فیروزه

 
 

پیش گویی

سال‌هاست، شاید قریب به چهل سال بشود که از کوچه حائری گذر نکرده‌ام .می‌دانم او هنوز آنجاست. نمی‌توانم قرص و محکم بگویم که آنجا ایستاده ولی چیزی به من حکم می‌کند که بگویم او هنوز منتظرست! شاید نباشد، شاید از آنجا رفته باشد، یعنی امیدوارم که رفته باشد؛ من برای نجاتش خیلی دعا کردم. سال‌ها پیش از این، قریب به چهل سال، شاید هم بیشتر، پادوی حمام کوشک بودم. آب یخ دست مردان لخت و بخارکردهٔ سربینه می‌دادم، لنگ زیر پای مردان سحرخیز و خیس پهن می‌کردم؛ گاه بقچهٔ پیرمردان و پیر زنان را تا پشت در خانه‌هاشان می‌بردم و انعامی ناچیز می‌گرفتم. در این میان، پیرمردی بود فاضل. من فکر می‌کردم اسمش فاضل است، حمامی این‌گونه صدایش می‌زد؛ بعدها که بزرگ‌تر شدم، شبانه درس خواندم، فهمیدم فاضل یعنی ادیب، دانشمند. صبح‌های جمعه، قبل طلوع آفتاب به سفارش صاحب حمامی بقچه‌اش را روی سر گذاشته تا پشت در خانه‌اش می‌بردم. پیرمرد اکراه داشت که من دنبالش بروم ولی به اصرار صاحب حمامی قبول می‌کرد. او از پیش و من از پشت سر؛ از میان کوچه‌های پیچ در پیچ رد مادیه را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به گذر حائری. کوچه‌ای تنگ و باریک با دیوارهای بلند و خشتی. انتهای کوچه می‌رسید به مسجد شاه. در وسط کوچه حمام بزرگ و قدیمی بود که من هر وقت می‌رسیدم روبه‌روی حمام پیش خودم می‌گفتم چرا پیرمرد فاضل اینجا نمی‌رود حمام، راه به این نزدیکی، مگر حمام اینجا چه عیبی دارد؟ نرسیده به کوچه، پیرمرد عادت داشت عبای شتری رنگش را بکشد روی سرش تا سوز سرمای دم صبح به پیشانی و موهای خیسش نخورد. من این‌طور حدس می‌زدم. عادت سرپوشانی وقتی به تابستان رسید و خنکای دم صبح دیگر برایم قابل قبول نبود که پیرمرد سر بپوشاند. کم‌کم به این فکر افتادم که از خجالت حمامی است که رخ می‌پوشاند. احتمالاً نمی‌خواست چشم به چشم صاحب حمامی شود. در عالم نوجوانی، این رفتار پیرمرد برایم شده بود مسئله‌ای که نمی‌توانستم حلش کنم. تا روزی که نرسیده به گذر حائری دیدم که پیرمرد دست برد به پر عبایش تا بکشد روی سرش. طاقت نیاوردم و دل‌دل می‌کردم که بپرسم یا نه. حال دیگر به نزدیک بند رخت‌های حمام رسیده بودیم که در خنکای صبح باد افتاده بود به لنگ‌های خشک. ادامه…


 

پاپوش

مجید قیصری پرونده جنگ صدای بسته‌شدن در که می آید، صبر می‌کنم تا صدای به هم خوردن در جا کفشی هم بیاید. صدای پایش که می‌پیچد توی راه‌پله‌ها، پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم؛ نفس راحتی می‌کشم. باید کار را، امروز یک‌سره کنم. به خودم جرات می‌دهم؛ می‌گویم: «می‌تونم، می‌تونم، می‌تونم.» در این یک سال، سه‌بار تصمیم گرفته‌ام از خانه بروم ولی زود منصرف شده‌ام. دیشب، وقتی که از خواب پریدم، تصمیم گرفتم به این زندگی خاتمه دهم.

اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباس‌ها است. می‌روم سراغ کمد لباس‌ها. کمد را باز می‌کنم؛ ازهمان گوشه‌ی پنجره سرک می‌کشم به بیرون. می‌خواهم مطمئن شوم که جهان رفته سر کار! کوچه خلوت است. «حتما رفته.» بر می‌گردم سراغ کمد لباس‌ها. چند دست لباس بر دارم؟ دو دلم. نگاهم از کمد لباس‌ها می‌افتد به تخت‌خواب. لکه‌ی پایین تشک به چشمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. رو بر می‌گردانم ولی لکه، دست از سرم بر نمی‌دارد. توی سرم شروع می‌کند به رشد کردن؛ لکه، آن‌قدر بزرگ می‌شود که داد می‌زنم: «نه، نه، نه. لعنتی!» لکه‌های پا جای‌شان را به لکه‌های دست می‌دهند. گوشه‌ی پتو را می‌کشم تا پایین تخت، لکه‌های پا را می‌پوشانم. بعد دست می‌برم لای چوب‌رختی‌ها. سرم را به کمد لباس‌ها گرم می‌کنم. این جوری شاید لکه‌ها دست از سرم بردارند. اول کت و دامن صورتی‌ام را بر می‌دارم، بعد تاپ مشکی و چند دست پیراهن و سوتین… دیگر نمی‌دانم باید چه بردارم؟ بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ فکر این جایش را نکرده‌ام! به غیر از خانه‌ی مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم می‌گیرم اول زنگ بزنم خانه‌ی مادرم.

گوشی را برمی‌دارم. هر دفعه به بهانه‌ای جا زده‌ام. شماره می‌گیرم. این بار نمی‌خواهم جا بزنم. می‌تونم. چند بار تکرار می‌کنم: «می‌تونم. می‌تونم.» مادرم گوشی را بر می‌دارد.

«خونه‌ای مامان؟»

می‌پرسد: «چطور؟»

«می‌خواستم ببینمت.»

مادرم کمی مکث می‌کند و بعد می‌پرسد: «چیزی شده؟»

«چطور؟ نه.»

«آخه این وقت صبح! می‌دونی الان ساعت چنده؟»

نگاه به دیوار رو به رو می‌کنم. یک ربع مانده به هفت.

«هیچ چی. همین‌جوری دلم هوات رو کرد.»

گوشی را می‌گذارم. دوباره عجله کردم. می‌روم سمت دستشویی. صورتم را می‌گیرم زیر شیر آب. حالم کمی جا می‌آید. از خودم بدم می‌آید. دست و رو نشسته زنگ زده‌ام به مادرم که چه بشود؟

اصلا فکر نمی‌کردم روزی کارم به این‌جا برسد. خود خوری می‌کنم. نمی‌توانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر می‌دانم. در این پنج سال، حتی یک بار، به مادرم اشاره نکرده‌ام که دارم چه می‌کشم. از اول چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان می‌بینند یا دیده‌اند. اصلا فکرش را نمی‌کردم. اصلا فکر نمی‌کردم چیزی به این کوچکی بتواند زندگی‌ام را خراب قرار کند. هرچه می‌خواهم گناه این زندگی را به گردن جهانگیر بیاندازم، نمی‌توانم. هر چند که او باعث و بانی است. می‌دانم که او مقصر نیست. وقتی بهش می‌گویم از این وضع خسته شده‌ام می‌گوید دست خودم نیست! می‌دانم وقتی به مادرم بگویم، می‌گوید هر چه عیب و ننگه مال زنه.

تلفن زنگ می‌زند. دارم پیراهن‌ها را می‌چینم توی چمدان. با ترس و لرز گوشی را برمی‌دارم. مادرم است. می‌پرسد:

«چی شد؟»

«چی چی شد؟»

«صب به این زودی زنگ می‌زنی که داری می‌یایی خونه و گوشی رو قطع می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت دختر. حالت خوبه؟»

«کجای این کار عیب داره! اگه دختر بخواد بره دیدن مادرش.»

«هیچ کجاش عیب نداره. اومدن زنگ می‌خواد؟»

«نه.»

بغض گلویم را می‌گیرد. اگر حرف دیگری بزنم کار را خراب‌تر می‌کنم.

«الو. الو.»

«بله مادر.»

«با جهان حرفت شده.»

«اگه نارحتی نمی‌یام خونه.»

«حرفو عوض نکن…»

طاقت نمی‌آورم. گوشی را می‌گذارم سر جایش. از ته دل فریاد می‌زنم: «ترسو. ترسو.» به خودم لعنت می‌فرستم که چرا زنگ زده‌ام خانه. چرا مادرم را انداخته‌ام تو هول و ولا. دل‌دل می‌کنم اگر دوباره زنگ بزند چه جوابش را بدهم. برای همین، دو شاخه‌ی تلفن را می‌کشم.

وقتی دیدم جهان این طوری است به رویش نیاوردم. خیلی عادی. انگار نه انگار که چنین چیزی هست. گفتم شاید ایراد از من باشد. اگر زن دیگری باشد، حتما با او می‌سازد. هر شب، کمکش می‌کنم تا پارچه‌ها را عوض کند. موقع خواب، اول او را تر و خشک می‌کنم، بعد خودم می‌خوابم. دیگر برایم عادی شده. (نمی‌دانم چند وقت است؟) گفتم عادت می‌کنم. کم‌کم دیدم در نبودش هم دارم حضورش را حس می‌کنم. وقتی که کنارم بود، عادی بود. کافی بود توی خواب، بی‌هوا دستم بخورد به دستش، یا پنجه‌ی پایش. تنم، مور مور می‌شد. انگار که شاخک زبر سوسک، گرفته باشد به دستم. از خواب می‌پریدم. سرم درد می‌گرفت و می‌نشستم توی جام و به زندگی‌ام فکر می‌کردم؛ به این که تا کی باید این پاپوش‌ها و دست‌کش‌های نخی را تحمل کنم. صبح که می‌خواست برود سر کار، بیدارم نمی‌کند. می‌پرسیدم چرا بیدارم نکردی. می‌گفت دیدم خوابی، حیفم آمد بیدارت کنم. موقع بیرون رفتن از خانه، می‌گفت ببخشید! دست خودم نیست، طبیعتم شده.

وقتی که جهان نیست، پاپوش‌ها و دست‌کش‌ها را می‌اندازم روی بند رخت تا خشک شود. پارچه‌ها، از عرق، لکه‌لکه شده‌اند. جهان از راه که می‌رسد، اول پاپوش‌ها و دست‌کش‌های اداره‌اش را در می‌آورد، پهن می‌کند روی بند رخت، بعد پارچه‌های خشک‌شده را جمع می‌کند می‌گذارد توی کیفش. بند رخت همیشه پر است. هر کجا که می‌رود، چند جفت اضافه از این لیف‌ها را با خودش می‌برد. نمی‌خواهد با دست عرق کرده با دیگران دست بدهد. به من که می‌رسد، اول پارچه‌های خیس را عوض می‌کند بعد یک پاپوش تمیز به پا می‌کند تا روی سرامیک‌ها لیز نخورد. بعد دست‌کش‌های خشک‌شده‌اش را دست می‌کند و می‌نشیند رو به روی من؛ عین یک مترسک. این‌طوری جلوی عرق سردی را که از دست و پایش می‌ریزد برای چند لحظه‌ای می‌گیرد. چندین بار دکتر رفتیم. گفتند عیب از غدد داخلی است. چند تا اسم گفتند که یاد نگرفتم. گفتند، کاری نمی‌شود کرد؛ باید ساخت. انگار تازه از سونا آمده باشد بیرون. دست و پرش، همیشه خیس است. تمام لباس‌های زیرش خیس است. مدام عرق می‌کند؛ عرق سرد، عرق بی‌بو. هر وقت که نگاهش می‌کنم، با دستمال خشکی دارد می‌کشد به پیشانی، زیر چشم‌ها، روی چانه‌اش. هر وقت که به صورتش نگاه می‌کنم، قطره‌ای عرق، منگوله بسته نوک دماغش. تمام زندگی‌ام شده این قطره. قطره‌ای که می‌خواهد بیفتد، ولی نمی‌افتد. تمام روز در حال فکر کردن به این قطره هستم. عذاب‌آورترین لحظه‌ی روز، لحظه‌ای است که می‌خواهم بروم طرف رخت‌خوابم. وقتی که دست دراز می‌کنم طرف پتوها، چشمم را می‌بندم. نمی‌خواهم چشمم بیفتد به آن لکه‌ها. دیگر از دست این لکه‌ها خسته شده‌ام. یاد مادرم می‌افتم، نکند راه بیفتد، بیاید خانه‌ام، یا زنگ بزند محل کار جهان. اگر جهان بفهمد چه می‌کند؟ الان نشسته پشت میزش، دارد تلفن‌ها اداره ارتباط می‌دهد. دو شاخه‌ی تلفن را وصل می‌کنم. گوشی را بر می‌دارم، شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. روی زنگ سوم، مادرم گوشی را بر می‌دارد. می‌پرسم:

« کجایی؟ چرا گوشی رو دیر برداشتی؟»

نمی‌تواند حرف بزند. هق‌هق امانش نمی‌دهد. چند بار قاتی هق‌هق‌ها اسمم را صدا می‌زند. فریبا، فریبا…

می‌پرسم: «چیزی شده؟»

نمی‌تواند صحبت کند. این بار اوست که گوشی را قطع می‌کند.

خودش می‌گوید، مربوط به سال‌ها قبل می‌شود. جزیره‌ی مجنون. در نبودش، نقشه‌ی ایران را پهن می‌کنم کف اتاق. شروع می‌کنم به گشتن. چند بار، دست به سر و گوش این گربه‌ی کوچولو می‌کشم، شاید بتوانم روی سینه یا دست و پاهای این گربه ردی از مجنون پیدا کنم. چشمم به چنین اسمی نمی‌خورد. حتی به جنون یا جُبون. خودش می‌گوید، آن‌جا شدم. جزیره‌ای با این اسم، روی نقشه پیدا نمی‌کنم. ولی او می‌گوید، هست. منم می‌گوید حتما هست. به خاطر اسم قشنگش، حتما هست. می‌گوید همان‌جا، چند تایی گاز شیمیایی قاتی هم خورده. چند نفر بوده‌اند، نمی‌داند؟ از آن عملیات، فقط جاده‌های باریک و گلی‌اش، در یادش مانده. جاده‌ای که در پیچاپچ نی‌زارها می‌چرخیده و آن‌ها دور خودشان می‌چرخیدند. همه جور بویی می‌آمده. بوی سیب، بوی علف تازه‌چریده، بوی سیر تازه. تا برسد به بیمارستان از هوش می‌رود. تا سال‌ها تنگی نفس داشته. نمی‌توانسته راه برود. با دوا و دکتر، تنگی نفسش خوب می‌شود؛ بعد از عروسی، عرق‌کردنش یک دفعه شروع می‌شود. عرق سرد. از تمام تنش عرق شروع کرد به جوشیدن. بعد از مدتی عرق بدنش کم شد. تنش، گاه‌گاهی عرق می‌کرد ولی کف دست‌ها و پاها، ادامه پیدا کرد.عرقی بی‌بو؛ طوری که هر چه سر و صورتش را خشک می‌کرد، عرق بند نمی‌آمد. برای همین، همیشه دستمالی توی دستش است؛ دستمالی خیس. به خانه یا اداره‌اش که می‌رسد نفس راحتی می‌کشد و کیسه‌های نخی را در می‌آورد. برای همین، هیچ کجا میهمانی نمی‌روم. شب‌ها، جایی نمی‌توانیم بمانیم. اداره‌ی جهان یا بد خوابی من را بهانه می‌کنیم تا نمانیم. وقتی که مجبور هستیم برویم شهرستانی دور، چند دست پارچه‌ی اضافه بر می‌دارد. به قول خودش «لیف فراموش نشه.» کیسه‌ها را می‌گذارد توی کیف من. بغل آینه‌ی دردار و روژ لب و کرم و پودرها. وقتی می‌پرسم «تا کی این وضعیت ادامه دارد؟»، می‌گوید: «زیاد طول نمی‌کشد، فقط تا لب گور.» وقتی نگاهم را به بند رخت می‌بیند، سرخ و سفید می‌شود و می‌گوید: «هر وقت تو بگی، من حاضرم.» چه دارم که بگویم؟ نمی‌توانم حرف بزنم. بگویم چه؟

تلفن زنگ می‌زند. مادرم است.

می‌گوید: «ببخشید دست خودم نبود، دلم هزار جا رفت.»

می‌پرسم: «حالا کجایی؟»

می‌خندد و می‌گوید: «خونه‌ام. چه‌طور؟»»

«می‌خوام بدونم چه فکرهایی کردی؟»

نمی‌گوید. هر چه اصرار می‌کنم، جواب نمی‌دهد.

می‌گوید: «نپرس.» می‌گوید زنگ زده به جهانگیر. او از هیچ چیز خبر نداشته. می‌گوید نکند بین‌تان اتفاقی افتاده باشد. می‌پرسد: «حالا کی می‌آیی؟»

می‌گویم: « هیچ وقت.»

می‌گوید: «خر نشو دختر! پاشو بیا.»

می‌گویم: «می‌خواستم حالت بپرسم که خدا رو شکر خوبی.»

هر چه مز‌مز می‌کنم که چیزی بگویم، نمی‌توانم. می‌بینم حتی نمی‌توانم به مادرم حرف دلم را بزنم.می‌خواهم بگویم من شب‌ها کنار یک مترسک می‌خوابم، ولی نمی‌توانم. اصلا مگر می‌شود این حرف‌ها را به کسی گفت؟

تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم.


 

وقتی از فقر حرف می‌زنیم از چه حرف می‌­زنیم

مجید قیصری۱) آخرین باری که تصویری از فقر دیدم و واقعاً ترسیدم، در فیلم «بابل» بود. آن‌جا دو پسرک چوپان با تفنگی در بالای کوه، از سر تفنن و بازی‌گوشی، شروع به تیر‌اندازی می‌کنند به اطراف؛ بی‌هیچ قصد و غرضی. در این بین، در دل کویر، اتوبوس سفیدی از راه می‌رسد؛ و پسرکان چوپان، بازی بازی، تیری به طرف اتوبوس سفید می‌اندازند و از قضا به کتف زنی جوان – سوزان- که کنار پنجره نشسته است می‌خورد. راننده‌ی اتوبوس، بین بازگشت به مبدأ یا ادامه‌ی مسیر مانده است کدام را انتخاب کند؟ هر دو انتخاب به از دست رفتن زن می‌انجامد. مجبور می‌شوند در میانه‌ی راه به روستایی پناه ببرند تا جلوی خون‌ریزی کتف زن را بگیرند. در این روستا که آقای آلخاندرو گنزالس (کارگردان) به ما نشان می‌دهد، فقر چنان هیبتی دارد که پس از روزها و هفته‌ها به راحتی از یاد ما نمی‌رود. ترسی ما را فرا می‌گیرد که تا چندی جرأت سفر کردن در کویر را از ما می‌گیرد! در این روستا اثری از امکانات پزشکی نیست. شوهر زن و همراهان زن و توریست‌ها به سرزمینی پا گذاشته‌اند که خلاصی از آن امکان‌پذیر نیست. سرزمینی بدوی.

۲) آیا پرداختن به موضوع فقر، موضوعی تکراری است؟

آیا بهتر نیست به جای پرداختن به موضوعاتی تلخ و گزنده، به موضوعاتی عام‌تر، جوان پسندتر، خیال‌انگیز همچون عشق‌های جوانی یا خیانت زنان به شوهران جوان‌شان یا بوالهوسی مردان، جنگ و پرداختن به شجاعت و رشادت و … بپردازیم.

آیا هنرمندان قبل از ما کم به موضوع فقر پرداخته‌اند؟

آیا کم داستان کوتاه، رمان، فیلم و تئاتر درباره‌ی فقر داریم؟

در فقر چه وجه زیبا‌شناسی وجود دارد که آن را قابل تأمل می‌کند؟

آیا آن‌چه گفتنی و شنیدنی است درباره‌ی فقر بیان نشده است؟ یعنی ما این قدر موضوع کم داریم؟ اصرار بر موضوعاتی این چنین چه معنایی دارد؟

۳) در فیلم بابل، زن توریست – سوزان- در اتاقی تنگ و تاریک، در مقابل چشمان شوهرش (ریچارد) دارد جان می‌دهد و از دست مرد و همراهان توریست آن‌ها هیچ کاری برنمی‌آید. چیزی که به دهشت و رعب‌انگیزی این صحنه در این روستای بدوی می‌افزاید، اتوبوس سفید رنگی است که آن‌جا ایستاده! انسان‌هایی که از شهرهای مدرن، در اوج امکانات، به دنیایی پرت شده‌اند که حتی تصورش مشکل است. برای زن مجروح، روی زمین جا پهن می‌کنند تا استراحت کند؛ حتی تختی برای استراحت نیست. قرص مسکنی که بتواند برای لحظه‌ای زن را آرام کند نیست. و این‌ها همه در جلوی چشمان شوهر زن در حال رخ دادن است و از دست او هیچ کاری برنمی‌آید. و ما به عنوان تماشاگر تضاد بین روستا (دنیای بدوی) و دنیای مدرن را به خوبی درک می‌کنیم. اما چه سود که از دست هیچ‌کس کاری برنمی‌آید. مگر پرخاش و کینه.

۴) پسرکان چوپان با دیدن توقف اتوبوس فرار می‌کنند. هر چند که نمی‌دانند چه کرده‌اند؟ فقط از سر تفنن و بازی‌گوشی تیری انداخته‌اند ولی تا مرز قتل پیش رفته‌اند. آیا روستایی با چنین شرایط و کودکانی بدون هیچ امکانات و آموزشی، محصولی جز این می‌تواند داشته باشد؟

۵) هیچ موضوعی فی‌نفسه با ارزش یا بی‌ارزش نیست. چیزی که به موضوع ارزش و اعتبار می‌بخشد نوع نگاه هنرمند است. مولانا می‌گوید آب کم جو تشنگی آور به دست. به راستی در بیرون انسان چیزی نیست؛ آن‌چه تازگی و طراوت می‌بخشد به این عالم، نگاه هنرمندانه است و در رمان بینوایان ویکتور هوگو در صحنه‌ای ژان وال ژان شبانه مبادرت به دزدی می‌کند، نقره‌جات و جام‌های طلای کلیسا را می‌برد به فاصله‌ی اندکی گیر می‌افتد و توسط گزمه‌ها پیش پدر روحانی بازگردانده می‌شود. و گزمه‌ها در کمال ناباوری می‌بینند که پدر روحانی می‌گوید: «پسرم، چرا همه این‌ها را نبردی.» برخوردی پدرانه از دزدی فراری، مردی شریف می‌سازد.

نگاه ویکتور هوگو در این صحنه آن‌چنان انسانی است که از دید هیچ‌کس پنهان نمی‌ماند و همه در دل آرزو می‌کنند ای کاش می‌شد همه صاحب این نگاه می‌شدند. ای کاش کسی پیدا می‌شد که با خطاهای ما این‌گونه برخورد کند!

۶) داستان فیلم بابل بر محوریت فقر نمی‌گذرد؛ اما گوشه‌ای به فقر می‌زند. و البته به مسلمان‌ها. غرض من پرداختن به ابعاد فیلم بابل و ابعاد مختلف آن نیست. بلکه نشان دادن شرایط سخت فقر و محصولی است که می‌تواند این شرایط داشته باشد.

فقر شرایطی است که بر انسان‌ها تحمیل می‌شود و برای برون رفت از این شرایط، هر انسانی واکنش‌های خاص خود را نشان می‌دهد. آیا محصول فقر، قتل و جنایت است؟ اتفاقی که در فیلم بابل می‌افتد و پسرک چوپان تا نزدیکی آن پیش می‌رود. از صحنه‌های درخشان فیلم، جایی است که پسرک قنداق تفنگش را می‌شکند. وقتی که می‌بیند جواب تیری که در تنهایی انداخته، رگباری است که از سوی پلیس جواب داده می‌شود.

۷) فقر همیشه بوده و خواهد بود.

نشان دادن چهره‌ی کریه فقر بسیار تکرار شده و خواهد شد. اما آن‌چه مهم است محصول این شرایط است. چه بسیار انسان‌های شریفی که در شرایط سخت زندگی کرده، بالیده و امروز بشریت از وجود آن‌ها بهره‌های مادی و معنوی بسیاری می‌برد. حرف در این باب بسیار است و گفتن و مثال آوردن از چنین مردان و زنانی زیادتر. کافی است کمی به اطراف خود نگاه کنیم. کافی است لا‌به‌لای سطور قطور تاریخ نگاهی کنیم تا ببینیم چه انسان‌هایی شرایط را به نفع خود تغییر داده‌اند. چه صبوری‌ها از خود نشان داده‌اند.


 

برادر خوانده‌ها

مجید قیصری۱) داستانهای آمریکای لاتین داستانهای غریبی هستند. هر وقت که داستانی از این خطه(مکزیک، پرو، آرژانتین، اروگوئه …) بدست ما می رسد با همین نگاه غریب، شاید لحظه ای که انتظارش را می کشیم، رو به رو شویم، با ولع شروع به خواندن می کنیم تا آن حس غریب، دوباره در ما بشکفد. مثل مردی بسیار پیر با بالهای عظیم؛ در داستانی از مارکز. دقیقا مانند پلایو؛ وقتی که با مردی در حیاط خانه اش روبه رو می شود که بال دارد و در گل و لای حیاط خانه ی پلایو معلوم نیست چه می کند؟ راستی این حالت سحر و جادو از کجا ناشی می شود؟ آیا این خاصیت داستان است؛ در هر شکل و شمایلی که می خاهد باشد یا که نه فقط خاصیت داستان های آمریکای لاتین است؟ یا بهتر است بگویم این چه ترفندی است که نویسندگان آمریکای لاتین اصرار دارند که ما را بهت زده بکنند، با خلق فضاهای غریب و کابوس وار. نگاه کنید به داستان های بورخس که پر است از سرداب و دالان های پیچ در پیچ. حتی شکل مدور داستان ها، این حس را در ما قوت می بخشد و تا به خود بیایم می بینیم که پرت شده ایم به گذشته ای دور. آنقدر دور که تا بیاییم خودمان را در داستان پیدا کنیم داستان تمام شده و ما مانده ایم باته مزه ای از خاطرات گنک، که راستی ما هم انگار مثل اهالی دهکده ای که در آن غریقی پیدا شده (داستان زیباترین غریق دنیا) چرا سقف خانه هایمان کوتاه است؟ چرا مردان مان(یا شاید زنانمان) به زیبای این غریق نیستند و چرا گل های قشنگی برای تشیع جنازه نداریم و هزاران چرای دیگر که فکر و ذهن ما را به خود مشغول می دارد.

۲) ریشه افسانه ها و اساطیر به کجا می رسد؟ آیا افسانه و اساطیر ساخته و پرداخته ی داستان نویسان و شاعرانند یا که افسانه ها و اسطوره ها حضور دارند، خلق شده اند و شاعران و نویسندگان با وردی که فقط خود بلدند آنها را احضار می کنند پیش روی ما.

حضور افسانه ها و اساطیر د ادبیات قدمتی بس طولانی دارد. اما حضور دوباره ی آنها در عصر حاضر چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ چه نیازی به ظهور دوباره ی آنها داریم؟ آیا فقط این یک ترفند داستانی مثل باقی ترفندهای داستانی است برای ترساندن یا جلب توجه و برانگیختن حس کنجکاوی ما(همان که در ادبیات به آن تعلیق می گوئیم) نه این گونه نیست، هر چند که تعلقی هست. اما تمام هدف آن ها ایجاد تعلیق نیست. چیزی بیش از کنجکاوی و تعلیق است؛ ادبیات سینما نیست که بخواهد با تعلیق تماشاگر(خواننده ی) خود را مات کند، وقت او را بکشد و در نهایت فقط آدرنالین خونش را ببرد بالا. بلکه با بازخوانی اساطیر و افسانه هایی که ما را سحر می کنند، می خواهند ما را متوجه چیزی بیش از زمان حال بکنند. استفاده از اساطیر در داستان فقط خاصیت داستان گویی و نقل ندارند، بلکه می خواهند بعضی از خصایص جامعه ای که در آن اسطوره، نشو و نما پیدا کرده، در داستان با زبان نقل و حکایت، بازگو شود. اسطوره تبیین می کند که چرا در آن جامعه، یا هر جامعه ای، بعضی از آیین ها معمول هستند و این خود به خود ما را به فهم بیشتری از جوامع بشری می رساند. اسطوره، داد و ستد میان انسان و سرنوشت است. نویسندگان آمریکای لاتین با بازخوانی و پیش کشیدن آنچه در ایام دور(چقدر دور فقط خدا می داند) اتفاق افتاده، یا قرار بوده بیفتد و نیفتاده، ما را به گذشته و انسانی رو به رو می کنند که چه رفته بر او. خواسته ها، امیال و آرزوی هر قوم و ملتی را به خوبی می توان در افسانه هاو اساطیر آن بازشناسایی کرد، همان طور که از خواب های هر شخصی می توان خواسته ها، آرزوها و امیال سرکوب شده اش و برآورده نشده ی او را با شناسایی و تحلیل کرد. از خوانش و تحلیل افسانه ها و اساطیر و قصه های عامیانه هر قوم و ملتی با ناخودآگاه آن ملت آشنا شد.

۳) نویسندگان آمریکای لاتین، هویت فردی و جمعی خود را به ما نشان می دهند، و ایننشان دادن آنچه با جسارت صورت می گیرد که به اعتقاد من همین جسارت در ارائه ناخودآگاه جمعی است که ما را شیفته ی این ادبیات کرده، نه سحر و جادو. چه سحر و جادویی از این بالاتر که در داستان دیگران خودمان را می بینیم.

ما حتی از رفتن و نشستن کنار دست یک روانشناس می ترسیم. می ترسیم که به ما بگوید چراخواب می بینیم. چه رسد به این که علت خواب های ما را به ما بگوید؟ علت بد اخلاقی و ناسازگاری ما را ما بگوید. آن چنان امیال سرکوب شده خود را پس ذهن پنهان کرده ایم که حتی در خلوت وتنهایی هم جسارت رو به رو شدن با آن ها را نداریم چه رسد به این که یکی (نویسنده ای) پیدا شود بخواهد رو در روی ما به ما بگوید که چه امیال پستی داریم!

۴) بوف کور، داستان هدایت و تنهایی او نیست. بوف کور، داستان تنهایی و گرفتاری ما به دست یک مشت رجاله و تازه به دوران رسیده است که هر روز تکرار می شود. به همین خاطر است که هر کس خودش را به جای راوی بوف کور می بیند و با هدایت اخت می شود و در تنهایی اش برای این مرد احساس بزرگی و عظمت می کند و در نهایت می بیند، سرنوشت دانایی چیز غربی است. اگر پلی میان هدایت ونویسندگان امریکای لاتین زدم خواستم بگویی بین تمامنویسندگان این دو خطه رابطه و پیوند غریبی وجود دارد. شاید بهتر بود به جای هدایت از فردوسی مثال می زدم یا عبید زاکانی یا مولوی یا هر شاعر و نویسنده ی دیگری. آن چه می خواهم بگویم ریشه های این پیوند است. ریشه هایی که ناخواسته ما را مانند برادران ناتنی به هم پیوند می دهد.