فیروزه

 
 

سرزمین آتش، سینما، فقر و مبارزه

«در راه متوجه شدیم که چرخ عقب پنچر است. آن را وصله کردیم و دوباره حرکت کردیم. باز پنچر شد و باز وصله شد. سرانجام مجبور شدیم شب را در همان حوالی سپری کنیم. به مزرعه یک اتریشی رسیده بودیم. اجازه گرفتیم و شب را در انبار مزرعه او خوابیدیم. او با اسپانیولی دست و پا شکسته‌ای حالی‌مان کرد که در آن حوالی یوزپلنگ‌های خطرناکی زندگی می‌کنند و از ما خواست که موقع خواب در انبار را خوب ببندیم. اما هرچه تلاش کردیم در انبار خوب بسته نمی‌شد. به ناچار تپانچه‌ای را که همراه داشتیم بالای سرم گذاشتم. نزدیکی‌های سحر بود که احساس کردم پنجه‌ای به در کشیده می‌شود. آلبرتو از ترس خشکش زده بود. در باز بود و دو چشم درشت حیوانی گربه‌سان در تاریکی می‌درخشید. ناگهان حیوان با تمام بدن سیاهش به ما نزدیک شد. ترمز عقل و شعورم بریده شده بود. غریزه صیانت ذاتم بود که ماشه تپانچه را کشید و شلیک کرد. لحظه‌ای همه چیز در سکوت فرو رفت. از صدای نعره سرایدار و هق هق گریه‌ی همسرش فهمیدیم که سگ آن‌ها را با تیر زده‌ایم. ما نیز همچون دون کیشوت پرده‌های آسیاب را هیولا فرض کرده بودیم. فوراً بساط‌مان را جمع کردیم و زدیم به چاک. دیگر نمی‌توانستیم در خانه‌ای بمانیم که در آن قاتل محسوب می‌شدیم. (به نقل از کتاب خاطرات موتور سیکلت، ارنستو چه گوارا)

«سرزمین آتش» تعبیری غریب و متضمن متریال و در عین حال پرولتاریای منطقه‌ای واسع به نام «آمریکای لاتین» است، در برگیرنده بخش اعظم قاره آمریکا، از شمال مکزیک تا جنوب شیلی و آرژانتین با وسعتی بیش از ۲۱ میلیون کیلومتر مربع که به بخشی از آمریکای شمالی، آمریکای مرکزی، حوزه کارائیب و جنوب آمریکا تقسیم می‌شود و دارای ۱۵ درصد مساحت کره زمین، ۳۹ کشور و حدود ۵۶۰ میلیون نفر است.

نگاهی به حوزه جغرافیایی، ساختار سیاسی، اجتماعی و تاریخ اقتصادی این منطقه، حاوی مؤلفه‌هایی پر فراز و نشیب از رویدادهای فرهنگی است که منتج به چهار دهه «خاص» اخیر شده و در این میان «سینمای آمریکای لاتین» به نوعی انفجار اجتماعی می‌ماند، آیینه مساحت‌های متنوع، پرافت و خیز و تأمل برانگیز مردمان این سرزمین. تردیدی نیست که «تصویر فقر و گرسنگی» از شاخصه‌های اولیه و بسامد ظهور و بروز شیء در زندگی و توابع آن در میان مردم این منطقه «مهم» دنیا، از وضوح قابل توجهی برخوردار است. همین فقر در داد و ستدی ناخواسته و مستعمری با رویکردهای سیاسی شبه دموکراسی‌خواه و درگیری با یوغ و استیلازدگی اروپایی (چه در مساحت فرهنگ، و چه در ادب سیاسی و سیاستمداری) منتج به دورانی که منشاء تمدن‌هایی غریب شده است، بوده و گرچه در این میانه مؤلفه‌های دیگری هم به مدد این «شبه‌تمدن» آمده اما نقش بستری فقر و همآوردی همیشگی آن در طول تاریخ دوران بشر، همان پابرجا باقی مانده است. درباره سینمای آمریکای لاتین، دو نکته معتبر و قابل دقت‌مندی وجود دارد که یکی از بسترهای تاریخی – اجتماعی – فرهنگی برمی‌خیزد و دیگری ویژگی اخصی که مربوط به تعامل ادبیات آمریکای لاتین و سینمای این منطقه نسبتاً فراجغرافیایی است. در بررسی تاریخ تحولات منطقه فرهنگی «*** و آمریکا» بر شاخصه‌های ذیل به عنوان مراجع نمود و ظهور و بروز «اتوپیاگرای» سینمایی می‌رسیم: ویژگی اول که بسط آن در نکته دوم این نوشتار دنبال می‌شود، همراهی و هم‌نفسی و مددجویی این عنصر فراهنری صرف با انفجاری عظیم در سرزمین آمریکای لاتین، یعنی «جنبش ادبی» است. ظهور و تجلی فاخر و مبرز نویسندگانی همچون «جولیو کورتازار»، «کارلوس فوئنتس» «گابریل گارسیا مارکز» و «ماریو وارگاس یوسا» و … دو دیگر، نوعی «تعامل» و داد و ستد جدی و پویا با اکتیویته غنی فرهنگی – مبارزاتی و به عبارتی دیگر تجانسی فرمیک میان دو شکل ساختارمند «درام» و «مستند» است که در نگاهی و از منظری دیگر، رهیافتی از دل «مدرنیسم» و اعتلای خرده‌فرهنگ‌های فولکلوریک مناطق واسع آمریکای لاتین است که در همین «محل»‌گرایی وامدار و وفادار به نو به نو شدن مدرنیستی، میدانی برای تجمیع سیاست و اجتماعیات فراهم می‌آید. سومین شاخصه که به نوعی پرچم پررنگ این دیار است در مبارزه با استعمار و اصالت‌یابی‌های مبتنی بر «بازگشت به خویشتن» و در عین حال دست یازیدن به نوعی «اجتهاد الهی» در مقابل وگماتیسم مذهبی مبشرین سلیمی و در واقع نوعی حرکت آزادی‌خواهانه الهی است. شاخصه بعدی بحث تعمیم یافته و البته محصول رویکردهای نوگرایانه سیاسیون و عواقب توسعه‌نیافتگی این اجتماع یعنی «مهاجرت» و فرهنگ و منش «مهاجرپذیری» است و به تبع پدیده «چند ملیتی» بودن و پیوند سرزمین‌های این ارض واسع به مدد «مهاجرت». بی‌تردید آیینه جدی و بزرگ این سینمای مهم که بازخورد شاخص‌های فوق‌الذکر در آن متجلی و متظاهر است، آثاری همچون «نبرد شیلی» و «ساعت‌کوره‌ها» است.

در تقسیم‌بندی آثار سینمایی شاخص آمریکای لاتین در سه حوزه فیلم‌های مستند، داستانی و کوتاه، شاهد محصولاتی هستیم که به دلیل نوع «مستندگرا»ی این عرصه «واقعیت‌نما» در سینما، معطوف به فیلم‌های مستندی است که قابلیت‌های شگرف و قابل اعتنایی را در خود متجلی ساخته است. آثاری همچون «ارنستو چه‌گوارا: خاطرات بولیوی»، «انقلاب در تلویزیون به نمایش درنمی‌آید!»، «پرنده کوچک»، «رفیق»، «سالوادور آلنده»، «سفر با چه‌گوارا»، «فیدل»، «قتل عام اجتماعی»، «گابریل گارسیا مارکز»، «نبرد شیلی»، «ویکتور فارا»، هوگو چاوز»، «ببر آزاد»، «خون زمین»، «غارت»، «نیکاراگوئه آزاد» و … قاعده مستندگرایی و واقع‌نمایی در سینمای این خطه، به نوعی «تابلو»ی رؤیایی «فرهنگ»ی تاریخی است که از بطن علل و عوامل اجتماعی – سیاسی و اقتصادی برمی‌آید و آن برآیند فرایندی است که پیشینه و عقبه اصلی و بستر عاطفی مهمش را، عنصر «فقر و گرسنگی» تشکیل می‌دهد. نمود چنین موقعیتی را در سینمای «نئورئالیسم» ایتالیا هم شاهد هستیم که فقر به عنوان یکی از رگه‌های اصلی تولد و جریان‌یابی این نوع سینما موثر می‌افتد. اساساً با بررسی تاریخ سینما به این نکته رهنمود می‌شویم که همیشه فقر، سینما را به نوعی به سمت «واقع گرایی» و مستندنمایی هدایت یا منحرف کرده است. آن‌چنان‌که در سینمای آمریکای لاتین و نئورئالیسم ایتالیا، هدایت و در سینمای «جشنواره‌ای» گاه خیانت‌پیشه ایران، انحراف‌آمیز بوده است.

از جمله فیلم‌های داستانی به آثاری چون «استراتژی حلزونی»، «اواپرون»، «ایستگاه مرکزی»، «بولیویا»، «تاریخ رسمی»، «جنوب»، «رومرو»، «شهر خدا»، «فراموش شدگان» و «ماچوکا» برمی‌خوریم و فیلم‌های «باربر»، «راه حل»، «پنجه کلاغ»، «خداحافظ مامان» و «روز شانس» هم جزء فیلم‌های کوتاه اما بلند، دیدنی و قابل‌توجه این مدیوم به شما می‌آیند.

نکته دوم که پیشتر بدان اشارتی و گذر کردیم، بحث تعامل «انفجار ادبی» آمریکای لاتین و «سینما»ی این سرزمین است. سینمای آمریکای لاتین، عمیقاً مرهون ادبیات عظیم و شاخص و اصیل آن است. و اساساً هنر سینما، چنین نیازمندی را در بطن و ذات خود دارد. سینما نیازمند ادبیات است – به خصوصه- و این تلاقی همیشه با متبدائیت ادبیات فاخر، غنی و بومی و سرشار سرزمین جهانی، «جز» از سینمای پر و پیمان و ارزشمند داده است. البته در صورت پایبندی این هنر پست اما مدرن و متشکل و بهره‌مند از همه هنرها و مؤلفه‌های خلاقانه و آفرینندگی‌های انسانی‌شان به اصالت‌ها و زیبایی‌های متراکم و منزه موجود در سایر هنرها (منظور از «پست» وجه مدرج فلسفی و کلامی به لحاظ مبانی تصویری و تصدیقی علمی است نه به معنای بی‌ارزش و مبتذل)

سینمای آمریکای لاتین، پتانسیل درنگ‌های متنوعی را در ساحت‌هایی چون «انقلاب»‌های سیاسی به دنبال دموکراتیزه شدن ملل و دول آمریکایی، روند دوگانه روشنفکران بومی در «اروپاگرایی» و سپس خودشناسی و تسهیل تصحیح زیست بومی‌شان، متدولوژی خاص و در عین‌حال «جهانی» زیبایی‌شناسی گرسنگی و فقر و «نداری» و پیوند عمیق و دقیق این مؤلفه‌های تاریخی، فرهنگی، سیاسی با روابط و ضوابط پیچیده زندگی امروز بشر، خاصه در چهاردهه اخیر که رشد سینمای آمریکای لاتین به گویایی و در عین‌حال تفوق و تسلطی نسبی در جهان در حال توسعه دست یافته است دارد.

نهایتاً این‌که جریان‌سازی این سینما در مقایسه با گستره خاص این هنر، نوعی رقابت را با سایر ملل و فرهنگ‌ها و از جمله غول هالیوود که البته در سال‌های اخیر و با تغییرات سیاسی به وجود آمده در ساختار دول و تعامل‌شان با ملل آمریکای لاتین، شکل «سیاسی»تری به خود گرفته است، در ذهن تداعی می‌کند.

به قول والتر سالز کارگردان برزیلی فیلم «خاطرات موتور سیکلت» موج فیلم‌های آمریکای لاتین به راه افتاده و هیچ کس نمی‌تواند منکر این شود که فیلم‌های مربوط به آمریکای لاتین را می‌توان به خوبی با سایر فیلم‌های بزرگی که جریان‌ساز بودند قیاس کرد.

در چایخانه قدیمی آگیلا[۱] ، در خیابان فلوریدا[۲] ، نزدیک تقاطعش با خیابان پیئداد[۳] ، این روایت را شنیدیم.

بحث بر سر مسأله شناخت بود. یک نفر نظریه افلاطون را مبنی بر این‌که همه چیز را قبلاً در عالمی پیشین دیده‌ایم عنوان کرد، و چنین نتیجه گرفت که شناختن، در واقع، بازشناختن است؛ اگر اشتباه نکنم، پدرم گفت که بیکن[۴] نوشته بود که اگر آموختن به یاد آوردن باشد، لاجرم نادانستن بمنزله فراموش کردن است. مخاطبی دیگر، آقایی مسن، که ظاهراً این مباحثه ماوراء الطبیعی گیج‌اش کرده بود، مصمم شد که رشته کلام را به دست بگیرد.با لحنی شمرده ومطمئن گفت:

– «هنوز نتوانسته‌ام این قضیه صورت‌های نوعی افلاطونی را بفهمم. هیچ کس یاد اولین باری که رنگ زرد یا سیاه را می‌بیند یا اولین دفعه‌ای که مزه میوه‌ای را می‌چشد و از آن خوشش می‌آید در خاطرش نمی‌ماند، شاید چون خیلی کوچک است، نمی‌تواند درک کند که این آغاز رشته‌ای است که سر دراز دارد. صد البته، اولین تجربه‌هایی هم وجود دارند که هیچ کس فراموش‌شان نمی‌کند.

شخصاً می‌توانم ماجرای شبی را برای‌تان تعریف کنم که بارها خاطره‌اش را در ذهنم مرور کرده‌ام، شب سی‌ام آوریل ۷۴.

سابق بر این، تعطیلات طولانی‌تر بودند، ولی نمی‌دانم چرا تا آن تاریخ اقامت‌مان را در املاک چند تا از پسر عمه‌هایم، خانواده دورنا[۵] ، واقع در چند فرسخی بولوس[۶]، کش داده بودیم. در آن ایام، یکی از کارگران مزرعه، روفینو[۷]، مرا با امور کشاورزی آشنا می‌کرد. هنوز سیزده سالم تمام نشده بود؛ او از من خیلی بزرگ‌تر بود و به خوش‌مشربی و زودجوشی شهرت داشت. خیلی زرنگ و چالاک بود؛ هر وقت با چوب زغالی بازی می‌کردند، همیشه برد با او بود و صورت حریفش سیاه می‌شد. یک روز جمعه، پیشنهاد کرد که شنبه شب با هم به ده برویم و خوش بگذرانیم. فوراً قبول کردم، بی‌آن‌که به درستی بدانم موضوع از چه قرار است. از قبل به او گفتم که بلد نیستم برقصم؛ جواب داد که رقص یاد گرفتن مثل آب خوردن آسان است. بعد از شام، حدود ساعت هفت و نیم، از خانه خارج شدیم. روفینو لباس پلوخوری‌اش را پوشیده بود، انگار بخواهد به مهمانی یا جشن برود، و دشنه‌ای نقره‌ای هم به کمر بسته بود؛ من چاقویم را همراه نبردم، چون می‌ترسیدم مبادا دستم بیندازند و اسباب خنده بشوم. پس از کمی راهپیمایی، خانه‌های روستایی را از دور دیدیم. شما، آقایان، هیچ وقت در لوبوس نبوده‌اید؟ اصلاً مهم نیست؛ همه دهات کشور مثل هم‌اند، حتی از این نظر که خود را تافته جدا بافته می‌دانند و خیال می‌کنند تک و بی‌نظیرند. همه چیزشان شبیه است: کوچه پس کوچه‌های خاکی، دست اندازها، خانه‌های کوتاه، برای آن‌که مردان سوار بر اسب با ابهت‌تر جلوه کنند. نبش کوچه‌ای، مقابل خانه‌ای با دیواری به رنگ آبی آسمانی یا صورتی، که بر سر درش نوشته بودند استریا[۸] (ستاره)، پای بر زمین گذاشتیم.

دهانه اسب‌هایی با زین و یراق شکیل را به میخی فرو رفته در زمین بسته بودند. از در نیمه‌باز نور باریکی به بیرون می‌تابید. در انتهای دالان، اتاق بزرگ بود با نیمکت‌هایی از الوارهای کهنه که در حاشیه دیوار نزدیک هم ردیف شده بودند و در بین‌شان درهایی به چشم می‌خوردند که خدا می‌داند به کجا باز می‌شدند. توله سگی حنایی رنگ، پارس‌کنان و در حالی‌که دم می‌جنباند، به استقبالم آمد. جماعت نسبتاً زیادی آن‌جا بودند؛ نیم دو جین زن با ربدوشامبرهای گل‌دار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. چشمم به بانویی با ظاهری آبرومند افتاد، که سراپا سیاه پوشیده بود، و حدس زدم که باید صاحب‌خانه باشد. روفینو به او سلام کرد و گفت:

– رفیق جدیدی همراهم آورده‌ام که هنوز در سوارکاری نابلد است. سرکار خانم جواب داد: – نگران نباشد، یاد می‌گیرد.

خجالت‌زده شدم. برای آن‌که حواس‌شان را پرت کنم یا برای آن‌که بفهمند که هنوز پسربچه‌ای بیشتر نیستم، لبه نیمکتی نشستم و خودم را به بازی با توله‌سگ مشغول کردم. روی میز آشپزخانه، چند شمع روغنی داخل بطری‌هایی می‌سوختند، و همین‌طور آتش‌دانی را به یاد می‌آورم که کنج اتاق بود. به دیوار گچی مقابلش، شمایلی از «عذرای شفقت» آویزان کرده بودند.

بین شوخی و خنده، یک نفر ناشیانه گیتار می‌زد. خجالت کشیدم لیوان پر از عرق تخم عرعری را که تعارفم کردند ننوشم، و تا بیخ حلقم سوخت. بین زن‌ها، متوجه یکی شدم که به نظرم رسید با سایرین فرق دارد. «اسیر خانم» صدایش می‌کردند. حدس زدم که آب و اجدادش باید از سرخ‌پوستان باشند؛ خطوط چهره‌اش مثل پرده‌های نقاشی موزون و زیبا بودند و چشم‌های غمگینی داشت. گیس‌های بافته‌اش تا کمرش می‌رسیدند. روفینو، وقتی دید که محو تماشای آن زن شده‌ام، به او گفت:

– باز هم قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها را تعریف کن تا ماجرا یادمان بیاید.

دختر جوان طوری حرف می‌زد که انگار تنها باشد، و نمی‌دانم چرا به نظرم می‌رسید که نمی‌توانست به موضع دیگری فکر کند و این ماجرا تنها اتفاق زندگی‌اش بود، این چیزی است که از زبانش شنیدم:

– وقتی مرا از کاتامارکا[۹]، آوردند خیلی بچه بودم. از هجوم سرخ‌پوست‌ها چه خبر داشتم؟ در مزرعه، از ترس حتی اسم‌شان را هم نمی‌آوردند. کم‌کم، مثل آدمی که رازی را کشف کند، فهمیدم که ممکن است سرخ‌پوست‌ها مثل مور و ملخ به آن‌جا بریزند، مردم را بکشند و احشام را بدزدند. زن‌ها را با خودشان به آن دورها می‌بردند و هزار بلا سرشان می‌آوردند. می‌خواستم به هر قیمت شده این حرف‌ها را باور نکنم. برادرم، لوکاس[۱۰]، که بعدها اسیر کمندشان شد و به قتل رسید، الکی قسم می‌خورد که همه این‌ها دروغ است. ولی وقتی چیزی راست باشد، اگر فقط یک نفر یک بار هم آن را بگوید، آدم می‌فهمد که درست است. دولت به سرخ‌پوست‌ها، عرق و توتون و علف‌های مخدر می‌دهد تا آرام بمانند و مزاحم کسی نشوند، ولی آن‌ها جادوگرهای خیلی زبل و ناقلایی دارند که حواس‌شان حسابی جمع است و همیشه نصیحت‌شان می‌کنند. کافی است کاسیه لب[۱۱] ترکند و فرمان بدهد تا آن‌ها بی چون و چرا به قلعه‌های کوچک و پراکنده یورش ببرند. بس که مدام به آن‌ها فکر می‌کردم، تقریباً آرزویم شده بود که زودتر سر و کله‌شان پیدا شود، و همیشه چشمم به سمتی بود که خورشید آن‌جا غروب می‌کند. بلد نیستم حساب زمان را نگه دارم، ولی یادم می‌آید که قبل از هجوم آن‌ها چند بار یخبندان شد و چند تابستان آمدند و رفتند و چند نوبت احشام را داغ زدند و پسر استاد بنا مرد. انگار باد پامپا[۱۲] آن‌ها را با خود می‌آورد. در مرغدانی یک خارخسک به چشم می‌خورد و شب خواب سرخ‌پوست‌ها را دیدم. حمله صبح سحر اتفاق افتاد. درست مثل وقتی که زلزله می‌آید، حیوانات قبل از آدم‌ها خبردار شدند.

احشام ناآرام بودند، پرندگان بی‌خودی در آسمان می‌رفتند و می‌آمدند و دور خودشان می‌چرخیدند. با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشم به آن‌جا بود.

کسی پرسید: – کی خبر آمدن‌شان را آورد؟

دختر، انگار که جایی دیگر، در عالم خودش باشد، آخرین جمله را تکرار کرد:

– با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشمم به آن‌جا بود. آدم خیال می‌کرد که بیابان به حرکت درآمده است. از بین میله‌های فلزی نرده، اول گرد و غبار را دیدیم و پشت سرش سرخ‌پوست‌ها برای جنگ و کشتار آمده بودند. با دست بر دهان‌شان می‌کوبیدند و نعره می‌کشیدند. در سانتا ایرنه[۱۳] چند تا تفنگ لوله بلند بودند، که به هیچ دردی نخوردند، فقط با سر و صدای‌شان سرخ‌پوست‌ها را گیج کردند و بیشتر به خشم آوردند.

لحن صحبت «اسیر خانم» مثل کسی بود که از حفظ دعا می‌خواند، ولی من در خیابان هیاهوی سرخ‌پوستان بیابان‌نشین و فریادهای‌شان را شنیدم. ناغافل به داخل ریختند، انگار با اسب‌هایشان وارد حجره‌های خواب و خیال شده باشند. عده‌ای مرد مست بودند. حالا، در خاطرم آن‌ها را خیلی قد بلند مجسم می‌کنم. کسی که پیشاپیش همه قدم برمی‌داشت با ضربه آرنج روفینو را، که نزدیک در ایستاده بود، هل داد. رنگ از روی رفیقم پرید و خود را کنار کشید. بانوی موقر، که از جایش نجنبیده بود، بلند شد و خطاب به ما گفت:

– این خوان موریرا[۱۴] است.

با گذشت این همه سال، دیگر نمی‌دانم آیا تصویری که در ذهنم مانده همان مردی است که آن شب ملاقاتش کردم یا شخصی که بعداً بارها در میدان گاوبازی دیدمش. هم یاد موی بلند و ریش سیاه پودستا می‌افتم، و هم قیافه‌ای آبله رو و مو قرمز را به خاطر می‌آورم. توله‌سگ از شادی جست و خیز می‌کرد و پارس‌کنان به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفت. موریرا با یک ضربه شلاق او را نقش زمین کرد. بر پشت افتاد و دست و پازنان جان داد. اصل ماجرا از این‌جا شروع می‌شود.

بی‌صدا خودم را به یکی از درها رساندم که به راهرویی تنگ و پلکانی چوبی باز می‌شد. طبقه بالا، در اتاقی تاریک قایم شدم. نمی‌دانم، جز تخت‌خوابی خیلی کوتاه، چه مبل و اثاث دیگری آن‌جا بود می‌لرزیدم. پائین، صدای فریادها قطع نمی‌شد و چیزی شیشه‌ای شکست. قدم‌های زنی را شنیدم که بالا می‌آمد و برای لحظه‌ای نوری باریک به چشمم خورد. بعد صدای «اسیر خانم» را شنیدم که زمزمه‌کنان اسمم را تکرار می‌کرد.

– من این‌جا برای خدمت حاضرم، به شرط این‌که طرف شرور و اهل جنجال نباشد. بیا جلو! نترس اصلاً اذیتت نمی‌کنم.

نمی‌دانم چه مدت گذشت حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد از آن شب دیگر ندیدمش و هیچ وقت نفهمیدم اسمش چه بود.

شلیک گلوله‌ای ما را از جا پراند. «اسیر خانم» بهم گفت:

– می‌توانی از آن یکی پله‌ها خودت را به بیرون برسانی.

همین کار را کردم و خودم را در کوچه‌ای خاکی دیدم. شبی مهتابی بود. یک سرجوخه پلیس، با تفنگ و سرنیزه، کنار دیوار نگهبانی می‌داد. خندید و گفت:

– از قرار، شما هم جزو آدم‌های سحرخیز هستید.

زیر لبی جوابی دادم، ولی توجهی نکرد. مردی از دیوار پائین می‌آمد.

سرجوخه خیز برداشت و تیغه فولادی را در بدنش فرو برد. مرد پخش شد؛ پشتش بر خاک بود، ناله می‌کرد و خون زیادی از بدنش می‌رفت. یاد توله سگ افتادم. سرجوخه برای آن‌که خلاصش کند با سرنیزه ضربه دیگری به او زد. با شادی خاصی گفت:

– موریرا، بالاخره به چنگ‌مان افتادی! دیگر از فرار خبری نیست.

ماموران اونیفورم پوش، که خانه را محاصره کرده بودند، و بعد، همسایه‌های فضول، از هر طرف، سر و کله‌شان پیدا شد. آندرس چیرینو[۱۵] به زور اسلحه‌اش را از جنازه بیرون کشید. همه می‌خواستند دستش را بفشارند. روفینو خنده‌کنان گفت:

– بالاخره این گردن کلفت هم غزل خداحافظی را خواند.

– من از گروهی به طرف گروهی دیگر می‌رفتم و آن‌چه را دیده بودم برای مردم تعریف می‌کردند. یک‌باره احساس خستگی شدیدی کردم؛ شاید تب داشتم. خودم را از چنگ جمعیت خلاص کردم، دنبال روفینو گشتم و راهی منزل شدیم. سوار بر اسب، روشنایی سپیده دم را دیدیم. بیشتر از آن‌که خسته باشم، سیل حوادث گیج و منگم کرده بود.

– پدرم گفت: رود روان رویدادهای آن شب.

مرد حرفش را تأئید کرد.

– همین طور است. ظرف فقط چند ساعت، هم عشق را شناخته بودم و هم چهره مرگ را دیده بودم. همه چیز بر همه انسان‌ها آشکار می‌شود، یا دست کم، همه چیزهایی که مقدر است انسان‌ها از آن‌ها باخبر شوند، ولی من، یک شبه، دو پدیده اساسی زندگی را کشف کردم.

سال‌ها می‌گذرند و آن‌قدر این ماجرا را تعریف کرده‌ام که دیگر نمی‌دانم آن‌چه به اید دادم واقعاً رخ داده یا تنها خاطره کلماتی است که برای روایت کردنش بر زبان آورده‌ام. شاید «اسیر خانم» هم با قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها همین مسأله را داشت. حالا برایم اصلاً فرق نمی‌کند که خودم شاهد کشته شدن موریرا بودم یا کس دیگری این صحنه را دید.

پاورقی‌ها

عقاب [۱] Aguila

[۲] Florida

[۳]Piedad

۱۵۶۱ – ۱۶۲۶؛ حقوقدان و فیلسوف انگلیسی[۴] Franciso Bacon

[۵]Dorna

[۶]lobos

[۷]Rufino

[۸]Esterella

مرکز استانی به همین نام در آرژانتین[۹] Catamarca:

[۱۰]Lucas

رئیس یا امیر نزد برخی قبایل سرخ‌پوست آمریکا، که اکنون منقرض شده‌اند :[۱۱] Cacique

جلگه وسیع علف‌زار در آمریکا جنوبی :Pampa [12]

[۱۳]Santa Irene

[۱۴]Juan Moreitra:

قهرمان مجموعه پلیسی پرآوازه ادواردو گوتیئرث Eduardo Gutierrez و نمایش‌نامه‌ای تحت‌عنوان «خوان موریرا» که گروه تئاتری برادران پودستا Podesta آن را به صحنه برد.

[۱۵] Andres Chirino