فیروزه

 
 

لاشه‌ی آنجلا

هر روز صبح مادر‌بزرگ شام بیل را می‌پخت و آن را در کوره‌ی آهک‌پزی به او می‌رساند.

مامان تعجب می‌کرد که چرا بیل غذایش را صبح همراه خودش نمی‌برد و مادربزرگ می‌گفت‌، آیا از من انتظار دارید که صبح خروس‌خوان از خواب بیدار شوم و پنجه‌ی خوک و کلم را برای اربابم آب‌پز کنم تا اونو برای شامش با خودش ببرد‌، واقعاً فکر می‌کنی می‌تونم؟

مامان به او گفت از هفته‌ی دیگر مدرسه تمام می‌شود و اگر هفته‌ای شش سنت به فرانک بدهی مطمئناً خوشحال می‌شود تا غذای فرانک را به او برساند.

من نمی‌خواهم هر روز پیش مادر‌بزرگ بروم‌. نمی‌خواهم از جاده‌ی داک پایین بروم‌، اما مامان می‌گوید ما با این کار می‌توانیم از آن شش سنت استفاده کنیم و اگر این کار را نکنم دیگر هیچ کجا نمی‌توانم بروم.

می‌گوید باید در خانه بمانی و نمی‌توانی با رفیق‌هایت بازی کنی.

مادر‌بزرگ به من هشدار می‌دهد که مستقیم برو‌، غذا را برسان و ول‌گردی نکن‌، به این طرف و آن طرف خیره نشو‌، به قوطی‌های حلبی لگد نزن؛ چون پنجه‌های کفشت خراب می‌شود‌. غذا خیلی داغ است و این درست به همان شکلی است که بیل گالوین دوست دارد.

بوی مطبوعی که از شام بیل می‌آید می‌تواند از گوشت خوک و کلم آب پز و دو تا سیب‌زمینی بزرگ و سفید باشد. مطمئناً متوجه نخواهد شد اگر نصف سیب‌زمینی را بردارم. هرگز به مادر‌بزرگ غر و لند و شکایت نخواهد کرد چون با نفس‌های سنگین و سختی که می‌کشد و صدای خرّ و خرّ بینی‌اش خیلی سخت؛ و به ندرت حرف می‌زند‌.

بهتر است نصف باقی مانده‌ی سیب‌زمینی را هم بخورم تا از من نپرسد چرا سیب‌زمینی نصفه است‌. کنارش شروع کردم به خوردن کمی پای خوک و کلم آب پز و اگر آن یکی سیب‌زمینی را هم بخورم مسلماً فکر می‌کند مادربزرگ اصلاً برایش سیب‌زمینی نفرستاده است.

سیب‌زمینی دوم در دهانم آب می‌شود و تکه‌ی دیگری از کلم را هم خواهم کند‌، هم‌چنین لقمه‌ای دیگر از گوشت خوک. وقت زیادی نمانده است و بیل مشکوک و بد گمان می‌شد‌، پس زمان استراحتم را تمام می‌کنم.

حالا چکار باید بکنم‌؟ مادر‌بزرگ مرا خواهد زد‌، مامان برای یک سال در اتاق حبسم می‌کند و بیل گالوین در کوره دفنم می‌کند. به او می‌گویم در جاده‌ی داک سگی به من حمله کرد و تمامی شام تو را خورد و من خیلی خوش شانس بودم که توانستم فرار کنم و خورده نشدم.

بسیار خوب! پس این‌طور‌؟ بیل گالوین در حالی که بدجوری نگاهم می‌کرد این را گفت «پس این تکه‌های کلم که دور دهانت آویزونه چیه‌؟ آیا سگه تو را با دهان پر از کلمش لیسیده‌؟ برو خونه و به مادر‌بزرگت بگو همه‌ی شام منو خوردی و من این‌جا تو این کوره‌ی آهک پزی گشنه نشسته‌ام.

او منو می‌کشه‌.

بهش بگو تا وقتی که چند طبق شام برای من نفرستاده تو را نکشه و اگه همین حالا پیش او نری و شام منو نیاری‌، خودم می‌کشمت و جنازه‌ات را می‌اندازم این‌جا توی آهک‌ها؛ و اون وقت چیز زیادی ازت باقی نمی‌مونه تا مادرت بخواهد خیلی گریه زاری کنه‌.

مادر‌بزرگ می‌گوید «چرا ظرف غذا را برگردوندی‌؟ خود بیل آن را بر می‌گردوند.»

او شام بیشتری می‌خواهد.

منظورت چیه که شام بیشتری می‌خواهد‌؟ یا عیسی مسیح! آیا سوراخ یا حفره‌ای در پاهاش دارد‌؟

او گرسنه گوشه‌ی کوره‌ی آهک‌پزی نشسته است‌. همین باعث شده تا من الان پیش شما باشم. بیل گفت برای اون انواع شام‌ها را بفرستیم.

من این کار را نخواهم کرد. شام او را برایش فرستاده‌ام.

او شام را نگرفت.

نگرفت‌. آخه چرا‌؟

من آن را خوردم.

چی‌؟

گرسنه بودم و می‌خواستم مزه‌ی آن را بچشم‌، بعدش هم نتونستم جلوی خودم را بگیرم.

اوه یا مسیح و مریم مقدس! ای یوسف قدیس!

طوری زد تو سرم که اشک توی چشم‌هام جمع شد. درست مثل یک موجود روح مانند، سرم جیغ می‌کشید و در حالی که دور تا دور آشپزخانه بالا پایین می‌پرید تهدید می‌کرد که من را روی زمین تا نزد کشیش‌، اسقف و حتی خود پاپ البته اگر آن اطراف‌ها زندگی می‌کرد‌، خواهد کشاند.


 

الویس در آرایشگاهی در فلوریدا مرد

وقتی ده سالم بود‌، نمی‌توانستم بفهمم الویس پریسلی‌ چی داشت که بقیه‌ی ما پسرها نداشتیم. منظورم این است که او یک سر‌، دو دست و دو پا داشت؛ درست مثل همه‌ی ما. هر چی که بود او یک چیز خیلی خوب لعنتی را مخفی کرده بود؛ چون همه‌ی دختر‌های یتیم‌خانه را به دور انگشت کوچکش چرخانده بود. ساعت ۹ صبح شنبه تصمیم گرفتم از آیگن کروتر‌، یکی از پسرهای بزرگتر از خودم بپرسم چه چیزی باعث شده بود تا الویس یک آدم خاص باشد. او به من گفت به علت موهای فر و طرز راه رفتن الویس است.

حدود یک ساعت و نیم بعد پسر‌های یتیم‌خانه همگی به یک سالن ناهار‌خوری بزرگ دعوت شدند و به ما گفتند قصد دارند همه‌ی ما پسر‌ها را برای خرید یک جفت کفش قهوه‌ای و کوتاه کردن موهای‌مان به فلوریدا ببرند. و آن موقع بود که فکر بزرگی به سراغم آمد‌. افتاد روی سرم و تمامی نداشت؛ درست مثل این‌که هزاران آجر بر سرم بریزد‌. اگر مدل موی الویس آن راز بزرگ بود، پس این همان چیزی است که قصد داشتم به آن برسم.

همه‌ی راه را تا شهر در‌باره‌ی آن صحبت کردم. مدل موی الویس که می‌خواستم آن را داشته باشم. به همه گفتم از جمله به مارتن که از یتیم خانه ما را به شهر می‌برد، گفتم من دوست دارم درست مثل الویس پریسلی شوم و یاد خواهم گرفت که دقیقاً مثل الویس راه بروم و روزی مثل او ثروتمند و مشهور می‌شوم.

وقتی کفش‌های قهوه‌ای نوام را گرفتم، نیشم تا بناگوش باز شده بود‌؛ هنگامی که اطراف فروشگاه قدم می‌زدم‌، کفش‌هایم را به همه نشان می‌دادم و به آن‌ها می‌نازیدم. آن‌ها واقعاً می‌درخشیدند‌، فوق‌العاده خوب بودند‌. دوست داشتم به استخوان‌های پایم در برابر ماشین مخصوص اشعه‌ی ایکس که در فروشگاه بود‌، نگاه کنم‌. استخوان‌های پایم سبز رنگ به نظر می‌رسیدند. بی‌صبرانه منتظر رسیدن به آرایشگاه بودم‌، مخصوصاً حالا با کفش‌های براق قهوه‌ای نوام خیلی خوشحال می‌شدم که به یتیم‌خانه برگردم و تمرین کنم تا مثل الویس شوم.

طرح از سید محسن امامیان

بالاخره به یک آرایشگاه بزرگ رسیدیم‌، جایی که موهای‌مان را برای این‌که ما یتیم بودیم مجانی کوتاه می‌کردند. به طرف یکی از صندلی‌های آرایشگاه دویدم و از آن بالا رفتم؛ تا لبه‌ی میز خودم را کشیدم بالا و مرد آرایشگر بازوهایم را گرفت و مرا بالاتر نشاند. به مرد نگاه کردم و گفتم «‌من مدل موهای الویس را می‌خوام‌. می‌تونی موهام را مثل الویس کنی؟‌«‌. این سؤال را با لبخند بزرگی که بر صورتم بود از او پرسیدم. گفت «فقط بشین و ببین چی کار برات می‌کنیم‌، مرد کوچک«‌. وقتی شروع به کوتاه کردن موهایم کرد‌، خیلی خوشحال بودم. درست زمانی که شروع به کوتاه کردن موهایم کرد، مارتن به او اشاره کرد بیاید آن گوشه که او ایستاده بود. چیزی در گوش مرد آرایشگر گفت و او هم سرش را تکان داد‌، مثل این‌که داشت به مارتن می‌گفت «‌نه‌». مارتن به سمت مرد دیگری که در صندلی مدیریت نشسته بود‌، رفت و با او صحبت کرد. بعد از آن، مرد قد کوتاه از پشت میز آمد به سمت آرایشگر و چیزی به او گفت. چیزی که بعداً دانستم چه بود‌، مردی که موهایم را کوتاه می‌کرد به من گفت که آن‌ها اجازه نداده‌اند که برای تو مدل موهای الویس را درست کنم. دیدم شانه را برداشت و گذاشت سر ماشین موزنی و بعدش دیدم همه ی موهایم کف سالن ریخت.

وقتی تراشیدن کل موهای سرم را تمام کرد، پودری به سرم زد که واقعاً آن را بودار کرد‌، یک سکه به من داد و گفت برو بیرون و از دستگاه شیرینی فروشی یک تکه آب نبات برای خودت بخر. سکه را به او برگرداندم و گفتم گرسنه نیستم. گفت «‌خیلی متأسفم بچه«‌. از صندلی آرایشگاه پایین آمدم و همان طور که اشک از چشمانم سرازیر بود گفتم «‌من بچه نیستم‌». نشستم کف سالن و موهایی که روی کفش‌های قهوه‌ای و براق نوام ریخته بود را تمیز کردم چون که می‌خواستم نو و براق باقی بمانند. از روی زمین بلند شدم‌، شلوار کوتاهم را تمیز کردم و به سمت در قدم برداشتم. مارتن به حالت خیلی مسخره‌ای به من لبخند زده بود. مردی که موهایم را کوتاه کرده بود، به طرف او آمد و گفت «تو فقط یک زن هرزه لعنتی هستی«‌. مارتن نعره‌ی بلندی بر سرش کشید و با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت دفتر مدیر رفت. مرد با سرش ضربه‌ای به دیوار زد و بیرون گوشه یک دیوار آجری رفت و سیگاری روشن کرد. به آهستگی بیرون رفتم و کنار او ایستادم. نگاهی به پایین انداخت‌، لبخندی به من زد و سر کچلم را نوازش کرد. با چشم‌های خیس و قرمزم نگاهی به او کردم و گفتم «‌تو می‌دونی الویس پریسلی هم استخوان‌های سبز دارد یا نه‌؟‌»‌.


 

اهتزاز پرچم

«سرت را بالا بگیر». این اولین چیزی بود که در گارد پرچم روی آن تأکید داشتند. چانه‌ات را بالا بگیر، پشتت را راست کن و آن پرچم را با همه‌ی ارزشش بالا ببر. اگر این کار را درست انجام داده باشی، میله‌ی پرچم پشت دستانت رها می‌شود، مثل این‌که قسمتی از تو می‌شود و اگر این‌گونه نشد‌، بازهم سرت را بالا نگه می‌داری.

وقتی در گوشه‌ای از خیابان بوفرت دور هم جمع شده بودیم‌، او را دیدم. تا نیمه‌ی رژه تنها کاری که انجام می‌دادم این بود که سرم را افقی بالا نگه دارم. بابا، با موهای یک‌دست بلوند، همان فک چارگوش و مثل همیشه ایستاده، یک دستش را در جیب عقب کرده بود و با دست دیگر شیشه نوشیدنی را گرفته بود. تنها کار دستان من حفظ آن پرچم بود، تا جایی که نوک انگشتانم به وزوز کردن افتد. چپ، بیرون، چرخش به راست، بالا، نگه داشتن و چرخاندن.

او جلوی فروشگاه لوازم عروسی بود و درست هنگامی که از برابرش می‌گذشتم، پرچم گره خورد، نظر به راست و ما به هم خیره شدیم، صورت به صورت. نمی‌توانم بگویم صد در صد مرا شناخت، اما فنجانش در میانه‌ی رسیدن به لب‌هایش متوقف ماند.

مثل آن‌که تونلی بین او و من نگاه‌ها‌مان را به یکدیگر دوخته باشد، همه‌ی چیزهای دیگر نامشخص به نظر می‌رسیدند و حالا از آن جا رفته بود، هنگامی که گروه پرچم‌ها را به شکلی که خداوند، ایالات متحده آمریکا را تقدیس کند و برکت دهد، به اهتزاز در می‌آورند، پشت سر جمعیت ناپدید شد.

جلو من، امیلی سیگمون در حال چرخش پرچم به دور خود آن را انداخت. از روی آن گذشتم و مارش را حفظ کردم، مطمئن شدم که پاهایم بر پارچه‌ی درخشان قرمز فرود نیامده باشد. نایستادم تا پرچم افتاده را بردارم چون گروه مارش در حال ادامه دادن بود. به سمت بالا و جلو، به اهتزاز در آوردن، به عقب کج کردن و چرخیدن، دایره از جلو، تغییر دست‌ها، دایره از عقب، صدای شلاقی، چپ، راست، بابا، بابا.

خدای بزرگ، هوا گرم و داغ بود. مثل رژه‌ی سنتی سربازان در صد سال پیش به نظر می‌رسید، باید کسی فکرش را می‌کرده که آگوست ماه خوبی برای مارش نظامی نیست. بیست ثانیه زیر سایه درخت‌های بلوط روبه‌روی کتابخانه ایستادیم، مادر را با بریان و بچه دیدم. فکر کردم چه می‌شود اگر بفهمند پدر این‌جاست. دست‌ها به طرف بالا تکان می‌خوردند، دو، سه، چهار.

رژه در کنار پارکینگ بانک تمام شد. آن جا پر بود ازماشین‌های کروکی با پوسترها و تابلوها. «‌شهردار، هری ندهم»، «‌رز مکی، ثبت اسناد»، «‌میستی برونت، معشوقه‌ی همه‌ی آمریکایی‌ها.‌» باشگاه کوهنوردی ۴h بی‌موقع بسته‌های یونجه را روی کامیون برداشت می‌گذاشت و کسی هم آن‌ها را روی هم قرار می‌داد. کمی علف روی دستم ریخت.

باید از آن‌جا می‌رفتم. همه‌ی افراد دور و برم در حال صحبت کردن بودند اما همه‌ی صدایی که من می‌شنیدم خروخرنفس‌زدن‌ها و تپش‌های قلبم بود. امیلی سیگمون گریه می‌کرد و همه‌ی دخترها دلداری اش می دادند، می‌توانست برای هر کسی اتفاق بیفتد. اما ذهن من در ۵ بلوک عقب‌تر در خیابان بوفورت بود. پرچمم را برداشتم، در وانت گروه گذاشتم و دویدم برای یافتن پدر. سه سال از آخرین باری که دیده بودمش گذشته بود.

ازدحام جمعیت هنوز زیاد بود، به طرف پارکینگ بزرگ حرکت کردم، عرض دادگاه را طی کردم و از کوچه‌ی پشت خیابان بوفورت گذشتم. به فروشگاه لوازم متعلق به عروسی که رسیدم، همه جا را نگاه کردم اما رفته بود. نمی‌توانستم باور کنم، انگار اصلاً آن‌جا نبوده است. بعد از این‌که عرق و گرد و خاک را از چشمانم پاک کردم بالاتر از مغازه‌ی رادیاتورهلی دیدمش، داد زدم بابا، فایده‌ای نداشت، باباهای زیادی توی جمعیت وجود داشتند، پس با یک اسم دیگر صدایش کردم، «یسی لی یربروق».

برگشت. رسیدم به جایی که ایستاده بود، دستش را بالای چشمانش گذاشت تا سایه بیفتد و ببیند چه کسی صدایش کرده؟ لبخندی تحویلم داد، یک خنده‌ی بزرگ، یکی از بهترین‌ها. «هی، نگاش کن» وقتی کنارش رسیدم خیلی آهسته گفت: «چقدر بزرگ شدی!»

گفتم «سلام» خیلی ناگهانی خجالت کشیدم و بابا ناشیانه با آرنج و شانه‌های پهنش مرا بغل کرد، ته‌ریش زبرش گردنم را می‌سوزاند و می‌توانستم بوی عرق و کمی بوی تند ویسکی که با لیموناد مخلوط شده است را احساس کنم. دوباره گفتم «سلام».

فقط نگاه می‌کرد. چشمانش همان‌طور آبی بود. صورت سبزه‌ای که از وسط استخوان‌های گونه و بینی کش آمده بود، ابروهایش تقریباً به سفیدی می‌زدند و خورشید بر موهای بلوندش می‌تابید.

پسر طلایی. خط‌های کوچکی در گوشه‌ی چشمانش شروع به نمایان شدن کرد. گفت: «وقتی پرچم رو تکون می‌دادی دیدمت، کارت عالی بود.» دست‌هایش را در جیب شلوار جینش کرد و به جمعیت نگاهی انداخت. «ها، این شهر هیچ وقت عوض نمی‌شه. مطمئن باش خاطره‌های زیادی رو دوباره از نو تازه می‌کنه».

گفتم: «من گواهینامه‌ی رانندگی دارم.» «بیشتر از سه ماه با مامان رانندگی کردم تا تونستم گواهینامه بگیرم.» هیچ جیبی در یونیفرم سبز رنگ و کوتاهم وجود نداشت. هیچ جایی نبود تا دست‌هایم را در آن فرو کنم. «فردا شب اولین بازی‌مان با برونکرهیله، می‌خوای بیای؟»

«راست می‌گی؟ قبلاً رانندگی کردی؟» دو نفر از مردمی که در حال قدم زدن بودند به بابا سلام کردند و او نیز برگشت و به آن‌ها سلام کرد. «مادرت این‌جاست؟»

«یه جایی همین دور و برا. تو… می‌دونی که اون دوباره ازدواج کرده؟»

به خورشید، بالای سرش چپ چپ نگاه کرد و بعد خندید، سرش را تکان داد «بریان، از بین همه‌ی مردها، کثافت.»

پدر شون گارلیتز و همین‌طور دو نفر دیگر از مرد‌هایی که از قبل بابا را می‌شناختند، برای صحبت کردن با او پیش ما آمدند. همه‌ی آن‌ها از دیدن بابا خوشحال بودند و مدام از او می‌پرسیدند چرا بیشتر این‌طرف‌ها سر نمی‌زند. بابا درباره ی شهر ویلمینگتون حرف می‌زد و از تورهای ماهی‌گیری که در آن‌ها شرکت می‌کرد، و من فقط آن‌جا ایستاده بودم، احساس می‌کردم همه‌ی آن‌ها قد بلندند و بوی عرق می‌دهند، تا این‌که مامان را دیدم که در طول پیاده‌رو راه می‌رفت. بریان کالسکه‌ی بچه را هل می‌داد و قطره‌های عرق را از روی گوشش پاک می‌کرد، صورتش آفتاب سوخته بود.

مامان لبخند می‌زد، نگاه غیر مستقیم، اما خیره‌اش به سمتم پرتاب می‌شد، مرا بغل می‌کرد «خیلی خوب کارت رو انجام دادی جی ال. همه‌ی دختر‌ها خیلی عالی بودند، واقعاً به تو افتخار می‌کنم.» موهایش را به عقب و پشت گوشش انداخت، بازو‌هایش را گرفت و به طرف بابا چرخید «بسیار خوب، یسی لی‌. حالت چطوره؟»

خیره به مامان نگاه می‌کرد، مثل این‌که آن تونل یک‌طرفه‌ی نگاه را تصاحب کرده است. بعد بابا چمباتمه زد و شروع کرد به حرف زدن با بچه «خیلی خوب، تو کی هستی؟ باید کینزی باشی. شنیدم تو مثل یه هفت‌تیر هستی.» انگشتانش را در دستان بچه گذاشت و با چشمی نیمه‌باز به بالا و مامان نگاه کرد. «سلام الیزابت. از دیدنت خوشحالم.» بریان پا به پا شد و بابا نگاهی به او انداخت و سری تکان داد «بریان!»

«یسی لی!» آن‌ها فقط به هم خیره شدند و من تقریباً می‌توانستم صدای غریدن و سم کوبیدن را برای دست و پنجه نرم کردن بشنوم. «چی باعث شد به شهر برگردی؟»

«اوه، فقط می‌خواستم دوری بزنم.» بابا دوباره ایستاد و به من نگاه کرد. «به جی لی سری بزنم. این‌جا.» از مامان پرسید «با تو مشکلی نداره؟»، خنده‌ی نصفه کاره‌ای کرد و گفت «این دخترمه.»

مامان پرسید «‌چه قدر می‌مونی؟ شاید تو و جی لی دوست داشته باشین یه کمی رو با هم بگذرونین.»

بابا گفت «‌درسته‌» دوباره با بریان چشم تو چشم شد.

طرح از سید محسن امامیانخاله جودی و من چرخاندن کیبر (۱) را در حیاط پشتی تمرین می‌کردیم، جایی که می‌توانستیم حرکات خود را در درهای شیشه‌ای ببینیم. خاله گفت: «‌باید خیلی سریع و محکم اون رو بگیری و بچرخونی.» نشانم می‌داد که چه طور این کار را انجام می‌دهد. میله‌ی پرچم به هوا می‌رود، کاملاً می‌چرخد و در آخر درست در دستانش می‌افتد. با لبخند بزرگی به طرف من می‌چرخد و می‌گوید «این را هم یاد گرفتی.»

بعد من امتحان می‌کنم اما به طرف پیاده‌رو کج می‌شوم و زمین می‌خورم. «‌دوباره برش دار. آرنجت را به طرف داخل بگیر و خیلی به جلو خم نشو. سرت رو بالا بگیر.»

دفعه‌ی بعد، توانستم حملش کنم ولی با کلی اشکال، و خاله می‌خندید. می‌گفت: «‌خیلی سریع کار یاد می‌گیری، عزیزم.‌» لبخند که می‌زد چانه‌اش چال می‌افتاد و چشمانش می‌درخشید. وقتی من امتحان می‌کردم، بیشتر به نظر می‌رسید که شکلک در می‌آورم، مثل این‌که باد معده‌ام را پشتم حبس کنم‌. خاله جودی آهی می‌کشید و می‌گفت: «‌بیا دوباره کیبر رو بچرخون.»

مامان از آشپزخانه بیرون آمد و روی میز پیک‌نیک نشست. «‌بابات زنگ زد، می‌خواد فردا ببیندت.» به طرف خانه رفتم، مامان گفت: «بابات قبلاً زنگ زده.»

چوب پرچم را انداختم روی زمین و پرسیدم «چرا زودتر صدام نکردی‌؟»

«چون چیز‌هایی بود که من و بابات باید در موردشون صحبت می‌کردیم.» دنبال جایی برای نشستن زیر سایه بود. با صورت رنگ پریده‌ای که داشت، هرگز نمی‌توانست آفتاب بگیرد. خاله جودی موزیک وسط بازی را گذاشت و تمرین را ادامه دادیم. خاله همه‌ی حرکات را بلد است و یکی یکی با من تمرین می‌کند. خودمان را در آینه می‌بینیم. حتی بدون وجود پرچم برای موج دادن، او ده برابر از من بهتر است. بانمک‌تر، با انرژی‌تر و با فیگوری بسیار بهتر‌. در گذشته ملکه‌ی هم کامینگ و کاپیتان گارد پرچم بوده و هنوز هم نشان‌های آن موقع را دارد.

مامان گفت: «‌مثل این‌که در یک پرش زمانی هستیم‌»، صدایش از دور دست به نظر می‌آمد. «‌بین یسی لی و تو، جودی، احساس می‌کنم باید برگردم به دوران دبیرستان، عینک و فلوت بزنم.»

خاله جودی پوزخندی زد «‌پس بهتره برگردی تکالیفت رو انجام بدی.‌» کیبر را بالای دستانش چرخاند و دوری زد و پرچم یک‌راست در دستانش فرود آمد. «‌خوب، دوباره شروع کن.» چشمکی به من زد و به طرف در رفت.

مامان نوار را عقب برگرداند. همین‌طور که با دکمه‌ی ضبط ور می‌رفت گفت‌: «درباره‌ی فردا…»

«‌نگران نباش. قبلاً لباس‌هام رو آماده کردم، کمربندم رو اتو زدم‌، کفش‌هام رو تمیز کردم، می‌خواهیم اول روز همدیگر رو ببنیم، موهام رو فرانسوی می‌بافم و… .»

«‌نه، منظور من، بودن تو با پدرته.» نگاهی به من انداخت، یه جورایی نگران و عصبی بود. درست مثل زمانی که می‌خواست خبر ازدواجش با بریان را به من بدهد. «‌من نمی‌خوام تو خیلی امیدوار بشی.»

متوجه شدم که چاک کوچکی در پرچمم -جایی که درزش زده بود بیرون- وجود دارد. باید قبل از شروع نمایش می‌دادم برای تعمیر، نمی‌خواستم هیچ عیبی وجود داشته باشد. در حالی که با پرچم ور می‌رفتم، گفتم «‌احتمالاً ما فقط یه گوشه‌ای می‌شینیم‌. منظورم اینه که انتظار هیچ چیز بزرگی رو ندارم. مثل این‌که مثلاً اون تصمیم بگیره برگرده بیاد این‌جا یا هر چیز دیگه، ولی می‌دونی، می‌تونست این اتفاق بیفته.»

به چشم‌هایم خیره شد. می‌توانستم حدس بزنم در حال فکر کردن به چه چیزی است. خدایا! مردم باعث چه تغییراتی می‌شوند. فقط به این خاطر که مامان نمی‌توانست بابا را مجبور کند که بماند… اما هیچ‌کدام از ما چیزی نمی‌گفت. مامان ضبط را روشن کرد و من دوباره مشغول تمرین شدم. هوا خیلی تاریک بود و نمی‌توانستم حرکاتم را در آینه ببینم، به خانه برگشتم، مامان دستش را روی شانه‌هایم گذاشت.

گفت: «‌اون آدم بدی نیست»، خودم را از جلوش کشیدم کنار تا چشمان خیره شده‌اش به خودم را نبینم. «‌فقط این‌که موندن پیش اون، کاری نیست که یسی لی از عهده‌اش بر بیاد. و گاهی اوقات باید بذاری آدما همون‌جوری که می‌خوان باشن نه اون جوری که تو می‌خوای.»

شب، وقتی همه خواب بودند، پایین رفتم و سال‌نامه‌ی دوران دبیرستان مامان رو از توی قفسه پیدا کردم. صفحه‌ها را تند تند ورق می‌زدم، صفحه‌های زیادی را دیدم، خاله جودی در زمین بازی هم کامینگ، مامان که یونیفرم گروه را پوشیده بود و سایه‌ای روی صورتش افتاده بود، تعجب کردم، مثل این‌که آن همیشه این حالت را دوست داشته است. در تاریکی، به بدترین آدم‌ها فکر می‌کنم. چند صفه بعد عکس بابا را می‌بینم. پسر طلایی. کاپیتان حرف می‌زند و او در حال خندیدن است با لباس ورزشی سبز و طلایی فوتبال، خورشید نور ضعیفی بر روی کلاه فوتبالش که روی زانویش قرار داده انداخته است. یسی لی یاربروق، بازیکن خط حمله، کاپیتان تیم، کلاس ۸۱‌. مقام قهرمانی، تا الان تنها تیم شهرمان که به این مقام دست پیدا کرده است و او کسی است که آن‌ها را رهبری می‌کرده.

بابا و من به طرف ژونیپر پوینت رفتیم. آن‌جا بهترین چیز برگرها را در تمام ایالت دارد. بابا می‌گذارد من رانندگی کنم‌. این کار مرا به دلشوره می‌اندازد. کامیونش را در طول جاده‌ای باریک و پرپیچ و خم می‌راندم. می‌ترسیدم به کناره‌ی جاده برخورد کنم، احساس می‌کردم تایر‌ها از لبه‌ی آسفالت به کناره‌ی خاکی می‌افتند‌.

بابا گفت: «‌خیلی خوب رانندگی می‌کنی.» «‌سمت راست وسطای جاده جای خوبی برای عکس گرفتنه، جایی که کامیونا وایسادن. اون‌جا وایسا، بهت خوش می‌گذره.»

دستانم خیس عرق بود، نزدیک بود به فرمان بچسبند. پرسیدم: «‌تازگی ها چه کارایی انجام داده‌ای؟»

سوالم به نظر می‌رسید مثل گفتگو با یک غریبه باشد. «هر کاری به علاوه‌ی ماهی‌گیری.»

بابا شیشه را پایین کشیده و آرنجش را روی آن گذاشت، باد موهای طلایی‌اش را روی بازویش می‌ریخت. «توی یه گاراژ کار می‌کنم.» امروز گرفته به نظر می‌رسید و می‌توانستم بوی الکل را از دهانش بشنوم. اگر اصلاً قصد حرف زدن ندارد، پس چرا به خودش زحمت داده تا بیاید من را ببیند. حالا بیرون از کشتزارها بودیم. انبارهای غله، زمین‌های کشاورزی و گاوهای تنبل و چاق را پشت سر گذاشتیم.

«برای بازی امشب می‌آیی؟» پرسش‌های من به اندازه‌ی کافی ساکت و بی‌صدا بود ولی باعث سکوتی می‌شد که احساس می کردی انگار یک جانور سیاه بزرگ در کامیون با ما است.

بالاخره بابا گفت «‌شاید.»

به اندازه‌ی کافی خوب نبود. حتی نسبتاً هم خوب نبود. سر چهارراه ایستادم. راهنمای سمت راست را زدم و منتظر ماندم تا کامیون نان بگذرد. «خوب، من ازت نمی‌خوام که شیوه‌ی زندگیت رو عوض کنی و یا هر چیز دیگه. این یه نمایش معرکه می‌شه، ما هفته‌ها برای اون تمرین کردیم‌. نمایش من، نیمه اول بازیه.» چیزی نگفت، به خودم گفتم خفه شو، خفه شو، خفه شو، ولی فقط کلمات بودند که از دهانم خارج می‌شدند و به گوشه‌ای می‌رفتند. «‌خودت می‌دونی که همه از دیدنت خوشحال می‌شن.» خندید. یک خنده‌ی کوتاه مثل عوعو کردن. «‌اونا خوشحال می‌شن تازه خاله جودی هم اون‌جاست و… »

«‌بریان. فکر نمی‌کنم اون از دیدن من خوشحال بشه. یه گوشه‌ای همین‌جا نگه‌دار.»

پیچیدم توی پارکینگ فروشگاه ماهی‌گیری و بابا در حالی که به سمت در فروشگاه می‌رفت، گفت منتظر باشم. مدت زمان طولانی گذشت و من مثل یک احمق آن‌جا نشسته بودم، عرق روی تی‌شرتم سرازیر شده بود. برگشت و انگار آبجو خورده بود. گفت: «‌نه، فکر نمی‌کنم بریان دوست داشته باشه منو ببینه، نمی‌تونم بگم اونو مقصر می‌دونم. اگه من جای بریان بودم، هیچ وقت نمی‌خواستم یکی مثل خودم اطرافم موس موس کنه.» با دست به شانه‌ام زد، یعنی باید راه بیفتیم.

احساس می‌کردم صورتم داغ شده. نه به خاطر این‌که آخر آگوست بود و نه به خاطر هوای داغ، اما واقعاً داغ بودم. داشتم می‌سوختم. او مجبور شده بود آبجو بنوشد فقط به این دلیل که به بریان فکر کرده بود؟ و به سرش نزده بود، شاید من این‌جا توی کامیون ذوب شوم؟ در حالی که صدای غیژ تایرها بلند شد از پارکینگ بیرون آمدم. بابا دسته‌ی صندلی را گرفت. «‌وایسا، هی بچه آروم باش.»

«جوش نزن، مثل دیوانه‌ها. اگر فکر می‌کنی خیلی سختته، اصلاً مهم نیست، واسه اومدن خودت رو زحمت ننداز.» بالای تپه‌ای رفتم و پایین آمدم، به چپ پیچیدم. «‌فکر نکن الان از ضربه‌ی روحی می‌میرم، در ضمن اسم من بچه نیست.» جاده به بستر رودخانه می‌رسید و به تندی به راست می‌پیچید. مجبور شدم خیلی سریع فرمان را بچرخانم و ترمز کنم‌. شن‌ریزه‌ها از زیر تایر‌ها به هوا بلند می‌شد. بابا پایش را روی پای من گذاشت و فرمان را گرفت.

کامیون یک دفعه به طرف پایین کج شد و به کنار جاده برخورد کرد، کامیون تقریباً روی دماغش بلند شد و دوباره روی زمین افتاد و با هر چهار چرخش بالا رفت. درست مثل اسب‌سواری. هیچ کار مفیدی از دستم بر نمی‌آمد، شانه‌های پهن بابا را گرفتم‌. تنها بوی تند عرقش را می‌شنیدم. دو متر جلوتر با برخورد به یک دیوار سنگی متوقف شدیم. قلبم تند تند می‌زد و گوش‌هایم گروپ گروپ صدا می‌کرد.

انتظار داشتم سرم نعره بکشد، اما فقط نفس عمیقی را بیرون داده و دنده را جا زد تا پارک کند. به عقب خم شد و روی صندلی خودش نشست، بعد از چند دقیقه به آرامی گفت: «به نظر می‌رسه تو خیلی بیشتر از یک نام خانوادگی از من ارث برده‌ای.»

باعث این خراب‌کاری من بودم. در کامیون را باز کردم و به حالت سکندری بیرون افتادم. به طرف مزرعه دویدم. نمی‌دانستم کجا می‌روم تا این‌که به حصارهای ریل راه‌آهن رسیدم. احساس تنگی نفس می‌کردم، قلبم تند تند می‌زد. فکر کردم اگر کنارم بیاید فحش خواهم داد. می‌خواستم به صورتش سیلی بزنم طوری که سرش روی شانه‌اش بچرخد. اما او فقط دست‌هایش را در جیب‌هایش گذاشت، آمد بالا، کنار حصار‌ها و روی آن نشست مثل یک گاوچران در فیلم‌های وسترن. تنها چیزی که احتیاج داشت، یک کلاه و چیزی برای جویدن بود.

«‌متأسفم.» این چیزی بود که او گفت‌. «‌حدس می‌زنم خیلی ازدست من رنجیدی.»

روی زمین نشستم. علف‌ها خشک و زبر و پاهایم را خراش می‌دادند. مثل جهنم تشنه بودم، از همه چیز خسته بودم و بیزار. «چرا برگشتی به خونه؟ اصلاً چرا این‌جا توقف کردی‌؟»

«‌یه همچین قصدی نداشتم». نگاهی به من کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت «‌نمی‌خوام احساساتت را جریحه‌دار کنم، بدتر از کاری که قبلاً انجام دادم، ولی این حقیقت داره. من فقط داشتم از یه تورنمنت در هندرسن ویل بر می‌گشتم، کامیون خیلی کار کرده بود و نیاز به تعمیر داشت. ادی هلی مشغول سرویسش بود. برای همین اومدم اون‌جا تا نگاهی به رژه بیندازم. انتظار نداشتم تو رو اون‌جا ببینم.»

پس این‌طور بوده، لعنتی. چقدر احمق و ساده بودم. ایستادم و گرد و خاک را از شلوارم پاک کردم. «خوبه حداقل حالا می‌دونم. فقط الان فکر می‌کنم باید خیلی زود به خونه برگردم.» برگشتم عقب سمت ماشین و روی صندلی جای مسافر نشستم. بابا دقیقه‌ای نگاهم کرد و بعد نشست پشت فرمان، کامیون را روشن کرد و به طرف خانه رفت. تایرها آسفالت را می‌بلعیدند و ما چهار پنج مایل را در سکوت رفتیم.

بعد از چند لحظه بابا پرسید چرا دوست داری در گارد پرچم باشی‌. گفتم: «‌این سبک زندگی منه. مثل یک خرچنگ واقعی.» بابا به سمت جاده‌ی تاکرزگرورد پیچید و برایم عجیب بود اگر این آخرین گفتگو بین ما می‌بود. نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم همه‌ی فشارها از وجودم خارج شوند. «‌گارد پرچم، واقعاً فقط برای یک چیز جالب است، احساس می‌کنم در حال انجام دادن یک کار سنتی خانوادگی هستم. می‌دونی که‌؟ خاله جودی، تو، مامان.» خنده‌ی بزرگی کرد و من احساس راحتی بیشتری. «‌البته مامان هیچ افتخاری بدست نیاورد، فقط فلوت می‌زد و… .»

«‌اوه، اون کارش رو خیلی خوب انجام می‌داد. یکی از باهوش‌ترین‌ها بود. به کالج رفت، مدرکش رو گرفت». غیر مستقیم نگاهی به من کرد «‌مامانت بهم گفت تو واقعاً در مدرسه کارت خوبه. خیلی خوشحالم که این رو می‌شنوم.»

نسیمی که از شیشه‌ی ماشین، تو می‌آمد موهایم را به هر سمتی پراکنده می‌کرد. با دست آن‌ها را به عقب جمع کردم و آرنجم را روی لبه‌ی شیشه تکیه دادم «‌واقعاً فقط دوست دارم پرچم تکان بدم. می‌دونی، ما همه با هم کار می‌کنیم تا همه چی درست انجام بشه. البته من هنوز خیلی خوب نیستم.»

«عالی می‌شوی» صاف نشست «‌فقط تمرین کن. تمرین کردن رو ادامه بده. چیزی که خیلی مهمه، بیشتر از استعداد، بیشتر از مهارت، اینه که چقدر دل به این کار بدی. همه چیز رو باید براش بدی و در درجه‌ی اول برای تیم خوب باشی.»

می‌دانستم درباره‌ی چه صحبت می‌کند. همه‌ی مردم شهر می‌دانند در آخرین دقیقه بازی لیگ قهرمانی زانویش شکست. دفاع تیم مقابل مرد قوی هیکلی بود و آن شب بابا را زده بود. میلیون‌ها بار آن را شنیده بودم -از خاله جودی، سرمربی گیلیلند، نیمی از بچه‌هایی که به مدرسه می‌آمدند و همه‌ی آدمایی که در آن بازی بودند. آخرین بازی شب، بابا توپ قاپ زد و نگه داشت، منتظر یک دریافت‌کننده بود تا توپ را به او پاس بدهد و خودش جا بگیرد، توپ را نگه داشت تا زمانی که خرس مرکز دفاع برای او دندان تیز کرد. زانویش در تکل شکست ولی پاس خوبی داد و آن‌ها بازی را بردند. بعد از آن بابا هیچ وقت فوتبال بازی نکرد.

بابا گفت «‌گاهی اوقات، باید قربانی بشی‌. می‌فهمی جی لی‌؟ بعضی وقت‌ها فقط این باید برات مهم باشه که تیم نتیجه بگیره و در آخر سر شاید گند زده بشه به کار خودت‌. حتی اگه مصدوم بشی.»

جلوی خانه نگه داشت و موتور را خاموش کرد‌. همان‌جا نشستم و به صدای غیژ کردن و آه کشیدن کامیون کهنه گوش دادم، بابا به طرف من چرخید، بازویش را عقب صندلی تکیه داد. کمی چشمانش را چروک کرد، یک چشمش نیمه‌بسته بود و در حال فکر کردن. بعد خیلی آرام گفت: «‌مامانت، اون زن باهوشیه‌. بهتر از من عمل کرد‌. همیشه این‌طور بود. سزاوار بهترین‌ها بود، ولی من، خراب کردم و کارهای احمقانه‌ای رو انجام دادم. واقعاً اون رو آزار دادم.» منتظرعکس‌العمل من ماند. «‌اونا باعث شدن تا من مرد بدی بشم، می‌بینی که؟ به همین خاطر خودم و همه‌ی گرفتاری‌هام از زندگیش کشیدم بیرون، سعی می‌کنم کارها بهتر انجام بشه، دور از اون می‌مونم. ولی خیلی به تو سر نمی‌زنم و این دوباره من رو یه آدم عوضی می‌کنه. خوب، پس من چی‌ام‌؟ یه آدم خوب؟ بد؟ تو می‌دونی‌؟ چون من قسم خوردم، مطمئنم نمیشه.»

مستقیم به او زل زدم، لبخند می‌زد. «خدای من، توخیلی شبیه مامانت هستی»، سرش را تکان داد «‌باشه.» «‌امشب اگه بتونم، برای بازی میام.»

«‌همه خوشحال میشن. همه‌ی اونا می‌گن…»

«‌این شهر همه کس نیست و برام مهم نیست اونا چی می‌گن. ولی سعی خودم رو می‌کنم که بیام.» چانه‌ام را نوازش می‌کند و عقب می‌نشیند، هر دو بازویش را عقب صندلی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد. «‌در مورد آخرین بازی من چیزی می‌دونی؟ شب بازی بود و هوا بارونی. یادم میاد که بارون رو از برابر نورافکن‌های زمین می‌دیدم، همه جا نقره‌ای و سرد بود. بارون چسبیدن توپ را سخت کرده بود. وقتی اون پاس را انداختم، توپ مارپیچ زیر نور در حرکت بود و همون‌جا تو آسمون موند، مثل این‌که از اول دنیا اونجا بوده باشه.» به دور دست‌ها خیره شد، چیزهایی رو می‌دید که من نمی‌توانستم ببینم. «‌اون یه تصویر قشنگ بود، جی لی‌. فقط یه تصویر قشنگ».

نمایش قبل از مسابقه مشکلی ندارد. ما کار زیادی نمی‌کنیم به جز این‌که یک قوس می‌سازیم تا بازیکنان از میان آن بدوند و بعد از آن پرچم مزین ستاره‌ای (‌پرچم ایالات متحده) را بالا می‌بریم و آهنگ مبارزه را می‌خوانیم. همه‌ی دخترها موهای‌شان را فرانسوی بافته‌اند. خاله جودی موهایم را با کلی اسپری پوشانده است به طوری که بدون صدای ترق تروق نمی‌توانم گردنم را تکان دهم. بابا را هیچ جایی نمی‌بینم.

مامان و بریان در جایگاه صندلی‌های ارزان نشسته‌اند. حتما حالا که سرشان را برای من تکان می‌دهند فکر می‌کنند از آمدن بابا ناامید شده‌ام. شاید من احمق هستم ولی یک چیزی توی قلبم می‌سوزد و می‌گوید منتظر باش، فرصت بیشتری به او بده.

ولی او خودش را نشان نمی‌دهد. برای نیمه بازی به خط می‌شویم و من می‌توانم خاله جودی، مامان و بریان را ببینم که روبروی زمین در فاصله‌ی چهل یاردی نشسته‌اند، همان‌طوری که به من قول داده بودند. بریان دوربین فیلم‌برداری را نگه داشته است و مامان پرچمی سه‌گوش را تکان می‌دهد. منظره‌ی قشنگی است ولی نمی‌توانم لبخند بزنم. خاله جودی در حال فریاد زدن چیزی است و من فقط می‌توان تصور کنم که چی می‌تواند باشد. «‌لبخند بزن، دختر! حرکات سریع خودت رو نشون بده».

به سمت زمین مسابقه رژه می‌رویم، در حالی که پرچم‌ها را تکان می‌دهیم، لبه‌های شال‌های‌مان بالا پایین می‌رود، سرهای‌مان بالاست. کار‌های تکراری‌مان را انجام می‌دهیم، به سمت بالا، چپ، چرخش، پایین، مارش، مارش، مارش. گروه در حال بازی قله راکی است و من آخر سر باید قبول کنم که پدر این‌جا نیست. به دور خود می‌چرخم، دو، سه، چهار. چرخش روی پاشنه و مارش، زانوهام بالا می‌آیند. این‌جا نیست، او نیامد، نتوانستم او را بیاورم. تک‌نوازی شیپور تاکرابرناتسی شروع می‌شود و فرصت دارم تا نفسی بگیرم و بعد به طرف چپ و راست می‌رقصم، طرف چپ کمان می‌شویم و شاخه‌شاخه. نسیمی بلند شده است و پرچمم موج می‌خورد و شلاق می‌زند. باید تمرکز کنم، هیچ شانسی برایم وجود ندارد تا یک بار دیگر بخواهم جمعیت را جستجو کنم. صدایی در گوشم در حال خروشیدن است و برای یک لحظه، همان‌جور که کیبر را بلند می‌کنم و پرچم را در هوا می‌چرخانم‌، در سرتاسر آن، آن را زیر نور کم‌رنگی در بین هزاران پرچم پرزرق و برق می‌بینم. گاهی اوقات، مامان می‌گفت، تو باید بگذاری آدم ها همان طور که دل‌شان می‌خواهد باشند.

پرچم موج می‌زند و زبانه می‌کشد، سایه‌اش در برابر نور‌افکن‌ها بر زمین افتاده است، با یک حرکت سریع دسته‌ی پرچم کف دستانم فرو می‌افتد، انگار که جزئی از من است. اشک‌هایم صورتم را خیس کرده ولی مهم نیست. من هنوز هم سرم را بالا نگه داشته‌ام.

(۱)- چوب پرچم برای تمرین کردن


 

داستان کوتاه آمریکای لاتین؛ سنت فرهنگی

داستان کوتاه و بالاخص داستان کوتاه امریکای لاتین یکی از مهم‌ترین بخش‌های ادبیات تجسمی در قرن بیستم است. داستان کوتاه امریکای لاتین سنت‌های ادبی و فرهنگی را آشکار می‌سازد، هم برای اروپا و هم بومی‌ها که سبب می‌شود ادبیات امریکای لاتین منحصر به فرد باشد.

این بخش داستان کوتاه امریکای لاتین را از لحاظ متن ادبی – فرهنگی و تاریخی بررسی می‌کند. و کمک می‌کند تا به درک مناسبی از جایگاه رسوم و سنت‌های امریکای لاتین در ادبیات مدرن برسیم.

تاریخچه‌ی داستان کوتاه امریکای لاتین

نحوه‌ی تکامل داستان کوتاه مدرن به سادگی قابل دنبال کردن است. ریشه‌هایش را در افسانه‌ها و اسطوره‌ها می‌توان یافت. مانند رسم و رسوم و داستان‌هایی که دهن به دهن نقل شده و رواج یافته‌اند. داستان کوتاه حتی قبل از رسیدن کلمبوس (کاشف امریکا) در میان مردم امریکا شناخته شده بوده است البته به صورت سنتی و مرسوم نه به صورت ادبی.

وقتی اسپانیا شروع به کشورگشایی‌هایش نمود، این دنیای جدید را مستعمره‌ی خود کرد، آن‌ها خواندن و انتشار افسانه‌ها را ممنوع کردند زیرا توهین به مقدسات و اصول کاتولیک بودند. بر خلاف ممنوعیت‌ها، کتاب‌های افسانه همچون رمان‌هایی که شخصیت شرور داشتند، داستان‌های چوپانان و داستان‌های قهرمانان در سرتاسر این جهان جدید (مستعمره‌ها) خوانده می‌شدند.

اولین اسپانیایی‌های مهاجر، داستان‌های رایج ، افسانه‌ها و فولکلورهای اسپانیایی را با خود به امریکا آوردند. آن‌ها به پرتغالی‌ها، کاتالان‌ها و باسک‌ها ملحق شدند و محل سکونت جدیدی را شکل دادند. این جامعه‌ی جدید نتیجه‌ی ترکیب فرهنگ‌های متفاوت بود.

تمدن اسپانیایی قرون پانزدهم و شانزدهم نقطه‌ی آغازین و اولیه روایت‌های داستانی و تاریخی بودند که به صورت فوق‌العاده‌ای تحت عناوین فکاهی‌نویسی، تاریخی و مردم‌پسند تقسیم‌بندی می‌شوند. مورخان و وقایع‌نگارانی که نقش گویندگان داستان‌ها و افسانه‌ها را ایفا می‌کردند از نثر اسپانیایی و بومی اصیل در کارهای‌شان استفاده می‌کردند که سبب می‌شد نوشته‌های‌شان کاملاً خاص و منحصر باشد.

قرن هجدهم همانند قرون قبلی از لحاظ ادبی غنی نیست زیرا نوشته‌های داستانی به دور از سبکی خاص بودند. در طول آن قرن، تاریخ، فلسفه و نقد ادبی حوزه‌ی ادبیات امریکای اسپانیایی را تشکیل دادند. روزنامه‌ها و مجلات در طول این قرن رشد کردند.

در طول دوران شورش‌های انقلابی، مخصوصاً بعد از سال ۱۸۱۲، وقتی آزادی مطبوعات به صورتی واقعی تحقق یافت، ادبیات وسیله‌ای شد برای انتقاد از شرایط اجتماعی دوره استعمار و راهی برای انتقال مفاهیم خاص به خوانندگان.

روزنامه‌نگاری و مجلات تاثیر زیادی در انتقادات از شیوه‌ها و انتقادات مرسوم داشت. در طول دوره‌ی بعد از استعمار، مدارک بیشتری دال بر وجود فرهنگ سنتی اسپانیایی در کلیات طرح‌های اسپانیایی امریکایی وجود دارد. نثرها و نوشته‌های اسپانیایی همچون نمونه‌های مرسوم کاراکترها و سنت‌ها توسعه یافتند. با این حال این طرح و انگاره‌ی جدید فراتر از این رفت. از یک سبک ساده به طرح‌های انتقادی تلخ از دولت، عقب‌ماندگی‌های اجتماعی و بیچارگی مردم رسید.

اهمیت این طرح ها و انگاره‌های جدید در امریکای لاتین به این علت است که اساس داستان‌های کوتاه امریکای لاتین را شکل دادند. در همان لحظه که طرح‌ها و شرح حال‌ها با عناصر دراماتیک به بحث کشیده شدند، داستان کوتاه شکل گرفت.

مکتب هنری رمانتیک، سبک‌های رئال و مدرن را در دسترس قرار می‌داد. اکنون نویسندگان علاقه‌مند بودند تا به مشکلات و مسائل اجتماعی بپردازند و شخصیت‌های اصلی داستان با توجه به شدت غم و اندوه‌شان انتخاب می‌شدند. هدف توصیف محیط اطراف یا خصوصیات فردی بود. بیشتر تاثیراتش را در این قسمت از فرانسه و اسپانیا گرفت.

بعد از سال ۱۹۱۰ دو گروه از نویسندگان داستان کوتاه پست مدرن پدیدار شدند. یک گروه عناصر تکنیکی داستان‌های نژاد مخلوط را دوباره تعریف کردند، اما حال و هوا و نثر امریکایی را حفظ کردند. گروه دیگر برای خود محیطی بین‌المللی را به وجود آوردند و بر شیوه و سبک جهانی متمرکز شدند. در هر دو این گروه‌ها تمرکز در شکل داستان بود. کشمکش‌ها و تضادهای داستان مسائل شخصی را در بر می‌گرفت نه مانند گذشته مسائل سیاسی و اجتماعی. مشکلات روانی کاراکترها ویژگی بنیادی داستان‌های این دوره‌ی ادبی بود. در این زمان عناصر شاعرانه نقش قابل توجهی یافتند. تاثیرات ادبیات اروپا بیشتر از سوی متون فرانسه و انگلیسی بود.

اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم حرکت و جنبش جدیدی مشاهده شد، ظهور ونگاردیسم. (جنبش پیشگامان). ونگاردیسم با تغییرات اجتماعی و تمایلات جدید به فلسفه و دانش گره خورده است. این جنبش، واکنشی بود به رئالیسم طبیعی و مدرنیسم به صورتی که نویسنده تلاش می‌کرد تا درونی‌ترین جنبه‌های خود را توضیح دهد. اغلب جهان واقعی برای نویسندگان بی‌ربط می‌نمود و این موضوع آن‌ها را سوق می‌داد به این‌که در درون خود به دنبال یافتن هستی و واقعیت باشند. این جستجو منتهی شد به جنبش‌هایی نظیر کوبیسم، فیوچریسم(آینده‌گرایی)، داداایسم، سورئالیسم و الترایسم(افراط‌گری) منتهی شد.

نوع جدیدی از داستان هم‌زمان با ونگاردیسم رشد کرد. این‌گونه به موضوعاتی چون مشکلات اجتماعی که امریکا را تحت‌تأثیر قرار داده بود، بیچارگی توده‌ی مردم، نبرد رعیت‌ها برای تکه‌ای زمین، عدم یکپارچگی هندوها با طیف فرهنگی کشور، گرفتار شدن سیاهان به علت خرافات و نبرد علیه ستمگری می‌پرداخت. برای نویسندگان داستان اجتماعی سبک و تکنیک‌های نوشتاری در درجه‌ی اول اهمیت قرار نداشتند بلکه موضوع و محتوای نوشته برای آن‌ها جذاب می‌نمود. وجود تجربیات حیاتی و اساسی در کارهای‌شان بسیار ضروری بود.

داستان فانتزی، قبل از بورخس به صورتی پراکنده وجود داشت. نثرهای غیر واقعی و توسعه کنش‌ها و رفتارها ویژگی اصلی این جنبش بود.

در داستان روانی(ذهن) موارد ذهنی بر عینی چیره می‌شوند، فکر و اندیشه بر عمل و رفتار چیره می‌شوند. درگیری کاراکترها فردی می‌باشد. نثر و نوشته جهانی است. تسلسل روانی عنصر مهم داستان روانی می‌باشد.

هر دو گونه‌ی داستان‌های فانتزی و روانی، جنبش اکسپرسیونیست را شکل دادند. از طرف دیگر نویسنده رئالیسم جادویی، با واقعیت رو در رو است و سعی می‌کند رمز و راز آن را کشف کند.

بعد از جنگ جهانی دوم، رئالیسم جدید(نئورئالیسم) به عنوان واکنش و عکس‌العملی به ذهن‌گرایی ظهور یافته است. نئورئالیست، فانتزی، جادویی، سمبلیک، انتزاعی و غیره را رد می‌کنند. در آن واحد، آن‌ها فراتر از رئالیسم سنتی پیش می‌روند. آن‌ها بدون در نظر گرفتن پندهای اخلاقی می‌نویسند. آن‌ها فقط می‌خواهند خواسته‌های انسانی را در کنش با موقعیت‌های اجتماعی پیچیده ارائه دهند.

داستان کوتاه نئورئالیست به صورت ویژه‌ای علاقه‌مند به همه‌ی موارد فقدان یک نویسنده است. کاملاً بی‌طرف و منفعل در محتوا هستند. توصیفات سرد و تهی می‌باشند. کاراکترها به صورت روانی و اثراتی که محیط بر آن‌ها می‌گذارد توضیح داده نمی‌شوند.

در حال حاضر نویسندگان امریکای لاتین شالوده و بنیاد کارهای‌شان را بر تمامی روندها و گرایش‌هایی که در بالا ذکر شد قرار می‌دهند. تعدادی از تکنیک‌های جدید برای پیشی گرفتن از اسلاف خود استفاده می‌کنند. در داستان‌های‌شان بر جهان غیرواقعی، پوچ و غیرمنطقی که در آن زندگی می‌کنیم تمرکز می‌کنند. داستان‌های دیگر واقعیت‌های اجتماعی امریکای لاتین جدید را منعکس می‌کنند. نثرها و نوشته‌های اجتماعی در حال حاضر غالب‌اند.


 

انتقام

در آن نیم‌روز باشکوه وقتی دلوسه رزا ارلانو تاجی از یاسمن‌های مسابقه‌ی جشن ملکه را بر سر گذارده بود، مادرهای دیگر داوطلبان، زیر لب زمزمه و شکایت می‌کردند که منصفانه نبود. دلوسه فقط به این خاطر که تنها دختر قدرتمندترین مرد در تمامی ایالت، سناتور آنسلمو اورلانو بود، برنده شود. آن‌ها قبول داشتند که این دختر فریبنده و دلربا بود و هیچ‌کس مثل او پیانو نمی‌نواخت و نمی‌رقصید، اما رقیبان دیگری نیز برای آن جایزه وجود داشتند، کسانی که زیباتر بودند. جمعیت می‌دیدند که دلوسه در لباسی از پارچه مخصوص ارگاندی و تاج سری از گل‌ها بر روی سکو ایستاده است، و همان لحظه که او برای جمعیت دست تکان می‌داد، آن‌ها از میان دندان‌های گره‌خورده‌شان او را لعنت می‌کردند. به همین دلیل، تعدادی از آن‌ها بیش از حد لذت برده بودند وقتی چند ماه بعد بدبختی همچون بذر مرگی که سی سال لازم بود تا برداشت شود در خانه اورلان کاشته شد.

در شب انتخاب ملکه، رقص در کاخ شهرداری ترزای مقدس برگزار شد و مردانی جوان از دورترین روستاها آمده بودند تا دلوسه رزا را ببینند. خیلی خوشحال بود و آن‌چنان افسون‌گر و جذاب رقصید که بسیاری از آن‌ها درماندند از این که درک کنند او حتی در میان دختران شرکت‌کننده زیباترین نبود. و زمانی که به جایی که از آن‌جا آمده بودند برگشتند همگی اعلام کردند که تا به حال صورتی مثل او ندیده بودند. و بدین نحو، او شهرتی که استحقاقش را نداشت به دست آورد و بعدها هیچ مدرکی قادر به اثبات خلاف این امر نبود. توصیفات مبالغه‌آمیز از پوست مات و چشمان شفاف دلوسه دهان به دهان نقل شده بود و هر کسی چیزی از تصورات خود بر آن اضافه می‌کرد. شعرها و غزل‌هایی از شهرهای دوردست برای دوشیزه‌ای فرضی به نام دلوسه رزا سروده شد.

شایعات زیبایی کسی که در خانه‌ی سناتور اورلان شکوفا شده بود به گوش تادئو کاسپه دس نیز رسید، کسی که در رؤیا نیز قادر نبود دلوسه را ببیند، چون که در تمامی بیست و پنج سال زندگی‌اش هرگز وقت این که شعر یاد بگیرد و یا این که نگاهی به زن‌ها بیاندازد را نداشت. فقط به جنگ‌های داخلی چسبیده بود. تا جایی که هر کجا مجبور می‌شد ریشش را بتراشد ناگزیر اسلحه‌ای نیز در دستانش نگه داشته بود و برای مدتی طولانی در میان صدای انفجار باروت زندگی کرده بود. او بوسه‌های مادرش را و حتی آواز مراسم عشاء ربانی را فراموش کرده بود. البته همیشه دلیلی برای رفتن به میدان نبرد نداشت، چون در طول چندین دوره آتش‌بس حریفی در محدوده‌ی گروه پارتیزانی وی وجود نداشت. اما حتی در زمان‌هایی که اجباراً صلح وجود داشت، مانند دزدان دریایی زندگی می‌کرد. تادئو مردی بود که خشونت در سرشتش قرار گرفته بود. به هر سمت کشور می‌تاخت، با دشمنان اگر آن‌ها را می‌یافت، می‌جنگید، حتی اگر لازم بود با سایه‌ها نیز می‌جنگید و مسلماً روش یکسانی را بر می‌گزید اگر گروه و حزبش در انتخابات ریاست جمهوری برنده نمی‌شد. شبانه به صورتی مخفی برای در اختیار گرفتن قدرت همراه گروهش عازم شدند و تمامی بهانه‌ها برای ادامه یافتن شورش در نزد او تمام شده بود.

آخرین مأموریت تادئو کاسپه دس کیفر مخالفان کاخ ترزای مقدس بود. با یکصد و بیست مرد سیاه‌پوش به شهر وارد شد تا به همه درسی بدهد و رهبر مخالفان را حذف کند. او و گروهش پنجره‌های ساختمان‌های عمومی را گلوله‌باران کردند، درب کلیسا را شکستند و اسب‌های‌شان را به سمت قربانگاه اصلی تاختند، پدر کلمنته را در حالی که سعی می‌کرد راه‌شان را مسدود کند، له کردند. درختانی را که باشگاه زنان در وسط میدان کاشته بود سوزاندند و در میانه غریو و بانگ هجوم، چهارنعل به سمت خانه‌ی سناتور اورلان، که بر بالای تپه سر بر افراشته بود، تاختند.

سناتور بعد از این‌که دخترش را در دورترین گوشه‌ی حیاط در اتاقی محبوس و سگ‌ها را رها کرد، پیشاپیش دوازده خدمتکار وفادارش منتظر تادئو کاسپه دس ماند. در آن لحظه حسرت می‌خورد و پشیمان بود؛ همان‌گونه که خیلی اوقات دیگر در زندگی‌اش این احساس را همراه خود داشت. نسل مذکری نداشت تا بازوهای او را بگیرند و از عزت و احترام خانه‌اش دفاع کنند. احساس پیری می‌کرد اما وقت کافی نداشت که به این چیزها فکر کند چون دور تا دور خانه‌اش با روشنایی‌های وحشتناک صد و بیست مشعلی که شب را با پیشروی‌شان تهدید می‌کردند محاصره شده بود. در سکوت کامل آخرین مهمات را تقسیم کرده بود. همه چیز گفته شده بود و همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که قبل از صبح مثل یک مرد در میدان نبرد خواهند مرد.

سناتور وقتی صدای اولین گلوله را شنید گفت «آخرین مردی که زنده ماند کلید اتاقی که دخترم در آن‌جا مخفی است را برداشته و وظیفه‌اش را انجام دهد.»

همه‌ی آن مردها هنگام تولد دلوسه رزا حاضر بوده‌اند و او را بر روی زانوهای‌شان در هنگامی که لخت و عریان قادر به راه رفتن نبود نگه داشته بودند، در بعد از ظهرهای زمستان داستان‌های ارواح را برایش گفته بودند، به نواختن پیانو دلوسه گوش کرده و در روز تاج‌گذاری در جشن ملکه در حالی که می‌گریستند او را تحسین کرده بودند. پدرش می‌توانست در آرامش بمیرد زیرا دخترش هرگز زنده در دستان تادئو کاسپه دس نمی‌افتاد. تنها چیزی که هرگز به ذهن سناتور اورلان خطور نکرد این بود که به‌رغم بی‌باکی‌اش در میدان نبرد، او آخرین نفری بود که می مرد. سناتور دید که دوستانش یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتند و در نهایت فهمید که فقط او مانده است و مقاومت کردن را ادامه داد. تیری در معده‌اش فرو رفته و دیدش تیره و تار شده بود. خیلی سخت بود که بخواهد سایه‌هایی که از دیوار بلند اطراف ملکش در حال بالا رفتن بودند را تمیز دهد، اما هنوز این قدر هوشیاری داشت که خود را به سمت حیاط سوم کشید. سگ‌ها با وجود خون و عرق باز هم بوی او را تشخیص دادند و با حزن دورش را گرفتند و به کناری رفتند تا بتواند عبور کند. کلید را در قفل گرداند و از میان غباری که چشمانش را گرفته بود، دلوسه رزا را دید که منتظر او بود. دختر همان لباس پارچه ارگاندی را پوشیده بود که در شب جشن بر تن داشت و موهایش را با گل‌های تاج سر تزیین کرده بود.

سناتور گفت « الان وقتشه، کوچولوی من» ، هفت‌تیرش ناخودآگاه به طرفی کج شد وقتی که خونی گل‌آلود روی پاهایش پخش شد.

«مرا نکش پدر! » با لحن قاطعی گفت « اجازه بده زنده بمانم تا بتوانم انتقام هر دومان را بگیرم ».

سناتور آنسلمو اورلانو به چهره‌ی دختر پانزده ساله‌اش نگاهی انداخت و تصور کرد که تادئو کاسپه دس چه کاری می‌تواند با او انجام دهد‌، اما در چشمان شفاف دلوسه رزا قدرت عظیمی را دید. می‌دانست که او می‌تواند زنده بماند تا جلادش را مجازات کند. دختر بر روی تخت نشست و سناتور در کنارش قرار گرفت، هفت تیرش را به سمت در نشانه گرفت.

وقتی که غوغای سگ‌های در حال مرگ فروکش کرد، میله ی میان در شکسته شد، چفت در باز شد و اولین گروه از مردها پشت سر هم داخل اتاق شدند، سناتور قبل از اینکه از هوش برود توانست شش تیر شلیک کند. تادئو کاسپه دس وقتی که درب باز شد و فرشته‌ای را دید که با تاجی از یاسمن بر سر، که پیرمرد مرده را در بازوانش گرفته است. فکر کرد دارد خواب می‌بیند. اما او به اندازه کافی دلرحم نبود و از آن‌جا که مست از خشونت و سست و بی‌حال از ساعت‌ها جنگیدن بود تمامی احساساتش را به وقتی دیگر موکول کرد.

«زن مال من است» تادئو قبل از این‌که هیچ‌کدام از مردها انگشت روی دختر بگذارند آن را گفت.

سرانجام جمعه‌ی سربی در روشنایی آتش کم‌رنگ‌تر از روزهای قبل طلوع کرد. سکوت سنگینی تپه را فرا گرفته بود. وقتی که دلوسه رزا به سمت فواره وسط باغ رفت آخرین ناله‌ها نیز محو شده بود. روز قبل باغ پوشیده از گل‌های ماگنولیا بود و اکنون چیزی جز استخری به هم ریخته در میان آشغال‌ها نبود. بعد از این‌که تکه‌های چاک چاک و کوتاه باقی مانده از لباس پارچه ارگاندی‌اش را در آورد، عریان در جایی که قبلاً فواره‌ی آب بود ایستاد. خودش را در آب سرد فرو برد. خورشید از پشت درختان فان طلوع کرد و دختر می‌دید که آب قرمز شد وقتی که خونی که از بین پاهایش در امتداد با جایی که پدرش سرش را با آن خشک کرده بود، را می‌شست. وقتی که تمیز شد، آرام و بی‌صدا، بدون اشک ریختن به سمت خانه‌ی خرابه رفت و دنبال چیزی برای پوشاندن خود گشت. ملافه‌ای کتانی را برداشت و بیرون رفت تا باقی‌مانده‌ی جسد سناتور را بیاورد. مردان تادئو او را پشت اسبی بسته و بالا و پایین تپه کشیده بودند تا جایی که به غیر از تکه‌ی کوچکی از لباس مندرسش در تپه چیزی باقی نمانده بود. اما دختر با راهنمایی عشق توانسته بود بی‌درنگ او را بیابد. ملافه را به دور او پوشاند و در کنار او نشست تا طلوع خورشید را تماشا کند. و به همین دلیل بود که همسایه‌های ترزای مقدس که بالاخره به خود جرأت داده بودند تا از تپه به سمت ویلای اورلان بالا بیایند، او را شناختند. آن‌ها به دلوسه رزا کمک کردند تا مرده‌اش را به خاک بسپارد و باقی‌مانده‌ی آتش را خاموش کردند. از او خواهش کردند تا برود و با مادر تعمیدی‌اش در شهر دیگری که هیچ‌کس سرگذشت او را نمی دانست، زندگی کند، اما دلوسه خودداری کرد. پس آن‌ها خدمتکاران را فراخواندند تا از نو خانه را بسازند و شش سگ وحشی به او دادند تا از خود محافظت کند.

از لحظه‌ای که پدرش را در حالی که هنوز زنده بود روی زمین کشیده بودند و تادئو کاسپه دس درب را پشت سر آن‌ها بسته و کمربند چرمی‌اش را باز کرده بود، دلوسه رزا برای انتقام گرفتن زندگی می‌کرد.در سی سالی که گذشت، با این فکر شب‌ها را بیدار می‌ماند و روزهایش را پر می‌کرد، اما این باعث نشد که لبخندهایش کاملا ً محو و اخلاقش خشک و سرد شود. شهرتش در زیبایی بیشتر شد زیرا شاعران در هر جایی که می‌رفتند افسونگری او را توصیف می‌کردند. تا جایی که تبدیل به یک افسانه زنده شد. هر روز ساعت چهار صبح بر می‌خاست تا مزرعه را سرکشی کند و کارهای روزمره‌ی خانه را انجام دهد، بر پشت اسب در املاکش پرسه می‌زد، خرید و فروش می‌کرد، مثل یک سوریه‌ای چانه می‌زد، چارپایان اهلی را می‌پروراند و در باغچه‌اش ماگنولیا و یاسمن کشت می‌کرد.

بعد از ظهرها شلوار، چکمه‌ها و اسلحه‌اش را پاک می‌کرد و لباس دوست‌داشتنی و دل‌فریبی که از پایتخت در صندوقی معطر برایش آورده بودند را می‌پوشید. شبانگاه مهمان‌ها سر می‌رسیدند تا پیانو نواختن او را گوش دهند و خدمتکاران سینی‌های شیرینی و شربت بهارنارنج را آماده می‌کردند. آدم‌های زیادی از خودشان می‌پرسیدند چگونه این دختر اکنون ژاکت مخصوص دیوانگان را بر تن ندارد و در آسایشگاهی روانی بستری نیست و یا این‌که چرا راهبه‌ای تارک دنیا نشده است. با این حال از آن جایی که برگزاری مهمانی‌ها در ویلای اورلان مکرر صورت می‌گرفت، کمتر در مورد این رویداد غم‌انگیز صحبت می‌کردند و کم‌کم کشته شدن سناتور را از ذهن‌شان زدودند. تعدادی جنتلمن که هم پرآوازه و هم ثروتمند بودند جلب زیبایی دلوسه رزا شده و توانستند بر احساس تناقض و ضدیتی که به علت تجاوز، بر او وجود داشت چیره شده و از او خواستگاری کنند. اما دلوسه همه‌ی آن‌ها را رد کرد فقط برای تنها مأموریتش در روی زمین که همانا خونخواهی بود.

کاسپه دس هم ناتوان از آن بود که آن شب را از سرش بیرون کند. از خماری و مستی کشتار و رضامندی‌اش از تجاوز، همین که چند ساعت بعد به سمت پایتخت حرکت نمود تا نتایج مأموریت کیفری را گزارش کند، چیزی باقی نمانده بود. به همین علت بود که یکسره کودکی را به یاد می‌آورد که در لباس مهمانی و تاجی از یاسمن بر سر، در سکوت، در آن اتاق تاریک، جایی که هوا سرشار از بوی باروت بود، او را تحمل کرده بود. به خاطر می‌آورد آخرین صحنه‌ای که او را دید، روی زمین ولو شده بود، تن عریان و کبودش را با لباسی مندرس پوشانده و به گونه‌ای ترحم‌انگیز در بیهوشی فرو رفته بود و حالا او هر شب درست هنگامی که احساس خواب می‌کرد، دلوسه را این‌گونه در مقابل خود می‌دید. صلح، به کارگیری دولت و استفاده از قدرت او را به مردی پرکار و آرام تبدیل کرده بود. در گذر زمان، خاطرات جنگ‌های داخلی محو شده بود و مردم شروع کرده بودند به صدا کردن او با لقب دن تادئو . در آن سوی کوهستان مرتعی خریده، خودش را علاقه‌مند به اجرای عدالت کرده و در نهایت به مقام شهرداری رسیده بود. اگر شبح نافرسودنی دلوسه رزا اورلان وجود نداشت، شاید به درجه‌ای مسلم از شادی رسیده بود. اما در صورت تمامی زنانی که در مسیرش در گذر بودند، چهره‌ی ملکه جشن را می‌دید. و حتی بدتر، سروده‌های شاعران پرطرفدار اغلب شامل بیتی بود که در آن نام دلوسه ذکر شده بود، که به او اجازه نمی‌دادند تا بتواند دلوسه را از قلبش بیرون کند. و بدین نحو چهره‌ی زن جوان درونش رشد کرد و کاملاً وجود او را اشغال کرد. در ابتدای میز بزرگ مهمانی جشن تولد پنجاه و پنج سالگی‌اش قرار گرفته و دوستان و همکارانش اطرافش را گرفته بودند که یک لحظه به نظرش آمد که در سفره‌ی روی میز بچه‌ای عریان در میان شکوفه‌ها دراز کشیده است و فهمید که این کابوس در صلح و آرامش نیز او را رها نخواهد کرد و حتی پس از مرگ نیز با او خواهد بود. با مشت ضربه‌ای بر میز کوبید، ظرف‌ها شروع به لرزیدن کردند. سریعاً عصا و کلاهش را درخواست کرد.

فرمانده پرسید «کجا می‌خواهید بروید دن تادئو؟ »

«می‌روم تا زخمی کهنه را مداوا کنم»، در همان حال که آن‌جا را بدون دست دادن با کسی ترک می‌کرد این را گفت.

لازم نبود که به دنبال دلوسه بگردد، زیرا تمامی این مدت این را می‌دانست که او را در همان خانه خواهد یافت، جایی که بیچارگی و مصیبت وارده بر او در آن‌جا رخ داده بود. در مسیری بود که اکنون ماشینش را به سمتش می‌راند. به علت بزرگراه خوبی که ساخته شده بود، مسیر کوتاه‌تر به نظر می‌رسید. در طول چند دهه که گذشته بود، مناظر و چشم‌اندازها تغییر کرده بودند، اما وقتی آخرین پیچ را به سمت تپه گذراند، ویلا درست همان‌گونه بود که در خاطر داشت و قبلاً با گروهش در حمله‌ای آن را گرفته بود، هویدا شد. دیوارهای محکمی وجود داشتند که با صخره‌های رودخانه ساخته شده بودند و او آن‌ها را با دینامیت خراب کرده بود، صندوق‌های چوبی قدیمی که مشعل‌های آتش را در آن قرار داده بود، درختانی که اجساد سناتورها را به آن آویخته بود. و حیاطی وجود داشت، جایی که در آنجا سگ‌ها را کشتار کرده بود. صد متر قبل از درب خانه ایستاد. جرأت جلو رفتن را نداشت چون احساس می‌کرد قلبش می‌خواهد سینه‌اش را پاره کند. وقتی که پیکری در میانه باغ توسط هاله‌ای از دامن دلوسه ظاهر شد می‌خواست دور بزند و برگردد به جایی که از آن‌جا آمده بود‌، چشمانش را بست، با تمامی توان و آرزویش امیدوار بود دلوسه او را نشناسد. در گرگ و میشی ملایم، می‌دید که دلوسه رزا اورلان به سمت او جلو آمده، گویی در طول مسیر باغ شناور بود. به موها، صورت صاف و ساده، هماهنگی اشارات و حرکات و چرخش لباسش توجه کرد. و یک آن فکر کرد که در رویایی که در سی سال اخیر داشته است، آویزان شده بود.

«سرانجام مجبور شدی بیایی تادئو کاسپه دس!» همان‌طور که به تادئو نگاه می‌کرد این را گفت، به خودش اجازه نداد تا با کت و شلوار شهردار و موهای جوگندمی جنتلمن مآبانه‌اش فریب داده شود، زیرا هنوز هم همان دستان دزدان دریایی را داشت.

«تو به شکلی بی‌پایان مرا تعقیب کردی. در تمامی زندگی‌ام هرگز قادر نبوده‌ام کسی را دوست داشته باشم جز تو.» تادئو بیشتر زمزمه می‌کرد‌، صدایش در شرم و خجالت خفه شده بود.

دلوسه رزا نگاه رضایت‌مندی به او انداخت. بالاخره زمانش فرا رسیده بود. اما او به چشمان تادئو نگاه کرد و نتوانست ردی از یک جلاد را در آن‌ها بیابد، فقط اشک‌هایی تازه و روان.

به قلبش رجوع کرد تا تنفری که در تمامی این سی سال در آن کشت کرده بود را بیابد، اما قادر به یافتن آن نبود. خیلی سریع به یاد آورد که از پدرش خواسته بود خود را قربانی کند و اجازه دهد تا او زنده بماند طوری که وظیفه‌اش را انجام دهد. دوباره در نظرش مجسم کرد که مردی را در آغوش گرفته که بارها او را لعنت کرده بود و به یاد آورد صبح زودی را که به صورت غم‌انگیزی تکه‌های باقیمانده سناتور را با ملافه کتانی پیچانده بود. حالا به طور کامل به نقشه‌ی انتقامش رسیده بود ولی خوشحالی‌ای که فکر می‌کرد در انتظارش خواهد بود را احساس نمی‌کرد و به جای آن، حس متضادی داشت. یک سودازدگی و غمگینی عمیق. تادئو کاسپه دس دستش را به نرمی گرفت. کف دستش را بوسید و با اشک چشمانش آن را خیس کرد. دلوسه با وحشت فهمید که با فکر کردن مداوم و لحظه به لحظه به او و احساس خوشایند مجازات او، احساساتش وارونه شده بودند و در عشق تادئو گرفتار شده بود.

در طول روزهای بعدی هر دوی آن‌ها دریچه‌های مسدود شده‌ی عشق را گشودند و برای اولین بار از وقتی که سرنوشت بی‌رحم‌شان مشخص شده بود، خودشان را برای نزدیکی دیگری آماده کردند. آن‌ها در باغ قدم می‌زدند و درباره‌ی خودشان صحبت می‌کردند و هیچ چیزی را حذف نمی‌کردند و حتی درباره‌ی آن شب وحشتناک و این‌که باعث شده بود مسیر زندگی‌شان به یکدیگر مرتبط شود نیز صحبت می‌کردند. وقتی که غروب به پایان رسید، دلوسه پیانو نواخت و تادئو سیگار کشید، به او گوش می کرد تا جایی که احساس کرد استخوان‌هایش نرم شده است و خوشی همچون یک پتو او را فرا گرفته و کابوس‌های گذشته را پاک کرده است. بعد از شام، تادئو به ترزای مقدس رفت. جایی که هیچ کس اکنون داستان قدیمی دهشت‌انگیز آن را به یاد نمی آورد. اتاقی در بهترین هتل گرفت و تصمیم گرفت در آن‌جا ازدواجش را برگزار کند. او یک مهمانی در فضای باز، با شکوه فراوان و شلوغ و پرسر و صدا می‌خواست. مهمانی‌ای که تمامی شهر در آن شرکت کنند. او عشق را در سنی کشف کرده بود که مردهای دیگر در آن سن تصورات خویش را از دست رفته می‌یابند و همین امر نیروی جوانی را به او بازگردانده بود. می‌خواست دور تا دور دلوسه رزا را با مهربانی و زیبایی احاطه کند، هر چیزی را که با پول بشود خرید برای او تهیه کند، می‌خواست در سال‌های آتی کارهای شیطانی را که وقتی مردی جوان بود مرتکب شده بود، جبران کند. در زمان‌هایی که وحشت او را تسخیر کرده بود، او صورت دلوسه را برای یافتن کوچک‌ترین نشانه کینه جستجو کرده بود، اما فقط روشنایی عشقی دو طرفه را دید و این، اعتماد و اطمینان را به او باز گرداند. بدین نحو یک ماه پر از خوشی گذشت.

دو روز قبل از ازدواج، وقتی که از قبل میز مهمانی را در باغ آماده کرده بودند، پرندگان و خوک‌ها را کشته بودند و گل‌ها را برای تزئین خانه چیده بودند، دلوسه رزا اورلانو لباس عروسی‌اش را امتحان کرد. تصویر خود را در آینه دید. درست مثل زمان تاج‌گذاری‌اش در جشن ملکه شده بود. و فهمید که نمی‌تواند بیش از این به فریفتن قلب خویش ادامه دهد.

می‌دانست که نمی‌تواند وظیفه‌اش را در انتقامی که طراحی کرده بود انجام دهد زیرا عاشق قاتل شده بود، اما او همچنین نمی‌توانست روح سناتور را آرام کند. خیاط‌ها را مرخص کرد و به اتاق حیاط سوم رفت که در تمامی این مدت خالی باقی مانده بود.

تادئو کاسپه دس همه جا را به دنبال او گشت. نا امیدانه او را صدا می‌زد. وغ وغ سگ‌ها او را به طرف دیگر خانه کشاند. با کمک باغ‌بانان در بسته را شکست و داخل اتاقی شد که سی سال قبل فرشته‌ای را با تاجی از یاسمن در آن‌جا دیده بود. او دلوسه رزا اورلانو را یافت درست مثل تمامی کابوس‌هایی که هر شب دیده بود، بی‌حرکت در همان لباس پارچه ارگاندی خونی دراز کشیده بود. و حالا تادئو می‌فهمید که به منظور پرداخت کیفرش می‌بایست زنده بماند تا جایی که نود ساله شود و با خاطره تنها زنی که توانست عاشقش شود زندگی کند.