف آن است. تصویر سازی در این داستان بهتر از دیگر آثار این مجموعه صورت گرفته است.

نکته‌ای که در بیشتر آثار خانم یثربی (در این مجموعه)به چشم می‌خورد، انتخاب سوژه‌های دخترانه است. سوژه‌هایی که تنها یک دختر، آن هم اگر اهل مطالعه باشد از آن لذت می‌برد.

احساسی نگری به داستان سبب شده تا نویسنده در نگارش داستان نیز تحت تأثیر احساس قرار گیرد و این یعنی جدا شدن از تکنیک و فراموش کردن عناصر داستان. احساسی نویسی در برخی داستان‌های خانم یثربی تا آنجا پیش رفته که به طرح داستان آسیب زده است.

مجموعه «من آنا کارنینا نیستم» اگر به لطف کوتاهی داستان‌هایش نبود شاید مخاطب را در همان ابتدا از خود دور می‌کرد. اگرچه داستان‌های این مجموعه کوتاه‌اند اما نویسنده به هیچ وجه حداقل نویسی را (مینی مال نویسی) در داستان‌هایش را رعایت نکرده. کلمات، جمله‌ها و گاهی پاراگراف‌ها را می‌توان حذف کرد بدون اینکه به طرح و درون مایه خللی وارد آید.

نویسنده این مجموعه داستان‌هایش را در سطح پیش می‌برد. داستان‌های «من آنا کارنینا نیستم» جای کشفی برای مخاطب ندارد. همه چیز همان است که گفته می‌شود و جایی برای درک لایه‌ای دیگر از داستان وجود ندارد.

دیگر آثار داستانی نویسنده:
قصه‌های جزیره / ترجمه
مردان کوچک / ترجمه
ماجراهای باور نکردنی ۶ مداد رنگی و شما / تأْلیف (داستان کودکان)
مروارید، دختری که سر از تخم مرغ شانسی درآورد / تألیف (داستان کودکان)
دوست داشتن یعنی … / تألیف (داستان کودکان)
روی پاشنه‌های بلند / ترجمه
اسرار انجمن ارواح / تألیف
سلام خانم جنیفر لوپز / تألیف (نمایشنامه و داستان)


 

نخستین فیلم‌ها

نخستین فیلم‌های موج نو، از کارگردان‌های فرانسوی فیلم‌های داستنای کوتاهی بودند که به صورت مستقل تهیه می‌شدند و بسیاری از آن‌ها به صورت ۱۶ میلی‌متری فیلم‌برداری و بعدا به ابعاد ۳۵ میلی‌متری بزرگ می‌شدند. فیلم‌های «دوستی ابلهان» (۱۹۵۶) از ژاک ریوت و «شرورها» از فرانسوا تروفو (۱۹۵۷) و «نام همه پسرها پاتریک است» (۱۹۵۷) از ژان لوک گدار، در این ردیف قرار دارند؛ اما نخستین فیلم بلند و موفق موج نو را غالبا نخستین فیلم کلود شابرول به نام «سرژ زیبا» (نام انگلیسی «دیدار تلخ»، ۱۹۵۸) می‌شناسند، هرچند فیلم پوئنت کورت از آینس واردا سه سال پیش از آن ساخته شده بود. کلود شابرول (متولد ۱۹۳۰) هنگامی که این فیلم را ساخت، هنوز نقد فیلم می‌نوشت. «سرژ زیبا» ماجرای معالجه یک دائم‌الخمر است که در مکان واقعی فیلم‌برداری شده و شابرول از ارث اندکی که به او رسیده بود آن را ساخت. موفقیت این فیلم دست او را باز گذاشت تا فیلم بعدی خود «پسرعموها» (۱۹۵۹) را بسازد: یک بررسی کنایی از دسیسه‌ای جنسی و جنایی در پس‌زمینه زندگی دانشجویی پاریسی.

در فیلم‌های بعدی شابرول تأثیر هیچکاک هر بار آشکارتر شد؛ از جمله در فیلم «نیرنگ مضاعف» (نام انگلیسی «لدا / تارهای شهرت»، ۱۹۵۹)، قصه به شهرت شیوه‌پردازانه‌ای از یک جنایت روانی، و فیلم «طعنه‌آمیز و تلخ زنانِ خوب» (۱۹۶۰) که به زندگی دختران فروشنده پاریسی (و در یک مورد مرگ آن‌ها) می‌پردازد. شکست تجاری عظیمی که این فیلم به بار آورد شابرول را ناچار کرد چند سالی از موج نو فاصله بگیرد و به تریلرهای (فیلم‌های دلهره‌آور) سنتی‌تر مانند «لانردو» (نام انگلیسی «ریش آبی»، ۱۹۶۲) «رسوایی» (نام انگلیسی «قتل‌های شامپانی»، ۱۹۶۶) روی آورد.

باید گفت سال ۱۹۵۹، سالی پربرکت برای موج نو بوده است؛ زیرا در این سه سال سه تن از چهره‌های عمده این نهضت با نخستین فیلم بلند خود پای به میدان گذاشتند. فرانسوا تروفو با «چهار ضربه»، با هزینه‌ی ۷۵ هزار دلار وامی که از پدرزنش گرفته بود، در آن سال ۲۷ ساله بود. «چهارصد ضربه» فیلمی است غنایی؛ اما روایتی است به دور از احساساتی‌گری، در باب تخلف یک نوجوان که در مکان‌های واقعی در پاریس فیلم‌برداری شده است. تروفو این فیلم را به آندره بازن که روز دوم فیلم‌برداری فوت کرد، تقدیم کرده و هانری دکا (متولد ۱۹۱۵) فیلم‌بردار با استعداد موج نو آن را به طریقه دیالیسکوپ (فرآیند فرانسوی سینماسکوپ) فیلم‌برداری کرده است.

این فیلم در بسیاری از لحظه‌ها فیلم نمره «اخلاق صفر» (۱۹۳۳) از ژان ویگو را به خاطر می‌آورد. «چهارصد ضربه» در سال نمایش خود جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن و در سال ۱۹۵۹ جایزه منتقدان نیویورک را به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان دریافت کرد. (در همان سال همچنین جایزه پراعتبار نخل طلای کن به کارگردانی نوآمده و غیرسنتی فرانسوی، مارسل کامو برای فیلم «ارفه‌ی سیاه» (۱۹۵۸) تعلق گرفت). این فیلم همچنین نخستین فیلم تروفو از مجموعه آنتوان دوائل بود. این مجموعه، نوعی زندگی‌نامه شخصی پیوسته بود که ژان پی‌یر لئو (متولد ۱۹۴۴)، بازیگری که شباهتی ظاهری با تروفو داشت، در آن‌ها بازی می‌کرد. برخی از فیلم‌های این سلسله عبارت‌اند از: آنتوان و کولت (از چندگانه بین المللی تحت عنوان «عشق در بیست سالگی» (۱۹۶۲)، از جمله فیلم‌های «بوسه‌های دزدیده شده» (۱۹۶۸)، «اتاقی با دو تخت» (۱۹۷۰) و «عشق شتابزده» (۱۹۷۹).

نخستین فیلم بلند آلن رنه، منسوب به موج نو، «هیروشیما عشق من» (۱۹۵۹)، ساختار محکم‌تری داشت و همچون فیلم «شب و مه» رابطه‌ای میان زمان و خاطره را در زمینه‌ای خشونت‌آمیز مورد توجه قرار داده بود. «هیروشیما، عشق من» با فیلم‌نامه درخشان مارگریت دورا (رمان‌نویس فرانسوی که در دهه هفتاد به کارگردانی فیلم روی آورد) و فیلم‌برداری ساشا ویرنی (متولد ۱۹۱۹) رابطه عشقی میان بازیگری فرانسوی را که در هیروشیما کار می‌کند، با معماری ژاپنی تصویر می‌کند که در خلال آن هر دو گذشته‌های خود از جنگ ژاپن و اروپا را به خاطر می‌آورند. آلن رنه در این فیلم با تغییر مداوم حالت‌های روایی از عینیت به ذهنیت، و در چندین فصل خارق العاده با تلفیق صحنه‌های دراماتیک عشق‌ورزی با صحنه‌های مستند از فجایع بمباران هیروشیما، در مرز تقابل گذشته و حال سیر می‌کند. «هیروشیما، عشق من» مانند «چهارصد ضربه» توفیق تجاری فراوانی کسب کرد و با دریافت جایزه منتقدان نیویورک، به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان در سال ۱۹۶۰ اعتبار موج نو را بالا برد.

سومین فیلم موج، «از نفس افتاده» (۱۹۵۹) از پان لوک گدار، از بسیاری جهات بهترین مثال و تأثیرگذارترین فیلم این نهضت بود. فیلم «از نفس افتاده» را گذار بر اساس داستنی از تروفو نوشت و رائول کوتار (متولد ۱۹۲۴) آن را در چهار هفته فیلم‌برداری کرد و هزینه کل فیلم کمتر از نود هزار دلار شد. گدار این فیلم را به کمپانی مونگرام پیکچرز، یکی از استریوهای بزرگ رده «ب» آمریکایی در دهه ۳۰ و ۴۰ تقدیم کرده است؛ زیرا این استدیو به تولید فیلم‌های کم‌هزینه شهرت داشت که در کمترین مدت ساخته می‌شدند. شیوه تولید این استدیو مورد علاقه کارگردان‌های موج نو (دست کم شاخه‌ی معتبر کایه دو سینما) بود؛ با این تفاوت که در مونوگرام پیکچرز فیلم کم‌هزینه می‌ساختند تا سود بیشتری ببرند، در حالی که کارگردان‌های موج نو کم هزینه می‌کردند تا اساساً بتوانند فیلم بسازند، چرا که فیلم‌های آن‌ها خارج از حوزه صنعت سینمای فرانسه قرار داشت (خوشبختانه بسیاری از فیلم‌های موج نو،‌از جمله «از نفس افتاده»، فروش خوبی داشتند و این امر در واقع بقای آن را تضمین کرد.)

فیلم «از نفس افتاده» بر الگوی فیلم‌های گنگستری، همراه با طنر و طعنه، داستان جوان فاسدی است که پلیس در تعقیب اوست و سرانجام معشوقه آمریکایی‌اش او را به دام پلیس می‌اندازد (با اشاره‌ای عمدی به فیلم «پپه لوموکو»، ۱۹۳۷ و «اسکله‌های مه آلود»، ۱۹۳۸). این فیلم تقریبا مجموعه ویژگی‌های فنی و شاخص موج نو را در خود دارد؛ از جمله نماهای دوربین در دست که با حرکاتی لرزان شخصیت‌ها را تعقیب می‌کند. فیلم‌برداری در مکان واقعی و صدابرداری سرصحنه با ضبط صوت قابل حمل که به صورت الکترونیکی به دوربین متصل شده بود.

مهم‌ترین ویژگی فنی فیلم‌های موج نو، تدوین خشن و پرش‌دار آن‌ها بود که برای از بین بردن تداوم زمانی و مکانی، درصد بالایی از برش‌های نامنطبق و پرش‌دار را در میان صحنه‌ها به کار می‌گرفت؛ به عنوان مثال در آغاز «از نفس افتاده» ما شاهد فصل‌هایی به ترتیب زیر هستیم:

میشل، جوان اوباش، اتومبیلی را با کمک معشوقه فرانسوی خود در پاریس می‌دزدد و با سرعت و به تنهایی به خارج از شهر می‌راند. از تعدادی اتومبیل در راه سبقت می‌گیرد؛ یکی دو بار زنانی را در کنار جاده سوار می‌کند، برای گذراندن وقت با خود و با تماشاگر درباره موضوعات مختلف صحبت می‌کند؛ از یک تریلی بزرگ در محوطه‌ای در حال ساختمان می‌گذرد که ناگهان دو پلیس موتورسوار را در حال تعقیب خود می‌بیند؛ به خارج از جاده اصلی منحرف می‌شود و از جنگلی سر در می‌آورد و در آن‌جا اتومبیل را متوقف می‌کند و تظاهر می‌کند که اتومبیلش خراب شده؛ یکی از پلیس‌ها از کنارش رد می‌شود؛ اما پلیس دومی او را می‌بیند و به طرفش می‌رود. در این لحظه میشل خود را به داخل اتومبیل می‌رساند و هفت‌تیری برمی‌دارد و با گلوله او را می‌کشد؛ سپس به فضای بازی فرار می‌کند و در کنار خیابان به جانب پاریس برای اتومبیل‌های جاده دست بلند می‌کند تا او را سوار کنند.

در فیلم‌های رایج آن روزگار — فرانسوی، آمریکایی، انگلیسی یا ایتالیایی — معمولا چنین فصلی در نماهای گوناگون و فراوان فیلم‌برداری می‌شد، و در آن‌ها هر حرکت را به تمامی نشان می‌دادند؛ اما در فیلم «از نفس افتاده» همه فصل تنها در چند نما فیلم‌برداری شده است: نماهای متقابلِ درشتِ میشل و معشوقه‌اش در خیابانی در پاریس، نمای سریعی از دزدی اتومبیل در ارتفاع چشم، نمای متوسط نزدیک میشل در حال رانندگی از زاویه دید مسافری در کنار، نمای متوسط باز از جاده و سپس تصویر زنی که در کنار جاده دست بلند کرده و از پشت شیشه‌ اتومبیل و به سرعت از قاب خارج می‌شود؛ نمایی از پلیس‌های موتور‌سوار که در آینه اتومبیل میشل ظاهر می‌شوند و متعاقب آن میشل از جاده خارج می‌شود و بلافاصله کاپوت جلوی اتومبیل را بالا می‌زند، که در این لحظه پلیس‌ها او را می‌بینند؛ نمای بسیار درشتی از هفت‌تیر، و متعاقب آن نمای متوسط باز از تیراندازی؛ نمای باز میشل که در دشتی می‌دود و سپس نمای متوسط او که از صندلی عقب اتومبیل ناشناس در پاریس پیاده می‌شود. گدار در لحظاتی دیگر صحنه‌هایی را با نمای بسیار درشت و بی‌تداوم آغاز می‌کند و آن‌ها را با برش یا پس کشیدن دوربین به صحنه اصلی وصل می‌کند — عملی که به کلی با رسم رایج آن روزگار منافات داشت.

افراطی‌ترین کار گدار، استفاده از نماهای پرش‌دار است که در آن‌ها بخشی از یک نمای متداول را برش می‌زند و ادامه همان نما را دوباره استفاده می‌کند و بدین سان یک شکستگی کاملاً غیرطبیعی در حرکت سیال دوربین ایجاد می‌کند. او با این کار اعلام می‌کند که کارگردان می‌تواند همه جنبه‌های فیلم خود را با سلیقه خود منطبق کند. برش‌های افراطی از صحنه‌های متداوم (چیزی که در هالیوود نمای تعیین موقعیت، نماهای متوسط یا باز از صحنه‌های خارجی که تغییرات مکانی را تعیین می‌کند) و حتی تداوم در درون خود نما، که گدار و یارانش در سطحی گسترده به کار بردند، از نگاه سنتی بسیار گیج‌کننده به نظر می‌رسید، در حالی که این شیوه‌ها چیزی جز ادامه منطقی شیوه‌های ملی لیس، پرتر و گریفیث نبودند؛ زیرا آن‌ها معتقد بودند روایت سینمایی ذاتاً نامتداوم است، یا — چنان که آیزنشتاین کشف کرده بود — تداومِ زمان و مکان نه در پرده که در ذهن تماشاگر صورت می‌بندد و این ذهن تماشاگر است که تصویر پرده را متناسب با آرایش آن‌ها به یکدیگر مربوط می‌کند. در تدوین سنتی یا سبک تدوین «نامرئی» در سینمای کلاسیک هالیوود، تداوم منطقی نماها برای روایت یک صحنه، جای چون و چرا نداشت. حتی تا سال ۱۹۵۸ کمپانی یونیور سال ارسن ولز را مجبور کرد تا برای فیلم «نشانی از شر / ضربه شیطان» چند صحنه به اصطلاح کلیدی بگیرد تا موقعیت روایی واضح‌تر شود؛ زیرا از آن می‌ترسید که تدوین سریع او باعث شود تماشاگر خط داستان را گم کند. امروز تدوین گسسته و پرش‌دار، وارد قاموس سینمایی شده، چندان که حتی در سریال‌های تلویزیونی نیز به وفور مشاهده می‌شود؛ اما در سال ۱۹۵۹ تدوین گسسته به شدت نامتعارف می‌نمود، و سنت‌های سبک‌گرای موج نو این شیوه را در سینما جا انداختند.

۱. تاریخ سینما /دیوید بوردول-کریستین تامسون / ترجمه روبرت صافاریان/ نشر مرکز-چاپ اول ۱۳۸۳

۲. تاریخ جامع سینمای جهان / دیوید ا.کوک / ترجمه هوشنگ آزادی ور / نشر چشمه ۱۳۸۰

۳. موج نو-سینمای فرانسه / کوئن / ترجمه قاسم روبین / نشر نیلوفر- چاپ اول۱۳۸۲


 

برادر خوانده‌ها

مجید قیصری۱) داستانهای آمریکای لاتین داستانهای غریبی هستند. هر وقت که داستانی از این خطه(مکزیک، پرو، آرژانتین، اروگوئه …) بدست ما می رسد با همین نگاه غریب، شاید لحظه ای که انتظارش را می کشیم، رو به رو شویم، با ولع شروع به خواندن می کنیم تا آن حس غریب، دوباره در ما بشکفد. مثل مردی بسیار پیر با بالهای عظیم؛ در داستانی از مارکز. دقیقا مانند پلایو؛ وقتی که با مردی در حیاط خانه اش روبه رو می شود که بال دارد و در گل و لای حیاط خانه ی پلایو معلوم نیست چه می کند؟ راستی این حالت سحر و جادو از کجا ناشی می شود؟ آیا این خاصیت داستان است؛ در هر شکل و شمایلی که می خاهد باشد یا که نه فقط خاصیت داستان های آمریکای لاتین است؟ یا بهتر است بگویم این چه ترفندی است که نویسندگان آمریکای لاتین اصرار دارند که ما را بهت زده بکنند، با خلق فضاهای غریب و کابوس وار. نگاه کنید به داستان های بورخس که پر است از سرداب و دالان های پیچ در پیچ. حتی شکل مدور داستان ها، این حس را در ما قوت می بخشد و تا به خود بیایم می بینیم که پرت شده ایم به گذشته ای دور. آنقدر دور که تا بیاییم خودمان را در داستان پیدا کنیم داستان تمام شده و ما مانده ایم باته مزه ای از خاطرات گنک، که راستی ما هم انگار مثل اهالی دهکده ای که در آن غریقی پیدا شده (داستان زیباترین غریق دنیا) چرا سقف خانه هایمان کوتاه است؟ چرا مردان مان(یا شاید زنانمان) به زیبای این غریق نیستند و چرا گل های قشنگی برای تشیع جنازه نداریم و هزاران چرای دیگر که فکر و ذهن ما را به خود مشغول می دارد.

۲) ریشه افسانه ها و اساطیر به کجا می رسد؟ آیا افسانه و اساطیر ساخته و پرداخته ی داستان نویسان و شاعرانند یا که افسانه ها و اسطوره ها حضور دارند، خلق شده اند و شاعران و نویسندگان با وردی که فقط خود بلدند آنها را احضار می کنند پیش روی ما.

حضور افسانه ها و اساطیر د ادبیات قدمتی بس طولانی دارد. اما حضور دوباره ی آنها در عصر حاضر چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ چه نیازی به ظهور دوباره ی آنها داریم؟ آیا فقط این یک ترفند داستانی مثل باقی ترفندهای داستانی است برای ترساندن یا جلب توجه و برانگیختن حس کنجکاوی ما(همان که در ادبیات به آن تعلیق می گوئیم) نه این گونه نیست، هر چند که تعلقی هست. اما تمام هدف آن ها ایجاد تعلیق نیست. چیزی بیش از کنجکاوی و تعلیق است؛ ادبیات سینما نیست که بخواهد با تعلیق تماشاگر(خواننده ی) خود را مات کند، وقت او را بکشد و در نهایت فقط آدرنالین خونش را ببرد بالا. بلکه با بازخوانی اساطیر و افسانه هایی که ما را سحر می کنند، می خواهند ما را متوجه چیزی بیش از زمان حال بکنند. استفاده از اساطیر در داستان فقط خاصیت داستان گویی و نقل ندارند، بلکه می خواهند بعضی از خصایص جامعه ای که در آن اسطوره، نشو و نما پیدا کرده، در داستان با زبان نقل و حکایت، بازگو شود. اسطوره تبیین می کند که چرا در آن جامعه، یا هر جامعه ای، بعضی از آیین ها معمول هستند و این خود به خود ما را به فهم بیشتری از جوامع بشری می رساند. اسطوره، داد و ستد میان انسان و سرنوشت است. نویسندگان آمریکای لاتین با بازخوانی و پیش کشیدن آنچه در ایام دور(چقدر دور فقط خدا می داند) اتفاق افتاده، یا قرار بوده بیفتد و نیفتاده، ما را به گذشته و انسانی رو به رو می کنند که چه رفته بر او. خواسته ها، امیال و آرزوی هر قوم و ملتی را به خوبی می توان در افسانه هاو اساطیر آن بازشناسایی کرد، همان طور که از خواب های هر شخصی می توان خواسته ها، آرزوها و امیال سرکوب شده اش و برآورده نشده ی او را با شناسایی و تحلیل کرد. از خوانش و تحلیل افسانه ها و اساطیر و قصه های عامیانه هر قوم و ملتی با ناخودآگاه آن ملت آشنا شد.

۳) نویسندگان آمریکای لاتین، هویت فردی و جمعی خود را به ما نشان می دهند، و ایننشان دادن آنچه با جسارت صورت می گیرد که به اعتقاد من همین جسارت در ارائه ناخودآگاه جمعی است که ما را شیفته ی این ادبیات کرده، نه سحر و جادو. چه سحر و جادویی از این بالاتر که در داستان دیگران خودمان را می بینیم.

ما حتی از رفتن و نشستن کنار دست یک روانشناس می ترسیم. می ترسیم که به ما بگوید چراخواب می بینیم. چه رسد به این که علت خواب های ما را به ما بگوید؟ علت بد اخلاقی و ناسازگاری ما را ما بگوید. آن چنان امیال سرکوب شده خود را پس ذهن پنهان کرده ایم که حتی در خلوت وتنهایی هم جسارت رو به رو شدن با آن ها را نداریم چه رسد به این که یکی (نویسنده ای) پیدا شود بخواهد رو در روی ما به ما بگوید که چه امیال پستی داریم!

۴) بوف کور، داستان هدایت و تنهایی او نیست. بوف کور، داستان تنهایی و گرفتاری ما به دست یک مشت رجاله و تازه به دوران رسیده است که هر روز تکرار می شود. به همین خاطر است که هر کس خودش را به جای راوی بوف کور می بیند و با هدایت اخت می شود و در تنهایی اش برای این مرد احساس بزرگی و عظمت می کند و در نهایت می بیند، سرنوشت دانایی چیز غربی است. اگر پلی میان هدایت ونویسندگان امریکای لاتین زدم خواستم بگویی بین تمامنویسندگان این دو خطه رابطه و پیوند غریبی وجود دارد. شاید بهتر بود به جای هدایت از فردوسی مثال می زدم یا عبید زاکانی یا مولوی یا هر شاعر و نویسنده ی دیگری. آن چه می خواهم بگویم ریشه های این پیوند است. ریشه هایی که ناخواسته ما را مانند برادران ناتنی به هم پیوند می دهد.


 

تلاقی انتزاعات تجربه‌گرا و درام سینمایی

عناصر ساختاری در فیلمنامه‌ی پارک‌وی در مجموع و بدون در نظر گرفتن نوع اجرا، یک «کل» در هم تنیده و منسجم است که در شمایی مجموعی، با رعایت مؤلفه‌های خاص فیلم‌نامه و مضمون و تم اصلی آن که برگرفته از شاخصه‌های «ژانر وحشت» است، فیلم‌نوشتی قابل تآمل و قبول پدید آورده است.

نوع چینش شخضیت‌های داستان، متناسب با بستر روایی آن، شکلی منتظم را پدید می‌آورد که حاصل تلاقی داستان، کشمکش‌های درونی و بیرونی شخصیت‌ها و در عین حال کشش فضای مضمونی و محتوایی فیلم است. که در واقع تلاشی در جهت خلق موقعیتی از نوع «روان‌شناختی وحشت و خشونت» است.

پیوند شخصیت‌های اصلی داستان یعنی مادر و فرزند روان‌پریش و عروس‌شان، حامل فراز و فرودهایی است که در مجموع توانسته‌اند نوعی بده‌بستان روایی و عاطفی را بوجود آورند.

روانِ پریشان و فرسوده‌ی مادر که گویی سال‌ها خاک غربت و گرفتگی به خود دارد و در کنارش جسارت و جوانانگی پسر که در هاله‌ای از پریشانی لحظه‌ای به تکاپویی عاشقانه – روان‌پریشانه دست می‌یازد و دختر جوان که با پرتاپ شدن معجّل به این فضای غیر قابل پیش‌بینی، در گیر و دار میان عشق اول و اضطراب و ترس فوق‌العاده‌ی حاکم بر اوان زندگی، تنها به فرار می‌اندیشد.

در این مثلث عاشقانه، جوانانه و در عین حال آلوده به روان‌پریشی، تلاقی و مواجهه‌ی این سه شخصیت به نوعی به مرور زمان از حالت مکمل به موقعیت خطر و خشونت تبدیل می‌شود.

مادر با شخصیتی اساساً پریشان در ساحتی سادیسمی و مازوخیسمی نوعی حکم‌رانی و آزارنده را پیشه می‌سازد و در این عرصه بازی را میان فرزند و عروسش به شکلی فرسایشی و در عین حال داغ و «قرمز» دنبال می‌کند.

کامیار اما محل مقابله‌ی دو عنصر وجودی خویش است، عشق و جنون. نوع شخصیت پردازی کامیار به لحاظ ایجاد زمینه‌ی ظهور و بروز عواطف انسانی‌اش، دقیق و درخور تأمل است. شاید اگر عنصر رندانه و ظریف «عشق»، از وجه جنون‌آمیز او حذف می‌شد و یا بالعکس، او صرفاً جوانی عاشق‌پیشه می‌بود که در حصار مرگ‌آلود مادری روان‌پریش گرفتار آمده، این بعد از جلوه‌های دقیق عاطفی در او متصور نبود. ارزش‌های شخصیت پردازانه‌ی کامیار، در واقع مرهون در هم‌بافتگی این دو وجه است که او را در موقعیتی خاص که مُنشأ از عشق و جنون است قرار می‌دهد.

این موقعیت باعث می‌شود که او، هم به لحاظ عاشق‌پیشگی و هم به جهت پریشانی خاطر، در مقابل دو ضلع دیگر مثلث زندگی‌اش، مادر و همسر، رفتارهایی درهم و به نوعی محصول خلط و درهم‌آمیختگی این دو موقف دوگانه و متناقض، عشق و جنون، از خود بروز دهد.

نکته‌ی دیگری که به مناسبت در این محل بحث، نیازمند اشاره است، انتخاب «موضع عشق» است. جنون چه در ادبیات کلاسیک و چه در آثار متأخرینِ ادبا – بیشتر – منبع و منشأ عشق خاص و به تعبیر دیگر افراطی است که اتفاقا خلق آثار بعضاً در خوری را هم در پی داشته است (تردیدی نیست که اثر اول و در عین حال تجربه‌ی جالب توجه و خوش‌فرم و منزه جیرانی، یعنی «قرمز» در جمله‌ی همین محصولات می‌گنجد).

گرچه، چه در ادبیات و چه درسایر انگاره‌های هنری و ادبی، این مرز و امتداد و حرکت پر فراز و نشیب میان عشق و جنون، در آمد و شد و هر یک محصول دیگری معرفی شده است.

اما شخصیت سوم فیلم، دختر جوان و در عین حال «نه چندان خاص»ی است که به نظر می‌رسد در حالی که زندگی نرمال و عادی خود را می‌گذراند، در مرز یک اتفاق، به دنبال ایجاد موقعیتی کاملاً اتفاقی، در فضایی جدید قرار می‌گیرد. که گرچه خود آن را انتخاب کرده است، اما ترکش‌های سهمگین و پیش‌بینی‌ناپذیر آن، او را تلاطمی ناخواسته و غریب می‌اندازد.

فیلم‌نامه‌ی «پارک وی» گرچه در بیان تصویری و خلق سینمایی دو شخصیت دیگر، به انسجام و نگره‌ای قابل قبول دست یافته اما در مورد دختر جوان فیلم، به نوعی دچار انفعال گشته که شاید نتیجه‌ی محذورات و محصورات بیان خاص سینمای ایران و متریال عادی آن است.

از زمانی که دختر جوان در چنگ مادر و پسر روان‌پریش و – حالا دیگر می‌شود گفت «جانی»‌اش – گرفتار می‌شود، صرفاً ری‌آکشن‌های او که جلوه‌ی ترس، استیصال و بازخورد مقابله با مرگ و تلاش و تکاپوی برای فرار است دیده می‌شود، که می‌توانست در این حیطه خلاصه نشده و مثلاً عنصر متلاقی «عشق و جنون» در این بخش از فیلم‌نامه و فیلم هم ادامه یابد و دختر با استفاده از ظرافت‌هایی که همین علاقه‌ی جنون‌آمیز می‌تواند برای او به همراه داشته باشد، در صدد ایجاد فضاهایی دراماتیک و حتی اکشن جدید برآید.

نکته‌ی دیگری که در ساختار فیلمنامه در ژانر وحشت، میتواند به فراوانی در ایجاد فضای مد نظر یاری دهد، عنصر طبیعت وبه ویژه ساختمان و خاصه «خانه» است. با نگاهی به آثار فاخر تولیدی در سینمای جهان در این گونه، همچون Shining «درخشش» استنلی کوبریک و به ویژه با مرور دیگرباره‌ی فیلم Others «دیگران» الخاندرو آمنابار که به اعتقاد نگارنده در استفاده‌ی درست از ظرفیت‌های «صحنه»‌ای و البته «نورپردازی» یک شاهکار دوست داشتنی است، این شاخصه‌ی پرجلوه و بسیار کا‌رآمد، بیشتر به ذهن متبادر می‌شود.

البته جیرانی هم در «پارک‌وی» و هم در اثر معرَفش «قرمز» به خوبی، آگاهی و استفاده خود را از این ابزار، نشان داده است. در «قرمز» یک سکانس فوق‌العاده وجود دارد که استمراراً و به مناسبت در فیلم تکرار می‌شود و آن حرکت دوربین به سمت نمایی باز از «خانه‌ی سفید»ی است که به تنهایی حس دلهره و بار عاطفی و دراماتیک وحشت‌زا به خوبی و بسیاری به تماشاگر منتقل می‌کند. این رویکرد در «پارک‌وی» هم دیده می‌شود.

نوع نماهایی که از تلاقی حرکت بازیگران- خاصه آن سکانس ویژه‌ی بارانی که میان اکشن و ری‌اکشن‌های کامیار و همسرش به وقوع می‌پیوندد – حس فضا و طبیعت اطراف در «پارک وی» متجلی شده، گرچه به لحاظ کمَی و کیفی قابل مدّاقه و چالش است، اما در اینکه این تلاش برای درک درست فیلمنامه‌ای از فضا و پیوند آن با بستر روایی و شخصیت‌هایش، قابل توجه و پیگیری و بازنمایی است، تردیدی نیست.

نکته‌ی دیگری که در ساختار فیلمنامه‌، بسیار مهم و نیازمند بینش بالای سینمایی در امکان استفاده‌ی درست از آن است، بحث شخصیت‌های فرعی داستان است. بر آگاهان امر پوشیده نیست که «شخصیت‌های فرعی»، جزء عناصر «اصلی» فیلمنامه‌اند و در واقع آنها هستند که اتصال و چفت و بسط منسجم و قابل پردازشی را به سایر مؤلفه‌ها از جمله روایت و شخصیت‌های اصلی می‌دهند.

شخصیت‌های فرعی در واقع وظیفه‌ی بالا بردن گیرایی و به عطف رساندن نقاط مدرّج داستانی را بر عهده دارند و آنچه در «پارک‌وی» به این عنوان گنجانده و تعبیه شده، نمودی است از شناخت درست و علمی کارگردان از این مؤلفه که در عین حال دچار افت و خیز‌هایی در انتخاب و چالش است.

در مجموع اگر عنصری فرعی برای بازنمود بیشتر شخصیت مادر و فرزندورفتارهای جنون‌آمیزش، در فیلمنامه به کار گرفته می‌شد، فرصت بیشتری را برای درک و دریافت مخاطب از طبیعت این دو انسان به همراه داشت. ضمن آنکه در حرکت پخته‌تر و سینمایی‌تر ارتباط عناصر سه‌گانه‌ی فیلم هم کمک شایانی می‌کرد.

گرچه در این میان، گعده‌ی هنری عروس جوان در مجموعه‌ی تئاتری‌شان بسیار خوب و کار‌آمد است و نقطه‌ی اتکای خوبی برای ایجاد یک محفل فرعی در جهت درام قرار گرفته است.

دیالوگ‌ها در فیلمنامه بنابر بر مرتبت شخصیتی و آمد و شد پرده‌ها و روند داستان،‌دچار ضعف و قوت می‌شود. به عبارت دیگر شروع دیالوگ پردازی متناسب و نرمال و در عین حال دارای مواضع و مواقفی دوست داشتنی است (مثلاً سکانس شام خوردن خانواده‌ی عروس و داماد، دیالوگ‌های روان و در عین حال مخاطره برانگیز و جذابی دارد).

شاید علت این افت و خیز و فراز و فرود تابعی از روند کلی فیلمنامه باشد که علی رغم شروع خوبش، در امتداد به نوعی سردرگمی و کش و قوس‌های کمتر سینماورزانه مبتلا می‌شود.

در عین حال «پارک وی» بار دیگر نشان داد جیرانی دیالوگ پرداز قابلی است، هر چند این مشخصه در تلاقی با سایر عناصر دچار غلیان و خسران شود.

نهایتاً اینکه «پارک‌وی» به لحاظ فیلمنامه، اثر معتنابه و ارزشمندی است که مؤلفه‌های نوشتاری سینما و در عین حال، خاصیت‌ها و ویژگی‌های ژانر وحشت را به خوبی دانسته و نگاشته است، اما یکی از ایرادهای کلی کار به «اجرای سینمایی» آن برمی‌گردد که شاید در تجربه‌های بعدی، این «انتقال تجربه» از صفحه‌ی فیلم‌نوشت به نگاتیو، با هنرورزی و دقت‌مندی بیشتر و در عین حال استفاده‌ی کامل‌تر و «اصیل‌تر» از «تجربه» های جیرانی، نمود و نماد جذاب‌تری یابد.


 

رویای تبت

رمان «رویای تبت» نوشته فریبا وفی در ۱۷۵ صفحه توسط نشر مرکز منتشر شده است.

درونمایه این رمان حول محور عشق می‌چرخد، البته داستان به بیان صرف عشق بسنده نکرده است، نویسنده یک عشق را محور قرار داده و این داستان را با دو ماجرای عشقی دیگر آرایش داده است. ولی در این رمان هوشمندانه چند داستان را که در عین حال مستقل هستند به هم تنیده است، و همین مسئله هم باعث شد که برای دومین بار با این رمان «جایزه بنیاد گلیشری» را از آن خود کند، در «رویای تبت» ما با زنانی مواجه می‌شویم که هر کدام در دستیابی به عشق شکست خورده‌اند و هر کدام به گونه‌ای با مردی که مورد علاقه‌شان نبوده ازدواج کرده‌اند.

نویسنده در رویای تبت با ظرافت خاصی و با پوشش این ماجراها به انتقاد از جامعه روشنفکری و سیاست برخواسته است و با ابهام موجود در داستان از محدودیت موجود فرار کرده است، در کلی وفی در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه خود نشان داده است که در پرداختن به «زن و شکست در عشق و پرداختن به عشق‌های ممنوعه» موفق بوده است و این ویژگی او در رمان «رویای تبت» و «پرنده من» بیشتر به چشم می‌آید.


 

داستان کوتاه آمریکای لاتین؛ سنت فرهنگی

داستان کوتاه و بالاخص داستان کوتاه امریکای لاتین یکی از مهم‌ترین بخش‌های ادبیات تجسمی در قرن بیستم است. داستان کوتاه امریکای لاتین سنت‌های ادبی و فرهنگی را آشکار می‌سازد، هم برای اروپا و هم بومی‌ها که سبب می‌شود ادبیات امریکای لاتین منحصر به فرد باشد.

این بخش داستان کوتاه امریکای لاتین را از لحاظ متن ادبی – فرهنگی و تاریخی بررسی می‌کند. و کمک می‌کند تا به درک مناسبی از جایگاه رسوم و سنت‌های امریکای لاتین در ادبیات مدرن برسیم.

تاریخچه‌ی داستان کوتاه امریکای لاتین

نحوه‌ی تکامل داستان کوتاه مدرن به سادگی قابل دنبال کردن است. ریشه‌هایش را در افسانه‌ها و اسطوره‌ها می‌توان یافت. مانند رسم و رسوم و داستان‌هایی که دهن به دهن نقل شده و رواج یافته‌اند. داستان کوتاه حتی قبل از رسیدن کلمبوس (کاشف امریکا) در میان مردم امریکا شناخته شده بوده است البته به صورت سنتی و مرسوم نه به صورت ادبی.

وقتی اسپانیا شروع به کشورگشایی‌هایش نمود، این دنیای جدید را مستعمره‌ی خود کرد، آن‌ها خواندن و انتشار افسانه‌ها را ممنوع کردند زیرا توهین به مقدسات و اصول کاتولیک بودند. بر خلاف ممنوعیت‌ها، کتاب‌های افسانه همچون رمان‌هایی که شخصیت شرور داشتند، داستان‌های چوپانان و داستان‌های قهرمانان در سرتاسر این جهان جدید (مستعمره‌ها) خوانده می‌شدند.

اولین اسپانیایی‌های مهاجر، داستان‌های رایج ، افسانه‌ها و فولکلورهای اسپانیایی را با خود به امریکا آوردند. آن‌ها به پرتغالی‌ها، کاتالان‌ها و باسک‌ها ملحق شدند و محل سکونت جدیدی را شکل دادند. این جامعه‌ی جدید نتیجه‌ی ترکیب فرهنگ‌های متفاوت بود.

تمدن اسپانیایی قرون پانزدهم و شانزدهم نقطه‌ی آغازین و اولیه روایت‌های داستانی و تاریخی بودند که به صورت فوق‌العاده‌ای تحت عناوین فکاهی‌نویسی، تاریخی و مردم‌پسند تقسیم‌بندی می‌شوند. مورخان و وقایع‌نگارانی که نقش گویندگان داستان‌ها و افسانه‌ها را ایفا می‌کردند از نثر اسپانیایی و بومی اصیل در کارهای‌شان استفاده می‌کردند که سبب می‌شد نوشته‌های‌شان کاملاً خاص و منحصر باشد.

قرن هجدهم همانند قرون قبلی از لحاظ ادبی غنی نیست زیرا نوشته‌های داستانی به دور از سبکی خاص بودند. در طول آن قرن، تاریخ، فلسفه و نقد ادبی حوزه‌ی ادبیات امریکای اسپانیایی را تشکیل دادند. روزنامه‌ها و مجلات در طول این قرن رشد کردند.

در طول دوران شورش‌های انقلابی، مخصوصاً بعد از سال ۱۸۱۲، وقتی آزادی مطبوعات به صورتی واقعی تحقق یافت، ادبیات وسیله‌ای شد برای انتقاد از شرایط اجتماعی دوره استعمار و راهی برای انتقال مفاهیم خاص به خوانندگان.

روزنامه‌نگاری و مجلات تاثیر زیادی در انتقادات از شیوه‌ها و انتقادات مرسوم داشت. در طول دوره‌ی بعد از استعمار، مدارک بیشتری دال بر وجود فرهنگ سنتی اسپانیایی در کلیات طرح‌های اسپانیایی امریکایی وجود دارد. نثرها و نوشته‌های اسپانیایی همچون نمونه‌های مرسوم کاراکترها و سنت‌ها توسعه یافتند. با این حال این طرح و انگاره‌ی جدید فراتر از این رفت. از یک سبک ساده به طرح‌های انتقادی تلخ از دولت، عقب‌ماندگی‌های اجتماعی و بیچارگی مردم رسید.

اهمیت این طرح ها و انگاره‌های جدید در امریکای لاتین به این علت است که اساس داستان‌های کوتاه امریکای لاتین را شکل دادند. در همان لحظه که طرح‌ها و شرح حال‌ها با عناصر دراماتیک به بحث کشیده شدند، داستان کوتاه شکل گرفت.

مکتب هنری رمانتیک، سبک‌های رئال و مدرن را در دسترس قرار می‌داد. اکنون نویسندگان علاقه‌مند بودند تا به مشکلات و مسائل اجتماعی بپردازند و شخصیت‌های اصلی داستان با توجه به شدت غم و اندوه‌شان انتخاب می‌شدند. هدف توصیف محیط اطراف یا خصوصیات فردی بود. بیشتر تاثیراتش را در این قسمت از فرانسه و اسپانیا گرفت.

بعد از سال ۱۹۱۰ دو گروه از نویسندگان داستان کوتاه پست مدرن پدیدار شدند. یک گروه عناصر تکنیکی داستان‌های نژاد مخلوط را دوباره تعریف کردند، اما حال و هوا و نثر امریکایی را حفظ کردند. گروه دیگر برای خود محیطی بین‌المللی را به وجود آوردند و بر شیوه و سبک جهانی متمرکز شدند. در هر دو این گروه‌ها تمرکز در شکل داستان بود. کشمکش‌ها و تضادهای داستان مسائل شخصی را در بر می‌گرفت نه مانند گذشته مسائل سیاسی و اجتماعی. مشکلات روانی کاراکترها ویژگی بنیادی داستان‌های این دوره‌ی ادبی بود. در این زمان عناصر شاعرانه نقش قابل توجهی یافتند. تاثیرات ادبیات اروپا بیشتر از سوی متون فرانسه و انگلیسی بود.

اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم حرکت و جنبش جدیدی مشاهده شد، ظهور ونگاردیسم. (جنبش پیشگامان). ونگاردیسم با تغییرات اجتماعی و تمایلات جدید به فلسفه و دانش گره خورده است. این جنبش، واکنشی بود به رئالیسم طبیعی و مدرنیسم به صورتی که نویسنده تلاش می‌کرد تا درونی‌ترین جنبه‌های خود را توضیح دهد. اغلب جهان واقعی برای نویسندگان بی‌ربط می‌نمود و این موضوع آن‌ها را سوق می‌داد به این‌که در درون خود به دنبال یافتن هستی و واقعیت باشند. این جستجو منتهی شد به جنبش‌هایی نظیر کوبیسم، فیوچریسم(آینده‌گرایی)، داداایسم، سورئالیسم و الترایسم(افراط‌گری) منتهی شد.

نوع جدیدی از داستان هم‌زمان با ونگاردیسم رشد کرد. این‌گونه به موضوعاتی چون مشکلات اجتماعی که امریکا را تحت‌تأثیر قرار داده بود، بیچارگی توده‌ی مردم، نبرد رعیت‌ها برای تکه‌ای زمین، عدم یکپارچگی هندوها با طیف فرهنگی کشور، گرفتار شدن سیاهان به علت خرافات و نبرد علیه ستمگری می‌پرداخت. برای نویسندگان داستان اجتماعی سبک و تکنیک‌های نوشتاری در درجه‌ی اول اهمیت قرار نداشتند بلکه موضوع و محتوای نوشته برای آن‌ها جذاب می‌نمود. وجود تجربیات حیاتی و اساسی در کارهای‌شان بسیار ضروری بود.

داستان فانتزی، قبل از بورخس به صورتی پراکنده وجود داشت. نثرهای غیر واقعی و توسعه کنش‌ها و رفتارها ویژگی اصلی این جنبش بود.

در داستان روانی(ذهن) موارد ذهنی بر عینی چیره می‌شوند، فکر و اندیشه بر عمل و رفتار چیره می‌شوند. درگیری کاراکترها فردی می‌باشد. نثر و نوشته جهانی است. تسلسل روانی عنصر مهم داستان روانی می‌باشد.

هر دو گونه‌ی داستان‌های فانتزی و روانی، جنبش اکسپرسیونیست را شکل دادند. از طرف دیگر نویسنده رئالیسم جادویی، با واقعیت رو در رو است و سعی می‌کند رمز و راز آن را کشف کند.

بعد از جنگ جهانی دوم، رئالیسم جدید(نئورئالیسم) به عنوان واکنش و عکس‌العملی به ذهن‌گرایی ظهور یافته است. نئورئالیست، فانتزی، جادویی، سمبلیک، انتزاعی و غیره را رد می‌کنند. در آن واحد، آن‌ها فراتر از رئالیسم سنتی پیش می‌روند. آن‌ها بدون در نظر گرفتن پندهای اخلاقی می‌نویسند. آن‌ها فقط می‌خواهند خواسته‌های انسانی را در کنش با موقعیت‌های اجتماعی پیچیده ارائه دهند.

داستان کوتاه نئورئالیست به صورت ویژه‌ای علاقه‌مند به همه‌ی موارد فقدان یک نویسنده است. کاملاً بی‌طرف و منفعل در محتوا هستند. توصیفات سرد و تهی می‌باشند. کاراکترها به صورت روانی و اثراتی که محیط بر آن‌ها می‌گذارد توضیح داده نمی‌شوند.

در حال حاضر نویسندگان امریکای لاتین شالوده و بنیاد کارهای‌شان را بر تمامی روندها و گرایش‌هایی که در بالا ذکر شد قرار می‌دهند. تعدادی از تکنیک‌های جدید برای پیشی گرفتن از اسلاف خود استفاده می‌کنند. در داستان‌های‌شان بر جهان غیرواقعی، پوچ و غیرمنطقی که در آن زندگی می‌کنیم تمرکز می‌کنند. داستان‌های دیگر واقعیت‌های اجتماعی امریکای لاتین جدید را منعکس می‌کنند. نثرها و نوشته‌های اجتماعی در حال حاضر غالب‌اند.


 

خولیو کورتاسار

خولیو کورتاسارخولیو کورتاسار نویسنده آرژانتینی در سال ۱۹۱۴ در بروکسل به دنیا آمد. پدرش در سفارت آرژانتین در بروکسل تکنسین بود. او در ۴ سالگی به دلیل آغاز جنگ جهانی اول به آرژانتین آمد و در همانجا ماندگار شد. کورتاسار در ۱۸ سالگی معلم شد و در دانشگاه به رشته ادبیات و فلسفه علاقه‌مند شد اما به دلیل مسایل مالی دانشکده را رها می‌کند و هیچ گاه مدرک دانشگاهی نمی‌گیرد.

کورتاسار به معلمی ادامه می‌دهد و با مجلات اوئیا و سو همکاری می‌کند. پس از مدتی به فرانسه می‌رود و به شغل مترجمی در یونسکو مشغول می‌شود.

کورتاسار آثاری در شعر و داستان نوشته که می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: شاهان (شعر رمانتیک) پایان بازی (داستان) لی لی (داستان) تمام آتش‌ها آتش (داستان) و کتاب مانویل که جایزه مدیسین فرانسه را دریافت کرده است.

کورتاسار در سال ۱۹۸۴ به سبب سرطان خون در گذشت.


 

سرزمین آتش، سینما، فقر و مبارزه

«در راه متوجه شدیم که چرخ عقب پنچر است. آن را وصله کردیم و دوباره حرکت کردیم. باز پنچر شد و باز وصله شد. سرانجام مجبور شدیم شب را در همان حوالی سپری کنیم. به مزرعه یک اتریشی رسیده بودیم. اجازه گرفتیم و شب را در انبار مزرعه او خوابیدیم. او با اسپانیولی دست و پا شکسته‌ای حالی‌مان کرد که در آن حوالی یوزپلنگ‌های خطرناکی زندگی می‌کنند و از ما خواست که موقع خواب در انبار را خوب ببندیم. اما هرچه تلاش کردیم در انبار خوب بسته نمی‌شد. به ناچار تپانچه‌ای را که همراه داشتیم بالای سرم گذاشتم. نزدیکی‌های سحر بود که احساس کردم پنجه‌ای به در کشیده می‌شود. آلبرتو از ترس خشکش زده بود. در باز بود و دو چشم درشت حیوانی گربه‌سان در تاریکی می‌درخشید. ناگهان حیوان با تمام بدن سیاهش به ما نزدیک شد. ترمز عقل و شعورم بریده شده بود. غریزه صیانت ذاتم بود که ماشه تپانچه را کشید و شلیک کرد. لحظه‌ای همه چیز در سکوت فرو رفت. از صدای نعره سرایدار و هق هق گریه‌ی همسرش فهمیدیم که سگ آن‌ها را با تیر زده‌ایم. ما نیز همچون دون کیشوت پرده‌های آسیاب را هیولا فرض کرده بودیم. فوراً بساط‌مان را جمع کردیم و زدیم به چاک. دیگر نمی‌توانستیم در خانه‌ای بمانیم که در آن قاتل محسوب می‌شدیم. (به نقل از کتاب خاطرات موتور سیکلت، ارنستو چه گوارا)

«سرزمین آتش» تعبیری غریب و متضمن متریال و در عین حال پرولتاریای منطقه‌ای واسع به نام «آمریکای لاتین» است، در برگیرنده بخش اعظم قاره آمریکا، از شمال مکزیک تا جنوب شیلی و آرژانتین با وسعتی بیش از ۲۱ میلیون کیلومتر مربع که به بخشی از آمریکای شمالی، آمریکای مرکزی، حوزه کارائیب و جنوب آمریکا تقسیم می‌شود و دارای ۱۵ درصد مساحت کره زمین، ۳۹ کشور و حدود ۵۶۰ میلیون نفر است.

نگاهی به حوزه جغرافیایی، ساختار سیاسی، اجتماعی و تاریخ اقتصادی این منطقه، حاوی مؤلفه‌هایی پر فراز و نشیب از رویدادهای فرهنگی است که منتج به چهار دهه «خاص» اخیر شده و در این میان «سینمای آمریکای لاتین» به نوعی انفجار اجتماعی می‌ماند، آیینه مساحت‌های متنوع، پرافت و خیز و تأمل برانگیز مردمان این سرزمین. تردیدی نیست که «تصویر فقر و گرسنگی» از شاخصه‌های اولیه و بسامد ظهور و بروز شیء در زندگی و توابع آن در میان مردم این منطقه «مهم» دنیا، از وضوح قابل توجهی برخوردار است. همین فقر در داد و ستدی ناخواسته و مستعمری با رویکردهای سیاسی شبه دموکراسی‌خواه و درگیری با یوغ و استیلازدگی اروپایی (چه در مساحت فرهنگ، و چه در ادب سیاسی و سیاستمداری) منتج به دورانی که منشاء تمدن‌هایی غریب شده است، بوده و گرچه در این میانه مؤلفه‌های دیگری هم به مدد این «شبه‌تمدن» آمده اما نقش بستری فقر و همآوردی همیشگی آن در طول تاریخ دوران بشر، همان پابرجا باقی مانده است. درباره سینمای آمریکای لاتین، دو نکته معتبر و قابل دقت‌مندی وجود دارد که یکی از بسترهای تاریخی – اجتماعی – فرهنگی برمی‌خیزد و دیگری ویژگی اخصی که مربوط به تعامل ادبیات آمریکای لاتین و سینمای این منطقه نسبتاً فراجغرافیایی است. در بررسی تاریخ تحولات منطقه فرهنگی «*** و آمریکا» بر شاخصه‌های ذیل به عنوان مراجع نمود و ظهور و بروز «اتوپیاگرای» سینمایی می‌رسیم: ویژگی اول که بسط آن در نکته دوم این نوشتار دنبال می‌شود، همراهی و هم‌نفسی و مددجویی این عنصر فراهنری صرف با انفجاری عظیم در سرزمین آمریکای لاتین، یعنی «جنبش ادبی» است. ظهور و تجلی فاخر و مبرز نویسندگانی همچون «جولیو کورتازار»، «کارلوس فوئنتس» «گابریل گارسیا مارکز» و «ماریو وارگاس یوسا» و … دو دیگر، نوعی «تعامل» و داد و ستد جدی و پویا با اکتیویته غنی فرهنگی – مبارزاتی و به عبارتی دیگر تجانسی فرمیک میان دو شکل ساختارمند «درام» و «مستند» است که در نگاهی و از منظری دیگر، رهیافتی از دل «مدرنیسم» و اعتلای خرده‌فرهنگ‌های فولکلوریک مناطق واسع آمریکای لاتین است که در همین «محل»‌گرایی وامدار و وفادار به نو به نو شدن مدرنیستی، میدانی برای تجمیع سیاست و اجتماعیات فراهم می‌آید. سومین شاخصه که به نوعی پرچم پررنگ این دیار است در مبارزه با استعمار و اصالت‌یابی‌های مبتنی بر «بازگشت به خویشتن» و در عین حال دست یازیدن به نوعی «اجتهاد الهی» در مقابل وگماتیسم مذهبی مبشرین سلیمی و در واقع نوعی حرکت آزادی‌خواهانه الهی است. شاخصه بعدی بحث تعمیم یافته و البته محصول رویکردهای نوگرایانه سیاسیون و عواقب توسعه‌نیافتگی این اجتماع یعنی «مهاجرت» و فرهنگ و منش «مهاجرپذیری» است و به تبع پدیده «چند ملیتی» بودن و پیوند سرزمین‌های این ارض واسع به مدد «مهاجرت». بی‌تردید آیینه جدی و بزرگ این سینمای مهم که بازخورد شاخص‌های فوق‌الذکر در آن متجلی و متظاهر است، آثاری همچون «نبرد شیلی» و «ساعت‌کوره‌ها» است.

در تقسیم‌بندی آثار سینمایی شاخص آمریکای لاتین در سه حوزه فیلم‌های مستند، داستانی و کوتاه، شاهد محصولاتی هستیم که به دلیل نوع «مستندگرا»ی این عرصه «واقعیت‌نما» در سینما، معطوف به فیلم‌های مستندی است که قابلیت‌های شگرف و قابل اعتنایی را در خود متجلی ساخته است. آثاری همچون «ارنستو چه‌گوارا: خاطرات بولیوی»، «انقلاب در تلویزیون به نمایش درنمی‌آید!»، «پرنده کوچک»، «رفیق»، «سالوادور آلنده»، «سفر با چه‌گوارا»، «فیدل»، «قتل عام اجتماعی»، «گابریل گارسیا مارکز»، «نبرد شیلی»، «ویکتور فارا»، هوگو چاوز»، «ببر آزاد»، «خون زمین»، «غارت»، «نیکاراگوئه آزاد» و … قاعده مستندگرایی و واقع‌نمایی در سینمای این خطه، به نوعی «تابلو»ی رؤیایی «فرهنگ»ی تاریخی است که از بطن علل و عوامل اجتماعی – سیاسی و اقتصادی برمی‌آید و آن برآیند فرایندی است که پیشینه و عقبه اصلی و بستر عاطفی مهمش را، عنصر «فقر و گرسنگی» تشکیل می‌دهد. نمود چنین موقعیتی را در سینمای «نئورئالیسم» ایتالیا هم شاهد هستیم که فقر به عنوان یکی از رگه‌های اصلی تولد و جریان‌یابی این نوع سینما موثر می‌افتد. اساساً با بررسی تاریخ سینما به این نکته رهنمود می‌شویم که همیشه فقر، سینما را به نوعی به سمت «واقع گرایی» و مستندنمایی هدایت یا منحرف کرده است. آن‌چنان‌که در سینمای آمریکای لاتین و نئورئالیسم ایتالیا، هدایت و در سینمای «جشنواره‌ای» گاه خیانت‌پیشه ایران، انحراف‌آمیز بوده است.

از جمله فیلم‌های داستانی به آثاری چون «استراتژی حلزونی»، «اواپرون»، «ایستگاه مرکزی»، «بولیویا»، «تاریخ رسمی»، «جنوب»، «رومرو»، «شهر خدا»، «فراموش شدگان» و «ماچوکا» برمی‌خوریم و فیلم‌های «باربر»، «راه حل»، «پنجه کلاغ»، «خداحافظ مامان» و «روز شانس» هم جزء فیلم‌های کوتاه اما بلند، دیدنی و قابل‌توجه این مدیوم به شما می‌آیند.

نکته دوم که پیشتر بدان اشارتی و گذر کردیم، بحث تعامل «انفجار ادبی» آمریکای لاتین و «سینما»ی این سرزمین است. سینمای آمریکای لاتین، عمیقاً مرهون ادبیات عظیم و شاخص و اصیل آن است. و اساساً هنر سینما، چنین نیازمندی را در بطن و ذات خود دارد. سینما نیازمند ادبیات است – به خصوصه- و این تلاقی همیشه با متبدائیت ادبیات فاخر، غنی و بومی و سرشار سرزمین جهانی، «جز» از سینمای پر و پیمان و ارزشمند داده است. البته در صورت پایبندی این هنر پست اما مدرن و متشکل و بهره‌مند از همه هنرها و مؤلفه‌های خلاقانه و آفرینندگی‌های انسانی‌شان به اصالت‌ها و زیبایی‌های متراکم و منزه موجود در سایر هنرها (منظور از «پست» وجه مدرج فلسفی و کلامی به لحاظ مبانی تصویری و تصدیقی علمی است نه به معنای بی‌ارزش و مبتذل)

سینمای آمریکای لاتین، پتانسیل درنگ‌های متنوعی را در ساحت‌هایی چون «انقلاب»‌های سیاسی به دنبال دموکراتیزه شدن ملل و دول آمریکایی، روند دوگانه روشنفکران بومی در «اروپاگرایی» و سپس خودشناسی و تسهیل تصحیح زیست بومی‌شان، متدولوژی خاص و در عین‌حال «جهانی» زیبایی‌شناسی گرسنگی و فقر و «نداری» و پیوند عمیق و دقیق این مؤلفه‌های تاریخی، فرهنگی، سیاسی با روابط و ضوابط پیچیده زندگی امروز بشر، خاصه در چهاردهه اخیر که رشد سینمای آمریکای لاتین به گویایی و در عین‌حال تفوق و تسلطی نسبی در جهان در حال توسعه دست یافته است دارد.

نهایتاً این‌که جریان‌سازی این سینما در مقایسه با گستره خاص این هنر، نوعی رقابت را با سایر ملل و فرهنگ‌ها و از جمله غول هالیوود که البته در سال‌های اخیر و با تغییرات سیاسی به وجود آمده در ساختار دول و تعامل‌شان با ملل آمریکای لاتین، شکل «سیاسی»تری به خود گرفته است، در ذهن تداعی می‌کند.

به قول والتر سالز کارگردان برزیلی فیلم «خاطرات موتور سیکلت» موج فیلم‌های آمریکای لاتین به راه افتاده و هیچ کس نمی‌تواند منکر این شود که فیلم‌های مربوط به آمریکای لاتین را می‌توان به خوبی با سایر فیلم‌های بزرگی که جریان‌ساز بودند قیاس کرد.

در چایخانه قدیمی آگیلا[۱] ، در خیابان فلوریدا[۲] ، نزدیک تقاطعش با خیابان پیئداد[۳] ، این روایت را شنیدیم.

بحث بر سر مسأله شناخت بود. یک نفر نظریه افلاطون را مبنی بر این‌که همه چیز را قبلاً در عالمی پیشین دیده‌ایم عنوان کرد، و چنین نتیجه گرفت که شناختن، در واقع، بازشناختن است؛ اگر اشتباه نکنم، پدرم گفت که بیکن[۴] نوشته بود که اگر آموختن به یاد آوردن باشد، لاجرم نادانستن بمنزله فراموش کردن است. مخاطبی دیگر، آقایی مسن، که ظاهراً این مباحثه ماوراء الطبیعی گیج‌اش کرده بود، مصمم شد که رشته کلام را به دست بگیرد.با لحنی شمرده ومطمئن گفت:

– «هنوز نتوانسته‌ام این قضیه صورت‌های نوعی افلاطونی را بفهمم. هیچ کس یاد اولین باری که رنگ زرد یا سیاه را می‌بیند یا اولین دفعه‌ای که مزه میوه‌ای را می‌چشد و از آن خوشش می‌آید در خاطرش نمی‌ماند، شاید چون خیلی کوچک است، نمی‌تواند درک کند که این آغاز رشته‌ای است که سر دراز دارد. صد البته، اولین تجربه‌هایی هم وجود دارند که هیچ کس فراموش‌شان نمی‌کند.

شخصاً می‌توانم ماجرای شبی را برای‌تان تعریف کنم که بارها خاطره‌اش را در ذهنم مرور کرده‌ام، شب سی‌ام آوریل ۷۴.

سابق بر این، تعطیلات طولانی‌تر بودند، ولی نمی‌دانم چرا تا آن تاریخ اقامت‌مان را در املاک چند تا از پسر عمه‌هایم، خانواده دورنا[۵] ، واقع در چند فرسخی بولوس[۶]، کش داده بودیم. در آن ایام، یکی از کارگران مزرعه، روفینو[۷]، مرا با امور کشاورزی آشنا می‌کرد. هنوز سیزده سالم تمام نشده بود؛ او از من خیلی بزرگ‌تر بود و به خوش‌مشربی و زودجوشی شهرت داشت. خیلی زرنگ و چالاک بود؛ هر وقت با چوب زغالی بازی می‌کردند، همیشه برد با او بود و صورت حریفش سیاه می‌شد. یک روز جمعه، پیشنهاد کرد که شنبه شب با هم به ده برویم و خوش بگذرانیم. فوراً قبول کردم، بی‌آن‌که به درستی بدانم موضوع از چه قرار است. از قبل به او گفتم که بلد نیستم برقصم؛ جواب داد که رقص یاد گرفتن مثل آب خوردن آسان است. بعد از شام، حدود ساعت هفت و نیم، از خانه خارج شدیم. روفینو لباس پلوخوری‌اش را پوشیده بود، انگار بخواهد به مهمانی یا جشن برود، و دشنه‌ای نقره‌ای هم به کمر بسته بود؛ من چاقویم را همراه نبردم، چون می‌ترسیدم مبادا دستم بیندازند و اسباب خنده بشوم. پس از کمی راهپیمایی، خانه‌های روستایی را از دور دیدیم. شما، آقایان، هیچ وقت در لوبوس نبوده‌اید؟ اصلاً مهم نیست؛ همه دهات کشور مثل هم‌اند، حتی از این نظر که خود را تافته جدا بافته می‌دانند و خیال می‌کنند تک و بی‌نظیرند. همه چیزشان شبیه است: کوچه پس کوچه‌های خاکی، دست اندازها، خانه‌های کوتاه، برای آن‌که مردان سوار بر اسب با ابهت‌تر جلوه کنند. نبش کوچه‌ای، مقابل خانه‌ای با دیواری به رنگ آبی آسمانی یا صورتی، که بر سر درش نوشته بودند استریا[۸] (ستاره)، پای بر زمین گذاشتیم.

دهانه اسب‌هایی با زین و یراق شکیل را به میخی فرو رفته در زمین بسته بودند. از در نیمه‌باز نور باریکی به بیرون می‌تابید. در انتهای دالان، اتاق بزرگ بود با نیمکت‌هایی از الوارهای کهنه که در حاشیه دیوار نزدیک هم ردیف شده بودند و در بین‌شان درهایی به چشم می‌خوردند که خدا می‌داند به کجا باز می‌شدند. توله سگی حنایی رنگ، پارس‌کنان و در حالی‌که دم می‌جنباند، به استقبالم آمد. جماعت نسبتاً زیادی آن‌جا بودند؛ نیم دو جین زن با ربدوشامبرهای گل‌دار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. چشمم به بانویی با ظاهری آبرومند افتاد، که سراپا سیاه پوشیده بود، و حدس زدم که باید صاحب‌خانه باشد. روفینو به او سلام کرد و گفت:

– رفیق جدیدی همراهم آورده‌ام که هنوز در سوارکاری نابلد است. سرکار خانم جواب داد: – نگران نباشد، یاد می‌گیرد.

خجالت‌زده شدم. برای آن‌که حواس‌شان را پرت کنم یا برای آن‌که بفهمند که هنوز پسربچه‌ای بیشتر نیستم، لبه نیمکتی نشستم و خودم را به بازی با توله‌سگ مشغول کردم. روی میز آشپزخانه، چند شمع روغنی داخل بطری‌هایی می‌سوختند، و همین‌طور آتش‌دانی را به یاد می‌آورم که کنج اتاق بود. به دیوار گچی مقابلش، شمایلی از «عذرای شفقت» آویزان کرده بودند.

بین شوخی و خنده، یک نفر ناشیانه گیتار می‌زد. خجالت کشیدم لیوان پر از عرق تخم عرعری را که تعارفم کردند ننوشم، و تا بیخ حلقم سوخت. بین زن‌ها، متوجه یکی شدم که به نظرم رسید با سایرین فرق دارد. «اسیر خانم» صدایش می‌کردند. حدس زدم که آب و اجدادش باید از سرخ‌پوستان باشند؛ خطوط چهره‌اش مثل پرده‌های نقاشی موزون و زیبا بودند و چشم‌های غمگینی داشت. گیس‌های بافته‌اش تا کمرش می‌رسیدند. روفینو، وقتی دید که محو تماشای آن زن شده‌ام، به او گفت:

– باز هم قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها را تعریف کن تا ماجرا یادمان بیاید.

دختر جوان طوری حرف می‌زد که انگار تنها باشد، و نمی‌دانم چرا به نظرم می‌رسید که نمی‌توانست به موضع دیگری فکر کند و این ماجرا تنها اتفاق زندگی‌اش بود، این چیزی است که از زبانش شنیدم:

– وقتی مرا از کاتامارکا[۹]، آوردند خیلی بچه بودم. از هجوم سرخ‌پوست‌ها چه خبر داشتم؟ در مزرعه، از ترس حتی اسم‌شان را هم نمی‌آوردند. کم‌کم، مثل آدمی که رازی را کشف کند، فهمیدم که ممکن است سرخ‌پوست‌ها مثل مور و ملخ به آن‌جا بریزند، مردم را بکشند و احشام را بدزدند. زن‌ها را با خودشان به آن دورها می‌بردند و هزار بلا سرشان می‌آوردند. می‌خواستم به هر قیمت شده این حرف‌ها را باور نکنم. برادرم، لوکاس[۱۰]، که بعدها اسیر کمندشان شد و به قتل رسید، الکی قسم می‌خورد که همه این‌ها دروغ است. ولی وقتی چیزی راست باشد، اگر فقط یک نفر یک بار هم آن را بگوید، آدم می‌فهمد که درست است. دولت به سرخ‌پوست‌ها، عرق و توتون و علف‌های مخدر می‌دهد تا آرام بمانند و مزاحم کسی نشوند، ولی آن‌ها جادوگرهای خیلی زبل و ناقلایی دارند که حواس‌شان حسابی جمع است و همیشه نصیحت‌شان می‌کنند. کافی است کاسیه لب[۱۱] ترکند و فرمان بدهد تا آن‌ها بی چون و چرا به قلعه‌های کوچک و پراکنده یورش ببرند. بس که مدام به آن‌ها فکر می‌کردم، تقریباً آرزویم شده بود که زودتر سر و کله‌شان پیدا شود، و همیشه چشمم به سمتی بود که خورشید آن‌جا غروب می‌کند. بلد نیستم حساب زمان را نگه دارم، ولی یادم می‌آید که قبل از هجوم آن‌ها چند بار یخبندان شد و چند تابستان آمدند و رفتند و چند نوبت احشام را داغ زدند و پسر استاد بنا مرد. انگار باد پامپا[۱۲] آن‌ها را با خود می‌آورد. در مرغدانی یک خارخسک به چشم می‌خورد و شب خواب سرخ‌پوست‌ها را دیدم. حمله صبح سحر اتفاق افتاد. درست مثل وقتی که زلزله می‌آید، حیوانات قبل از آدم‌ها خبردار شدند.

احشام ناآرام بودند، پرندگان بی‌خودی در آسمان می‌رفتند و می‌آمدند و دور خودشان می‌چرخیدند. با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشم به آن‌جا بود.

کسی پرسید: – کی خبر آمدن‌شان را آورد؟

دختر، انگار که جایی دیگر، در عالم خودش باشد، آخرین جمله را تکرار کرد:

– با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشمم به آن‌جا بود. آدم خیال می‌کرد که بیابان به حرکت درآمده است. از بین میله‌های فلزی نرده، اول گرد و غبار را دیدیم و پشت سرش سرخ‌پوست‌ها برای جنگ و کشتار آمده بودند. با دست بر دهان‌شان می‌کوبیدند و نعره می‌کشیدند. در سانتا ایرنه[۱۳] چند تا تفنگ لوله بلند بودند، که به هیچ دردی نخوردند، فقط با سر و صدای‌شان سرخ‌پوست‌ها را گیج کردند و بیشتر به خشم آوردند.

لحن صحبت «اسیر خانم» مثل کسی بود که از حفظ دعا می‌خواند، ولی من در خیابان هیاهوی سرخ‌پوستان بیابان‌نشین و فریادهای‌شان را شنیدم. ناغافل به داخل ریختند، انگار با اسب‌هایشان وارد حجره‌های خواب و خیال شده باشند. عده‌ای مرد مست بودند. حالا، در خاطرم آن‌ها را خیلی قد بلند مجسم می‌کنم. کسی که پیشاپیش همه قدم برمی‌داشت با ضربه آرنج روفینو را، که نزدیک در ایستاده بود، هل داد. رنگ از روی رفیقم پرید و خود را کنار کشید. بانوی موقر، که از جایش نجنبیده بود، بلند شد و خطاب به ما گفت:

– این خوان موریرا[۱۴] است.

با گذشت این همه سال، دیگر نمی‌دانم آیا تصویری که در ذهنم مانده همان مردی است که آن شب ملاقاتش کردم یا شخصی که بعداً بارها در میدان گاوبازی دیدمش. هم یاد موی بلند و ریش سیاه پودستا می‌افتم، و هم قیافه‌ای آبله رو و مو قرمز را به خاطر می‌آورم. توله‌سگ از شادی جست و خیز می‌کرد و پارس‌کنان به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفت. موریرا با یک ضربه شلاق او را نقش زمین کرد. بر پشت افتاد و دست و پازنان جان داد. اصل ماجرا از این‌جا شروع می‌شود.

بی‌صدا خودم را به یکی از درها رساندم که به راهرویی تنگ و پلکانی چوبی باز می‌شد. طبقه بالا، در اتاقی تاریک قایم شدم. نمی‌دانم، جز تخت‌خوابی خیلی کوتاه، چه مبل و اثاث دیگری آن‌جا بود می‌لرزیدم. پائین، صدای فریادها قطع نمی‌شد و چیزی شیشه‌ای شکست. قدم‌های زنی را شنیدم که بالا می‌آمد و برای لحظه‌ای نوری باریک به چشمم خورد. بعد صدای «اسیر خانم» را شنیدم که زمزمه‌کنان اسمم را تکرار می‌کرد.

– من این‌جا برای خدمت حاضرم، به شرط این‌که طرف شرور و اهل جنجال نباشد. بیا جلو! نترس اصلاً اذیتت نمی‌کنم.

نمی‌دانم چه مدت گذشت حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد از آن شب دیگر ندیدمش و هیچ وقت نفهمیدم اسمش چه بود.

شلیک گلوله‌ای ما را از جا پراند. «اسیر خانم» بهم گفت:

– می‌توانی از آن یکی پله‌ها خودت را به بیرون برسانی.

همین کار را کردم و خودم را در کوچه‌ای خاکی دیدم. شبی مهتابی بود. یک سرجوخه پلیس، با تفنگ و سرنیزه، کنار دیوار نگهبانی می‌داد. خندید و گفت:

– از قرار، شما هم جزو آدم‌های سحرخیز هستید.

زیر لبی جوابی دادم، ولی توجهی نکرد. مردی از دیوار پائین می‌آمد.

سرجوخه خیز برداشت و تیغه فولادی را در بدنش فرو برد. مرد پخش شد؛ پشتش بر خاک بود، ناله می‌کرد و خون زیادی از بدنش می‌رفت. یاد توله سگ افتادم. سرجوخه برای آن‌که خلاصش کند با سرنیزه ضربه دیگری به او زد. با شادی خاصی گفت:

– موریرا، بالاخره به چنگ‌مان افتادی! دیگر از فرار خبری نیست.

ماموران اونیفورم پوش، که خانه را محاصره کرده بودند، و بعد، همسایه‌های فضول، از هر طرف، سر و کله‌شان پیدا شد. آندرس چیرینو[۱۵] به زور اسلحه‌اش را از جنازه بیرون کشید. همه می‌خواستند دستش را بفشارند. روفینو خنده‌کنان گفت:

– بالاخره این گردن کلفت هم غزل خداحافظی را خواند.

– من از گروهی به طرف گروهی دیگر می‌رفتم و آن‌چه را دیده بودم برای مردم تعریف می‌کردند. یک‌باره احساس خستگی شدیدی کردم؛ شاید تب داشتم. خودم را از چنگ جمعیت خلاص کردم، دنبال روفینو گشتم و راهی منزل شدیم. سوار بر اسب، روشنایی سپیده دم را دیدیم. بیشتر از آن‌که خسته باشم، سیل حوادث گیج و منگم کرده بود.

– پدرم گفت: رود روان رویدادهای آن شب.

مرد حرفش را تأئید کرد.

– همین طور است. ظرف فقط چند ساعت، هم عشق را شناخته بودم و هم چهره مرگ را دیده بودم. همه چیز بر همه انسان‌ها آشکار می‌شود، یا دست کم، همه چیزهایی که مقدر است انسان‌ها از آن‌ها باخبر شوند، ولی من، یک شبه، دو پدیده اساسی زندگی را کشف کردم.

سال‌ها می‌گذرند و آن‌قدر این ماجرا را تعریف کرده‌ام که دیگر نمی‌دانم آن‌چه به اید دادم واقعاً رخ داده یا تنها خاطره کلماتی است که برای روایت کردنش بر زبان آورده‌ام. شاید «اسیر خانم» هم با قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها همین مسأله را داشت. حالا برایم اصلاً فرق نمی‌کند که خودم شاهد کشته شدن موریرا بودم یا کس دیگری این صحنه را دید.

پاورقی‌ها

عقاب [۱] Aguila

[۲] Florida

[۳]Piedad

۱۵۶۱ – ۱۶۲۶؛ حقوقدان و فیلسوف انگلیسی[۴] Franciso Bacon

[۵]Dorna

[۶]lobos

[۷]Rufino

[۸]Esterella

مرکز استانی به همین نام در آرژانتین[۹] Catamarca:

[۱۰]Lucas

رئیس یا امیر نزد برخی قبایل سرخ‌پوست آمریکا، که اکنون منقرض شده‌اند :[۱۱] Cacique

جلگه وسیع علف‌زار در آمریکا جنوبی :Pampa [12]

[۱۳]Santa Irene

[۱۴]Juan Moreitra:

قهرمان مجموعه پلیسی پرآوازه ادواردو گوتیئرث Eduardo Gutierrez و نمایش‌نامه‌ای تحت‌عنوان «خوان موریرا» که گروه تئاتری برادران پودستا Podesta آن را به صحنه برد.

[۱۵] Andres Chirino


 

نقش سینما با تار و پود شعر

بخش اول

نمونه‌های دیگر از تلفیق شعر و سینما را در آثار مهدی اخوان ثالث (م – امید) (۶) شاعر معاصر ایران می‌بینیم تا آنجا که میتوان گفت این نوع اشعار وی از زمره نزدیکتری شعرها به هنرهای نمایشی و بویژه سینما است. خاصه شعر «کتبیه» ایشان. توضیحاً اینکه یک کارگردان مؤلف نیز می‌تواند تقریباً تمام مقصود وی را با همین فضا و چشم انداز و همین آدمها به زبان تصویر و بی کلمه ای حرف پیاده کند و این نحوه بیان از همان آغاز که نمایش زنجیریان در دامنه کوه همراه با اضطراب و امید آنهاست و حتی شب که «شط جلیل» روشنی است و بعد که بحران حرکتها و نفس‌ها است، تا رسیدن به پایان شعر (به آن طرف سنگ) زمانی که شب «شط علیل» تاریک می‌شود همچنان حفظ شده است این نوع بیان نمایشی را بیش و کم در شعر «گلگون سوار» منوچهر آتشی (۷) نیز می‌توان دید سواری که در عصر ماشین ناگهان در شهر ظاهر می‌گردد و همراه پچ پچ دختران جوان از چراغ قرمز می‌گذرد و به بوی خصمی نامرئی می‌کوبد و برای اسب مجسمه شیهه می‌کشد و سرانجام از چشم مردم در جلمه کبود دریا گم می‌شود. هر دو شعری که از آغاز تا پایان قابل برگشت به زبان سینما است. ضمن اینکه در کنار این دو شعر اشعار بسیار دیگر هم هست خاصه از اخوان و نیما که اگر تنها بندی یا بخشی از آنها برداشته شود آن سفرها نیز همچون «کتیبه» و «گلگون سوارز قابلیت عینی نمایشی خواهند یافت مثلاً «اجاق سرد» نیما (۸) که با بند زیر آغاز می‌شود:

مانده از شب‌های دورادور در مسیر خامش جنگل

سنگ چینی از اجاقی خرد اندرو خاکستر سردی

یا شعر «پیوندها و باغ‌ها» از اخوان با این آغاز:

لحظه‌ای خاموش ماند، آنگاه سیب سرخی را که برکت داشت

بار دیگر به هوا انداخت سیب چندی گشت و باز آمد

سیب را بوئید

که صرف نظر از برخی تشبیه‌هایش همچون:

و نگاهم مثل پروانه

در فضای باغ او را می‌گشت

و نیز در بند خطابی پایان شعر:

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ!

و:

ای درختان عقیم، ریشه‌تان در خاکهای هرزگی مستور!

عیناً به زبان سینما برخواهد گشت. یا شعر بلند «مرد و مرکب» که اگر تنها دو سطر ترجیعی شعر:

… خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش

و آسمان هشت شد

که به قصد بیان سرعت فزاینده سوار، مستفاد از این بیت مشهور فردوسی است:

ز سم ستوران در این پهن دشت

زمین شش شد و آسمان گشت هشت

به عهده راوی سپرده شود و نیز بخش مربوط به شکاف دانه گندم، به نیت شبیه «دره رسوایی» حذف گردد همچنان قابل برگشت به سینما است. اما دراین میان شعرهایی هم وجود دارند که با همه ظاهر عینی و توصیفی و نشان دادنی شان گاه با بندهایی هستند که مطلقاً از چگونگی بیان و توان دوربین بیرون‌اند. زیرا در این گونه شعرها حرکت نگاه شاعر در عین حال که طولی یا عرضی است عمقی نیز هست و از آن جمله است شعر «مرگ ناصری» شاملو که صرفاً توصیف حرکت عیسی است که صلیب بر دوش، رو به مشهد «جلجتا» آرام گام برمیدارد. عیناً همچون سکانس‌های تصلیب در فیلمهاییی که راجع به زندگی حضرت مسیح ساخته شده است. با این تفاوت که در این گونه فیلمهای سکانسی با مفهوم بند زیر را نمی‌توان دید.

از رحمی که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قوئی مغرور

در زلالی خویشتن نگریست

چرا که نگاه شاملو در این بند نه طولی یا عرضی که با حرکتی رو به ژرفا است. به این معنی که شاعر در اینجا به اعماق ذهن و احوال درون مسیح، در لحظات صعود به «جلجتا» نیز توجه کرده است. بندی با بیانی که اگر به فرض، یک سینماگر را نیز به صرافت ساخت آن انداخت و او با آوردن تصویر بزرگ چهره عیسی (ع) بر روی پرده سینما و لاجرم با طرز نگاه، ظاهر سیما یا نحوه ترکیب نور و سایه حالت خاص مسیح را نشان داد و حتی برای القای منظور خود از حرکت قوئی بر آب و به تناوب، در تقابل با حرکت عیسی نیز غفلت نکرد (هرچند خود بیانی کهنه است و از بیان پیشرفته‌ی شعر به مراتب عقب مانده‌تر) اما هرگز نخواهد توانست عیناً مقصود و منظور شاعر را بر پرده سینما نشان دهد و از این نظر جالب‌تر شعر «تمثیل» شاملو است خاصه آنجا که می‌گوید:

در یک فریاد زیستن

(پرواز عصیانی فواره‌ای که خلاصی‌اش از خاک

نیست و رهایی را تجربه‌ای می‌کند)

که چنان که پیدا است همچون «مرگ ناصری» با ظاهری نشان دادنی است:

فواره‌ای و صدای فورانی و ریختن آبی اما آیا یک سینماگر نیز می‌تواند عیناً مقصود شاعر را همان طور که خواننده شعر او را درک می‌کند به بیننده فیلم نیز القاء کند؟ درست برعکس «کتیبه» اخوان که از آغاز تا پایان زمینه‌ی برگشت به زبان سینما را دارد، اما آیا شعر «تمثیل» نیز با چنین قابلیتی است؟ تصور نمی رود و اگر برود و این کار بشود و به تصویر مفهوم خاص از قبل فراهم گردد، آن نیز به دلیل تزاحم (نماد) آشنا و کهنه (فواره) در سینما امکانپذیر نخواهد بود.

از همه این شعرها مثال زدنی‌تر، شعر کوتاه (طرح) شاملو است:

شب با گلوی خونین خوانده است دیرگاه

دریا نشسته سرد یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور

فریاد می‌کشد.

که همینطور که می‌بینید تنها وصف طلوع روز در کنار دریا است. گاهی که شب می‌رود و صبح می‌آید دریا آرام است و پرتو خورشید بر چگاد بلندترین درخت جنگل پرتو افکنده است، اما آیا با نگاه به فلق سرخ در افق دور دست هنگام دیدن فیلم، به تعبیر گلو (گلوی خونین شب) نیز خواهیم رسید؟ و از تماشای بلندترین شاخه نورانی جنگل، در میان درختان تاریک، به شاعر روشن بین فریادگر، در میان آدمهای مهر بر لب کوتاه اندیش نیز خواهیم اندیشید؟! و تازه همه این شعرها از مقوله اشعار توصیفی و عینی است و نه شعرهای حرفی چون شعر «سبز» اخوان یا «مرغ آمین» نیما که هفتاد درصد از اشعار امروز از نوع همین شعرها و طبعاً بیرون از حوزه بحث ما است یا حتی شعرهای توصیفی محض همچون شعر «سهند» مفتون امینی (۹) با این آغاز:

برجسته سپید طهارت چتر فرود زرتشت

افسانه خروج نهنگ از کنار نیل …

که چنان که پیداست چشم دوربین جز عین کوه را نمی‌تواند ببیند و هرگز به دیدن کوه با چنین توصیفاتی قادر نیست یا هوشنگ ابتهاج (۱۰) که در شعر «دفتر خورشید» در تخیل طلوع صبح به توصیفی این چنین رسیده است:

در نهضت پرده شب دختر خورشید

نرم می‌بافد دامن رقاصه‌ی صبح طلایی را

که همچنان بدیهی است تصویری از این دست غیر قابل انتقال به پرده سینما است و اما چنانکه به اشاره گذشت منظورمان نه این شعرهای توصیفی و به طریق اولی نه آن شعرهای «حرفی» است که هیچ کدام در دایره این بحث نمی‌گنجد، بلکه منظور و مراد ما همان اشعار عینی نمایشی نشان دادنی است همچون «مرگ ناصری» و «تمثیل» شاملو که بر خلاف شعرهایی مانند «کتیبه» و «گلگون سوار» نه همه بندها البته که صرفاً یکی بدو بند از آنها به دلیل حرکت در عمق و نفوذ در ضمیر انسان بنا به کاربرد ویژه کلمات غیر قابل تبدیل به زبان سینما است و این مختصه در اغلب اشعار مشهور و موفق زمان ما دیده می‌شود. اشعاری که دیگر از حد (نشان دادن) در گذشته‌اند، زیرا در چشم شاعران این شعرها کلمات همواره از چنان نیروی جاذبه‌ای در دنیای کلام برخوردارند که مصالح کار یک سینماگر از هر زاویه و فاصله‌ای که دوربین را به کار برد، هرگز قدرت نفوذ و استعداد ابراز و افشای اعماق و ابعاد آن دنیا را نمی‌تواند داشته باشد. آخر چگونه می‌توان مظاهر و مصالح عینی شعر زیبای (نیما) را با نام «تو را من چشم در راهم» همچون «نیلوفر و سرو کوهی، سایه‌های سیاه و شاخ تلاجن و دره‌های ساکن و … » آنچنان که در ذهن و چشم خیال انگیز شاعر، آن ه مبا چنان بافت ظریف و ساخت دقیق با یکدیگر پیوند یافته‌اند و ترکیب شده اند عیناً به پرده سینما انتقال داد؟ یا شعر «نشانی» سپهری (۱۱) را، شعری که هرچند، با (درآمد) اسب و سوار و شاخه نوری که در دست او است، در کادر یک سکانس شاعرانه زیبا هر سینماگری را جذب خواهد کرد، اما بدیهی است که هر سطری را که پشت سر خواهد گذارد، به قدرت جادوئی کلمات در دنیای شعر در مقابل ضعف دوربین در برداشت تصویر بیشتر پی خواهد برد. یا شعر «ترانه‌ی آبی» شاملو با آن فضای شرقی‌اش: وجود حوض و خانه سنتی و کاشی‌های ساده و منقش و فواره آب در بعد از ظهر داغ تابستان که چه بسا در برخی از فیلمهای ایرانی نظیر آن را ولد در حد یک سکانس نتوان سراغ گرفت. اما آیا در چنین فیلمهایی آن آفتابی را که روی پنجه پا راه می رود و آن امیر زاده کاشی را با اشک‌های آبیش در فضای خاطره انگیز و راز آمیز غمگنانه و غریبانه شعر می‌توان دید؟ یا شعر «هنوز در فکر آن کلاغم» از شاملو کلاغی که چرخش‌های او را در دامنه کوه هر دوربینی همچون نگاه شاعر میتواند تعقیب کند، اما آیا عین اندیشه شاملو را به کلاغ و بازتاب جیغ کلاغ را در کوه در جوهر معنای پرسشی که در ذهن شاعر می‌گذرد نیز می‌توان از ذهن و چشم خواننده بگذراند؟ و از این نوع اشعار نمونه‌های بسیاری وجود دارند. اشعار دقیق و عمیقی که به علت نفوذ کلمات با ابعاد گوناگون و ترکیب و تزویج آنها در حین حرکت ذهن از چنان قدرت زایش و نمایش همراه با تفکر و تخیلی تازه و نو برخوردارند که هرگز در توان دوربین و در حیطه کاربردهای محدود آن نیستند و از همه این اشعار مثال زدنی‌تر، شعر فروغ فرخزاد است که هر چند از گروه اشعار «حرفی» به شمار می‌رود و گاه به خاطره‌هایی اشاره می‌کند که کاملاً نشان دادنی است به عنوان مثال از دو گیلاس همزاد می‌گوید که از دو گوش خود می‌آویزد و از برگ گل کوکب که به ناخن‌هایش می‌چسباند و از پسران لاغر کوچه‌شان که عاشق او هستند و ….

یا بندهای خاصی که معمولاً در هر شعر او یکی دو نمونه آن را می‌توان دید همچون این بند مشهور:

سفر حجمی از خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که زمهمانی یک آینه برمیگردد

که به نظر می‌رسد دوربین همچنان استعداد بیان آن را دارد، زیرا صرف نظر از وجود برخی از افعال و کلمات همچون «آبستن کردن» و «مهمانی» چه بسا نظایر آن را به مناسب‌ت های مختلف در آثار سینماگران مولف و گاه با همین تعبیر «فروغ» نیر بتوان دید. اما کدام سینماگیری است که هنرپیشه تنها و دل گرفته خود را از اتاق تاریک به ایوان هدایت کند تا به امید جهش جرقه‌ای بر پوست کشیده «شب» دست کشد؟ چرا که این «تشخیص» و شخصیت بخشی به اشیاء و مفاهیم دیگر در حیطه قدرت دوربین و سینما نمی‌باشد و این بدین علت است که (گذشته از زبان ناب موسیقی که زبانی است دیگر و در عین یگانگی فرم و محتوا تنها از کانال گوش و از راه تخیل صرف به مواقف تفسیر می‌رسد) هر هنری (و خاصه هنرهای بصری و دیداری) را زبانی است که به اعتبار مصالح خاص آن هنر از زبان دیگر هنرها جداست. مثلاً زبان سیما با دوربین و نحوه حرکتش بر پرده نمایش یا زبان نقاشی با «قلم مو» و چگونگی رفتارش بر پهنه بوم با زبان داستان و شعر یا کلام و ترکیب واژه‌ها بر صفحه کاغذ شکل می‌گیرد: جهان واژه هایی که با معناها و بارها و شکلها و آواهای گوناگون و با قدرت سحرآمیزشان به چراغ های جادو تبدیل می‌شوند. چراغهایی که با نفوذ در زوایای تاریک به جز کشف «شب» وظیفه‌ای نخواهند داشت. همان زبان جادوی نافذ و کاشف روشنی بخشی که هنرهای دیگر همواره آرزوی تقرب بدان را دارند هنرهایی که اگر هر کدام از نزدیکی آن دیگری به حریم خود می‌گریزند، در حقیقت گریز آنها جز به شوق رسیدن به حریم شعر و جوهر حیات بخش آن نیست. همچنین است گریز نقاشی از عکاسی، گریز رمان از سینما به همین ترتیب نزدیک تر شدن رمان به شعر، زیرا داستان امروز که اغلب در ذهنیت انسان نفوذ می‌کند، طبعاً از سینما می‌گریزد تا همچنان فاصله‌اش با رمان و سینما محفوظ بماند. خاصه شعر امروزی که شعری است ساختمند و یا پارچه و هر بخش یا بند آن مکمل و متمم بخش یا بند دیگر و همچون شعر قدیم بر استقلال اجزاء و ابیات استوار نیست و (صرف نظر از نوعی شعر عینیت گرا که ویلیام کارلوس ویلیامز پایه گذار آن بود) معمولاً در یکی از انواع زیر چهره خود را نشان می‌دهد:

نخست: شعری که پیش از این نیز به پاره‌هایی از آن اشاره شد و آن شعری است که ضمن حرکت بر سطوح اشیاء و در پشت مهمی از ابهام و در میان هاله‌ای از جوهر شعری به نقاطی رسیده است و می‌رسد، که از آن نقاط میتوان به درون آن نفوذ کرده و به ژرفای آن دست یافت.

آنچنان که اگر خط محتوایی شعر جاده‌ای فرض شود، در حقیقت این نقاط به منزله منازلی هستند که خواننده ناچار از توقف آنهاست و ما از این منازل در شعر «فروغ» بسیار می‌توانیم ببینیم. منازلی که تنها در سفر و حرکت مفهوم می‌یابد. زیرا شعر واقعی، خود نفس حرکت است و این از همان لحظه‌ای که شعر از سرچشمه ذهن به حرکت آغاز میکند و همچنان تا همیشه به حرکت خود ادامه می‌دهد و هیچگاه متوقف نمی‌شود، پیدا است. گویی شاعر، همواره در متن شعر خود، در حرکت است و هر تکه از وجود او همراه شا‌خه ای از این رود بزرگ، به سوی ابدیت دریا جاری است و این همان حرکتی است که نمی توان دایره ای پیرامون آن کشید. حرکت در همه دنیا است. دنیایی که گویی ظرفی کوچکتر از مظروف روح بزرگ او است و او جز اینکه این ظرف را بزرگتر کند و تکه‌ای دیگر یا راهی دیگر بر بر آن بیفزاید چاره‌ای نمی تواند داشته باشد و این کار، از آنجا که در حدود بینش سیاره‌های نورانی می‌چرخند، کار همه کس نیست و به طریق اولی کار آن کس که عنوان کارگردان سینما است.

دوم: شعری که عرصه آمیختگی شعر و شاعر است، به عبارت دیگر شعر و شاعر چنان به هم آمیخته‌اند که هیچ جائی برای حرکت دوربین در تصویر و توصیف آن فضا باقی نگذاشته‌اند. نمونه کامل این نوع شعر «هست شب» اثر نیمایوشیج است. شعری همچون آیینه‌ای مواج که شاعر در هر تموجی از آن حالتی از حالات و شکلی از اشکال خود را باز می‌یابد. با این توضیح که وقتی احساس می‌کند، تنها و تب دار، در خلوت شبانه خود نشسته است، ناگهان شب را به هیئت تنی ورم کرده و گرم می‌بیند. انگار که خود او است خودی که دیگر از شب جدا نیست و آن چنان خاک را با باد و باد را با ابر و ابر را با خود و بیابان را با قلب بزرگ خود در می‌آمیزد که امکان تمییز چهره هر یک جدای از دیگری نمی‌باشد. شعر نیمایی که خود شعری است دیگر و شعری که دیگر چهره نیما است و در مرز آمیختگی عینیت و ذهنیت، که دوربین مطلقاً توان نفوذ در آن را ندارد و به فرض حرکت در آن فضا نیز هر یک از عهده بیان یک جای آن برنخواهد آمد.

سوم: شعری که در متن زبان حرکت می‌کند و صرفاً در زبان است که جوهر تعریفی خود را نشان می‌دهند و البته این گونه شعر دیگر از مرحله «تشخیص» و «حس آمیزی» صرف و اصل «جانشینی» و «همنشینی» واژه‌ها و حتی انتساب «فعل» به «نهادی» جز «نهاد» ویژه خود، همچون نسبت «ریختن» به «صدا» یا «زادن» به «چراغ» یا «مردن» به «گیاه» یا «روئیدن» به «شعر» و امثال اینها نیز گذشته است و بیشتر سر سرپیچی و روی گردانی از قواعد دستوری و نحوه زبان و بازسازی آن به استمداد نیروهای بالقوه و نامکشوف و ناشناخته همیشگی شعر را دارد، اما با پشتوانه اصولی و اندیشه و تجربه مدام.

پی نوشت‌ها:

۱- استعاره در اصطلاح به کار بردن لفظی است در غیر آنچه برای آن وضع شده است، به جهت علاقه مشابهتی که بین معنای حقیقی و معنای مجازی وجود دارد با قرینه باز دارنده از اراده معنای اصلی.

۲- در شعر نیز مانند نثر تجسم شخصیت به معنای آن است که چیزی مجرد، شیئی بی جان و یا چیزی در طبیعت را از خصایص انسانی برخوردار سازیم.

۳- احمد شاملو «ا. بامداد» (۱۳۰۴ – ۱۳۷۹) از پیشوایان شعر نو حماسی – اجتماعی، و برجسته‌ترین چهره‌ی شعر منثور فارسی است.

۴- «خانه سیاه است» فیلمی سیاه و سفید و ۳۵ میلیمتری است که به سفارش انجمن جزامیان ایران در باباداغی تبریزی فیلمبرداری شد و محصول سال ۱۳۴۱ است.

۵- فروغ فرخزداد (۱۳۱۳- ۱۳۴۵) او بیش از آنکه شاعر تصویر ساز و ایماژگرا باشد شاعری فضا ساز است که ذات زنانه خود را در اشیاء و عناصر می‌دمد.

۶- مهدی اخوان ثالث «م. امید» (۱۳۰۷ – ۱۳۶۹) از پیشکسوتان شعر نو حماسی – اجتماعی در روزگار ماست.

۷- منوچهر آشتسی (۱۳۱۰) همزیستی و هم تپشی با طبیعت بومی و بدوی جنوبی، جانمایه بینش شاعرانه‌ی آتشی است.

۸- نیمایوشیج «علی اسفندیاری» (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ ش) پدر شعر نو در ایران با انتشار کتاب افسانه.

۹- یدالله امینی «مفتون» (۱۳۰۴) در ابتدا شاعری کلاسیک و کهن پرواز بود اما بعدها – به خصوص طی سالهای بعد از انقلاب – به شعر بی وزن و قالب آوا نگارد روی آورد.

۱۰- هوشنگ ابتهاج «ه.ا. سایه» (۱۳۰۶) سایه را باید یکی از چند غزلسرای نوکلاسیک برجسته در دوران معاصر به شمار آورد.

۱۱- سهراب سپهری (۱۳۰۷ – ۱۳۵۹) او در یک کلام شاعر آرامش آبی و خلسه‌ی سبز است. دغدغه‌های درونی او رسیدن به ژرفای اسرار جاودانه‌ی هستی است.

منابع

۱- ادبیات فیلم: جایگاه سینما در علوم انسانی – نوشته‌ی ویلیام جینکز – ترجمه محمد تقی احمدیان و شهلا حکیمیان – سروش، تهران ۱۳۶۴.

۲- فروغ فرخزاد و سینما – نوشته غلام حیدری – نشر علم، ۱۳۷۷.

۳- ادبیات معاصر ایران (شعر) نوشته محمد رضا روزبه – نشر روزگار – ۱۳۸۱.

۴- آهنگ دیگر – اثر منوچهر آتشی – تهران: [ناشر] رضا سید حسینی، اردیبهشت ۱۳۳۹.

۵- آینه در آینه (برگزیده شعر)، به انتخاب شفیعی کدکنی – اثر هوشنگ ابتهاج – تهران، چشمه، چ اول، ۱۳۶۹.

۶- از این اوستا- اثر مهدی اخوان ثالث (م. امید) تهران، مروارید، چ پنجم، ۱۳۶۱.

۷- صدای حیرت بیدار (گفتگوهای مهدی اخوان ثالث) با مقدمه مرتضی کافی – تهران، زمستان ۱۳۷۱.

۸- انارستان (مجموعه شعر) – اثر یدالله امینی (مفتون) تبریز، ابن سینا، چ اول، ۱۳۶۴.

۹- انگشت و ماه (خوانش نه شعر احمد شاملو) اثر ع، پاشایی – تهران، زمستان، چ اول ۱۳۷۴.

۱۰- سفر درمه (تأملی در شعر احمد شاملو) اثر تقی پور نامداریان – تهران، زمستان، چ اول ۱۳۷۴.

۱۱- شعر زمان ما (۳) – ویژه سهراب سپهری – نوشته محمد حقوقی – تهران، نگاه، چ اول، ۱۳۷۲.

۱۲- شعر زمان ما (۴)- ویژه فروغ فرخزاد – نوشته محمد حقوقی – تهران، نگاه، چ اول، ۱۳۷۲.

۱۳- هشت کتاب – اثر سهراب سپهری – تهران – طهوری- چ هشتم، ۱۳۶۸.

۱۴- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – اثر فروغ فرخزاد – تهران مروارید، چ هفتم، ۱۳۶۸.

۱۵- تولد دیگر (مجموعه شعر)- اثر فروغ فرخزاد – تهران، مروارید، چ چهارم، ۱۳۶۳.

۱۶- پریشا دخت شعر (زندگی و شعر فروغ فرخزاد) اثر محمود مشرف آزاد تهران (م. آزاد)- تهران، ثالث، چ دوم، ۱۳۷۸.

مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج (دفتر اول – شعر) – به کوشش طاهباز – تهران، دفترهای زما


 

۱۰۱ راه برای دهن‌کجی به بی‌عدالتی! یا این آنارشیسم معصوم و دوست‌داشتنی

موفقیت «بانوی کوچک سان‌شاین» در ارائه یک تصویر هارمونیک، بیش از هر چیز زاییده تلفیق درست عناصر و تشکیل ساختار مؤلف و در عین حال اصیل و مرتب و قابل قبول سینمایی است. فیلم، با داستان خطی‌اش، محملی قرار می‌گیرد برای روایتی صریح از یک اتفاق چند روزه در خانواده ای که کم کم از طبقه متوسط به پایین جامعه به سمت یک آنارشیسم خانوادگی نه چندان محترم و نه خیلی خطرناک، حرکت می کند.

بستر روایی فیلم، به خوبی توانسته است در عین سادگی و روانی و یک‌دستی، چند دستگی و چندگانگی «شخصیت»ها را در هم آمیزد و به هارمونی روند ملودرام کمک کند.

فیلمنامه

فیلمنامه کلاسیک «بانوی…» با آن روایت روراست و یک خطی اش، محمل خوبی شده برای عرض اندام یک تصویر ساده و بی‌ادعا و به دور از ادا و اطوارهای مد روز سینمای امروز دنیا و در عین حال بیان تلاقی شگرف و حساس احساسات خانوادگی، اتفاقات غیر منتظره و بی‌عدالتی اجتماعی.

مرور فیلمنامه این نکته را واضح می کند که ساختار سنتی سه پرده ای- وام گرفته از تئاتر-، تعبیه نقاط عطف و روند تدریجی شخصیت‌پردازی با التزام به قواعد بصری ناشی از نوع داستان، آدم‌ها و اتفاقاتش، «بانوی…» را نمونه ای مثال‌زدنی برای مشاهده اثری سینمایی کرده است که «تعهد» دارد روایتی عادی را برگزیند و در عین حال با جذابیت های خاصی که خلق کرده ما را با خودش – و البته خودمان- درگیر کند.

اولین چیزی که درباره فیلمنامه «بانوی…» به ذهن می‌رسد، عمیقا «مرتب» بودن آن است. انگار همه چیز با نظم خاص و دقیق و البته نه چندان غیرمعمولی کنار همدیگر چیده شده ؛ هر چند در همین چیدمان هم حسی رسوخ کرده که از ضمیری ناخودآگاه به ذهن‌مان تلنگری می زند که «انگار قرار است اتفاقی بیفتد».

درست مثل همان سکانس اول فیلم که اعضای خانواده که چندان هم به یکدیگر مربوط – غیر از بعد نسبی- نیستند- و به لحاظ سببی و فکری و دنیای ذهنی دور از همند- برای خوردن شام دور هم جمع می شوند.

اما این روند کلاسیک و نرمال و ساده – و نه ساده انگارانه و مبتذل- هرگز مانع از ایجاد موقعیت های خلاقانه و ظهور و بروز فضای جذاب و وقایع دیدنی و مجذوب کننده نمی شود. بلکه حتی در بعضی مواقع موجبات خلق لحظاتی استثنایی را فراهم می آورد.

شاخصه های خلاقه

از جمله این لحظات خاص می‌توان به بازی بازیگر نقش دخترک خردسال اشاره کرد که خود را برای مسابقه بزرگ رقص آماده می‌کند. حضور او در فیلم فوق‌العاده است. جای پرسشی جدی و محلی از اعراب و تامل که چگونه کارگردان توانسته است این بازی روان و احساس مند را- خاصه در آن چند پلانی که دخترک معصومانه و عمیق به تامل و درنگ فرو می رود، بغض میکند و روان و بی صدا می‌گرید- از آب و گل درآورد.

نکته دیگر نوع چینش شخصیت‌هاست و رسوم ایجاد گره های موقعیتی در فضای فیلمنامه در روند داستان. به لحاظ چینش، علاوه بر این‌که ساختار روایت نیازمند این افراد با وجود دنیای فکر و دل و آمال و احیانا آرزوها و مصایب و رنج های‌شان است، این آدم‌ها به هیچ وجه به فیلم الصاق نشده‌اند و به اصطلاح «گل درشت» نیستند و به نوعی به خوبی جاافتاده‌اند.

از شخصیت عصبی و دلواپس پدر گرفته که فروش کتابش همچون کابوسی آزارش می‌دهد تا مهر و قدر مادر و مصایبی که محوریت از دست رفته او در خانواده برایش به همراه دارد تا نق زدن‌ها و از کارماندگی‌های پدربزرگ و نیز افسردگی و روانپریشی جالب توجه برادر مادر. اما شخصیتی که از این لحاظ خاص تر و جالب تر می نماید، پسر خانواده است که برای قبول شدن در آزمون خلبانی و ورود به نیروی هوایی روزه سکوت گرفته است.

در هم تنیدگی این آدم و داد و ستد نیازها و علایق و همبستگی ها و الزامات زندگی جمعی شان، فضای خوبی را برای ادامه یافتن پر و پیمان داستان و حرکت جذاب درام آماده می کند.

اما ترفندهای فیلم که نوعی گره افکنی سخت‌افزارانه و در عین حال نرم افزارانه در فیلم است، خیلی خوب از کار درآمده. و در وجه اول، مسئله حرکت ماشین و نوع روشن و خاموش شدن آن و این‌که همه باید آن را هل بدهند و بعد، یکی یکی بپرند بالا و سوار شوند و این‌که ماشین نمی تواند به خاطر موارد جزئی خاموش شود و حتما باید اتفاق خاصی بیفتد که از آن درجه از اهمیت برخوردار باشد تا همه متفق القول، ایستاده و خاموشی را طلب کنند.

فوق‌العاده است! فکر کنید چقدر ساده و در عین حال همراه با رگه هایی از طنز و جدیت و نوستالژی و تراژدی می‌توان «معنا»یابی در عناصر ساده بصری را دنبال کرد و آن‌وقت این نمونه ها را مقایسه کنید با ژانگولر بازی‌ها و ادا و اطوارهای غیرحرفه‌ای معناگرایی در خیلی از آثار معروف شده به این نام در سینمای ایران که چیزی جز «بی‌سوادی» و بی‌بهره بودن سازندگان‌شان از «هنر» را یادآور نمی شود.

آنک آنارشیسم

یک خانواده نسبتا محروم و رنج‌کشیده، با وضعیتی رو به تعلیق، در گذشته ای شکست خورده به قول پسرک فیلم «میراث‌داران ورشکستگی، طلاق و خودکشی» اتفاقا در مسیری برای رشد و رسیدن به یک پیروزی قرار می گیرد که هر چند فرجامی ندارد و نتیجه ای، اما همین طی طریق موقعیتی می شود برای حرکت دسته-جمعی این خانواده، مقابله اش با مشکلات و در نهایت غرقه شدنش در یک خواست معصومانه و کودکانه که حاصلش اما یک دهن‌کجی خانوادگی به قواعد و منش های مؤدبانه، امل و کثیف اجتماع امروزی است!

آن‌چه به لحاظ مفهومی، فیلم «بانوی کوچک سان‌شاین» را اثری فوق‌العاده ارزشمند و قابل تامل و درنگ می نماید، همین روحیه جمع کوچک و مظلوم خانواده است که ناخودآگاه به سمت نوعی «آنارشیسم» هدایت می شود، هرچند این فضا، باز به خاطر معصومیت باقی‌مانده در فطرت زندگی خواه و مسالمت‌جوی آدم‌هایش و خاصه حضور روح زمانه یعنی «کودک و مادر» پسوند «محترم» را برای خود برمی‌گزیند. «آنارشیسم محترم».

درست است که در پایان فیلم، سن رقص کودکان با حضور افراد متفاوت اما «درهم» این اجتماع کوچک آسیب دیده، «به هم» می‌ریزد، اما این به هم ریختگی، روزنه سوسو زدن «نظم»ی است که باید از دل «عدالت» بیرون آید. زیبایی و معصومیتی که در بسیاری از صحنه های فیلم، رمق تن و روح دخترک، مادر، پدر، برادر، دایی و حتی پدربزرگ را می‌گرفت و گاه تا مرز تر شدن چشمان «منتقد» پیش می‌رفت.

باید یادمان بماند که طنز و خنده و بغض و حقیقت و شوخی در هم تنیده «بانوی…» در بسیاری از سکانس‌ها، جلوه هایی ماندنی یافت و این دستاورد بزرگی است. به یاد بیاوریم سکانس نهایی را که دخترک در جواب مجری برنامه که پرسید «این پدربزرگی که رقصت را به او تقدیم کردی حالا کجاست؟» جواب داد که «پشت ماشینمون!».

و در لحظه ای منتظر ماند که از بغض مرگ نابه‌هنگام- مرگ هم مگر هنگام و ناهنگام دارد؟!- پدربزرگ، غمین شود یا از جلوه رندانه این شوخی جذاب، قهقهه بزند. و بعد به هردو مبتلا شد لحظه ای!

فیلم «بانوی کوچک سان‌شاین» علاوه بر این‌که با فیلمنامه ای کلاسیک و روان، شاخصه های خلاقانه معتبر و دوست‌داشتنی، چینش فعال و دقت‌مند شخصیت ها و بازی در خور دخترک هنرمند – چه هنرمندی!- اثری خواستنی و خوب در سینمای امروز به یادگار گذاشت، ارمغان دیگر اما مهم‌تری هم داشت و آن یک «دهن‌کجی» جدی، گستاخانه اما معصومانه و محترم بود به اجتماعی که هنوز «عدالت اجتماعی» را در کتاب‌ها و مقاله ها و سخنرانی‌ها بیشتر می‌خواهد و می پسندد تا فرصت ناب و بی تاب زندگی «الیو».